طبرى از قول عفيف بن زهير، نوه ابوالاخنس ، كه خود شاهد شهادت امام حسين (ع ) بوده
، در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بن معقل ، از بنى عميره ربيعه كه همپيمان با بنى
سليمه از عبدالقيس بود، از سپاه عمر سعد بيرون آمد و برير بن حضير را مخاطب ساخت و
گفت : مى بينى كه خداوند چه به روزت آورده است ؟ برير پاسخ داد: به خدا قسم كه
خداوند به من خير و به تو شر عطا كرده است . يزيد گفت : دروغ گفتى ، در حالى كه پيش
از اين دروغگو نبودى . آيا به خاطر دارى آن روز را كه ما با هم در قبيله بنى لوزان
در حركت بوديم و تو مى گفتى عثمان بن عفان بر خود ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان
مردى گمراه و سركش است ، و امام بر حق على بن ابى طالب مى باشد؟ برير پاسخ داد:
گواهى مى دهم كه اين سخن را من گفته ام و راى و عقيده ام نيز همين بوده و هست .
يزيد بن معقل گفت : من هم گواهى مى دهم كه تو از گمراهان هستى ! برير گفت : حاضرى
با هم مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعن و نفرين كند، و آن كس را كه
بر باطل است در جنگ تن به تن به دست ديگرى بكشد؟
راوى مى گويد: برير و يزيد بن معقل از هر دو سپاه بيرون شدند و دست به دعا برداشتند
و از او خواستند تا دروغگو را لعنت كند و مبطل را به دست محق مجازات نمايد. پس از
آن به پيكار پرداختند و تنها دو ضربه شمشير بينشان رد و بدل شد. به اين ترتيب كه
يزيد شمشير بر برير راند ولى او را آسيبى نرسانيد. پس برير شمشير خود را بر فرق
يزيد كوبيد كه كلاهخود او را از هم بدريد و با همه پهنايش در كاسه سر او نشست و
يزيد چون كوهى غلتيد، در حالى كه شمشير برير همچنان در جاى زخم باقى مانده بود.
گويى هم اكنون دارم او را مى بينم كه برير شمشيرش را به زحمت و اندك اندك از فرق
يزيد بيرون مى كشيد.
در همين حال بود كه رضى بن منقذ عبدى بر او حمله آورد و با او دست به گريبان شد.
مدتى آن دو با يكديگر زورآورى كردند، تا اينكه برير او را از جاى بكند و بر زمين زد
و بر سينه اش نشست كه رضى بانگ برآورد و كمك خواست . كعب بن جابر ازدى به يارى رضى
شتافت . راوى مى گويد: من كه مرگ برير را در اين موقعيت حتمى مى ديدم ، با خود گفتم
: اين همان برير بن حضير، قارى قرآن است كه در مسجد با ما قرآن مى آموخت و هم اكنون
كشته مى شود!
همچنان كه برير روى سينه رضى نشسته بود، كعب از پشت سر بر او حمله برد و سنان نيزه
اش را بر پشت برير نهاد و بسختى فشار داد. همين كه برير تيزى سنان نيزه را در پشت
خود احساس كرد، خود را بر روى رضى افكند و صورتش را بسختى به دندان گرفت و گوشه اى
از بينى او را بكند. كعب بن جابر نيز او را به زير ضربات پياپى خود گرفت تا اينكه
برير را از روى سينه رضى به كنارى افكند و در حالى كه سنان نيزه كعب به طور كامل در
پشت برير فرو رفته بود، با شمشير به جان او افتاد و آن قدر بر او ضربه زد كه به
شهادت رسيد.
عفيف بن زهير مى گويد: گويى مى بينم رضى بن منقذ عبدى را در حالى كه از مرگى حتمى
جسته بود، برخاسته و گرد و خاك از لباس خود مى تكاند و به كعب مى گفت : اى برادر
ازدى ! بر من منت نهادى و مرا از مرگى حتمى رهانيدى ! من اين لطف تو را هرگز فراموش
نمى كنم !
راوى مى گويد از عفيف پرسيدم : تو خودت اين ماجرا را
به چشم ديدى ؟ عفيف گفت : آرى ، به چشم ديدم و سخنانشان را به گوش خود شنيدم . و
چون كعب بن جابر بازگشت ، همسر يا خواهرش ، (نوار) دختر جابر، به وى گفت :
بجنگ فرزند فاطمه (ع ) برخاستى و بزرگ قاريان قرآن را كشيت ؟ تو با اين كارت ، دست
به جنايتى پس خطير زدى ! به خدا سوگند كه تا عمر دارم با تو سخن نخواهم گفت :
كعب بن جابر نيز چنين سرود:
سلى تخبرى عنى و اءنت ذميمه
|
اءلم آت اءقصى ما كرهت و لم يخل
|
على غداة الروع ما اءنا صانع
|
و اءبيض مخشوب العزارين قاطع
|
بدينى و انى بابن حرب لقانع
|
ولم تر عينى مثلهم فى زمانهم
|
ولا قبلهم فى الناس اذ اءنا يافع
|
اءشد قراعا بالسيوف لدى الوغى
|
اءلا كل من يحمى الذمار مقارع
|
و قد صبروا للطعن والضرب حسرا
|
و قد نازلوا لو اءن ذلك نافع
|
فابلغ عبيدالله اءما لقيته
|
اءبا منقذ لما دعا من يماصع
|
طبرى از قول عبدالرحمان بن جندب مى نويسد: در دوران حكومت مصعب بن زبير بر كوفه ،
به گوش خود شنيدم كه كعب بن جابر مى گفت : خداوندا! ما به عهد و پيمانى كه بسته
بوديم وفا كرديم . بارخدايا! ما را همدوش كسانى قرار مده كه مكر ورزيدند و عهدشكنى
نمودند! پدرم كه سخنان وى را مى شنيد به او گفت : راست گفتى و مردانه به عهد و
پيمان خود وفا كردى و براى خود شر و مذلت به دست آوردى . كعب جواب داد: هرگز! من
براى خود شر و بدى نگزيده ام ، بلكه خوبى به دست آورده ام !
آورده اند كه رضى بن منقذ عبدى طى اشعارى ، اشعار كعب را چنين پاسخ گفت :
فلو شاء ربى ما شهدت قتاليهم
|
ولا جعل النعماء عندى ابن جابر
|
لقد كان ذاك اليوم عارا وسبة
|
يعيره الابناء بعد المعاشر
|
فيا ليت اءنى كنت من قبل قتله
|
و يوم حسين كنت فى رمس قابر
|
اگر خدا مى خواست ، من در كشتنشان شركت نمى كردم ، تا اين جابر، بر من منت بگذارد و
نجات دادنم را از دست برير به زخم بكشد! آن روز مايه ننگ و عارى بود كه مايه سرزنش
همه دوره ها و فرزندان و نوادگانم شده است . اى كاش من در روز عاشورا و پيش از كشتن
برير مرده بودم .
عمرو بن قرظه انصارى
پس عمرو بن قرظة انصارى از سپاه امام براى جنگ با كوفيان و جانبازى در راه امام
بيرون شد و مى گفت :
سپاه انصار مى داند كه من از حريم پيغمبر دفاع مى كنم و با سربلندى و افتخار در راه
حسين ، كه دل و جانم فداى او باد، ضربت مى زنم .
او به دفاع از حرم امام پرداخت تا به درجه شهادت رسيد.
عمرو برادرى داشت به نام على بن قرظه كه در سپاه مخالف ، يعنى سپاه عمر سعد مى
جنگيد. چون برادرش در سپاه امام شهيد شد، على بانگ برداشت : اى حسين ! اى دروغگوى
فرزند دروغگو! برادرم را از راه به درى و فريب دادى و سرانجام به كشتنش دادى ! امام
پاسخ داد: خداوند هرگز برادرت را گمراه نكرد، بلكه او را به راه حق رهنمون كرد و تو
را به وادى گمراهى افكند. على ، چون اين پاسخ را از امام شنيد، گفت : خدا مرا بكشد
اگر تو را نكشم ، يا سرم به باد رود. اين بگفت و به امام حمله برد. نافع بن هلال
مرادى سر راهش را بگرفت و با شمشير ضربه اى سخت بر او وارد كرد كه نقش بر زمين شد،
ولى يارانش برجستند و به شتاب جسم مجروحش را از ميدان به در بردند و از مرگ حتميش
رهانيدند و سپس به مداوايش پرداختند كه بعدها بهبودى يافت .
جنگ حر با يزيد بن سفيان
طبرى از قول ابوزهير عبسى آورده است كه چون حر بن يزيد به امام حسين (ع ) پيوست ،
يزيد بن سفيان ، از قبيله بنى شقره و از دودمان حارث بن تميم ، گفت : به خدا قسم
اگر حر را ببينم با سنان نيزه ام او را از پاى در مى آورم .
راوى مى گويد: در آن هنگام كه دو سپاه به هم برآمده و پيكارى بى امان را در كشتار
يكديگر آغاز كرده بودند. حر پيشاپيش سپاهيان امام حمله مى برد و شعر عنتره را مى
خواند كه مازلت ارميهم بثغرة نحره ، ولبانه حتى تسربل بالدم
پس اسبش سخت مجروح شد و از گوشها و پيشانيش خون جارى بود. حصين بن تميم ، رئيس گارد
محافظ عبيدالله زياد، رو به يزيد بن سفيان كرد و گفت : اين همان حر است كه آرزوى
كشتنش را داشتى ! يزيد گفت : آرى . اين بگفت و قدمى به سوى حر برداشت و خطاب به او
گفت : ميل به زورآزمايى و پيكار تن به تن دارى ؟ حر پاسخ داد: آرى ، مايلم . و رو
به سوى يزيد آورد.
حصين بن تميم مى گويد: به خدا قسم حر به سوى يزيد حمله برد، و گويى فرشته مرگش بود.
چه ، روبرو شدنش با او همان بود و كشته شدن يزيد همان .
راوى مى گويد: سپاه اندك امام مردانه پايدارى كردند و با سپاهيان كوفه تا نيمه روز
بسختى جنگيدند و مانع پيشرفت آنان شدند. كوفيان بجز از يك طرف دسترس به امام و
يارانش نداشتند؛ زيرا يك جا بودن خيمه هاى اصحاب و نزديك بودن چادرها و درهم بودن
طنابهاى آنها مانع بزرگى بر سر راه آنان بود.
چون عمر سعد چنان ديد، گروهى از پيادگان را ماءموريت داد تا از هر طرف به چادرها
حمله كرده ، طنابها را پاره كنند تا دسترسى از پشت سر به امام و محاصره كامل او و
يارانش ميسر گردد. چون اصحاب امام اين هدف را دريافتند، سه - چهار نفرشان در ميان
خيمه ها پنهان شدند و هر گاه كه مردى كوفى به قصد خراب كارى و غارت چادرى پيش مى
آمد، او را از نزديك با شمشير و يا تير مى زدند و مى كشتند و دست و پايش را قطع مى
كردند.
به آتش كشيدن خيمه هاى امام توسط ابن
سعد
عمر سعد چون وضع را چنان ديد، فرمان داد تا از خراب كردن خيمه هاى اصحاب و بريدن
طنابهاى آنها دست بردارند و دورن آنها نروند، بلكه آنها را به آتش بكشند! امام حسين
(ع ) نيز فرمود: بگذاريد خيمه ها را آتش بزنند؛ زيرا وقتى چنان كردند، ديگر نمى
توانند از آتش گذشته به شما حمله نمايند. و اين نظر امام كاملا درست بود. چه پس از
آتش زدن آنها، باز هم ناگزير بودند كه از يك طرف با سپاهيان جانباز امام روبرو
شوند.
راوى مى گويد: در اجراى دستور عمر، شمر بن ذى الجوشن پيش تاخت و با نيزه اش بر چادر
امام كوبيد و فرياد برآورد: آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش به آتش جهنم
بكشم ! با اين تهديد، بانوان حرم فرياد برآوردند و شتابان از خيمه ها بيرون شدند.
امام به شمر بانگ زد: اى شمر ذى الجوشن ! تو آتش خواستى تا خيمه را بر سر خانواده
ام به آتش بكشى ؟ خدايت به آتش بسوزاند!
طبرى در اينجا از قول حميد بن مسلم مى نويسد كه به شمر گفتم : سبحان الله ! مى
خواهى كه دو خصلت را در نهاد خود به يكجا جمع كنى : عذابى را كه ويژه پروردگار است
و كشتن زنان و كودكان ؟ اين كار به نفع تو نيست . به خدا قسم كه امير تو به همان
كشتن مردان از تو راضى خواهد بود. شمر پرسيد: تو كيستى ؟ من از ترس اينكه مبادا وى
در حق من در خدمت عبيدالله سعايت كند، به او جواب دادم : من به تو نمى گويم كه
كيستم : و در اين هنگام شبث بن ربعى ، كه شمر از او شنوائى بيشتر داشت پيش آمد و به
وى گفت : تاكنون نه سخنى زننده تر از گفتار تو شنيده بودم و نه كارى زشت تر از كار
تو! كارت به ترسانيدن زنان كشيده است ؟
حميد بن مسلم مى گويد: ديدم كه شمر شرم زده سر به زير انداخت كه برود، ولى مورد
حمله زهير بن قين و ده تن از ياران او قرار گرفت و به ضرب شمشير آنان ناچار به عقب
نشينى از اطراف خيمه هاى حرم شد. در اين حمله ، ابوعزه ضبائى ، از ياران شمر، به
خاك درغلتيد و به دست اصحاب امام كشته شد.
با عقب نشينى شمر، كوفيان چون دريايى بر سر آنان چند رزمنده امام هجوم آوردند و تك
تك ياران حضرتش را به شهادت رسانيدند. هر گاه مردى از ياران امام به خاك مى افتااد،
در شمار آنان آشكارا اثر مى گذاشت ، ولى هر قدر كه از سپاهيان عمر سعد كشته مى شد،
به علت كثرت نفراتشان ، اصلا معلوم نمى گرديد.
نماز خوف در برابر تير و شمشير
چون ابوثمامه (عمرو بن عبدالله صائدى ) چنان ديد، رو به امام حسين (ع ) كرد و گفت :
يا ابا عبدالله ! فداى تو گردم ، مى بينم كه اين مردم لحظه به لحظه به تو نزديك و
نزديكتر مى شوند و به خدا سوگند كه تو كشته نمى شوى ، مگر وقتى كه من به خواست خدا
در يارى تو كشته شده باشم و من دوست دارم كه اين دم آخر، نماز ظهر را كه هنگام اداى
آن رسيده با تو به جاى آورده باشم . امام سربلند كرد و گفت :
نماز را به ياد آورى ، خداوند تو را از نمازگزاران و تسبيح گويان محسوب گرداند. آرى
، اول وقت اداى آن است . از اين مردم بخواه تا به اندازه آن دست از جنگ بدارند.
در اين هنگام حصين بن تميم بانگ برداشت : نماز شما پذيرفته درگاه الهى نيست ! حبيب
بن مظاهر به وى گفت : اى درازگوش ! چنان پندارى كه نماز خانواده پيغمبر خدا (ص )
پذيرفته نيست ، ولى از تو چهارپا پذيرفته است ؟
به سبب اين پاسخ ، حصين به آنها حمله برد و حبيب بن مظاهر به مقابله اش پرداخت و
شمشيرى بر پيشانى اسبش فرود آورد كه آن حيوان روى دو پاى خود بلند شد و حصين از پشت
آن بر زمين افتاد و يارانش در رسيدند و او را نجات دادند.
شهادت حبيب بن مظاهر
حبيب بن مظاهر به سپاه كوفيان حمله برد و چنين خواند.
يا شر قوم حسبا وآدا
اى بدترين مردمان از لحاظ حسب و نسب و قدرت و نبرد! اگر ما به اندازه شما يا نيمى
از شما بوديم ، قسم به خدا كه پشت كرده و فرار را بر قرار ترجيح مى داديد!
و نيز چنين مى خواند:
من حبيب بن مظاهر هستم ، مرد ميدان جنگ و شير ژيان . اگر چه شما چندين برابر ما
هستيد، اما ما بردبار و باوفاتر و مطمئنتريم كه حق با ماست ، و تقوى و برهان ما
برتر از شماست .
او جنگى نمايان كرد و پياپى از آن سپاه انبوه بر خاك هلاك مى افكند، تا اينكه فردى
از قبيله بنى تميم بر او ضربتى وارد كرد. حبيب از روى زين به زمين افتاد و رفت كه
تا از جاى برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سرش كوفت و او درغلتيد و آن مرد تميمى
برجست و سرش را بر گرفت ! حصين رو به او كرد و گفت : من در كشتن او با تو همكارى
داشتم . آن مرد گفت : به خدا قسم تنها من او را كشتم ! حصين گفت : سرش را به من بده
تا به گردن اسبم بياويزم و به سپاهيان نشان دهم تا بدانند كه من هم در كشتنش با تو
دست داشته ام . بعد آن را بگير و نزد عبيدالله زياد ببر كه من نيازى در جايزه كشتنش
ندارم .
مرد تميمى اين خواسته حصين را نيز نپذيرفت ، ولى سرانجام جمعى پا در ميانى كردند و
موافقت آن مرد را به دست آوردند و او هم سر حبيب بن مظاهر را به حصين داد. حصين سر
حبيب را بر گردن اسبش آويخت و در ميان سپاه گردشى كرد و آن را به ايشان نشان داد و
بازگشت و سپس به مرد تميمى مسترد نمود!
پس از وقايع جگر خراش كربلا و بازگشت كوفيان به كوفه ، آن مرد تميمى سر حبيب بن
مظاهر را بگرفت و به گردن اسبش آويخت و به همان صورت به كاخ ابن زياد وارد شد!
ناگاه چشم قاسم بن حبيب ، كه جوانى نورس و نزديك بلوغ بود، به سر بريده پدرش افتاد!
لاجرم از آن خدايى كه نيارست و هر جا كه سوار تميمى مى رفت ، قاسم نيز وى را تعقيب
مى نمود: درون قصر و بيرون آن ، تا جايى كه سوار تميمى را به شك انداخت . پس رو به
قاسم كرد و پرسيد: فرزند! تو براى چه مرا تعقيب مى كنى ؟ قاسم جواب داد: چيزى نيست
! آن مرد گفت : مساءله اى در كار است ، به من بگو. قاسم پاسخ داد: آخر، اين سر كه
با توست ، سر پدر من است ! آيا مى شود كه آن را به من بدهى تا به خاكش بسپارم ؟
تميمى گفت : امير اجازه نمى دهد كه دفن شود. از طرفى من مى خواهم كه با نشان دادن
اين سر، براى كشتنش جايزه كلانى از امير بگيرم ! قاسم به او گفت : اما خداوند به
سبب چنين گناه بزرگى كه مرتكب شده اى بدترين پاداش را به تو خواهد داد. به خدا قسم
كه تو كسى را كشته اى كه به مراتب از تو بهتر بوده است . اين بگفت و بسختى بگريست .
مدتى گذشت و قاسم به سن تكليف رسيد و در اين مدت ، تمام همت خود را صرف اين مى كرد
كه قاتل پدرش را تعقيب كند و او را از نظر دور اندازد تا موقعيتى مناسب به دست آورد
و انتقام پدر را از او باز ستاند. سرانجام زمان حكومت مصعب بن زبير فرا رسيد و چون
جنگ باجميرا پيش آمد، آن جوان داخل سپاهيان مصعب شد و در آنجا بود كه در ميان چادر
مربوط به خودش ، چشمش به قاتل پدرش افتاد. پس پى فرصتى مناسب بر آمد كه بناگاه او
را به قصاص پدر بگيرد. اين تصادف دست داد و در نيمه روز كه پاى به خيمه نهاد، آن
مرد تميمى را خفته يافت . پس شمشير بركشيد و چندانش با آن بزد كه در جاى بمرد.
چون حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد، آثار تاءلم شديد در سيماى حسين (ع ) آشكار گرديد
و در آن حال گفت : عندالله ! احتسب نفسى و حماة اصحابى .
پس حر به رجزخوانى پرداخت و گفت :
و لن اءصاب اليوم الا مقبلا
|
و نيز گفت :
او همراه با زهير بن قين جنگى سخت و بى امان را آغاز نهادند و به هر سو كه روى مى
آوردند، سر و دست مى افكندند، و چون يكى در درياى سپاه كوفيان فرو مى رفت ، ديگرى
به همان سو حمله مى برد و سپاهيان را پراكنده مى ساخت و وى را نجات مى داد.
جنگ حر و زهير بدين سان ساعتى به دازا كشيد، تا اينكه سرانجام پياده نظام سپاه
خليفه از هر طرف به حر حلمه ور شدند و وى را به شهادت رسانيدند.
در اين نبرد، ابوثمامه صائدى (پسرعموى حر) نيز به شهادت رسيد.
پس از به شهادت رسيدن حر، جانبازان راه حق به امامت حسين (ع ) نماز ظهر را (نماز
خوف ) به جا آوردند.
شهادت سعيد حنفى
در ساعات بعد از ظهر، جنگ بين دو طرف با شدتى هر چه تمامتر ادامه يافت ، تا آنجا كه
كوفيان خود را به امام رسانيدند. آنگاه سعيد حنفى برجست و در برابر امام خود را سپر
ساخت . كوفيان او را از هر سو هدف تيرهاى خود قرار دادند.
سعيد پيش روى امام ايستاده بود و تيرها را به تن خويش پذيرا مى شد، تا آنجا كه ديگر
برايش توانى نماند و به زمين درغلتيد.
خوارزمى مى نويسد كه او در همان حال چنين رجز مى خواند:
اقدم حسين اليوم تلقى اءحمدا
|
و شيخك الخير عليا ذا الندى
|
و حسنا كالبدر، وافى الاسعدا
|
وعمك القرم الهجان الاصيدا
|
فى جنة الفردوس تعلوا صعدا
(178)
|
شهادت زهير بن قين
زهير نيز جنگى نمايان كرد و مى گفت :
اءنا زهير و اءنا ابن القين
|
راوى مى گويد: او دست بر شانه امام مى زد و مى گفت :
وذا الجناحين الفتى الكميا
|
و اءسدالله الشهيد الحيا
به پيش اى رهبر كه امروز جدت رسول خدا، و حسن و على مرتضى و جعفر طيار دلاور و حمزه
شير خدا - آن شهيد زنده - را ملاقات خواهى كرد. حماسه بالا نيز نظير همين حماسه است
.
تا آنكه دو تن از سپاهيان عمر سعد، به نامهاى كثير بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس
به او حمله بردند و به شهادت رسانيدند.
شهادت نافع بن هلال جملى
نافع بن هلال تيراندازى قابل بود. او نامش را به دنباله تيرهاى زهرآلودش نوشته
بود و به هنگام پرتاب آنها به سوى دشمن مى گفت : اءنا الجملى ، اءنا على دين على .
يعمى من جملى هستم و پيرو دين على (ع ).
خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: جملى به هنگام پرتاب تيرهايش چنين مى خواند:
و نيز مى گفت :
يعنى من فرزند هلال جملى و بر دين على مى باشم . در گير و دار نبرد و در ميان گرد و
غبار جنگ ، شما را به تير خود مى زنم .
و مرتب تير مى انداخت تا اينكه تيرهايش تمام شد. آنگاه دست برد و شمشيرش را از نيام
بيرون كشيد و به كوفيان حمله كرد؛ در حالى كه
مى گفت : اءنا غلام اليمنى الجملى
|
ان اءقتل اليوم فهذا اءملى
|
من جملى ، جوانمردى يمنى هستم كه دين من ، همان دين حسين و على مى باشند. اگر امروز
كشته شوم ، به آرزويم رسيده ام ، اين راءى و عقيده من مى باشد و به آن خواهم رسيد.
سرانجام او سيزده تن از ايشان را به خاك هلاك انداخت ... .
(180)
طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: در اثناى جنگ ، مردى به نام مزاحم بن حريث ، كه
رجزخوانى جملى ايستاد و گفت : من پيروى از اميرالمؤ منين على شنيد، از سپاه بيرون
آمد و رو در روى جملى ايستاد و گفت : من پيرو دين عثمانم ! و جملى پاسخ داد: تو
پيرو دين شيطان هستى ! و به او حمله برد و مجال پاسخش نداد و به ديار عدمش فرستاد.
عمرو بن حجاج ، كه شاهد جانبازيهاى ياران امام بود، كوفيان را مخاطب ساخت و فرياد
زد: اى ديوانه ها! هيچ كه با چه كسانى جنگ مى كنيد؟ اينان سواركاران ديارند و
جوانانى دل به مرگ نهاده و آغوش گشوده ، مرگ و شهادت را طالبند. هيچيك از شما حق
ندارد كه يك تنه به جنگ آنها بيرون رود. آنان گروهى انگشت شمارند كه آفتاب عمرشان
بر لب بام نشسته است . سوگند به خدا كه اگر با سنگ كلوخ به جنگ با آنها بپردازيد،
آنها را خواهيد كشت .
چون عمر سعد اين اخطار را يكى از فرماندهان خود شنيد، گفت : حق با توست ، و آنچه را
گفتى درست است . پس فرمان داد كه هيچ سپاهى از افراد زير فرمان وى حق جنگ تن به تن
با ياران حسين (ع ) را ندارد.
در اين هنگام عمرو بن حجاج به نزديك ياران امام آمد و رو به سپاهيان كوفه كرد و گفت
: اى مردم كوفه ! فرمانبردارى و هماهنگيتان را پاس داريد و در كشتن كسانى كه از دين
اسلام بيرون شده و از فرمان پيشواى ما سر بر تافته اند، كمترين ترديدى به خود راه
ندهيد! چون امام (ع ) سخنان عمرو را شنيد، رو به او كرد و فرمود: عمرو! مردم را
عليه من تحريك مى كنى ؟! ما از دين اسلام بيرون رفته و شما همچنان متدين باقى مانده
ايد؟ به خدا سوگند با اين روش كه در پيش گرفته ايد، اگر كالبد تهى كنيد، خواهيد
دانست كداميك از ما دست از دين شسته و از آن بيرون شده و مستوجب آتش دوزخ خواهيم
بود.
بارى ، طبرى سخن خود را درباره نافع بن هلال جملى چنين ادامه مى دهد: جملى با حملات
پياپى خود دوازده تن از رزم آوران كوفه را به خاك هلاك افكند، اين رقم غير از تعداد
كسانى است كه با ضربات شمشيرش خسته و مجروح گرديده اند.
او همچنان شمشير مى زد و پيش مى رفت تا آنگاه كه ناجوانمردانه هر دو بازوى او را
شكستند و از كار انداختند و در آخر اسيرش كردند.
شمر او را در بند كشيد و در معيت همرزمانش به خيمه عمر برد. چون چشم فرزند سعد به
نافع افتاد، بر او بانگ زد: واى بر تو اى نافع ! چرا چنين بلايى را بر سر خود آوردى
؟ نافع در حالى كه خون از سر و صورتش بر محاسنش روان بود، پاسخ داد: خدا مى داند
كه چه مى خواسته ام . به خدا سوگند به غير از كسانى را كه با ضرب شمشير خود مجروح
كرده ام ، دوازده تن از افراد شما را كشته ام و بر اين كار خود هرگز پشيمان نيستم و
اگر دست و بازو داشتم ، هرگز نمى توانستيد مرا اسير كنيد. شمر رو به عمر سعد كرد و
گفت : خدايت خير دهاد، او را بكش ! عمر پاسخ داد: تو او را آورده اى ، اگر مى خواهى
خودت او را بكش ! شمر با شنيدن پاسخ فرزند عمر شمشير بر كشيد و آماده كشتن نافع شد.
در اين هنگام نافع رو به شمر كرد و گفت :
قسم به خدا كه اگر تو مسلمان بودى و به قيامت اعتقاد داشتى ، از اينكه با دامن
آلوده به خون ما خدا را ديدار كنى بر خود مى لرزيدى ، اما سپاس خداى را كه كشته
شدن ما را به دست پليدترين بندگانش مقدر فرموده است .
شمر ديگر مهلت نداد و با يك ضربت سر آن رادمرد دلير را برداشت ، و سپس شتابان به
امام و يارانش حمله برد؛ در حالى كه چنين مى خواند:
خلوا عداة الله خلوا عن شمر
|
و هو لكم صارب وسم ومقر
راوى مى گويد: هنگامى كه ياران امام حسين (ع ) كثرت سپاهيان كوفه و كمى نفرات خود
را ديدند و دريافتند كه با اين عده اندك كارى از پيش نبرده و قادر نخواهند بود تا
از امام و خود دفاع نمايند، براى ديدار با پروردگارشان بر يكديگر پيشى گرفتند، تا
هر چه زودتر در پيش امام و در راه او جانبازى كرده باشند.
دو رزمنده غفارى
عبدالله و عبدالرحمان ، فرزندان عزره غفارى ، به خدمت امام آمدند و گفتند: درود بر
تو اى ابا عبدالله ! دشمن سخت به ما و تو نزديك شده و ما مى خواهيم در حالى كه
حملات دشمن را از تو دور مى سازيم ، در پيش رويت كشته شويم . امام فرمود: آفرين
بر شما، اينك به من نزديك شويد. آن دو مرد جوان رزمنده به امام نزديك شده و در كنار
آن حضرت با دشمنان به جنگ پرداختند. يكى از آن دو در حين نبرد مى گفت :
يا قوم ! ذودوا عن بنى الاحرار
|
دو نوخاسته جابرى و حنظله
طبرى مى نويسد: دو نوخاسته جابرى ، به نامهاى سيف بن حارث و مالك بن عبد، نواده هاى
سريع ، كه از قبيله جابر و از طرف پدر پسرعمو و از سوى مادر برادر يكديگر بودند، در
حالى كه بسختى مى گريستند به خدمت امام رسيدند و نزديك آن حضرت ايستادند. امام
پرسيد: برادرزاده هاى عزيزم گ چه چيز باعث گريه شما شده است ؟ به خدا قسم كه اميد
آن دارم تا لحظاتى بعد، چشمهايتان مالامال از سرشك شادمانى گردد. پاسخ دادند: فداى
تو گرديم ؛ ما به حال خود گريه نمى كنيم ، بلكه گريه ما به خاطر شماست . مى بينيم
كه دشمن از هر طرف شما را در ميان گرفته و ما نمى توانيم كارى به سود تو انجام دهيم
و آسيبهاى او را از تو دور سازيم . امام فرمود: برادرزاده هاى عزيزم ! خداوند شما
را بر اين ابراز احساسات صميمى و مواساتى كه با جان خودتان نسبت به جان من مى
نماييد، پاداش پرهيزگاران و راستان عنايت فرمايد.
در اين هنگام حنظلة بن اسعد شبامى پيش آمد و در برابر امام ، رو به كوفيان كرد و
بانگ برداشت : اى مردم ! من از آن مى ترسم كه بر سر شما همان رود كه بر سر احزاب
رفته ، و يا همانند روزگاران سخت قوم نوح و عاد و ثمود و ديگر مردمان پس از آنها
رفته است ؛ و خداوند بر بندگانش ستم روا نمى دارد.
اى مردم ! من براى شما از فريادها و ضجه هاى روز قيامت بيمناكم ، روزى كه (از عذاب
آن ) به هر سو بگريزيد و بجز خدا پناهى نيابيد؛ و هر كس را كه خداوند گمراه كند،
ديگر براى او راهنمايى وجود نخواهد داشت .
(181)
اى مردم ! حسين را نكشيد كه خدايتان به عذابى پرشكنجه گرفتار خواهد كرد، و هر كس كه
به خداوند افترا ببندد زيانكار است .
امام حسين به حنظله فرمود: اى فرزند سعد! خدايت رحمت كناد. اينان از همان هنگام كه
دعوتت را به حق پاسخ ندادند و براى كشتن تو و يارانت قيام كردند، مستحق عذاب الهى
شده اند، تا چه رسد به حالا كه ياران پاك نهاد تو را كشته اند.
حنظله گفت : فداى تو گردم ، حق با توست . تو از من داناترى و در اين مقام بر همه كس
سزاوارترى ؛ اكنون اجازه مى فرمايى تا به سراى ديگر بشتابم و به يارانمان بپوندم ؟
امام پاسخ داد: برو به جايى كه از دنيا و آنچه در آن است بهتر است ؛ ملكى كه
جاودانى و فناناپذير است . با كسب اجازه ، حنظله رو به امام كرد و گفت : سلام مخصوص
من به تو اى ابا عبدالله ، درود خداوند بر تو و بر خانواده ات ، خداوند بين ما و تو
در بهشت شناسايى اندازد. امام فرمود: آمين ، آمين . آنگاه حنظله قدم پيش گذاشت و
جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، دو نوخاسته جابرى رو به امام كردند و گفتند: سلام بر تو اى فرزند رسول
خدا! و امام پاسخ داد و بر شما نيز سلام و درود و رحمت خداوند باد. پس آن دو جوان
جنگيدند تا به شهادت رسيدند.
عابس بن ابى شبيب و شوذب
عباس بن ابى شبيب شاكرى در حالى كه شوذب ، يكى از بستگان بنى شاكر، به همراه او
بود، پيش آمد. عابس به شوذب گفت : اى شوذب ! در دل چه قصد دارى ؟ شوذب پاسخ داد:
قصد آن دارم كه به همراه تو در يارى پسر پيغمبر خدا (ص ) بجنگم تا كشته شوم . عابس
گفت : بجز اين گمانى هم در تو نمى رفت . پس پيش برو، و در راه ابوعبدالله (ع )
جانبازى كن كه تو را چون ديگر يارانش در شمار شهدا به حساب آرد و من هم به هنگام
شهادت ، داغ تو را در سينه داشته باشم كه به خدا قسم اگر هم اكنون چيزى عزيزتر از
تو در دسترس خود داشتم ، با كمال ميل آن را پيش از خود (به قربانگاه حسين (ع
)) تقديم مى داشتم تا داغ آن را به حساب خدا بگزارم . امروز بسيار بجاست
تا با هر چه مى توانيم بر پاداش سراى ديگر خود بيفزاييم كه پس از مرگ كارى در ميان
نيست ، و تنها روز حساب و بررسى است .
راوى مى گويد: شوذب پذيرفت و قدم پيش گذاشت و بر امام سلام كرد و آنگاه رو به ميدان
نهاد و جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس عابس رو به حسين (ع ) كرد و گفت : اى ابوعبدالله ! به خدا قسم از دور و نزديك ،
در روى اين كره زمين گراميتر و دوست داشتنى تر از تو برايم وجود ندارد.
اينك اگر گراميتر از خون و جانم را در دسترس مى داشتم كه به وسيله آن مانع ستم بر
تو و كشته شدنت شوم ، بى هيچ ترديدى آن را فدايت مى نمودم . (ولى چه كنم كه عزيزتر
از جانم را در اختيار ندارم . پس ) درود بر تو اى ابوعبدالله . خدا را گواه مى گيرم
كه من بر راه و روش تو و پدرت مى باشم .
اين بگفت و با شمشير آخته به آهنگ جنگ با كوفيان قدم به ميدان نبرد گذاشت . عابس
جاى زخم شمشيرى در پيشانى خود داشت .
طبرى از قول ربيع بن عميم همدانى كه آن روز (عاشورا) را به چشم خود ديده است ، چنين
مى نويسد: وقتى كه عابس را ديدم پيش مى آيد، او را شناختم . من او را كه در جنگهاى
فراوان شركت كرده بود بخوبى مى شناختم . او يكى از شجاعترين رزم آوران ميدان جنگ
بود. اين بود كه خطاب به سپاهيان كوفى گفتم : اين شير سياه چرده فرزند ابى شبيب
شاكرى است ؛ كسى به جنگ او بيرون نرود (كه بى گمان كشته خواهد شد) در اين هنگام
عابس وارد ميدان شد و بانگ برآورد كه مردى و رزمجويى نيست كه با من بجنگد؟ عمر سعد
بانگ برداشت : او را سنگ باران كنيد!
راوى مى گويد: باران سنگ بود كه از همه طرف بر پيكر عابس فرود آمد.
چون عابس چنان ديد، زره از تن بكند و كلاهخود از سر بيفكند و بر كوفيان حمله برد.
به خدا قسم من خود به چشم ديدم كه گروهى بيش از دويست نفر سپاهى را جلو انداخته بود
و آنها از ترس شمشير او بسختى مى گريختند. پس بناگاه از هر طرف به سويش هجوم آوردند
(و با ضربات پياپى شمشير و سنان نيزه ) او را به شهادت رسانيدند.
من خود ديدم كه سر عابس در دست مردانى چند از لشكر عمر، دست به دست مى گرديد و هر
كدام آنها مدعى بودند كه من او را كشته ام ! سرانجام داورى پيش عمر سعد بردند و او
گفت : دعوا نكنيد! عابس مردى نبود كه زخم يكى از شما او را از پاى درآورده باشد. و
به اين ترتيب ، آنها را از هم جدا نمودند.