عطر باران

ناصر صبا

- ۴ -


دختر شاه شهيد

مُرد در ويرانه و ويرانه را آباد کرد *** ديد بس بيداد و برپا رسم عدل و داد کرد

مرگ اين دُخت سه ساله شاميان و شام را *** با خبر از راه حق، چون خطبه سجاد کرد

کس نبود در شام آگه از علي و از حسين *** مکتب آل علي با مرگ خود ايجاد کرد

در دل شب شد سر شه شمع و او پروانه اش *** شور عشقش سوخت هم خاکسترش بر باد رفت

بود رأس شه گل و او بلبل و آن سرخ گل *** بلبل بشکسته پر را از قفس آزاد کرد

هديه کس از بهر دختر مي فرستد رأس باب *** آل سفيان خوب اولاد علي را شاد کرد

کرد کار خون بابش، اشک آن طفل يتيم *** واژگون بر فرق دشمن کاخ استبداد کرد

بهر غسلش حاجت آبي نبود غسّاله را *** چون زاشک زينب و کلثوم استمداد کرد

برد او جاي کفن رخت اسيري زير خاک *** بين وفاداري او کز بي کفنها ياد کرد

آهنين بندي که با خود برد همره زير خاک *** در فناي خصم، کار پتکي از پولاد کرد

در رثايت اي سه ساله دختر شاه شهيد *** خوشدل از سوز جگر اين ناله و فرياد کرد

علي اکبر خوشدل

سوداي محبت

کسي که محنت ايام ديد من بودم *** به کودکي ز جهان دل بريد من بودم

کسي که شاه شهيدان، چو جان در آغوشش *** ز روي مهر و وفا پروريد من بودم

شرر به جان من افتاد سوختم چون شمع *** کسي که بهره ز عمرش نديد من بودم

شدم سه ساله ز سر رفت سايه پدرم *** کسي که داغ پدر زود ديد من بودم

به نيمه شب ز پي کاروان به دامن دشت *** کسي که پاي برهنه دويد من بودم

کسي که وصل جمال پدر به قيمت جان *** زفرط مهر و محبت خريد من بودم

نداشت سود دگر زندگي زبعد پدر *** کسي که قطع شد او را اميد من بودم

يزيد رو سيه از کرده هاي خود شد، ليک *** کسي که شد به جهان رو سفيد من بودم

کسي که روح محبت زمهر و عشق و وفا *** به جسم خسته ذرّه دميد من بودم

آه مظلومي

عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مي کنم *** من پريشانم جهاني را پريشان مي کنم

گرچه من طفلم وليکن طفل عاشق زاده ام *** اقتدا بر باب خود، شاه شهيدان مي کنم

باب من جان داد و تن بر ذلّت و خواري نداد *** پيروي من از شه آزاد مردان مي کنم

خشت بالين، خاک بستر، کنج ويرانم وطن *** آنچه بابم خواست، در راه خدا آن مي کنم

با يزيد دون بگوئيد از من ويران نشين *** خانه ظلم ترا، با ناله ويران مي کنم

اي جنايت کار، من با روي سيلي خورده ام *** اين شب تاريک را، صبح درخشان مي کنم

اي ستمگر، زآه مظلومي من بنما حذر *** کاخ بيداد ترا، با خاک يکسان مي کنم

رأس بابش را چو آوردند، بوسيد و بگفت *** ميهمان من، فداي مقدمت جان مي کنم

هيچ مي پرسي چرا شد صورت طفلت کبود؟ *** با تو بابا درد دل امشب فراوان مي کنم

غم مخور صالح که آيم من به وقت مُردنت *** تلخي جان دادنت را سهل و آسان مي کنم

احمد صالح

طفل عاشق زاده يا سپاه اشک

باب خود امشب در اين ويرانه مهمان مي کنم *** زينت دوش نبي را، زيب دامان مي کنم

موي من در خردسالي گر پريشان شد چه غم *** عالمي را زين پريشاني، پريشان مي کنم

ميزبان گردد خجل گر بي خبر مهمان رسد *** عذرخواهي ز تو اي فرخنده مهمان مي کنم

ماه رويت چون به زير ابر خون پنهان شده *** چهره ات را شستشو با آب چشمان مي کنم

قصدم اينست از جنايات يزيد آگه شوي *** ورنه اي بابا، رخم را از تو پنهان مي کنم

گر تو کردي کربلا را مرکز عشق و وفا *** منهم اين ويرانه را يک شعبه از آن مي کنم

کُنج ويران، با سپاه اشک و آه خويشتن *** کاخ ظلم خصم را با خاک يکسان مي کنم

اين جوابي بود «انساني» به آن شاعر که گفت *** عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مي کنم

علي انساني

گل پرپر

آمدي بابا، ببين مشتاق ديدارم هنوز *** خلق خوابيدند و من از هجر بيدارم هنوز

بارها جان دادم از هجرت وفايم را ببين *** باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز

شمر، سيلي بر رخم زد تا نگويم نام تو *** ليک باشد نام نيکوي تو گفتارم هنوز

يکشب از اشتر فتادم بس که زجرم زجرداد *** مدتي زين ماجرا بگذشته بيمارم هنوز

عمه ام زينب زمادر مهربانتر با منست *** مي دهد شبها تسلّي بر دل زارم هنوز

گرچه از بي طاقتي بنشسته مي خواند نماز *** با چنين احوال مي باشد پرستارم هنوز

گل چو شد روئيده ديگر همنشين خار نيست *** من شدم پرپر ولي آزرده از خارم هنوز

اين شنيدم تشنه لب رفتي سفر بابا ببين *** آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز

«سازگارا» فخر کن، بر گوي تا پايان عمر *** من مصيبت خوان براي آل اطهارم هنوز

غلامرضا سازگار ـ ميثم

زهراي سه ساله

کيست اين دختر که جانها را به خودپروانه کرده؟ *** کيست اين دلبر که عشقش شيعه را ديوانه کرده؟

کيست اين گوهر که مسکن در دل ويرانه کرده؟ *** ناز او دارد خريدن، نام او بس دلفريب است

آنکه مي گويند زهراي سه ساله، اين غريب است

* * *

کيست اين دخترکه رنج و محنت و هجران کشيده؟ *** کيست اين عاشق که طوفان در ره جانان کشيده؟

جذبه حُسنش مرا بر شام از ايران کشيده *** بارگاهش خار چشم زمره سفيانيان است

سيزده قرن است قبرش قبله ايرانيان است

* * *

کيست اين بي آشيان کاندر دل ما خانه دارد *** آشنايي بين نظر با مردم بيگانه دارد

او سفير زينب است، اينجا سفارتخانه دارد *** بي رضايش زائر زينب شدن معنا ندارد

گر نبوسي قبر او پاسپورت تو ويزا ندارد

* * *

کيست اين دختر که نور هر دو چشمان پدر بود؟ *** کاندر اين ويرانه دائم چشم گريانش به در بود

ميوه قلب حسين از قتل بابا بي خبر بود *** تا شبي صبرش سرآمد قاصد غم از درآمد

او پدر مي خواست امّا در طبق خونين سرآمد

* * *

گفت بابا گوي رگهاي گلويت که بريده؟ *** يوسف زهرا، چرا پيراهنت از تن دريده؟

دخترت امشب تو را بر قيمت جانش خريده *** حمد لله يار خود را از کف دشمن گرفتم

تو نداري دست بابا، من ترا دامن گرفتم

* * *

کودکي دلباخته

عشق برقي زد همانند شهاب *** عرش حق شد جلوه گر اندرخراب

کودکي معشوق خود را يافته *** وه چه کودک، کودکي دلباخته

پيشتازان در مقام عشق دوست *** در خرابه جملگي مهمان اوست

گه سکينه، گاه زينب، گه رُباب *** مي دهندش وعده ديدار باب

او ندارد صبر حتّي يک نفس *** در سرش سوداي ديدار است و بس *** گشته جانش متصل با جان باب

مي زند فرياد بابا، باب، باب *** ناله اش چون موج دريا پر طنين

سينه سوز و جان گداز و آتشين *** مي رسد اين ناله اش هرجا به گوش

ولوله افکنده در شام خموش *** اين سفير کربلا دارد پيام

دشمنان را زهر مي ريزد به کام *** زينب آن دُخت عليّ مرتضي *** عرش پيماي مقام ارتضاء

مانده در کار رقيه ناتوان *** از کجا آرد زباب او نشان

چاره ساز هر غم و درد و بلا *** آن حسين تشنه کام کربلا

خود به ميدان آمد اندر جمع شان *** شمع شد در محفل پر رنج شان

با دو دستِ دخترِ غم ديده اش *** در بغل بگرفت نور ديده اش

سلطاني شيرازي

اي زائران قبر رقيه(عليها السلام) نظر کنيد

اين بارگاه کيست چنين روح پرور است *** آکنده از صفا و چه زيبا منوّر است

قبر رقيّه نوگلي از باغ مصطفي است *** از عطر پاک تربتش اينجا مطهّر است

اينجا خرابه بوده، چنين گشته است بهشت *** چون جاي اولياي خدا، عرش انور است

هر وقت نظر کنم به ضريح مطهّرش *** قلبم لبالب از غم و اندوه و آذر است

در خود توانِ وصفِ کمالش نديده ام *** زيرا کمال او زتوانم فراتر است

گرچه زدرد بي پدري چون کباب شد *** ليکن در آسمان ادب همچو اختر است

اي زائران قبر رقيّه نظر کنيد *** اينجا محل زينب و سجاد اطهر است

سيد موسي حافظ موسي زاده

شکوه از اعداء

آنکه دارد شکوه ها از کينه اعدا منم *** و آنکه در ويرانه کرده منزل و مأوا منم

آن سه ساله دختري کز ظلم و بيداد يزيد *** روبرو شد با سر بُبريده بابا منم

آنکه سرمشق شهامت از پدر آموخته *** در کلاسِ نهضتِ خونين عاشورا منم

آنکه چون پروانه اي پروا، زِ بذل جان نکرد *** از غم بابا چو شمعي سوخت سرتا پا منم

آنکه از خار مغيلان پاي او مجروح شد *** همچنان آلاله اي مي سوخت در صحرا منم

آنکه لب را از لب خونين بابا برنداشت *** قيمت يک بوسه جان را داد بي پروا منم

ژوليده نيشابوري

دل سوزان رقيه(عليها السلام)

خواهي که شود مشکلت اندر دو جهان حل *** دست طلب انداز به دامان رقيه

کو مُلک يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش؟ *** امّا بنگر مرتبت و شأن رقيّه

ديدي که چسان کَنْد زبُن کاخ ستم را *** در نيمه شب آن دل سوزان رقيه؟!

خزائن الاشعار

پهلو شکسته

پدر، چو مادر پهلو شکسته ات زهرا *** ببين به صورت و بازوي خود نشان دارم

براي آنکه نبيند رخ مرا نيلي *** ز عمه ام به خدا روي خود نهان دارم

از آن شبي که فتادم زناقه روي زمين *** اگر که گوش دهي بر تو داستان دارم

به روي خار مغيلان زبس دويدم من *** هنوز آبله در پا از آن زمان دارم

در آن سياهي شب مادر تو را ديدم *** که شوق ديدن او باز در جنان دارم

اگر که فاطمه آن شب نبودي مي مردم *** که هر چه دارم از آن مام مهربان دارم

کنج ويرانه

اي محبّان، مدفنم گر کُنج ويران خانه شد *** خوب مي دانيد، جاي گنج در ويرانه است

گر صغيري و اسيري ويتيمي مرا *** بشنود هر عاقلي، از غصّه ام ديوانه است

کودکي بودم سه ساله ناز پرورد حسين *** رفتم از دنيا و قبرم کنج زندانخانه است

انتظار

انتظارم کشت تا بابا به فريادم رسيد *** بي خبر از ديگران، تنها به فريادم رسيد

از فراز ني نظر مي کرد بر حالم ولي *** فرصتي تا يافت در اينجا به فريادم رسيد

روز بي آبي به دشت کربلا مانند گُل *** از عطش مي سوختم، سقّا به فريادم رسيد

آن شبي کز ناقه عريان فتادم روي خاک *** مانده بودم بي معين، زهرا به فريادم رسيد

لحظه اي کز راه ماندم بر رخم سيلي زکين *** خصم مي زد، زينب کبري به فريادم رسيد

محمود تاري

قبله عظيم

اي بارگاه کوچک تو قبله اي عظيم *** وي روضه مبارک تو روضه نعيم

باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل *** تا خفته چون تو جان جهاني در آن حريم

هم دختر امامي و هم خواهر امام *** هم خود کريمه هستي و هم دختر کريم

قَدرت همين بس است که خوانند اهل دل *** حق را به آبروي تو اي رحمت نعيم

يک دختر سه ساله و اين مرتبت دگر *** گيتي بود ززادنِ همچون توئي عقيم

اي نور چشم زاده زهرا رقيه جان *** هر چند کوچکي تو، بود ماتمت عظيم

درياي صبر را تو فروزنده گوهري *** زان دشمنت به رشته کشيد، اي درّ يتيم!

آن شب که جاي، گوشه ويرانه ساختي *** روشنگرت سرشک بود و آه دل نديم

تا قلب اطهرت زفراق پدر گداخت *** از مرگ جانگداز تو دلها بود دو نيم

شد منهدم بناي ستمکاري يزيد *** از آه آتشين تو اي دختر يتيم

آباد شد خرابه شام از جلال تو *** امّا خراب گشت زبُن کاخ آن لئيم

خواهم که بر مزار تو گردم شبي دخيل *** خواهم که در جوار تو باشم شبي مقيم

بي مهر هشت و چهار مؤيّد مجو بهشت *** چون مي رسي به جنّت از اين راه مستقيم

سيد رضا مؤيد

بلبل گلزار زهرا

کاروانا! بي من بي کس مرو جامانده ام *** در بيابان مصيبت خيز، تنها مانده ام

زينت آغوش بابا بودم امّا اي دريغ *** همنشين با خار و دور از چشم بابا مانده ام

پا برهنه بس دويدم چاره اي پيدا نشد *** حال با پاهاي زخمي، بي مداوا مانده ام

در شب تاريک هول انگيز در دشت غريب *** ساربان ديگر مران، از کاروان جا مانده ام

دادرس تنها تو بودي عمه جان، آخر چه شد *** من به دست تو امانت بودم، اما مانده ام

بي کس و بي خانمانم، خسته و افسرده دل *** بلبل گلزار زهرايم، به صحرا مانده ام

کبود از تازيانه

بيا بابا، ببين چشم ترم را *** بپرس از عمه، حال مضطرم را

دلم خواهد پدرجان، بار ديگر *** گذاري روي دامانت، سرم را

بهار من نگر; باد خزان ريخت *** زطوفان غمت، برگ و برم را

تو رفتي از برم، سنگ ملامت *** شکست از راه کين بال و پرم را

تو رفتي و به سيلي سرخ کردند *** رخ از برگ گل، نازکترم را

زناقه من فتادم اي پدر جان *** طلب کردم به ياري مادرم را

در آن صحرا، ز کينه کرد دشمن *** کبود از تازيانه، پيکرم را

عدو از ضرب سيلي کرد نيلي *** چو افتادم زناقه اي پدرجان

ژوليده نيشابوري

رحمت عام

لبريز شهد عاطفه جام رقيه است *** آواي مهر جان کلام رقيه است

جانسوز و کفر سوز و روانسوز و ظلم سوز *** در گوشه خرابه کلام رقيه است

چون او کسي به عهد محبت وفا نکرد *** اين سکّه تا به حشر به نام رقيه است

با دستهاي کوچک خود نخل ظلم کند *** عاليترين مرام، مرام رقيه است

يک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد *** خونين ترين پيام، پيام رقيه است

آن قصّه اي که خاطره انگيز کربلاست *** افسانه خرابه شام رقيه است

هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق *** عشق حسين رمز دوام رقيه است

گاهي به کوه و دشت و گهي در خرابه ها *** در دست عشق دوست، زمام رقيه است

هر کس دلي به دست حبيبي سپرده است *** پروانه هم، غلام غلامِ رقيه است

محمد علي مجاهدي ـ پروانه

آه سوزان

من سه ساله دختر مظلومه سلطان دينم *** يادگار طا و ها و نور چشم يا و سينم

نوگل باغ محمد(صلي الله عليه وآله) ميوه بستان زهرا *** گلبن خوشبوي گلزار اميرالمؤمنينم

اختري از آسمان عشق و ايمان و اميدم *** چاره ساز مردم بيچاره روي زمينم

قبله حاجات هر آزاده باشد آستانم *** زانکه دست مادرم زهرا بود در آستينم

گر زمين کربلا شد مرکز عشق و شهادت *** شام هم شد شعبه اي زآن مرکز عشق آفرينم

گوشه ويرانه گر از دل کشيدم آه سوزان *** رشته عمر ستمگر سوخت زآه آتشينم

گر زسيلي گشت نيلي کُنج ويران ماه رويم *** ارثيه بردم ززهرا مادر محنت قرينم

بود جاي مادر من، عمّه ام زينب پرستار *** آن زمان کز شدت تب سوخت چشم نازنينم

لاله سرخ شهادت، شاهد بزم محبّت *** جان نثار مکتب ارزنده اسلام و دينم

هرکه امروز از ره اخلاص روآرد به سويم *** شافعش فردا به نزد ذات ربّ العالمينم

«حافظي» باشد خدايي، طبع موزون تو، آري *** هرچه داري هست از لطف خداوند مبينم

محسن حافظي

ماه منير شام

اي اختر مدينه و ماه منير شام *** برآفتاب روي تو هر روز و شب سلام

تو فاطمه نژادي و نامت رقيه است *** نور دل حسيني و پرورده کرام

هم خود کريمه هستي و هم زاده کريم *** هم خواهر امامي و هم دختر امام

چشم اميد ماست به سويت تمام عمر *** روي نياز ماست به کويت علي الدوام

در رشته اسارت اگر جان سپرده اي *** سررشته امور به دستت بود مدام

اي رفته پابه پاي اسيران دشت خون *** تا دير و تا خرابه و زندان و بزم عام

هم محمل مجاهده دختر علي *** هم سنگر مبارزه چارمين امام

پيدا بوَد که واقعه دشت کربلا *** با جان نثاري توبه ويرانه شد تمام

تفسير خون سرخ حسيني به مرگ تست *** اي يادگار خون خدا در ديار شام

مهرت چراغ محفل ارباب معرفت *** قبرت براي اهل نظر مرکز پيام

دلها به سوي تُست پس از سالها هنوز *** اي گنبدت منادي پيروزي قيام

ما را بر آستان تو روي ادب همه *** ما را به پيشگاه تو عرض دعا تمام

با دستهاي کوچکت از ما بگير دست *** در صحنه هاي عالم و در عرصه قيام

سيد رضا مؤيد

قبله راز

روشني بخش شهر شام منم *** دختر شاه تشنه کام منم

صدف بحر عشق را گهرم *** زيب آغوش باب و مام منم

آنکه از هجر باب مي ناليد *** کنج ويرانه صبح و شام منم

آن سه ساله که ظلم و جور و ستم *** گشت در حق او تمام منم

آنکه آزادگي و آزادي *** ايده اش باشد و مرام منم

آنکه در دفتر شهيدان کرد *** از سر شوق ثبت نام منم

اي رقيه گل رياض حسين(عليه السلام) *** خادم درگهت حسام منم

سيد مهدي ميرآفتاب ـ حسام

خوناب جگر

شيعيان، شرح شب تار مرا گوش کنيد *** قصه ديده خونبار مرا گوش کنيد

مو به مو راز دل زار مرا گوش کنيد *** داستان من و دلدار مرا گوش کنيد

روزگاري به سر دوش پدر جايم بود *** ساحت کاخ شرف، منزل و مأوايم بود

ديده مام و پدر، محو تماشايم بود *** مهر و مه، مات ز رخسار دل آرايم بود

شبي از هجر پدر با غم دل سرکردم *** دامن خويش زخوناب جگر تر کردم

سر خونين پدر را به طبق تا ديدم *** من از اين، واقعه چون بيد به خود لرزيدم

گفتم اي جان پدر، من به فداي سر تو *** اي سر غرقه به خون، گو چه شده پيکر تو؟

کاش اينگونه نمي ديد تو را دختر تو *** بنشين تا که زنم شانه به موي سر تو

غم مخور، آنکه زند موي تو را شانه منم *** تو مرا شمع شب افروزي و پروانه منم

اي سر غرقه به خون، از ره دور آمده اي *** طالب فيض حضورم به حضور آمده اي

دوست دارم که مرا از قفس آزاد کني *** همره خود ببري، خاطر من شاد کني

راحت اين طاير خود از کف صيّاد کني *** وز ره لطف به ژوليده دل امداد کني

کو بود شاعر در بار تو اي خسرو دين *** باش او را به قيامت زکرم يار و معين

ژوليده نيشابوري

نيروي حق

جز من به کودکي چه کسي قامتش خميد *** طفل سه ساله محنت صد ساله را کشيد

شب زنده داري من و ويران نشينيم *** ارثي است کز علي به من خسته دل رسيد

از بس نشسته گرد يتيمي به چهره ام *** گويي به کودکي شده موي سرم سپيد

من دختري مجاهد و آزاد زاده ام *** رسم جهاد يافتم از خسرو شهيد

بعد از شهادت پدرم در ديار شام *** حق را براي مردم حق جو کنم پديد

بي اسلحه بدون قوا، آمدم، ولي *** از من شکست يافت به نيروي حق، يزيد

با آنکه کاخ ظلم زمن گشته واژگون *** مظلومتر، زمانه زمن، دختري نديد

وقت وفات داد برايم سر پدر *** آنکو که مادرش جگر حمزه را جويد

غلامرضا سازگار

سوداي محبت

شب ويران نشينان را سحر نيست *** کسي را از غم ايشان خبر نيست

برو در محفل ايشان که بيني *** به جز نور حقيقت جلوه گر نيست

برو با اهل دل سوداگري کن *** که سوداي محبت را ضرر نيست

بترس از ناله شب زنده داران *** که آه دردمندان بي اثر نيست

درخت نيکنامي را تو بنشان *** نهال بدفعالي را ثمر نيست

هنرمندي بود دفع ستمگر *** ستم بر ناتوان کردن هنر نيست

گذر کن سوي شام غم نصيبان *** در آن ويرانه اي کش بام و در نيست *** چه خوش بزمست بزم شب نشينان

که نقل بزمشان جز چشم تر نيست *** غذاي شب نشينان خرابه

بجز خون دل و اشک بصر نيست *** شنيدم دختري از شاه مظلوم

که در دنيا از او مظلومتر نيست *** چنين با عمه اش از سوز دل گفت

چرا عمه، زبابايم خبر نيست؟ *** به دل جز حسرت وصلش ندارم

مرا غير از هواي او به سر نيست *** مرا در اين دل شب آرزويي

به غير از ديدن روي پدر نيست *** تو خسرو، شرح اين غم مختصر کن *** که شرح غم نصيبان مختصر نيست.

سيد محمد خسرو نژاد

فخر تاريخ

چون ياد کنم از دل سوزان رقيه *** سوزد دلم از رنج فراوان رقيه

از روز ازل تا به ابد ديده نبيند *** شامي چو شب شام غريبان رقيه

در نيمه شب آرزوي روي پدر داشت *** شد رأس پدر زينت دامان رقيه

جان را به فداي سر خونين پدر کرد *** جان همه عشاق به قربان رقيه

جان داد اگر گوشه ويران به غريبي *** گرديده جهان واله و حيران رقيه

کو کاخ يزيد و چه شد آن ظالم خونخوار، *** کو کرد ستم اين همه بر جان رقيه

شد محو از او کوکبه و جاه و جلالت *** امّا بنگر منزلت و شأن رقيه

خود گشت سيه رو به جهان آنکه سيه کرد *** از سيلي کين عارض تابان رقيه

بر اهل ولا شد حرمش کعبه حاجات *** چشم همه باشد سوي احسان رقيه

امروز شده خود به جهان بي سرو سامان *** آنکس که به هم زد سرو سامان رقيه

امروز به هر جانگري گشته زاخلاص *** هر بنده آزاده ثناخوان رقيه

يا رب، به سر پاک حسين و غم زينب *** بر چشم تر و سينه سوزان رقيه

کن قسمت ماطوف حريمش زره لطف *** بخشا زکرم جرم محبان رقيه

ميزد رقم اين شرح غمش را و به دل داشت *** خسرو هوس ديدن ايوان رقيه

سيد محمد خسرو

گوهر يکدانه

من ز جان دادن در اين ويرانسرا پروا ندارم *** شمع بزم عاشقانم يک جهان پروانه دارم

من به بحر طاوها و ياوسين درّ ثمينم *** گنج ثار الله ام و جا کُنج اين ويرانه دارم

تا سرو سامان دهم بر نهضت سرخ حسين *** پايگاهي جاودان در شام محنت خانه دارم

مي پذيرم آشناي دين و قرآن را به درگه *** دشمني با دشمنانِ از خدا بيگانه دارم

بر يزيد بي حياي خيره سر پيروز گشتم *** زين ظفر بر درگه حق سجده شکرانه دارم

گر کنم در دادگاه داوري از او شکايت *** شکوه ها از دستيارش زاده مرجانه دارم

شاهد من پاي مجروح است از خار مغيلان *** و آن کبودي ها که از ضرب سنان بر شانه دارم

از غم هجر پدر، و زداغ جانسوز برادر *** ناله هاي زار همچون اُستن حنّانه دارم

زان شبي کآمد به سروقتم پدر با سر، چه گويم *** خاطرات جانگدازي زآن شه فرزانه دارم

بارالها! من «فراهي» ذاکر آل رسولم *** کآرزوي مدفن آن گوهر يکدانه دارم

عزيزالله فراهي کاشاني

يکدانه گوهر

چه مِي بود اينکه در پيمانه کردي؟ *** که عالم را از آن ديوانه کردي

نمي دانم چه کردي کز غم خود *** جهان را تا ابد غمخانه کردي

گرفتي دين و دادي هستي خويش *** حقيقت همّتي مردانه کردي

سراپا سوختي چون شمع خود را *** چه جانها گرد خود پروانه کردي

نه تنها سوختي از آشنا جان *** که هم خون در دل بيگانه کردي

نهان از خويشتن يکدانه گوهر *** به شهر شام در ويرانه کردي

يزيد شوم را تا حشر رسوا *** ز شرح حال آن دردانه کردي

محمدحسين صغير اصفهاني

درياي محبت

دمي کز غصه دل گفتگو کرد *** بيان قصّه سنگ و سبو کرد

شبي در گوشه ويرانه شام *** رقيه باب خود را آرزو کرد

گهي خوابيد و گه ناليد و گاهي *** به سوي زينب غمديده روکرد

گهي بادُرّ اشک خود پدر را *** در آن تاريکي شب جستجو کرد

زبس ناليد در آن نيمه شب *** قضا او را به آن سر رو به رو کرد

گرفت آن ماه خونين را در آغوش *** به اشک ديده او را شستشو کرد

همي با رأس بابا راز دل گفت *** همي از درد هجران گفتگو کرد

حکايتها زرنج کوفه و شام *** شکايتها زبيداد عدو کرد

چنان شد غرق در پاي محبت *** که جان خود فداي جان او کرد

اگر جان داد در کنج خرابه *** ولي کاخ ستم را زير و رو کرد

زوصف او رقم زد هر که خسرو *** براي خويش کسب آبرو کرد

سيد محمد خسرو

دشت مخوف

کاروان رفت و من سوخته دل جا مانده ام *** آه کز ناقه بيفتادم و تنها مانده ام

همرهان، بي خبر از من بگذشتند و دريغ *** من وحشت زده در دامن صحرا مانده ام

در پي قافله بسيار دويدم امّا *** پايم از خار زره ماند و من از پا مانده ام

کودکي خسته و شب تيره و اين دشت مخوف *** چه کنم روبه که آرم که زره وامانده ام

اي پدر گر به سرم پا بگذاري چه شود *** که در اين باديه از قافله من جامانده ام

در ميان اسرا مونس من زينب بود *** دور از عمّه خود زينب کبري مانده ام

زد مؤيد به حريم رضوي بوسه و گفت *** لله الحمد که بر درگه مولا مانده ام

سيد رضا مؤيد

غنچه نشکفته

من غنچه نشکفته بستان حسينم *** من نوگل پرپر به گلستان حسينم

پژمرده گلي ريخته از گلبن زهرا *** من طفل نوآموز دبستان حسينم

من کودک معصومم و مظلوم رقيه *** از جسم حسينم من و وزجان حسينم

يک آه جگر سوز زسوز دل زينب *** يک قطره اشک از بُن مژگان حسينم

من گنج نهان در دل ويرانه شامم *** من شمع شب افروز شبستان حسينم

آنشب که به ديدار من آمد به خرابه *** وقتي پدرم ديد پريشان حسينم

همراه سر خويش مرا پاي بپا بود *** تا جنّت فردوس به دامان حسينم

جان بر سر سوداي غمش دادم و شادم *** کامروز حسين از من و من زان حسينم

قرباني حق شد پدرم شاه شهيدان *** فخر من از آنست که قربان حسينم

روشن کن اين شام سياهم که شعاعي *** از روي چو خورشيد درخشان حسينم

برپادشهان فخر از آن کرد رياضي *** کز لطف خدا بنده احسان حسينم

سيد محمد علي رياضي يزدي

پذيرايي در خور

دشمنان نقشه کشيدند و تفکّر کردند *** تا مرا دربدر و غرق تأثر کردند

مي کنم زير و زبر دولت پوشاليشان *** تا که بر عکس شود آنچه تصور کردند

آن سفيرم که فرستاده مرا ثار الله *** از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند

گفته ما همه احکام خدا بود و رسول *** حرف حق را نشنيدند و تمسخر کردند

ميهمان را که به زنجير گران مي بندد؟ *** شاميان خوب پذيرايي در خور کردند

چونکه غربت زده و خاک نشينم ديدند *** بازر و زيورشان ناز و تفاخر کردند

پيش چشم من غارت زده همسالانم *** زينت گوش خود آويزه اي از درّ کردند

آستين کرده ام از شرم حجاب رويم *** پيش آنانکه به سر معجر و چادر کردند

دست در دست پدر گشته تماشاگر من *** چشمم از غصّه پر از اشک تحسّر کردند

لحظه اي داغ عزيزان نرود از يادم *** وه که از غصه دل کوچک من پر کردند

اي خوش آنانکه «حسان» يار عدالت گشتند *** يا زاهل ستم اظهار تنفّر کردند

حبيب الله چايچيان

قبله نما

اي پدرجان، زکجا آمده اي؟ *** سوي ويرانه چرا آمده اي؟

امشب اين کلبه شده وادي طور *** چون تو اي نور خدا آمده اي

وه که بر درد پريشاني من *** امشب از لطف دوا آمده اي

اي پدر، بنده نوازي کردي *** که به ويرانه سرا آمده اي

داشتم ديده به راهت همه شب *** ليک امشب برِ ما آمده اي

لطف کردي زکنار شهدا *** تو به نزد اسرا آمده اي

جان فداي قدمت مي سازم *** زآنکه سرساخته پا آمده اي

اي پدر بوسه زنم بر رخ تو *** چونکه از کرببلا آمده اي

به روي سينه ترا جاي دهم *** گرچه از طشت طلا آمده اي

سجده شکر بجا مي آرم *** چون توام قبله نما آمده اي

دگر از عقده دل دم نزنم *** تا تو اي عقده گشا آمده اي

لطف بنما و مرو از بر ما *** تو که از مهر و وفا آمده اي

در جزا لطف تو و «ثابت» ما *** چونکه شافع به جزا آمده اي

قاسم استادي ثابت

غنچه نشکفته پرپر

بيا اي سر به ويران با من ويران نشين سرکن *** بزرگي کن شبي را سر در اين بيت محقّر کن

اگر غنچه بخندد بازگردد گل شود غم نيست *** نظر اي باغبان بر غنچه نشکفته پرپر کن

اگر از طشت ديدي عمّه را و چشم خود بستي *** نيم من عمه بگشا چشم و بر من ناز کمتر کن

زبان را نيست نيرويي که گويم عمّه ممنونم *** تو بگشا لعل لب از او تشکر جاي دختر کن

اگر مي شد لب لعل تو از هم باز مي کردم *** ولي در دست من آنقدر نيرو نيست باور کن

نه جاي تو نه جاي من نه جاي عمه ام اينجاست *** مرا با خود ببر همراه و همبازي اصغر کن

علي انساني

ماه خون گرفته

اي ماه خون گرفته، که امشب برآمدي *** نازم سرت به سرکشي از دختر آمدي

تو باغبان عشقي و از دشت لاله ها *** در پيش يک چمن گل نيلوفر آمدي

دشمن گرفته کلبه ما را زچار سو *** اي دلنواز من، زکدامين درآمدي؟

راضي به زحمت تو نبودم که اين چنين *** بر ديدن رقيه خود، با سرآمدي

جان مني که بر لب من آمدي پدر *** عمر مني که گوشه ويران سرآمدي

اي از سفر رسيده، چه آوردي ارمغان؟ *** دست تهي چرا به بر دختر آمدي؟

يادم بود که رفتي و اصغر به دوش تو *** اينک چرا بدون علي اصغر آمدي؟

از بزم ما خرابه نشينان دگر مرو *** اي ماه خون گرفته که امشب برآمدي

سيد رضا مؤيد

کلبه احزان

اي کاش اشک ديده من بسترم نبود *** مي سوختم چو شمعي و خاکسترم نبود

بود اول مصيبت من غصه فراق *** دردا که داغ هجر غم آخرم نبود

اي ماه من، به کلبه احزان خوش آمدي *** بي روي تو فروغ به چشم ترم نبود

خون جگر به خوان پذيرايي من است *** شرمنده ام که سفره رنگين ترم نبود

اي روشن از جمال تو صبح اميد من *** در کودکي يتيم شدن باورم نبود

منزل به منزل آمدم امّاهزار حيف *** در راه شام سايه تو بر سرم نبود

شد خورد استخوان من از تازيانه چون *** تاب تحمل اين همه در پيکرم نبود

ناز مرا به ضربت سيلي کشيد خصم *** بابا گمان نبر که نوازشگرم نبود

تا زنده ام، به جان تو مديون زينبم *** جز او کسي به فکر من وخواهرم نبود

افتادم آن شبي که ز ناقه به روي خاک *** از ترس مرده بودم اگر مادرم نبود

جز ديدن جمال امام زمان «شفق» *** در روزگار آرزوي ديگرم نبود

سيد محمد جواد غفورزاده شفق

دل هستي شرر گرفت

آن شب زعمه طفل سراغ پدر گرفت *** اختر زماهتاب خبر از قمر گرفت

هر روز نا اميدتر از روز پيش بود *** هر شب بهانه بيشتر از پيشتر گرفت

چشمي زخواب خالي و از اشک درد پر *** وزآب ديده اش دل هستي شرر گرفت

تا روي زرد خويش کند سرخ پيش خصم *** ياري زچشم خويش به خون جگر گرفت

هرگه که خواست آن سوي ويران رود زضعف *** در بين ره کمک زيتيم دگر گرفت

سر را چو ديد و با خبر از سر گذشت شد *** ناچار دست کوچک خود را به سر گرفت

با دست بي توان ز رُخش خاک و خون زدود *** و آنگاه بوسه زان لب خشکيده بر گرفت

بس حرف داشت ليک توان بيان نداشت *** وز عمر کوته اش سخن او اثر گرفت

علي انساني

سايه ديوار

عمه، امشب خواب در چشم من افکار نيست *** حالتي دارم که او را طاقت گفتار نيست

چون من بي کس يتيمي در تمام روزگار *** بي انيس و مونس و بي ياور و غمخوار نيست

روز در کنج خرابه در ميان آفتاب *** سايه اي بر سر مرا جز سايه ديوار نيست

در دل شب ها که مرد و زن به خواب راحتند *** ديده اي جز چشم اشک افشان من بيدار نيست

جز که بينم روي باب و در بر او جان هم *** ديگرم با هيچکس، در ملک امکان کار نيست

زآتش اين غم که نقد جان عالم را گرفت *** «جودي» افسرده را جز آه آتش بار نيست

ميرزا عبدالجواد جودي خراساني

اشک خونين

آسمان ديده هر شب پر زپروين مي کنم *** زاختران اشک اين ويرانه تزيين مي کنم

اي ستمگر، هرچه مي خواهي تو با ما ظلم کن *** سرنگون کاخ تو را با اشک خونين مي کنم

من به درگاه خدا با دستهاي کوچکم *** بهر مظلومان دعا، بهر تو نفرين مي کنم

سرخوش و سرمست در کاخ ستم بنشسته اي *** عاقبت رسوايت اي خودخواه و خودبين مي کنم

زنده شد آيين حق با کشتن مردان مرد *** من هم از جان، حفظ مرزدين و آيين مي کنم

دختري از آل طاهايم که با عزم متين *** پاسداري از حريم آل ياسين مي کنم

گر سيه چون شام کردي شام را اي تيره روز *** با فروغ مشعل توحيد تزيين مي کنم

خوشه چين خرمن احسان من شد حافظي *** کز محبت لطف برآن زار مسکين مي کنم

محسن حافظي

دولت وصل

وه که امشب دامن جانان به دست آورده ام *** دامنش را در شب هجران به دست آورده ام

آنچه مي جستم به دشت و کوه و صحرا روزها *** نيمه شب در گوشه ويران به دست آورده ام

گرچه طفلم دل زدم مردانه بر درياي غم *** عاقبت اين گوهر تابان به دست آورده ام

کلبه ويران کجا و موکب بابم حسين *** دولت وصلش عجب آسان به دست آورده ام

دست از جان شسته ام با ديدن روي پدر *** جان چه باشد، زآنکه به از جان به دست آورده ام

آنچه را ديگر نمي گشتي ميّسر بهر ما *** من به سوز سينه نالان به دست آورده ام

تا گرفتم افتخار خدمت آل علي(عليه السلام) *** اي «مؤيد» اين همه عنوان به دست آورده ام

هر زمان بخشند لطف ديگري بر طبع من *** چون رضاي خاطر ايشان به دست آورده ام

سيد رضا مؤيد

خلوتگه راز

چو آمد در برم جانانم امشب *** به تن آمد دوباره جانم امشب

بحمـد الله که در خلوتگــه راز *** سر بابا است بر دامانم امشب

چو غنچه گل به لب دارد تبسّم *** گلم خندان و من گريانم امشب

گلم بردامن و من همچو بلبل *** به آه و ناله و افغانم امشب

ندارم من دگر اندوه در دل *** پدر گرديده چون مهمانم امشب

به غير از جان چه دارم تا که سازم *** نثار مقدم جانانم امشب

لب خشکش ببوسم يا گلويش؟ *** در اين سودا عجب حيرانم امشب

شدم گر بي سر و سامان زهجرش *** پدر داده سر و سامانم امشب

«شريفي» از غم آل پيامبر(صلي الله عليه وآله) *** چو مرغان سحر نالانم امشب

عبدالحسين شريفي

راز پنهان

پدر اي عمه جان، از لطف ميهمان من است امشب *** چراغ دوده طاها به سامان من است امشب

سر خود را به دامان پدر طفلان نهند امّا *** زخوشبختي سر بابا به دامان من است امشب

گرفتم چونکه روپوش ازطبق شدمقصدم حاصل *** دگر بر خلق پيدا، راز پنهان من است امشب

نمي دانم بگريم يا بخندم در چنين حالت *** منم حيران و گردون نيز حيران من است امشب

همان دشمن که کرد اينسان پريشان خاطر ما را *** پريشان خاطر از تأثير افغان من است امشب

صبا سوي مدينه بگذر و با جده ام برگو *** که زيب دامن تو زيب دامان من است امشب

مؤيد را جواز کربلا خواهم عطاکردن *** که با اين شعر چشم او به احسان من است امشب

سيدرضا مؤيد

گوهر مقصود

سرت را اي پدر جان، زيب دامان مي کنم امشب *** به قربان سر دور از تنت، جان مي کنم امشب

چشيدم گرچه زهر هجر را از کربلا تا شام *** به داروي وصالت درد، درمان مي کنم امشب

ز راه لطف گر مهمان شدي بر دختر زارت *** ببين جان را فداي چون تو مهمان مي کنم امشب

به درياي غمت غرقم ولي بنگر در اين دريا *** به پا از موج اشک خويش طوفان مي کنم امشب

به جان تو قسم، ديگر نخواهم زندگاني را *** رها خود را زدرد و رنجِ دوران مي کنم امشب

به کف چون گوهر مقصود را دارم چه غم دارم *** که خود گنجي نهان در کنج ويران مي کنم امشب

من اين ويرانه را ماتم سراي خويش مي سازم *** پريشان تر چو اين جمع پريشان مي کنم امشب

فدايت جان شيرين مي کنم وز اين فداکاري *** هزاران همچو «ثابت» را نواخوان مي کنم امشب

قاسم استادي «ثابت»

مرغ شباهنگ

من اين ويرانه را از اشک دريا مي کنم امشب *** زدريا گوهر مقصود پيدا مي کنم امشب

سحرگاهان که در خواب است چشم زاده سفيان *** به زاري سر به سوي حق تعالي مي کنم امشب

ندارم تاب هجران پدر زين بيشتر برجان *** زحق ديدار رويش را تمنّا مي کنم امشب

اگر چندي پدر پنهان بود از چشم ما ليکن *** من آن گم گشته را اي عمّه! پيدا مي کنم امشب

چو دانم ناله شب زنده داران بي اثر نبود *** به آه نيمه شب اين عقده ها وا مي کنم امشب

اگر منت گذارد بر من و آيد به بالينم *** بدين شکرانه جان قربان بابا مي کنم امشب

به گرد شمع رويش همچنان پروانه مي سوزم *** زمرگ خود در اين ويرانه غوغا مي کنم امشب

ز دشمن هرچه ديدم من نگفتم تاکنون با کس *** ولي نزد پدر راز دل افشا مي کنم امشب

من آن مرغ شباهنگم که از اين لانه ويران *** به ناگه آشيان برشاخ طوبي مي کنم امشب

من آن طفل صغير شاه دينم کز بر طفلان *** به جنت جاي در دامان زهرا مي کنم امشب

همان درّ يتيم زاده زهرا حسينم من *** که همچون گنج در ويرانه مأوا مي کنم امشب

رقيّه آخرين قرباني شاه شهيدانم *** که خود طومارمرگ خويش امضا مي کنم امشب

تأسّي کرده ام در کودکي بر مادرم زهرا *** که با رخسار نيلي، ترک دنيا مي کنم امشب

منم دُخت حسين و قبله حاجات اهل دل *** همه درد مؤيد را مداوا مي کنم امشب

سيد رضا مؤيد

آتش غم

اي سيه رو، روز تو از شب سيه تر مي کنم *** عاقبت رسوايت اي خصم ستمگر مي کنم

اي يزيد دون من مظلومه ويران نشين *** واژگون کاخ تو را با ديده تر مي کنم

با خروش ناله و با سيل اشک و موج آه *** زير و رو بنياد استبداد يکسر مي کنم

اين خرابه سنگر است و من حماسه آفرين *** خصم را نابود در دامان سنگر مي کنم

شد به دشت آرزوها گر بهار ما خزان *** ياد از آن دشت و وزآن گلهاي پرپر مي کنم

اشک دُرّ و گوهر است و ديدگان من صدف *** از صدف جاري به دامان، دُر و گوهر مي کنم

هر زمان دژخيمها سيلي به رويم مي زنند *** من فغان بر مادرم زهراي اطهر مي کنم

من که چندين ماه همبازي اصغر بوده ام *** ياد از آن غنچه نشکفته پرپر مي کنم

گر پدر با سر به ديدارم بيايد من زشوق *** خويش را محو رخش از پاي تا سر مي کنم

گرچه سوزد حافظي در آتش عشق حسين *** باز هم من طبع او را شعله ورتر مي کنم

محسن حافظي

گوهرهاي اشک

سر خونينت امشب، زيب دامان مي کنم بابا *** رخ نورانيّت را بوسه باران مي کنم بابا

اگر با سر به ديدار رقيّه آمدي من هم *** فداي مقدم فرخنده ات جان مي کنم بابا

تو از اين بيشتر با دختر خود مهربان بودي *** چه شد کين گونه از هجر تو افغان مي کنم بابا

شدي بر دخترت مهمان و اين ويرانه غم را *** زگوهرهاي اشک امشب چراغان مي کنم بابا

در اين ويرانسرا با تير آه و با سپاه اشک *** بناي زاده مرجانه ويران مي کنم بابا

اگر در کودکي گشتم پريشان روزگار امّا *** جهان را زين پريشاني پريشان مي کنم بابا

زرنج راه و زجر دشمنان حرفي نمي گويم *** اگر گويم جهان را بيت احزان مي کنم بابا

زما در مهربان تر بود بر من عمه ام زينب *** از او تقدير زآن لطف فراوان مي کنم بابا

زسوز دل سروده «حافظي» سوز درونم را *** به سويش گوشه چشمي زاحسان مي کنم بابا

محسن حافظي

چلچراغ اشک

آمدي با رأس خونين اي پدر *** لاله اي در دست گلچين اي پدر

خير مقدم ديدن ماه رُخت *** بر دلم بخشيده تسکين اي پدر

مي شود با چلچراغ اشک من *** امشب اين ويرانه تزيين اي پدر

اشک سرخ و چهره زرد، و تن سياه *** سفره ام گرديده رنگين اي پدر

از غمت هر شب نخفتم تا سحر *** شاهد من بود پروين اي پدر

من گل نشکفته، پرپر گشته ام *** واي از بيداد گلچين اي پدر

هر چه تلخي ديده ام از راه شام *** شور عشقت کرده شيرين اي پدر

رونماي روي تو جان مي دهم *** چون مرا نَبْوَد به از اين، اي پدر

علي انساني

لحظه شيرين

گرديد شاد اين دل غمگينم اي پدر *** کامشب تو آمدي پي تسکينم اي پدر

رأس بريده تو وطشت طلا عجب *** باز اين چه صحنه ايست که مي بينم اي پدر

امشب به ماه و زهره و پروين چه حاجتم *** هستي تو ماه و زهره و پروينم اي پدر

ويرانه گلشن من و من عندليب آن *** رخسار توست لاله و نسرينم اي پدر

بعد از گذشت واقعه تلخ کربلا *** اين ساعت است لحظه شيرينم اي پدر

امشب مگر تو آمدي تا به وقت مرگ *** باشي زمهر بر سر بالينم اي پدر

ترسم که آسمان ندهد آنقدر امان *** تا ساعتي کنار تو بنشينم اي پدر

اطفال شام نان تصدق به من دهند *** گويا گمان کنند که مسکينم اي پدر

اين شعر جانگداز مؤيد قبول کن *** چون باز گفته قصه ديرينم اي پدر

سيد رضا مؤيد

مناي عشق

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادي پدر *** با وصال خويش قلبم را شفا دادي پدر

زآتش هجران تو يک شب نه هر شب سوختم *** خوش به من در کودکي درس وفادادي پدر

خواستم تا در مدينه وصل ما حاصل شود *** حاجتم را گوشه ويران سرا دادي پدر

در مناي عشق رفتي يا به قربانگاه خون *** جان خود را در ره جانان کجا دادي پدر

بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدي *** اجر نيکويي به اين صاحب عزا دادي پدر

من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحباً *** خويش را امشب به دامانم تو جا دادي پدر

همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند *** دخترت را نيز در راه خدا دادي، پدر

نظم ميثم بُرد دل از دوستان و شيعيان *** کز کرم او را تو طبع دلربا دادي، پدر

غلامرضا سازگار ـ ميثم

گلستان وجود

رفت از کف، طاقت و تاب و توانم اي پدر *** سوي جانان رفتي و بردي تو جانم اي پدر

آن شنيدم ميهمان گشتي بر بيگانگان *** من مگر کمتر از آن بيگانگانم اي پدر

گرگمان داري نيايد ميهمانداري زمن *** امشب از رأفت بيا کن امتحانم اي پدر

جان به لب آمد مرا در انتظار روي تو *** بر لبم بگذار لب، بردار جانم اي پدر

يا بيا بنشين برم يا در برت بنشان مرا *** ميهمانم باش يا شو ميزبانم اي پدر

بعد از آن شب که فتادم از شتر روي زمين *** عمّه غمديده ام شد پاسبانم اي پدر

خوب شد خواندي تو قرآن، رفع تهمت شد زما *** از شماتت سوخت مغز استخوانم اي پدر

غنچه نشکفته بودم در گلستان وجود *** کرد دشمن عاقبت بي باغبانم اي پدر

سيد جواد مظلوم پور

درد هجر

در اين خرابه بي سر و سامانم اي پدر! *** از درد هجر سر به گريبانم اي پدر

امشب که آمدي تو به سر وقت دخترت *** رونق گرفت کلبه احزانم اي پدر

پروانه سان به گرد سرت بال و پر زنم *** امشب شدي تو شمع شبستانم اي پدر

جايم هميشه بود به دامان لطف تو *** امشب بگير باز به دامانم اي پدر

کردي هميشه لطف به اطفال بي پدر *** من هم يکي زجمله يتيمانم اي پدر

بودي چو جان به پيکر طفل صغير خود *** از سوز هجر پيکر بي جانم اي پدر

مي خواستم که پاي نهي بر سرم ز مهر *** با سر شدي زلطف، تو مهمانم اي پدر

محمود سيفي شيرازي

نقد جان

آمدي و خاطرم را شاد کردي اي پدر *** امشب اين ويرانه را آباد کردي اي پدر

نقد جان دارم به کف بهر نثار مقدمت *** کز محبت دخترت را ياد کردي اي پدر

پاي گفتم مي نهي بر ديده، با سرآمدي *** در دلم شوري دگر ايجاد کردي اي پدر

مي شوم ممنون اگر امشب بماني پيش من *** زانکه در هر جا مرا امداد کردي اي پدر

گر مرا همراه خود بيرون از اين ويران بري *** طايري را از قفس آزاد کردي اي پدر

منکه چون صيدي اسير دام صياد تواَم *** از چه روشن خانه صياد کردي اي پدر

شستشو در چشمه چشمم دهم رخساره ات *** خوب شد اين چشمه را بنياد کردي اي پدر

تا نسازندم جدا از عمه ام اين جمله را *** هر شب از بالاي ني فرياد کردي اي پدر

تا رقيه نام من بگذاشتي در هر دو کون *** ناميم زين نام چون اجداد کردي اي پدر

خون هفتاد و دو تن با اشک من آميختي *** واژگون تا کاخ استبداد کردي اي پدر

همتت نازم که تا اسلام ماند جاودان *** هر نفس پيکار با الحاد کردي اي پدر

سينه آکنده چون دارد زغم «حلاج» را *** بهرهور از فيض استمداد کردي اي پدر

دارد اميد شفاعت از تو آن افسرده دل *** جاي چون در عرصه ميعاد کردي اي پدر

جعفر بابايي ـ حلاج

يوسف فاطمه

پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است *** عمه، مهمان نه که جان من و جانان من است

کنج ويرانه شام و سرخونين پدر *** آسمان در عجب از اين سر و سامان من است

از بهشت آمده آقاي جوانان بهشت *** يوسف فاطمه در کلبه احزان من است

اوست موساي من و غمکده ام وادي طور *** آتش نخله طور از دل سوزان من است

ياد باد آنکه شب و روز، مرا مي بوسيد *** اينکه امشب سر او زينت دامان من است

گر لبش سوخته از تشنگي و سوز جگر *** به خدا سوخته تر از لب او، جان من است

مي زنم بر لب او بوسه که الفت زقديم *** بين اين لعل لب و ديده گريان من است

بر دل و جان مؤيد شرري زد غم من *** که پس از دير زمان باز غزل خوان من است

سيد رضا مؤيد

آفتابي دميده

جان بر لب رسيده دارم من *** قد از غم خميده دارم من

سر در خون نهفته داري تو *** چشم در خون طپيده دارم من

ديگر اي مه، متاب کز رأفت *** آفتابي دميده دارم من

آه و افسوس، روي دامانم *** سر از تن بريده دارم من

ديده بگشا که از غمت بابا *** رنگ از رخ پريده دارم من

باغبانا، زهجر بي تابم *** خار ماتم به ديده دارم من

يا سر از شوق ديدنش چون شمع *** اشک بر رخ چکيده دارم من

محمد تاري ـ ياسر

شمع شب تار

ديشب مه من، دلبر و دلدار که بودي *** من فکر تو بودم، تو گرفتار که بودي

در خواب تو را ديدم و بيدار شدم ليک *** اي دلبر گم گشته تو بيدار که بودي

در طشت طلا ديده ات آن سو نگران بود *** آرام دل من، پي ديدار که بودي

پيش نظرت گشت عدو مشتري من *** اي يوسف زهرا، تو خريدار که بودي

برگو به من از خواندن آن آيه قرآن *** در نقشه بر هم زدن کار که بودي

ويرانه شده منزل ما خاک نشينان *** اي جان جهان گنج گهربار که بودي

پروانه صفت گرد سرت گردم و سوزم *** تا فاش شود شمع شب تار که بودي

زود از بر من رفتي و ناگفته بسي ماند *** جز ما تو مگر محرم اسرار که بودي

سيد جواد مظلوم پور

فراق يار

من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده خاموشم *** همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد کس، گل برايش مي برند و من *** به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد برما *** شرار آتش است اين آب بر کامم نمي نوشم

ززهرا مادرم خود ياد دارم راز داري را *** از آن رو صورت خود را زچشم عمه مي پوشم

اگر گاهي رها مي شد زحبس سينه فريادم *** به ضرب تازيانه قاتلت مي کرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن *** من آخر کودکم، اين بار سنگيني است بر دوشم

سپر مي کرد عمه خويش را بر حفظ جان من *** نگردد مهربانيهاي او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مي کند با هستيم بازي *** هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم

بود دور از کرامت گر نگيرم دست ميثم را *** غلام خويش را گرچه گنهکار است نفروشم

غلامرضا سازگار ـ ميثم