عطر باران

ناصر صبا

- ۵ -


جلوه عشق

بخت با شاهد مقصود هم آغوشم کرد *** در شب غم زمي وصل قدح نوشم کرد

خواب بودم من و آمد پدرم در خوابم *** آنکه در ماتم او، دهر سيه پوشم کرد

خويش در دامنش افکندم و در گريه شدم *** او هم از لطف و کرم، سخت در آغوشم کرد

گله آغاز نمودم من و آن محرم راز *** گوش بر درد و غم اين دل پر جوشم کرد

ديد از آتش غم لاله صفت مي سوزم *** شبنم از اشک به جانم زد و مدهوشم کرد

با وي از سيلي شمر و رخ نيلي گفتم *** دست چون بر سرو رخسار و بناگوشم کرد

گفتم از کعب ني و تاب رسن گشته کبود *** نظر آن گاه که به بازو و بر دوشم کرد

ساخت اين مرثيه و گفت مؤيد که قضا *** حلقه خدمت اجداد تو در گوشم کرد

سيد رضا مؤيد

درّ ناياب

پدر را عمه جان در خواب ديدم *** هلال ماه نو در آب ديدم

من از ديدار او بي تاب بودم *** پدر را هم چو خود بي تاب ديدم

يتيمانه چو اشک ديده ام ريخت *** به چشم او هم اشک ناب ديدم

به چشمش موج مي زد سيل اشکش *** دلم را غرق آن سيلاب ديدم

مرا بگرفت در آغوش گرمش *** نوازشها بسي از باب ديدم

بود محراب سجّاد اين خرابه *** پدر را من در اين محراب ديدم

دلم غوّاص شد در بحر وصلش *** صدف جُستم، دُر ناياب ديدم

در اين غم خون ببار از ديده «فاخر» *** که من خون خدا در خواب ديدم

فاخر ـ مشهد

ريحان آرزو

آنکه در اين مزار شريف آرميده است *** امّ البکاء رقيّه محنت کشيده است

اين قبر کوچک است از آن طفل خردسال *** کز دشمنان دون بسي رنج ديده است

اينجا زتاب غم، دل زينب شده است آب *** بس ناله يتيم برادر شنيده است

اينجا زمرگ دختر مظلومه حسين *** کلثوم زار جامه طاقت دريده است

اينجا زداغ نوگل گلزار شاه دين *** از چشم اهل بيت نبي خون چکيده است

اينجا زپا فتاده و او را ربوده خواب *** طفلي که روي خار مغيلان دويده است

اينجاست کز رقيّه دلخسته مرغ روح *** برشاخسار روضه رضوان پريده است

يا رب، به جز رقيه کدامين يتيم را *** تسکين به ديدن سر از تن بريده است

گر بنگري به ديده دل بر مزار او *** ريحان آرزو گل حسرت دميده است

نازم به آنکه هستي خود داده و زخداي *** روز ازل متاع شفاعت خريده است

در امر صبر، طاقت زينب عجيب نيست *** حق، صبر را زطاقت وي آفريده است

از جدّ و باب و مام و برادر غم بلا *** ارث مسلّمي است که بر او رسيده است

بر چيدنش محال بود تا ابد صغير *** شاه شهيد طرفه بساطي که چيده است

صغير اصفهاني

سايه دولت

اي پدر، تا گشتم از آغوش پر مهرت جدا *** با طرب بيگانه ام با درد و محنت آشنا

تا نهان از ديده من شد گل رخسار تو *** روز و شب چون بلبلي کارم بود شور و نوا

شد تن رنجور من دور از تو مشتي استخوان *** سايه دولت چرا از من گرفتي چون هما

تا تو را سازد خبر از درد هستي سوز من *** رازها هر شب زسوز سينه گفتم با صبا

از دل و جان گشته ام شرمنده احسان او *** زآنکه کرد آگه زحالم پيک مشتاقان تو را

از جفاي دشمن دون عقده ها دارم به دل *** گوش بگشا بر حديثم تا بگويم ماجرا

گوشه ويرانه شد مأوا مرا از جور دهر *** خاک تيره بسترم گرديد و خشتم متکا

تا شدي دور از برم گشتم اسير درد و غم *** آمدي اکنون شدم از محنت هجران رها

تا تو رفتي از برم، بر خوان من از بهر قوت *** اشک گلگون است آب و پاره هاي دل غذا

آمدي افروختي کاشانه ام را همچو شمع *** من برآنم تا کنم پروانه آسا جان فدا

محمد شاهرخي

آفتاب عشق

اي پدر جان، در کجا داري مقام *** تا ببيني طعنه اطفال شام

با چنين اندوه و آه و زاريم *** چهره ننمايي تو در بيداريم

مي روم در خواب تا در خواب من *** دل شود روشن زروي باب من

خفت اودر خواب و روي باب ديد *** آفتاب عشق را در خواب ديد

ناله زد کي عمه بابايم زمهر *** زد گل بوسه مرا اکنون به چهر

ديد از من صورت نيلي شده *** نيلگون رخسار از سيلي شده

ز اهل بيت پادشاه عالمين *** بر فلک شد شور بانگ يا حسين

در چنين هنگامه سوز و گداز *** بُد يزيد بي حيا در خواب ناز

چون زکار طفل و سرآگاه شد *** حيله انديشيد و چون روباه شد

او يقين مي کرد کو جان مي دهد *** گر سر پر خون بابا بنگرد

مردها را جمله با شمشير کشت *** کودکان را نيز با تزوير کشت

تا کُشند آن بلبل بي بال و سر *** داد فرمان تا برند يک عدّه سر

در خرابه چون سر پر خون رسيد *** ناله زينب سوي گردون رسيد

گفت عمّه من نمي خواهم طعام *** غير ماه خود نمي خواهم به شام

گفت زينب يک طرف سرپوش گير *** جان تو اينجاست در آغوش گير

طفل چون سرپوش از سر برگرفت *** سرگرفت و ناله ها از سر گرفت

گفت بابا، خير مقدم، آمدي *** شمع جمع اهل ماتم آمدي

گو کدامين ظالم شوم لئيم *** کرد در طفلي مرا از کين يتيم

آنقدر از پرده دل زد صدا *** تا سر و جان از تن او شد جدا

يعني يکسو طفل، يکسو سرفتاد *** برسماء جان، برزمين پيکر فتاد

عصمت الله ناگهان آن صحنه ديد *** رنگ از رخسار تابانش پريد

ناله مي زد کي يگانه گوهرم *** اي رقيّه اي گل نيلوفرم

شد تنت آسوده از آزار شام *** از ني واز سنگ در بازار شام

چونکه از غمها حکايت مي کني *** در بر بابا شکايت مي کني

شکوه زينب بر بابا مکن *** لب براي شکوه من وامکن

علي اکبر طلوعي گيلاني

غم هجر

آمدي گوشه ويران چه عجب! *** زده اي سر به يتيمان چه عجب!

تو مپندار که مهمان مني *** به خدا خوبتر از جان مني

بس که از جور فلک دلگيرم *** اول عمر ز عمرم سيرم

دل دختر به پدر خوش باشد *** مهرباني زدو سر خوش باشد

تو بهين باب سرافراز مني *** تو خريدار من و ناز مني

بعد از اين ناز براي که کنم *** جا به دامان وفاي که کنم

اشک چشم من اگر بگذارد *** درد دلهام شنيدن دارد

گرچه در دامن زينب بودم *** تا سحر ياد تو هر شب بودم

گر نمي کرد به جان امدادم *** از غم هجر تو جان مي دادم

آنقدر ضعف به پيکر دارم *** که سرت را نتوان بردارم

امشب از روي تو مهمان خجلم *** از پذيرايي خود منفعلم

مژده عمّه که پدر آمده است *** رفته با پا و به سر آمده است

ديدني گوشه ويرانه شده *** جمع شمع و گل و پروانه شده

آخر اي کشته راه ايزد *** پدرت سر به يتيمان مي زد

تو هم آخر پسر آن پدري *** تو پور آن نخل امامت ثمري

که به پيشاني تو سنگ زده؟ *** که زخون بررخ تو رنگ زده؟

اي پدر کاش به جاي سر تو *** مي بريدند سر دختر تو

علي انساني

سر خونين

من آن دُر دانه ويران نشينم *** رقيه دختر سلطان دينم

سه ساله دختري افسرده ام من *** زدست خصم سيلي خورده ام من

محيط شام را غمخانه کردم *** بناي ظلم را ويرانه کردم

به دست کوچک و بخت بلندم *** درخت ظلم از در ريشه کندم

در اين ويرانسرا دادم زکف جان *** که با ظالم نبندم عهد و پيمان

فدا گشتم به راه حيّ داور *** ندادم دست بر دست ستمگر

پدر مي خواستم، دشمن زبيداد *** سر خونين او بهرم فرستاد

چو ديدم روي او از پا فتادم *** سرش را روي دامانم نهادم

زمژگان گوهر ياقوت سُفتم *** يکايک دردهاي خويش گفتم

به او گفتم خبر داري تو يا نه *** سيه شد پيکرم از تازيانه

ببين بابا که شد ويرانه جايم *** شده از رنج ره مجروح پايم

ببين بابا رخم گرديده نيلي *** به من زد شمر دون بعد از توسيلي

پدر داني چه محنتها کشيدم *** روي خار مغيلان ها دويدم

زبس نزد پدر ناليدم از درد *** مرا با خويش بُرد و راحتم کرد

نبودم چون پذيرايي فراهم *** نثارش جان خود کردم در آندم

چنان شوق پدر بُرد از سرم هوش *** که خود رايک جهت کردم فراموش

به عالم گر حقيقت مي پذيريد *** زقبر کوچک من پند گيريد

دهان زورگويان را منم مشت *** حقيقت را نشايد با ستم کشت

محمد آزادگان

زهراي سه ساله

اينجا محيط سوز و اشک و آه و ناله است *** اينجا زيارتگاه زهراي سه ساله است

اينجا دمشقي ها گلي پژمرده دارند *** در زير گل مهمان سيلي خورده دارند

اينجا دل شب کودکي هجران کشيده *** گلبوسه بگرفته زرگهاي بريده

اينجا بهشت دسته گلهاي مدينه است *** اينجا عبادتگاه کلثوم وسکينه است

اينجا زيارتگاه جبريل امين است *** اينجا عبادتگاه زين العابدين است

اينجا زچشم خود گلاب افشانده زينب *** اينجا نماز شب نشسته خوانده زينب

اينجا به خاکش هر وجب دردي نهفته *** اينجا سه ساله دختري بي شام خفته

اينجا نخفته چشم بيدار رقيه *** اينجا حسين آمد به ديدار رقيه

اينجا قضا بر دفتر هجران ورق زد *** اينجا رقيه پرده يکسو از طبق زد

اينجا هُماي فاطمه پرواز کرده *** اينجا کبوتر از قفس پرواز کرده

اينجا شرار از دامن افلاک مي ريخت *** زينب بر اندام رقيه خاک مي ريخت

اي دوستان، زهراي ديگر خفته اينجا *** يک زينب کبراي ديگر خفته اينجا

در گوشه ويرانه باغ گل که ديده؟ *** در خوابگاه جغدها بلبل که ديده؟

غلامرضا سازگار

باغ لاله

شب در خرابه ياد پدر کرد و ناله کرد *** خون بر دل صغير و کبير، آن سه ساله کرد

چون ناله اش رسيد به گوش يزيد شوم *** بار دگر شراب ستم در پياله کرد

بنهاد در طبق سر نوراني حسين *** سوي وي از حوالي دشمن حواله کرد

چشمش فتاد چون به سر انور حسين *** گيسو پريش بر رخ مه همچو هاله کرد

گفت اي پدر کجا سرت از تن بريد خصم *** و آغشته در ميانه خونت کلاله کرد

اين خنجر که بود که از خون حنجرت *** صحراي کربلاي تو را باغ لاله کرد

اين گفت و اوفتاد چو بلبل خموش گشت *** وز اين مقال برهمه غمگين مقاله کرد

حدّاد شرح مرثيه اش را نوشت و گفت *** شايد به روز حشر قبول اين قباله کرد

عباس حدّاد کاشاني

زبان حال دختر سه ساله امام حسين(عليه السلام) در خرابه شام

فلک، چند نالم زدردِ فراق *** دلم خون شد از دوري اشتياق

الهي نباشد به دار فنا *** به درد يتيمي کسي مبتلا

که گيرد مرا از وفا در کنار؟ *** کند پاک از گيسوانم غبار

بگويم به او شرح غمهاي خويش *** نمايم به او زخم پاهاي خويش

بگويم ببين صورتم را که چون *** زسيليّ دشمن شده نيلگون

از اين درد و غم «ذاکر» خسته جان *** کشد هر دم از سينه آه و فغان

عباس حسيني جوهري ـ ذاکر

نوحه دختر سه ساله امام حسين(عليه السلام)در خرابه شام

رقيّه با سرشاه شهيدان *** چنين مي گفت با صد آه و افغان

پدر جان، من به قربان سرِ تو *** بگو کي سر بُريد از پيکر تو

مرا کي در صغيري بي پدر کرد *** به راه شام و کوفه در بدر کرد

پدر با آن همه مهرِ نهاني *** چرا امشب به من نامهرباني

چرا خاموشي اي باب کبارم *** نمي پرسي چرا از حال زارم

زکوفه تا به اين ويران رسيدم *** پياده در بيابانها دويدم

مرا شمر لعين بر پشت و شانه *** گهي زد نيزه گاهي تازيانه

ببين نيلي شده روي نکويم *** زبس سيلي زده خولي به رويم

اگرچه درد و غم از حد فزون است *** دلم از دست کوفي غرق خون است

ولي اي خسرو ملک ولايت *** زدست شاميان دارم شکايت

زنان کوفه از بهر تماشا *** بما دادند نان و جوز و خرما

ولي زنهاي شام از راه عدوان *** همه کردند ما را سنگ باران

به هم گفتند از بالاي هر بام *** که اينها خارجند از دين اسلام

زجور شاميان خون شد دل من *** خرابه گشت آخر منزل من

از اين غمها همه اندر فغانم *** ولي يک غم زده آتش به جانم

چرا لعلِ لبت چون ارغوانست *** گمانم جاي چوب خيزرانست

سرِ از تن جدا گو پيکرت کو *** علمدار و سپاه و لشکرت کو

بگو کو اکبر رعنا جوانت *** عليّ اصغرِ شيرين زبانت

پس از تو اندرين دنياي فاني *** نمي خواهم دگر من زندگاني

تو را اي «ذاکر» اين خدمت قبول است *** جزايت روز محشر با رسول است

عباس حسيني جوهري ـ ذاکر

خرابه شام

لاله سان غنچه سرخ چمن جانِ مني *** به چمن زار دلم مرغ خوش الحان مني

نقش رويت نرود جان پدر از نظرم *** همچنان اشک تو در ديده گريان مني

خرّم آن روز سرم زينت دامان تو بود *** امشب از چيست پدر زينت دامان مني

شد سپهر دلم از نور جمالت روشن *** اي که تابنده مه شام غريبان مني

غير خوناب جگر نيست به ويرانه مرا *** مي کشم خجلت از آن روي که مهمان مني

عمّه ام زينب غمديده پرستار منست *** گرچه اي کرده سفر، خويش تو درمان مني

هجرت کرد مرا بي سروسامان به جهان *** در برم باز بيا چون سر و سامان مني

اي سه ساله که بود جاي تو در شام خراب *** گويد عنقا تو همان روضه رضوان مني

عباس عنفا

غصّه عمّه

ندارد غم، هر آنکس دل ندارد *** که غم جز دل، دگر منزل ندارد

دلم از غصّه، عمّه، غرق خون شد *** مگر درياي غم ساحل ندارد

سرِ ني اين گل بشکفته کيست *** نظيرش هيج آب و گل ندارد

مبادا عمّه جان، چشم تو گريان *** که تاب غصّه ات، اين دل ندارد

حسانا شمع جمع ما حسين است *** از اين بهتر کسي محفل ندارد

حسان

در مدح حضرت رقيه(عليها السلام)

بلبلي امشب به ويران نغمه خواني مي کند *** تلخ کامي ديده و شيرين زباني مي کند

رفته او بزم يزيد و دعوت آورده بجا *** از وفاي عهد و پيمان ميزباني مي کند

آب و جارو کرده اشک و موي او ويرانه را *** تا به پاي جان مهمان ميزباني مي کند

گرچه طفل است و زمان جست و خيز او ليک *** شکوه چون پيران زضعف و ناتواني مي کند

ديده اختر شمارش بر پدر روشن شده است *** ماه روي سينه و اختر فشاني مي کند

سوگنامه اهل بيت(عليهم السلام)

رقيه دختر امام حسين(عليه السلام)

تا که جا در گوشه ويرانه آن دُردانه کرد *** گوشه ويرانه را با آه خود غمخانه کرد

نازم آن ويران نشيني را که بر فرق يزيد *** کاخ استبداد را با آه خود ويرانه کرد

در طبق تا ديد آن دختر سر پاک پدر *** با نگاهش عقل را در هر سري ديوانه کرد

اشک چشمش لاله باغ شفق را آب داد *** دست او زلف پريشان پدر را شانه کرد

بلبل آسا از غم گل ناله زد از سوز دل *** گرد شمع آفرينش خويش را پروانه کرد

غنچه لب را گشود و با پدر آهسته گفت *** گو کدامين ظالمي اين ظلم بي رحمانه کرد؟

تا تو رفتي از برم شمر ستمگر از ستم *** صورتم را نيلگون با سيلي خصمانه کرد

جاي تو ناز مرا خار بيابان مي کشيد *** تازيانه دلنوازي از من دُردانه کرد

پاي مجروح و نشان تازيانه شاهديست *** برستمهائي که بر من زاده مرجانه کرد

اين سخن را گفت ولب را بر لب بابا نهاد *** جان به نقد بوسه اي تقدير آن جانانه کرد

ژوليده نيشابوري

زير ضرب تازيانه

اي گل گلزار پيغمبر کجا افتاده اي *** از گلستانت چه شد کاين سان جدا افتاده اي

آمد از گلزار يثرب شاخه اي در کربلا *** در دمشق از شاخسار کربلا افتاده اي

از مدينه بر سر دوش پدر تا نينوا *** در بيابانهاي شام از ناقه ها افتاده اي

بر سرت هر دم شبيخون زد نهيب ساربان *** زير ضرب تازيانه از جفا افتاده اي

عمه معصومه ات شيون کنان دنبال تو *** بارها بر خارها، ديدت زپا افتاده اي

يک زمان در قحط آب و يک زمان در منع نان *** وز اسيري در هزاران ماجرا افتاده اي

خواب در چشمت نمي رفت از جفاي ظالمان *** نيمه شب در خواب خوش امشب چرا افتاده اي

ناله ها کردي زهجران گل اي مرغ بهشت *** تا که گفتي شهر شام اندر عزا افتاده اي

کاخ مي لرزيد و مي لرزيد آن جبار مست *** گفت در دل طفل را آن، سر دوا افتاده اي

با نوايت هم نوا بود آسمانها و زمين *** ناگهان ديدند آوخ از نوا افتاده اي

از فغان زينب معصومه اندر مرگ تو *** ناله هاي آتشين در هر فضا افتاده اي

حاج شيخ عباس «شيخ الرئيس» کرماني

ره پيماي کوچک

تويي آن دختر زيباي کوچک *** به دنبال پدر، با پاي کوچک

به دشت کربلا، با گوش خونين *** تو هستي لاله حمراي کوچک

تو با اين کوچکي، روحت بزرگ است *** نباشد جايت اين دنياي کوچک

نواي نينوا شد از تو پرشور *** چو کردي ناله با آن ناي کوچک

تو را با اين شکيبايي توان گفت *** که هستي زينب کبراي کوچک

بيابان گرديت، زيباترت کرد *** که ديده چون تو ره پيماي کوچک

به جان شمع ها آتش فکندي *** تو اي پروانه زيباي کوچک

شهادت نامه عشق و وفا را *** تويي آن خاتم و امضاي کوچک

که زد سيلي که شد روي تو نيلي؟ *** شوم قربانت اي زهراي کوچک

به درگاهت غلامي جان نثار است *** «حسان» در جمع نوکرهاي کوچک

حبيب چايچيان (حسان)

بلبل شيرين زبان

داشت در ويرانسرايي آشيانه بلبلي *** بهر دلجويي ان بلبل شبي آمد گلي

آمد آن گل تا که بلبل را شود آرام جان *** آنچنان آرام شد بلبل که افتاد از زبان

بلبل افسرده دل لب از ترنّم تا ببست *** در کنارش با دو چشم خونفشان زينب نشست

گفت اي بلبل اگر تو عاشق روي گلي *** کي توان آرام گيرد از ترنّم بلبلي

بلبل شيرين زبانم سر بر آر از خواب ناز *** با پدر از سوز دل ابراز کن راز و نياز

ديده را بگشا و بنگر ماه تابان آمده *** دربرت امشب زراه دور مهمان آمده

آنکه همچون شمع هر شب از غمش مي سوختي *** وزفراقش آتش هجران به دل افروختي

آنکه دائم گرد غم از چهره تو مي زدود *** عقده قلب تو را، چو عقد گوهر مي گشود

تا لب لعل تو هنگام سخن دُر مي فشاند *** روي دامانش تو را با مهرباني مي نشاند

مژده کامشب در برت آن محرم راز آمده *** آن عزيز دلنوازت از سفر باز آمده

چشم بگشا و ببين که امشب خرابه روشن است *** واشده خونين گلي کز آن جهاني گلشن است

از چه بستي لب تو از گفتار اي شيرين سخن *** هر غمي داري بگو همراز هستم با تو من

رفته بود آن بلبل افسرده خاطر چون به خواب *** بر نيامد هرچه زينب گفت زآن عاشق جواب

کرد چون زينب نظر ديد عندليب دل فکار *** کرده جان خويش را بر مقدم جانان نثار

روي جانان را چو ديد آن مرغ خوش خوان، ديده بست *** بال بگشود و به روي شاخه طوبي نشست

اي «شريفي» ديد هر کس جلوه رخسار دوست *** مرغ جانش آشيان بگرفت در گلزار دوست

عبدالحسين شريفي

حضرت زينب سلام الله عليها

دوبيتي ها

از بهرِ ياد بود از اين نهضت بزرگ *** در شهر شام دخترکي را گذاشتيم

تا دودمان دشمن ظالم فنا شود *** آنجا رقيه را به حراست گماشتيم

«پدر جان»

بيا بابم بده نوشم که دل آزرده از نيشم *** مرا باخود ببر امشب که من بيگانه از خويشم

به جان مادرت زهرا پدر جان از تو ممنونم *** که من بابا ترا خواندم، تو با سر آمدي پيشم

ژوليده نيشابوري

آن بلبلم که سوخته شد آشيانه ام *** صياد سنگدل زده آتش به خانه ام

اي گُل زجاي خيز که بلبل زره رسيد *** بشنو صداي نغمه و بانگ ترانه ام

آرام جان

چو پروانه که سوزد در کنار شمع بي آواز *** کنار رأس آن آرام جان، آرام جان مي داد

نهاني با پدر مي گفت، راز و درد دل مي کرد *** گمانم روي سيلي خورده خود را نشان مي داد

عباس ويجوبي (دلجو)

چراغ دل

اي داغ غمت لاله به باغ دل ما *** نام تو رقيّه جان، چراغ دل ما

دلسوختگان غم خود را درياب *** بگذار تو مرهمي به داغ دل ما

سيد رضا مؤيد

«نور حسين»

عجب چراغ شگفت آوريست نور حسين(عليه السلام) *** که هرچه باد وزد مي شود فروزانتر

براي زينب کبري از آن همه غم و درد *** زداغ مرگ رقيه نبود سوزانتر

سيد رضا مؤيد

«آتش هجر»

سوختم زآتش هجر تو پدر تب کردم *** روز خود را به چه روزي بنگر شب کردم

تازيانه چو عدو بر سر و رويم مي زد *** نا اميد از همه کس روي به زينب کردم

حبيب الله چايچيان

«دختران شام»

بيا اي عمه جان، کامشب ز مرگ خود خبر دارم *** هواي ديدن رخسار زهرا را به سر دارم

خبر کن دختران شام را از بهر ديدارم *** که تا ثابت کنم من هم در اين عالم پدر دارم

ژوليده نيشابوري

«طفل سه ساله»

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پيکر نداشت *** تاب سيلي داشت تاب ديدن آن سر نداشت

تا سرخونين بابا را در آغوشش گرفت *** بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

ژوليده نيشابوري