الغدير جلد ۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۲۵ -


يوماه يوم للعدى يرويهم جورا و يوم للقنى يرويها
يسع الانام مثوبه و عقوبه كلتاهما تمضى لها بمضيها

"تا آخر 42 بيت قصيده اش"

او را قصيده اى است كه صاحب " الدر النظيم فى الائمه اللهاميم " آن را نقل كرده: هل اضاخ...

" آيا كوه " اضاخ " همان كوه اضاخى است كه ما مى دانستيم، چه خوب منزلگاه و استراحگاهى براى شتران است. تا اينكه گويد:

ياد روز حسين " ع " در كربلا گوشم را برد، و پرده صماخى برايم باقى نگذاشت.

زنان حرم پيوسته صداى گريه و سوكشان شنيده مى شود، و پى در پى صداى شيون از آنها بلند است.

او را از آب فرات بازداشتند و خود آن آب زلال و خنك رادست بدست، به هم تعارف كردند.

پدر و مادرم فداى عترت پيامبر باد، و گوش معاندشان كر باد.

كسانى كه كودكان، جوانان، سالمندان و پيرانشان، بهترين خلق خدايند. در زمان خود صدر جايگاه افتخار و عزت راگرفتند، و براى مردم ديگر جهان، مانند مغز و لب اند. در وضعى كه از پاكدلى ديگران تامينى نيست، اينان همه پاكدلانند.

اينان در همانوقتى كه مردم از سهم آنان به غذاهاى بريان و پخته عادت كرده اند، به گرسنگى خوگرفته اند.

اينان با سخاوت آفريده شده اند نه متظاهر به سخاوت. و هيچ گاه سخاوتمند، مانند متظاهر به سخاوت نيست. اينان اهل فضيلت اند و فضيلت در پير و جوانشان در درجه اى است كه اسم فضيلت را بخودنسخ كرده اند.

هر كس در جامعه بدرخشد و بزرگى يابد به عشق آنان مى درخشد و به بزرگى آنان به مقام بلند نائل گردد.

اى فرزند دخت پيامبر چه فرزند با كفايتى از پيغمبر هستى، و چه سنخيت كاملى با نياى خود دارى!!

فرزند كسى كه در سختيهاى نبرد، كرارو در مقابله با خطرات، پا بر جا بود.

او سخت در هنگامه نبرد ركاب مى كشيد، و حملاتش در جنگ، خورد- كننده بود.

او را خونهائى است كه دوستدارانش به عطر آن ها، بسيار خودرا رنگ آميزى كنند و بيالايند.

سنگينى بار اين مصيبت را روزگار بر شما وارد نساخت بل بر مردم " كه از نعمت فيض شما محروم شدند " وارد ساخت.

شاعر را بشناسيم

ابو القاسم، ابوبكر و ابو الفضل احمد بن محمد بن الحسن بن مرار الجوزى الرقى الضبى الحلبى، مشهور به صنوبرى.

شاعر شيعى بزرگوارى كه شعرش لطافت و رقت شاعرى را، با قوت طبع شاعرانه با هم جمع كرده و از نظر متانت و حسن اسلوب، بهره كافى بدست آورده و در برازندگى و ظرافت، به درجه كمال رسيده است.

در كتابهاى تذكره نويسان، نام او به نيكى، و كاردانى و اينكه شعرش در اعلى درجه خوبى است ياد شده است. و او را به ملاحظه خوبى شعرش، حبيب اصغر مى ناميدند. ثعالبى گويد: تشبيهات ابن معتز، و توصيفات كشاجم، و اشعار مربوط به باغ و بوستان صنوبرى، چون با هم جمع شود، ظرافت و نو ظهورى بهم پيوسته گردد و شنونده را در مقابل اين همه نيكوئيها، به اعجاب وا مى دارد.

براى صنوبرى در توصيف باغ ها و گلها، تفوق آشكارى است. ابن عساكر آورده است كه اشعارش غالبا از اين مقوله است و ابن نديم در فهرستش گويد: صولى، اشعار صنوبرى را، در دويست برگ، گرد آورد. بنابر نقل ابن نديم اگر هر برگ آن رابيست بيت، در حساب آوريم ديوان او مشتمل بر هشت هزار بيت بوده است " كه دو جانب هر برگى در صفحه به حساب آيد". و حسن بن محمد غسانى يك مجلد از اشعارش را شنيده است.

صنوبرى در وصف شهر حلب و تفريحگاههاى آن قصيده اى دريكصد و چهار بيت دارد كه در معجم البلدان حموى 321- 317/3 يافت مى شود. بستانى در دائره المعارف 138/7 گويد: اين قصيده بهترين توصيف از شهر حلب است مطلعش اين است:

احبسا العيس احبساها و سلا الدار سلاها

اما نسبتش به صنوبر، ابن عساكر از عبد الله حلبى صفرى نقل كرده كه او گفت: پرسيدم از صنوبرى به چه مناسبت جد شما را به صنوبر نسبت دادند، تا بدان معروف گرديد، او مرا گفت: جدم صاحب يكى از بيت الحكمه هاى مامون بوده روزى در مقابل مامون مناظره اى در گرفت، و طرز سخن گفتن و قاطعيت لحنش را مامون پسنديد، و او گفت: تو صنوبرى شكلى و مقصودش هشيارى و قاطعيت و تند مزاجى او بود... و نويرى در نهايه الادب98/11، در نسبت او ابيات زير را آورده:

وقتى ما را نسبت به صنوبر مى دهند، نسبت به چوب خشگ و گمنام نيست. نه چنين است بل نسبت به شاخسارى برومند از ريشه درختى متناسب كه بالا گرفته باشد، است، كه همچون خيمه هائى از ابريشم، استوانه هاى طلائى آن را در برداشته باشد.

گويا آنچه از ثمرات آن درخت پراكنده شده، پرندگانى پراكنده و شاخهاى آن است.

كه در بهار و تابستان پايدار مانند وروزى كه گياهان، پژمرده شود، آنها پژمرده نشوند. دانه هاى خودرا در زره هائى حفظ كرده اند تا با پوشش آنها، از خطر هلاك در امان بمانند.

دانه هائى كه حكايت از دوستى كند، در غلافهائى از صدف نگهدارى شده و از غلافها سر بيرون كشيده است.

اين غلافها را تراوشانى به خارج است مانند تراوش گواراى انگورو خرماى تازه.

چه خوب درختى است، اين درخت كه مرا به عشق پدر و مادرم، وادار به فداكارى مى كند.

پس سپاس خداى را از اين لقب حسنش، برتر از نسب است.

اما تشيع او، چيزى است كه اشعار نغزش از آن پر است چنانكه بر قسمتى از آنها واقف شديم وبر قسمت ديگر آن در زير واقف خواهيم شد.

گذشته از اين يمانى در " نسمه السحر " تصريح به تشيعش كرده، و ابن شهر آشوب او را از مديحه سرايان اهل البيت عليهم السلام كه مشعر به تشيع اوست، شمرده است. اما ادعاى صاحب "نسمه السحر " كه او شيعه زيدى بوده وآن را از شعرش استظهار كرده، گمان مى كنم اظهار نظرى خالى از دليل باشد، زيرا دليلى بر تاييد آن، نياورده و شعرى كه او و ديگران ذكر كرده اند هيچ گونه ظهورى بر ادعاى او ندارد.

ما در زير، پاره اى از اشعار او را، كه مذهبش را نشان مى دهد، مى آوريم. در قصيده اى در مدح على امير المومنين عليه السلام، گويد:

و اخى حبيبى حبيب الله لا كذب و ابناه للمصطفى المستخلص ابنان

" و او، بى دروغ، شخص محبوب من، حبيب خدا بود، و دو فرزندش، براى مصطفى آن مرد با اخلاص فرزندان بوده اند.

" او به هر دو قبله نماز گذارد، و روزى كه مردم همه، كر و كور بودند او به هر دو قبله، اقتدا كرد. كدام زن، قابل مقايسه با همسراوست، و كدام دو سبطى را با دو سبط او مى توان قياس كرد.

روح دوستى، در نورى ويژه اوست، و روح دشمنى ويژه آتش " در مخالف اوست ".

اين است، مالك آتش، كه فردا تصرف مالكانه در آن خواهد كرد و اوست رضوان بهشت، كه رضوان به ملاقاتش آيد.

خورشيد به خاطر او از افلاكش بازگشت تا نمازش را بدون عيب و نگرانى بگذارد.

آيا آنكه در جاى پيغمبر " ص " در مقام برادرى نشست مانند نشستن هارون در جاى موسى بن عمران، كسى غير از او بود؟

آيا او شافع فرشته اى كه به اميد شفاعتش به شكل اژدها نزد او آمد، نبود؟

پيامبر " ص " او را گفت، يا على شقى ترين مردم، وقتى نام شقاوت برده شود، دو كس اند:

يكى عاقر ناقه صالح كه به عصيان صالح برخاست، و ديگر آنكه مرا ملاقات كند در حالى كه تو را عصيان كرده باشد.

ريش شما يا ابا الحسن از خون سرتان " اين از آن " خضاب شده به رنگ قرمزى شديد، رنگ آميزى خواهد شد.

و در رثاى امير المومنين و فرزندش سبط شهيد گويد:

نعم الشهيدان رب العرش يشهد لى و الخلق انهما نعم الشهيدان
من ذا يعزى النبى المصطفى بهما من ذا يعزيه من قاص و من دان
من ذا لفاطمه اللهفاء ينبئها عن بعلها و ابنها انباء لهفان
من قابض النفس فى المحراب منتصبا و قابض النفس فى الهيجاء عطشان
نجمان فى الارض بل بدران قد افلا نعم و شمسان اما قلت شمسان

سيفان يغمد سيف الحرب ان برزا

و فى يمينهما للحرب سيفان " چه خوب دو شهيدى هستند، خداى عرش و خلق ما سوى، گواه من بر خوبى آن دو شهيدند. " كيست پيامبر مصطفى را در مورد آنها تسليت گويد، كيست از دور و نزديك مايه تسلى خاطرش گردد.

كيست فاطمه مصيبت ديده را از شوهر و فرزندش خبر دهد و مصيبت هاى آن دو را برايش برخواند.

آيا دانستند چه كس را در محراب عبادت كشتند، و چه كس را در ميدان نبرد لب تشنه شهيد كردند؟.

دو ستاره در زمين بلكه دو ماه، بلى دو خورشيد، اگر بگويم دو خورشيد غروب كردند.

دوبزرگوار كه اگر براى جنگ، با شمشير غلاف شده ظاهر شوند، خود نيز دو شمشيراند.

" و در رثاى امام شهيد گويد:

يا خير من لبس النبوه من جميع الانبيا
و جدى على سبطيك و جد ليس يوذن بانقضاء
هذا قتيل الاشفياء و ذا قتل الادعياء
يوم الحسين هر قوت دمع الارض بل دمع السماء
يوم الحسين تركت باب العز مهجور الفناء
يا تربلا خلقت من كرب على و من بلاء
كم فيك من وجه تشرب ماوه ماء البهاء
نفسى فداء المصطلى نار الوغى اى اصطلاء
حيث الا سنه فى الجواشن كلكواكب فى السماء
فاختار درع الصبر حيث الصبر من لبس السناء
و ابى آباء الاسدان الاسد صادقه الاباء
و قضى كريما اذ قضى ظمان فى نفر ظماء
منعوه طعم الماء لا وجدوا لماء طعم ماء
من ذا لمعفور الجواد ممال اغواد الخباء
من للطريح الشلوعر يانا مخلى بالعراء
من للمحنط بالتراب و للمغسل بالدماء
من لابن فاطمه المغيب عن عيون الاولياء

" اى آنكه در ميان همه پيامبران، بهتر از همه خلعت نبوت بقامت كرده اى اندوه و گداز من بر دو سبط تو، اندوه و گدازى پايان ناپذير است. اين يكى كشته دست اشقياء، و آن ديگركشته زنازادگان است.

روز حسين سرشگ مردم زمين بل اهل آسمان فرو باريد.

روز حسين درهاى عزت را بروى ما بست.

اى كربلا، تو از اندوه و بلا براى من سرشته شده اى!

چه بسيار چهره هاى تو را كه آبش را آبرو، برچيده است.

جانم قربان آتش آفروز جنگ، چه آتش افروز مقدسى.

آنجا كه نيزه ها در زره ها همچون اختران در آسمان فرو رفته.

او، زره صبر را كه لباس بزرگى است، برگزيد.

و مناعت نفس شيران، كه شيران را مناعتى صادق است، بكار برد.

و با گروهى تشنه لب با جوانمردى و لب تشنه زندگى را وداع كرد.

او را كه از چشيدن آب، منع كردند اميد است مزه آب را نچشند.

كيست لب تشنه، افتاده در خاك را با خيمه هاى سرنگون شده اش، يارى كند.

كيست كه افتاده عريان و بى كس را در بيابان بردارد.

كيست آن را كه حنوطش از خاك و غسلش از خونست، يارى كند.

كيست به يارى فرزند فاطمه كه از ديد دوستدارانش پنهان مانده، يارى دهد.

و مويد آنچه درباره مذهب صنوبرى گفتيم، ارتباط شديد بين او و كشاجم كه يقينا مذهب تشيع داشته، مى باشد.

و برادرى آن دو را چنانكه در شرح حال كشاجم خواهيم بيان كرد، نشان مى دهد.

كشاجم دوستى خود را نسبت به اودر اشعارى كه در مدح صنوبرى گفته، اظهار كرده است.

لى من ابى بكر اخى ثقه لم استرب باخائه قط

و قصيده ديگرى كه به او نوشته:

الا ابلغ ابابكر مقالا من اخ بر

تا آخر قصيده صنوبرى در حلب دمشق ساكن بود، و شعرش را درآنجا انشاد كرد و ابو الحسن محمد بن احمد بن جميع غسانى بر طبق آنچه در انساب سمعانى است شعرش را روايت كرده، و در سال 334 ه در طبق تاريخ صاحب " شذرات الذهب " و ديگران، وفات يافت.

ابن كثير در تاريخش 119/11 وى را از كسانى كه در حدود سال 300 ه وفات كرده، برشمرده است و اين امر به چند وجه، سخت از صحت بدور است. يكى اينكه او با ابى الطيب متنبى بعداز نظم اشعارش ملاقات كرده و ابو الطيب به سال 303 ه در كوفه متولد شده است.

ديگر آنكه شاعر ما، سيف الدوله را مدح گفته است و او به سال 303 ه متولد شده است.

از صنوبرى يك فرزند به نام ابا على الحسين مانده ابن جنى گويد، حكايت كرد مرا ابو على الحسين بن احمد صنوبرى و او روايت كرده گويد: از حلب به قصد ديدار سيف الدوله بيرون آمدم، وقتى از صور خارج شدم ناگاه سوار نقابدارى با نيزه بلندى نزد من آمد، نيزه را به سينه ام استوار كرد، چيزى نمانده بود از ترس، خود را از اسب به زير اندازم. چون به من نزديكتر شد بار ديگر نيزه زد و نقاب از چهره برداشت، ناگاه مشاهده كردم، او متنبى شاعرمعروف بود و براى من انشاد كرد.

نثر نارووسا بالاحيدب منهم كما نثرت فوق العروس الدراهم

سپس گفت: اين سخن را چگونه ديدى آيا خوبست؟ گفتم: واى بر تو، اى مرد، تو مرا كشتى؟ ابن جنى گويد: اين داستان رادر مدينه الاسلام " بغداد " براى ابى الطيب نقل كردم، وى آن را شناخت و بر آن خنديد. از صنوبرى، يك دختر در زمان حياتش درگذشت، رفيقش " كشاجم " او را با اشعار زير رثا گفت و صنوبرى را تسليت داد:

اتاسى يا ابابكر لموت الحره البكر

تا آخر.

حكايت

ابوبكر احمد بن محمد الصنوبرى شاعر ما، روايت كرده گويد:

در " رهاء " كتابفروشى اى به نام سعد بود كه در مغازه اش محفل ادبارا تشكيل مى داد، او خود مردى اديب و خوش قريحه بود. اشعارى لطيف مى سرود و هيچ گاه من و دستانم، ابوبكر معوج شامى شاعر و ديگر شعراى شام و ديار مصر، حاضر نبوديم مغازه اش را ترك گوئيم. بازرگانى مسيحى ازبزرگترين بازرگانان رهاء فرزندى به نام عيسى داشت، از زيباروى ترين مردم و خوش قامت ترين، ظريف الطبع ترين و شيرين ترين آنها بود او نيز با ما مى نشست و اشعار ما را ضبط مى كرد و ما همه او را دوست مى داشتيم ودر دل خود نسبت به او تمايلى احساس مى كرديم، او در كار نويسندگى هنوز كودكى بيش نبود. سعد وراق به عشق شديد او مبتلا شد، اشعارى درباره اوسرود يكى از آنها وقتى در مغازه پهلويش نشسته بود اينست:

اجعل فوادى دواه و المداد دمى و هاك فابر عظامى موضع القلم

" قلبم را دوات، خونم رامركب بگير و استخوانم را بجاى قلم به تراش، به جاى لوح از چهره ام استفاده كن و آن را دستت پاك كن تا بيماريم علاج يابد.

"خبر تعلق خاطر سعد وراق به عشق پسرك ترسادر همه جاى شهر، شايع گرديد. چون پسرك قدرى بزرگتر شد و كارش در دوستى و هم صحبتى بالا گرفت تمايل به انزوا، و رهبانيت پيدا كرد، در اين باره با پدر و مادر خود سخن گفت و