الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۱۲ -


اينها عموهاى پيغمبر و فرزندان و دختر وى را كه همانند مريم بود، از ارث محمد "ص" منع كردند و زمام امر خلافت را، بى آنكه به اينكار برگزيده شده باشند بدست گرفتند و چنين كارى در اثبات گنهكارى آنان كافى است.

اينان كه سپاس نعمتهاى پيغمبر را بجا نياوردند، آيا پاس نعمت ديگرى را مى دارند؟

خداوند به بركت وجود محمد، بر آنان منت نهاد و هدايتشان كرد و به پوشاك و خوراك رساند.

اما انها وصى و ولى او را به ناروائى ها رنج دادند و به كامش زهر ريختند. مهدى، نامه را براى كاتب خود ابو عبد الله " معاويه بن سيار " فرستاد و گفت عطا را قطع كن، و او ديگر صله اى نبخشيد و مردم باز گشتند سيد از در در آمد و چون مهدى او را ديد، خنديد و گفت ك اى اسماعيل اندرزت را پذيرفتم و ديگر چيزى به آنان ندادم.

5- " سويد بن حمدان بن حصير " گفت: سيد باما آمد و رفت داشت و غالبا به نزد ما مى آمد، روزى از مجلس ما برخاست و پس از رفت او مردى روى بما آورد و گفت: شما را كه در نزد پادشاه شرف و ارج است با اين مرد "سيد" همنشينى نكنيد كه وى به باده گسارى و بد گوئى از گذشتگان مشهور است. اين خبر به سيد رسيد و به ابن حصين " چنين نوشت:

اى پسر حصين من توصيف حوض پيغمبر را آن چنانكه حارث اعور گفته بود براى تو كردم.

اگر فرداى قيامت جرعه اى از آن به تو بنوشانند بزرگترين بهره را برده اى. گناه من جز آن نبود كه ياد از كسى كردم كه از خيبر گريخت!

از مردى ياد كردم كه چون خرى كه از شير مى گريزد، از مرحب گريخت. همنشين پست و نابكار و فرومايه شما، سخنان مرا نپسنديد.

و مرا به دوستى رهبر هدايت و فاروق امت اكبر "على ع" سرزنش كرده بزودى ريشش را خواهم تراشيد، چه سر زنش وى، شهادت به زور و زشتى است.

سويد گفته است: پس از اين اشعار، دوستان از آن مرد بريدند و مهر و معاشرت سيد را به جان خريدند.

اغانى صفحه 254 - 250

6- از معاذ بن سعيد حميرى " است كه گفت: سيد اسماعيل بن محمد حميرى - رحمه الله - براى اداء شهادتى به نزد سوار قاضى آمد. سوار به وى گفت: آيا تو همان اسماعيل بن محمد معروف به سيد نيستى؟ گفت: چرا، گفت: چگونه براى اداء شهادت به نزد من آمدى با اينكه من خبر از دشمنى تو با گذشتگان دارم؟ سيد گفت: خداوند مرا از دشمنى اولياء خود امان بخشيده است و اين ويژگى هميشگى من است، سپس از جا برخاست، سوار به وى گفت: برخيز اى رافضى چه به خدا قسم شهادت به حق نخواهى داد. سيد بيرون آمد و چنين سرود:

اى سوار پدرت پسر دزد بز پيغمبر و تو پسر دختر ابى جحدرى.

و ما، على رغم تو، از گمراهان و زشتكاران بيزاريم.

سپس شعرى سرود و بر پاره اى كاغذ نوشت و درخواست كرد تا آن را با ديگر كاغذها جلو سوار گذراند سوار نامه را برگرفت و چون بر آن اشعار آگاهى يافت به سوى ابى جعفر منصور كه بر جسر اكبر فرود آمده بود، آورد تا از او در مخالفت با سيد مددگير. سيد، در رسيدن به نزد منصور بر او پيشى گرفت و قصيده خود را كه در آن چنين سروده بود خواند:

اى منصور اى امين خدا واى بهترين فرمان روا

براستى كه سوار بن عبد الله بدترين قاضى است.

او عثمانى و جملى است و پذيراى فرمان شما نيست. جد او، دزد بز پيغمبر و تبهكاران بود.

و كسى بود كه پيغمبر را از پشت ديوار خانه بانگ مى زد كه:

اى فلانى به درآى كه ما فلان كاره ايم.

مرا از شر چنين آدمى بازدار، كه خدا او را از شر بلاها باز ندارد.

او در ميان ما، سنتهائى كه يادگار سركشان بود به جا گذاشت.

ما او را هجو كرديم و هر كس هجو كند به بلاهاى بزرگ گرفتار آيد.

ابو جعفر منصور خنديد، و گفت: ترا به قضاء گمارديم اينك، آنچنان كه سوار را هجو كردى، خود را ستايش كن و سيد "ره" چنين گفت:

من، از خاندان حميرم، خاندانى كه از جوانمردى و بخشندگى، مايه و راست.

سوگند ياد كرده ام كه هيچ بخشنده بلند پايه و سر افرازى را نستايم.

مگر از خاندان بر جسته بنى هاشم، چه آنان را دست بخشنده اى است كه از ديدگاه من قابل ستايش است.

آري آنان را بر من منتي است که از ديدگاه من، سزاوار ستايش اند است،هر چند منكران، انكار كنند.

اى احمد اى نيك مردى كه وجودت رحمت گسترده خدا براى ما است و حمزه و جعفر طيار، همان كه در بهشت به هر جا بخواهد در پرواز است، و امام ما، آن امامى كه ما - آنگاه كه فضاى دين تاريك و راه هدايت باريك بود و اهل زمين به ستم گرويده بودند و كبر مى ورزيدند - پس از نابينائى ها به روشنائى وجود او بينائى يافتيم، از اين خاندانند.

اين امام على بن ابى طالب "ع" است، كه خيبر ذليل او شد.

آنگاه كه تخت بزرگش واژگون گرديد.

در روز نبرد سخت و شكننده خندق نيز كه " عمرو بن عبدود " سرزنش كنان و با شمشير بر ان به او روى آورد، و بى با كانه شمشير خويش را مى جنباند و چون شترى مست و درشت مى خروشيد.

على شمشير كشيده و كشنده خود را، چنان بر سر او كوبيد كه چون تنه سنگين درختى نقش زمين شد و خون سرخ از رگهايش ريختن گرفت.

و از جريانهاى ديگرى كه در ميان سيد و سوار رفته است، داستانى است كه " حرث بن عبيد الله ربيعى " باز گو كرده و گفته است: در مجلس منصور در جسر اكبر نشسته بودم، سوار نيز آنجا بود كه سيد چنين خواند:

خداوندي كه وى را همانندى نيست، ملك دنيا و دين را به شما ارزانى داشت. چنان سلطنتى بى زوال به شما داد كه خاقان چين را مطيع و پادشاه هند را ماخوذ و امير ترك را زبون و زندانى شما كرد.

سيد، قصيده را تمام كرد و منصور مى خنديد، پس سوار گفت: اى امير مومنان بخدا سوگند كه اين مرد آن چه را كه در دل ندارد به زبان مى آورد بخدا، اين ها گروهى هستند كه محبت خود را به پاى ديگرى جز شما ريخته و دل به دشمنى ما بسته اند. سيد گفت: بخدا قسم كه سوار دروغگو است و من در ستايش شما راستگويم.

اما اينك كه مى بيند تو با من بر سر مهر آمده اى، حسد مى برد. براستى كه دلبستگى و مهرورزى من به شما اهل بيت رگى است كه از پدرانم در تن من است. و اين مرد، و خاندانش، در جاهليت و اسلام دشمن شما بوده اند و خداوند عزوجل درباره خاندانش اين آيه را بر پيغمبر فرو فرستاده است:

ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون.

منصور گفت: درست است. سوار گفت: اى امير مومنان سيد قائل به رجعت است و شيخين را دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد. سيد گفت: اما اينكه مى گويد: قائل به رجعتم، سخن من بر اساس گفتار خداى تعالى است كه فرموده است: و يوم نحشر من كل امه فوجا ممن يكذب باياتنا فهم يوزعون.

و در جاى ديگر فرموده است:

و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا.

و از اينجا دانسته مى شود كه حشر، دو حشر است يكى عام و ديگرى خاص. و نيز خداى سبحانه فرموده است:

ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الى خروج من سبيل.

و نيز خداى فرموده است:

الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم.

اين است آيات كتاب خداى عزوجل. پيغمبر "ص" خدا نيز فرموده است: در روز قيامت متكبران در چهره مور محشور ميشوند و نيز فرموده است: چيزى بر بنى اسرائيل نگذاشته است مگر آنكه مانند آن در امت من خواهد بود. حتى مسخ و خسف و قذف.

و حذيفه گفته است: بخدا قسم، دور نيست كه خداوند بسيارى از افراد اين امت را به صورت ميمون و خنزير در آورد. بنابر اين رجعتى كه من بدان معتقدم همان است كه قرآن به آن ناطق است و در سنت نيز آمده است و من بر آنم كه خداى تعالى اين مرد "سوار" را به صورت سگ يا ميمون و ياخنزير يامورد به دنيا بر مى گرداند، چه او ستمگر و سركش و كافر است. پس منصور خنديد و سيد چنين سرود:

در خدمت فرماندهى عادل، كنار ابا شمله سوار به مخاصمه نشستم. او سخنانى گفت كه هر آگاه و نا آگاهى نادرستى آن را در مى يافت. او نتوانست عيب و عار را از دامن من خاندانش بشويد و در انديشه باطل خويش درمانده. درستى سخن من چون دروغگوئى آن مرد ابله نادان بر منصور نمايان شد. سوار، خداى صاحب عرش و رسول روشنى بخش و والاى او را دشمن مى دارد. و به امام بخشنده اى كه در فضل از هر فاضلى بر تر است، ناسزا مى گويد. و در ميان گروهى كه حق رسالت پيغمبر را اداء كرده اند، به ستم حكومت مى كند.

خداوند ريا كاريهاى وى را نمايان كرد و او به سر گشتگى و درماندگى افتاد.

منصور گفت: اى سيد دست از سوار بردار سيد گفت: اى امير مومنان آنكه بدگوئى را آغاز كرد ستمكارتر است. او دست از من بدارد تا مرا نيز با او كارى نباشد، منصور به سوار گفت: سخنى به انصاف است، دست از او بدار تا هجرت نكند.

" الفصول المختاره " صفحه 61 - 64 جلد 1

و از اشعارى كه سيد در هجو سوار سروده و براى منصور خوانده و ابو الفرج آن را روايت كرده است، اينها است:

به پيشوائى كه در اطاعت او نجات از آتش دوزخ در فرداى قيامت است بگو: اى بهترين آفريده خدا جزاى خيرت دهاد سوار را در حكمرانيش يارى مكن. اين مرد بدانديش، مدعى و پر عيب و متكبر و سركش را ياور مباش آنگاه كه طرفيت خصم به نزدش مى آيند از غايب غرور و كبر و سركشى او ديده بر او نمى گشايند.

و اگر تو ار او دستگيرى نمى كردى، او گرسنه برهنه اى بيش نبود. پس سوار داخل شد و چون منصور او را ديد خنديد و گفت: آيا داستان اياس بن معاويه كه شهادت فرزدق را پذيرفت و شهود ديگرى خواست، نشنيده اى؟ چرا خويشتن را در معرض سيد و زبان او قرار مى دهى؟ آنگاه به سيد دستور داد كه با سوار سازش كند و از او پوزش طلبد و سيد چنين كرد ولى سوار عذرش را نپذيرفت و او چنين سرود:

به نزد نابكارى از خاندان عنبر به عذر خواهى رفتم اما عذرم پذيرفته نشد. پس نفس خود را سير زنش كنان گفتم: بس كن.

آيا آزاد مردى چون تو، به نزد مردى عنبرى به عذر خواهى از اعمال خود مى رود؟

اى سوار پدر تو دزد بر پيغمبر و مادرت دختر ابى جحدر است. و ما على رغم تو، گمراهان و زشتكاران را، رافضيم.

و نيز گفته است: به سيد خبر رسيد كه سوار گروهى را آماده كرده است كه بسرقت او در نزد سوار شهادت دهند تا دست سيد را ببرد. شكايت به ابى جعفر برد و او سوار را خواست و گفت ترا از حكومت برسيد، خواه به سود او باشد يا به زيانش، انداختيم. سوار تا مرد ديگر با سيد به بدى رفتار نكرد.

7- اسماعيل بن ساحر گفت: دو مرد از خاندان عبد الله بنت دارم، درباره برترى اصحاب پس از پيغمبر خدا "ص" با يكديگر ستيز مى كردند، تا سر انجام به داورى نخستين كسى كه بر آنها بگرذ، رضا دادند. سيد در رسيد و آنها در حاليكه نمى شناختندش بسويش آمدند و آنكه على را بر تر مى دانست چنين گفت: من و اين مرد درباره بهترين مردم پس از پيغمبر اختلاف پيدا كرده ايم من گفته ام برتر از همه على بن ابى طالب است. سيد سخنش را قطع كرد و گفت مگر اين زنا زاده را سخن ديگرى است؟ حاضر خنديدند و مرد دوم از بيم لب فرو بست و پاسخى نداد. اغانى ج 7 ص 241، طبقات الشعراء ابن معتز ص 7 به نقل از محمد بن عبد الله سدوسى و از خود سيد.

8- در صفحه 91 جلد 1 حيات الحيوان جاحظ چنين آمده است كه: سيد ابن محمد حميرى، عايشه "رض" را در نبردى كه در روز جمل براى كشتار مسلمانان به راه انداخت، به گربه اى مانند كرده كه فرزندان خود را مى خورد، و سروده است:

عايشه در هودج نشسته و با ديگر شوم بختان لشكر خود را به بصره راند گوئى به گربه اى من ماند كه فرزندان خود را مى خورد.

گزارشها و بزم آراييهاي سيد

ابو الفرج و ديگران، خوشمزگيهاى و لطائف و نوادر بسيارى از سيد بازگو كرده اند كه اگر فراهم آيد، كتابى خواهد شد، اينك، ما از تمام آنها مى گذريم و به ذكر اندكى از آن كه مجال گنجايش دارد، بسنده مى كنيم:

1- " ابو الفرج " در صفحه 25 جلد 7 " اغانى به اسناد خود از شخصى روايت كرد است كه گفت: من به نزد پسران قيس مى رفتم و آنها از قول حسن برايم روايت من خواندند. روزى از آنجا بر مى گشتم كه سيد مرا ديد و گفت: الواحت را به من نشان ده تا چيزى در آن بنويسم و گر نه مى گيرمش و نوشته هايش را مى شويم. الواحم را به به او سپردم، در آن نوشت: به وقت گرسنگى جرعه اى سويق و لقمه اى تريد بى گوشت را بر حديثى كه پسران قيس و " صلت بن دينار " از اين و آن نقل كنند دوست تر دارم.

همين روايتهاى است كه آنها را به دوزخ مى كشاند.

2- روزى سيد، در انجمنى نشسته بود و شعر مى خواند، اما حاضران گوش نمى دادند و او چنين سرود:

خداوند، ادبهاى گرد آورده مرا، در ميان اين خران و گوسفندان و گاوان تباه كرد.

اينان به سخنان من گوش نمى دهند و چگونه چهار پايان سخن انسان را مى شنوند؟ تا خاموشند، انسانند و چون به حرف آيند، به قورباغه هاى درون گل ولاى مى مانند.

3- سيد در راهى، با زنى تميمى و اباضى مذهب، همراه شد. زن را خوش آمد و گفت: مى خواهم در اين سفر با تو ازدواج كنم سيد گفت: و اين پيوند مانند نكاح " ام خارجه بى حضور ولى و شهود خواهد بود. زن خنديد و گفت: تا ببينيم در اين صورت تو كيستى؟ سيد چنين سرود:

اگر از خاندانم مى پرسى، از مردى پرسش كرده اى كه در ميان مردم " ذى يمن " در اوج عزت است. در منازل يمن، قدرت من به قبائل " ذو علاع " و " ذورعين " و " همدان " و " ذويرزن " و " ازد " است. آرى " ازد " سر زمين عمان كه چون ماثر گذشته آنها را بر شمرند، در شمار بزرگانند، با اينكه دخترشان از ازدواج من خارج شد خانه آنها خانه من و سر زمين گسترده آنها، وطن من است.

مرا دو منزل است، منزل عالى من در " لحج " و سراى عزتم در " عدن " است و مهرى مكه با آن اميد رهائى از سرنگوئى دردوزخ دارم، متعلق به ابو الحسن هادى "ع" است.

زن گفت: شناختمت، و عجيبتر از اين چيزى نيست، مردى يمنى و رافضى با زنى تميمى و اباضى، اين دو چگونه جمع مى آيند؟ يد گفت: به نيك انديشى تو و اينكه سگ نفس را برانى و هيچ يك از ما يادى از گذشته و مذهب خود نكند. زن گفت: آيات ويژگى زنا شوئى اين نيست كه چون معلوم و مسلم شد، پوشيده ها را پيدا و نهانها را هويدا مى كند؟

سيد گفت پيشنهاد ديگرى دارم، زن گفت: چيست؟ گفت متعه كه هيچ كس بدان پى نمى برد، زن گفت: آن به زنا مى ماند. گفت: به خدا پناه ببر، از اينكه پس از ايمانى كه به قرآن آوردى، به آن كافر گردى؟ گفت: چرا؟ سيد گفت: مگر نه خداى تعالى فرموده است:

فما استمتعم به منهن فاتوهن اجورهن فريضه و لا جناح عليكم فيما تراضيتم به من بعد الفريضه:

زن گفت: از خدا خير مى جويم و از تو كه اهل قياسى، تقليد مى كنم و چنين كرد. و با او برگشت و سيد شب را در كنار وى گذراند و چون خبر اين كار به خاندان خارجى مذهب آن زن رسيد، او را تهديد به قتل كردند و گفتند: چرا به ازدواج كافرى در آمده اى؟ وى انكار كرد اما آنان از متعه آگاهى نداشتند و زن مدتى به طريق متعه با سيد رفت و آمد و رابطه داشت تا از يكديگر جدا شدند.

و اين سخن سيد كه در آغاز داستان گفت ايو پيوند به نكاح " ام خارجه " مى ماند اشاره به مثل سائر اسرع من نكاح ام خارجه است كه در شتابزدگى بكار مى برند. و ام خارجه، عمره، دختر سعد بن عبد الله بن قدار بن ثعلبه است كه چون خواستگارى به نزدش مى آمد و مى گفت خواستگارم فورا مى پذيرفت. خواستگار مى گفت: فرود آى و او مى گفت بخوابان مبرد گفته است: ام خارجه بيست و اندى فرزند از پدران گوناگون براى عرب زائيده است و او از آن زنانى است است كه چون شب را به