الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۱۳ -


ازدواج با مردى به صبح مى آورد. اختيارش با خودش بود اگر مى خواست مى ماند و گر نه مى رفت و علامت خشنودى او از شويش اين بود كه چون بامداد مى شد صبحانه اى براى شويش مى پخت.

4- على بن مغيره گفته است: من با سيد در آستانه خانه عقبه بن مسلم ايستاده بوديم و پسر سليمان بن على هم با ما بود و منتظر عقبه بوديم كه مركب وى رازين كرده بودند تا سوار شود. ابن سليمان با تعريض به سيد گفت: شاعرترين مردم كسى است كه مى گويد: محمد و دويار او و عثمان بن عفان بهترين مردم اند. سيد از جا پريد و گفت: بخدا شاعر تر از او كسى است كه مى گويد: اگر نمى دانى، از قريش بپرس كه پايدار ترين مردم در دين كيست؟ و چه كسى در علم و حلم دانا تر و شكيباتر و در گفتار و پيمان درستكار تر است.

اگر راستگو باشند و از كسانى نباشند كه به نيكان حسد مى رزند از ابى الحسن على نمى گذرند.

سپس روى به آن مرد هاشمى آورد و گفت ك اى جوان تو خلف خوبى براى شرف سلف خويشتن بودى، چرا اينك ويرانگر شرف، و سرزنشگر سلف خود شده اى؟ به كينه توزى خاندان خويش برخاسته اى و كسى را كه نهادش از نهاد تو نيست، بر آن كه فضلت به فضل اوست برترى مى دهى؟ من امير مومنان را از جريان آگاه خواهم كرد، تاترا خوار دارد. آن جوان از شرم گريخت و ديگر منتظر عقبه بن مسلم نماند، ولى خبر گزار، عقبه را در جريان گذاشت، و وى به جايزه اى براى سيد فرمان داد.

5- ابو سليمان ناجى، روايت كرده است كه سيد به اهواز آمد و ابو بجير سماك اسدى فرماندار آنجا و دوست سيد و شيعه بود. اين فرماندار را غلامى به نام يزيد بن مذعور بود كه شعر سيد را حفظ مى كرد و براى او مى خواند، سيد، شب را به نزد دوستان اهوازى خود رفت و به شراب خوارى نشست و چون شب به سر آمد به خانه بازگشت. شبگردان، سيد را دستگير و زندانى كردند. فرداى آن روز اين ابيات را نوشت و براى يزيد بن مذعور فرستاد.

يزيد به نزد ابى بجير آمد و گفت: شب گردان جنايتى به بار آورده اند كه جبران كردنى نيست. پرسيد: چه كرده اند؟ يزيد گفت: اين ابيات را كه سيد از زندان فرستاده است بشنو و آنگاه چنين خواند:

در ديار يار بايست و بر آن درود بفرست و از چگونگى احوالش بپرس و چگونه پاسخ دهد آنكه نمى شنود، ديارى كه خانه خاى آن خالى شده و در پهنه آن جز از روباهها و كبوترهاى از پرواز افتاده، خبرى نيست. روزى آنجا، جايگاه دلبران گل رخسارى چون جمل و عزه و رباب و بوزع بود.

سيه چشمان تر اندامى در آنجا مى زيستند كه در پاكدامنى مانند آنان يافت نمى شد.

افسوس كه اينان پس از پيوند و تجمع از هم گسستند، و روزگار، پراكنده گر گرد آمده ها است.

پس به پيشگاه اميرى كه بر او فرود آمده اى درود بفرست، چه سود و زيان تو بسته به اين درگاه است.

اميرى كه چون زبان به نياز بگشائى، آرزويت را بر مى آورد و شفاعتت را مى پذيرد.

آنگاه كه با او خلوت كردى و ديگران سخنانتان را نمى شوند، به او بگو: به خاطر مهرى كه به احمد مرسل و فرزندانش دارى، سيد را به من ببخش چه روزى اين كشته خود را درو خواهى كرد.

او مهر نهفته در سينه و دل را به پاى دودمان محمد و ص" ريخته است.... در اين قصيده گويد:

اى پسر مذعور برخيز و شعر بخوان تا اين فرومايگان، سربزير اندازند و ديده بر هم نهند.

كه اگر از بيم ابى بجير نبود، كينه هاى خويش را آشكار مى كردند و شكاف و اختلاف بوجود مى آوردند.

اى بينى بريده ها بى تابى مكنيد و تحملى هفتاد ساله داشته باشيد كه ما نيز صبرها كرديم، اين خطيب سخنور شما بود كه پيوسته و پى در پى، دشنام مى داد تا خلق را خشنود و خالق را خشمناك كند. آرى شوم بختان به كار بد حريص اند.

" ابو بجير " چون اين ابيات را شنيد، رئيس پاسبان خويش را فراخواند و او را سرزنش كرد و گفت: جنايتى به من كرده اى كه آن را جبران نتوان كرد. اينك با فروتنى به سوى زندان مى روى و مى پرسى ابو هاشم كدام يك از شمائيد؟ و چون پاسخت داد، بيرونش مياورى وار را بر مركب خويش مى نشانى و با او به تواضع راه مى افتى و به نزد منش مى آرى.

وى چنين كرد، سيد امتناع ورزيد و حاضر نشد از زندان بيرون آيد، منگر آنگاه كه همه كسانى را كه با وى به زندان افكنده بودند، آزاد كنند.

سرپرست عسس، به نزد ابى بجير امد و جريان را گزارش داد ابو بجير گفت: خدا را شكر كه نگفته است، همه زندانيان را بيرون آر و به هر كدام هم پولى بده. چون اگر مى گفت، نمى توانستيم مخالفت كنيم. اينك برو و به زبونى خود، خواسته هايش را انجام بده.

او رفت و همه زندانيان آن شب را آزاد كرد و سيد را به نزد ابى بجير آورد، ابو بجير به زبان از او دلجوئى كرد و گفت: تو بر ما وارد شدى، اما به نزد ما نيامدى و رفتى و با دوستان بد كار اهوازى خويش به مى خوارگى پرداختى، تا آن جريان رخ داد؟ سيد پوزش طلبيد و ابو بجير به جايزه اى بزرگ براى وى دستور داد و سيد مدتى نزد او ماند.

6- " ابو الفرج " در صفحه 259 جلد 7 اغانى گفته است: احمد بن عبد العزيز مرا خبر داد و گفت: عمر بن شبه براى من حديث كرد و گفت: حاتم بن قبيصه براى من حديث كرد و گفت: سيد از محدثى شنيد كه مى گفت: پيغمبر "ص" در سجده بود كه حسن و حسين بر پشت او سوار شدند و عمر "رض" گفت: خوب مركبى است مركب شما. و پيغمبر "ص" فرمود كه آنها نيز نيكو سوارانى هستند. سيد فورا برگشت و در اين باره چنين سرود.

حسن و حسين به خدمت پيغمبر آمدند و در دامان او به بازى نشستند. پيغمبر به آنها فدايتان شوم گفت و نوازش فرمود، و ايشان در خدمت پيغمبر چنين پايگاهى داشتند: بر دوش پيغمبر نشستند و بر گردن او سوار شدند. چه نيكو مركبى و چه خوش سوارانى!

فرزندانى كه مادرشان، بانويى نيكو كار و پاك دامن و نيك سرشت و زيبا و پدرشان فرزند ابى طالب است. چه خوب فرزندانى و چه پسنديده پدر و مادرى دوستان من درنگ مكنيد و بدانيد كه هدايت غير از آن چيزى است كه شما مى پنداريد. بدانيد كه ترديد پس از يقين و كورى بدنبال بينائى، مايه گمراهى است.

آيا به على كه امام هدايت است و هم به عثمان، اميد داريد.

اين دو مايه اميد، سخت با هم مخالفند.

و نيز به معاويه و پيروان او كه خوارج نهروان را بر انگيختند اميدواريد.

امام ايشان در رستاخيز، آن فرو مايه مومن به شيطان است.

" ابن معتز " در صفحه 8 طبقاتش اين ابيات را بدون ذكر حديث آورده است: در چاشتگاهى پيغمبر به جانب حسنين كه براى بازى از خانه خارج شده بودند، آمد و آن دو را آغوش گرفت، و در اين حد گرامى داشت، كه به ايشان " فدايتان شوم " گفت و آنها را بر دوش خود نشاند، چه نيكو مركبى و چه خوب سوارانى!

" مرزبانى " نيز 6 بيت از آن قصيده را بدون ذكر حديث آورده و اين ابيات را افزوده است:

خدا در برابر انعام احمد، بهشت برين را از جانب ما، پاداش بنى هاشم قرار دهد: چه همه افراد اين خاندان، پاك نهاد و پاك سرشت و خوشخوى و شيرين سخن اند.

" امينى " گويد: اين قصيده، متضمن احاديثى درباره دو امام سبط " حسن و حسين ع " است كه برخى از ابيات آن را بازگو مى كنيم.

اتى حسن و الحسين النبى و قد جلسا حجره يلعبان

در اين بيت اشاره به حديثى است كه طبرانى و هم ابن عساكر در صفحه 314 جلد 3 تاريخش از ابو ايوب انصارى آورده است كه مى گفت: بر پيغمبر "ص" وارد شدم و حسن و حسين در دامان او بازى مى كردند، گفتم: اى پيغمبر خدا آنها را دوست مى دارى؟ فرمود: چگونه دوست ندارم حال آنكه گلهاى خوشبوى بوئيدنى دنياى منند.

و از جابر است كه گفت بخدمت پيغمبر "ص" آمدم و او حسن و حسين را به پشت داشت و به چهار دست و پا راه مى برد و مى فرمود: نيكو شترى است شتر شما و شما نيز خوب سوارانى هستيد.

ابن عساكر اين روايت را در صفحه 207 جلد 4 تاريخ شام آورده است. و اين گفته سيد:

اتى حسنا و الحسين الرسول و قد برزوا ضحوه يلعبان

و اشعار پس از آن، اشاره به حديثى است كه طبرانى، آن را از قول يعلى بن مره و سليمان آورده است كه گفته اند: ما در خدمت پيغمبر بوديم كه ام ايمن آمد و گفت: اى پيغمبر خدا خسن و حسين گم شده اند و آن هنگام، راد النهار، يعنى چاشتگاه بود.

پيغمبر فرمود: برخيزيد و جوياى فرزندانم شويد. هر كسى راهى در پيش گرفت. من نيز از سوئى كه پيغمبر مى رفت، رفتم و همچنان رفتيم تا به كوه پايه اى رسيدم و حسن و حسين را ديدم كه دست در آغوش يكديگر در آورده بودند و مارى كه شعله اى شبيه آتش از دهانش بيرون مى آمد، برگرد آنان حلقه زده بود. پيغمبر شتاب زده به سوى مار رفت و او نيز روى به پيغمبر آورد سپس خزيد و به سوراخى رفت. پيغمبر به جانب فرزندانش آمد و آنان را از هم جدا كرد و دست به صورتشان كشيد و فرمود: پدر و مادرم فدايتان باد. شما در پيشگاه خداوند چقدر عزيزيد سپس يكى را بر دوش راست و ديگرى را بر شانه چپ نشاند. من گفتم خوشا به حال شما نيكو مركبى است مركب شما. پيغمبر فرمود: آنها هم خوب سوارانى هستند و پدرشان از آنها بهتر است.

نقل از جامع كبير سيوطى، آنچنان كه در جلد 7 صفحه 106 ترتيب آن آمده است.

و " ابن عساكر " در صفحه 317 جلد 4 تاريخش، از عمر آورده است كه گفت: حسن و حسين را بر دوش پيغمبر ديدم، گفتم: خوب مركبى است شما. و در عبارت " ابن شاهين " در " السنه "، چنين است كه: خوب مركبى زيرران شما است و پيغمبر "ص" فرمود: آنها نيز خوب سوارانى هستند.

7- از " سليمان بن ارقم " است كه گفت: با سيد از كنار داستانسرائى كه بر در خانه " ابى سفيان بن علاء " قصه مى گفت، گذشتيم او مى گفت: در روز رستاخيز، اعمال پيغمبر خدا را در يك كفه و اعمال تمام امت را در كفه ديگر ترازوى عدل الهى مى نهند و مى سنجيد و اعمال رسول خدا "ص" بر همه آنها، سنگين تر مى آيد.

سپس فلانى را مى آورند و اعمالش را مى سنجيد آن نيز برتر مى آيد. سپس فلانى را مى آورند و اعمالش را وزن مى كنند، او نيز گران تر مى آيد، سيد روى به ابى سفيان آورد و گغت: به جان خودم سوگند كه رسول خدا "ص" بر همه امت در فضل فزونى دارد و اين حديثى حق است.

اما آن دو نفر ديگر، در بديها بر ديگران افزونند، زيرا هر كس سنت زشتى بجا بگذارد كه پس از او بكار گرفته شود، گناه آن سنت و عمل كنندگان به آن، در گردن اوست.

سليمان گفت: هيچ كس جواب به سيد نداد و سيد رفت و كسى نماند مگر آنكه وى را دشنام داد.

"اغانى جلد 7 صفحه 261"

8- از " محمد بن كناسه " است كه گفت: يكى از فرمانداران كوفه، ردائى عدنى به سيد هديه كرد و وى اين شعر را برايش نوشت:

رداء اهدائى شما رسيد، دوستى چون ترا هميشه داشته باشم. خداى جزاى خيرت دهاد، چه خوب بود كه كه اين رداء با جامه همراه بود.

والى، تشريفى تمام و اسبى نيكو براى سيد فرستاد و گفت: اين خلعت از سر زنش ابو هاشم مى كاهد و بر مهرش نسبت به ما مى افزايد.

9- " مرزبانى " از حرث بن عبد الله بن فضل، مسندا روايت كرده است كه گفت: ما در نزد منصور بوديم كه دستور داد سيد را حاضر آرند. چون آمد، منصور گفت: قصيده مدحيه ميميه ات را كه براى ما سروده اى و با اين مصرع شروع مى شود بخوان. ا تعرف دارا عفى رسمها. و تشبيبش را رها كن.

سيد خواند تا به اينجا رسيد كه:

اين و آن را رها كن و بنى هاشم را ستايش كن كه به خدا توسل جسته اى اى خاندان هاشم محبت شما موجب قربت و بهترين دانستنى ها است.

باب هدايت به دست شما مفتوح شد و فردا نيز به دست شما مختوم مى شود. به مهر شما سرزنشم مى كنند و آزارم مى دهند، هان هر كه مرا در عشق شما سرزنش مى كند. خود به سرزنش سزاور تر است.

بر من جز اين خرده نمى گيرند كه سخت شيفته شمايم

من دوستدار و شيفته و دلبسته محبت شمايم و اين گناه من در نزد آنان، چون گناه فرعون، بلكه بزرگتر است پيوسته مورد خشنودى شما خواهم بود همان طور كه همواره در نزد آنان متهمم من على رغم مخالفان شما، ثنا و ستايش خويش را به پاى شما ريخته ام.

منصور گفت: مى پندارم كه در ستايش ما به زحمت افتاده باشى همان طور كه حسان بن ثابت در ثناى پيغمبر به رنج افتاد، و من هيچ يك از افراد بنى هاشم رانمى شناسم، مگر آنكه ترا بر گردن او حقى است. سيد تشكر مى كرد و منصور درباره او سخنانى مكى گفت كه نشنيدم درباره ديگرى اين گونه سخن بگويد.

10- " مرزبانى " در " اخبار السيد به اسناد خود از جعفر بن سليمان آورده است كه گفت: در نزد منصور بوديم كه سيد در آمد، منصور به وى گفت: بخوان قصيده اى را كه در آن چنين سروده اى:

معاويه و پيش از او عثمان سلطنتى يافتند كه ساقط كردن آن آسان نبود.

او نيز پادشاهى را به يزيد واگذار كرد و اين گناه و عذابى بود كه بر مردم روا داشت، خداوند بنى اميه را خوار كند كه آنان بر بندگان خدا ستم روا مى داشتند.

اختر بخت و ستاره اقبالشان خفت و خوابيد و ستارگان فرو مى افتند و بختها به خواب مى روند.

بنى اميه از ولايت بنى هاشم بناله در آمدند و گريستند و اسلام نيز از بنى اميه گريان بود.

بگذار بنالند كه روزگارى هم، دولت از آن آنان بود و روزگارى با دولت بر شما پاينده است. اينك شما را در برابر هر ماهى از حكومت آنان، ماهها و در برابر هر سالى از دولت آنان، سالها دولت و حكومت باد.

اى دودمان احمد آن خداوندى كه سرپرستى خلق را به شما داد و عطاهاى او گوناگون است، و راثت و خلافت را به شما برگرداند و بنى اميه را خوار و زبون ساخت.

خداوند عطاى خويش را بر شما تمام خواهد فرمود، و شما را در پيشگاه او زيادت و فزونى است. شما پسر عموهاى پيغمبريد و از جانب خداوند ذو الجلال بر شما درود و سلام باد.

شما وارث پيغمبريد و به ولايت، خويشاوندان پيغمبر سزاورترند. من به فضيلت شما آشنا و دوستدار قلبى و خدمتگزار شمايم.

در راه مهر شما آزار مى بينم و دشنام مى شنوم و خويشاوندانم چنان مرا حقا و سرزنش كردند كه به پيرى فتادم و گذران روزگار، مويم را سپيد كرد.

راوى گفت: منصور را ديدم كه از غذاهائى كه در جلوش بود به دهان سيد مى گذاشت و مى گفت: خدا را شاكر و از محبت و ستايش تو از خاندان پيغمبر متشكريم. خدا پاداش خيرت دهاد اى ربيع اسبى و بنده اى و كنيزى و هزار درهم براى سيد بفرست و ماهى هزار درهم براى او مقرر دار.

11- " جاحظ " از اسماعيل بن ساحر نقل مى كند كه گفت: من ساقى سيد حميرى و " ابادلامه " بودم، سيد مست شد و ديدگانش را چنان بر هم نهاد كه پنداشتيم به خواب رفته است. در اين هنگام دختر زشت روى " ابادلامه " آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و رقصاند و خواند.

نه مريم مادر عيسى شيرت داده است و نه لقمان حكيم سرپرستيت كرده است. سيد ديدگانش را گشوده و گفت:

ليكن مادرى بد، ترا به سينه چسبانده و پدرى پست پرورش داده است.

12- شيخ طائفه، به طوريكه در امالى وى به فرزندش آمده است، به اسناد خود از محمد بن جبله كوفى روايت كرده است كه گفت: سيد بن محمد حميرى و جعفر بن عفان طائى در نزد ما گرد آمدند. سيد به وى گفت: واى بر تو آيا درباره دودمان محمد چنين بد گوئى مى كنى كه:

ما بال بيتكم يخرب سقفه و ثيابكم من ارذل الاثواب

جعفر گفت: بد نگفتنه ام، سيد گفت: اگر نمى توانى خوب ثنا كنى دست كم خاموش بمان، آيا خاندان محمد را چنين توصيف مى كنند؟. اما ترا معذور مى داريم. طبع و كار شاعرى و منتهاى انديشه تو همين بوده است. كم قصيده اى سروده ام كه زشتى مدح ترا از ساحت آنان بر طرف مى كند و آن چنين است:

قسم به خداوند و نعمتهاى او. "و انسان مسول سخنان خويشتن است" كه نهاد على بن ابى طالب بر پارسائى و نيكوئى سرشته شده است.

و او امامى است كه بر همه امت برترى دارد.

و او قائل و قاصد حق است و به باطل نمى گرايد.

آنگاه كه ميدان جنگ نيزه ها را به نمايش مى آورد و مردان مرد از رفتن به ميدان باز مى ايستند، او به سوى حريف مى شتابد. و شمشيرى برنده و كشيده در دست دارد.

و به شيرى مى ماند كه از بيش در آمده و ميان فرزندان خود براه افتاده است. على مردى است كه ميكائيل و جبرئيل در شب بدربر وى سلام دادند.

ميكائيل با هزار فرشته و جبرئيل نيز با هزار فرشته و پس از اين دو اسرافيل نيز كه در شب بدر به يارى پيغمبر آمده بودند - چنانكه طير ابابيل به حمايت از خانه خدا - چون با على روبرو شدند به وى سلام كردند.

و اين است نشان بزرگداشت و اعظام نسبت به على.

اى جعفر درباره على اين چنين بايد سخن گفت و مانند شعر ترا بايد براى درماندگان و بيچارگان گفت. جعفر سر سيد را بوسيد و گفت: اى ابا هاشم تو رئيسى و ما پيرو. اين حديث را ابو جعفر طبرى در جزء دوم بشاره المصطفى " از شيخ ابى على ابن شيخ الطايفه و او به اسناد خود از پدرش نقل كرده است.

خلفاء روزگار سيد

سيد 10 تن از خلفاء را كه پنج تن از آنان از بنى اميه و پنج نفر از بنى عباس بودند، درك كرد: