الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۱۸ -


قيس در جواب او نوشت

نامه تو بمن رسيد آنچه درباره عثمان نوشته بودى متوجه شدم آن كارى بود كه من هرگز دخالتى در آن نداشتم، تو در نامه ات يادآور شده اى كه صاحب و مولاى من على مردم را وادار كرد تا بر او بشورند و او را از پاى در آورند از اين موضوع نيز هيچ گونه اطلاعى ندارم و هم چنين نوشته اى كه بيشتر خويشاوندان و قبيله من در خون عثمان دخالت داشته اند، بخدائى كه جان من در اختيار او است سوگند كه عثيره وقبيله من از همه مردم بيشتر فرمانبردار او بودند و از او حمايت مى نمودند و اما آنچه از من خواسته اى كه با تو بيعت كرده و بجنگ على بروم و انتقام خون عثمان رااز او بگيرم و در عوض پاداشى بمن بدهى، آن را نيز بخوبى فهميدم اين موضوعى است كه بايد بيشتر در آن باره بيانديشم و فكرهايم را بكنم، زيرا اين كارى نيست كه بتوان شتابان بسوى آن رفت و عجله بخرج داد، من كارى بتو ندارم و كارى درباره تو انجام نداده ام كه از من ناراضى باشى تا ببينم در آينده چه مى شود.

معاويه باو نوشت: بعد از حمد و سپاس پروردگار: نامه ات را خواندم تو را نزديك بخود نديدم تامهياى سازش و صلح با تو گردم و چندان دور نبودى تا آماده پيكار با تو شوم، تو راهم چون ريسمان قصابى ديدم كه چهار پايان را بدان مى بندند و براى او تفاوتى ندارى كه به پاى كه بسته شود شخصى چون من كسى را فريب نخواهد داد و در عين حال فريب كسى را هم نخواهد خورد زيرا سپاهيان انبوهى دارم و مردان زورمند و يكه تازان لايقى در ركاب من هستند اگر آنچه را بتو پيشنهاد كردم پذيرفتى بتو خواهم داد و اگر كارى كه گفتم انجام ندهى اسبان و سواران را بر سر تو مى تازم آنگاه ديگر هر بلا بسر تو آمد مقصر خودت خواهى بود، و السلام.

قيس در جواب او نوشت

پس از حمد و ثناى پروردگار: شگفتى در اينست كه تو اى معاويه نظريه مرا مردود دانسته و بكلى ساقط كردى و چشم طمع در اين دوخته اى "اى بى پدر" كه من از دايره پيروى و اطاعت آنكس كه از همه مردم سزاوارتر است براى رهبرى و زمامدارى و راستگوترين مردم و عاليترين راهنما و نزديكترين افراد برسول خدا مى باشد بيرون آيم و تحت فرماندهى تو درآيم آرى تو همان كسى كه هيچ شايستگى اين مقام را نداشته و از هر كسى بى لياقت تر هستى زيرا تو گفتارت از ديگران بيهوده و نارواتر و از همه كس گمراه تر و دورترين افراد هستى به رسول خدا، اطراف تو را مردمانى گمراه وگمراه كنند گرفته اند كه هر يك بتى از بتهاى شيطان هستند.

و اما اين سخنت كه مصررا بر من شورانيده و تمامى اين كشور را پر از سپاه و لشكر و پياده و سوار خواهى كرد و مرا با اين تهديد ترسانيده اى در صورتى اين كار را توانى كرد كه من تو را بخود وا گذارم و كارى بتو نداشته باشم، و السلام.

در روايت طبرى عبارتش چنين است: بخدا سوگند اگر تو را بحال خود وا نگذارم تا اينكه حفظ جانت مهمترين هدف تو باشد سخن تو راست خواهد بود.

معاويه از قيس نااميد شد و اين نامه را به او نوشت

پس از حمد و ثناى خداوند: تو اى قيس يهودى و يهودى زاده هستى اگر آنكس كه از اين دو سپاه بيشتر مورد دوستى و محبت تو است پيروز شود تو را از كار بركنار خواهد كرد و فرد ديگرى را بجاى تو مامور خواهد نمود و در صورتيكه من كه مبغوض ترين افراد نزد تو هستم كامياب گردم و دسترسى بتو پيدا كنم تو را خواهم كشت و گوش و بينيت را خواهم بريد پدرت نيز كمان خود را زه كرد ولى بدون نشانه تير انداخت بسيار كوشيد ولى به نتيجه نرسيد يارانش او را تنها گذاشتند و روزگار بسرش آمد و در حوران تنها و بى كسى از دنيا رفت، و السلام.

قيس در جواب نوشت

پس از ثناى پروردگار: همانا تو بت و بت زاده هستى از روى اكراه و بزور وارد اسلام گشتى و با اختيار دست از آن برداشته و از دين خارج گشتى چيزى بر ايمانت نگذشت و چندان سابقه دار نيستى و از آنطرف نفاق و كينه توزى تو تازگى ندارد، آرى پدرم كمان خود را زه كرد و به هدف تيراندازى كرد ولى كسى بر او حمله برد و او رااز پاى در آورد كه هرگز به خاك پاى او نمى رسيد و هيچ لياقت و عرضه اى نداشت ما ياران همان دينى هستيم كه تو از آن خارج شده اى و با دينى كه تو وارد آن گشته اى دشمن هستيم، و السلام.

مراجعه كنيد به جلد اول كامل مبرد ص 3.9 ج 2 البيان و التبيين ص 68 تاريخ يعقوبى جلد دوم ص 163، عيون الاخبار ابن قتيبه جلد دوم ص 213مروج الذهب جلد دوم ص 62 مناقب خوارزمى ص 173 شرح ابن ابى الحديد جلد چهارم ص.15

و عبارت جاحظ در كتاب تاج ص 1.9 چنين است:

قيس به معاويه نوشت: اى بت و اى بت زاده به من نامه مى نويسى و از من مى خواهى كه از على جدا شوم و به طاعت تو سر بگذارم و از اينكه اصحاب او از دورش متفرق شده و به تو پيوسته اند مرا مى ترسانى، سوگند به آن خداوندى كه جز او معبودى نيست، اگر براى او جز من كسى باقى نماند و براى من هم جز او كسى باقى نماند، ماداميكه تو در جنگ اوئى با تو مسالمت نخواهم كرد و تا هنگاميكه با او دشمنى مى ورزى بفرمانت تن نخواهم داد من دشمن خدا را بر دوست خدا و حزب شيطان را بر حزب خدا انتخاب نمى كنم و السلام.

يك نامه ساختگى

معاويه از قيس و پيرويش مايوس شد و اين امر بر او گران آمد كه قيس با على باشد واز طرفى دورانديشى و دليرى او را بخوبى مى دانست و هر حيله ايكه براى دور نمودن او از على "ع" بكار برد سودى نبخشيد ناچار به مردم شام به دروغ گفت: قيس با شما همداستان و همعقيده شده است، او را به خير دعا كنيد و دشنامش مدهيد و مردم را ازنبرد با او باز داريد او از پيروان ماست و نامه هايش كه شامل خيرانديشى هاى نهانى اوست به ما ميرسد. مگر نمى بينيد كه با برادران شما "از اهل خربتا" كه در نزد اويند چگونه رفتار مى كند عطايا و ارزاق به آنها مى دهد و پيوسته به آنها نيكى مى كند، سپس نامه اى از قول قيس ساخت و در حضور اهل شام خواند.

متن نامه

اما متن نامه:

بسم الله الرحمن الرحيم

از قيس بن سعد به امير معاويه بن ابى سفيان:

درود بر تو، پس از حمد و ثناى خداونديكه جز او خدائى نيست.

من چون فكر كردم و با ميزان دين خود سنجيدم، دانستم كه براى من زيبنده نيست از گروهى پيروى كنم كه امام پرهيزگار خود را كه به واسطه مسلمانى خونش محترم بود كشتند.

لذا از خداى عزو جل آمرزش مى طلبم كه مرا از گناهان محفوظ بدارد و در امر دينمان سالم باشيم. بدانيد كه من دوستى و سازش خود را با شما اعلام مى كنم و در نبرد با كشندگان پيشواى مظلوم " عثمان " "رض" همراه شمايم.

پس هر گونه ساز و برگ و مردان جنگجو كه صلاح مى دانى در اختيار من قرار ده كه با شتاب به انجام مقصود مى پردازم. و السلام از عادات هميشگى معاويه، همين صحنه سازيها و نامه جعل كردنها است، و از زمان او روايات جعلى و دروغين، در مدح بنى اميه و قدح بنى هاشم شايع شد.

كيسه هاى پر از طلا و نقره، به روسياهان مزدور مى بخشيد تا آنها رواياتى بدروغ در مدح او بسازند و به پيامبر خدا "ص" نسبت دهند، به سمره بن جندب صد هزار درهم مى بخشد تا روايتى جعل كند كه اين آيه:

" و من الناس من يشرى نفسه ابتغا مرضات الله "

در باره ابن ملجم شقى نازل شده. و آيه:

و من الناس من يعجبك قوله فى الحياه الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام.

در باره على "ع" نازل گشته است.

ولى سمره قبول نكرد. دوباره دويست هزار درهم بخشيد، باز هم قبول نكرد،در مرتبه سوم چهار صد هزار درهم بدو بخشيد و قبول كرد.

و از اين قبيل جنايات و خيانات از معاويه بسيار صورت گرفته است

پس، كسى كه نسبت دروغ به پيامبر خدا "ص" بدهد، و عليه امير مومنان مطالبى نشر دهد، بعيد نيست كه به مانند قيسى افترا ببندد و نامه اى از قول او بسازى و به بزرگان و شخصيتهاى پاك بنى هاشم نسبتهاى ناروائى بدهد كه آنان از اين نسبتها منزهند. بلى، معاويه ننگ اين روش و منش نكوهيده را، در دوران تاريك تسلط و اقتدارش بر خود و همكارانش نهاد، و كيش وعادتش براى اين جارى گرديده بود و به پيروى از او راويانى خدا ناشناخته و بدمنش پيدا شدند كه به جعل احاديث پرداختند، و روايات مجعول زياد شد. و چه مشكلاتى در سر راه محققين و راويان حديث بوجود آوردند تا اينكه توانستند روايات خوب و بد رااز هم جدا سازند.

اين روش ناپسند معاويه ادامه يافت تا بحدى كه كودكان در يك چنين محيطى بزرگ شدند و بزرگسالان بر اين مبنا به پيرى رسيدند و در نتيجه اين سياست ننگين بغض و دشمنى خاندان پيامبر "ع" در دلها جايگزين شد و بدعت معاويه داير بر لعن و دشنام بر على "ع" بعد از نماز جمعه و نمازهائيكه به جماعت برگزار ميشد و در بالاى منابر در شرق و غرب كشور اسلامى معمول گشت و حتى در پايگاه وحى پروردگار "= مدينه منوره" چنين عمل مى شد.

حموى در ج 5 ص 38 " معجم البلدان " گويد:

لعن بر على "رض"، در بالاى منابر در شرق و غرب كشور اسلامى اجرا گرديد ولى در منبر سجستان، جز يكبار اين عمل ناروا انجام نگرفت، مردم آن سامان، از اجراى اين بدعت كثيف بنى اميه خوددارى نمودند. حتى مقرر داشتند كه بر منابر ايشان هيچكس لعن نگردد. وه چه شرافتى است كه نصيب اين مردم گشته و از لعن على "ع" برادر رسول خدا "ص" خوددارى نمودند در حاليكه در منابر دو حرم بزرگ مسلمين مكه و مدينه لعن مى شد.

پس از مرگ امام حسن "ع" معاويه عازم حج شد و در سر راه وارد مدينه گشت تصميم گرفت در بالاى منبر رسول خدا "ص" على را لعن كند بدو گفته شد در اين شهر سعد بن ابى وقاص است، و گمان نمى كنيم كه او بدين عمل راضى باشد كسى به سوى او بفرست ببين عقيده او در ين زمينه چيست.

معاويه كسى را به سوى سعد فرستاد، تا ببيند نظر سعد در باره لعن على "ع" چيست.

سعد جواب فرستاد كه: اگر اين كارانجام گيرد من از مسجد رسول خدا "ص" خارج مى شوم و ديگر قدم به مسجد نمى گذارم لذا معاويه از لعن على "ع" خوددارى كرد تا اينكه سعد مرد و بهنگام مرگ سعد بود كه معاويه على "ع" را در منبر رسول لعن نمود و به كار گزارانش در شهرها نوشت كه على را در منابر لعن كنند و چنين كردند.

ام سلمه زن پيامبر اكرم "ص" نامه اى به معاويه نوشت كه شما خدا و رسول خدا را در منابر لعن مى كنيد چه، شما على و دوستدار او را لعن مى كنيد و به حق گواهى مى دهم كه خدا و رسولش على را دوست دارند. ولى معاويه به نامه و گفتار ام سلمه اعتنائى نكرد

جاحظ در كتاب خود " الرد على الاماميه " گويد:

معاويه در آخر خطبه خود مى گفت: همان ابو تراب، "على"ملحد شده و "مردم را" از راه تو باز داشته است، او را لعنت فرست لعنتى پيوسته و شديد و او را به شكنجه سخت عذاب نما.

و سپس اين فراز از خطبه را، به نقاط مختلف كشور اسلامى فرستاد و تا زمان عمر بن عبدالعزيز بر همه منابر آشكارا گفته مى شد.

گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند:

اى امير المومنين تو به آنچه آرزو داشتى "سلطنت" رسيدى، چه بهتر كه ديگر دست از اين مرد بردارى، و لعنش نگوئى

معاويه در جواب گفت: نه بخدا قسم چندان به اين عمل ادامه مى دهم تا كودكان با اين روش بزرگ شوند و بزرگسالان با اين خوى و منش به پيرى برسند و تا ديگر كسى فضليتى در باره على ذكر نكند. اين داستان را ابن ابى الحديد در ج 1 ر 356 شرح نهج البلاغه آورده است. زمخشرى در كتاب " ربيع الابرار " بنابر آنچه در ذهن ياد دارم، و حافظ سيوطى گويند:

در زمان بنى اميه "در نقاط مختلف كشور اسلامى" بيش از هفتاد هزار منبر وجود داشت كه بنا به سنت ناميمون معاويه، على بن ابى طالب بر همه اين منابرلعن مى شد.

علامه بزرگوار شيخ احمد حفظى شافعى در منظومه خود چنين گويد:

سيوطى حكايت كرده كه روش بنى اميه بر ين بود كه:

بر بيش از هفتاد هزار منبر لعن على "ع" را مى گفتند.

و اين جنايتى است كه جنايتهاى ديگر در قبال آن كوچك مى نمايد.

آيا با كسيكه اين سنت ناميمون را مى گذارد دشمنى ورزيدند يا اينكه عيب او را پوشانيدند و ثنا گفتند؟

و آيا دانشمند مى تواند ساكت باشد و جوابى ندهد؟

و آيا اين عمل معاويه را به اجتهاد او بر مى گردانند، چنانكه ستمهايش را به اجتهادش برگرداندند، يا نه، مى گويند شخصى ملحد است؟

آيا اين روش ناپسنديده "على" را رنج نمى دهد؟

و كيست كه او را آزار مى دهد؟

در روايتى از ام سلمه آمده كه آيا در بين شما كسى هست كه خدا را دشنام دهد؟ خموش باشيد و با انديشمندان و دانايان همراه شويد.

و دشمن بداريد هر كسى كه على را دشمن مى دارد.

قبلا امير مومنان به تمام اين ماجراها خبر داده و پيشگوئى مى فرمود كه: به زودى بعد از من مردى بر شما ظاهر شود، گشاده گلو و بزرگ شكم، آنچه مى يابد مى خورد و در دنبال آنچه نيافته است مى گردد، پس او را بكشيد ولى هرگز او را نخواهيد كشت.

آگاه باشيد كه او شما را امر ميكند مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوئيد "نهج البلاغه"

و ما اگر بخواهيم در ين زمينه بسط كلام دهيم، كتاب از وضع عادى خود خارج مى گردد چه، صفحات تيره و تار زندگى معاويه به دهها و صدها نمى گنجد بلكه هزارهاست.

صلح و سازش بين قيس و معاويه

شرطه الخميس، قيس را امير خود قرار داد "و چنانكه در رجال كشى ص 72 آمده، قيس صاحب و سرپرست شرطه الخميس معروف شده بود".

قيس با ايشان همعهد شد كه با معاويه نبرد كنند و با شيعيان على "ع" و آنانكه تبعيتش مى كنند شرط كرد كه با مال و جان فداكارى كنند و در مصايب سهيم باشند.

معاويه به قيس پيامى فرستاد كه تو براى چه كسى جنگ مى كنى؟ مگر نمى دانى كه فرمانده مطاع تو با من بيعت نموده است؟ ولى قيس گفته معاويه را قبول نكرد تا اينكه معاويه ورقه سفيدى را مهر و امضا نمود و برايش فرستاد و به او پيام فرستاد كه هر چه به نفع خود مى خواهى در ين نامه بنويس كه مورد قبول منست.

عمرو بن عاص بن معاويه گفت: اين كار را مكن با او جنگ كن.

معاويه گفت: آرام باش و شتاب مكن ما به كشتن آنان پيروز نخواهيم شد مگر بعد از اينكه به تعدادشان از اهل شام به قتل برسانند با اين كيفيت ديگر در زندگى چه خيرى خواهد بود.

بخدا قسم تا ناچار نشوم با او جنگ نخواهم كرد.

و بعد از فرستادن آن ورقه سفيد مهر و امضا شده، قيس امان نامه اى براى خود و شيعيان على تنظيم كرد و در آن شرط نمود كه آنچه از اموال و نفوس بدست ايشان از بين رفته مورد مواخذه و مطالبه قرار نگيرند و هيچگونه تعهد مالى بر معاويه به نفع خود درخواست ننموده و معاويه آنچه قيس در آن ورقه نوشته بود پذيرفت و در نتيجه قيس با همراهانش تحت فرمان و طاعت معاويه در آمدند.

ابوالفرج گويد: معاويه به سوى قيس فرستاد او را دعوت به بيعت با خود نمود. هنگام ورود به مجلس معاويه گفت: من سوگند ياد نموده ام كه با معاويه ملاقات نكنم مگر اينكه بين من و او نيزه و شمشير باشد.

معاويه هم براى اينكه سواند او را عملى كرده باشد امر كرد نيزه اى وشمشيرى آوردند و در ميان خود و قيس نهاد و چون قيس داخل شد به جهت اينكه قبلا باحضرت امام حسن عليه السلام بيعت كرده بود رو به امام حسن نمود و عرض كرد: آيا ازقيد بيعت با شما آزادم؟ حضرت فرمودند: آرى. پس كرسى برايش گذاشتند و معاويه هم با حضرت امام حسن بر سرير خود قرار گرفت و به قيس گفت: آيا بيعت مى كنى؟

قيس جواب داد: آرى ولى دست خود را روى ران خود گذارده بود و به طرف معاويه دراز نكرد، معاويه از تخت خود برخواست و خود را به قيس رساند و خم شد و دست خود را به دست قيس كشيد ولى باز هم قيس دست خود را بطرف او بلند نكرد