الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۱۵ -


اما اين كه نام عثمان را بردى اگر شنيدن اخبار تو را كفايت كند و بهر خبرى گوش فرا ميدهى، يك خبر هم از من بگير و بشنو: عثمان را كسانى كشتند كه تو از آنان بهتر نيستى و افرادى او را تنها گذاشتند و ذليلش كردند كه مسلما از تو بهتر هستند.

و اما اصحاب جمل، بدان جهت باآنان جنگيديم كه پيمان خلافت و بيعتى را كه با خليفه نموده بودند شكستند و بعهد خود وفا ننمودند و اما معاويه بخدا سوگند كه اگر تمام اعراب دور او را بگيرند انصار با او خواهند جنگيد.

و اما اينكه گفتى، هم چون بقيه مردم نيستيم، ما در جنگ آنطور خواهيم جنگيد كه در ركاب رسول خدا مى جنگيديم، از شمشيرها با صور خود و از نيزه ها با گلوگاه خود نگهدارى و حفاظت مى كنيم تا آنجا كه حق بيايد و دستور خدا آشكار گردد گرچه آنان دلشان نخواهد. و لكن اى نعمان بنگر در همراهان معاويه جز عده افراد آزاد شده و يا بيابانى و يا چند نفرى از مردم يمن كه فريب خورده و داخل سپاهيان او شده اند مى بينى؟

ببين كه مهاجران و انصار و پيروان آنها كه به يكى از انان تبعيت كرده اند رضى الله عنهم كدام طرف هستند و ببين كه با معاويه از انصار رسول خدا جز تو و رفيق كوچكت كسى ديگر هست؟

بخدا سوگند شما دو نفر نه در جنگ بدر و احد بوديد و نه سابقه اى در دين اسلام داريد و نه آيه اى از قرآن در شان شما نازل شده و نه آشنائى با قرآن داريد بجان خودم قسم اگر تو هم اكنون ما را فريب داده و بما خيانت كردى پدرت نيز بما خيانت كرد و سپس اين شعر را گفت:

و الراقصات بكل اشعث اغبر خوص العيون تحثها الركبان

قسم به شترانيكه در راه زيارت حرم، حاجيان خاك آلوده را بر پشت خود ميبرند كه چشمها در حدقه فرو رفته و با اينحال سواران مهميز ميزنند و شتران را بتاخت وا ميدارند.

ماابن المخلد ناسيا اسيافنا عمن نحاربه و لا النعمان

نه فرزند مخلد جلو شمشير مارا از آنكس كه ميخواهيم با او بجنگيم ميگيرد و نه نعمان.

تركا العيان و فى العيان كفايه لو كان ينفع صاحبيه عيان

آنچه را كه واضح و آشكار بود ترك نمودندو در آن امر واضح كفايت بود و خود بس بود اگر اين دو نفر دوستان را امر واضح و آشكار مفيد باشد.

بعد از اين رويدادها امير المومنين قيس را نزد خود طلبيده و اورا تمجيد و ستايش كرد و سمت فرماندهى و سرورى انصار را باو داد.

در جنگ نهروان قيس بسوى خوارج رفت و به آنان گفت:

اى بندگان خدا خواسته ما از شما اينست كه سوى ما آئيد و داخل شويد در آن موضوع و امرى كه از آن بيرون رفته ايد و برگرديد بطرف ما تا با دشمن خود و شما بجنگيم شما كار بزرگى انجام داده ايد ما را مشرك دانسته ايد و عليه ما گواهى شرك داده ايد، شرك ستم بزرگى است خون مسلمانها را مى ريزيد و آنان را مشرك ميدانيد.

عبدالله بن شجره سلمى باو گفت: حق براى ما روشن شده و از شما پيروى نخواهخيم كرد مگر اينكه شخصى هم چون عمر را براى ما بياوريد، قيس گفت: ما در بين خود غير از صاحب خود على عليه السلام كسى ديگر را نمى بينيم آيا شما در بين خود كسى را داريد؟

گفتند نه

گفت: شما در پيشگاه خود بخدا قسم ميدهم اگر او را از بين ببريد من فتنه و آشوبى بس بزرگ را ميبينم كه بر شما پيروز شده و دچار آن گشته ايد و اما موقف و وضع زندگى او بعد از دوران رسول خدا و امير المومنين: او همراه امام دوم امام مجتبى سلام الله عليه بود: درآن هنگام كه لشكرى براى جنگ و پيكار با مردم شام گسيل مى داشت، عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را احضار كرد و فرمود اى پسرعمو من همراه تو دوازده هزار نفر از شجاعان و دليران عرب و پارسايان و تلاوت كنندگان قرآن را از قوم مصر فرستاده ام يك نفر آنان در مقابل يك سپاه و جمعيت ايستاده و آهنگ جنگ با گروهى را خواهد نمود، اينها را با خود حركت ده و ببر و با نرمى و ملايمت با آنان رفتار كن و با روئى باز با آنان مواجه شو و در مقابلشان متواضع و فروتن باش آنان را نزديك خود قرار بده و خيلى از آنها فاصله مگير اينها بازمانده هاى افرادى هستند كه مورد اطمينان امير المومنين بودند بر كنار رود فرات آنان را حركت ده و از فرات بگذر واز مسير مسكن حركت كن و از آنجا بگذر تا در مقابل معاويه قرار گيرى و رو در روى او جبهه گيرى، اگر باو برخورد نمودى او را همانجا نگهدار تا من بتو برسم و بزودى بدنبال تو حركت خواهم كرد من بايد از وضع تو هر روز مطلع شوم و مرا در جريان كاربگذار و با اين دو نفر يعنى: قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كن و اگر حادثه اى براى تو رخ داد، قيس بن سعد امير لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد سعيد بن قيس برهبرى مردم منصوب خواهد بود، عبدالله در چنين موقعيت و با اين سفارشات حركت كرد.

و اما معاويه جلو آمد و آمد تا بقريه "الحيوضه" در مسكن وارد شد و در آنجا فرود آمد عبيدالله بن عباس هم وارد آنجا شد و در مقابلش صف آرائى كرد، فرداى آن روز معاويه عده اى را نزد عبيدالله فرستاد، عبيدالله بسربازانش دستور داد به آنان حمله كنند سربازان عبيدالله سپاهيان اعزامى را از نزديك خود دور كرده و به اردوگاه خود بر گردانيدند شب كه فرا رسيد معاويه قاصدى نزد عبيدالله فرستاد و باو پيغام داد كه حسن بن على بمن پيغام داده كه با او آشتى كنم و زمام امور را بمن بسپارد اگر الان بفرمان من در آئى خود فرمانده مى شوى و دستوراتت قابل پيروى است ولى اگر حالا بفرمان من در نيائى و متابعت نكنى بعدها بالاجبار بيعت خواهى كرد ولى آن روز فقط تابع و فرمانبردار خواهى بود و اگر حالا پاسخ مثبت بمن بدهى هزار هزار درهم بتو ميدهم و قبلا بعنوان پيش قسط نصفش را برايت مى فرستم و هر گاه وارد كوفه شدم نصف ديگر را خواهم داد.

عبيدالله شبانه نزد معاويه رفت و وارد اردوگاه او گشت و معاويه هم وعده اى كه باو داده بود وفا كرد سحرگاه كه مردم از خواب حركت كردند منظتر خروج عبيدالله بودند كه تا با او مراسم صبحگاه را اجرا نمايند و نماز صبح را بخوانند وقتى دنبال او رفتند او را نيافتند، قيس بن سعد بن عباده نماز صبح را با آنان خواند و بعد از نماز بر ايشان سخنرانى كرد و آنان را در اطاعت از امام و پيروى از هدف خود پاى برجا نمود و از حال عبيدالله پرسيد و از وضع او كه مطلع شد مردم را به بردبارى و پايمردى و مقاومت و جهش در مقابل دشمن دستور داد و سپاهيان هم همگى اطاعت او را نموده و پاسخ مثبت باو دادند و گفتند: اى قيس دستور حمله بنام خدا صادر كن تا بر دشمن حمله نمائيم.

قيس از جائيكه ايستاده بود پائين آمد و دستور حمله را صادر كرد، بس بن ارطاه در مقابل او صف آرائى كرده و با صداى بلند فرياد زد: اى مردم عراق اين فرمانده شما است كه نزد ما است و بيعت نموده و آن امام شما امام مجتبى است كه صلح نموده شما چرا خود را بكشتن ميدهيد.

قيس بن سعد به آنان گفت يكى از دو كار را انتخاب نمائيد يا بدون وجود امام بجنگيد و يا بر گمراهى و ضلالت بيعت كنيد.

پاسخ دادند بلكه ما بدون امام مى جنگيم از جاى خود بيرون آمده و حمله سختى نمودند و شامى ها را به اردوگاه و سنگرهاى خود برگردانيدند. معاويه نامه اى به قيس بن سعد نوشت و او را بنزد خود خواند و وعده هائى به او داده وى را تطميع كرد، قيس در جواب او نوشت: نه بخدا قسم هيچگاه مرا نخواهى ديد مگر اينكه بين من و تو نيزه فاصله باشد.

يعقوبى در ج 2 ص 191 تاريخ خود گويد: حضرت امام حسن "ع"، عبيدالله پسرعباس "عموى پيغمبر" را با دوازده هزار تن به جنگ معاويه گسيل داشت و قيس بن سعد عباده انصارى را همراهش فرستاد و به عبيدالله امرفرموده كه مطيع امر و راى قيس باشد.

سپس عبيدالله به ناحيه جزيره روانه شد و معاويه، پس از اينكه از كشته شدن حضرت على "ع" آگاه شد، به طرف موصل روى آورد، تاريخ حركت معاويه هيجده روز بعد از كشته شدن حضرت على "ع" بود كه دو لشگر در مقابل هم بسيج شدند معاويه مبلغ يك ميليون درهم با پيامى براى قيس فرستاد كه يا به ما ملحق شو و يا بازگرد ولى قيس پولها را برگرداند و گفت: مى خواهى با مكر و فريب مرا از دينم منحرف گردانى؟.

گفته شده كه معاويه پيام را براى عبيدالله فرستاد و يك ميليون درهم برايش قرار داد و او هم با هزار تن از سپاهيان خود به معاويه ملحق شد ولى قيس در نبرد با معاويه پايمردى نشان مى داد و معاويه پيوسته با دسيسه جاسوسانى به لشكر حضرت امام حسن مى فرستاد كه شايع كنند قيس با معاويه صلح نموده و همراه او شده و باز عده اى را هم به لشكر قيس فرستاد تا شايع كنند كه حضرت امام حسن با معاويه صلح نموده است.

و در ج 2 ص 225 كتاب استيعاب از عروه نقل شده كه قيس بن سعد با حضرت امام حسن "ع" بود و در مقدمه لشگر پنجهزار سپاه داشت كه همگى بعد از مرگ حضرت على "ع" سرها را تراشيده بودند و همپيمان با مرگ، اما هنگاميكه حضرت امام حسن با معاويه صلح نمود، قيس به بيعت راضى نشد و به ياران خود گفت: شما چه مى خواهيد؟

اگر مايل به جنگيد، مى جنگيم تا پيشتازترين از ما بميرد.

و اگر مايليد برايتان امان بگيرم.

گفتند: برايمان امان بگير.

سپس قيس براى ياران خود طبق شرائطى امان گرفت و اينكه بهيچوجه تعقيب نشوند و براى خود، مزيتى غير آنچه كه براى سپاهيان خود خواسته بود نخواست "سپس با سپاهيان خودبه طرف مدينه حركت نمود".

مراتب بخشش و سخاوت

از آنجا كه موارد نمايان كرم و بخشش او فراوان است ما توانائى آن را نداريم كه گسترده در آن باب سخن گوئيم، لكن نمونه اى چند متذكر مى شويم و از آنهمه داستانهاى شيرين و پاك منزه چند مورد را يادآور مى گرديم، از گردن بند بهمان اندازه كه دور گردن را فرا گيرد ما را بس است.

اين خصلت و منش در خاندان قيس از قديم بوده تا بحدى كه رسول خدا "ص" ميفرمود: جود و سخاوت در سرشت و فطرت اين خاندان نهفته است.

قيس مالى را به مبلغ نود هزار بمعاويه فروخت و آنگاه مناديان او در شهر مدينه فرياد برآوردند كه هر كس قرضى ميخواهد بخانه سعد بيايد چهل يا پنجاه هزار را بمردم وام داده و بقيه را هم بعنوان صله و جايزه بخشيده و از وام گيرندگان سند گرفت بعد از چندى در بستر مرض افتاد ولى افراد كمى بعيادت او رفتندروى بهمسر خود قريبه دختر ابى قحافه و خواهر ابوبكر نموده و گفت:

اى قريبه بنظر تو علت اين كه مردم كمتر بعيادت من آمدند چيست؟ پاسخ داد: بخاطر اينكه همگى از تو قرض دارند و تو طلب كارى.

قيس تمام اسناد را بصاحبانش رد كرده و قرض همگى را بخشيد.

جابر گويد: با گروهى تحت فرماندهى قيس بماموريتى اعزام شديم، قيس از مال خود نه شتر براى ما كشت و همگى را ميهمان خويش ساخت هنگامى كه بخدمت رسول خدا مشرف شديم دوستان ما جريان را به آنحضرت گفتند، رسول خدا فرمود سخاوت و كرم،اخلاق و سرشت اين خاندان است.

در سفر ديگرى كه از عراق بمدينه مى آمد هر روزى يك شتر براى غذاى همراهيان خود مى كشت و همگى را غذا ميداد تا وقتى كه وارد مدينه شد.

عبدالله بن مبارك از قول جويره روايت كرده كه: معاويه نامه اى بمروان نوشت وبوى دستور داد كه خانه كثير بن صلت را از او بخرد، كثير خانه خود را باو نفروخت معاويه نامه اى ديگر نوشته و بمروان دستور داد با كثير در برابر طلب من سختگيرى كن.

اگر قرضش را داد كه بسيار خوب والا خانه اش را بفروش و طلب مرا بردار، مروان پيام معاويه را بكثير رسانيده و باو گفت سه روز مهلت دارى اگر مالى كه معاويه ازتو طلبكار است نپردازى خانه ات را مى فروشم.

جويره گويد: كثير اموال خود را جمع آورى كرد و سى هزار كسر آورد و از مردم درخواست كمك نمود و گفت آيا كسى هست بداد من برسد و اين مبلغ را بمن بدهد بياد قيس بن سعد افتاد و نزد وى رفت و از او درخواست نمود قيس هم سى هزار را باو داد مروان وقتى مال ها را ديد خانه اش راباو برگردانده پول ها را نيز از او نگرفت كثير پول را نزد قيس آورد تا باو مسترد سازد قيس گفت من پول را بتو بخشيده ام و از تو نمى گيرم. مبرد در جلد اول كتاب كامل ص 3.9 چنين روايت كرده: پيرزنى نزد قيس آمد و با گفتن اين كنايه كه درخانه من موشى نيست از نادارى و بى غذائى خود بوى شكايت كرد.

قيس در جواب گفت چه نيكو سوالى كردى؟ بخدا سوگند موشهاى خانه ات را فراوان گردانم آنگاه خانه اش را از انواع غذاهاى چرب و لذيذ و خواروبار بسيار پر كرد ابن عبدالبر گويد اين داستان مشهور است و صحت دارد.

در ص 3.9 همان كتاب نيز چنين آمده است: هنگامى كه پدر قيس سعد بن عباده از دنيا رفت همسرش آبستن بود و معلوم نبود فرزندى كه در رحم دارد پسر است يا دختر، سعد هم قبلا وقتى كه ميخواست از مدينه خارج شود اموال خود را بين فرزندان تقسيم كرده بود و براى بچه اى كه بدنيا نيامده بود سهمى منظور نكرده بود، ابوبكر و عمر بقيس گفتند حال كه اين كودك بدنيا آمده و مالى براى او باقى نمانده تقسيمى را كه پدرت نموده بهم بزن و طرز ديگرى تقسيم كن قيس در پاسخ گفت من سهم خود را به اين نوزاد ميدهم و تقسيم پدرم را بهم نمى زنم و برخلاف او عملى انجام نميدهم.

اين مطلب را ابن عبدالبر در كتاب " الاستيعاب " ج 2 ص 525 ذكر كرده و گفته است كه افراد مورد اطمينان اين مطلب را نقل كرده اند.

از جمله داستانهاى مشهور سخاوت او اين قضيه است: كه وى اموال زيادى داشت و بمردم بقرض داده بود بعد از چندى مريض شد مردم از آنجا كه در پرداخت قرض خود قدرى تاخير كرده بودند از اينكه بعيادت او بيايند خجالت مى كشيدند و لذا افراد كمترى از او عيادت كردند.

قيس گفت خداوند مالى را كه باعث شود برادران ايمانى كمتر بديدار يكديگر روند نيست و نابود سازد و آنگاه دستور داد در شهر جار بزنند كه قيس تمام بدهكاران خود را بخشيده و از هيچ كس طلب ندارد و همگى را حلال نموده است مردم بخانه او هجوم آوردند باندازه اى كه پلكان در ورودى منزل او خراب شد. در عبارت ديگرى چنين آمده است: بعد از اين اعلاميه هنوز شب نشده بود كه آستانه منزلش از كثرت عيادت كنندگان شكسته شد.

در يكى از جنگهاى كه جانب رسول خدا شركت جسته بود و در آن سپاه ابوبكر و عمر هم نيز بودند، قيس رفتارش اين بود كه مردم را طعام داده و اموالش را بقرض ديگران ميداد، ابوبكر و عمر گفتند اگر مااين جوان را بحال خود وا بگذاريم اموال پدرش را نابود مى سازد و از دست ميدهد لذا در بين مردم براه افتاده و مردم را از قبول عطايا قيس جلوگيرى مى كردند سعد وقتى اين جريان را شنيد روزى بعد از نماز پشت سر رسول خدا از جاى حركت كرد و گفت: كيست كه مرا از دست پسر ابى قحافه و پسر خطاب نجات دهد، اينان فرزندم را بخيال خود بخاطر من به بخل وا ميدارند " اسد الغابه " ج 4 ص.415

در عبارت ديگر: در دوران زندگانى رسول خدا قيس بهمراه ابوبكر و عمر بمسافرتى رفت اموال خود را به آنان و ساير همسفريها مى بخشيد ابوبكر باو گفت رفتار تو باعث مى شود كه اموال پدر را از دست بدهى دست از اين كار بردار. وقتى از مسافرت برگشتند سعد بن عباده به ابوبكر گفت تو ميخواهى فرزندم بخل بورزد نه چنين نيست ما مردمى هستيم كه توانائى بخل ورزى را نداريم.

ابن كثير در جلد هشتم تاريخش ص 99 چنين گويد: قيس بن سعد ظرف بزرگى داشت كه هميشه همراه او بود و هر وقت ميخواست غذا بخورد مناديانش فرياد ميزدند اى مردم بيائيد و در خوردن گوشت و تريد با قيس شركت نمائيد، پدر و جدش نيز قبلا همين رويه و اخلاق را داشتند.

هيثم بن عدى گويد: در كنار خانه خدا سه نفر در اين باره كه كريم ترين مردم در اين زمان كيست با يكديگرصحبت كرده و هر يك شخصى را معرفى مى كرد يكى از آنان گفت: عبدالله بن جعفر و ديگرى گفت: قيس بن سعد و سومى گفت: عرابه اوسى. آنقدر با يكديگر جر و بحث كردند كه صداى هياهوى آنان بلند شد مردى به آنان گفت:

هر كدام شما نزد آنكس كه او را سخى ترين افراد مى پندارد برود و به بيند چه اندازه باو ميدهد و آنگاه با لعيان خواهيد ديد كه كريم ترين مردم كيست آنكس كه عبدالله بن جعفر را برگزيده بود نزد او رفت وقتى بر او وارد شد ديد پا در ركاب كرده و ميخواهد بمزرعه خود رود، باو گفت: اى پسرعموى رسول خدا من مردى غريبم و در راه مانده ام.

عبدالله پااز ركاب كشيده و باو گفت تو بر آن سوار شو، اين مركب و آنچه بر او است از آن تو باشد و آنچه كه در ترك بند است براى خود بردار و از اين شمشير كه بر مركب بسته است غفلت نكن زيرا شمشير على بن ابيطالب است و ارزشى بس فراوان دارد.

مرد با چنين وضعيتى در حاليكه سوار بر شترى قوى هيكل شده و در ترك بند چهار هزار دينار داشت برگشت و لباس ابريشمى و اشيا گرانبهاى ديگر همراه داشت و مهمتر از همه شمشير على بن ابيطالب كه در دست گرفته و فكر مى كرد آرى عبدالله سخى ترين مردم است.

بعد از او آنكس كه قيس را كريم ترين مردم مى دانست نزد او رفت و او را خوابيده ديد كنيزش به او گفت چه ميخواهى؟

گفت مردى غريبم در بين راه مانده ام و چيزى ندارم بوطن بروم كنيز گفت خواسته تو آسان تر و كوچك تر از اينست كه قيس را از خواب بيدار كنم اين كيسه را كه در آن هفتصد دينار است بگير امروز در خانه قيس غير از آن چيزى نيست خود برو در جايگاه شتران يك ناقه را بهمراه يك بنده و غلام براى خود انتخاب كن و بسوى وطن رهسپار شو، در اين موقع قيس از خواب بيدار شد كنيز جريان را باو گفت قيس بشكرانه اين عمل كنيز را آزاد ساخت و باو گفت آيا بهتر نبود مرا بيدار مى كردى تا عطائى باو بخشم كه براى هميشه بى نياز باشد، شايد آنچه باو داده اى نيازش را برطرف نسازد.