الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۳۲ -


""انا شققنا الارض شقا فانبتنا فهيا حبا و عنبا و قضبا و زيتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاكهه و ابا"" ما شكافتيم زمين را شكافتنى پس رويانيديم در آن گندم و انگور و خرما نوعى و زيتون و خرما و باغ هاى پر درخت و ميوه و چراگاه را، پس باغهاى پر درخت آن چهار ديوارى از خرما و درخت و ميوه و چراگاه است گويد: پس" آب" آنست كه از زمين رويد از آنچه كه چهارپايان و گوسفندو گاو و شتر ميخورند و مردم آنرا نميخورند.

گويد: پس عمر باصحابش گفت: آيا شما ناتوانيد كه بگوئيد چنان چه اين جوانيكه جمع نشده شئون سرش گفت: قسم بخدا كه من ميبينم سخن را چنانچه تو گفتى آرى، هر آينه بتحقيق كه خليفه نيز عاجز و ناتوانست از شناخت آنچه كه گفت جوانيكه شئون سرش جمع نشده و" آب" همانستكه خليفه را خسته كرد و علم آنرا تكلف وزور دانست چنانچه گذشت در حديث سابق ص 193 و من نميدانم آن جوان چه گفت وبراى چه خليفه قول او را پسنديد.

زدن خليفه با تازيانه بدون موجبى

ابن عساكر از عكرمه بن خالد نقل كرده كه گفت: پسرى از عمر بن خطاب داخل بر او شد و او خود را بصورت مردها درآورده و لباس خوبى پوشيده بود پس عمر او را زد با تازيانه اش تا بگريه درآمد. پس حفصه باو گفت براى چه او را زدى، گفت: ديدم كه مغرور بخود شده پس دوست داشتم كه او را كوچك كنم در پيش خودش.

امينى گويد: من مناقشه و مجادله نميكنم خليفه را در شناخت خود بينى پسرش را و آن يك خصلتيست كه قائم بشخص است، و بحث هم نميكنم در اجتهاد او در تعزير فرزند و بحث نميكنم از امكان منع كردن فرزند از عجب و خود بينيش تا آنجا كه مسلم است براههاى عقلى غير از تعزير و زدن به تازيانه، بلكه سئوال ميكنم از دو حافظ حديث چگونه جايز و روا شده برايشان كه مثل اين قصه را از مناقب خليفه و از شواهد روش خوب او شمرده اند.

و لطيف تر از اين قصه جارود بزرگ ربيعه است و ابن جوزى نقل كرده آنرا گويد: كه عمر نشسته بود و تازيانه هم با او بود و مردم در اطرافش نشسته بودند كه جارود عامرى آمد پس مردى گفت: اين بزرگ قبيله ربيعه است، پس عمر و اطرافيانش و جارود شنيدند، پس چون نزديك عمر رسيداو را با تازيانه اش زد. پس گفت: چيست مرا براى تو اى اميرالمومنين، گفت: چيست براى من و براى تو كه شنيدم او گفت اين بزرگ ربيعه است گفت: و منهم شنيدم، پس چى، گفت ترسيدم اينكه تو با مردم آميزش كنى و بگوئيد: كه اين امير است و در عبارت ديگر، ترسيدم كه در دلت از آن چيزى وارد شود، پس دوست داشتم كه نفست را سركوب كنم.

م- و ابن سعد از سعيد نقل كرده گويد: معاويه بر عمر بن خطاب وارد شد و دوش او حله سبزى بود پس صحابه نگاه بر او كردند پس چون عمر اين را ديد برخاست و با او تازيانه اش بود و شروع كرد بزدن معاويه و معاويه ميگفت: الله الله اى امير المومنين براى چى براى چى و او سخنى نميگفت تا برگشت و در جايش نشست پس باو گفتند براى چه اين جوان را زدى و حال آنكه در فاميل تو مانند او نيست پس گفت: من نديدم از او مگر خوبى و نرسيد مرا از او مگر خير لكن من ديدم او را و اشاره كرد با دستش بحله سبز پس خواستم پست كنم از او آنچه كه بخود باليده و بان تكبر نموده است.

چى ممكنست كه بگويم، چه بگويم، چه بگويم

جهل خليفه به سنت مشهوره

مسلم در صحيح خود از عبيد بن عمير نقل كرده: كه ابو موسى سه بار اجازه گرفت از عمر، پس مثل اينكه او را مشغول يافت پس برگشت پس عمر گفت: آيا نشنيديد صداى عبد الله بن قيس را باو اجازه دهيد پس او را طلبيدند.

پس گفت چه موجب شد كه چنان كردى يعنى رفتى، گفت: ما مامور باين شديم كه سه بار اجازه بگيرم اگر رخصت نشد برگرديم گفت: بايد البته بر اين اقامه بينه كنى يا من البته ميكنم پس بيرون رفت و راهى مجلسى از انصار شد

پس گفتند:

گواهى بر تو نميدهد بر اين مطلب مگر كوچكتر ما، پس ابو سعيد برخاست و گفت آرى ما مامور باين شديم. پس عمر گفت: بر من پوشيده بود كه اين از امر رسول خدا صلى الله عليه و آله است مرا غافل از او كرد دست زدن در بازارها.

و در صحيح ديگر: ابى بن كعب گويد: اى پسر خطاب شكنجه گر بر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مباش گفت: سبحان الله چيزى شنيدم البته دوست داشتم كه تحقيق كنم.

و در لفظى: ابو سعيد گفت: گفتم من كوچكترين مردم هستم. نورى در شرح آن گويد: معنايش اينست كه اين حديث ميان ما مشهور است است و براى بزرگ و كوچك ما معروف حتى كوچكترين ما آنرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده و حفظ كرده است.

امينى گويد: كيست كه مراخبر دهد از آنكسيكه دست زدن در بازارها او را مشغول و غافل كرده از دين و قانون و حديث مشهوريكه فرياد زده بان صاحب رسالت بزرگ" پيامبر بزرگوار اسلام" و تمام صحابه از بزرگ و كوچك شناخته اند و آنرا قرآن حكيم هم تائيد ميكند.

چگونه ميشود كه اعلم صحابه در زمانش بنابر اطلاق باشد چنانچه صاحب الوشيعه پنداشته است.

آنگاه موجب و باعث اين ارهاب وتهديد چيست كه بمجرد اينكه مردى روايت كرده كه كارى را كه كرده است سنت بوده است.

و آيا تحقيق مستدعى اين تهديد است به قسم هاى شديد، يا موجب اينكه را وى آن مستحق اين باشد كه در حضور مردم باو اهانت شود چيست، يا مجرد كنجكاوى و تحقيق و طلب رضايت بخش و كافى است و نيست بر خليفه كه شكنجه گر و عذاب كننده باشدبر امت اسلام چنانچه ابى بن كعب ديده است او را.

اجتهاد خليفه در گريستن به ميت

از ابن عباس گويد: وقتى زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اورا ملحق نمائيد به پيشين نيكوكار ما عثمان بن مظعون پس زنها گريستند پسر عمر شروع كردن بزدن زنها بتازيانه اش، پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست او را گرفت و فرمود: عمر صبر كن بگذار آنها را گريه كنند و بر زنانست كه از فرياد زدن شيطانى حذر كنند تا آنكه فرمود: و نشست رسول خدا صلى الله عليه و آله بر كنار قبر و فاطمه سلام الله عليها در كنارش گريه ميكردپس شروع كرد پيغمبر صلى الله عليه و آله بپاك كردن اشگ چشمان او بدامنش براى محب و مرحمتى كه باو داشت.

و بيهقى در سنن كبرى ج 4 ص 70 از ابن عباس نقل كرده گويد زنها گريستندبر رقيه" دختر رسول خدا" رضوان الله عليها پس عمر شروع كرد بمنع كردن ايشان پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرام اى عمر، گويد: سپس فرمود: بر شما باد كه ازداد زدن شيطانى دورى كنيد، پس بدرستيكه هر چه كه از چشم و دل باشد از ترحم و مهربانى و عاطفه است و هر چه كه از زبان و دست باشد از شيطانست گويد: و شروع كرد فاطمه كه رضوان خدا بر او باد بگريه كردن بر كنار قبر رقيه پس شروع كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بزدودن اشكهاى او رااز چهره و گونه اش با دست، يا گويد: بلباسش و نسائى و ابن ماجه از ابى هريريه نقل كرده اند كه گفت: شخصى در خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت پس زنها جمع شدند و بر او گريه ميكردند، پس عمر برخاست بمنع كردن ايشان از گريه و دور كردن آنها پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: واگذار آنها را اى عمر:زيرا كه چشم گريانست و دل مصيبت زده وعهد هم نزديك است.

امينى گويد: نميدانم چه باعث شد كه عمر شتاب كرد بزدن اين زنان گريه كننده و حال آنكه صاحب شريعت نگاه ميكرد بانها از غم و اندوه و اگر گريه آنها ممنوع بود آنحضرت اولى بود بمنع كردن و رد نمودن آنها و از كجا ميدانست منع را در گريه كردن آنها و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالف او بود. و براى چه رجوع نكرد در امر آن بانوان وقتى عازم شد آنها را بعنوان تاديب بزند وچيست اين شدت و سختگيرى منع كننده اوبراى آن كارى كه كرده، و چگونه دستش را دراز كرد باين زنها تا آنكه پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله آنرا گرفت و دفاع كرد از آنها و حال آنكه زنانيكه در اينجا گرد آمدند بطبع حال خويشاوندى رسول خدا و ارحام و زنان او بوده جز آنكه من نميدانم صديقه طاهره فاطمه ايكه از گريه كننده گان بود در اين روز آيا ميان اين زنان كتك خورده بود يا نه، و بنابر هر حال پس آن بى بى در كنار پدرش نشسته و گريان بود.

و براى خليفه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در برابر چشم آنحضرت و حضورآن بزرگوار مواردى نزد اين قضايابوده كه هرگز در آن مصاب نبوده.

و از آن موارد آنستكه سلمه بن ازرق بازگو كرده كه من نشسته بودم در بازار پيش پسر عمر كه جنازه اى آوردند كه زنها بر آن گريه ميكردند. گويد: پس پسر عمر اين را عيب دانست و آنها را زجر كرد گويد: پس سلمه گفت: اى ابا عبد الرحمن اين را نگو، پس گواهى ميدهم بر ابو هريره بچيزيكه او شنيده بود ميگفت: جنازه اى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله عبور دادند كه من و عمر بن خطاب... بانحضرت بودم وزنها گريه ميكردند بر آنها پس عمر آنها را زد و زجر و منع نمود پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر آنها را واگذار چونكه چشم ريزننده اشگ و قلب زده و عهد تازه است گفتند تو آنرا شنيده اى كه اين را ميگفت، گفت: بلى، اين عمر دو مرتبه گفت و الله و رسوله اعلم. و خدا و پيامبر او داناترند.

و حاكم نقل كرده باسناديكه تصحيح نموده آنرا و ذهبى آنرا از ابى هريره تقرير كرده گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت بر جنازه اى و عمر بن خطاب با آنحضرت بود پس شنيد زنانى را كه گريه ميكردند، پس عمر آنها را زجر كرد و كتك زد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر واگذار آنها را زيرا كه چشم گريان و دل مصيبت زده و عهد نزديك است.

و از ابى هريره روايت شده: كه پيامبر صلى الله عليه و آله در تشييع جنازه اى بود. پس عمر زنى را ديد" در پى آن" پس داد زد سر آنزن، پس پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر او را واگذار، چونكه چشم گريان و دل مصيبت زده و عهد تازه است

و از عمرو بن ازرق نقل شده گويد: برخى از عروسهاى مروان فوت شدند. پس مردم بجنازه او حاضر شدند و ابو هريره هم شركت كرد و با آن جنازه زنانى بودند كه گريه ميكردند پس مروان بانها دستور داد كه سكوت

و تاريخ بما آگاهى ميدهد" اينكه خليفه را اين بيانات صريحه و نصوص واضحه قانع نكرده و بر اجتهاد خودش باقى بوده و با تازيانه دستش منع ميكرده و ميزده است باستناداينكه دست تهمت زن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغى آفريده و بوجود آورده از چيزهائيكه مخالف عقل و عدل و طبيعت است از اينكه آنحضرت فرموده: كه " ميت عذاب ميشود بگريه زنده"

سعيد بن مسيب گويد: وقتيكه ابوبكر از دنيا رفت مردم بر او گريستند پس عمر گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كه مرده عذاب ميشود بگريستن زنده، پس مردم اعتنا نكرده و گريه ميكردند پس عمر بهشام بن وليدگفت: برخيز و زنها را بيرون كن، پس عايشه گفت: بيرون ميكنم تو را پس عمر گفت: داخل شو من بتو اجازه دادم پس هشام داخل شد، پس عايشه گفت: آيا اى پسر من مرا بيرون ميكنى، پس گفت: اما بتو اجازه دادم. پس شروع كرد بزدن يكى يكى از آنها و او ميزد آنها را با شلاق تا آنكه ام فروه بيرون آمد و آنها را پراكنده و متفرق كرد.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گويد اول كسى را كه عمر با شلاق خود زد ام فروه دختر ابوقحافه" خواهر ابوبكر بود" وقتيكه ابوبكر مرد.

چگونه عايشه از قول پيامبر بخشيده شد، اگر خبر صحيح باشد و چطور از خليفه نپذيرفت" كه مرده بگريه زنده عذاب ميشود" و براى چه خليفه مسامحه كرد با عايشه باجازه دادن گريستن بر پدرش غير از ديگران وبراى چه دست از تعميم اين حكم قطعى برداشت، و براى