الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۳۱ -


جارى شد چونكه ايشان عادت به پياده روى نداشتند پس مرد چوپانى جلوى ايشان آمد. باو گفتند آيا نزد تو شربت آب يا شيرى هست. پس گفت پيش من آنچه دوست داريد موجود است و لكن من چهره هاى شما را صورت شاهان ميبينم و گمان نميكنم شما را مگر فرارى. پس بمن خبر دهيد از سرگذشت خودتان.

پس گفتند: اى مرد ما داخل دينى شديم كه دروغ براى ما حلال و روا نيست آيا صداقت و راستى ما را نجات ميدهد گفت: بلى. پس قصه خود را باو گفتند پس چوپان خود را بقدمهاى آنها انداخت و بوسيد. و ميگفت: در دل منهم افتاد آنچه در دلهاى شما واقع شد پس صبر كنيد در اينجا تا من گوسفندان را بصاحبانش ردكنم و برگردم نزد شما پس توقف كردند براى او تا آنكه گوسفندان را رد كرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.

پس يهودى برخاست ايستاد و گفت: اى على اگر تو دانائى پس مرا خبر بده كه سگ او چه رنگى داشت و اسمش چه بود؟

پس فرمود: اى برادر يهودى حبيب من محمد صلى الله عليه و آله مرا خبر داد كه سگ ابلق" سفيد و سياه" و اسمش قطمير بود.

گويد: پس چون جوانان آن سگ را ديدند بعضى از ايشان به برخى ديگر گفت: ما ميترسيم اين سگ ما را رسوا كند به پارس كردنش پس اصرار كردند كه با سنگ او را طرد كنند و از خود دور نمايند پس چون اصرار نها را ديد كه با سنگ او را دور ميكنند سرد و پايش نشست و دراز كشيد و بزبان فصيح و شيرين گفت: چرامرا دور ميكنيد و حال آنكه من شهادت ميدهم ان لا اله الا الله وحده لا شريك له مرا واگذاريد تا شما را از دشمنتان پاسبانى كنم و باين كار تقرب به خداى سبحان پيدا نمايم پس او را رها كردند و گذشتند پس چوپان آنها رااز كوهى ببالا برد و به بلندترين غارفرود آورد.

پس يهودى باز تكانى خورد و گفت اى على اين كوه چه بود و نام اين غار چيست؟

امير المومنين على عليه السلام فرمود: اى برادر يهودى اسم اين كوه" ناجلوس" و اسم اين كهف" وصيد" بود و بعضى:" خيرم" گفته اند گفت: در جلوى غار درختان ميوه دار و چشمه آب گوارائى بود پس از ميوه جات آن خورده و از آبش نوشيدند و تاريكى شب آنها را قرار گرفت پس پناه بغار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمين زده و دستش را بر آن كشيد.

و خداوند به فرشته مرگ" عزرائيل" فرمان داد كه ارواح آنها را قبض كند و خدا بهر يك از آنها دو فرشته گماشت كه آنها را از اين پهلو بان پهلو بگرداند از راست بچپ و از چپ براست.

و خداوند تعالى بخورشيد وحى نمود آندم كه برآيد از غارشان بسوى دست راست ميل كند و چون فرو رود و" نور خود را" از ايشان ببرد بسوى چپ غار بگردد در حاليكه ايشان در وسط غار باشند پس چون" دقيانوس" پادشاه از عيدش برگشت از آن جوانان پرسيد گفتندباو: ايشان خدائى غير از تو اختيار كرده و از تو فرار نموده اند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پى آنها رفت تا بكوه رسد و از آن بالا رفت و سركشى بغار نمود و ديد كه آنها در كنار هم دراز كشيده اند گمان كرد كه آنها بخواب رفته اند پس بيارانش گفت اگر ميخواستم آنها را عقوبت و شكنجه بچيزيكه بيشتر باشد از آنچه كه آنها خود را بان شكنجه نموده اند نميشد. برايم بنا بياوريد- آوردند پس درب غار را برايشان بسنگ و ساروج سد كردند و بستند. آنگاه باصحابش گفت:بايشان بگوئيد كه بخداى خودشان كه درآسمانست بگويند ايشان را بيرون آورد از اين مكان اگر راست ميگويند.

پس سيصد و نه سال در آنجا بودند پس خدا روح را در آنها دميد و آنها بيدار شدند از خوابب عميقشان چون خورشيد طلوع كرد پس بعضى بديگرى گفت هر آينه مادر اين شب از عبادت خداى تعالى غافل شديم برخيزيم برويم سر چشمه. پس ناگاه ديدند چشمه خشك شده و درختان خشكيده اند. پس بعضى بديگرى گفت: من از اين كارمان در شگفتم كه مثل اين چشمه چطور در يك شب خشك شد و مثل اين درختها در يك شب خشكيدند. پس خدا برايشان گرسنگى انداخت پس گفتند كداميك با اين پول بشهر ميرود و طعامى مياورد و نگاه كند كه غذايش" كالباس" و خمير شده با پيه خوك نباشد. و اين قول خداى تعالى است:""فابعثوا احدكم بود قكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما"" پس يكى از شما با اين پول بشهر برود و نگاه كند كه كدام غذا حلال تر و پاك تر است. پس تمليخا گفت: اى برادران من غير از من كسى برايتان طعام نياورد و بچوپان گفت لباست را بمن بده و لباس مرا بپوش پس لباس چوپان را پوشيد و رفت وعبور كرد بجاهائيكه نميشناخت و راه هائيكه نابلد بود تا رسيد بدروازه شهر پس ديد بر آن پرچم سبزى كه بر آن نوشته است " لا اله الا الله عيسى روح الله " صلى الله على نبينا و عليه و سلم پس جوان كامياب شد و بان نگاه كرد و بر چشمانش ماليد و ميگفت آيا من خواب ميبينم پس چون اين بر او طول كشيد داخل شهر شد و بر مردمى گذشت كه انجيل تلاوت ميكردند و مردمى با او مواجه شدند كه آنها را نميشناخت تا ببازار رسيد پس بنانوائى رسيد و باو گفت اى نانوا اسم اين شهرتان چيست گفت" افسوس" گفت اسم شاهتان چيست گفت عبد الرحمن: تمليخا گفت: اگر راست بگوئى پس امر من عجيب است بمن با اين پولها طعام بده و پولهاى آنزمان اول سنگين و بزرگ بود پس خباز تعجب كرد از اين پولها.

پس يهودى باز حركتى كرد و گفت اى على اگر عالم هستى بگو وزن يك درهم آنها چه قدر بود. فرمود: اى برادر يهودى، مرا خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله كه وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس نانوا گفت اى مرد تو گنجى پيدا كردى قدرى از آن بمن بده وگرنه تو را نزد شاه ميبرم. تمليخا گفت من گنجى پيدانكرده ام و اين قيمت ميوه ائى است كه بسه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از اين شهر بيرون رفتم كه مردمش دقيانوس پادشاه را ميپرستيدند پس نانوا در غضب شد و گفت راضى نميشوى كه از گنجى كه پيدا كرده اى چيزى به من بدهى و ياد ميكنى مرد ستمگريرا كه ادعاء خدائى ميكرد و سيصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره ميكنى پس او رانگاه داشت و مردم جمع شدند سپس او رانزد پادشاه آوردند و او مردى عاقل و عادل بود پس گفت حكايت اين جوان چيست گفتند گنجى پيدا كرده، پس پادشاه باو گفت نترس كه پيامبر ما عيسى عليه السلام است ما را امر فرموده كه از گنج نگيرم مگر خمس آنرا پس خمس آنرا بده و برو بسلامت. پس تمليخا گفت اى پادشاه تحقيق در كار من كن من گنجى پيدا نكردم و من اهل اين شهر هستم گفت: آرى تو اهل اين شهرى گفت آرى گفت: آيا كسى را در اينجا ميشناسى گفت بلى: گفت نام آنها را بگو پس براى او حدود هزار مرد را نام برد كه يكنفر از آنها شناخته نشد. گفتند: اى مرد ما اين نامها را نميشناسيم و اينها اهل اين زمان ما نيستند ولى بگو آيا در اين شهر منزلى دارى گفت: بلى اى پادشاه كسى را با من بفرست پس شاه با او جماعتى را فرستاد تا با او برفيع ترين و بلندترين منازل آن شهر رسيدند. و گفت اين خانه منست سپس درب منزل را زد پس پيرمردى سالخورده كه ابروانش از پيرى بر چشمش افتاده بود بيرون آمد و او بيمناك و ترسان بود پس گفت: اى مردم چه خبر است شمارا.

پس فرستاده شاه گفت: اين جوان پندارد كه اينخانه، خانه اوست پس آن پيرمرد در غضب شد و توجه به تمليخا كرد و گفت اسم تو چيست گفت: تمليخا پسر فلسين پس پيرمرد گفت تكرار كن پس گفت: تمليخا پسر فلسين پس پيرمرد خود را بر دست و پاى او انداخت و بوسيد و گفت: بخداى كعبه قسم كه اين جد منست و او يكى از آن جوانانيست كه از دقيانوس پادشاه ستمكار فرار كردندبسوى خداى تواناى آسمانها و زمين و عيسى" ع" ما را خبر داد بسرگذشت آنها كه بزودى ايشان زنده ميشوند.

پس اين خبر بپادشاه رسيد و آمد بسوى ايشان و حاضر كرد ايشان را و چون تمليخا را ديد از اسبش بزير آمد و تمليخا را بر گردن خود سوار كرد و مردم شروع كردن ببوسيدن دست و پاى او و ميگفتند اى تمليخا رفقاى تو چه شدند.

پس بايشان خبر داد كه آنها درغار منتظر منند و در اين شهر دو مرد حكومت داشتند يكى مسلمان و ديگرى نصرانى پس هر دو با لشكر خود سوار و با تمليخا آمدند.

پس چون نزديك غار شدند تمليخا گفت: بايشان اى مردم من ميترسم اگر برادران من احساس كنند بصداى سم اسبها و مركبها و چكاچگ لجامها و سلاحها پس گمان كنند كه دقيانوس آمده پس به ترسند و همه بميرند. پس كمى صبر كنيد تا برايشان وارد شوم و آنها را خبر دهم.پس مردم ايستادند و تمليخا داخل غار شد پس جوانان از جا پريده و او را در آغوش گرفتند و گفتند شكر خدا را كه تو را از اين ستمگر نجات داد.

پس گفت مرا رها كنيد از خودتان و دقيانوس كيست. بگوئيد چه قدر در اينجا مانده ايد: گفتند يكروز يا بعضى از روز گفت: بلكه سيصد و نه سال دقيانوس هلاك شد و قرنى بعد از قرنى گذشته و اهل شهر همه ايمان بخداى بزرگ آورده و همه گى آمده اند بسوى شما

پس گفتند: باو اى تمليخا ميخواهى ما را فتنه و آزمايش جهانيان كنى گفت: پس قصد شما چيست گفتند: دستت را بلند كن و ما هم دستهاى خود را بلند ميكنيم پس دستهايشان بلند كرده و گفتند: بار خدايا بحق آنچه كه بما نشان دادى از عجايب و شگفتيهائى در نفس هاى ما كه جان ما را قبض كن و كسى را بر ما آگاه نكن.

پس خدا امر كرد ملك الموت فرشته مرگ را كه ارواح ايشانرا قبض نمود و خدادرب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاه هفت روز اطراف كهف ميگشتندو براى آن نه درى و نه روزنه اى و نه سلطه اى پيدا نكردند پس يقين كردند در اين موقع كه آن به لطف و باريكى فعل خداى بخشنده است و اينكه احوال ايشان عبرتى بود كه خدا آن را نشان داده است.

پس پادشاه مسلمان گفت آنها بر دين من مرده اند و من مسجدى درب اين غار بنا ميكنم. و نصرانى گفت: بلكه آنها بر دين ما از دنيا رفته اند من ديرى در غار ميسازم پس با هم نزاع كردند و پادشاه مسلمان پيروز شد و بردر غار مسجدى بنا كرد و اين قول خداى تعالى است." قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا

گفتند كسانيكه پيروز شدند بر امرشان هر آينه مسجدى برايشان بنا ميكنيم و اينست اى يهودى آنچه كه از سرگذشت و قصه ايشان بود.

آنگاه على عليه السلام كه خدا چهره اش را گرامى داردبه يهودى فرمود: من تو را بخدا قسم ميدهم اى يهودى آيا اين موافق بود باآنچه كه در تورات شماست، يهود گفت:آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم اى ابو الحسن مرا يهودى نخوان كه من شهادت ميدهم باينكه خدائى جز خدا نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم اين امت هستى.

امينى گويد: اينست اين سيره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمايش آدمى گرامى ميشود يا خوار.

ابو اسحاق ثعلبى متوفاى 37 / 427 در كتابش""العرائس"" ص 239- 232 تمام قصه را ياد كرده است.

راى خليفه در زكات

از حارثه نقل شده كه گويد: عده اى از اهل شام آمدند نزد عمر بن خطاب و گفتند: كه ما اموال و اسبها و غلامان و كنيزانى بدست آورده ايم و دوست داريم كه براى ما در آن نكوئى و طهورى باشد گفت: دو رفيق پيشى من" يعنى پيامبر و ابوبكر" آنچه كرده اند پس آنرا ميكنيم. و مشورت كرد اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را كه در ميان ايشان على كه خدا از او راضى است بود. پس على عليه السلام فرمود: اين كار خوبى است اگر جزيه هميشگى و معتاده نشود كه بعد از تو بان متوسل شده و مال مردم را بگيرند.

و از سليمان بن يسار حكايت شده كه گفت مردم شام بابى عبيده جراح گفتند: از اسب و برده هاى ما صدقه بگير پس خوددارى كرد و بعمر بن خطاب نوشت، پس او هم امتناع كرد. پس دو مرتبه با او سخن گفتند،پس عمر بن خطاب باو نوشت اگر دوست دارند بگير از ايشان و بانها رد كن وبرده شان را روزى و مقررى بده، مالك گويد يعنى بفقر ايشان رد كن.

عسكرى در اوليانش و سيوطى در تاريخ الخلفاء ص 93 گويند كه عمر اول كسى بود كه ازاسب زكوه گرفت.

امينى گويد: ظاهر روايت اول ميرساند كه خليفه نميدانست كه زكاه باسب و برده تعلق نميگيرد و براى همين حكم را معلق كرد بانچه كه دو صاحب قبلى او كرده بودند و نيز نميدانست كه آنها چه كرده اند كه با صحابه مشورت كرد. پس مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام اشاره فرمود كه زكاه ندارد و فرمود خوبست كه از ايشان از باب بر و احسان گرفته شود اگر بدعت مداوم نشودبعد از او كه چون جزيه و ماليات گرفته شود. لكن خليفه گوش باين حكمت بالغه نداد و پيروى از سابقين خود هم نكرد. پس دستور داد بگيرند و برگردانند بايشان و يا بفقرائشان.

و در روايت دوم ندانست كه حب صاحب مال حكم شرعى ثابت نميكند و امام عليه السلام او را متنبه نمود باينكه مبادا جزيه باشد همين طور خليفه در عملش پيشى گرفت تا آنكه قومى بعد از او آمدند واو را اول كسى قرار دادند كه از اسب زكوه گرفت و اعتماد بر عمل او كردند پس ميان آنها و كسانيكه پيروى از سنت پيامبر كردند در عدم تعلق زكاه باسب نزاع و زد و خورد واقع شد.

راى خليفه در شب قدر

از عكرمه نقل شده كه گفت: ابن عباس گفت: عمربن خطاب اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را خواست و از شب قدر پرسيد، پس آنها اتفاق كردند كه در ده شب آخر ماه رمضان است، پس من بعمر گفتم كه من هر آينه ميدانم و بدرستيكه من گمان دارم كه چه شبى ميباشد گويد، وآن چه شبيست گفتم: شب هفتم كه گذشته باشد يا شب هفتم كه از ده شب آخر باقى مانده باشد. گفت و از كجا دانستى: گفت: گفتم: خدا آسمانرا هفت خلق كرده و زمين را هم هفت و روزها را هم هفت و اينكه روزگار بهفت دور ميزند و انسان را آفريد، پس ميخورد و بر هفت عضو سجده ميكند و طواف هم هفت مرتبه است و كوه ها هم هفت است پس عمر گفت: هر آينه تو امريرا فهميدى و درك كردى كه ما نكرديم.

از ابن عباس روايت شده كه گويد: من پيش عمر بودم و نزد او اصحاب او بود پس از ايشان پرسيد: آيا شما ديديد سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله رادرباره شب قدر، كه فرمود آنرا در شب طاق ده شب آخر طلب كنيد. آيا چه شبى ميبينيد آنرا. پس بعضى گفتند شب بيست و يكم و برخى گفتند بيست و سوم و بعضى بيست و پنجم و برخى هم شب بيست و هفتم گفتند و من ساكت بودم.

پس گفت: چرا تو حرف نميزنى، پس گفتم تو مرا فرمان دادى كه سخن نگويم تا آنكه آنها تكلم كنند. پس گفت من نفرستادم پى تو مگر آنكه سخن بگوئى،پس گفتم: من شنيدم كه خدا ياد ميكردهفت را پس ياد نمود هفت آسمان و از زمين هم مانند آن هفت زمين، و انسان را از هفت چيز آفريد و از زمين رويانيد هفت چيز، پس عمر... گفت: اين خبر داد مرا چيزيرا كه ميدانستم آيا ديدى چيزيرا كه ندانستم قول تو را" كه زمين رويانيد هفت چيز" گفت: خداوند عز و جل فرمود: