12 آيت الله سيد نورالدين ميلانى فرمودند: مرحوم آيت الله آقاى سيّد محمّد رضا
بروجردى قدس سره از علماى بزرگ حوزه علميه كربلا بودند كه اخيرا در مشهد مقدّس در
جوار حرم مطهرّ حضرت ثامن االائمه على بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء
سكنا گزيده بودند.
از ايشان در عداد مراجع ياد مى شد ولى عمرش وفا نكرد.
مرحوم بروجردى ، آن زمان كه در كربلا ساكن بودند، براى آشتى و حسن رفتار بين عيال و
مادرشان به حضرت اباالفضل (ع متوسل مى شوند و نتيجه خوبى مى گيرند به طورى كه صفا و
صميمّيت كامل بين همسر و مادر ايشان برقرار مى گردد. وسل ايشان به اين نحو بوده است
: طبق مشهور 133 بار به عدد نام
حضرت ابوالفضل العباس (ع ) و ذكر يا كاشِف الْكَرْبِ عَنْ وَجهِ الْحُسَينِ
اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِّ اَخيكَ الْحُسَيْنِ (ع 13 و نقل كرده اند كه
(مرحوم آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى (معروف به كمپانى ) قدس سره
) مى فرمودند: اين كر، صحيحش اين است
(يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجهِ الْحُسَينِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِّ
اَخيكَ الْحُسَيْنِ (ع
))
مرحوم اصفهانى ، استاد مرحوم پدرم ، آيت الله العظمى (آقاى
سيد محمّد هادى ميلانى قدس سره )
بودند و منزل ما زياد تشريف مى آوردند.
بروز كرامت در وادى البكا: در ديوان ملا عباس شوشترى ، متخلص به شباب چاپ (1312)
آمده است .
در حين زيارت ، از همين كوه
|
يك قطره نه ، بل هزار قطره
|
يك جا نه كه ، بل هزار جا شد
|
هر سنگى از اين زمين جدا شد
|
اين رتبه چه ديده شد از اين كوه
|
بگريست چون خون به شاه مظلوم
|
گر كشف شد از ره صفا شد.(121) |
پدر شهيد حجة الاسلام و المسلمين حضرت (حاج
آقاى شيخ عبدالرضا صافى )
كه از روحانيون كربلاى معلّى و از خدمه (حضرت
اباالفضل (ع ))
بود نقل فرمود:
يك روز در بيابان كه داشتيم طرف شهر مى آمديم يك وقت دزدان سنى به ما حمله كردند،
همينكه خواستند اسباب و اثاثيه را از ما بگيرند، گفتم :
(اَنَا مِنْ خَدّامِ عَباس بن على (ع ) من از خادمهاى آقا حضرت عباس
فرزند على (ع ) هستم ).
تا اين حرف را زدم دست از من برداشتند و با من كارى نداشتند و تمام اسباب و اثاثيه
را به من برگرداندند و به من مهربانى كردند و گفتند: (اين
حسابش با عباس است
).(122)
پسر فاطمه را آنكه علمدار بود
|
سخت هم صحبت و اقبال مددكار بود
|
ياورى بعد خدا، به ز علمدار رشيد
|
نتوان جست كه يار شه ابرار بود
|
شب نگهبان حريم شه آزاده حسين
|
روز، فرمانده ياران وفا دار بود
|
تشنه در شط شدن و تشنه برون آمدنش
|
آخرين حدّ جوانمردى و ايثار بود
|
مُشت زد بر دهن شمر امان آور خويش
|
كه مرا مرگ به از ماندن با عار بود
|
با برادر چو پدر بهر پيمبر بودى
|
و آن پدر را پسر اينگونه سزاوار بود |
حضرت حجة الاسلام و المسلمين (حاج سيد حسن
صحفى ) در
كتابشان نوشته بودند:
پسر مرحوم جوهرچى (صاحب داروخانه نزديك سر چشمه تهران ) نقل كرد:
پدرم مبتلا به ناراحتى چشم بود، بنا شد دوستان جراحش او را عمل كنند. شبى كه فرداى
آن نوبت عمل مى رسيد، ديديم از خواب برخاسته و به گريه و راز و نياز پرداخته است و
دم از (حضرت ابوالفضل (ع
)) مى زند و اين اشعار عزادارى حسينى را مكرر به زبان مى
آورد.
دستهاى تو از تن جدا ابوالفضل
|
ما او را از گريه و ناله منع كرديم . گفت : در خواب به من اين برنامه ديكته شده است
.
شب به آخر رسيد، فردا هنگاميكه دوستان جراحش ، چشم او را معاينه كردند، ديدند
(از آن مرض اثرى باقى نمانده و نياز به عمل ندارد و
(به بركت توسل به حضرت ابوالفضل (ع
)) خداى مناّن به او شفا مرحمت فرموده است
).(123)
بر تو اى معدن ايمان و ادب رحمت باد
|
كيست مانند تو در عشق سرا پا تسليم
|
دفتر زندگى هر كسى از گردش چرخ
|
گردد اوراق و شود كهنه ، چو باطل تقويم
|
ليك هرگز نشود كهنه كتاب عُمْرَت
|
هر زمان مطلب نو، مى شود از آن تفهيم
|
بر علمهاى عزا، پنجه تو، هست هنوز
|
كند از ياد تو انسان به شعائر تعظيم
|
بر لب علقمه ، بى دست فتادى چوبه خاك
|
نقش پاينده غمها، بنمودى ترسيم
|
بوسه بر دست تو زد اشك فشان ثارالله
|
دستت اى پور يداللّه چو نمودى تقديم
|
هركه بگرفت (حسان )دامن سقاى حسين
|
ديگر از آتش دوزخ نَبُوَد او را بيم
(124) |
يكروز با خانواده و پدر و مادر و برادر براى صله رحم خانواده اخوى به طرف اسفراين
رفتيم ، در آنجا روستاى خوش آب و هوايى بود و ميزبان هم ما را خيلى تحويل گرفت .
يكروز صبح كه براى صبحانه سر سفره آمديم يك وقت متوجه شدم كه چيزى داخل شلوارم هست
و مثل سوزن پايم را سوراخ كرد.
بلند شدم شلوارم را تكان دادم ، ديدم يك عقرب است .
چون از آن روستا به شهر اسفراين قريب 45 كيلومتر بود و دست رسى به دكتر هم مشكل
بود.
والده فرمودند: كه يك مقدار ماست روى زخم بزن ، ما يك مقدار ماست به زخم زديم و زهر
آن را گرفتيم اما سوزش خودش را داشت .
يك وقت متوجه شدم پدر بزرگوارم بنا به درخواست ميزبان (روضه
حضرت ابوالفضل (ع ) را خواند).
و يادم نمى رود اولين كلمه روضه حضرت را از اين شعر شروع كرد:
ولى قدر چمن را بلبل افسرده مى داند
|
غم مرگ برادر را برادر مرده مى داند
|
گريه زيادى كردم و (به نيت شفا از اشك چشم
مقدارى به جاى زخم و نيش عقرب ماليدم ، فورا درد ساكت شد)
و ديگر از آن وقت تا بحال احساس درد و سوزش نكردم .(125)
باب حاجات الى الله او بود
|
مى شود درهاى دوزخ بسته ، گر
|
كيست جز او چشمه خورشيد را
|
نام سعدش مرده را جان مى دهد
|
ياد لعلش قطره را عمان كند
|
پيش مهتاب رُخَش در دل مگر
|
كس تواند يادى از كنعان كند(126) |
(آقاى آقاجانپور)
در ارتش خدمت مى كنند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مى رود و
غروب به منزل باز مى گردد.
از مدتها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به (آقا
جانپور) ماموريت
مى دهند كه خود را به مناطق جنوبى جنگ برساند.
او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مى شود.
هيچ كسى نمى داند چه حادثه اى در انتظار است . (آقاى
آقاجانپور)، گاه
در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگى مى كند.
(خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو
مى سپارم ).
(فقط ياد خدا او را آرام مى كند).
روزى كه نامه همسرش را به او مى دهند، همه در آماده باش كامل بودند.
(آقاى آقاجانپور)،
با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مى گيرد كه قصد دارد براى انجام كارهاى خطرناك
داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان
افتخار مى كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مى زنم .
تو باعث افتخار همه ما هستى . نگران كودكمان هم نباش ، او در آينده به دنيا مى آيد
و منتظر پدرش مى ماند.
اشك از گونه هاى (آقاى آقا جانپور)
سرازير شد و خود را مهياى نبردى جانانه كرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهى بخش عظيمى از ميهنمان از لوث وجود بعثى
ها پاك شد.
سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و (آقاى
آقا جانپور) هم
كه در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثى به ياسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاى آقا
جانپور) به دنيا
آمد. او دخترى زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا)
گذاشت . (زهرا)
همه وجود (آقاى آقا جانپور)
بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد، به طورى كه پدر كمتر روزى مى
توانست دورى دخترش را تحمل كند.
(در يكى از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به
بيرون از خانه مى برد و روى يك سكو كه نسبتاً بلند بود قرار مى دهد. زيرا آن موقع
به زحمت مى نشست . دختر بزرگ آقاى آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مى شود و
زهرا در همين زمان كوتاه از چايش حركت مى كند و به زمين مى خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمى كه در مسير بود برخورد مى كند و از هوش مى رود).
زهرا به كمك خواهرش ، بى هوش به خانه رسانده مى شود.
(يا حضرت ابوالفضل ...)
چه بر سر (زهرا)
آمده است . (زهرا)
همان لحظه به هوش مى آيد و مادر كه دستپاچه است و نمى داند چه كند، به انتظار ورود
همسرش مى نشيند، مرد خانه تا دقايق ديگر پيدايشان مى شود.
(آقاى آقاجانپور)
وقتى در جريان ماوقع قرار مى گيرد، نگاهى به دخترش مى اندازد او را بى هوش مى يابد.
(زهرا)
هر چند وقت يك بار به هوش مى آيد و استفراق مى كند، به سرعت پدر متوجه خطر مى شود و
(زهرا)
را به (بيمارستان هلال احمر)
ياسوج مى رساند. پزشك بيمارستان به محض معاينه (زهرا)
مى گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!.... نه !... چرا؟....
او را بايد به (بيمارستان نمازى شيراز)
ببريد.
(موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بى حركت
بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد).
از اين رو تصميم گرفت هرچه زودتر خودش را به شيراز برساند.
فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادى هم دارد.
(آقاى آقا جانپور)
به همراه همسرش و يك دوست خانوداگى راهى (بيمارستان
نمازى شيراز) مى
شوند. موقع رفتن يكى از پزشكان مى گويد: فلج شدن بچه حتمى است . فايده ندارد او را
به شيراز برسانيد.
پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوى بغض دار و چشمهايى كه به اشك
نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مى كند و (در
همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (ع ) متوسل مى شود و گونه اش
را از اشك تر مى كند و با حنجره بغض آلود او را مى خواند.
يا ابوالفضل العباس .... يا مظلوم ... شفاى دخترم را از خودت مى خواهم . اشك از
گونه پدر سرازير شده و او نمى داند كه همسر و دوست خانوادگى هم همپاى او اشك مى
ريزند. دلها شكسته است . اميدى جز ائمه اطهار (عليهم السلام ) نيست . دل كه مى
شكند، هر جا كه باشى ، دعا به عرش مى رسد. صداى تو را ملائك مى شنوند و اگر گوش
جان را شكسته باشى صداى بال ملائك را در اطراف خود حس مى كنى . ملائكى كه دعاى تو
را به آسمان مى برند و به عرش كبريايى مى رسانند).
چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه (ناگهان
صداى دوست خانوادگى آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مى شود. زهرا خوب شد....
دست و پايش تكان مى خورد).
اين صدا و اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پدرنشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا
را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با
همه وجود گريست .
حالا چه مى كنى ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت :
بايد به شيراز برويم و ببينيم دكتر چه مى گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را
شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس
از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگى بگيرند. عكس ساعتى بعد آماده شد.
پزشك پس از معاينه دقيق گفت :
(خيلى عجيب است يكى از رگهاى مغز قطع شده
است . مقدارى خونريزى شده ولى معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش خورده و
خونريزى هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكى در سراسر دنيا
چنين پيوندى زده باشد).
به پزشك گفتم : (در بين راه به حضرت
ابوالفضل العباس (ع ) متوسل شده بودم ).
دكتر لبخند مهر آميزى زد و گفت : (شما به
بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد).
حالا بايد چه كنم ؟! او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ
كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد.
دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاى آقاجانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست
خانوادگى شان راهى ياسوج شدند.
الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايى درس مى خواند. او از كلاس اول
ابتدايى تا كلاس سوم راهنمايى ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتى از پدر و
مادرش مى شنود كه به (شفاعت حضرت ابوالفضل
العباس (ع ) بهبودى يافته ، از خداوند و ائمّه اطهار (عليهم السلام ) تشكر مى كند).
ما استجابت دعاى خانوداه آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوى طول عمر
با عزت برايشان داريم .(127)
دل مى بَرَدَم ز خود خدايا
|
دل رفته ز دستم ايّهاالناس
|
من مانده ام و دو دست عباس
|
من مانده ام و ديده پر از اشك
|
مشك و لب تشنه يك بهانه است
|
مشك تو به سوى مى پرستى است
|
اين حرف سكينه است برگرد(128) |
چند روز پيش كنار خيابان ايستاده بودم منتظر وانتى بودم كه كتابهاى
(كرامات الحسينيه )
را به منزل منتقل كنم . هر وانتى كه رد مى شد صدا مى زدم . ولى جواب نمى دادند. تا
اينكه سر ظهر متوجه يك وانتى شدم او را صدا زدم از آن طرف خيابان دور زد و با
مهربانى تمام كتابها را بار زد و با هم بطرف منزل حركت كرديم ، در مسير راه خيلى
ابراز علاقه مى نمود و مى فرمود: (بنده به
روحانيون علاقه زيادى دارم ... بنده از ابراز علاقه ايشان تشكر كردم و گفتم : شما
بايد دعايش را به پدر و مادرت كنى كه از موقع كودكى شما را به روحانيت علاقه مند
كرده اند و شير پاك به شما داده اند. چون احترام به اين لباس احترام به خدا و
پيغمبر و ائمه اطهار (عليهم السلام ) است هر كس نمى تواند اين را متوجه شود...)
بعد سر صحبت باز شد و ايشان فرمود: من اسمم (دادعلى
بيات ) است .
اول انقلاب به دستور امام (ره ) سربازها از پادگانها فرار مى كردند. من هم جز آنها
بودم كه مى خواستم از پادگان فرار كنم ، وقت فرار را در شب صلاح دانستم .
هنگام شب وقتى كه خواستم فرار كنم به سيمهاى خاردار برخورد كردم اتفاقا دو سرباز
تفنگ دار هم دنبالم بودند، به من ايست مى دادند همينكه خواستم از سيمهاى خاردار رد
شوم ، لباسهايم به سيم خاردار گير كرد هر چه كوشش كردم نتوانستم خود را خلاص كنم .
سربازها هم نزديكتر مى شدند. يكى از آنها گلن گدن را كشيد و خواست به من شليك كند
در اين هنگام خود را در معرض مرگ مشاهده كردم (از
صميم قلب صدا زدم : يا ابوالفضل به فريادم برس ، يا حضرت عباس مرا از دست اينها
نجات بده ).
تا اين را گفتم : متوجه شدم لباسم پاره شد و
(مثل اينكه كسى مرا از سيم هاى خاردار كشيد
و نجات داد). من
هم پا به فرار گذاشتم و گويا سربازها مرا نديدند و برگشتند.
بعد كه انقلاب پيروز شد، (باز متوسل به حضرت
ابوالفضل العباس (ع ) شدم كه هر طور هست بنده معاف شوم اتفاقا از طرف امام (ره )
دستور آمد كه سربازان فرارى معاف شده اند).
و بنده هم معاف شدم .(129)
كنار پيكر خود التهاب را حس كرد
|
حضور شعله ور آفتاب را حس كرد
|
هنوز نبض نگاهش سر تپيدن داشت
|
كه گرمى نفس همركاب را حس كرد
|
ز پيشِ آنكه بگويد: برادرم درياب
|
حضور فاطمه و بوتراب را، حس كرد
|
نگاه ملتمس او خيال پرسش داشت
|
كه در تبسّم زهرا، جواب را حس كرد
|
عطش سراغ وى آمد ولى نگفت ، انگار
|
صداى گريه بانوى آب را حس كرد
|
لبان زخمى فرق سرش دوباره شكفت
|
چه خوب زخم گلوى رباب را حس كرد
|
به عمق آبى چشمان او كسى پى برد
|
كه در تلاطم دريا سراب را حس كرد
|
كدام داغ به جان امام عشق نشست
|
كه با تمام وجود التهاب را حس كرد
|
همين كه ماه به ياد دو دست او افتاد
|
قلم قلم شدن آفتاب را حس كرد
|
ز شيهه اى و سوارى كه مى رسد از دور
|
خروش شعله ور انقلاب را حس كرد(130) |
در سفر كربلائيكه چند سال قبل مشرف بودم و شبها در ايوان
(حضرت سيدالشهداء(ع
)) ميخوابيدم و
معمولاً اول شب به زيارت (حضرت ابوالفضل (ع
)) ميرفتم .
در يكى از شبها وقتى وارد صحن شدم ، ديدم دو نفر جوان مثل اينكه با هم نزاعى دارند
و در مقابل حرم بطوريكه ضريح ديده ميشد ايستاده اند.
يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه بزمين خورد و بى هوش شد، دومى هم فرار كرد. مردم
دور او جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است ، رئيس آن قبيله
را خبر كردند، پيرمردى بود.
پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجه نشد كه او چه ميكرد، من جلو رفتم و گفتم : او
اشاره به قبر (حضرت ابوالفضل (ع
)) نمود و ميخواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و بزمين
افتاد. رئيس قبيله گفت : (او مورد غضب
(حضرت ابوالفضل (ع ))
واقع شده زيرا بدنش كبود و استخوانهايش خورد گرديده است . او را ببريد به صحن حضرت
سيدالشهداء(ع ) كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود).
دوستانش او را بدوش كشيدند و به صحن (حضرت
سيدالشهداء (ع ))
بردند. دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغماء افتاده بود. شب سوم كه
منهم نزديك او ميخوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين
وضع نجات پيدا كند.
زيرا شخصيكه مورد غضب واقع شده بيشتر از سه شبانه روز زنده نميماند. ناگاه ديدم به
خود تكانى داد و برخاست و نشست . افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه
ميخواهى ؟ گفت : ريسمان بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا بطرف حرم
(حضرت ابوالفضل (ع ))
بكشيد. اين كار را كردند.
در بين راه نزديك صحن (حضرت ابوالفضل (ع
)) درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد همان مقدار
هم تصدق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.
دوستانش اين عمل را تعهد كردند كه انجام دهند. سپس از در صحن دستور داد، ريسمان را
بگردنش ببندند و با حال تذللّ عجيبى وارد حرم كردند.
وقتى مقابل ضريح (حضرت ابوالفضل (ع
)) رسيد كلماتى به زبان عربى گفت ، كه خلاصه اش اينست ،
(آقا از تو توقع نبود كه اينگونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح
نمائى .
من بد كنم و تو بد مكافات كنى
|
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
|
در اينموقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد.
مردم از اطرافش پراكنده نميشدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف
(حضرت ابوالفضل (ع ) واقع شده بود ابراز علاقه مى نمودند).
من صبر كردم تا كاملا دورش خلوت شد، باو گفتم :
من از اول جريان تا پايان آن باتو بودم بعضى از قسمتهاى سرگذشت تو را نفهميدم ،
مايلم برايم تعريف كنى ، گفت : (آن جوان كه
با من وارد صحن شد، مدتى بود از من مبلغى طلب داشت . آنشب زياد اصرار ميكرد كه بايد
طلب مرا همين اَلا ن بپردازى من ناراحت شدم و باو گفتم :از من طلبى ندارى .
گفت : به جان ابوالفضل قسم بخور من بى حيائى كردم خواستم قسم
بخورم كه
ديگر نفهميدم چه شد)،
تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم در همان عالم رؤ يا ملائكه را
ميديدم كه براى تشرف شخصى به حرم
(سيدالشهداء(ع
)) تشريفاتى قائل ميشوند سؤ ال كردم : چه خبر است ؟ يكى از
آنها گفت :
(حضرت ابوالفضل (ع
)) به زيارت برادرش (حضرت
سيدالشهداء (ع ))
ميآيد. من براى عذر خواهى خود را آماده ميكردم ، كه ديدم
(حضرت
بوالفضل (ع ))
بالاى سر من ايستاده و با نوك پا به من ميزند و مى فرمايد:
(برخيز بدرخانه اى آمده اى كه اگر
جن انس آن متوسل شوند محروم برنمى گردند).
از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اينگونه جسارت بمقا(حضرت
ابوالفضل (ع ))
نكنم .(131)
افتاد چشم نافذ تو چون بروى آب
|
خشكيد از شرار نگاهت گلوى آب
|
دستت به آب خورد و دو چشمت نظاره كرد
|
ناخورده آب ديده گرفتى ز روى آب
|
بوسيد آب دست ترا و به گريه گفت
|
مشتى بنوش تا نرود آبروى آب
|
از شرم آب كف به لب آورد و ناله كرد:
|
چون ريختى تو آب نخورده بروى آب ؟
|
دادى دو دست و ديده و سر تا مگر شوند
|
سيراب كودكان حرم از سبوى آب
|
تا شد نشان تيره بلا چشم و مشك تو
|
ماندند تشنه گان همه در آرزوى آب
|
(نوراييا)
ز خاطره ها كى رود برون
|
فريادهاى العطش و گفتگوى آب
(132) |
حضرت آية الله (آقاى حاج سيد اسماعيل هاشمى
)
نقل مى كند:
در زمان (حاج شيخ عبدالكريم حائرى
) (رضوان الله تعالى عليه ) و داستان بى حجابى رضاخان قُلدر،
دو تا پاسبان بودند كه خيلى اذيت مى كردند.
روزى زنى با روسرى از خانه بيرون مى آيد، يكى از اين پليسها او را تعقيب مى كند، آن
زن هر چه او را قسم مى دهد و (حضرت اباالفضل
(ع )) را شفيع
قرار مى دهد در او اثر نمى بخشد).
بلكه آن بى حيا توهين هم مى كند كه اگر اباالفضل كارى از او ساخته مى شد نمى گذاشت
دستهاى او ...
همان روز بحمام مى رود و دلش درد مى گيرد، معالجات اثر نمى كند و بدرك مى رسد.
غسّال گفته بود: ديدم ، مثل اينكه سيلى به صورتش خورده شده باشد صورتش سياه شده
بود.
پليس ديگر شقاوت بيشترى داشت ، گاهى وارد خانه ها مى شد و زنها را از خانه بيرون مى
آورد و روسرى از آنها برمى داشت . (زنى او
را به (حضرت اباالفضل (ع ) قسم مى دهد كه
اذيت نكن ، در جواب مى گويد: اگر (حضرت كارى
از او ساخته مى شد...).
زن ناراحت مى شود و نفرين مى كند: (حضرت
عباس جزايت را بدهد).
همان شب مامؤ ريت پيدا مى كند. كشيك بازار شود. وقتى مى خواسته از سوراخ درب اطاق
نگهبانى نگاهى به بازار كند. (دستى به پشت
گردن او مى خورد و از اطاق بازار پائين مى افتد و به درك مى رسد).
روز بعد براى خوشحالى ، تمام بازار را چراغانى مى كنند كه
(حضرت اباالفضل (ع ) او را به مكافات خود رساند.(133)
چشم هفتاد و دو ملّت خون گريست
|
لطف و احسان تو بى اندازه بُود
|
هر دو عالم شد گداى دست تو
|
يك تجّلى كرد و عالم را گرفت
|
اشك هم بر سينه و سر مى زند
|
پيش چشمت هيچ كس بيگانه نيست
|
كاش بودم آشناى دست تو(134) |
حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد. .. از رفقاى مرحوم آية الله
(حاج آقا حسين خادمى قدس ا...)
و آية الله (حاج سيد اسماعيل هاشمى
) اين جريان را در حضور ايشان شرح دادند از ايشان خواهش كردم
مطالب را در ورقه اى مفصّل مرقوم فرمودند:
اين جانب سيد ... روحانى و امام جماعت محله .. همه سال در اياّم محرم و صفر براى
تبليغ به خوزستان مى رفتم ، يك سال براى درك فضيلت زيارت اربعين به كربلا مشرف شدم
، زوّار زياد آمده بود.
منزل مناسبى پيدا نكردم با چند نفر از اهل علم و ورحانيون ، مقابل صحن مطهر
(حضرت سيدالشهداء (ع ))
در سراى پاشا اطاقى اجاره كرديم ، بعد از ظهرى از حرم مطهر به منزل مى آمديم جمعيت
زيادى را در راه رو منزل مشاهده كرديم سؤ ال كرديم .
گفتند: جوانى ديوانه شده و ناآرامى مى كند مردم براى تماشاى او جمع شدند.
نزديك شديم ديديم زنى با يك حال عجيبى گريه مى كند از علت گريه اش پرسش كردم .
با سوز عجيبى جواب داد: من از اهل (كازرون
شيراز) هستم و
چند فرزند يتيم دارم ، و اين پسر پدر ندارد، مشكلات آنها بر دوش من است و اين
ديوانه پسر بزرگ من است . بعد از تحصيلات و گرفتن ديپلم حالش بهم خورده و عقلش را
از دست داده به دكترهاى (شيراز و اصفهان و
تهران ) مراجعه
كرديم ، نتيجه نگرفتيم .
گفتند: او را به خارج كشور ببر، وضع مالى به من اجازه نمى دهد،
(تصميم گرفتم براى شفا خدمت امام حسين (ع ) و حضرت اباالفضل (ع ) برسم
)، شايد عنايتى بفرمايند.
عدّه مرا ملامت مى كردند، اعتنا نكردم و حركت كرديم (بكربلا)،
خوشبختانه متجاوز از بيست هزار نفر از اهل (كازرون
) با ما همسفر شدند وقتى به (كربلا)
رسيديم رفقاى كازرونى از ما جدا شدند، گفتند: (ما
تحمل كارهاى اين ديوانه را نداريم ).
بالاخره مجبور شدم در اين سرا منزل كوچكى اجاره كنم ، اكنون مشاهده مى كنيد فرزندم
چه مى كند،
آن ديوانه فحاّشى مى كرد و ناسزا به مادر مى گفت و جمعيت زيادى از تماشاچيان مى
خنديدند و مادر گريه مى كرد. من ناراحت شدم رو كردم به تماشاچيان و گفتم : ايستاده
ايد مى خنديد و مسخره مى كنيد؟! برويد از او جلوگيرى كنيد. گفتند: كارى از ما ساخته
نيست ، خودت برو نزديك و جلوگيرى كن ، رفتم جلو اسم او را صدا زدم .
گفتم : آقاى (ماندنى ) بيا ببينم چه مى گويى ؟! ديدم خرامان خرامان به طرف من آمد و
يك مرتبه حمله كرد كه گلوى مرا بگيرد و مرا خفه كند. (من
با فضل خدا عجل كردم )
(البته اين سيّد بزرگوار، قد بلند و رشيدى دارد) و چند سيلى محكم به گوش او نواختم
و نگذاشتم كارى انجام دهد. فورا نشست و دستهاى خود را روى صورتش گذاشت و به من چند
مرتبه گفت (بقاكم ا...) گفتم : بلند شو فورا بلند شد.
كسى بنام حسين بود، صدا زدم ، گفتم : طناب بياور، طنابى حاضر كرد، با كمك رفقاء
دستهاى او را بستيم و زير بغلش را 4گرفتيم ، رفتيم به طرف صحن
(حضرت اباعبداللّه الحسين (ع
)) وسط صحن كه رسيديم به حسين گفتم : فورى عجله كن جلو بيا،
ديوانه نگاهى كرد و گفت : حسين توئى ؟ گفت : آرى ، باز گفت : حسين توئى و با لگد
محكم به قلم پاى او زد، گفتم : چرا چنين كردى ، گفت : (بقاكم اللّه )، ديوانه را
نزديك رواق برديم .
براى اذن دخول ايستاديم ديوانه چند مرتبه تعظيم كرد و گفت : (انااللّه و اناّاليه
راجعون ) من گريه كردم ديوانه فرار كرد و رفت آخر صحن مطهر لب ايوانى نشست ، خودم
را به او رساندم . گفتم : برخيز بيا، اطاعت كرد. او را نزديك حرم بردم .
نزديك حرم كه رسيدم از يكى از خدمه اجازه گرفتم كه او را به ضريح مقدس دخيل ببنديم
، اجازه نداد گفت : حرم شلوغ است ، فردا صبح وقتى زوّار به منزلهاى خود رفتند، به
حرم (حضرت اباالفضل (ع
)) ببريد. به منزل ديوانه برگشتيم و او را در اطاقى حبس
كرديم .
روز بعد او را به حرم (حضرت اباالفضل (ع
)) برديم و با مشكلاتى او را به ضريح دخيل بستيم . مادرش پيش
او ماند، ما به منزل برگشتيم .
همان روز به (نجف اشرف
) مشرف شديم و بيست پنج روز در آنجا مانديم . وقتى به
(كربلا)
مراجعت كرديم ، (در بين راه بشارت دادند كه
ديوانه حالش خوب شد و شفا يافت ).
وارد همان كاروانسرا شديم ما در آن ديوانه گريه كنان آمد و گفت :
(الحمدللّه بچه ام شفا يافت
) و حالا هم حرم مشرف شده كه طولى نكشيد آن جوان ، با صورتى
نورانى و لباسهاى پاكيزه و منظم آمد. دست مرا بوسيد و مصافحه كرد و با ادب كنار
اطاق نشست .
حالش را پرسيدم ؟! گفت : من تشخيص نمى دادم كجا هستم ، فقط عدّاى از ارتشيها و درجه
دارها در نظرم مى آمدند و به من دستورهائى مى دادند. اگر اطاعت مى كردم مرا اذيت
نمى كردند و اگر فرمانشان را انجام نمى دادم ، با شلاق مرا مى زدند. وقتى شما جلوى
من آمديد، دستور دادند گلوى او را بگير و خفه اش كن ، وقتى كه به گوش من زديد
خواستم تلافى كنم ، ديدم قد و قامت شما به قدرى بلند شده كه من وحشت كردم و دستم به
زانوى شما نمى رسيد، بدنم به لرزه افتاد و موقعيكه مرا صدا مى زديد از ترس مى گفتيم
: (بقاكم الله ) و موقعيكه مرا به ضريح بستيد نمى فهميدم آنجا كجا است . در اين حال
سيّدبزرگوار نورانى مقابل من نمايان شد.
فرمودند: (برخيز بامر خدا خوب شدى . فورا
عطسه كردم چشمم باز شد، متوّجه شدم اينجا حرم (حضرت
اباالفضل (ع ))
است و جمعّيت زيادى زيارت مى خوانند. ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع كردند به
صلوات فرستادن و غوغائى شد نزديك بود زير دست پا آسيب ببينم ، عده اى كمك كردند مرا
از بين جمعيت نجات دادند، مسئولين حرم مرا در حجره اى بردند و سؤ الهائى از من و
مادرم نمودند و جوابها را مى نوشتند و بحمداللّه آن افرادى كه مى آمدند و مرا اذيت
مى كردند و مى گفتند: اين كار را بكن و .... ديگر نزديك من نشدند و حالت عادى پيدا
كردم .(135)
عمرى است در اين غريب آباد
|
گفته است (شقايق
) اين غزل را
|
گر چه نبود سزاى عباس
(136) |