كرامات العباسيّه
معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت

على ميرخلف زاده

- ۴ -


شفاى درد
حضرت حجة الاسلام و المسلمين دانشمند محترم (حاج آقاى عطائى خراسانى ) فرمودند: شبى در يكى از ييلاقات مشهد بدرد دل شديدى گرفتار شدم ، بطورى كه تلخى مرگ را در گلويم احساس مى كردم ، نه توانائى نشستن داشتم و نه ايستادن ، نه وسيله اى بود كه در آن ساعت از شب مرا به شهر برسانند و نه داروئى پيدا مى شد كه مرا به صبح بكشاند.
در آن حال كه از هر جهت قطع اميد نموده و ضربات دل درد هر لحظه شديدتر مى شد و تاب و توانم را ربوده و طاقتم را طاق مى نمود و دوستان را ناراحت كرده بودم ، (چاره را منحصر به توسل به مقربان درگاه خداوند مى ديدم ، و در آن ميان حضرت ابوالفضل العباس (ع ) را برگزيدم .)
چه اين كه او بزودى به فرياد مى رسد و تسريع در قضاى حاجت مى كند، اشك در چشمم حلقه زده بود، پس از عرض سلام به ساحت مقدسش نذر كردم اگر اكنون با توسل به آن حضرت شفا حاصل گردد گوسفندى تقديم كويش كنم .
هنوز نذرم تمام نشده بود، و ارتباط كامل برقرار نگشته بود و كامم به نام (ابوالفضل (ع )) شيرين بود، و لبانم مترنم بدان نام ، كه (ناگاه ، همچون آب كه برروى آتش ريزند، اثرى از درد، در خود نديدم ) و خدا را گواه مى گيرم كه از حين توسل و زمان شفا بيش از يك دقيقه نگذشت و مهمتر اين كه تا اين زمان كه مشغول نگارش قضيه آن شب هستم و از آن تاريخ بيش از ده سال مى گذرد، هيچ درد دل نشده ام و گويى به لطف و مرحمت آن بزرگوار ديگر در طول حيات عاريتى ، از درد دل معاف گشته ام حالا با اين كه به چشم خود (اين كرامت را از ناحيه حضرت ابوالفضل (ع ) مشاهده نموده ام ) چگونه مى توانم مانند بعضى نابخردان و پيروان مكتب وهابيت انكار كرامت آن بزرگوار را بنمايم و دست و توسل از دامان پر محبتش ‍ بكشم .(86)
من علم دار و امير لشكرم
حامى و خدمتگذار رهبرم
در ره روشنگرى افروختم
شمع گشتم پاى تا سر سوختم
دين شود احيا اگر از خون من
تيغ ميخواهد رخ گلگون من
گر شود پيروز دين با كشتنم
كاشكى گردد دو صد پاره تنم
اى امام و هادى روشنگرم
آرزو دارم جمالت بنگرم
ميدهم جان در كنار علقمه
گر نيايى اى عزيز فاطمه
شد قلم دستم كه بر پايت رسد
اين سند بر مهر و امضايت رسد
دست پر خون ديده پر خون مشك خون
ميرود از چشمه هاى مشك خون
گر ببينى چهره ام را لاله گون
ترسم از غصه شوى از زين نگون (87)

يا اباالفضل

عده اى از موثقين و افرادى كه سخنشان مورد اطمينان است خبر دادند: راننده اى كه غير مسلمان بود، در هنگام رانندگى و حركت اتوبوس با مسافرين متوجه مى شود ترمز ندارد و بيدرنگ مرگ خود و مسافرينش را در دو قدمى مى بيند.
(چون شنيده بود كه مسلمانها در مواقع گرفتارى متوسل به (حضرت عباس ‍ (ع )) مى شوند. بى اختيار فرياد مى زند يا اباالفضل .)
تا اين كلمه رامى گويد( اتوبوس بجاى خود مى ايستد) آنچنان كه لاستيك هاى اتوبوس از هم گسيخته و پاره پاره مى شوند.
(چون اين كرامت روشن را راننده از حضرت عباس (ع ) مشاهده مى كند مشرف به دين مقدس اسلام شده ) و سر بر آستان مقدس آن بزرگوار مى سايد.(88)
با موكب عصمت و امامت
هم محمل و هم ركاب ، عباس
اى ماه سپهر خون كه گرديد
بر گِِرد تو آفتاب ، عباس
آنجا كه ز ناب عشق مى ريخت
گلبرگ رخت گلاب ، عباس
هر قطره خون دست و فرقت
شد چشمه انقلاب ، عباس (89)

عباس (ع ) زنم را شفا داد
يك كليمى هست كه با من كار مى كند، يعنى براى من ابر مى آورد. خانمى داشت كه به مرض صعب العلاجى مبتلا بود و هر دكترى كه رفته بودند، جوابش كرده بودند و هيچكس نمى توانست كارى برايش انجام دهد. يعنى كارش تمام بود.
دقيقاً يك شب جمعه اى بود مثل امشب ، من بنا داشتم به گلستان شهداء بروم . پيش من آمد، از چهره اش معلوم بود خيلى پريشان است گفتم : آقا موسى چته ؟! گفت : خانمم مريض است .
گفتم : خدا شفايش دهد.
گفت : ديگه از اين حرفها گذشته ، گفتم : (من امشب به نيابت از خانم شما يك روضه حضرت ابوالفضل (ع ) مى خوانم ، تا خدا شفايش دهد.)
ديدم زد زير گريه ، و گفت : جانم فداى (اباالفضل )، دو تا گوسفند نذرش ‍ كردم ، و به (عباس ) بگو، موسى گفت : خانمم مريض است و (با همان زبان و حالت خودش مى گفت و گريه مى كرد.)
من به گلستان شهدا آمدم با همين زبان ساده مطرح كردم ، يك حال عجيب و غريبى به وجود آمد. بعد صبح به قائميه رفتم و در آنجا گوش زد كوچكى كردم .
ظهر جمعه ديدمش كه از كوچه بيرون مى آيد. گفتم : چه خبر؟! گفت : حال خانمم خيلى خوب شده ، نمى دانم چه شده كه از ساعت 12 به بعد اين خانمم زنده شده .
راستى ديشب به (عباس ) گفتى من دو تا گوسفند نذرت كردم ؟
(عباس زنم را شفا داد) و دوباره زد زير گريه .(90)
اى ماه سه آفتاب عباس
عشق تو و عشق ناب عباس
در دفتر عاشقان بيدست
گلواژه انتخاب عباس
آئين امام دوستى را
دادى تو به شيخ و شاب عباس
بودى تو كتاب حسن و افسوس
صد پاره شد اين كتاب عباس
آقاى شباب اهل جنّت
نور دل بوتراب عباس
با نغمه (جان من فدايت )
كرده است تو را خطاب عباس (91)

دختر مضطرب
يك روز به حرم مطهر (ابوالفضل (ع )) وارد شدم ، و بالا سر حضرت نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم ، يك وقت ديدم جمعيت زيادى از اعراب باديه نشين همراه دختر حامله اى وارد حرم شدند، حرم پر از جمعيت بود، آن دختر به ضريح چسبيد و فرياد و شيون راه انداخت ، همه حاضران متوجّه او شدند، كه ناگهان همه حاضران ساكت شدند، صدايى را شنيدند كه مى گفت : (پدرم شوهر مادرم مى باشد، معلوم شد كه اين صدا از همان كودكى است كه در رحم آن دختر بوده .)
با شنيدن اين صدا، احساسات مردم به جوش آمد و صداى هوسه و هلهله را بلند كردند و به طرف دختر هجوم آوردند، خدام آستانه با زحمت آن دختر را از چنگ مردم نجات دادند و به حجره اى كه اختصاص به خُدّام داشت بردند.
كليدار حرم (مرحوم سيد حسن ) بود و من با او سابقه دوستى داشتم .
وقتى كه مردم پراكنده شدند از او جريان را پرسيدم ، او گفت : اينها از قبائل اعراب باديه نشين و صحرا گرد هستند كه در اطراف كربلا زندگى مى كنند، اين دختر در عقد پسر عمويش بود.
(در بين آنها نامزد بازى و ديدن همسر قبل از عروسى خيلى بد است و اگر در اين قضيه چيزى هم منكشف شود احتمال به قتل و خونريزى مى رود.)
پسر عمو و شوهر اين دختر بخاطر محروم بودن از ديدن همسر و بخاطر كدورتى كه با پدر زن كه عمويش باشد، و با آبروى او بازى كند، در پنهانى دختر را مى بيند و بعد از ترس اذيت پدر زنش فرار مى كند.
بعد از مدتى دختر حامله مى شود و بستگان دختر بااطلاع مى شوند، پس از تحقيق و بررسى ، دختر جريان را مى گويد.
شوهر را پيدا مى كنند و قضيّه را از او مى پرسند، او از ترس منكر مى شود، برادرها در صدد قتل او برمى آيند.
دختر وقتى متوجه مى شود كه برادرها تصميم دارند امشب سر او را از بدنش جدا كنند و بدنش را در گوشه اى پنهان كنند، خود را بروى قدم آنها مى اندازد و با چشم گريان ، مى گويد: من گناهى ندارم و خيانتى نكرده ام .
من اسير دست شما هستم ، كشتن من هم دير نمى شود، فقط شما دست مرا بحرم ( آقاابوالفضل ) برسانيد، شايد آن حضرت گواهى به پاكى دامن من دهد.
برادرها بحال خواهر متاثر شده و از سه فرسخى كربلا كه منزل آنها بوده ، خواهر را به اينجا مى آورند كه شايد حضرت توجهى به خواهر آنها كند.
دختر به ضريح ( حضرت ابوالفضل (ع )) مى چسبد ملتمسانه از آن حضرت درخواست حاجت مى كند كه او را از مرگ حتمى نجات دهد.
و لطف آن حضرت شامل او مى شود و( بچه از داخل رحم سه مرتبه پاكى مادر را به مردم خبر مى دهد و آن دختر از مرگ نجات پيدا مى كند).(92)
سر تا به قدم همه ولايت
مجذوب حسين بود عباس
تا نغمه انقطعتموا زد
گلبانگ ظفر سرود عباس
در محكمه قضاوت عشق
پرسند اگر كه بود عباس
آرد سر و چشم و دست خونين
بر همت خود شهود عباس
قامت به نماز عشق چون بست
بر رونق دين فزود عباس
اما ز چه از قيام آمد
يك مرتبه در سجود عباس
شد وصل قيام بى ركوعش
بر سجده بى قعود عباس
گر آب نخورد بر لب آب
در روزه عشق بود عباس
نازم به چنين صلوة وصومى
كاين گونه دوا نمود عباس (93)

شركت با اباالفضل (عليه السلام )
يكى از رانندگان اتوبوس قم مى گفت : در ايامى كه راه عتبات باز بود، من مرتباً از قم به كاظمين مسافر مى بردم و از آنجا براى قم مسافر مى آوردم ، در يك نوبت كه از كاظمين مسافر زده بودم و مى آمدم ، به گردنه پاطاق كه نسبتاً گردنه سختى است رسيدم .
در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردانه پيدا شد و مقدارى كه آمد، من متوجه شدم كه ترمز او پاره شده و حالاست كه آن ماشين حسب عادت ماشين ما را زير ميگيرد و شصت مسافرى كه همه زوار قبر( آقاامام حسين (ع )) هستند له و نابود مى شوند و راه فرارى هم اصلاً براى خود نمى ديدم .
دستم رفت رو درب ماشين كه پهلويم بود باز كنم و خود را بيرون پرتاب كنم كه اقلاً خود كشته نشوم ، ناگهان ماشين نفت كشى كه به سرعت بطرف ما مى آمد، سرش برگشت و بكوه خورد و خوابيد.
من اتوبوس را نگاه داشتم و دويدم ، ديدم ، درب ماشين به كوه گير كرده و راننده صدمه اى نديده و لكن نمى تواند از ماشين بيرون بيايد، ما به زحمت درب ماشين را باز كرديم و راننده را بيرون كشيديم ، به مجرد اينكه از ماشين بيرون آمد، سئوال كرد: شما چه مذهبى داريد؟ گفتيم : مسلمان و شعيه هستيم .
گفت : مرا هم بدين اسلام و مذهب شيعه دلالت كنيد، چون من ارمنى هستم و به كيش نصرانيت معتقد بودم .
گفتيم : بگو:( اشهدان لااله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان على ولى الله )، بعد از آنكه شهادت را بزبان جارى كرد، گفت : (عباس كيست )؟ ما گفتيم :( عباس فرزند امام اول از ائمه ما حضرت على بن ابى طالب (ع ) است .)
چطور شد كه از( عباس ) سئوال كردى ؟ گفت : در ايران كه رانندگى ميكردم ، رفقاى راننده شيعه ميخواستند مرا بمرام تشيّع دلالت و رهبرى نمايند، ولى من قبول نمى كردم ، از راه دلسوزى و نصحيت بمن مى گفتند( هر وقت در جايى بيچاره شدى و خواستى خود را از گرفتارى نجات دهى ، بگو:( يا اباالفضل العباس ). او قطعاً از تو دادرسى خواهد كرد).
اين مطلب در ذهنم بود تا اينكه اَلا ن بالاى گردنه كه سرازير شدم ، يك وقت متوجه شدم كه ترمز بريده و يقين كردم كه من با ماشين به ته دره سقوط مى كنم و بدنم قطعه قطعه مى شود، لذا از روى ناچارى چند مرتبه گفتم :( يا اباالفضل ).
(حضرت ماشين مرا حفظ كرد و جان مرا نگه دارى فرمود) و من تا زنده هستم ثلث در آمد ماشينم را وقف ( حضرت اباالفضل (ع ) )كردم و در راه روضه خوانى او مصرف مى كنم و همان جا انگشت خود را به مُرَكَّب زد و روى ماشين نوشت ( شركت با ابوالفضل العباس (ع )).(94)
آئين قيام در ره حق
بر رهبر ما نمود عباس
بُد رهبر عشق و عاشقان را
در عشق خوش آزمود عباس
با دست يداللهى كه او راست
بر شوكت ما فزود عباس
آنجا كه ز پافتاد بر خاك
آنگه كه بخون غنود عباس
مى گفت سلام و از امامش
لبيك خدا شنود عباس
تا ديده شدش نشانه تير
صد ديده بحق گشود عباس
از غيرت و همتش روان كرد
دريا به كنار رود عباس (95)

مرد سنى
محرّم سال هزار و سيصد و چهل و شش شمسى بود، مردم روستا و قريه نزديك شهر درود، آماده عزادارى ( عزيز زهرا سلام الله عليها آقا اباعبدالله الحسين (ع )) مى شوند و لوازم و مخارج و وسايل تهيه مى كنند و همينكه ميخواهند آماده عزادارى شوند، يكى از مامورين دولتى كه سُنىّ مذهب و فرد با نفوذى در آن محل بود به آن هيئت پيغام مى دهد كه بايد از برنامه عزادارى صرف نظر كنيد.
عزادران خيلى ناراحت مى شوند كه نمى توانند مراسم همه ساله خود را انجام دهند و عزادارى نكنند و از طرفى هم نفوذ آن مرد سُنًى كار دستشان دهد. حيران و سرگردان كه خدايا چه كنيم ؟!
اتفاقا فرداى آن روز مى بينند كه خود مامور سُنًى لباس سياه عزا پوشيده و مشك پر آبى به دوش انداخته و با سر و پاى برهنه مشغول عزادارى شده .
تعجب مى كنند! خدايا چه شده ؟! او كه با عزادارى موافق نبود. چطور شده خودش لباس عزأ ،تنش كرده ؟!
بعد از اينكه بررسى مى كنند، مى فهمند، شب گذشته در خواب محضر مقدس ( حضرت باب الحوائج آقا حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف شده و حضرت به او تندى و عتاب نموده با حالت غضب به آن مرد سنى مى فرمايد: اگر از عزادارىِ محبين ما جلوگيرى كنى با يك ضربه شمشير دو نيمت مى كنم .
مامور سنّى از خواب بيدار مى شود و( به مذهب شيعه مى گرود) و اولين كسى مى شود كه براى سرور سالار شهيدان عالم ، لباس عزادارى و سوگوارى بتن مى كند و آن سال مراسم عزادارى با شكوهى بر پا خواهد شد.(96)
مهر تو نشانى بود از جنت موعود
قهر تو ز دوزخ دهداى شاه علامت
آهو به سرا پرده عدل و كرم تو
از شير ژيان سخت گرفته است غرامت
بر تير بلا سينه سپر كردى و گفتى
تير ستم خصم به از تير ملامت
دست از بدنت گشت جدا در ره اسلام
تا كار بسامان رسد از سعى همامت
سقاى حرم بودى و لب تشنه و ليكن
اغيار فتادند ز پستى به ظلامت
غلتيده بخون ديد چو آن قامت موزون
يكباره دو تا شد ز غمت نخل امامت
مى خواست برد سوى حرم پيكر پاكت
افسوس كه يك عضو نبود از تو سلامت
اميد (صفا) بر كرم و لطف تو باشد
اى كان كرم بهر شفاعت به قيامت (97)

اى باد حيا نمى كنى
كسبه و بازاريهاى شهر رى (حضرت عبدالعظيم (ع ) مجلس عزادارى توى مدرسه بر پا كرده بودند و (مرحوم حاج ميرزا رضاى همدانى ) (كه يكى از علماى با اخلاص بوده ) در آنجا منبر مى رود در آن فصل باد و باران و آفتاب و ابر با هم توام بود.
يك روز وقتى كه حاج ميرزا بالاى منبر مشغول سخنرانى مى گردد و بعد از آن روضه حضرت اباالفضل (ع ) را مى خواند، ناگهان هوا طوفانى شد و باد شديدى آمد كه بر اثر آن باد و طوفان چادرى كه روى حياط انداخته بودند به حركت در آورد و هر دقيقه باد شديدتر مى شد و سر و صدا راه انداخته بود.
اين مرد بزرگ وقتى اين سر و صداها و اين صحنه را مى بيند دستش را از زير عبا در مى آورد و دو زانو مؤ دب روى منبر مى نشيند و با انگشت سبابه اشاره به باد مى كند و مى فرمايد:
اى باد حياء نمى كنى و خجالت نمى كشى ؟! چقدر ياغى و سركش شده اى ؟ (مگر نمى بينى و نمى شنوى كه من مشغول ذكر مصيبت آقايم قمربنى هاشم حضرت عباس (ع ) هستم .)
آن باد شديدى كه برخاسته بود و مى خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بن بكند، و (آرام و ساكت شد) و ايشان با كمال آرامش روضه حضرت را خواند.
وقتى كه روضه (حضرت اباالفضل (ع )) تمام شد و از منبر پائين آمد دوباره طوفان شديدى برخاست و چادر و پوش را پاره پاره نمود.
اى ماه بنى هاشم و اى كان شهامت
وى از تو قوى روز غزا پشت امامت
در وصف تو فرمود چنين سيد سجاد
كز رتبه فزون از شهدائى به قيامت
در مكتب عشاق جهانى تو مدرس
در كوى وفا ساخته اى تا كه اقامت
در محفل جانان توئى شمع دل افروز
افروخته رخ دارى و افروخته قامت
آنكس كه ندارد بجهان مهر تو در دل
او را نبود بهره بجز رنج و ندامت
زهد و ورع و علم و عمل حلم و شجاعت
ارزانى جان تو شد از باب كرامت (98)

علم و وسوسه
(شيخ محمد) اهل تبت چين بود و خيلى مشتاق علم و تحصيل بود ولى چون به مرض وسوسه دچار شده بود، وقت وضو خيلى به زحمت مى افتاد و از اين مرض رنج مى برد.
ايشان به نجف اشرف مشرف مى شود و براى اين دو مشكل به ضريح مطهر (حضرت اميرالمؤ منين على (ع )) پناهنده شده و به تضرع و گريه و زارى مشغول مى شود و از حال طبيعى خارج مى گردد، در همان لحظه مى شنود كه گوينده اى مى گويد: تو به تحصيل علم موفق مى شوى و (براى رفع مرض ‍ وسوسه ات خدمت حضرت ابوالفضل العباس برو.)
گفت : وقتى كه بحال آمدم ، بلند شدم رفتم كربلا، بعد از زيارت (حضرت سيدالشهداء (ع )) به زيارت (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف شدم بعد به مدرسه آمدم و شب را در حجره مدرسه خوابيدم .
در عالم خواب ديدم كه به حجره وارد شدم ، ديدم (حضرت رسول الله (ص ) و آقا اميرالمؤ منين (ع )) نشسته اند. سلام كردم ، جوابم داده و بعد اجازه نشستن به من فرمودند، همين طور كه نشسته بودم يك وقت ديدم ( حضرت ابوالفضل (ع )) تشريف آوردند و به ( آقا رسول الله (ص )) سلام فرمود. آقا بعد از جواب فرمود بنشين ، سپس ( حضرت اميرالمؤ منين (ع )) رو به پيغمبر (ص ) فرمود: و از( حضرت عباس (ع ) ) شروع به تعريف و تمجيد نمودند.
حضرت فرمود: مى دانم ( حضرت امير (ع )) فرمود: يك انعام و هديه اى به او عنايت فرمائيد.( حضرت رسول (ص )) فرمودند: بهترين هديه اين است كه برخيزد و وضو بگيرد و به نماز بايستد و ما با او به جماعت اقتدا كنيم .
( حضرت عباس (ع )) برخاستند وضو گرفتند، يك مقدار كمى آب به صورت خود زدند و آن را شستند بعد به شستن دست راست و دست چپ و بعد مسح سر و پاها مشغول شدند و بعد رو به من كرده و فرمودند: ( ما اين طور وضو مى گيريم .)
از خواب پريدم و بعد از آن ديگر هيچ وسوسه اى وقت وضو نداشتم .(99)
منم سقا و سردار سپاه خسرو دينم
كه بر اطفال عطشان دلنوازم ميتوان گفتن
شكست از سنگ بيداد زمان گربال من غم ، نى
كه مرغ قاف قربم شاهبازم ميتوان گفتن
چود ستم قطع شد ناچار با دندان گرفتم مشگ
بدرد دردمندان چاره سازم ميتوان گفتن
وضو با خون گرفتم ظهر عاشورا به دشت غم
سرو جان داده در راه نمازم ميتوان گفتن
(صفا) تا بنده درگاه سلطان سرافرازم
بجان از خلق عالم بى نيازم ميتوان گفتن (100)

پيدا شدن پول
يكى از موثقين شيراز بنام ( حاج آقا بزاز شيرازى ) به كربلا مشرف شده بود. وقتى به شيراز برگشت ، ما به عيادت ( زائر آقااباعبدالله الحسين (ع )) رفتيم ، پس از بازديد، مى خواستم از جايم بلند شوم گفت : شما باشيد مى خواهم برايتان حكايتى بگويم . وقتى نشستم ، گفت :( اوايل ماه صفر بود كه زنى وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع ) شد و فرياد زد آقا پولم را برده اند و از اينجا نمى روم تا پولم را بدهى .)
هر جورى خواستند او را قانع كنند كه بيرون بيايد تا شايد پولش پيدا شود قبول نكرد و گفت : محال است من از اينجا تكان بخورم و تا پولم را از( حضرت عباس ) نگيرم بلند نمى شوم ، چيزى نگذشته بود كه ناگهان از كفشدارى صدا زدند كه علامت پولها را بده كه پولت پيدا شده .
گفت : پول را اينجا بياوريد، زيرا من عهد كرده ام كه تا پولم را نگيرم از اينجا تكان نخورم ،( وقتى نشانى پولها را داد، ديدند درست است .(101)
ز مهر شاه دين ماه بنى هاشم لقب دارم
به بستان ولايت سرو نازم ميتوان گفتن
حسين آن شهريار كشور جانرا غلامم من
ازين معنى امير سر فرازم ميتوان گفتن
عدو خواهد زبون سازد مرا اماّ نمى داند
يدالله زاده ام فخر حجازم ميتوان گفتن (102)

نجات از بلا

يك سال به كربلا و كاظمين مشرف شدم ، عيد غدير در كاظمين مشرف بودم و بعد از آن خدمت ( مرحوم آسيد اسماعيل صدر) رفتم و بعد با كشتى كوچكى به بصره آمدم ، در آنجا منتظر جهازدودى شدم و اين انتظار تا بيست و هشت ذيحجه طول كشيد و وقتى هم كه وارد شد آن را توقيف كردند و بعد هم اجازه سوار شدن و به خرمشهر رفتن ندادند.
من و چهل نفر ديگر كه اهل نسا و نو بندگان و فدشكو بودند، با من بودند، وقتى وضع را اين چنين مشاهده كرديم ناچار به كشتى بادى نشستيم .
روز اول محرم هزار و سيصدو سى هشت هجرى قمرى سوار كشتى شديم . از چهل و يك نفر مسافر چند نفر آن زن و بچه بودند و به سمت بوشهر حركت كرديم ، روز دوم محرّم همراهان و مسافران از من تقاضاى يك روضه كردند، كه من براى آنها روضه بخوانم ،
روى يك جاى بلند قرار گرفتم و روضه ورود( حضرت امام حسين (ع ) ) را به كربلا خواندم . مردم فهميدند كه من از ذاكرين و مصيبت خوانان هستم .
شب چهاردهم محرّم در اثر باد مخالف كشتى به گرداب افتاد، تقريبا دو فرسخ از راهى را كه آمده بود برگشت ، ماه و آسمان را مى ديديم كه دور سرما دور مى زد، باد شدت گرفته و بادبان را پاره پاره كرده و كشتى سوراخ شده بود، آب از زير آن ميآمد، دو ساعت كشتى بر روى آب دور خود حيران مى گرديد و اختيار بكّلى از دست ملاّح گرفته شده بود، همه مضطرب و ناراحت به جزع و فزع افتاده و خودشان را در معرض مرگ مى ديدند، حتى شهادتين را نيز ميگفتيم كه ناگهان ملا ح وحشتزده گفت : مگر شما زوار نيستيد مگر شما از خدمت امام عزيزتان نيامده ايد؟! مگر شما روضه خوان نيستى ؟ يك چيزى بگوئيد و بخوانيد تا از اين طوفان مرگبار نجات پيدا كنيم .
حقير سر تا پا تقصير( مشغول خواندن روضه ( حضرت ابوالفضل العباس ‍ (ع )) شده ، خدا شاهد است كه غرضى جز نجات نداشتم ، بعد از روضه من يك نفر فسايى نوحه خوانى كرد و سينه زنى مفصّلى كردند و خسته و نالان دست به دعا برداشتيم و (حضرت اباالفضل العباس (ع )) را شفيع قرار داديم .
در اثناء توسل ، سوراخ كشتى گرفه شد و با ختم توسل ، صداى ملاّح بلند شد كه آسوده و راحت باشيد كه نسيم موافق مى آيد، با اينكه مسافت راه زياد بود فرداى آن شب وارد شهر شديم .)
(103)
منم عباس كز جان سرفرازم ميتوان گفتن
به جانان بسته ام دل عشقبازم ميتوان گفتن
منم پور على ضرغام دين كز غيرت و مردى
به ميدان شهامت يكّه تازم ميتوان گفتن
شدم پروانه شمع رخ سلطان مظلومان
ازين رو شمع بزم اهل رازم ميتوان گفتن
به ميدان محبت چشم اميد از جهان بستم
براه عشق جانان پاكبازم ميتوان گفتن (104)

حوريه
(آيت الله شيخ محمّد حسن مولوى قند هارى رضوان الله تعالى عليه ) كه جديداً مرحوم شدند. در يكى از مجالسى كه در شبهاى جمعه دارند فرمود:
طلبه اى به نام ( شيخ على ) در نجف مى زيست كه ازدواج نكرده بود و مى گفت : حالا كه مى خواهم ازدواج كنم ،( حورالعين ) مى خواهم ! وى چند مدت در حرم (اميرالمؤ منين (ع )) متوسل به (حضرت على (ع ) ) شد و از حضرت (حوريه ) درخواست كرد و بعد كه در نجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گرديد و در حرم (حضرت سيدالشهداء(ع ) و حضرت اباالفضل (ع )) از آن دو بزرگوار طلب (حوريه ) نمود. اماّ بعد از مدتى اين قضايا را رها كرده به نجف برمى گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس ‍ مى شود و كلاً از آن تمنّا دست برداشته و فقط به درس مى پردازد.
يك شب كه از زيارت (حضرت امير (ع )) برمى گشته مى بيند در وسط صحن خانمى نشسته است . وقتى از كنار آن زن رد مى شود، آن زن برمى خيزد و به او مى گويد: من در اينجا هيچ كس را ندارم و غريبم ، شما بايد مرا با خود ببريد.
(شيخ على ) مى گويد: امكان ندارد، چرا كه من مردى عزب و مجّرد بوده و شما زنى جوان هستى و بدتر از آن اينكه من در مدرسه ساكنم . آن زن به دنبال (شيخ على ) راه افتاده و اصرار مى كند كه حتماً مرا امشب به حجره ات ببر! خلاصه ، (شيخ على ) او را در آن شب به حجره اش مى برد، در موقع داخل شدن به مدرسه ، چند تا از طلبه ها بيرون از حجره هاى خويش به سر مى برده اند، ولى هيچ يك آن زن را نمى بينند.
(شيخ على ) به آن زن مى گويد: شما در حجره استراحت كن ، من مى روم حجره اى يا جايى براى استراحت خود پيدا مى كنم .
اماّ تا از حجره بيرون مى آيد، نورى از حجره تلا لؤ مى كند(ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود.) لذا فورا به داخل حجره اش برميگردد و با ترس و دلهره به آن زن مى گويد شما كيستى ؟ جنّى ؟ يا..
آن زن مى گويد: (خودت از ائمه حوريه مى خواستى ، من هم حوريه ام و براى تو هستم ، الان هم يك خانه اى در فلان محلّه كربلا براى من و تو تهيّه شده كه بايد مرا به عقد خود درآورى و با هم به آنجا برويم .)
بارى ، شيخ حدود هفده سال با آن (حوريه ) زندگى كرده و راز خويش را نيز با هيچ كس در ميان نمى گذارد، فقط يك نفر از رفقايش به نام (شيخ محمّد) به خانه آنها رفت و آمد داشته كه او هم از جريان آنها بى اطلاع بوده است ، بعد از حدود، هفده سال (شيخ على ) به بستر بيمارى مى افتد، آن زن ، (شيخ محمّد) را خبر كرده و به وى مى گويد: رفيقت به بستر بيمارى افتاده و فلان ساعت در فلان روز هم از دنيا مى رود، لذا تو بايد آن موقع بالاى سرش ‍ باشى (شيخ محمّد) مى گويد: تو عجب زنى هستى ، كه شوهرت مريض ‍ شده ، برايش اجل تعيين مى كنى !
زن مى گويد: مى خواهم امروز سرّى را به تو بگويم . (من يك (حوريه ) هستم در محل و جايگاه خويش قرار داشتم كه بمن اعلام شد (حضرت اباالفضل (ع )) تو را احظار كرده اند.
بعد به من خطاب شد كه (حضرت قمر بنى هاشم (ع )) فرمان داده اند كه تو بايد براى مدّت كمتر از بيست سال به روى زمين بروى و همسر شخصى بشوى كه از (حضرات معصومين (ع )) (حوريه ) خواسته است ، سپس يك تصرفاتى در من شد كه با زندگانى در اينجا تناسب پيدا كنم و بعد هم به زمين آورده شدم . اينك مدت هفده سال است كه با (شيخ على ) زندگى مى كنم و اخيراً خبر رسيده كه (شيخ على ) تا چند روز ديگر از دنيا مى رود و من به جايگاه خود برگردانده مى شوم .(105)
اى ابوالفضل كه در مكتب قرآن كريم
بودى از كودكيت يكسره تحت تعليم
چهار معصوم تو را با دل و جان پروردند
يافت ايمان تو در محضر آنان تحكيم
مرگ با آن عظمت پيش تو بس كوچك شد
بود چون چشم اميدت هم بر ذبح عظيم
آفرين بر تو و بر همّت والاى تو باد
كز تو شد غمزده دلهاى شكسته ترميم
رمز آسايش غمديده برادر بودى
چونكه مى خواست به هر كار بگيرد تصميم
امتحان دل پر عشق تو بس مشكل بود
جان فداى تو و عشق تو و، آن قلب سليم (106)

استخاره

حضرت حجة الاسلام و المسلمين (آقاى حاج شيخ على اسلامى )، فرزند (مرحوم آيت الله آقاى حاج شيخ عباسعلى اسلامى ) بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى در تهران اظهار داشتند:
داستانى را دوستان از جناب (آية الله سيّدعبدالكريم كشميرى ) نقل نمودند كه مشتاق شدم آن را بدون واسطه از خود ايشان بشنوم . بدين منظور به محضرشان مشرف شدم (آقاى كشميرى )، كه در نجف مى زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثراً از ايشان طلب استخاره مى شد. ضمنا استخاره ايشان با تسبيح صورت مى گرفت و مكنونات قلبى را نيز كه مراجعه مى كردند و استخاره مى خواستند بيان مى كردند.
ايشان صبحها قريب دو ساعت به ظهر مانده در يكى از ايوانهاى صحن مطهر (حضرت اميرالمؤ منين (ع )) مى نشستند و افراد مختلف در اين موقع براى گرفتن استخاره به ايشان مراجعه مى كردند.
(آقاى كشميرى ) نقل كردند كه : مدّتى بود مى ديدم زنى با عباى سياه و حالت زنان معيدى (دهاتى ) زير ناودان طلا مى نشيند و زنها به او مراجعه مى كنند و او نيز با تسبيحى كه به دست داشت بر ايشان استخاره مى گرفت اين حالت نظرم را جلب كرد.
روزى به يكى از خدّام صحن مطّهر گفتم : هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مى شود او را نزد من بياور، از او سوالاتى دارم .
خادم مزبور، يك روز پس از اينكه كار استخاره آن زن تمام شد، او را نزد من آورد، از او سؤ ال كردم : تو چه مى كنى ؟ گفت : براى زنها استخاره مى گيرم . گفتم : استخاره را از كه آموختى ؟ چه ذكرى مى خوانى ، و چگونه مسائل را به مردم مى گويى ؟
گفت : من داستانى دارم ، و شروع به تعريف آن داستان كرد و گفت : من زنى بودم كه با شوهر و فرزندانم زندگى عادى يى را مى گذراندم . شوهرم در اثر حادثه اى از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم ، خانواده شوهرم به اين عنوان كه من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است ، مرا از خود طرد كردند.
و خانواده خودم هم اعتناى به مشكلات مادى من نداشتند، لذا زندگى را با زحمات زياد و رنج فراوان مى گذراندم .
(ضمنا از آنجا كه زنى جوان بودم ، طبعا دامهايى نيز براى انحرافم گسترده مى شد، و چندين مرتبه بر اثر تنگناهاى اقتصادى و احتياجات مادى نزديك بود به دام افتاده و به فساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم ولى خداوند كمك نمود و خود دارى كردم تا روزى بر اثر شدت احتياج و گرفتارى ، تصميم گرفتم كه چون زندگى برايم طاقت فرسا شده وديگر چاره اى نداشتم تن به فحشا بدهم .)
من تصميم خود را گرفته بودم .
(اماّ اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد.)
در بين ما رسم است كه اگر حاجتى داريم به حرم (حضرت ابوالفضل (ع )) مى آئيم و سه روز اعتصاب غذا مى كنيم تا حاجتمان را بگيريم ، و اكثرا هم حاجت خود را مى گيرند من نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدّس (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) متوسل شده و اعتصاب غذا كنم .
رفتم و دست توسل به دامنش زدم و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم . روز سوّم بود كه كنار ضريح خوابم برد و (حضرت ابوالفضل (ع ) به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو براى مردم استخاره بگير.
عرض كردم من كه استخاره بلد نيستم فرمود: تو تسبيح را به دست بگير، ما حاضريم و به تو مى گوييم كه چه بگويى .)
از خواب بيدار شدم و با خو گفتم : اين چه خوابى است كه ديده ام ؟! آيا براستى حاجت من روا شده است و ديگر مشكلى نخواهم داشت ؟! مردد بودم چه كنم ؟
بالاخره تصميم گرفتم اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم ببينم چه مى شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گرديدم . از يكى از راهروهاى خروجى كه مى گذشتم زنى به من برخورد كرد و گفت : خانم استخاره مى گيرى ؟ تعجب كردم ، اين چه مى گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زنى معيدى و چادر نشين و بيابانى ! ارتباط اين خانم با خوابى كه ديدم و دستورى كه حضرت به من داده چيست ؟! آيا اين خانم از خواب من مطلّع است ؟! آيا از طرف حضرت مامور است ؟! بالاخره به او گفتم : من كه تسبيح ندارم فورا تسبيحى به من داد و گفت : اين تسبيح را بگير و استخاره كن : (دست بردم و با توجهّى كه به (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) داشتم مشتى از دانه هاى تسبيح را گرفتم ، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود: به اين چه بگويم مطالب را گفتم و او رفت .)
از آن تاريخ ، من هفته اى يك روز به اين محل زير ناودان طلا مى آيم و زنانى كه وضع مرا مى دانند، نزد من مى آيند و من بر ايشان استخاره مى گيرم و بابت هر استخاره پولى به من مى دهند ظهر كه مى شود، با پول حاصله ، وسايل معيشت خودم و فرزندانم را تهيه مى كنم و به منزل بر مى گردم .
(107)
وجود اقدس عباّس ، جلوه گاه على است
به هر زمان شده مهر آفرين ، كه ماه على است
فكنده نور به عالم ز سوز دل عباّس
كه ماهتاب هدايت ، به شاهراه على است
پناه امتّ و باب الحوائجش خوانند
كه زير سايه قرآن و، در پناه على است
شكوه زينب و، فرّ و جلال عاشورا است
كه در شمايل او هيبت سپاه على است
تمام حرمت ام البنين ، ازين پسر است
كه تكيه گاه حسين است و، دلبخواه على است (108)

شفاى آيت الله شيرازى
خطيب بزرگوار مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آيت الله (آقاى سيّد محمّد كاظم قزوينى رضوان الله تعالى عليه ) داماد فقيه بزرگوار شيعه حضرت آيت الله العظمى (مرحوم ميرزا مهدى شيرازى ، رضوان الله عليه ) (مؤ لف كتاب على من المهد الى اللّحد و كتابهاى ديگر) فرمود:
(مرحوم آيت الله ميرزا مهدى شيرازى قدس سرّه ) حدود هشت سال قبل از فوتش مبتلا به ناراحتى كبد گرديد روى اين امر ايشان هر چه آب مى نوشيد آبها از بدن او دفع نمى گرديد، به حدّى كه بدنش سنگين شد و قدرت حركت از او سلب گرديد.
ناراحتى مزبور شدّت يافت تا اينكه حتى خوابيدن هم برايش دشوار شد يكى از شبهاى ماه رمضان كه به عيادتش رفتم ايشان را خيلى ناراحت ديدم ، ولى دائما صابر و شاكر بودند پس از آنكه از خدمت ايشان مرخص ‍ شدم ، به حرم (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف گرديدم . حرم خيلى خلوت بود و شايد مجموع افرادى كه در حرم بودند از عدد انگشتهاى دست تجاوز نمى كرد: زيرا تمام مردم در آن وقت مشغول خوردن سحرى بودند.
كنار ضريح نشسته ، ضريح را با دستانم گرفتم ، حضرت را شفيع درگاه الهى قرار دادم . در اين لحظه تداعى حاصل شده و قبر (ابالفضل العباس (ع )) در نظرم مجسم گرديد. در لحظه مزبور من از تمام جهات غافل بوده و عاجزانه در حال توسّل قرار داشتم .
كه ناگهان صدايى مانند صداى شير در جنگل كه در ميان دو كوه بپيچد، به گوشم رسيد و لرزه براندامم انداخت صداى مفهوم نبود.
از جا حركت كردم ، متعاقبا صداى دوم به گوشم خورد از شدّت ترس و هراس پا به فرار گذاردم و خود را با عجله به منزل رسانيدم ، ولى از شدت ترس و وحشت سحرى نخوردم .
اذان صبح گفته شد، نماز خواندم ، ولى پس از آن هر كارى كردم كه بخوابم نتوانستم .
بعد از مدّتى ، لحظه اى خوابم برد و در عالم خواب ديدم نامه اى كوچك به دستم دادند كه دو سطر نوشته در آن بود.
مضمون نوشته آن بود كه : (ما براى ميرزا مهدى شفاعت كرديم و خداوند او را شفا خواهد داد.) از خواب بيدار شدم و مجددا لرزه بر اندامم مستولى گرديد. خدمت (مرحوم ميرزا مهدى ) رفتم و بشارت شفاى او را دادم گريه كرد.
(خداوند وى را از آن مرض مهلك شفا داد) و او يك سال بعد از اين واقعه عمر كرد و ديگر هيچ گونه ناراحتى از اين جهت نداشت .(109)
مشكل گشاى عالمى و دست كبريا
عباس آن يگانه علمدار كربلا
گوئى كه دست او نبود دست ايزدى
پس از چه دست قاضى حاجات ماسوى
داد عاشقانه در ره جانان چو دست خود
دستى كه داد در ره حق شد گره گشا
نور و ضياء مهر و مه آل هاشم است
خورشيد وماه ذره اى زين نور در سمأ
پشت و پناه و مير سپاه شه وجود
چون يكّه تاز رزم ،بميدان لافتى
همت نگر ز آب گذشت و نخورد آب
بود او چه ياد تشنه لب شاه كربلا(110)

چرا اى غرق خون
امسال يك ماه قبل از محرّم الحرام هزار چهارصدو چهارده ، شب چهارشنبه خواب ديدم كه هيئت محترم (ابوالفضل (ع )) در صحن كهنه (حضرت معصومه (ع )) معروف به ايوان طلا آماده عزادارى مى باشد.
در حين عزادارى ديدم (مرحوم حاج آقا تقى كمالى ) و مرحوم عمويم : (ميرزا شكراللّه ناظرى )، به طرف هيئت آمدند بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمويم فرمود: (فضل الله )، چرا اين نوحه را نمى خوانى ؟
من گفتم : عموجان همه نوحه ها را مى خوانم .
گفت : نه اين نوحه (حضرت ابوالفضل العّباس (ع )) را ميگويم .
گفتم : آخر كدام نوحه را مى گوئيد؟ گفت :
(چرا اى غرقه خون از خاك صحرابرنمى خيزى
حسين آمد به بالينت تو از جا برنمى خيزى )
اين را گفت : من بدنم لرزيد و از خواب بيدار شدم ، پس از بيدار شدن اين بيت شعر را فورا ياد داشت كردم تا از يادم نرود. صبح كه شد كلّ آن را از صندوق اسناد مسوّده پيدا كردم .(111)
چرا اى غرقه خون از خاك صحرا برنمى خيزى
حسين آمد به بالينت تو از جا برنمى خيزى
نماز ظهر را با هم ادا كرديم در مقتل
بود وقت نماز عصر آيا برنمى خيزى
خيام كودكان خالى بود از آب و پرغوغا
تو اى سقاى من از پيش دريا برنمى خيزى ؟
منم تنها و تن هاى عزيزانم به خون غلتان
چرا بر يارى فرزند زهرا برنمى خيزى
شكست از مرگ تو پشتم برادر، داغ تو كشتم
كه مى دانم دگر از خاك صحرا برنمى خيزى
به دستم تكيه كن برخيز با من در بر زهرا
كه مى بينم ز بى دستى تو از جا برنمى خيزى

next page

fehrest page

back page