(مرحوم آقا ميرزا حسن يزدى
) رحمة الله عليه از مرحوم پدرش نقل كرد:
يك سالى از يزد با اموال زيادى به همراه كاروان بزرگى به
(كربلا)
مشرف شديم ، قريب به نيمه هاى شب به يك سِرى از دزدان و سارقان و طريق القطّاع
برخورد كرديم ، من سكّه هاى طلاى زيادى داشتم كه فوراً آنها را توى قنداقه كودك كه
همين
(ميرزا حسن
) باشد، گذاشتم و او را به مادرش دادم در اين هنگام دزدان
ريختند و همه را غارت كردند، (فرياد استغاثه
زوار كربلا بلند شد كه دل هر بيننده اى را مى سوزانيد و گريانش مى كرد.
مردم صدا زدند: يا ابوالفضل يا قمربنى هاشم يا حضرت عباس يا باب الحوائج بفريادمان
برس و گريه مى كردند.
ناگهان در آن موقع شب متوجه شديم ، سوارى با اسب از دامنه كوهى كه در نزديكى ما
بود. سرازير شد، جمال دل ربايش زير نقاب بود ولى نور صورت انورش از زير نقاب همه جا
را منور و روشن كرده بود، شمشيرش مانند ذوالفقار پدرش (اميرالمؤ
منين (ع
)) بود.
فريادى مانند صداى رعد و برق ، تمام صحرا را پر كرد و به سارقان و دزدان حمله نمود
و فرمود: دست از اين قافله برداريد و از اينجا برويد، دور شويد و گرنه همه شما را
هلاك و به جهنم مى فرستم .)
همه اهل كاروان و سارقان درخشندگى نور جمال آن ستاره آسمان ولايت را مشاهده كردند و
صداى دلرباى آن حضرت را شنيدند.
دزدها و سارقان فورا دست از قافله كشيدند و پا به فرار گذاشتند.
آن حضرت در همان محل كه ايستاده بودند غيب شدند.
تمام اهل قافله وقتى كه اين معجزه را ديدند همانجا تا صبح به ساحت مقدس
(قمر بنى هاشم (ع ))
توسل و دعا و زيارت و روضه خوانى و گريه و زارى پرداختند.
بعد كه سر اثاثيه خودشان آمدند ديدند همه چيز سر جايش است الاّ آن مقدار چيزى كه
دزدها برده بودند و كنار انداخته بودند و فرار كرده بودند.
و سيدى در قافله ما بود كه سالها گنگ بود وقتى آن گير و دار و پرتوى از نور خدا
وقامت زيباى پسر (على (ع
)) را ديده بود زبانش باز شد و همه اش صلوات مى فرستاد.(65)
نه بگفتن كه هر كجا به عمل
|
تا دو دست تو اوفتاد از تن
|
بَهْرِ پرواز بر تو داد دو بال
|
همه دم سوى تست روى ملل
(66) |
عالم جليل القدر (حاج شيخ مهدى كرمانشاهى
) از پدر بزرگوارش نقل مى كرد:
در حرم (حضرت اباالفضل العباس (ع
)) مشرف بودم اياّم ، اياّم زيارتى و حرم مملو از جمعيت بود،
در اين اثناء مرد و زن عربى با هم مشغول زيارت خواندن شدند و دور ضريح طواف مى
كردند تا اينكه به بالاى سر
(حضرت اباالفضل (ع
)) رسيدند.
(يك وقت ديدم همسر آن مرد عرب به ضريح چسبيد
به طورى كه تمام اعضايش از سر و صورت و پيشانى و بينى و شكم و دست و پا همه به ضريح
ميخ كوب شد.)
از هول اين حادثه صداى ناله و شيون مردم بلند شد و هر چه خواستند او را از ضريح جدا
كنند نمى شد تا اينكه صداى فرياد شوهرش بلند شد و گفت :
(يا عباس )
زن من پيش شما گرو باشد من الان مى روم گاوميش را مى آورم و بعد رفت .
معلوم شد اينها گاوميشى را نذر حضرت كرده بودند ولى بعد پشيمان شده و به نذرشان عمل
نكرده بودند.
كم كم مردم جمع شدند به نحوى كه حرم و رواق و ايوان طلا پر از جمعيت شد و جلوى رفت
و آمد بسته شد.
همه منتظر نتيجه بودند كه آخرش چه مى شود.
ما گمان كرديم منزل اين عرب دو سه فرسخى شهر است و رفتن و آمدنش چند ساعت طول مى
كشد ولى مثل اينكه نزديك بود، چون بعد از ساعتى (ديدم
افسار يك گاوميش چاق را گرفته و دارد مى آيد. بمجرد وارد شدن به صحن ، زن از ضريح
جدا شد.) مردم
هلهله و شادى كردند و صلوات فرستادند.(67)
باز عشق آهنگ ديگر ساز كرد
|
بانگ زد كه اى عشق باز پرفنون
|
عاشقى را جستجو كن در جنون
|
خويش را گم كن كه يابى عشق را
|
هر يكى در عشق ، هستى سوخته
|
جز خدا، دانند باقى را فنا
|
در فناى خود، بقا را يافتند
|
شهر تسليم و رضا را يافتند
|
زان همه امشب دلم با صد اميد
|
شير بيشه دين ، امير محترم
|
عبد صالح سر خوش از جام ولا
|
آنكه مانندش دگر گردون نديد(68)
|
سيد سند عاليجناب ، (آقاى سيّد جعفر نجفى
آل بحرالعلوم ،)
از (مرحوم آشيخ حسن نجل صاحب جواهر)
از فقيد بزرگوار (آشيخ محّمد طه نجفى على
الله مقاماتهم )
نقل فرمود:
در ايّام طلبگى مفلس و بى پول بودم ، يك روز از نجف اشرف به كربلاى معلى مشرف شدم و
با رفيقى كه از خودم بى پول تر و مفلستر بود، توى حرم مطهر
(حضرت عباس (ع ))
مشغول زيارت بوديم كه يك وقت ديدم مرد عربى ميخواهد يك سكّه عثمانى بنام
(مجيدى
) كه ربع مثقال طلا ارزشش بود، در ضريح مقدس بيندازد.
جلو رفتم به او سلام كردم و گفتم : من طلبه اى مستحق هستم و در امور زندگيم درمانده
و معطلم ، مجاهده و ايثار ثوابش بيشتر است ، عرب گفت : دلم مى خواهد به شما بدهم
ولى از حضرت ميترسم چون نذر اين بزرگوار كرده ام و آن را ميخواهم در ضريح بيندازم .
گفتم : (حضرت عباس (ع
)) كه نيازى به اين پول ها ندارد؟! هر چه اصرار كردم قبول
نكرد، فكرى كردم ، ديدم نخ قندى در جيب دارم ، به مرد عرب گفتم : ما اين مجيدى را
به نخ مى بنديم ، تو سر نخ را در دست بگير و مجيدى را داخل ضريح بينداز. و بگو:
نذرت را دادم مى خواهى بگير و مى خواهى به اين طلبه بده .
پيشنهادم را قبول كرد، مجيدى را محكم به نخ بستم و به او دادم آن را توى ضريح رها
كرد و در حاليكه سر نخ را در دست داشت چند مرتبه كشيد و ول كرد تا صداى سكّه را
شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده ، همان حرف را زد بعد طبق قرار، پول را بالا
كشيد، نيمه هاى راه گير كرد و بالا نيامد، باز شل كرد به زمين ضريح رسيد، مجددا
بالا كشيد، باز وسط راه گير كرد، چند مرتبه پائين و بالا كرد فايده اى نبخشيد.
مرد عرب گفت : ببين (حضرت عباس (ع
)) مجيدى را مى خواهد بالا نمى آيد، سر نخ را به ما داد آن
قدر كشيدم كه نزديك بود نخ پاره شود. من رو به ضريح كردم و گفتم : مولانا من حرف
شرعى دارم ،گفتم : كه مجيدى مال تو است ، ولى نخ كه مال تو نيست مال ماست ول كن .
مرد عرب نخ را گرفت و شل كرد به زمين خورد اين دفعه وقتى نخ را كشيد خود نخ آمد نخ
را گرفتم و از حرم بيرون آمدم .
آمديم توى صحن مطهر و يك گوشه صحن نشستيم به چپق كشيدن ، وقتى كه چپق را آتش زدم
بقيه چوب كبريت را به زمين انداختم .
باد آتش را به موضع مخصوصى كه مرد عربى در آنجا خوابيده بود برد، عرب بى نوا در اثر
سوختن محل ، از خواب پريد و باعصبانيت پيش ما آمد.
پيش از آنكه اجازه اعتراض به او بدهيم ، گفتم : برادر عرب ما گناهى نداشتيم باد آتش
را نزد شما آورد.
گفت : معلوم مى شود حال روز شما خراب است .
گفتم : بله ، ما مفلس جامع الشرائط هستم . گفت : بسيار خوب يك مجيدى نذر دارم بشما
مى دهم تا از افلاس و بى پولى در آييد.
بله بدين ترتيب (آقا و مولا حضرت عباس (ع
)) ما را از بيچارگى و ضعف و بى پولى ريال نجاتمان داد.(69)
وى اسوه عشق و حق پرستى عباس
|
تا از تن اطهرت دو دستت افتاد
|
اى شبل على حيدر صفدر عباس
|
در معركه ها توئى غضنفر عباس
(70) |
عالم جليل القدر، محدث متقى ، (حضرت آية
الله آملا حبيب الله كاشانى رضوان الله تعالى عليه
) فرمود: يك عده از شيعيان در (عباس
آباد هندوستان )
دور هم جمع مى شوند و شبيه (حضرت عباس (ع
)) را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشيد گشتند، تا
نقش حضرت را روى صحنه در آورد پيدا نكردند.
بعد از جستجوى زياد، جوانى را پيدا كردند، ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت
(اهل بيت (ع
)) بود، بناچار او را در آن روز شبيه كردند، وقتى كه شب فرا
رسيد و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش مى گويد.
پدرش مى گويد: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گويد: چرا دوست نداشته باشم ، جانم
را فداى او مى كنم .
پدرش مى گويد: اگر اينطور است ، (بيا تا
دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس قطع كنم .)
جوان دست خود را دراز مى كند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد، مادر جوان
گريان و ناراحت مى شود و گويد: (اى مرد تو
از (حضرت فاطمه زهرا) شرم نمى كنى ؟)
مرد مى گويد: اگر (فاطمه
) را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم ببرم ، خلاصه زبان آن
زن را هم قطع مى كند و در همان شب هر دو را از خانه بيرون مى اندازد و مى گويد:
برويد شكايت مرا پيش (عباس
) بكنيد.
مادر و پسر هر دو به (مسجد عباس آباد)
مى آيند و تا سحر دم (منبر)
ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گويد: نزديكيهاى صبح بود كه
(چند بانوى مجلله اى را ديدم كه آثار عظمت و بزرگى از چهره هايشان ظاهر
بود. يكى از آنها آب دهان روى زخم زبان من ماليد فورى شفا يافتم .)
دامنش را گرفتم و گفتم : جوانم دستش بريده و بى هوش افتاد، بفريادش برسيد.
آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم : شما كيستيد؟
فرمود: (من فاطمه مادر حسين هستم .)
اين را فرمود و از نظرم غايب شد، پيش پسرم آمدم ، ديدم دستش خوب و سلامت است . گفتم
: چطور شفا يافتى ؟
گفت : در آن موقع كه بى هوش افتاده بودم ، (جوانى
نقاب دار بر سر بالينم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى كه نگاه كردم
هيچ اثرى از زخم نديدم و دستم را سالم يافتم .)
گفتم : آقا مى خواهم دست شما را ببوسم يك وقت اشكهايش جارى شد و فرمود:
(اى جوان عذرم را بپزير چون دستم را كنار نهر علقمه جدا كردند.)
گفتم آقا شما كى هستيد؟
فرمود: (من عباس بن على (ع ) هستم
) يك وقت ديدم كسى نيست .(71)
ياور من گر شود خداى اباالفضل
|
از دل و از جان كنم ثناى اباالفضل
|
نيست دروغ اين كه گويم اين سخن راست
|
هست رضاى خدا رضاى اباالفضل
|
آنكه شد اندر جهان گداى اباالفضل
|
ناطقه لال است تا كه وصف بگويد
|
از ادب و حلم و از حياى اباالفضل
|
گر كه بود عقده اى بدل ، بگشايد
|
قدرت دست گره گشاى اباالفضل
|
در دو جهان است چشم جمله محبان
|
بر كرم و جود و بر عطاى اباالفضل
|
در دل من كى هواى خلد برين است
|
چونكه بود بر سرم هواى اباالفضل
|
جمله شهيدان خورند غبطه چو بينند
|
روز جزا حشمت و علاى اباالفضل
(72) |
سه سال قبل (1380 قمرى ) در تهران بودم ، تصادفا در روز نهم محرم در مجلس با
گوينده داستان زير آشنا شدم ايشان از مداحان و ذاكران حضرت اباعبداللّه (ع ) بود.
گفت : يك روز سوار تاكسى شدم ، تا به يكى از مجالس سوگوارى
(حضرت اباعبداللّه (ع ))
بروم .
در طى راه فهميدم راننده تاكسى شخصى آشورى و عيسوى مذهب است . وقتى كه به مقصد
رسيدم ، خواستم پول كرايه را از جيبم درآورم ، گفت : پول را پيش خودت نگه دار، من
از شما پول نمى گيرم .
گفتم : چرا؟ گفت من با خودم ، عهد و پيمان بسته ام كه از خدمتگذاران به
(حضرت اباالفضل (ع ))
كرايه نگيرم .
گفتم براى چه ؟ گفت : بخاطر اينكه من كرامتى ديده و يادگارى از آن حضرت دارم ، كه
به پاس همان عنايت از خادمان آن جناب كرايه تاكسى نمى گيرم ، گفتم : داستان چيست
؟براى من تعريف كن ؟!
گفت : داستان اينستكه : من از نعمت و جود فرزند بى بهره بودم ، چند سال پس از
ازدواج در صدد معالجه هاى گوناگون بر آمدم و نتيجه اى نگرفتم ، به اولياء دين متوسل
شدم بهره اى نبردم ، در اثر معاشرت با رانندگان مسلمان نام
(عباس
) و آبرومند
بودن آن حضرت را نزد خدا شنيده بودم ، پس از نااميدى از اولياء دينم ، به خدا توجّه
نمودم و گفتم : (پروردگارا اگر اين
(عباس )
در خانه تو آبرو دارد من بواسطه او از تو فرزند مى خواهم
) اين توسل را كردم ، بعد از مدتى زنم حامله شد و فرزندى
برايم آورد و (من بوسيله حضرت عباس داراى
فرزندم .) و از
آن زمان تا حالا با خودم عهد كردم از خادمان حضرتش كرايه نگيرم .(73)
اى آنكه گرديدى پدر بر فضل ،عباس
|
هم فضل دارى هم هنر هم ، عدل عباس
|
عباس سردار رشيد ملك اسلام
|
اى با شهامت نا خداى فلك اسلام
|
بر درگه او جبرئيل آمد ملازم
|
عباس شير بيشه فضل و شجاعت
|
عباس بحر بيكرانى از عنايت
|
او زاده آزاده ام البنين است
|
او باب حاجت بر تمام مؤ منين است
(74) |
(مرحوم آيت الله العظمى اراكى رحمة الله
عليه ) از مرجع
بزرگ (حضرت آيت الله العظمى ميرزا محمد حسن
شيرازى ) صاحب
فتواى معروف تنباكو نقل كرد كه ايشان فرمودند:
من براى زيارت مرقد منّور( امام حسين (ع
)) از سامرا به سوى كربلا روانه شدم ، در مسير راه به يكى از
طوايفى كه در آنجا سكونت داشتند رسيدم و به آنها وارد شدم .
رئيس طايفه از من پذيرائى گرمى كرد، در اين ميان زنى نزد من آمد و گفت :(
السلام عليك يا خادم العباس ، سلام بر تو اى خادم عباس .)
من از اين جور سلام كردن متعجب شدم ، از رئيس طايفه پرسيدم اين زن كيست ؟ گفت :
خواهرم است . گفتم : چرا اينطور به من سلام مى كند؟!
گفت : علت دارد گفتم : علتش چيست ؟ گفت : من سخت بيمار بودم به طورى كه همه بستگانم
از درمان و ادامه زندگيم نااميد شدند، مرگ هر لحظه به من نزديك مى شد. در حال
احتضار بودم ، ناگهان منظره اى در برابر چشمم آشكار شد، ديدم خواهرم بر بالاى تپه
اى كه جلو محلّ طايفه ما قرار دارد رفت و رو به سوى بارگاه
(حضرت عباس (ع ))
كرد با گيسوى پريشان و ديده گريان گفت :
(يااباالفضل از خدابخواه به برادرم شفا
عنايت كند.)
ناگهان ديدم دو بزرگوار به بالين من آمدند، يكى از آنها به ديگرى فرمود: برادرم
( حسين
). ببين اين زن مرا وسيله شفاى برادرش نموده از خدا بخواه او
را شفا دهد.
(آقا امام حسين (ع
)) فرمود: برادرم (
عباس ) اين شخص
بايد از دنيا برود، كار از كار گذشته ، باز خواهرم براى دومين بار و سومين بار از(
مولانا العباس (ع ))
تقاضاى عنايت و لطف كرد، ديدم (حضرت عباس (ع
)) با ديده اشكبار به (
امام حسين (ع ))
فرمود: برادرم از خدا بخواه اين بيمار شفا يابد و گرنه لقب
( باب الحوائجى )
را از من برداريد و بگيريد.
(امام حسين (ع
)) با توجهّى كامل فرمود: اى برادر خدايت سلام مى رساند و مى
فرمايد:(
اين لقب برازنده وجود توست و تا قيامت پابرجاست و ما به احترام تو اين بيمار را شفا
داديم .)
من سلامتى خود را باز يافتم ، از آن ببعد خواهرم به هركس كه ارادت خاصى داشته باشد
و مقام نورانى او در قلبش جاى بگيرد، او را(
خادم العباس )
مى خواند، اين است راز سلام دادن خواهرم به اين نحو مخصوص .(75)
عباس عبد صالح پروردگار است
|
غافل نگشتى يكدم از حال برادر
|
در كربلا داد جوانمردى تو دادى
|
تا آنكه بر روى عقيدت جان نهادى
|
جانها به قربان تو و عهد و وفايت
|
بر حق شدى فانى كه چون حق شد بقايت
|
اى ماه آل هاشمى اى با شهامت
|
اى زنده و جاويد نامت تا قيامت
|
امشب من غمديده رو سوى تو دارم
|
از طوس روى دل سوى كوى تو دارم
|
باب الحوائج حاجت ما را رواكن
|
ما را طلب اى دست حق در كربلا كن
|
(ثابت ) زده بر دامنت دست ارادت
|
او را مكن در حشر نوميد از شفاعت
(76) |
نوشته اند: در زمان حكومت ( مجدالملك
) كه ظاهرا از حكام زمان قاجار بوده و بعضى ها نوشته اند:(
ميرزا محمد خان ارباب )
كه از خانهاى معروف بوده يكى از كارگزاران و مباشران و مزدوران و نوكران و بادمجان
دور قابچين هايش يا به قول معروف نوچه هاش ،كه كربلا بوده .
زن مُتَموّلى را مى بيند و به قصد اَخًاذى و باج به دروغ او را متهم كرده و نسبت
هاى ناروا مى دهد، تا از اين راه از آن مخدره پولى بگيرد.
آن بانو زير بار نمى رود و از پول دادن امتناع مى كند. آن مزدور بى حيا دست به يقه
مى شود، ولى آن خانم از دستش فرار مى كند و به حرم (
حضرت اباالفضل (ع ))
مى آيد.
دست به شبكه هاى ضريح مقدس آن حضرت انداخته و با سوز و گداز به آن حضرت استغاثه مى
كند.
مى گويد:( يااباالفضل دخيل و در پناه تو
هستم به فريادم برس .)
اما آن مزدور ستمكار و گستاخ با كمال پر روئى وارد حرم شده و دست زن را گرفته از
حرم مقدس بيرون كشيده و پول مورد نظر را از او با زور ميگيرد.
خدّام حرم هم نتوانسته بودند در برابر اين ظلم عكس العملى انجام دهند و از پناهنده
حرم مبارك دفاع نمايند، اما صاحب خانه بخوبى انتقام آن زن مظلومه را از ظالم مى
گيرد، همين مزدور وقتى كه با ارباب خود سوار ماشين مى شود كه به نجف اشرف بروند، در
مسير راه اتفاقا با خودرو ديگرى تصادف مى كند و بر اثر اين تصادف دستش را از شانه
از دست مى دهد و دستانش متلاشى و خورد مى شود.
در بعضى كتابهاى ديگر نوشته اند: سوار طراره (قايق ) مى شود دستش مى پيچد و مى
شكند و بى هوش مى شود.
به مريض خانه و اطباء و پزشكان مراجعه مى كنند از معالجه مأ يوسش مى نمايند و آن
دست قطع مى شود( اين نتيجه جسارت به زوار و
پناهنده حضرت عباس (ع ) است
).(77)
خيل ملك ملتجى بنام ابوالفضل
|
جن و بشر سر بسر غلام ابوالفضل
|
هر كه بود در دلش فروغ ولايت
|
ميشود آگاه از مقام ابوالفضل
|
بوسه بخاك درش زنند به اخلاص
|
پادشهان بهر احترام ابوالفضل
|
بر سر بام جهان هميشه نوازد
|
كوس شهامت فلك بنام ابوالفضل
|
اهل وفا نيست هر كسى كه نياموخت
|
درس وفادارى از مرام ابوالفضل
|
ساقى دوران بدشت كرببلا ريخت
|
باده رنج و الم بجام ابوالفضل
|
جور مخالف به بين كه بر لب دريا
|
خشك شد از قحط آب كام ابوالفضل
(78) |
هر چه دارم از عباس عليه السّلام
|
پارسال (1376) برج 5 يا 6 بود كه يكى از اين كليمى مذهبها در مغازه ما آمد و گفت :
دو دست مبل دارم اينها را مى خواهم تعمير كنيد (من نمى دانستم ايشان كليمى است چون
سلام عليكش ، احوال پرسيش ، مثل مسلمانها بود و چندين بار با يك حالتى مثل حالت
مسلمانها گفت : خدا بابايت را بيامرزد، و يكى دو هفته بود،كه پدرم فوت كرده بود،
بعد گفت : دو دست مبل دارم اينها را مى خواهم تعمير كنيد) و از اصفهان ببرم .
گفتم : اشكالى ندارد و بطرف منزلش حركت كردم تا در خانه اش رسيدم ، مثل آداب
مسلمانها رفتار مى كرد و تا دم در خانه يك جورى با من حرف ميزد كه من شايد همه فكرى
مى كردم ، الاّ اينكه ايشان كليمى باشد، توى راه هم كه مى رفتيم ديدم به كليسا خيلى
نگاه مى كند يك مقدار شك و شبه مرا گرفت .
آن موقعى كه داشتم نزديك منزلش مى شدم بين حالت خوف و رجا گير كردم كه از او سؤ ال
كنم شما كليمى هستيد يا نه ؟! گفتم : شايد يك حرف بى ربطى زده باشم ، يك وقت ناراحت
شود، دم در خانه كه رسيديم ، ديدم آداب مسلمانها را مراعات نكرد، حداقل به يك يا
الله گفتن با يك زنگ زدن كه ما مهمان داريم .
بدلم صِفت و سخت برات شد، گفتم : ازش بپرسم . گفتم : معذرت مى خواهم شما كليمى
هستيد؟ يك نگاهى به من كرد و گفت ، چرا مگر عيبى دارد؟! گفتم : نه ، ديگر يقين كردم
كليمى است .
گفت : آقا مگر نمى خواهى مبل ما را تعمير كنى ؟ گفتم : نه مسئله اى ندارد، گفت : پس
چرا اين سؤ ال را كردى ؟ گفتم : يك شكى كردم و مى خواستم بدانم درست است يا نه ؟!.
رفتم بالا در را باز كردم و وارد طبقه دوم شدم ، چشمم به عكسى كه روى ديوار مقابل
بود افتاد.
خوب كه توجه كردم ، ديدم عكس (آقا حضرت قمر
بنى هاشّم (ع ))
است (از آن عكسهايى بود كه (حضرت عباس (ع
)) وارد شط فرات شده و دست مباركش يك پرچمى است و سوار بر
اسب است ) تا به عكس نگاه كردم ديدم زير عكس نوشته (يا
سيدى يا ابوالفضل يا عباس )
گفت : چيه تعجب كردى ؟!
از روى شوخى گفتم : (اباالفضل
) ما.
گفت : نه (اباالفضل
) ما. چون من زندگيم را از (حضرت
اباالفضل (ع ))
دارم .
اين دختر و پسرم را كه مى بينى ، هر دوى آنها را از(
حضرت اباالفضل (ع ))
دارم ، از اين ( عباس (ع
)) دارم سر اين دخترم كه فرزند دوم من است همسرم توى
بيمارستان مشكل پيداكرد. گفتم : صبر كنيد حالا مى آيم ، آمدم با اين آقا حرف زدم
بعد برگشتم به بيمارستان ديدم بچه ام سالم است .(1)
اى كرده براه حق سر و دست فدا
|
از جسم شريفت شد اگر دست جدا
|
دست همه كائنات بر دامن تست
|
از دادن دست خود شدى دست جدا
|
اى كان حيا كنز ادب ادركنى
|
اى رفته به بحر تشنه و ز عشق حسين
|
برگشته ز بحر تشنه لب ادركنى
(79) |
جناب سليل الاطياب ، حجة اسلام ،( آقا سيد
حسين آقا)
فرمود: عصر روز هشتم شوال سنه 1341 در شهر اردبيل ، توى مدرسه ملا ابراهيم نشسته
بودم كه ديدم اهل شهر با اضطراب از همه طرف مى دوند، گفتم چه خبر است ؟!
گفتند:( حضرت ابوالفضل (ع
)) به كسى غضب فرموده .
پس از تحقيق به اين نتيجه رسيدم كه مالگيرى (ماليات بگير) با دو پليس به حكم نظميه
شهر به خانه ضعيفه اى كه پنج ، شش صغير داشته رفته اند و آنها چيزى نداشتند، جز يك
اسبى كه با آن امرار معاش مى كردند، آن اسب را بر ميدارند كه ببرند.
ضعيفه هر چه التماس و در خواست مى كند كه ترا به (
حضرت ابوالفضل (ع ))
اين اسب را نبريد چون من پنج ، شش صغير دارم و اين اسب نان آور ماست ...
پليس ها دست مى كشند و بيرون مى آيند، در اين اثناء پليس خبيثى از راه مى رسد و به
اين دو نفر پليس مى گويد: اينجا چه كار داريد؟
مى گويند: توى اين خانه اسبى بود كه ميخواستيم برداريم ، ضعيفه
( آقاحضرت عباس (ع ))
را واسطه
و شفيع قرار داده و ما هم از او دست برداشتيم .
پليس خبيث به آن دو نفر پليس ديگر رو ترشى كرده و داخل منزل ضعيفه مى شود و اسب را
بيرون ميآورد.
ضعيفه هر چه عجزو التماس و التجاء مى كند و(
حضرت عباس (ع ) )را
شفيع مى كند، آن خبيث اعتنايى نمى كند و مى گويد: (حضرت
اباالفضل از مردان سابق بوده كه مرده و تمام شده رفته اگر مى تواند بيايد و اسب را
از من بگيرد و به تو برگرداند.)
ضعيفه مى گويد:( يا اباالفضل
) خودت مى شنوى كه اين خبيث چه مى گويد، اى فرياد رس بى
چارگان خودت حكم كن .
در اين اثناء همسايه آن زن ، كه پسر مجيدخان است مى آيد و چهار هزار پول به پليس
خبيث مى دهد كه از اسب دست بردارد، ولى آن خبيث قبول نمى كند و اسب را از خانه خارج
مى كند.
تقريباً بيست قدم جلو مى رود با خود مجيدخان مصادف مى شود و او هم چهارهزار اضافه
مى دهد كه روى هم هشت قِران مى شود، باز آن خبيث قبول نمى كند و به يكى از آن دو
پليس مى گويد: بيا سوار شو و اسب را ببر.
تا آن پليس خواست سوار شود آن پليس خبيث به او مى گويد: چرا من دارم اينطورى مى شوم
؟! يك عطسه و دو سرفه مى كند، فورى رويش سياه مى شود و به زمين مى افتد و به درك
واصل مى شود.
آن دو پليس ديگر تا اين منظره را مى بينند پا به فرار مى گذارند و به نظميه رفته و
خبر مى دهند، نظميه مى گويد: قضيه پنهان شود و كسى متوجه نشود.....
تمام مردم براى تماشا ازدحام كرده بودند، در اين موقع پليسها سر مى رسند و خلق را
پراكنده كرده و نعش آن خبيث را به خانه خودش مى برند و غسل مى دهند،
رئيس قزاق خبردار شده حكم مى كند كه بروند جنازه او را بگيرند و بگذارند مردم
ببينند. قزاقها هم مى آيند. دم مقبره شيخ صفى و مقابل پليسها مى ايستند و جنازه را
كه مى خواستند دفن كنند، ممانعت كرده و كفنش را پاره پاره نموده كه مردم تماشا
كنند.
بنده و آقا سيّدجوادو آقا سيد ابراهيم توى مدرسه و خانه بوديم كه گفتند: نعش او را
قزاقها آوردند، توى ميدان عالى قاپو مقابل مقبره شيخ انداختند كه مردم تماشا كنند.
ما هم رفتيم كه ببينيم ، جمعيت زيادى بود كه با سختى و زحمت خودمان را به نعش آن
خبيث رسانيديم ، ديديم صورت نحسش مثل آلبالو سياه شده و از شدت تعفن نتوانستيم
دقيقه اى توقف كنيم .
بعضى از تجار موثق گفتند: ديديم دهنش مثل سگ شده بود و تمام مردم از زن و مرد بزرگ
و كوچك به تماشا آمده بودند و به جنازه اش سنگ مى زدند و تا عصر بود. بعد پايش را
با طناب بستند و به بازار و خيابانها و كوچه ها و محله ها گردانيدند و هنگام غروب
بدن نحس او را كنار صحرا در چاهى انداختند و آن را پر از خاك كردند.(80)
ايكه نور دل مائى بابى انت وامّى
|
بر همه درد دوائى بابى انت و امّى
|
نو گل باغ رسولى ميوه قلب بتولى
|
ثمر نخل وفائى بابى انت و امّى
|
تو سراپاى جلالى پدر فضل و كمالى
|
پسر شير خدايى بابى انت و امّى
|
ادب از حلقه بگوشانِ سر كوى وفايت
|
كه همه مهر و وفائى بابى انت و امّى
|
تو چه جسمى تو چه جانى توچه مهرى توچه ماهى
|
كه چنين جلوه نمائى بابى انت و امّى
|
تو علمدار حسينى تو بهين يار حسينى
|
صاحب تيغ و لوائى بابى انت و امّى
|
هر شهيدى ز مقام تو خورد غبطه به محشر
|
كه تو شمع شهدائى بابى انت و امّى
(81) |
سيد بزرگوار و جليل القدر( حضرت حاج آقاسيد
ولىّ الله طبسى رضوان الله تعالى عليه
) فرمودند: در اواخر دولت عثمانى كربلا غرق در بلا و ابتلا و
گرفتارى بود و اهالى آن با حكومت (در واقعه حمزه بيك كه معروف بود) در مجادله
بودند.
من با چند سر عائله در نهايت فقر و سختى بسر مى برديم . ضمناً هر هفته عصرهاى جمعه
روضه مان ترك نمى شد و هر چه كه مى توانستم و اقتضاى حال بود و لو خرما به مجلس مى
آوردم .
يك هفته اى قدرى خرماى زاهدى براى مجلس ذخيره كرده بودم ، از قضاء چند نفر از اعراب
توابع كربلا كه از ترس جنگ به ( آقا حضرت
عباس (ع ))
پناهنده شده بودند، مهمانى به منزل ما آمدند. (چون خانه ما در جوار آن حضرت بود).
در خانه چيزى نبود مجبور شدم با خرماهاى زاهدى از آنها پذيرائى كنم .
چند روز از اين ماجرا گذشت ، صبح جمعه شد، رفتم توى فكر روضه و تهيه وسائل آن ، به
خانه يكى از رفقاء رفتم كه دو قران از او قرض بگيرم ، ولى متاسفانه نداشت ، وقت
برگشتن وارد صحن (حضرت سيدالشهداء (ع
)) شدم ، با خودم گفتم : غنيمت است تاينجا كه آمديم يك
زيارتى هم بكنم . بعد از اينكه از حرم بيرون آمدم ، با ازدحام مردم كه از طرف خيمه
گاه به طرف صحن بود. مواجه شدم ، چون منزل آسيدعلى مسئله گو از توپ صدمه ديده بود،
متزلزل شده . و از صداى تخريب آن مردم خيال كردند توپ ديگرى زده شده لذا ازدحام به
درون دالان صحن فشار ميآوردند.
در اين شلوغى پوست ساق پايم خراش برداشت كه ناچاراً از طرف كوچه و بازار به خانه
برگشتم ، همينطورى كه داشتم ميرفتم دلم شكست ، گفتم : بهتر است كه به حرم
(
حضرت ابوالفضل (ع ))
مشرف شوم ، و عرض حال كنم . آمدم محل خراشيدگى را شستم و بعد بحرم حضرت پناهنده شدم
، توى حرم كسى جز دو كبوتر نبود.
گفتم : مولاى من ، پايم مجروح شده ، تا مخارج خودم را از شما نگيرم دست برنمى دارم
، مجلس روضه دارم و وسائل آن مهيا نيست ، تا فرجى نرسانى بيرون نمى روم .
با خودم گفتم : يك دو كلمه روضه بخوانم شايد فرجى برسد، ايستادم و شروع به روضه
خواندن كردم ، يك وقت متوجه شدم كه اگر كسى بيايد و بگويد براى كه روضه مى خوانى ؟
چه بگويم ؟!
روضه نخواندم و مشغول نماز هديه شدم .
از نماز كه فارغ شدم ،( ديدم كنار ديوارى كه
متصل به من بود يك دسته دوقرانى گذاشته شده مثل صرّافها كه روى ميز و صندوق هايشان
مرتب و دسته بندى شده مى چينند بود.)
گفتم :(بَه بَه مولاى خودم
( ابوالفضل (ع ))
مرحمت فرموده چون اگر از جيب كسى ريخته شده بود پخش مى شد و به اين خوبى دسته كرده
و مرتب روى زمين قرار نمى گرفت ،)
به هر حال آنها را برداشتم و به منزل بردم و توى صندوق گذاشتم و از اين ماجرا به
كسى چيزى نگفتم . (تا يك سال هر وقت پول مى
خواستم از آن پولها برمى داشتم و خرج مى كردم
) و روزهاى جمعه هم مجلس روضه ام از صبح تا ظهر طول مى كشيد
و غير چاى و نان و سيگار و قليان يك حقه شير مصرف مى شد.
پرسيده شد: روزى چقدر مصرف خانه است ؟ گفتم : نمى دانم ، ليكن بعضى اوقات مى شد كه
سه چهار عدد دوقرانى برمى داشتم و زندگيم را مى چرخانيدم و چون خيلى كم از جايى به
من پول مى رسيد مدت يك سال هيچ التفاتى نداشتم ، تا اينكه يك روز گفتم :خوب است كه
پولها را بشمارم ببينم چقدر است ؟! وقتى شمردم ديدم هفتاد و دوقرانى بود. بعد از آن
پولها تمام شد و ديگر از آن پولها خبرى نشد.(82)
تو علمدار حسينى تو بهين يار حسينى
|
صاحب تيغ و لوائى بابى انت و امّى
|
هر شهيدى ز مقام تو خورد غبطه به محشر
|
كه تو شمع شهدائى بابى انت و امّى
|
روز حاجت همه محتاج تو از عارف و عامى
|
چون على عقده گشائى بابى انت و امّى
|
منصب ساقى كوثر به تو تفويض شد آرى
|
ساقى كرببلائى بابى انت و امّى
|
خوش بود بر تو دل زينب مظلومه كه داند
|
ياور آل هُدائى بابى انت و امّى
(83) |
(حاج شيخ
) اسماعيل نائب ، فاضل و عابد معاصر و داراى تاليفات فراوان
كه اينجانب (شيخ على فلسفى ) افتخار شاگردى او را داشتم فرمود: متولى حرم
(حضرت ابوالفضل (ع ))
فرمود: من به گوش دردى مبتلا شدم و كارم كم كم به جايى رسيد كه تمام دكتراى بغداد
از طبابت من عاجز شده و به من توصيه كردند كه به بيمارستان هاى خارج بروم .
در يكى از بيمارستانهاى خارج ، تحت برنامه ، بسترى شدم و پس از معاينه و آزمايش ،
اعضاى شوراى پزشكى گفتند: بايد عمل جراحى شوم ، ولى گفتند: نود در صد امكان خطر
وجود دارد.
گفتم : امشب را به من مهلت بدهيد تا فكرم را بكنم و جوابتان را بدهم . در آن شب
خيلى ناراحت و غمگين شدم اماّ يكمرتبه با خودم گفتم : تمام مريضها از خاك كربلا شفا
مى گيرند، و من كه خود متولىّ قبر مطّهر هستم ، از اين فيض محروم باشم ، خوشبختانه
قدرى از خاك قبر (حضرت عباس (ع
)) با خود داشتم . (با
حال و توجه خاصى مقدارى از آن خاك را در گوشم ريختم و خوابيدم .
صبح ديدم ديگر چرك خارج نمى شود و درد آن ساكت شده .)
دكترها براى گرفتن پاسخ پيش من آمدند، گفتم : باز گوش مرا مورد آزمايش قرار دهيد،
اينها تا معاينه كردند، ديدند عارضه كاملاً برطرف شده ، فوراً كميسيون پزشكى تشكيل
دادند و در باب اين معجزه بحثهايى كردند، در طول بحث نظرياتى داده شد و قرار شد نظر
خودم را نيز در اين مسئله جويا شوند.
من در جواب گفتم : (من بوسيله خاك قبر حضرت
ابوالفضل العباس (ع ) شفا پيدا كردم .)
با تعجب : گفتند: آيا از خاك (آقا حضرت عباس
(ع )) چيزى باقى
مانده ؟
گفتم : بله ، مقدارى كه داشتم به آنها دادم . (سه
روز تربت حضرت را در آزمايشگاه قرار دادند ديدند خاك و خون است اثر شفا در آن مى
باشد.)
اين چند وقتى كه در آن كشور بودم در همه مجالس و محافل از اين معجزه و كرامت حرف
زده مى شد و عده زيادى از كافران شيفته آن بزرگوار شده بودند و
(گروهى هم از نزديك شاهد اين قضيه بودند، به اسلام گرايش پيدا كردند.)(84)
از پى شكرانه خداى ابوالفضل
|
ميكند از دل ، زبان ثناى ابوالفضل
|
هيچ نمى ارزد آن دلى كه نباشد
|
بهره ور از مهر و از ولاى ابوالفضل
|
زنگ ز دايد ز دل نواى دل انگيز
|
دل به طرب آيد از نواى ابوالفضل
|
بود چو عبد و مطيع بنده صالح
|
گشت رضاى خدا رضاى ابوالفضل
|
ذات خدا خون و خونبهاى حسين است
|
ذات حسين خون و خونبهاى ابوالفضل
|
شعله زند آتش از درون دل ما
|
چون بكند ياد كربلاى ابوالفضل
(85) |