چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
جلد اول
شامل : ۲۴۰ كرامت از آن حضرت نسبت به : شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زرتشتيان

على ربانى خلخالى

- ۷ -


8. سپهسالار. (188)  
لقب سپهسالار به بزرگترين شخصيت فرماندهى و ستادنظايم داده مى شود و آن حضرت را نيز، به سبب انكه فرماندهى نيروهاى مسلح امام حسينعليه السلام در روز عاشورا بود و رهبرى نظامى سپاه ايشان را بر عهده داشت ، سپهسالارناميده اند.
9. حامى الظعينه .  
از القاب مشهور
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حامى الظعينه به معنى حامى بانوان است . مرحوم سيدجعفر حلى در قصيده استوار و زيباى خود كه در سوگ آن حضرت سروده ، به اين نكتهچنينن اشاره مى كند:
حامى الظعينه اين منه ربيعة
ام ابن من عليا اءبيه مكرم
به دليل نقش حساسى كه حضرت عباس در حمايت بانوان حرم اهل بيت نبوت بر عهده داشت ، اين لقب به ايشان داده شده است . آن حضرت تمام تلاش خود را مصرف رسيدگى و رعايت حال بانوان رسالت و مخدرات اهل بيت نمود و مسؤ وليت فرود آوردن از هودجها يا سوار كردن به آنها را بر عهده داشت و در طول سفر كربلا اين وظيفه دشوار را بخوبى انجام داد. (189)
10. المستجار.  
ديگر از القاب حضرت مستجار است . شيخ محمد رضا ازرى زمانى كه در قصيده خود اين مصرع را گفت : يومابوالفضل استجار به الهدى صحت آن را در نظر بعيد شمرده و با خود گفت كهشايد مقبول حضور امام حسين عليه السلام نباشد؛ لذا بيت را تمام نكرد شب در عالم رؤ ياديد كه حضرت امام حسين عليه السلام به او مى فرمايد: آنچه گفته اى صحيح است ، منبه برادرم ابوالفضل العباس عليه السلام ملتجى شدم و آنگاه مصرع باقى را خودحضرت فرمود:
و الشمس من كدر العجاج لثامها (190)
11. قهرمان علقمى .  
علقمى نام رودى است كه حضرت در كنار آن بهشهادت رسيد. آن رودخانه به وسيله صفوف به هم فشرده سپاه ابن زياد محافظت مى شدتا كسى از ياران حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را ياراى دستيابى به آبنباشد و همراهان امام و اهل بيت ايشان تشنه بمانند. حضرت عباس عليه السلام با عزمنيرومند و صلابت بى نظير خود توانست بارها به نگهبانان پليد علقمى حمله كند، وآنان را در هم شكسته و متوارى سازد، و پس از برداشتن آب سر بلند به خيمه ها بازگردد. در آخرين دفعه نيز حضرت در كنار همين رود ناجوانمردانه به شهادت رسيد، لذااو را قهرمان علقمى لقب دادند. (191)
12. پرچمدار.  
از القاب مشهور حضرت ، پرچمدار وحامل اللواء است ، زيرا ايشان ارزنده ترين پرچمها، پرچم سرور آزادگان امامحسين عليه السلام ، را در دست داشتند. حضرت بهدليل ديدن تواناييهاى نظامى فوق العاده در برادر خود، از ميان ياران شجاع خويشپرچم را تنها به ايشان سپردند. (192)

فصل دوم : ابوالفضائل ! (جلوه هايى از درياى فضيلت قمر بنى هاشم عليه السلام )
پدر جان ، يكتاپرستان ، هرگز شرك نمى ورزند!  
محدث نورى در مستدرك الوسائل ، به نقل از كشكول شهيد آورده است كه : روزى امير المؤ منين على عليه السلام حضرت عباس عليه السلام و زينب كبرى سلام الله عليه را در دو طرف خود نشانده بود، و حضرت عباس عليه السلام تازه زبان گشوده بود. على عليه السلام به فرزندش حضرت عباس عليه السلام فرمود: بگو يك (واحد) او گفت : يك (واحد)، بعد فرمود: بگو دو (ائنين ) حضرت عباس عليه السلام خوددارى كرد و گفت : شرم مى كنم به زبانى كه خدا را به يگانگى خوانده ام ، دو بگويم (يعنى يكتاپرستان هرگز به شرك نمى گرايند، و دوئيت ، خلاف توحيد است ). امير المؤ منين عليه السلام پيشانى فرزندش را بوسيد. حضرت زينب كبرى سلام الله عليه ، ناظر اين جريان بود، عرض كرد: پدر جان شما ما را دوست مى دارى ؟ حضرت فرمود: آرى ، فرزندان ما پاره جگرهاى ما مى باشند. زينب كبرى عليه السلام عرض مرد: يا اءبتاه ، حب خدا و حب اولاد چگونه در يك دل جمع مى شود؟ محبت شما نسبت به ما همانا شفقت مى باشد و محبت خالص ‍ براى خداست . با شنيدن اين سخنان حكيمانه ، محبت امير المؤ منين على عليه السلام نسبت به ايشان افزايش يافت . (193)
قمر بنى هاشم عليه السلام در صلابت ايمان و فضل علم و ايقان و شرايف آداب و اخلاق ، بعد از دو برادر خود - حسن و حسين عليه السلام - اول شخص بود، و پس از معصومين عليه السلام ، در جميع صفات كماليه كسى با او همتراز نبود. عبارات زيارتهاى مرويه در حق وى و نيز اخبار صادره از امام زين العابدين و امام صادق عليه السلام در باب آن بزرگوار شاهد شخصيت يگانه وى پس از معصومين است . چنانچه فى المثل امام سجاد عليه السلام مى فرمايد: رحمت حق بر روان عمويم عباس عليه السلام باد كه ايمان او همانند صخره صما و از حيث بينايى در دين بيهمتا بود. چه او، نصيحت و زهد و جهاد و صبر و ثبات خود را به درجه اعلا رسانيد و در شدايد و سختى جان خود را در راه يارى به برادرش نثار كرد.(194)
عمل به وصيت پدر!  
علامه شيخ عبدالحسين حلى در النقدالنزيه (جلد 1، صفحه 100) از فخر الذاكرين ، عالم بزرگوار، شيخ ميرزا هادى خراسانى نجفى ، نقل مى كند كه گويد: امير المؤ منين عليه السلام حضرت عباس عليه السلام را فراخواند و به سينه چسبانيد و چشمانش را بوسيد و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست يافت ، تا برادرش تشنه است قطره از آن ننوشد، و اينكه ارباب مقاتل گويند حضرت عباس عليه السلام در شريعه فرات آب از دست بريخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى عليه السلام بوده است .(195)
از اين ماجرا شگفت ، در آينده سخن خواهيم گفت . فى الحال مى افزاييم كه ادب و وفاى كم نظير فرزند ام البنين نسبت به عزيز فاطمه سلام الله عليه ، پس از شهادت وى نيز همواره ادامه داشت است ، كه در اين باب به نمونه عجيب از آن اشاره مى كنيم :
دو شب براى امام حسين عليه السلام ، يك شب براى من ...!  
جناب حجة الاسلام حاج شيخ عبدالصمد مينا از قول پدرش ، مرحوم حاج ميرزا حسين مينا، نقل كرد كه مرحوم حاج سيد تقى كمالى قمى معروف فرمودند:
وقتى كه من براى زيارت به كربلا مشرف مى شدم در بالاى مناره حرم امام حسين عليه السلام اذان مى گفتم و يك شب دربالاى مناره حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . شبى ، آقا ابوالفضل العباس عليه السلام را در خواب ديدم كه فرمودند: شما در اذان گفتن به من جفا مى كنى ! چرا اذان را مساوى مى گويى ؟! دو شب براى امام حسين عليه السلام بگو، يك شب براى من !
وفاى اباالفضل العباس عليه السلام  
مرحوم آية الله آقا نجفى قوچانى در سياحت شرق چنين مى نويسد:
به قدر هزار قدمى كه رفتم ، آفتاب از جلو روى و گرم ، رملها نيز داغ كه كف پاها مى سوزد، تشنگى بر من غلبه نمود. خود را به جوقه زوارى رساندم ، كه آب داريد؟ گفتند: نه . از آنها گذشته و دويده و دسته ديگر، خود را رساندم . آنها هم آب نداشتند. به قدر نيم فرسخ دويدم و به چند دسته زوار خود را رسانيدم ، آب نداشتند. چون به منزل نزديك ، و سواره هم مى رفتند، آب لازم نداشتند. بعد از ان ماءيوس (شده ) و از يك طرف را دويدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حركت عنيف و گرمى آفتاب خشكيد، و به شدت تشنه بودم .
حالا برق گنبد و سياهى باغات كربلا در منظره من پيداست . من به فكر صحراى كربلا افتاده ، حالا تنهايى سيدالشهداء عليه السلام را و آن لشگر عظيم كه دور او را گرفته بودند، نظير اين گنبد براق ميان سياهى باغات ، با تشنگى زيادى كه داشت نهايت مثل من در عالم خيال نزديك به حس صورت گرفت مرا گريه شديد رخ داد. محض آنكه صداى گريه مرا زوار نشنود دويست قدمى از راه زوار دور شدم و مثل آهويى در اين بيابان دويدن گرفتم و صدا به گريه بلند و اشك مثل باران به صورت و ريش و زمين ريزان بود.
گاهى صداى هل من ناصر آن حضرت را به گوش خيال مى شنيدم و من هم صدا به لبيك با گريه بلند مى داشتم و بر دويدن به شدت مى افزودم ، به حدى كه از خود بالكليه فراموش نمودم و ديدم لشگر هجوم به خيمه هاى حسينى (كرده ) شعله آتش و دود از خيمه ها بلند گرديد. چشمها به سياهى كربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحراى غم انگيز بر من عبور مى داد. به خدا قسم كه نمى فهميدم پاها در اين دويدن بى اختيار به گودال مى افتد و يا بروى خار مى گيرد؟ يكدفعه از ميان خيمه ها مثل زنها و اطفال بيرون دويده به صحراى جنوبى خيمه ها كه رو به طرف نجف است پراكنده شدند.
بعضى ها چادر به پا پيچيده به زمين مى خوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا كنم ، كه ريشه علفى به پنجه پا بند شده به آن تندى كه مى دويدم محكم خوردم به زمين . برخاستم با آنكه پنجه پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ حواس متوجه آن صحراى هولناك بود و از گريه و ناله و دويدن نايستادم و در اين دو فرسخ و نيم مسافت تا آنكه در كوچه كربلا واقع شدم و چشمم به در و ديوار و عمارات كربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حياى از مردم اشكهاى خود را پاك نمودم و از دويدن ايستادم و كفشهاى بى پاشنه را به پا كردم و خاچيه را به دوش انداختم .
از حوضخانه صحن سيدالشهداء امام حسين عليه السلام وضو گرفته داخل حرم شدم و يك ساعتى زيارت نمودم . بيرون شدم و رفتم به زيارت ابوالفضل العباس عليه السلام و از آنجا بيرون شدم ، ثانيا آمدم به صحن سيدالشهداء عليه السلام . همان طور به گوشه اى سرپا ايستاده بودم كه بعضى از رفقا را ملاقات نمايم و ساعت دو به غروب بود و در آن بين صداى ساعتى كه در سر صحن سيدالشهداء امام حسين عليه السلام بود - و از نمره ساعت كوچك صحن نو مشهد مقدس بود - بلند شد. وقتى كه خوب گوش به صداى زير او نمودم تا ده مرتبه اش تمام شد، ديدم به طور فصيح مى گويد: هل من ناصر... هل من ناصر... هل من ناصر... تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تيز نموده از كجا جوابى مى رسد...؟ و چشمها پر اشك شد كه جوابدهى پيدا نشد، كه يكمرتبه از صحن حضرت اباالفضل العباس عليه السلام صداى ساعت بزرگ او به صورت بم و كلفت بلند گرديد لبيك ... لبيك ... لبيك ... تا ده مرتبه ؛ او هم تمام شد. اشكهاى خود را پاك كرده گفتم :هاى بگردم وفاداريت را، باز تويى كه جواب دادى ! خوشحال شدم كه هنوز ناصر هست و از خوشحالى باز اشكهايم بيرون شد بيكمرتبه به فكر تشنگى بين راه افتادم و همان طور در عالم خيال با خود آمدم ، آمدم ، آمدم ، تا وضو گرفتم و به حرمين زيارت نموده برگشته تا به همين نقطه كه ايستاده ام ، ديدم در هيچ نقطه آب نخورده ام ، تشنه هم نيستم ؛ حالا اين از راه طبيعى به چه (نحو) ممكن است و من از كدام سير شده ام (معلوم نيست ). (196)
قربان وفايت بروم اى فرزند رشيد با وفاى على بن ابى طالب عليه السلام كه خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خويش ، آنچنان بلند قرار داده است كه از آن بلندتر ديگر تصور نمى شود.
جان به قربان وفادارى آن باده پرست  
دل شوريده نه از شور شراب آمده است
دين و دل ساقى شيرين سخنم بره زدست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
هر كه زا نيستى افزود به هستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان مى رفت
نه صنوبر؟ در عالم به نظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سور قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بن هاشم اوست
شد در او صورت و معنى به حقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان اءلست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان به قربان وفادارى ان باده پرست
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و، شيرازه لشگر بدريد
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه زا آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه بخون ؟! واسقا!
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست (197)
از ديوان كمپانى
نيست بر آب كوثوم هوسى !  
از شهيدان كربلا گويند
با لب تشنه ، جان نداده كسى
هر شهيدى به وقت دادن جان
داشت با جام عشق دسترسى
ليك سقاى تشنگان حسين
آن كه بى عشق شه نزد نفسى
جام پس زد، كه پيشتر از شاه
نيست بر آب كوثرم هوسى !
اى بنازم كه جز خيال لبش
به دلش ره نيافت ملتمسى
از سيد مصطفى آرنگ
عباس عليه السلام ، هارون كربلا!  
فرزند رشيد ام البنين عليه السلام ، هارون ابا عبدالله عليه السلام بود، الا انه ليس بامام !
حجة الاسلام والمسلمين مرحوم سيد مصطفى سرابى خراسانى قدس السره صاحب كتاب هفتاد گفتار سرابى ، گفتار جالبى در مقام مرتبت والاى عباس بن على عليه السلام دارد كه اقتباسى از آن را ذيلا مى خوانيد:
بدانيد كه حضرت ابى الفضل عليه السلام نه فقط برادر جسمانى حضرت حسين عليه السلام ، بلكه برادر ايمانى و روحانى آن حضرت نيز بوده است ، روى همان قاعده اى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام از نور واحد بودند و مكرر پيغمبر صلى الله عليه و آله به آن وجود مقدس انت اءخى فى الدنيا و الاخرة مى فرمود. و اين اءخوت و برادرى لازمه اش تساوى و برابرى آن دو در جميع جهات و درجات نيست . مقام امامت بالاتر بوده و ابى الفضل عليه السلام تابع امام بوده است .
حضرت عباس را بايستى از اقطاب و اوتاد دانست ، در زيارتش مى گوييم : ايها العبد الصالح . اين تعبير، حاكى از مقام بسيار والاى عباس عليه السلام است . زيرا وقتى انسان به اعلا درجه ، مطيع مولى شد، عبد و بنده مى شود، و بندگى هم مراتبى دارد، تا آنجاكه فرموده اند: العبوديه جوهرة كنهها الربوبيه بلا تشبيه ، مانند حديده محماة (يعنى آهن گداخته ) مى شود كه آهن است ولى به واسطه شدت اتصال به آتش ، حنبه كثرت و ثقالت و تيرگى و آهنيت خويش را دور انداخته و تمام صفات آتش از سوزندگى و درخشندگى را به خود گرفته است . اباالفضل عليه السلام نيز به واسطه شدت عبادت از خدا و رسول و پدرش امير مؤ منان و امام وقت خودش ، و حمايت از دين و اعراض از دنيا، و بى اعتنايى به هوا و هوس و جاه و جلال و فرزند و عيال و اموال ، مظهر خداوند قاضى الحاجات و ملقب به باب الحوائج گريده است .
او عبدى صالح بوده ، و هر چيزى در عالم خود اگر صالح شد اثر خوب دارد، مانند ميوه يا دوا، تا برسد به انسان ؛ و بر عكس گر فاسد شد گذشته از آن كه نفع ندارد ضرر هم دارد،، و هر چه فسادش بيشتر ضررش نيز زيادتر. چنانچه در باره عالم فاسد گفته اند: اذا فسد العالم فسد العالم عبد صالح يعنى ان كسى كه هر چه مى كند براى خدا مى كند؛ قوه عاقله او قوى و وجودش خالى از صفات رذيله و داراى صفات حسنه است و مراتب تقوى را از انزجار و انصراف و تمكن و استقامت - همه را طى كرده و فانى فى الله شده است .
آن بزرگوار نيز حقا چنين بوده كه وقتى شمر به لحاظ خويشاوندى كه از سوى مادر با او داشت امان نامه اى از سوى ابن زياد برايش آورد و با اين كار حضرت عباس را بر سر دو راهى قرار داد كه يك طرف آن به كشته شدن و طرف ديگرش به سلامتى جان و مال و رياست ختم مى شد، وى استقامت در ايمان را از دست نداد و تكان نخورد و آگاهانه و آزادانه تن به مرگ داد و دست از يارى برادر، كه حقيقت دين بود، بر نداشت . پس او براستى عبد صالح بوده ، و چه خوب است نماز گزاران توجه داشته باشند كه وقتى در اسلام آخر نماز مى گويند (السلام علينا و على عبادالله الصالحين ) سلام به آن حضرت هم داده و مى دهند، از هر كجا كه باشند.
نيز اينكه امام زين العابدين فرموده است ان لعمى العباس درجة فى الجنة يغبطها جميع الشهداء
يعنى براى عموى من عباس درجه اى در بهشت است كه جميع شهدا به آن غبطه مى خورند؛ البته آن درجه ناشى از مراتب و درجات تقوا و ايمان اشخاص است و كلمه شهداء را هم جمع با الف و لام آورده كه شامل تمام شهداء عالم باشد.
همچنين اينكه فرموده اند: خدا در عوض دو دستى كه عباس در راه خدا داده ، دو بال به او مرحمت فرموده است كه سير در عالم ملكوت مى كند مانند جعفر طيار، بلكه بالاتر؛ اين دو بال علم است و عمل كه براى روح انسان به منزله دو بال است ، همانطور كه پرندگان به واسطه دو بال پرواز مى كنند، مناظر خوب مى بينند و در هواى تنفس مى نمايند و آزادانه سير مى نمايند و اگر دو بال را نداشته باشند يا فاقد يكى از آنها باشند از تمامى آنها محروم خواهند بود بلكه روى خاك افتاده و پايمال مى شوند، انسان هم بايد بداند و عمل كند. چه اگر ندانسته عملى كند، يا بداند و نكند يعنى عالم بلا عمل باشد،
يا مثل اكثر مردم نداند و نكند، وقتى روح وى از قفس تنش بيرون مكى شود نمى تواند پرواز كند و در نتيجه در همان عالم حيوانيت و زندان دنيا و ملكوت سفلى ، كه عالم اجنه و شياطين است ، يا بنا به اخبار در برهوت ميان چاه مبتلا خواهد بود، ولى اگر هر دو بال علم و عمل را قوت داد، وقت
خروج از بدن پر باز كرده خواهد كرد.
جناب ابى الفضل عليه السلام چنين بود: علم را به اعلا درجه داشت و عمل را هم خوب نشان داد؛ دو دست ظاهر را در راه حق داد و دو دست باطنى و قدرت معنوى گرفت و مشمول رحمت خداوند شد. مخصوصا وقتى كه دست چپ وى افتاد گفت و اءبشرى برحمة الجبار اينكه ميان همه اسماء الله اسم جبار را ذكر كرد، كه از ماده جبيره و جبران است ، مى خواست بگويد كه حبران كننده قطع اين دست رحمت خداى جبار است .
پيشوايان ما گفته اند و در علوم هم ثابت شده بلكه به تجربه رسيده است كه ، مغز و فكر پدر و رحم و شير مادر در تكوين شخصيت و صفات اولاد مدخليت دارد و همان طور كه امراض جسمانى ممكن است به ارث برسد، روحيات و ملكات نفسانى و اخلاق هم موروثى است . از همان روز كه على عليه السلام خواست همسر تازه اى برگزيند و ام البنين عليه السلام را اختيار كرد، همين فكر را داشت كه مردى با ايمان كامل و تقواى استوار و داراى شخصيتى ثابت قدم و حامى حقيقى دين و حامل لواى اسلام به وجود آورد.
نطفه ابى الفضل عليه السلام با آن فكر پاك خداپرستى و حقيقت ايمان بسته شده و در رحم يك مادر پارسا، مانند ام البنين سلام الله عليه ، قرار گرفته است . پس از حضرت ابى الفضل عليه السلام نيز به نوبه خود، جلوه اى از جلوات و رشحه اى از رشحات ولايت است به مصداق الولد سر اءبيه ، على عليه السلام كه سر الله است ، ابى الفضل عليه السلام هم داراى مقام سر بوده بلكه به مقام سر السر رسيده است .
و همچنين همان طور كه حضرت على عليه السلام علمدار پيغمبر صلى الله عليه و آله در دنيا و آخرت بود كه فرمود: اءنت صاحب لوائى فى الدنيا و الآخرة (كه حق پرستى و رحمت واسعه الهى تعبير به علم شده است كه علامت است ) ابى الفضل عليه السلام نيز در عاشورا علمدار امام حسين عليه السلام شد، زيرا گذشته از آنكه او واجد شرايطى كه در علمداران ظاهر مى باشد (از حسب و نسب شجاعت و وجاهت و طول قامت و قدرت بازو ديگر چيزها) بود، معنا هم مظهر و نماينده على عليه السلام بوده است ، و علم كربلا هم ، در حقيقت همان علم پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده و در قيامت هم بروز خواهد كرد.
نيز چنانكه على عليه السلام ساقى حوض كوثر است (كه خير كثير و علم و ايمان و مايه حيات طيبه است ) ابى الفضل عليه السلام هم مقلب به سقا شد، آن هم نه فقط براى آنكه - بنا به نقلى كه شده است - چند مشك آب به خيمه ها آورد (گرچه آن هم مهم بود)، بلكه سقايت منصب اجدادى وى بود كه از زمان عبدالمطلب در خاندان بنى هاشم قرار داشت و امام عليه السلام خواست برادرش اين افتخار داشته افزون بر اينهمه ، كربلا مدرسه اخلاق ، و آنها نيز معلم بشر بوده اند و آن بزرگوار به تمام بشر دستور داده كه در مواقع سختى به داد بيچارگان برسند و مخصوصا تشنگان را سيراب نمايند.
نكته آنكه : بايد دانست همان طور كه خداى متعال در اين عالم ، خورشيد و ماه را خلق كرده ، و مركز نور خورشيد حقيقت محمديه است و ماه هم كه خليفه او باشد على عليه السلام است كه به مفاد اءنا عبد من عبيد محمد صلى الله عليه و آله از او كسب فيوضات كرده است .
حال به كربلا بياييد: در كربلا هم ، خورشيد ولايت يعنى جمال حسينى عليه السلام در خيمه ها جلوه گر بود و قمر بنى هاشم يعنى ابى الفضل عليه السلام از آن حضرت كسب نور علم و معرفت و فيوضات (حتى همان شحاعت و قوت بازو در ميدان جنگ ) مى كرد و در تمام اوقات از ولى خدا مدد مى خواست ، حتى آن وقت كه خواست جان بسپارد و گفت : برارد، برادرت را درياب ؛ نه اين است كه مقصودش كمك براى اين عالم بود، بلكه چون وقت انتقال از اين نشاءه ديگر، و وقتى بسيار صعب و مشكل بوده است ، از ولى عصر خويش مدد خواست كه باز هم استقامت كامل از دست نرود و نيز از بس كه عاشق جمال حسينى بود، مى خواست در آن دم آخر هم يك بار ديگر چشمش بدان جمال بيفتد كه در حقيقت ، جمال الهى را ديده باشد. گويا زبان حالش اين بيت بوده است :
بر سر بالين بيا كه عمر است
رخ بنما كاين نگاه باز پسين است
و حضرت ابى الفضل عليه السلام بس خوش صورت و نيك منظر بود، او را ماه بنى هاشم مى گفتند و هر وقت در كوچه ها عبور مى كرد، مردم به تماشاى جمالش جمع مى شدند.
و چون يكى از معجزات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شق القمر بوده است ، امام حسين عليه السلام هم خواست در كربلا شق القمر كرده باشد؛ اين بود كه اجازه داد قمر بنى هاشم عليه السلام به ميدان برود. و او اگر چه براى آب رفت ، اما كارش با دشمن به جنگ كشيد و فرق همايونش منشق گشت .
و اينكه نقل كرده اند كه آن جناب نزد امام عليه السلام آمد و گفت : لقد ضاق صدرى و سئمت عن الحياة (يعنى سينه ام تنگ شده و از اين زندگى دنيا خسته شده ام )
به گمانم ، مقصودش شكايت از تنگى سينه ظاهرى و جسمانى نباشد، زيرا شاءن او و امام هر دو اجل از اين بوده است ، بلكه مقصود ديگرى داشته كه براى توضيح ان بايستى مقدمتا بگويم : بزرگان گفته اند هر ظاهرى باطنى دارد لكل ملك ملكوت . ريه (يعنى جگر سفيد) براى تنفس است و در درون آن سينه باطنى كه صدر باشد قرار دارد. و او يكى از بواطن سبعه قلب است كه محل اسلام است و از براى او هم انشراح و باز شدن است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: علامتش سه چيز است : النجافى عن دار الغرور والانابه الى دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت يعنى دورى جستن از دنيا كه دار غرور است و توجه و رجوع به عالم آخرت و مهيا شدن براى مرگ پيش از آنكه اجل حتمى برسد.
البته انشراح صدر هم مراتب دارد: حضرت موسى صلى الله عليه و آله در طور، شرح صدر خواست به پيغمبر صلى الله عليه و آله درجه اعلاى آن رسيد كه خدا در قرآن بر او منت گذارده و گفته است اءلم نشرح لك صدرك به نظر مى رسد در كربلا هم ، حضرت ابى الفضل عليه السلام نزد طبيب عشق و روح آمده و همان شرح صدر را خواسته است . شايد هم مى خواسته بگويد تو امام على الاطلاق و ولى خدايى و استعداد تحمل اين همه مصائب را دارى و كربلا براى تو معراج است ، همان طور كه جبرئيل نتوانست در سفر معراج دوش به دوش جدت برود من هم نمى توانم ، اذن بده زودتر بروم جان بسپارم و قالب تهى كنم .
وقتى از اين بنده نگارنده سؤ ال شد كه كدام يك از كارهاى ابوالفضل عليه السلام مهمتر است ، گفتم : آنچه وى از جانبازى و فداكارى و شجاعت و امثال آنها كرده ، همه مهم است ؛ ولى به نظر من دو عمل وى به جهات عديده از ساير اعمال اهميت بيشترى داشته است :
يكى ، چنانچه گفته شد، برايش امان نامه آمد و او رد كرد؛
ديگر آنكه ، وارد شريعه شد و آب را برابر دهان آورد تا بياشامد و با آن شدت عطش ‍ نياشامد.
حتى اين قسمت دوم مهمتر است ، زيرا در قسمت اولى بعض احتمالات به واسطه قوه واهمه ممكن است داده شود. مثل اينكه نزد برادرش بود و حيا مانع شده ، يا آنكه زنها و جوانها يا اصحاب مانع رفتن وى مى شدند يا احتمال كذب و خدعه در گفتار شمر و امثال آنها بوده است ، ولى در ميان شريعه هيچ يك از اين امور نبود و اگر آب مى خورد كسى نمى فهميد يا اهميت نمى داد و ملامت نمى كرد، غير از آنكه بگوييم مرد حق و حقيقت و راستى و جوانمردى ، و معلم مساوات و مواسات و ساير محاسن اخلاق و برادرى و دوستى بود و راه ديگرى نداشت .
يك مطلب ديگر: علماى اصول بحثى دارند و مى گويند: امر به شى ء مقتضى نهى از ضد آن است ؛ ابى الفضل عليه السلام آن قدر به امر مولاى خود اهميت مى داده كه در برابر فرموده امام كه برو آب بياور گويى حتى آب خوردن خودش را مانع مى ديد و منهى عنه مى دانست .
مى گويند: در آن وقت ، ذكر عطش الحسين عليه السلام و اغلب معنى مى كنند كه يادش آمد از لب خشك برادرش ؛ اين نيز به نظرم درست نمى آيد، زيرا او تشنگى امام را فراموش نكرده بود تا آن وقت يادش بيايد، بلكه چون اساسا ذكر عطش ‍ الحسين عليه السلام خود يك عبارتى است و لذا متعلق امر واقع شده ، شايد ابى الفضل عليه السلام هم خواسته است اين عبادت را به جا آورد. (198)
قصيده در منقبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام  
ز سرم گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را
زبانى بايدم كز سر بپيچد چرخ اعظم را
مرا روح القدس بادى كه خوانم بر همه عالم
به هفتاد دو اسم اعظم آن نام معظم را
صبا ز آن طره بگشايد اگر يك موى ، بنمايد
معطر عرش اعظم را واركان دو عالم را
چو مى جويند ديگر قدسيان با روى دلجويش
كه در اثبات صانع كرد ثابت صنع محكم را
اباالفضل ، آن شهنشه زاده ، روز چارم شعبان
به سال بيست و شش فر داد شعبان المعظم را
زهى روز چهارم از مه شعبان و خورشيدش
سوم هم ، سال سه ، بعد از حسين آن شاه افخم را
زهى بابى كه هفت اقليم و نه طارم در انگشتش
زهى بابى كه حق گفت آفرين آن عنبرين دم را
زهى مردانه كو فرزانه خو مرد آفرين نيرو
كه داد شير زن ضرغام دين آنكه سه ضعيم را
قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل ، گيسويش سنبل
به تن پوشد ز تقوى جامه ، نى ديبا و قاقم را
به رشگ اندر فكند ام البنين حوا و هم مريم
جهان كى چون ابوالفضلش گرفت اين كيف و آن كم را؟
ز دامان آفتابى از دل حيدر برون دادى
كه عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را
براهيما جين ، طالوتيا تن موسيا بازو
سنكدر تاج و الياس باءس و خضر مطعم را
به سد تكبير و صد تهليل و صد تسبيح و صد تقديس
برم از جان و دل پيويسته آن نام مكرم را
منظم مى نمايد خاطرم جمع پريشان را
پريشان مى كند از شوق خود جمع منظم را
شها كز فضل و علم وجود و قوت داده صد رونق
يد و بيضاى موسى را و هم ديهيم آدم را
سيلمان را اگر آصف خبر مى داد از نامش
زدى بر خاتمش نقش و همى بوسيد خاتم را
هزار آصف ، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند
هزار اسكندر و الياس و خضرش تشنه آن يم را
ز وصف تربت پاكش كه فضلش حق به موسى گفت
ز پا افكند نعلين و ز دست انداخت ارقم را
ز رويش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند
دمن روى صنمبر را، چمن بوى سپر غم را
اگر لعل لبش روحى دمد در انفس و آفاق
ز چرخ چارمين حاضر كند عيسى بن مريم را
رخش جنت ، قدش طوبى ، لبش كوثر، دمش عنبر
به روى شيعيان بندد به يك فرمان جهنم را
گلى از جامه اش جبريل زد بر آتش نمرود
كز آن پوشيد ابراهيم ديبا مقلم را
ولايش كشتى نوح و لوايش لنگر جودى
هوايش از تنور افكندن مهر مختم را
اگر يونس به تسبيح ثنايش ذكر حق مى گفت
نمودى جنت الماءواى نور آن بحر مظلم را
اگر يك بار مى خواندش به جاى جامه يقطين
به بر از عبفرى مى كرد صد ديباج معلم را
و گر يوشع به رد الشمس يك شق القمر بنمود
كفش شمس و قمر بخشد چو شه دينار و درهم را
زحكمتهاى ذاتش حكمتى تقدير لقمان شد
كه گر مى ديدش از نعلش گرفتى خاك مقدم را
بصيرت اينچنين بايد كه رسطاليس افلاطون
گرش بينند، بندند از ادب عين و يد و فم را
حجاز و نجد و صنعا و يمن ، مصر و عراق و شام
همه دل مى دهند ار واكند لعل ملشم را
مقامش جعفر طيار اگر مى ديد مى باليد
كه صد فخر است او را مام و اخ و جد و اءب و عم را
مسلم عبد صالح وقت تسليمش لقب آمد
صلاح او را مسلم بايد ار جويى مسلم را
علوم انبيا و مرسلين در ذات وى مدغم
مضاعف ظل ممدودش كند هر علم مدغم را
چنان انبيا را اقتدا كرده به هر سنت
كه گر خواهى تو آدم ار، در او بين يا كه خاتم را
حكم در اين بود محكم امام واجب التعظيم
بخوان بر مدعى آن شاهد عدل محكم را
زمردوش ، خط وحدت زده بر حقه ياقوت
گرفته خال موروثى ز هاشم بر خطش چم را
نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام ياقوتين
دهد طوبى به شوق خط وى ، هر برگ خرم را
گر انگيزد به ميدان مصطفى آسا و حيدر وش
محجل پاى آهو پوى اشهب موى ادهم را
زمين يم ، يم زمين گردد زتيغ آتش افشانش
ز بس ريزد چو برگ آدم روان سازد چو يم دم را
ز هم سوزد به يك برق حسامش درع و مغفر را
به هم دوزد ز يك خرق سهامش هام و معصم را
به خيبر، يا به خندق ، همچو حيدر گر قدم مى زد
فكندى عمرو و مرحب را و كندى حصى اقوم را
و گر در جنگ بدرش يا حنينش يا احد مى شد
عيان بر مشركين ، مى كرد اسلام مجسم را
ولى حق كنز مخفى كردش اندر لوح محفوظش
كه تا دستش كند حل از قضا تقدير مبرم را
قضاى مبرمى گر ياد آن پشت فلك خم شد
كه يك دم راست يا ساكن ندارد منكب خم را
بلايى كا نبيا جز لا نگفتندى به تسليمش
وگر گروبيان ارند هم خيل مسوم را؛
بلاى كربلا، كز آدم و موسى و ابراهيم
ربوده حله و تاج و عصا و لوح و ميسم را
سيلمان را بساط انجا سه نوبت سرنگون گرديد
خليل الله جبين بشكست و هم ظفر مقلم را
خدايى كز لو و ليت و لعل تنزيه او واجب
تمنا كرد كادم ببند آن روز پر از غم را
كه تا بيند شهنشاهى سرا تا پا صفات الله
ببيند از عطش بر استخوانش جلد درهم را
چنان حق ، الظليمه ! گفت اندر طور
كه گويى ديد موسى ذوالجناح آدمى دم را
علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دريا گشت
كليم آسا ولى تنها سواران اسب و ادهم را
دلى دريا، رخى غرا، سرى شيدا، يدى بيضا
زره بترا سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا
به كوثر چون على گيرد لواء الحمد اخضر را
لوايش بسته ز اينجا با لواء الحمد پرچم را
به دوشش مشك ، اما جمع چون زلف پريشانش
به دستش جام نور، اما نديده چون لبش نم را
به دست خضر اگر مشكش رسيدى لعل احمر شد
و گر جامش به اسكندر رسيدى زد نه سر جم را
جبين حامى به عكس قدسيان بايد مرصع شد
به مشكش بسته با گيسو روا حوا و مريم را
براق انداخت چون طه ، زمين را بيخت چون حيدر
چه يم ، خون ريخت موسى كه او را ايت دم را
فرات اندر نگين بگرفت و كف بر آب زد يعنى
كه خاكم بر دهان گر من چشم آب محرم را
سكينه از عطش گريان ، على چون ماهى يى بريان
شوم خود آب گر ببينم دو باره آن مجسم را
دما دم گر دهندم زير تيغ آتشين ، كوثر
نخواهم - بى حسين - آن آب و آن جام دمادم را
فغان ز آن دم حكيم بن طفليش در كمين آمد
كه با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را
يدالله را كمين ، قطع يسار و هم يمين بنمود
عجب دارم كه روبه چون ز دست انداخت ضميم ار؟!
دو دست حضرت عباس آخر جدا كردند
خدا خاكم به سر، چون دارم اندر دل چنين هم را
زمين و آسمان و عرش و كرسى از قرار افتاد
چه تير كين نشان زد قلب و عين الله اكرم را
بر اورد تنش از تيرها، جبرئيل آسا
به جاى آب ، نيش تير دادش شربت سم را
بلى پشت حسين از مرگ عباس على خم شد
شهنشه ديد آخر همچو شب آن روز ماتم را
ابا الفضل اى شه خوبان بود (صالح )(199) غلام تو
شه خوبان كجا فاسد كند قلب متيم را
مرا در عالم افتاده بسى در كار مشكلها
بجز تو چون كنم حل مشكلى با شرح مبهم را؟
به مدحت گر كنم گر صرف معربها و معجمها
تو داده زيب معرب را، تو زيبا كرده معجم را
به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آيد
زسر گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را
شحاعت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام  
از شهامت و شجاعت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام داستانها گفته اند و با همه آمادگى دشمن ، و با وجود و قشون فراوانى كه جناح خصم در ميدان كربلا گرد آورده بود، باز هم شجاعت او پشت آنان را مى لرزانيد و لذا براى دفع اين خطر، در نظر گرفته بودند كه به هر نحو شده اباالفضل العباس عليه السلام را از امام حسين جدا كنند و به مناسبت نسبتى كه شمر از سوى مادر با وى داشت اين ماءموريت را بر عهده او گذاشتند ولى او نيز از اين ماءموريت ناكام و نوميد برگشت . (200)
صاحب كتاب كبريت احمر پس از نقل داستانى شگفت از شجاعت و جنگاورى حضرت عباس عليه السلام مى گويد: صحت اين داستان استبعادى ندارد، زيرا عمر آن جوان به طور تقريب هفده سال بوده ، خوارزمى در كتاب مناقب مى گويد: وى جوانى كامل بوده است .
داستان مذبور، به روايت خوارزمى (در كتاب ، مناقب ، صفحه 147) چنين است : در جنگ صفين ، مردى از لشگر معاويه خارج شد كه او را كريب مى گفتند. وى به قدرى شجاع و قوى بود كه هرگاه درهمى را به انگشت ابهام خود مى فشرد، نقش سكه آن محو مى گرديد!
كريب به ميدان آمد و فرياد كشيد و بر ان شد كه حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را به قتل برساند. مرتفع بن وضاح زبيدى گام پيش نهاد و براى مبارزه با كريب به ميدان رفت ولى شهيد شد. بعد از او، شرجبيل بن بكر براى مبارزه با كريب شتافت و او نيز به شهادت رسيد. پس از وى ، حرث بن حلاج شيبانى براى قتال كريب قيام كرد، ولى او هم كشته شد. مشاهده اين صحنه براى على بن ابى طالب عليه السلام موجب نگرانى و ناراحتى گرديد، لذا فرزند بزرگوارش ، حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، را كه مردى كامل بود خواست و به وى دستور داد از اسب خود پياده شود و لباسهاى خويش را از تن بيرون آورد.
حضرت امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام لباسهاى فرزندش ، قمر بنى هاشم عليه السلام را پوشيد و بر اسب وى سوار شد. آنگاه لباسهاى خود را به تن عباس پوشانيد و اسب خويش را نيز به او داد.
اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام اين عمل را بدين لحاظ انجام داد كه وقتى به ميدان كريب برود، كريب آن حضرت را نشناسد، مبادا بترسد و فرار كند. هنگامى كه حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب على عليه السلام در مقابل كريب قرار گرفت ، وى را به ياد عالم آخرت آورد و او را از غضب و سخط خداوند بر حذر داشت .
ولى كريب در جواب اسد الله الغالب گفت : من با اين شمشير افراد زيادى را از قبيل تو كشته ام ! اين را گفت و به حضرت امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام حمله كرد. آن شير بيشه شجاعت نيز با فرصتى كه بر برق كريب زد او را دو شقه نمود.
موقعى كه على بن ابى طالب را به خود رسانيد، به مكان خويشتن بازگشت و به فرزند برومندش ، محمد بن حنفيه ، فرمود: تو در كنار كشته كريب توقف كن ، زيرا خونخواه وى پيش خواهد آمد.
محمد امر پدر را اجرا كرد و نزديك پيكر كريب ايستاد. يكى از عموزادگان كريب به ميدان آمد راجع به قاتل وى از او سؤ ال كرد. محمد گفت : من به جاى قاتل كريب مى باشم . وى با محمد به جنگ پرداخت محمد او را كشت . پس از وى ديگرى آمد و محمد او را نيز به اولى ملحق كرد. بدينگونه ، خونخواهان كريب يكى پس از ديگرى به جنگ محمد آمدند تا تعداد كشتگان به هفت نفر رسيد. (201)
جوان نقابدار  
علامه محمد باقر بيرجندى (متوفى 1352ق ) در كبريت احمر (جلد 3، صفحه 24) مى گويد: در بعضى كتب معتبر ديدم كه در جنگ صفين هنگامى كه قشون معاويه آب را بر روى اصحاب امير المؤ منين عليه السلام بسته بودند، قمر بنى هاشم عليه السلام در حمله به لشگر معاويه و بيرون آوردن آب از تصرف ايشان با برادرش امام حسين عليه السلام همراه بود. نيز مى گويد: روايت شده كه در يكى از روزهاى جنگ صفين ، مردم ديدند از لشگر اميرالمؤ منين عليه السلام جوانى نقاب به صورت انداخته ، هيبت و صلابت و شجاعت از او ظاهر و هويداست و تقريبا به سن شانزده ساله مى باشد، بيرون آمد و اسب خود را در ميدان جولانى داد و مبارز طلبيد. معاويه ابوالشعثاء را به حرب او فرمان داد. ابوالشعثاء گفت : مردم شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند و تو مى خواهى مرا به جنگ كودكى بفرستى ؟! من هفت پسر دارم ، يكى از آنان را به جنگ او مى فرستم تا حساب او را برسد! ابوالشعثاء پسر اولش را به ميدان فرستاد ولى او كشته شد و پس از وى بترتيب يكايك پسران وى گام در ميدان نهادند و جوان نقابدار آنان را نيز به جهنم فرستاد.
ابوالشعثاء، كه اوضاع را اينچنين ديد، دنيا در نظرش تاريك شده و خود به ميدان آمد اما او نيز كشته شد و ديگر كسى جراءت ميدان رفتن را نكرد. آنگاه جوان نقابدار عنان به جانب لشگر اميرالمؤ منين عليه السلام برگردانيد. اصحاب امير المؤ منين عليه السلام از شجاعت وى سخت در حيرت بودند و از خود مى پرسيدند كه اين جوان نقابدار كيست ؟ تا آنكه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن جوان را طلبيد و نقاب از صورت مبارك وى برداشت ، آنگاه بود كه ديد وى قمر بنى هاشم اباالفضل العباس است . (202)

next page

fehrest page

back page