آفتاب در حجاب

سيد مهدى شجاعى

- ۸ -


يزيد كه حال و روز بيمار و جسم نحيف سجاد را مى بيند، براى تغيير فضاى مجلس هم كه شده ، به پسرش اشاره مى كند و به سجاد مى گويد: ((حاضرى با پسرم خالد كشتى بگيرى ؟))
و با خود گمان مى كند كه از دو حال خارج نيست . يا مى پذيرد و با اين حال و روز، زمين مى خورد و يا نمى پذيرد و با شانه خالى كردنش و اظهار عجزش ، زمين مى خورد.
سجاد، اما پاسخى مى دهد كه يزيد را براى لحظاتى گيج مى كند. امام مى گويد: ((كشتى چرا؟! يك شمشير به دست هر كداممان بده تا درست و حسابى بجنگيم .))
يزيد زير لب با خود زمزمه مى كند: ((حقا كه پسر على بن ابيطالب است .))
سپس به امام مى گويد: ((اى فرزند حسين ! پدرت درباره سلطنت با من ستيز كرد و ديدى كه خداوند چه بر سر او آورد!؟))
امام مى فرمايد: ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير. لكيلا تاءسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم و الله لا يحب كل مختال فخور.(33)
((هيچ مصيبتى در عالم ارض و يا در نفس شما واقع نمى شود مگر پيش ‍ از آنكه بروزش دهيم در كتاب موجود است . و اين بر خدا آسان است . براى اينكه به خاطر از دست دادنها غمگين نشويد و حسرت نخوريد و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگرديد. و خداوند هيچ متكبر و فخر فروشى را دوست ندارد.))
يزيد رو مى كند به خالد، پسرش و مى گويد: ((پاسخ بده ))
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى كند و هيچ نمى گويد.
يزيد مى گويد: ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير.(34)
هر مصيبتى كه به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسيارتان مى گذرد.
امام بر جاى خود نيم خيز مى شود و آنچنانكه همه كلام او را بشنوند، مى فرمايد: ((اى پسر معاويه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنكه تو به دنيا بيايى ، نبوت و فرمانروايى ، همواره در اختيار پدران و اجداد من بوده است .
در جنگهاى بدر و احد و احزاب ، جدم على بن ابيطالب ، لواى پيامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم كفر را.
واى بر تو يزيد! اگر مى دانستى كه چه كار كرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتكب چه جنايتى شده اى ، آنچنانكه سر پدرم حسين ، فرزند على و فاطمه و وديعه رسول الله را بر سر در شهر آويخته اى ، به كوهها مى گريختى و شنهاى بيابان را بستر خويش ‍ مى ساختى و فرياد و شيونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، خوارى و ندامت روز قيامت را كه وعده گاه خلايق است .))
يزيد كه پاسخى براى گفتن نمى يابد طبقى كه سر حسين را بر آن نهاده اند، پيش مى كشد و با چوب خيزرانى كه در دست دارد، شروع مى كند به كوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانكه همه بشنوند، زمزمه مى كند: ((اى كاش بزرگان قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند، بودند و مى ديدند كه چگونه قبيله خزرج در برابر ضربات نيزه به خوارى و زارى افتاده است ،
و از شادى فرياد مى زدند كه اى يزيد! دست مريزاد.
بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر كشتيم و مساوى شديم .
مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحيى نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر كينه اى كه از محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگيرم .(35)))
با ديدن اين صحنه ، ناله و فغان و گريه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گريه آنان زنان پشت پرده قصر يزيد به گريه مى افتند و صداى گريه و ضجه و ناله ، مجلس را فرا مى گيرد.
و تو ناگهان از جا برمى خيزى و صداى گريه و ضجه فرو مى نشيند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خيره مى شود. سؤ ال و كنجكاوى اينكه تو چه مى خواهى بكنى و چه مى خواهى بگويى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد.
چوب خيزران به دست يزيد ميان زمين و آسمان مى ماند.
نفسها در سينه حبس مى شود و سكوتى غريب بر مجلس سايه مى افكند.
و تو آغاز مى كنى :
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين .

راست گفت خداى سبحان ، آنجا كه فرمود: ثم كان عاقبة الذين اساؤ السؤ اى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزئون .
سپس فرجام آنان كه مرتكب گناه شدند، اين بود كه آيات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند.
چه گمان كرده اى يزيد؟!
اينكه راههاى زمين و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسيران به اين سو و آن سو راندى ، گمان مى كنى كه نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست ؟
كبر ورزيدى ، گردن فرازى كردى و به خود باليدى و شادمان گشتى از اينكه دنيا به تو روى آورده و كارها بر وفق مرادت شده و ملك ما و حكومت ما به سيطره ات درآمده ؟!
كجا با اين شتاب ؟!
آهسته تر يزيد!
فراموش كرده اى اين فرموده خداوند را كه : و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم . انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم .(36)
آنان كه كفر ورزيدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست . ما به آنان مهلت و فرصت مى دهيم تا بر گناهانشان بيفزايند و عذابى دردناك در انتظار آنان است .))
اى فرزند آزاد شدگان به منت !(37) آيا اين از عدالت است كه زنان و كنيزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله ، اسير و آواره ؟
حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را بگشايى و دشمنان ، آنان را با شهرى به شهرى برند و بيابانى و شهرى بدانها چشم بدوزند و نزديك و دور و پست و شريف به تماشايشان بايستد در حاليكه نه از مردانشان سرپرستى مانده و نه از ياورانشان ، مددكارى .
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن جگر خوارى كه جگر پاكان را به دندان كشيده و گوشتش از خون شهيدان روئيده ؟!
و چگونه در عداوت با ما شتاب نكند كسى كه به ما به چشم بغض و كينه و خشم و دشمنى مى نگرد و بى هيچ حيا و پروايى مى گويد: ((اى كاش ‍ پدرانم بودند و از شادمانى فرياد مى زدند: اى يزيد! دست مريزاد!))
و بى شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله ، سيد جوانان اهل بهشت ، چوب مى زند!
و چرا چنان نگويى و چنين نكنى ؟!
تويى كه جراحت را به انتها رساندى و ريشه مان را بريدى و خون فرزندان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ستارگان زمين از خاندان عبدالمطلب را به خاك ريختى و ياد پدرانت كردى و به گمانت آنان را فراخواندى .
پس به زودى به آنان مى پيوندى و به عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى كنى كه اى كاش لال بودى و آنچه گفتى ، نمى گفتى .
و آرزو مى كنى كه ايكاش فلج بودى و آنچه كردى ، نمى كردى .
بار خدايا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بكش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حاميان ما جارى ساز.
قسم به خدا كه اى يزيد! تو پوست خود را دريدى و گوشت خود را بريدى و به زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگينى از خون فرزندانش و هتك حرمت خاندان و بستگانش ، در آنجا كه خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد، خاطر پريشانشان را جمع مى كند و حقشان را مى ستاند.
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .(38)
و گمان مبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند.))
و تو را همين بس كه حكم كننده خداست . محمد دشمن توست و جبرئيل پشتيبان او.
و به زودى آنكه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمين سوار كرد، خواهيد ديد كه ستمگران را چه عقوبت و جايگاه بدى است . و خواهد ديد كه كداميك از شما جايگاه بدترى داريد و لشگر ناتوانترى .
و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار كرد ولى من همچنان تو را حقير مى بينم و سرزنشت را لازم مى شمرم و توبيخت را واجب مى دانم . ولى حيف كه چشمهايمان اشكبار است و سينه هايمان آتش وار.
در شگفتم ! و بسيار در شگفتم از اينكه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شيطان ، كشته شدند!؟
و از دستهاى شماست كه خون ما مى چكد و با دهانهاى شماست كه گوشت ما كنده مى شود.
مگر نه اينكه گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و كفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند.
اگر اكنون غنيمت تو هستيم ، به زودى غرامت تو خواهيم شد. آن هنگام كه هيچ چيز جز اعمال خويش را با خود نخواهى داشت و خدايت به بندگان خويش ستم نمى كند.
و ملجاء و پناه من خداست و شكوه گاه من خداست .
پس هر مكرى كه مى توانى بساز و هر تلاشى كه مى توانى بكن .
به خدا سوگند كه ريشه ياد ما را نمى توانى بخشكانى و وحى ما را نمى توانى بميرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ اين حادثه را نيز نمى توانى از خود برانى .
عقلت منحرف و محدود است و ايام حكومتت كوتاه و معدود و جمعيتت پراكنده و مطرود.
روزى خواهد رسيد كه منادى ندا خواهد كرد: الا لعنة الله على الظالمين .(39)
پس حمد و سپاس از آن خداى جهانيان است كه براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، شهادت و رحمت .
از خدا مى خواهيم كه ثوابشان را كامل كند و بر پاداششان بيفزايد و ما را جانشينان شايسته آنان قرار دهد، كه او با محبت و مهربان است . و او براى ما كافيست و هم او بهترين پشتيبان ماست .
نفسى عميق مى كشى و مى نشينى .
پشت دشمن را به خاك ماليده اى ، كار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى .
آنچه باقى گذاشته اى فقط حيرت است .
يزيد، اطرافيان يزيد، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى كاروان همه مبهوت اين سؤ الند كه آيا تو همان زينبى كه داغ ديده اى ؟!
تو همان زينبى كه اسارت چشيده اى ؟! تو همان زينبى كه مصيبت كشيده اى ؟!
يعنى اينهمه درد و داغ و رنج و مصيبت ، ذره اى از جلال تو نكاسته است ؟
يعنى اينهمه تخفيف و تحقير و تكفير و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به عقب نشينى وانداشته است ؟
اين لحن ، لحن محكوميت و اسارت نيست ، لحن سيطره و اقتدار است .
تو به كجا متصلى زينب ؟ تو از كجا مدد مى گيرى ؟ تو اهل كدام جلالستانى ؟
اكنون يزيد بايد چيزى بگويد و اين سكوت سنگين مجلس را بشكند. اما چه بگويد؟ تو چيزى براى او باقى نگذاشته اى .
همه اين برنامه ها و مقدمات و تشريفات براى شكستن شما بوده است و تو نه تنها نشكسته اى كه در نهايت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله كرده اى و دور انداخته اى .
تو همه ديدنيها و به رخ كشيدنيها را نديده گرفته اى .
تو يزيد را رسواى خاص و عام كرده اى .
اكنون هر اقدامى از سوى يزيد او را رسواتر و ضايعتر مى كند.
قتل و غارت و شكنجه و اسارت ، امتحان شده است و نتيجه اش اين شده است . بايد دستى بالاى دست اين تحقير بياورد تا به شرايط مساوى دست پيدا كند. و همين راه را پيش مى گيرد: فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنايى .
اين بيت شعر، بهترين چيزى است كه در آن لحظه به ذهنش ‍ مى رسد:
((اين فريادى است كه شايسته زنان است و مرثيه سرايى بر داغديدگان آسان است .))
اما نه ، اين شعر، مشكلى از يزيد را حل نمى كند. بهترين گواه ، عكس ‍ العمل نزديكان و اطرافيان اوست .
ناگهان زنى از زنان بارگاه يزيد، بى اختيار، با سربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افكند، بر سر بريده امام ، سجده مى برد و فرياد واحسيناه سر مى دهد و از ميان ضجهه ها و مويه هايش اين كلمات شنيده مى شود: ((اى محبوب خاندان رسول الله ! اى فرزند محمد! اى غمخوار يتيمان و بيوه زنان ! اى كشته حرامزادگان !
اى يزيد! خدا دست و پايت را قطع كند و به آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.
يزيد، دستور مى دهد كه او را هر چه سريعتر از مجلس بيرون ببرند.
ابوبرزه اسلمى رو مى كند به يزيد و مى گويد: ((واى بر تو اى يزيد! هيچ مى دانى چه كرده اى و چه مى كنى ؟ به خدا قسم من شاهد بودم كه بر همين لب و دندانى كه تو چوب مى زنى ، پيامبر بوسه مى زد و خودم شنيدم كه درباره او و برادرش حسن ، مى فرمود: ((شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتيد. خدا بكشد قاتلان شما را و لعنتشان كند و مقيم دوزخشان گرداند كه بد جايگاهى است .))(40)
خشم يزيد از اين كلام ابوبرزه اسلمى ، افزونتر مى شود و فرمان مى دهد كه او را كشان كشان از مجلس بيرون ببرند.
و او در آن حال كه توسط ماءموران بر زمين كشيده مى شود به يزيد مى گويد: ((بدان كه تو در قيامت با ابن زياد محشور مى شوى و صاحب اين سر، با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).))
يحيى بن حكم برادر مروان كه هميشه از ياران و نزديكان يزيد بوده است ، فى البداهه اين دو بيت را براى يزيد مى خواند:
((آنان كه در كربلا بودند، در خويشاوندى نزديكترند از ابن زياد كه به دروغ ، خود را جا زده است .
آيا اين درست است كه نسل سميه مادر بدكاره ابن زياد به شماره ريگ بيابانها باشد و از دختر رسول الله ، نسلى باقى نماند؟!(41)
يزيد، چوبى را كه در دست دارد، به سوى او پرتاب مى كند و فرياد مى زند: ((ببند دهانت را.))
يحيى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى كند و به هنگام رفتن فقط مى گويد: ((ديگر در هيچ كار با تو همراهى نخواهم كرد.))
راءس الجالوت ، پير مردى است از علماى بزرگ يهود كه يزيد براى به رخ كشيدن قدرت خود، او را به اين مجلس ، دعوت كرده است . اما اكنون شنيدن حرفهاى تو و ديدن رفتار يزيد، او را دچار حيرت و شگفتى كرده است . رو مى كند به يزيد و مى پرسد: ((آيا اين سر، واقعا سر فرزند پيامبر شماست و اين كاروان ، خاندان اويند؟!))
يزيد مى گويد: ((آرى ، اينچنين است .))
راءس الجالوت مى پرسد: ((به چه جرمى اينها كشته شدند؟))
يزيد پاسخ مى دهد: ((او در مقابل حكومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حكومت ما را داشت .))
راءس الجالوت ، بهت زده مى گويد: ((فرزند پيامبر كه به حكومت ، شايسته تر است . نسل من پس از هفتاد پشت به داود پيامبر مى رسد و مردم به سبب اين اتصال ، مرا گواهى مى دارند، خاك قدمهاى مرا بر چشم مى كشند و در هيچ مهم ، بى حضور و مشورت و دستور من عمل نمى كنند.
چگونه است كه شما فرزند پيامبرتان را به فاصله يك نسل مى كشيد و به آن افتخار مى كنيد؟ به خدا قسم كه شما بدترين امتيد.))
يزيد كه همه اينها را از چشم خطا به تو مى بيند، خشمگين به تو نگاه مى كند و به او مى گويد، اگر پيامبر نگفته بود كه : ((اگر كسى ، نامسلمانى را كه در پناه و تعهد اسلام است بيازارد، روز قيامت دشمن او خواهم بود.(42)))
هم الان دستور قتلت را صادر مى كردم .
راءس الجالوت مى گويد: ((اين كلام كه حجتى عليه خود توست . اگر پيامبر شما دشمنى كسى خواهد بود كه معاهد نامسلمان را بيازارد، با تو كه اولاد او را كشته اى و آزرده اى چه خواهد كرد؟! من به چنين پيامبرى ايمان مى آورم .))
و رو مى كند به سر بريده امام و مى گويد: ((در پيشگاه جدت گواه باش ‍ كه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم .)))
يزيد دندان مى سايد و مى گويد: ((عجب ! به دين اسلام وارد شدى . من كه پادشاه اسلامم ، چنين مسلمانى را نمى خواهم .))
و فرياد مى زند: ((جلاد! بيا و گردن اين يهودى را بزن .))
مردى سرخ روى از اهالى شام به فاطمه دختر امام حسين نگاه مى كند و به يزيد مى گويد: ((اين كنيزك را به من ببخش .))
فاطمه ناگهان بر خود مى لرزد، ترس در جانش مى افتد، خود را در آغوش ‍ تو مى افكند و گريه كنان مى گويد: ((عمه جان ! يتيم شدم ! كنيز هم بشوم ؟!))
و تو فاطمه را در آغوشت پناه مى دهى و آنچنانكه يزيد و آن مرد بشنوند، مى گويى : ((نه عزيزم ! اين حرف بزرگتر از دهان اين فاسق است .))
و خطاب به آن مرد مى گويى : ((بد ياوه اى گفتى پست فطرت ! اختيار اين دختر نه به دست توست و نه به دست يزيد.))
يزيد دندانهايش را به هم مى سايد و به تو مى گويد: ((اين اسير من است . من هر تصميمى بخواهم درباره اش مى گيرم .))
تو پاسخ مى دهى : ((به خدا كه چنين نيست . چنين حقى را خدا به تو نداده است . مگر از دين ما خارج شوى و به دين ديگرى درآيى .))
آتش خشم در جان يزيد شعله مى كشد و پرخاشگر مى گويد: ((به من چنين خطاب مى كنى ؟ اين پدر و برادر تو بودند كه از دين خارج شدند.))
تو مى گويى : ((تو و جدت اگر مسلمان هستيد، به دست جدم و پدرم مسلمان شده ايد.))
يزيد در مقابل اين كلام تو، پاسخى براى گفتن پيدا نمى كند، جز آنكه لجوجانه بگويد: ((دروغ مى گويى اى دشمن خدا.))
تو اما همين كلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى : ((چون زور و قدرت دست توست ، از سر ستم ، ناسزا مى گويى و مى خواهى به زور محكوممان كنى .))
يزيد در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تكرار مى كند و يزيد خشمش را بر سر او هوار مى كند: ((خدا مرگت دهد. خفقان بگير.))
ماندن شما در اين مجلس ، بيش از اين ، به صلاح يزيد نيست .
خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده ، كه همه را از آشنا و غريبه و دور و نزديك ، مقابل او ايستانده و همه نقشه هايش را نقش بر آب كرده .
اگر مردم چهار كلام ديگر از اين دست بشنوند و دو جراءت و شهامت ديگر از اين دست ببيند، ديگر قابل كنترل نيستند.
به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل يزيد، در سراسر شام مى پيچيد و حيثيتى براى دستگاه يزيد باقى نمى گذارد.
در شرايطى كه مدعيان مردى و مردانگى ، در مقابل حكومت ، جراءت سخن گفتن ندارند، ايستادن زنى در مقابل يزيد و لجن مال كردن او، حادثه كوچكى نيست . بخصوص كه گفته مى شود؛ اين زن در موضع اسارت و مظلوميت بوده است و نه در موضع حاكميت و قدرت .
و اين تازه ، اولين شراره هاى آتشى است كه تو برپا كرده اى . اين آتش تا دودمان باعث و بانى اين ستمها و اولين غاصبان حقوق اهل بيت را نسوزاند، خاموش نمى شود.
يزيد فرياد مى زند: ((ببريدشان . همه شان را ببريد و در خرابه كنار همين قصر، سكنى دهيد تا تكليفشان را روشن كنم .))
پرتو هفدهم
خرابه ، جايى است بى سقف و حصار، در كنار كاخ يزيد كه پيداست بعد از اتمام بناى كاخ ، معطل مانده است . نه در مقابل سرماى شب ، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى .
تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ريختن هست كه جاى امنى براى اسكان بچه ها نيست .
وقتى يكى از كودكان با ديدن سقف ، متوحش مى شود و به احتمال فروريختن آن اشاره مى كند، ماءمور مى خندد و به ديگرى مى گويد: ((اينها را نگاه كن ! قرار است فردا همگى كشته شوند و امروز نگران فروريختن سقف اند.))
طبيعى است كه اين كلام ، رعب و وحشت بچه ها را بيشتر كند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
عزيزانم ! مطمئن باشيد كه ما كشته نخواهيم شد. ما به مدينه عزيمت مى كنيم و شما به خانه هاى خود باز مى گرديد.
دلهاى بچه ها به اميد آينده آرام مى گيرد. اما به هر حال ، خرابه ، خرابه است و جاى زندگى كردن نيست .
چهره هايى كه آسمان هرگز رنگ رويشان را نديده ، بايد در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقيم آفتاب ظهر پوست بيندازند.
انگار كه لطيف ترين گلهاى گلخانه اى را به كويرى ترين نقطه جهان ، تبعيد كرده باشند.
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسكان نداده اى ، هنوز اشكهايشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نكرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رويشان نگرفته اى كه زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى كند و ظرف غذا را پيش رويت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پيچد و توجه كودكانى را كه مدتهاست جز گرسنگى نكشيده اند و جز نان خشك نچشيده اند، به خود جلب مى كند.
تو زن را دعا مى كنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گويى : ((مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است ؟))
زن مى گويد: ((به خدا قسم كه اين صدقه نيست ، نذرى است بر عهده من كه هر غريب و اسيرى را شامل مى شود.))
تو مى پرسى كه : ((اين چه عهد و نذرى است ؟!))
و او توضيح مى دهد كه : ((در مدينه زندگى مى كرديم و من كودك بودم كه به بيمارى لاعلاجى گرفتار شدم . پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا كنند. در اين هنگام پسرى خوش سيما وارد خانه شد. او حسين فرزند آنها بود.
على او را صدا كرد و گفت : حسين جان ! دستت را بر سر اين دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه .
حسين ، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا يافتم و آنچنان شفا يافتم كه تا كنون به هيچ بيمارى مبتلا نشده ام .
گردش روزگار، مرا از مدينه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنى داد.
من از آن زمان نذر كرده ام كه براى سلامتى آقا حسين به اسيران و غريبان ، احسان كنم تا مگر جمال آن عزيز را دوباره ببينم .))
تو همين را كم داشتى زينب ! كه از دل صيحه بكشى و پاره هاى جگرت را از ديدگانت فرو بريزى .
و حالا اين سجاد است كه بايد تو را آرام كند و اين كودكانند كه بايد به دلدارى تو بيايند.
در ميان ضجه ها و گريه هايت به زن مى گويى : ((حاجت روا شدى زن ! به وصال خود رسيدى .)) من زينبم ، دختر فاطمه و على و خواهر حسين و اين سر كه بر سر دارالاماره نصب شده ، سر همان حسينى است كه تو به دنبالش مى گردى و اين كودكان ، فرزندان حسين اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسيد.))
زن نعره اى از جگر مى كشد و بيهوش بر زمين مى افتد.
تو پيش پيكر نيمه جان او زانو مى زنى و اشكهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى
زن به هوش مى آيد، گريه مى كند، زار مى زند، گيسوانش را مى كند، بر سر و صورت مى كوبد. و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آيد، خود را بر خاك مى كشد، بر پاى كودكان بوسه مى زند، خاك پايشان را به اشك چشم مى شويد و باز از هوش مى رود.
آنچنانكه تو ناگزير مى شوى دست از تعزيت خود بردارى و به تيمار اين زن غريب بپردازى .
تو هنوز خود را باز نيافته اى و كودكان هنوز از تداعى اين خاطره جگر سوز فارغ نشده اند كه زنى ديگر با كوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود.
چهره اين زن ، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به ياد مى آورى .
چهره او از دوران كودكى ات به ياد مانده است . زمانى كه به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى كمك به كارهاى خانه مادرت التماس مى كرد.
او دختر كوچك و دوست داشتنى و شيرينى را در ذهن دارد و به نام زينب كه هر بار به خانه فاطمه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى كرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التيام مى يافته . آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه مى كرده تا با محبوب كوچك خود، تجديد ديدار كند و از آغوش او وام التيام بگيرد.
او واله و سرگشته زينب شده ، اما حوادثى او را از مدينه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زينب ، كوتاه ساخته . و براى اينكه خدا عطش اشتياق او را به زلال وصال زينب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غريبان و اسيران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمى كند كه تو زينبى ! و چگونه ممكن است كه آن عقيله ، آن دردانه و عزيز كرده قوم و قبيله ، اكنون ساكن خرابه اى در شام شده باشد؟!
چگونه ممكن است كه بانوى بانوان عالم ، رخت اسيرى بر تن كرده باشد؟!
انكار او، و نقل خاطرات او تنها كارى كه مى كند، مشتعل كردن آتش عزاى تو و بچه هاست .
خرابه تا نيمه هاى شب ، نه خرابه اى در كنار كاخ يزيد كه عزاخانه اى است در سوگ حسين و برادران و فرزندان حسين .
بچه ها با گريه به خواب مى روند و تو مهياى نماز شب مى شوى .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى كه صداى دختر سه ساله حسين به گريه بلند مى شود. گريه اى نه مثل هميشه . گريه اى وحشتزده ، گريه اى به سان مارگزيده . گريه كسى كه تازه داغ ديده . ديگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گيرند و تو گمان مى كنى كه هم الان آرام مى گيرد و صبر مى كنى .
بچه ، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گيرد.
پيش از اين هم رقيه هرگز آرام نبوده است . از خود كربلا تا همين خرابه . لحظه اى نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظه اى نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثيه نخوانده باشد.
انگار كه داغ رقيه ، بر خلاف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است .
به همين دليل در تمام طول راه ، و همه منازل بين راه ، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلايش نشسته اند و يا لااقل پا به پاى او گريسته اند. هر بار كه گفته است : ((كجاست پدرم ؟ كجاست حمايتگرم ؟ كجاست پناهگاهم ؟))
همه با او گريسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار كه گفته است : ((عمه جان ! از ساربان بپرس كه كى به منزل مى رسيم .)) همه تلاش كرده اند كه با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شيرين به او، رنج سفر را برايش كم كنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى كند. اين گريه با گريه هميشه متفاوت است . اين گريه ، گريه اى نيست كه به سادگى آرام بگيرد و به زودى پايان بپذيرد.
انگار نه خرابه ، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است اين دختر سه ساله . فقط خودش كه گريه نمى كند، با مويه هاى كودكانه اش ، همه را به گريه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى كند.
تو هنوز بر سر سجاده اى كه از سر بريده حسين مى شنوى كه مى گويد: ((خواهرم ! دخترم را آرام كن .))
تو ناگهان از سجاده كنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى . او رقيه را در آغوش گرفته است ، بر سينه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى كند كه با لحن شيرين پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمى شود.
تو بچه را از آغوشش مى گيرى و به سينه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن كودك وحشت مى كنى .
- رقيه جان ! رقيه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزيز دلم ! بگو كه در خواب چه ديده اى ! تو را به جان بابا حرف بزن .
رقيه كه از شدت گريه به سكسكه افتاده است ، بريده بريده مى گويد:
((بابا، سر بابا را در خواب ديدم كه در طشت بود و يزيد بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت كه بيا.))
تو با هر زبانى كه بلدى و با هر شيوه اى كه هميشه او را آرام مى كرده اى ، تلاش مى كنى كه آرامش كنى و از ياد پدر غافلش گردانى ، اما نمى شود، اين بار، ديگر نمى شود.
گريه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه كودكان و زنان خرابه نشين را و سجاد را آنچنان به گريه مى اندازد كه خرابه يكپارچه گريه و ضجه مى شود و صدا به كاخ يزيد مى رسد.
يزيد كه مى شنود؛ دختر حسين به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد كه سر را به خرابه بياورند.
ورود سر بريده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصيبت است . رقيه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر كنده پيچ و تاب مى خورد.
مى نشيند، برمى خيزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى كند، بر سر و صورت و دهان خود مى كوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش ‍ مى كشد، مى بويد، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آميزد، اشك مى ريزد، ضجه مى زند، صيحه مى كشد، مويه مى كند، روى مى خراشد، گريه مى كند، مى خندد، تاولهاى پايش را به پدر نشان مى دهد، شكوه مى كند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى كند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتيان را به آتش مى كشد.
بابا! چه كسى محاسن تو را خونين كرده است ؟
بابا! چه كسى رگهاى تو را بريده است ؟
بابا! چه كسى در اين كوچكى مرا يتيم كرده است ؟
بابا! چه كسى يتيم را پرستارى كند تا بزرگ شود؟
بابا! اين زنان بى پناه را چه كسى پناه دهد؟
بابا! اين چشمهاى گريان ، اين موهاى پريشان ، اين غربيان و بى پناهان را چه كسى دستگيرى كند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه كسى برايم قرآن بخواند؟ چه كسى با دستهايش موهايم را شانه كند؟ چه كسى با لبهايش اشكهايم را برويد؟
چه كسى با بوسه هايش غصه هايم را بزدايد؟ چه كسى سرم را بر زانويش ‍ بگذارد؟ چه كسى دلم را آرام كند؟
كاش مرده بودم بابا! كاش فداى تو مى شدم ! كاش زير خاك بودم ! كاش به دنيا نمى آمدم ! كاش كور مى شدم و تو را در اين حال و روز نمى ديدم .
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ اين چه سفرى بود كه ميان سر و بدنت فاصله انداخت ؟ اين چه سفرى بود كه تو را از من گرفت ؟
باباى شجاع من ! چه كسى جراءت كرد بر سينه تو بنشيند؟ چه كسى جراءت كرد سرت را از تن جدا كند؟ چه كسى جراءت كرد دخترت را يتيم كند؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما سيلى مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى كاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى آب را از ما دريغ مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام را كتك مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجير مى بستند؟
تو كجا بودى بابا وقتى شبها در بيابانهاى ترسناك رهايمان مى كردند؟