آفتاب در حجاب

سيد مهدى شجاعى

- ۷ -


سربازان و دژخيمان ، مردم را از كاروان جدا مى كنند و با هر چه در دست دارند، از نيزه و شمشير تا شلاق و تازيانه ، كاروان را به سمت دارالاماره پيش مى رانند. ازدحام جمعيت ، عبور كاروان را مشكل مى كند، چند ماءمورى كه پيش روى كاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازيانه ها را مى كشند و دور سر مى چرخانند تا سريعتر راه را باز كنند و كاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازيانه ها مردم را وحشتزده عقب مى كشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه كاروان باز مى شود.
شترها به اشاره ماءموران به حركت درمى آيند و علمها و پرچمها و نيزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند.
و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد كه بر فراز نيزه ، طلوع ... نه ... غروب كرده است . خون سر، پيشانى و محاسن سپيدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى ميان تكانهاى نيزه و نسيم ، به دست باد افتاده است .
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسين ، شكافته و خون آغشته ؟!
اين در قاموس عشق نمى گنجد. اين را دل دريايى تو بر نمى تابد. اين با دعوى دوست داشتن منافات دارد، اين با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد.
آرى ... اما... آرامتر زينب ! تو را به خدا آرامتر.
اينسان كه تو بى خويش ، سر بر كجاوه مى كوبى ، ستونهاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا كمى آرامتر. رسالت كاروانى به سنگينى پيام حسين بر دوش توست .
نگاه كن ! خون را نگاه كن كه چگونه از لابه لاى موهايت مى گذرد، چگونه از زير مقنعه ات عبور مى كند و چگونه از ستون كجاوه فرو مى چكد!
مرثيه اى كه به همراه اشك ، بى اختيار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نيم سوخته كاروان مى اندازد.

ياهلالا لما استتم كمالا   غاله خسفه فابدى غروبا
ما توهمت ياشقيق فؤ ادى   كان هذا مقدرا مكتوبا(26)

اى هلال ! اى ماه نو! كه درست به هنگامه بدر و كمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.
هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم كه اين باشد سرنوشت مقدر مكتوب ...
چه مى كنى تور را اين كاروان دلشكسته ، زينب !؟
دختران و زنان كاروان كه تا كنون همه بغضهايشان را فرو خورده بودند، اكنون رها مى كنند و بر بال ضجه هايشان به آسمان مى فرستند.
همه اشكهايشان را كه به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اكنون در بستر صورتها رها مى كنند و به خاك مى فرستند.
و همه زخمهاى روحشان را كه از چشم مردم پوشانده بودند، اكنون به نشتر مرثيه سوزناك تو مى گشايند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند.
مردم ، وحشت مى كنند از اين هول و ولا و ولوله ناگهانى ، و ماءموران در مى مانند كه چه بايد بكنند با اين چهره هاى پنهان و گريان ، با اين كجاوه هاى لرزان و با اين صيحه هاى ناگهان .
سجاد، مركبش را به تو نزديكتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى كند: ((بس است عمه جان ! شما بحمدالله عالمه غير متعلمه ايد و استاد كلاس نديده . خدا شما را به علم لدنى و تفهيم الهى پرورده است .))
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت ، سر مى سپرى ، سكوت مى كنى و آرام مى گيرى .
اما نه ، اين صحنه را ديگر نمى توانى تحمل كنى .
زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نيزه حسين ، اهانت مى كند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گويد.
زن را مى شناسى ، ام هجام از بازماندگان خبيث خوارج است .
دلت مى شكند، دلت به سختى از اين اهانت مى شكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند مى كنى و از اعماق جگر فرياد مى كشى : ((خدايا! خانه را بر سر اين زن خراب كن !))
هنوز كلام تو به پايان نرسيده ، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، اركان ساختمان فرو مى ريزد و زن را به درون خويش ‍ مى بلعد.
زن ، حتى فرصت فريادى پيدا نمى كند.
خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سايه مى افكند و بيش از آن ، حيرت بر جان همگان مسلط مى شود.
پس آن زن اسير زجر كشيده مظلوم ، صاحب چنين قرب و قدرتى است ؟
بى جهت نيست كه در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟
اين زن مى تواند به نفرينى ، كوفه را كن فيكون كند. پس چرا سكوت و تحمل مى كند؟ چه حكمتى در كار اين خاندان هست ؟!
كاروان ، همه را در بهت و حيرت فرو مى گذارد و به سمت دارالاماره پيش ‍ مى رود. خبر به سرعت باد در كوچه پس كوچه هاى كوفه مى پيچد.
ماءموران تا خود دارالاماره جراءت نفس كشيدن پيدا نمى كنند.
كاروان به آستانه دارالاماره مى رسد.
هر چه كاروان به دارالاماره نزديكتر مى شود از حضور مردم كاسته مى گردد و بر تعداد ماءموران و حاجبان افزوده مى شود.
وقتى كه دارالاماره در منظر چشمهايت قرار مى گيرد، باز به ياد پدر مى افتى .
مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است ؟
پدر از آن خانه محقر و كوچك ، بر تمام عالم اسلام حكم مى راند و اينان فقط براى حكومت بر كوفه چه دارالاماره اى بنا كرده اند؟!
از اين پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش ‍ همان غاصب اولى است .
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلك .
سر حسين را پيش از كاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرين پيش روى ابن زياد نهاده اند. ابن زياد با تفاخر و تبختر بر تخت تكيه زده است و با چوبى كه در دست دارد، بر لب و دندان حسين مى زند، و قيحانه مى خندد و مى گويد: ((چه زود پير شدى حسين ! امروز تلافى روز بدر!))
و تو با خودت فكر مى كنى كه آيا روزى سخت تر از امروز در عالم هست ؟
مى فهمى كه اين صحنه را تدارك ديده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خيال خود فرو بريزند.
در ميان حضار، چشمت به زيد بن ارقم صحابى خاص پيامبر مى افتد با ريش و مو و ابرويى سپيد و اندامى نحيف و تكيده .
در دلت به او مى گويى : ((تو چرا اين صحنه را تاب مى آورى زيد بن ارقم ؟))
زيد، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فرياد مى زند: ((نكن ابن زياد! چوب را از اين لب و دندان بردار. به خدا كه من بارها و بارها شاهد بوسه پيامبر بر اين لب و دندان بوده ام .))
و گريه امانش را مى برد.
ابن زياد مى گويد: ((خدا گريه ات را زياد كند. براى اين فتح الهى گريه مى كنى ؟ اگر پير و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .))
زيد در ميان گريه پاسخ مى دهد: ((پس بگذار با بيان حديث ديگرى خشمت را افزون كنم :
من به چشم خودم ديدم كه پيامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسين را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدايا! اين دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم .
ببين ابن زياد! كه با امانت رسول خدا چه مى كنى ؟!))
و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زياد پشت مى كند و راه خروج پيش ‍ مى گيرد و در حاليكه از ضعف و پيرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زير لب به حضار مجلس مى گويد: ((از امروز ديگر برده ديگرانيد. فرزند فاطمه را كشتيد و زاده مرجانه را امير خود كرديد. او كسى است كه خوبانتان را مى كشد و بدانتان را به خدمت مى گيرد. بدبخت كسى كه به اين ننگ و ذلت تن مى دهد.))
يكى به ديگرى مى گويد:((اگر شنيده باشد ابن زياد اين كلام را، سر بر تن زيد باقى نمى ماند.))
اولين نقشه ابن زياد با اعتراض زيد به هم مى ريزد و ابن زياد به نقشه هاى ديگر خود فكر مى كند.
تو گوشه ترين مكان را براى نشستن انتخاب مى كنى و مى نشينى .
بلافاصله زنان ديگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگينى در ميان مى گيرند.
سجاد در نزديكى تو و بقيه نيز در اطراف شما مى نشينند.
ابن زياد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقير مى پرسد: ((آن زن ناشناس ‍ كيست ؟))
كسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگين فرياد مى زند: ((گفتم آن زن ناشناس كيست ؟))
يكى مى گويد: ((زينب ، دختر على بن ابيطالب .))
برقى اهريمنى در نگاه ابن زياد مى دود. رو مى كند به تو و با تمسخر و تحقير مى گويد: ((خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و افسانه دروغينتان را فاش كرد.))
تو با استوارى و صلابتى كه وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
((خدا را شكر كه ما را به پيامبرش محمد، عزت و شوكت بخشيد و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت . آنكه رسوا مى شود، فاسق است و آنكه دروغش فاش مى شود فاجر است و اينها به يقين ما نيستيم .))
ابن زياد از اين پاسخ قاطع و غير منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شكست را در اولين حمله ، بر خود هموار كند. نگاه حيرتزده حضار نيز او را براى حمله اى ديگر تحريك مى كند. اين ضربه بايد به گونه اى باشد كه جز ضعف و سكوت پاسخى به ميدان نياورد.
- چگونه ديدى كار خدا را با برادرت حسين ؟!
و تو محكم و استوار پاسخ مى دهى : ((ما راءيت الا جميلا. جز خوبى و زيبايى هيچ نديدم )).
و ادامه مى دهى : ((اينان قومى بودند كه خداوند، شهادت را برايشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خويش شتافتند.
به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى كند و در آنجا به داورى مى نشيند.
و اما اى ابن زياد! موقفى گران و محكمه اى سنگين پيش روى توست .
بكوش كه براى آن روز پاسخى تدارك ببينى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببين كه در آن روز، شكست و پيروزى از آن كيست .
مادرت به عزايت بنشيند اى زاده مرجانه !))
ابن زياد از اين ضربه هولناك به خود مى پيچد، به سختى زمين مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بيند.
تنها راهى كه در نهايت عجز، به ذهنش مى رسد، اين است كه جلاد را صدا كند تا در جا سر اين حريف شكست ناپذير را از تن جدا كند.
عمروبن حريث كه ننگ كشتن يك زن را بيش از ننگ اين شكست مى شمرد و جنس اين ننگ را بيش از ابن زياد مى فهمد، به او تذكر مى دهد كه دست از اين تصميم بردارد.
اما ابن زياد درمانده و مستاءصل شده است ، بايد كارى كند و چيزى بگويد كه اين شكست را بپوشاند.
رو مى كند به حضرت سجاد و مى گويد: ((تو كيستى ؟))
امام پاسخ مى دهد: ((من على فرزند حسينم .))
ابن زياد مى گويد: ((مگر على فرزند حسين را خدا نكشت ؟))
امام مى فرمايد: ((من برادرى به همين نام داشتم كه ... مردم ! او را كشتند؟))
ابن زياد مى گويد: ((نه ، خدا او را كشت .))
امام به كلامى از قرآن ، اين بحث را فيصله مى دهد:
- الله يتوفى الانفس حين موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گيرد.
خشم ابن زياد برافروخته مى شود، فرياد مى زند: ((تو با اين حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى كنى ؟))
و احساس مى كند كه تلافى شكست در ميدان تو را هم يكجا به سر او در بياورد.
فرياد مى زند: ((ببريد و گردنش را بزنيد.))
پيش از آنكه ماءموران پا پيش بگذارند، تو از جا كنده مى شوى ، دستهايت را چون چترى بر سر سجاده مى گيرى و بر سر ابن زياد فرياد مى كشى : ((بس نيست خونهايى كه از ما ريخته اى . به خدا قسم كه براى كشتن او بايد از روى جنازه من بگذريد.))
ابن زياد به اطرافيان خود مى گويد: ((حيرت از اين محبت خويشاوندى !
به خدا قسم كه به راستى حاضر است جانش را فداى او كند.))
سجاد به تو مى گويد: ((آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگويم .))
و بر سر ابن زياد فرياد مى كشد: ((ابن زياد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهميده اى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت خاندان ماست ؟!))
ابن زياد از صلابت اين كلام برخود مى لرزد. رو مى كند به ماءموران و مى گويد: ((رهايش كنيد. بيمارى اش او را از پا در خواهد آورد.))
و فرياد مى زند: ((ببريدشان . همه شان را ببريد.))
و با خود فكر مى كند: ((كاش وارد اين جنگ نمى شدم . هيچ چيز جز شكست و شماتت بر جا نماند.))
شما را در خرابه اى كنار مسجد اعظم سكنى مى دهند تا فردا راهى شامتان كنند و تا صبح ، هيچ كس سراغى از شما نمى گيرد، مگر كنيزان و اسيرى چشيدگان .
پس كجا رفتند آنهمه مردمى كه در بازار كوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمايت مى كردند؟!
چه شهر غريبى است كوفه !

پرتو پانزدهم
پشت سر فريبگاه فتنه خيز كوفه است و پيش رو شهر شوم شام .
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پيش رو التهاب و اضطراب .
كاش كوفه ، نقطه ختم مصيبت بود. كاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
كاش در بين كوفه و شام ، منزلى به نام نصيبين نبود و سجاد در اين منزل با غل و زنجير از مركب فرو نمى افتاد.
كاش منزل ((جبل جوشن ))ى در نزديكى شام نبود و زنى از اهل بيت ، به ضرب تازيانه ماءموران ، كودكش سقط نمى شد.
كاش در بين كوفه و شام قريه اى به نام ((اندرين )) نبود و اهالى و ماءموران ، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشيدن ، آتش به دل كاروان نمى زدند.
كاش منزل ((عسقلان ))ى در كار نبود و دختركى از مركب نمى افتاد و زير دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت .
كاش راه اينقدر طولانى نبود. كاش هوا اينقدر گرم نبود، كاش در منازل بين راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى كرد تا تو ناگزير شوى سجاد بيمار را در زير سايه شتر بخوابانى و كنار بسترش اشك بريزى و بگويى : ((چه دشوار است بر من ، ديدن اين حال و روز تو.))
كاش سهم هر كدام از اسيران در شبانه روز يك قرص نان نبود تا تو ناگزير نشوى نانهايت را به كودكان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى ، نماز شبت را نشسته بخوانى .
و باز همه اين مصائب ، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.
كوفه اى كه زمانى مركز حكومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش ‍ كشيد، شام با تو چه خواهد كرد!؟ ((شام ))ى كه از ابتدا مقر حكومت بنى اميه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، عليه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، ((شام ))ى كه مردمش دست پرورده يزيد و معاويه اند، ((شامى ))ى كه نطفه اش را به دشمنى با اهل بيت بسته اند، با تو چه خواهد كرد؟!
چهار ساعت ، اين كاروان خسته و مجروح و ستم كشيده را بر دروازه جيران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن اين پيروزى بزرگ مهيا كنند. به نحوى كه دروازه از اين پس به خاطر اين معطلى چند ساعته ، دروازه ساعات نام مى گيرد.
پيش از رسيدن به شام ، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گويى : ((بيا و يك مردانگى در عمرت بكن .))
شمر مى گويد:((باشد، هر خواهشى كه كنى برآورده است .))
با تعجب و ترديد مى گويى : ((نگاه نامحرمان ، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام كن كه خلوت تر باشد و چشمهاى كمترى نگران كاروان شود.))
شمر پوزخندى مى زند و مى گويد: ((عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترين دروازه شهر وارد مى شويم ؛ جيران !))
و براى اينكه دلت را بيشتر بسوزاند، اضافه مى كند: ((يك خاصيت ديگر هم اين دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بيشتر است و مردم بيشترى در شهر مى توانند تماشايتان كنند.))
كاروان در پشت دروازه ايستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى كودكانى مشغولى كه زنى پرس و جو كنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى كه همراه اوست ، كمى دورتر مى ايستد و زن كه به كنيزان مى ماند، به تو سلام مى كند و مى گويد: ((من اسمم زينبه است . آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانيم چرا. گفتند كاروانى از اسرا در راه است . آمده ام بپرسم كه شما كيستيد و در كدام جنگ اسير شده ايد.))
تو سؤ ال مى كنى : ((خانم شما كيست ؟))
كنيز مى گويد: ((اسمش ؛ حميده است از طايفه بنى هاشم .))
و به جوان اشاره مى كند: ((آن جوان هم پسر اوست . اسمش سعد است ))
سعد، قدرى نزديكتر مى آيد تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گويى : ((حميده را مى شناسم . سلام مرا به او برسان و بگو من زينبم ، دختر اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب . و آن سرها كه بر نيزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزيران من است . بگو كه ...
پيش از آنكه كلام تو به پايان برسد، كنيز از شنيدن خبر، بى هوش بر زمين مى افتد.
سر بلند مى كنى ، جوان را مى بينى كه گريان و بر سر زنان مى گريزد.
به زحمت از مركب فرود مى آيى و سر كنيز را به دامن مى گيرى . كنيز انگار سالهاست كه مرده است .
مصيبتى تازه براى كاروانى كه قوت دائمى اش مصيبت شده است .
صداى فرياد و شيون ، تو جهت را جلب مى كند. زنى را مى بينى ، با سر و پاى برهنه كه افتان و خيزان پيش مى آيد، مى افتد، برمى خيزد، شيون مى كند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.
نزديكتر كه مى آيد، مى بينى حميده است . خبر، او را از جا كنده است و با سر و پاى برهنه به اينجا كشانده است .
سر كنيز را زمين مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رويش ‍ را بپوشانى . پسر كه خود، بى تاب و وحشتزده است با تكه پارچه هايى در دست به دنبال او مى دود. براى اينكه زن را در بغل بگيرى و تسلا دهى ، آغوشى مى گشايى ، اما زن پيش از آنكه آغوش تو را درك كند صيحه اى مى كشد و بر روى پاهايت مى افتد. مى نشينى و سر و شانه هايش را بلند مى كنى ، يال چادرت را بر سرش مى افكنى و گرم در آغوشش مى گيرى و به روشنى درمى يابى كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است ، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چكد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زير ناخنهاى خون آلودش رخ مى نمايد و اگر چه چشمهاى اشكبارش به تو خيره مانده است .
سعد گريان و ضجه زنان پيش پايت زانو مى زند و نمى داند كه بر مصيبت شما گريه كند يا از دست دادن مادر.
ماءموران ، حتى مجال گريستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند.
با خشونت ، كاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه ، پيش مى برند. پيش از ورود به شام ، صداى ، دف و تنبور و طبل و دهل ، به استقبال كاروان مى آيد.
شهر، يكپارچه شادى و مستى است . مغنيان و مطربان در كوچه و خيابان به رقص و پايكوبى مشغولند. حجاب ، برداشته شده است . دختران و زنان ، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى ديبا، همه ديوارهاى شهر را پر كرده است . هر كه با هر چه توانسته ، كوچه و محله و خيابان را آذين بسته است .
جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم ، نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه اين افتخارات به خاطر پيروزى يك لشگر چندين هزار نفرى بر يك سپاه كوچك صد و چند نفرى است ؟! همه اين ساز و دهلها و بوق و كرناها براى اسير گرفتن يك مرد بيمار و هشتاد زن و كودك داغديده و رنج كشيده و بى پناه است ؟
آرى آنكه در كربلا به دست سپاه كفر كشته شد، برترين مخلوق روى زمين بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى كرد و اين بزرگترين پيروزى كفر ظاهر و شيطان باطن بود. ولى مردمى كه به پايكوبى و دست افشانى مشغولند كه اين چيزها را نمى فهمند.
آرى ، تمام كوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گيتى با كودك خردسالى از اين كاروان ، برابرى نمى كند و ارزش اين كاروان به معنا بيش از تمام جهان است .
اما اين عروسكان دست آموز كه دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند كه اين حرفها را نمى فهمند.
شيعه پاكدلى كه قدرى از اين حرفها را مى فهمد و از مشاهده اين وضع ، حيرت كرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گويد: ((قصه از چه قرار است ؟ شما كه از چنان منزلتى برخورداريد، به چنين ذلتى چرا تن داده ايد؟ چرا خدا به چنين حال و روزى براى شما رضايت داده است ؟!))
تو به او مى گويى : ((به آسمان نگاه كن !))
نگاه مى كند و تو پرده اى از پرده ها را برايش كنار مى زنى . در آسمان تا چشم كار مى كند، لشكر و سپاه و عده و عده است كه همه چشم انتظار يك اشارت صف كشيده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب ياورى شما خاندان ، گشته اند.
مرد، مبهوت اين جلال و شكوه و عظمت ، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى .
و مرد، كاروانى را مى بيند كه مردى نحيف و لاغر را در غل و زنجير بر شترى برهنه سوار كرده اند و زنان و كودكان را بر استران بى زين نهاده اند و نيزه دارانى كه سرها را حمل مى كنند، در ميانه كاروان پخش شده اند و ماءموران ، گرداگرد كاروان حلقه زده اند تا هر مركبى آهسته تر مى رود يا مسيرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازيانه بزنند و يا هر زنى و كودكى اشك مى ريزد، گريه اش را با سرنيزه ، آرام كنند.
سهل بن سعد از اصحاب پيامبر كه پيداست تازه وارد شام شده و مبهوت اين جشن بى سابقه است ، به زحمت خودش را به سكينه مى رساند و مى پرسد: ((تو كيستى ؟))
و مى شنود: ((من سكينه ام دختر حسين .))
شتابناك مى گويد: ((من سهل بن سعد صاعدى ام . از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . كارى مى توانم برايتان بكنم ؟))
سكينه مى گويد: ((خدا خيرت دهد. به اين نيزه داران بگو كه سرها را از كاروان بيرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پيامبر بردارند.))
سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نيزه داران مى رساند و مى گويد: ((به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى كنى ؟))
نيزه دار مى گويد: ((تا خواهشت چه باشد.))
سهل مى گويد: ((سرها را از كاروان بيرون ببريد و جلوتر حركت دهيد.))
نيزه دار مى گويد: ((مى پذيرم .))
چهارصد درهم را مى گيرد و سرها را از كاروان بيرون مى برد.
پليدى دشمن فقط اين نيست كه دورترين مسير به دارالاماره را برگزيده است ، پليدى مضاعف او اين است كه كاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بيشترى را به تماشاى كاروان برانگيزد و از رنج حرم رسول الله لذت بيشترى ببرد.
و تو چه مى توانى براى زنان و دختران كاروان بكنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تويى كه خودت سخت ترين لحظات زندگى ات را مى گذرانى . تويى كه خودت خونين ترين دلها را در سينه مى پرورانى ، تويى كه خودت سنگين ترين بارها را با شانه هاى مجروحت مى كشانى .
كاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمايش اسراى جنگى - متوقف مى كنند. اگر چه حضور در بارگاه يزيد، عذاب و شكنجه اى تازه اى است ، اما همه زنان و كودكان كاروان دعا مى كنند كه اين نمايش ‍ جانسوز خيابانى زودتر به پايان برسد و زودتر از زير بار اين نگاهها و شماتتها و ريشخندها رهايى يابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را كه به هر حال بايد بگذرانند.
اين معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمايش ‍ نيست .
براى مهيا شدن مجلس يزيد نيز هست . به همين دليل ، سرها را از كاروان جدا مى كنند تا آماده نمايش در مجلس يزيد كنند.
محفر بن ثعلبه كه دستيار شمر در سرپرستى كاروان است ، هنگام بردن سرها فرياد مى كشد: ((اين محفر ثعلبه است كه لئيمان و فاجران را خدمت اميرالمؤ منين مى برد.))
امام ، بى آنكه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانكه او بشنود، مى گويد: ((مادر محفر عجب فرزند خبيثى زاييده است .))
پيرمردى خميده با سر و روى سپيد، خود را به امام مى رساند و مى گويد: ((خدا را شكر كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده كرد و اميرالمؤ منين را بر شما پيروز ساخت .))
حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش ‍ و طماءنينه مى پرسد: ((اى شيخ ! آيا هيچ قرآن خوانده اى ؟))
پيرمرد مى گويد: ((آرى ، هماره مى خوانم .))
امام مى فرمايد: ((اين آيه را مى شناسى :
قل لا اسئلكم عليه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خويشانم .))
پير مرد مى گويد: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرمايد: ((ماييم آن خويشان پيامبر. اين آيه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه ؛(29)
حق نزديكانت را به ايشان بده .))
پيرمرد مى گويد: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرمايد: ((ماييم آن نزديكان پيامبر.))
رنگ پيرمرد آشكارا دگرگون مى شود و عصا در دستهايش مى لرزد.
امام مى فرمايد: ((اين آيه را خوانده اى : واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانيد هر آنچه غنيمت گرفتيد خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى .))
پيرمرد مى گويد: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرمايد:((آن ذى القربى ماييم !))
پيرمرد وحشتزده مى پرسد: ((شما را به خدا قسم راست مى گوييد؟))
امام مى فرمايد: ((قسم به خدا كه راست مى گوييم . اين آيه از قرآن را خوانده اى كه :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.(31)
خداوند اراده كرده است كه هر بدى را از شما اهل بيت دور گرداند و پاك و پيراسته تان قرار دهد.))
پير مرد كه اكنون به پهناى صورتش اشك مى ريزد، مى گويد: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرمايد: ((ما همان اهل بيتيم كه خداوند، پاك و مطهرمان گردانيده است .))
پيرمرد كه شانه هايش از هق هق گريه مى لرزد، مى گويد: ((شما را به خدا اهل بيت پيامبر شماييد؟!))
امام مى فرمايد: ((قسم به خدا و قسم به حقانيت جد ما رسول خدا كه ماييم آن اهل بيت و نزديكان و خويشان .))
پيرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى كند و مى گويد: ((خدايا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بيت ، گواه باشد كه من از دشمنان آل محمد بيزارى مى جويم .
سپس صورت اشكبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:((آيا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟))
امام مى فرمايد: ((آرى ، خداوند توبه پذير است .))
پيرمرد كه انگار از يك كابوس وحشتناك بيدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پيدا كرده ، عصايش را به زمين مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فرياد مى كشد: ((مردم ! ما فريب خورديم . اينها دشمنان خدا نيستند. اينها اهل بيت پيامبرند، قاتلين اينها؛ دشمنان خدايند، يزيد دشمن خداست . آن پيامبرى كه در اذانها شهادت ، به رسالتش مى دهيد، پدر اينهاست . توبه كنيد! جبران كنيد! برگرديد!))
ماءمورى كه از لحظاتى پيش ، كمر به قتل پيرمرد بسته و به تعقيب او پرداخته ، اكنون به پيرمرد مى رسد و با ضربه شمشيرى ميان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانكه پيرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس ‍ بر زمين مى افتد.
مردم ، مردمى كه شاهد اين صحنه بوده اند، بيش از آنكه هشيار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند.
بيش از اين ، نگاه داشتن كاروان مصلحت نيست . كاروان را در زير بار سنگين نگاهها به سمت قصر يزيد، حركت مى دهند.

پرتو شانزدهم
يزيد، همه اعيان و اشراف شام و بزرگان يهود و نصارى و سران بنى اميه و سفرا را براى شركت در اين جشن بزرگ ، دعوت كرده است ، قصر را به انواع زينتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك ديده است . پيداست كه يزيد به بزرگترين پيروزى زندگى خود، دست يافته است .
يزيد به هنگام شنيدن خبر ورود كاروان سرها و اسرا، در حين مستى و سرخوشى ، ناگهان ناله شوم كلاغها را مى شنود و با خود آنچنان كه ديگران بشنوند، زمزمه مى كند: ((در اين هنگام كه محمل شتران رسيد و آن خورشيدها بر تل جيران درخشيد، كلاغ ناله كرد و من گفتم : چه ناله كنى ، چه نكنى ، من طلبم را وصول كردم و به آنچه مى خواستم رسيدم .))
هم اكنون نيز، با غرور و تبختر بر تخت تكيه زده است و ورود كاروان شما را نظاره مى كند. او كه همه تلاش خود را براى تحقير اين كاروان و تعظيم دم و دستگاه خود به كار گرفته است ، اكنون به تماشاى شكوه و عزت خود و خفت و خوارى كاروان نشسته است .
همه اهل كاروان را از بزرگ و كوچك ، با طناب به يكديگر بسته اند.
يك سر طناب را برگردن سجاد افكنده اند و سر ديگر را به بازوى تو بسته اند. طناب ديگر از بازوى تو به دستهاى سكينه و طناب ديگر و دست ديگر و بازوى ديگر و همه اهل كاروان به گونه اى به هم وصل شده اند كه اگر كسى كندتر و يا تندتر برود، ديگران را با خود به زمين بيفكند و اسباب خنده و مضحكه شود.
به محض ورود به مجلس ، امام رو مى كند و به يزيد و با لحنى آميخته از شكوه و اعتراض و توبيخ مى گويد: ((اى يزيد! گمان مى كنى كه اگر رسول خدا ما را در اين حال ببيند، چه مى كند؟!))
با همين اولين كلام امام ، حال مجلس دگرگون مى شود.
يزيد فرمان مى دهد كه بند از دست و پاى شما و غل و زنجير از دست و پا و گردن امام ، باز كنند.
يزيد در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است ، براى شما جايى درست مقابل خويش ، تدارك ديده است و سرها را در طبقهايى پيش روى خود چيده است .
دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
يكى از سران لشگر يزيد، شروع مى كند به ارائه گزارش كربلا و مى گويد: ((حسين با گروهى از ياران و خويشانش آمده بود. به محض اينكه ما به آنها حمله كرديم ، برخى به ديگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت كه ما همه آنها را كشتيم و...))
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فرياد مى كشى : ((مادرت به عزايت بنشيند اى دروغگوى لافزن ! شمشير برادرم حسين ، تك تك خانه هاى كوفه را عزاخانه كرد و هيچ خانه اى را در كوفه بدون عزادار نگذاشت .(32)))
سر لشكر يزيد، با اين تشر، حرف در دهانش مى خشكد، نفس در سينه اش حبس مى شود و كلامش را نگفته ، بر جا مى نشيند.
مجلس در همين لحظات اول ، دگرگون مى شود.