آفتاب در حجاب

سيد مهدى شجاعى

- ۶ -


تواين دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازيانه و غلاف شمشير را بر بازو و پهلوى خود احساس مى كنى آنچنانكه تا اعماق جگرت تير مى كشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فرياد يا زهرايت به آسمان مى رود.
زبان زور، زبان نيزه ، زبان تازيانه ؛ اينها ابزار تكلم اين اعراب جاهليت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بريده اند و دلهايشان را در گور كرده اند.
اگر برنخيزى و بچه ها را با دست خودت از كنار جنازه ها برنخيزانى ، زبان نيزه آنها را بلند خواهد كرد و ضربه تازيانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهايت را چون هميشه پنهان مى كنى ، از جا بر مى خيزى و زنان و كودكان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پيكرها كنار مى كشى و دور هم جمع مى كنى .
اين شترهاى عريان و بى جهاز، براى بردن شما صف كشيده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار كردن كودكان و زنان مى كند.
مردان براى سوار كردن كودكان و زنان هجوم مى آورند. گويى بهانه اى يافته اند تا به ((آل الله )) نزديك شوند و به دست اسيران خويش دست بيازند. غافل كه دختر حيدر، نگاهبان اين نواميس خداوندى است و كسى را ياراى تعرض به اهل بيت خدا نيست .
با تمام غيرت مرتضوى ات فرياد مى كشى ؛
هيچ كس دست به زنان و كودكان نمى زند! خودم همه را سوار مى كنم . همه وحشتزده پا پس مى كشند و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خيره و معطل مى مانند. در ميان زنان و كودكان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سكينه مى مانى :
سكينه جان ! بيا كمك كن !
سكينه ، چشم مى گويد و پيش مى آيد و هر دو، دست به كار سوار كردن بچه ها مى شويد. كارى كه پيش از اين هيچ كدام تجربه نكرده ايد. همچنانكه زنان و كودكان نيز سفرى اينگونه را در تنان عنر تجربه نكرده اند.
زنان و كودكان ، خود وحشتزده و هراسناكند و دشمن نمى فهمد كه براى ترساندنشان نياز به اينهمه خباثت نيست .
كوبيدن بر طبل و دهل ، جهانيدن شتر، پايكوبى و دست افشانى و هلهله .
آيا اين همان دشمنى است كه دمى پيش در نوحه خوانى تو گريه مى كرد؟
در ميانه اين معركه دهشتزا، با حوصله اى تمام و كمال ، زنان و كودكان را يك به يك سوار مى كنى و با دست و كلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى .
اكنون سجاد مانده است و سكينه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است كه نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ايستادن و سوار شدن .
تو و سكينه در دو سوى او زانو مى زنيد، چهار دست به زير اندام نحيف او مى بريد و آنچنانكه بر درد او نيفزايد، آرام از جا بلندش مى كنيد و با سختى و تعب بر شتر مى نشانيد.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پيشانى بر گردن شتر مماس مى شود.
هر دو، دل رها كردن او را نداريد و هر دو همزمان انديشه مى كنيد كه اين تن ضعيف و لرزان چگونه فراز و نشيب بيابان و محمل لغزان را تاب بياورد.
عمر سعد فرياد مى زند: ((غل و زنجير!))
و همه با تعجب به او نگاه مى كنند كه : براى چه ؟!
اشاره مى كند به محمل سجاد و مى گويد: ((ببنديد دست و پاى اين جوان را كه در طول راه فرار نكند.))
عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى كنند و تو سخت دلت مى شكند.
بغض آلوده مى گويى : ((چگونه فرار كند كسى كه توان ايستادن و نشستن ندارد؟!))
آنها اما كار خودشان را مى كنند. دستها را با زنجير به گردن مى آويزند و دو پا را باز با زنجير از زير شكم شتر به هم قفل مى كنند.
سپيد شدن مويت را در زير مقنعه ات احساس مى كنى و خراشيدن قلبت را و تفتيدن جگرت را.
از اينكه توان هيچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس ‍ مى كنى .
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سكينه بر زمين مانده ايد.
اگر دير بجنبيد دشمن پا پيش مى گذارد و در كار سوار شدن دخالت مى كند.
دست سكينه را مى گيرى و زانو خم مى كنى و به سكينه مى گويى : ((سوار شو!))
سكينه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان !
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجيح مى دهد.
اكنون فقط تو مانده اى و آخرين شتر بى جهاز و... يك دريا دشمن و...
كاروان پا به راه كه معطل سوار شدن توست .
نگاه دوست و دشمن ، خيره تو مانده است . چه مى خواهى بكنى زينب ؟! چه مى توانى بكنى ؟!
شب هنگام ، وقتى با آن جلال و جبروت ، به زيارت قبر پيامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد كه چراغهاى حرم را خاموش كنند، حسن در پيش رو و حسين در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى كردند كه مبادا چشم نامجرمى به قامت عقيله بنى هاشم بيفتد.
و سنگينى نگاهى ، زينب على را بيازارد.
اكنون اى ايستاده تنها! اى بلندترين قامت استقامت ! با سنگينى اينهمه نگاه نامحرم ، چه مى كمى ؟
تقدير اگر چنين است چاره نيست ، بايد سوار شد.
اما چگونه ؟!
پيش از اين هر گاه عزم سفر مى كردى ، بلافاصله حسن پيش مى دويد، عباس زانو مى زد و ركاب مى گرفت و تو با تكيه بر دست و بازوى حسين بر مى نشستى .
در همين آخرين سفر از مدينه ، پيش از اينكه پا به كوچه بگذارى ، قاسم دويده بود و پهلوى مركبت كرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمين نهاده بود، على اكبر پرده كجاوه را نگاه داشته بود، حسين دست و بازو پيش ‍ آورده بود تا تو آنچنانكه شايسته عقيله يك قبيله است ، بر مركب سوار شدى .
آرى ، پيش از اين دردانه بنى هاشم ، عزيز على و بانوى مجلله اهل بيت اينگونه بر مركب مى نشست .
و اكنون هزاران چشم ، خيره و دريده مانده اند تا استيصال تو را ببينند و براى استمداد ناگزير تو، پاسخى از تحقير يا تمسخر يا ترحم بياورند.
خدا هيچ عزيزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هيچ شكوهمندى را دچار اضطرار نكند.
امن يجيب المضطر اذا دعا و يكشف السوء(21)
چه كسى را صدا كردى ؟ از چه كسى مدد خواستى ؟
آن كيست در عالم كه خواهش مضطر را اجابت كند؟
هم او در گوشت زمزمه مى كند كه : به جبران اين اضطرار، از اين پس ، ضمير مرجع ((امن يجيب )) تو باش .
هر كه از اين پس در هر كجاى عالم ، لب به ((ام من يجيب )) باز كند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و ديده و نديده تو را منجى خويش ‍ مى يابد.
خدا نمى تواند زينبش را در اضطرار ببيند.
اينت اجابت زينب !
ببين كه چگونه برايت ركاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تكيه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان كند كه تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى .
دشمنى كه به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دريافت اين صحنه را ندارد.
همچنانكه نمى تواند بفهمد كه خود را اسير چه كاروانى كرده است و چه مقربانى را بر پشت عريان اين شتران نشانده است .
همچنانكه نمى تواند بفهمد كه چه حجتت الله غريبى را به غل و زنجير كشانده است .
با فشار دشمنان و حركت كاروان ، تو در كنار سجاد قرار مى گيرى و كودكان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن كه از پس و پيش و پهلو، كاروان را محاصره كرده است ، با طبل و دهل و ارعاب و توهين و تحقير و تازيانه ، شما را پيش مى راند.
بچه ها وحشت زده ، دستهاى كوچكشان را بر پشت و گردن شترها، چفت كرده اند و در هراس از سقوط، چشمهايشان را بسته اند.
اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان ديد و بوسه نسيم را بر رگهاى بريده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان كرد. و اين همان چيزى است كه نگاه سجاد را خيره خود ساخته است .
و اين همان چيزى است كه هول و اضطراب را در دل تو انداخته است . چرا كه به وضوح مى بينى كه آخرين رمقهاى سجاد نيز با تماشاى اين منظره دهشتزا ذوب مى شود.
و مى بينى كه دمى ديگر، خون در رگهاى سجاد از حركت مى ايستد و قلب از تپش فرو مى ماند.
و مى بينى كه دمى ديگر، جان از بدن او مفارقت مى كند و تن بيمار و خسته به زنجير بر جاى مى ماند.
و مى بينى كه دمى ديگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمين بى امام مى ماند.
سر پيش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى : ((با خودت چه مى كنى عزيز دلم ! يادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟
و او با صدايى كه به زحمت از اعماق جراحت شنيده مى شود، مى گويد: ((چه مى توانم بكنم در اين حال كه پدرم را امامم را، آقايم را و برادرانم و عموهايم را و پسر عموهايم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بينم ، بى لباس و كفن . نه كسى بر آنان رحم مى آورد و نه كسى به خاكشان مى سپارد. انگار كه از كفار ديلم و خزرند اين عزيزان كه بر خاك افتاده اند.))
كلام نيست اين كه از دهان بيرون مى آيد، انگار گدازه هاى آتش است كه از اعماق قلبش تراوش مى كند و تو اگر با نگاه و سخن و كلام زينبى ات كارى نكنى ، او همه هستى اش را با اين كلمات از سينه بيرون مى ريزد. پس ‍ تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى كنى : ((تاب از كفت نبرد اين مصيبت ، عزيز دلم ! كه اين قصه ، عهدى دارد ميان پيامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از اين امت را كه ناشناس حكام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمين ، متعهد كرد كه به تكفين و تدفين اين عزيزان بپردازند؛ اعضاى پراكنده انى پيكرها را جمع كنند و بپوشانند و اين جسدهاى پاره پاره را دفن كنند و براى مقبره پدرت ، سيد الشهداء در زمين طف ، پرچمى بر افرازند كه در گذر زمان محو نشود و ياد و خاطره اش در حافظه تاريخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران كفر و پيروان ضلالت در نابودى آن بكوشند، ظهور و اعتلاى آن قوت گيرد و استمرار پذيرد. پس نگران كفن و دفن اين پيكرها مباش كه خدا خود به كفن و دفنشان نگران است .))
اين كلام تو انگار آبى است بر آتش و جانى كه انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزريق مى شود. آنچنانكه آرام آرام گردنش را در زير بار غل و زنجير، فراز مى آورد، پلكهاى خسته اش را مى گشاسد و كنجكاو عطشناك مى گويد:
((روايت كن آن عهد و خبر را عمه جان !))
تو مركبت را به مركب سجاد، نزديكتر مى كنى ، تك تك ياران كاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : ((على جان ! اين حديث را خودم از ام ايمن شنيدم و آن زمان كه پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله عليه در بستر شهادت آرميد و من آثار ارتحال را در سيماى او مشاهده كردم ، پيش ‍ رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : ((پدر جان ! من حديثى را از ام ايمن شنيده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم .))
پدر، سلام الله عليه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور ديده ام ! روشناى چشمم ! حديث همان است كه ام ايمن براى تو گفت . و من هم اكنون مى بينم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بيت را كه در همين كوفه ، دچار ذلت و وحشت شده ايد و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته ايد. پس بر شما باد شكيبايى ! شكيبايى ! شكيبايى !
سوگند به خداوند شكافنده دانه و آفريننده جان آدميان كه در آن زمان در تمام روى زمين ، هيچ كس جز شما و پيروان شما، ولى خدا نيست ...))
از نگاه سجاد در مى يابى كه هر كلمه اين حديث ، دلش را قوت و روحش ‍ را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشكيده اش ، خون تازه مى دواند.
همچنانكه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگويد كه : ((هر آنچه شنيده اى بگجو عمه جان !)) تو خودت مى فهمى كه بايد تمامت قصه را روايت كنى . تا در اين بيابان سوزان و راه پر فراز و نشيب ، امام را بر مركب لغزان خويش ، حفظ كنى :
ام ايمن چنين گفت : عزيز دلم و كلام پدر بر تمام گفته هاى او مهر تاءييد زد: من آنجا بودم آن روز كه پيامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برايش حريره اى مهيا كرده بود. حضرت على (عليه السلام ) ظرفى از خرما پيش روى او نهاد و من قدحى از شير و سرشير فراهم آوردم .
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسين ، از آنچه بود، خوردند و آشاميدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پيامبر ريخت . پيامبر، دستهاى شسته به صورت كشيد و به على ، فاطمه و حسن و حسين نگريست . سرور و رضايت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.
آنگاه رو به آسمان كرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت قبله چرخيد، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به گريستن كرد. همه متعجب و حيران به او مى نگريستيم و او همچنان مى گريست . سر از سجده برداشت و اشك همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هايش فرو مى چكد.
اهل بيت و من ، همه از گريه پيامبر، محزون شديم اما هيچ كدام دل سؤ ال كردن نداشتيم . اين حال آنقدر به طول انجاميد كه فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گريان نخواهد يا رسول الله ! چه چيز، حالتان را دگرگون كرد و اشكتان را جارى ساخت ؟! دلهاى ما شكست از ديدار اين حال اندوهبار شما.
پيامبر فرمود: عزيزانم ! از ديدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد كه پيش از اين هرگز بدين مرتبت از شادمانى و سرور دست نيافته بودم . شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى كردم خدا را به نعمت وجودتان ، سپاس مى گفتم كه ناگهان جبرئيل فرود آمد و گفت : ((اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنين برادر و دختر و فرزندانى دريافت و خواست كه اين نعمت را بر تو كحنال ببخشد و اين عطيه را گواراى وجودت گرداند.
پس مقرر ساخت كه ايشان و فرزندان ايشان و دوستان و شيعيان ايشان ، با تو در بهشت جاويدان بمانند و هرگز ميان تو و آنان فاصله نيفتد.
هر چقدر تو گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر نعمت كه تو را نصيب مى شود، آنان را نيز بهره باشد آنقدر كه تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضايت هم فراتر روى .
اما در عوض ، در اين دنيا مصيبت بسيار مى كشند و سختى فراوان مى بينند، به دست مردمى كه خود را مسلمان ، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حاليكه خدا و تو از آنها بيزاريد. آنان كمر به ايذاء عزيزان تو مى بندند و هر كدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانكه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گيرد و پراكنه مى شود.
خداوند تقدير را براى آنان چنين رقم زده است و براى تو درباره آنان . پس خداوند متعال را به خاطر تقديرى چنين سپاس گو به اين قضاى او راضى باش .))
من خداوند را سپاس گفتم و به اين تقديرى چنين رضايت دادم .
سپس جبرئيل گفت : ((اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد كشيد و مصيبتها خواهد ديد تا آنكه به قتل خواهد رسيد.
قاتل او بدترين و شقى ترين موجود روى زمين است همانند كشنده ناقه صالح در شهرى كه به آن هجرت خواهد كرد يعنى كوفه و آن شهر، مركز شيعيان او و شيعيان فرزندان اوست .
و اما اين فرزند تو و با دست اشاره كرد به حسين با جمعى از فرزندان و اهل بيت و برگزيدگان امت تو به شهادت خواهد رسيد در كنار نهر فرات و در سرزمينى كه كربلا خوانده مى شود به خاطر كثرت اندوه و بلا كه از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى كه غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار.
كربلا، پاكترين و محترمترين بارگاه روى زمين است و قطعه اى است از قطعات بهشت . و آنگاه كه فرزند تو و ياورانش به شهادت مى رسند و سپاه كفر و ملعنت ، محاصره شان مى كنند، زمين به لرزه در مى آيد و كوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و درياها خشمگين و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته و پريشان مى شوند و اينهمه از سر خشم به دشمنان توست يا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى كه از خاندان تو شكسته شده است و شر هولناكى كه به فرزندان عترت تو رسيده است .
و در آن زمان هيچ موجودى نيست كه داوطلب حمايت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى يارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمين و كوهها و درياها طنين مى افكند كه : اين منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! كسى كه هيچ گريزنده اى از حيطه اقتدارش بيرون نيست و هيچ طغيانگرى او را به عجز نمى آورد. و من قادر ترينم در امر يارى و انتقام .
سوگند به عزت و جلالم كه قاتلان فرزند پيامبرم را و ستمكاران به عترت رسولم را چنان عذاب كنم كه هيچ كس را در عالم چنين عذاب نكرده باشم . آنان كه حرمت و پيمان پيامبر را شكستند، عترت او را كشتند و به خاندان او ستم كردند.
تمام آسمان و زمين با شنيدن اين كلام خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به اين خون را نفرين و لعنت مى كنند.
چون هنگامه شهادت عزيزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهايشان را به بر مى گيرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهايى از جنس ياقوت و زمرد، مملو از آب حيات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آكنده از عطرهاى رضوانى .
ملائك ، بدنها را به آب حيات ، غسل مى دهند و كفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، قومى را بر مى انگيزد كه از ديد كفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنيت و انديشه و رفتار به اين خون ، آلوده نيستند. اين قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سيد الشهدا مى افرازند كه نشانه اى براى اهل حق است و وسيله اى براى رستگارى مومنان .
و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آيد و آن مقبره شريف را در بر مى گيرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبيح مى كنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند.
نام زائران امتت را كه به خاطر خدا و به خاطر تو، به زيارت ، مشرف شده اند، مى نويسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پيشانى آنها نشانه اى مى گذارند كه : اين زائر قبر برترين شهيد و فرزند بهترين انبياست .
و در قيامت اين نور در سيماى آنان تابان است . و زيباترين راهبر و نشان ، آنچنانكه بدان شناخته مى شوند و ديگران خيره اين روشنى مى گردند.))
جبرئيل گفت : ((يا رسول الله ! در آن زمان تو در ميان من و ميكائيل ايستاده اى و على پيش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند كه در حد و حساب نمى گنجد و هر كه در آنجا به اين نور، منور است ، خداوند از عذاب و سختيهاى آن روز در امانش مى دارد.
و اين حكم خداست و پاداش اوست براى كسى كه خالصا لوجه الله قبر تو را، يا على تو را، يا حسن و حسين تو را زيارت كند.
از اين پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند كه تلاش ‍ مى كنند اين مقبره و نشانه را از ميان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناكامشان مى گرداند.))
پيامبر فرمود: ((دريافت اين خبرها بود كه مرا غمگين و گريان كرد.))
اين فقط سجاد نيست كه از شنيدن اين حديث ، جان مى گيرد و روح تازه اى در كالبد مجروح و خسته اش دميده مى شود.
تداعى و نقل اين حديث ، حال تو را نيز دگرگون مى كند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ريزد. آنچنانكه بتوانى راه دشوار كربلا تا كوفه را در زير بار شكننده مصيبت و مسؤ ليت طى كند و خم به ابرو نياورى .

پرتو چهاردهم
آيا اين همان كوفه اى است كه تو در آن ، تفسير قرآنى مى گفتى ؟!
آيا اين همان كوفه اى است كه كوچه هايش ، خاك پاى تو را مريدانه به چشم مى كشيد؟
آيا اين همان كوفه اى است كه زنانش ، زينب را برترين بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقيله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان كرد.
اينهمه زيور و تزيين و آذين براى چيست ؟
اين صداى ساز و دهل و دف از چه روست ؟
اين مطربان و مغنيان در كوچه و خيابان چه مى كنند؟
اين مردم به شادخوارى كدام فتح و پيروزى اينچنين دست مى افشانند و پاى مى كوبند؟
در اين چند صباح ، چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلايى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، كوفه و مردمش را اينچين دگرگون كرده است ؟
چرا همه چشمها خيره به اين كاروان غريب است ؟ به دختران و زنان بى سرپناه ؟ اين چشمهاى دريده از اين كاروان چه مى خواهند؟
فرياد مى زنى : ((اى اهل كوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى كنيد كه چشم به حرم پيامبر دوخته ايد؟))
از خيل جمعيتى كه به نظاره ايستاده ايد، زنى پا پيش مى گذارد و مى پرسد: ((شما اسيران ، از كدام فرقه ايد؟))
پس اين جشن و پايكوبى و هياهو براى ورود اين كاروان كوچك اسراست ؟!))
عجب ! و اين مردم نمى دانند كه در فتح كدام جبهه ، در پيروزى كدام جنگ و براى اسارت كدام دشمن ، پايكوبى مى كنند؟
نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به كاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى : ((ما اسيران ، از خاندان محمد مصطفائيم !))
زن ، گاهى پيشتر مى آيد و با وحشت و حيرت مى پرسد: ((و شما بانو؟!))
و مى شنود: ((من زينبم ! دختر پيامبر و على .))
و زن صيحه مى كشد: ((خاك بر چشم من !))
و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پيش مى آورد و در ميان گريه مى گويد: ((بانوى من ! اينها را ميان بانوان و دختران كاروان قسمت كنيد.))
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى كنى .
زن ، التماس مى كند:
اين هديه است . تو را به خدا بپذيريد.
لباسها را از دست زن مى گيرى و او را دعا مى كنى .
پارچه ها و لباسها، دست به دست ميان زنان و دختران مى گردد و هر كس ‍ به قدر نياز، تكه اى از آن بر مى دارد.
زجر بن قيس كه زن را به هنگام اين مراوده ديده است ، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى كند.
زن مى گريزد و خود را ميان زنان ديگر، پنهان مى سازد.
حال و روز كاروان ، رقت همگان را بر مى انگيزد. آنچنانكه زنى پيش ‍ مى آيد و به بچه هاى كوچكتر كاروان ، به تصدق ، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگين ، خود را به بچه ها مى رسانى ، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فرياد مى زنى : ((صدقه حرام است بر ما.))
پيرمردى زمينگير با ديدن اين صحنه ، اشك در چشمهايش حلقه مى زند، بغض ، راه گلويش را مى بندد و به كنار دستى اش مى گويد: ((عالم و آدم از صدقه سر اين خاندان ، روزى مى خورند. ببين به كجا رسيده كار عالم كه مردم به اينها صدقه مى دهند.))
همين معرفيهاى كوتاه و ناخواسته تو، كم كم ولوله در ميان خلق مى اندازد:
يعنى اينان خاندان پيامبرند؟!
از روم و زنگ نيستند!؟
اين زن ، همان بانوى بزرگ كوفه است !؟
اينها بچه هاى محمد مصطفايند!؟
اين زن ، دختر على است !؟
پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گريه مى نشيند و گريه ، رنگ مويه مى گيرد و مويه ها به هم مى پيچد و تبديل به ضجه مى گردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حيرتزده مى پرسد: ((براى ما گريه و شيون مى كنيد؟ پس چه كسى ما را كشته است ؟))
بهت و حيرت تو نيز كم از سجاد نيست .
رو مى كنى به مردان و زنان گريان و فرياد مى زنى : ((خاموش !اهل كوفه ! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما گريه مى كنند؟ خدا ميان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضاء.))
اين كلام تو آتش پديد آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر مى كند، گريه ها شدت مى گيرد و ضجه ها به صيحه بدل مى شود.
دست فرا مى آرى و فرياد مى زنى : ((ساكت !))
نفسها در سينه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون كلافى سردرگم ، در هم مى پيچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپيدن نمى دهد. سكوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گيرد. نه فقط زنان و مردان كه حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سكوت محض .
و تو آغاز مى كنى :
بسم الله الرحمن الرحيم
اى اهل كوفه !
اى اهل خدعه و خيانت و خفت !
گريه مى كنيد ؟!
اشكهايتان نخشكد و ناله هايتان پايان نپذيرد. مثل شما مثل آن زنى است كه پيوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست .(22)
پيمانها و سوگندهايتان را ظرف خدعه ها و خيانتهايتان كرده ايد.
چه داريد جز لاف زدن ، جز فخر فروختن ، جز كينه ورزيدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى كنيزكان و جز سخن چينى دشمنان ؟!
به سبزه اى مى مانيد كه بر مزبله و سرگينگاه روئيده است و نقره اى كه مقبره هاى عفن را آذين كرده است .
واى بر شما كه براى قيامت خود، چه بد توشه اى پيش فرستاده ايد و چه بد تداركى ديده ايد. خشم و غضب خداوند را برانگيخته ايد و عذاب جاودانه اش را به جان خريده ايد.
گريه مى كنيد؟!
به خدا كه شايسته گريستيد.
گريه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك .
دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده كرديد كه هرگز به هيچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شكستن فرزند آخرين پيامبر و معدن رسالت ؟!
كشتن سيد جوانان اهل بهشت ؛ كسى كه تكيه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهايتان ، درمان دردهايتان ، آرامش دلهايتان و مرجع اختلافهايتان بود.
چه بد توشه اى راهى قيامتتان كرديدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش ‍ گرفتيد.
كلامت ، كلام نيست زينب ! تيغى است كه پرده هاى تزوير را مى درد و مغز حقيقت را از ميان پوسته هاى رنگارنگ نيرنگ برملا مى كند. شمشيرى است كه نقابها را فرو مى ريزد و ماهيت خلايق را عيان مى سازد.
صداى شيون و گريه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.
كودكانى كه به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگين و غمزده غروب مى كنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ريزند. عده اى سر بر ديوار مى گذارند و ضجه مى زنند.
پيرمردى كه اشك ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ريشهاى سپيدش فرو مى چكد، دست به سوى آسمان بلند مى كند و مى گويد:
((پدر و مادرم فداى اين خاندان كه پيرانشان بهترين پيران و بانوانشان بهترين زنان و جوانانشان بهترين جوانان اند. نسلشان نسل كريم است و فضلشان ، فضل عظيم .))
يكى ، در ميان گريه به ديگرى مى گويد: ((به خدا قسم كه اين زن ، به زبان على سخن مى گويد.))
و پاسخ مى شنود: ((كدام زن ؟ والله كه اين خود على است . اين صلابت ، اين بلاغت ، اين لحن ، اين خطاب ، اين عرصه ، اين عتاب ، ملك طلق على است .))
قيامتى به پاكرده اى زينب !
اينجا كوفه نيست . صحراى محشر است . يوم تبلى السرائر(23) است و كلام تو فاروقى(24) است كه اهل جهنم و بهشت را از هم متمايز مى كند. شعله اى است كه هر چه خرقه خدعه و تزوير و ريا را مى سوزاند. آينه اى است كه خلق را از ديدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشك و آه و گريه و شيون ، كوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تيزتر مى شود، صلاى تو جلاى بيشترى پيدا مى كند و برنده تر از پيش ، اعماق وجود مردم را مى شكافد و دملهاى چركين روحشان را نشتر مى زند.
همچنان محكم و با صلابت ادامه مى دهى :
مرگتان باد.
و ننگ و نفرين و نفرت بر شما.
در اين معامله ، سرمايه هستى خود را به تاراج داديد.
بريده باد دستهايتان كه خشم و غضب خدا را به جان خريديد و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پيشانى خود، نقش ‍ زديد.
مى دانيد چه جگرى از محمد مصطفى شكافتيد؟
چه پيمانى از او شكستيد؟
چه پرده اى از او دريديد؟
چه هتك حيثيتى از او كرديد؟
و چه خونى از او ريختيد؟
كارى بس هولناك كرديد، آنچنانكه نزديك بود آسمان بشكافد، زمين متلاشى شود و كوهها از هم بپاشد.
مصيبتى غريب به بار آورديد.
مصيبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگيز. مصيبتى به عظمت زمين و آسمان .
شگفت نيست اگر كه آسمان در اين مصيبت ، خون گريه كند.
و بدانيد كه عذاب آخرت ، خواركننده تر است و هيچ كس به يارى برنمى خيزد.
پس اين مهلت خدا شما را خيره و غره نكند. چرا كه خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاءخير در انتقام نمى هراسد.
ان ربك لباالمرصاد.(25)
به يقين خدا در كمينگاه شماست ...
كوفه يكپارچه ، ضجه و صيحه مى شود. گويى زلزله اى ناگهان ، همه هستى همه را بر باد داده است .
آتشفشانى كه از اعماق دلت ، شروع به فوران كرده ، مهار شدنى نيست .
شقشقه اى است انگار به سان شقشقيه پدر كه تا تاريخ را به آتش نكشد فرو نمى نشيند.
نه شيون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پير و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخيمان و نه نگاههاى تهديدآميز سربازان ، هيچ كدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبيخ و محاكمه خلق پايين بياورد. اما... اما يك چيز هست كه مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است ، و آن نگاههاى شكيب جوى امام زمان توست .
و تو جان و دل به فرمان اين اشارات مى سپارى ، سكوت مى كنى و آرام مى گيرى . اما گريه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شديدتر مى شود آنچنانكه بيم اعتراض و عصيان و قيام مى رود.
نگرانى و اضطراب در وجود ماءموران و دژخيمان ، بدل به استيصال مى شود و نگاهها، دستها و گامهايشان را بى هدف به هر سو مى كشاند.
راهى بايد جست كه آتش كلام تو، كوفه را مشتعل نكند و بنيان حكومت را به مخاطره نيفكند.
تنها راه ، كوچاندن هر چه زودتر كاروان به سمت دارالاماره است .