آفتاب در حجاب

سيد مهدى شجاعى

- ۳ -


هر بار از خيمه به قصد طرح تقاضاى خويش با امام گريخته است و به آنجا كه رسيده است ، فلسفه حيات خويش را به ياد آورده است و به بهانه زيستن خويش نگريسته است و در آينه هستى خويش نگاه كرده است و ديده است كه همه عمرش را براى همين امروز زندگى كرده است ؛ براى دفاع از حسين پا به اين جهان گذاشته است و براى علمدارى او رنج اين هبوط را پذيرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خويش را تا رسيدن امروز شمرده است و امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسين سپرى كند، حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسين .
اما در اين سعى آخر ميان خيمه و ميدان ، كارى شده است كه دل او را يكدله كرده است .
سكينه ، سكينه ، سكينه ، اينجا همانجاست كه جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد و يكى مى شود. عشق او به حسين و عشق او به بچه ها در سكينه با هم تلاقى مى كند.
عشق او به حسين و عشق حسين به بچه ها در سكينه به هم مى رسند.
اينجا همان جاست كه او در مقابل حسين و بچه ها يكجا زانو مى زند.
اين سكينه همان طور سينايى است كه حضور حسين در آن به تجلى مى نشيند.
اين سكينه مرز مشترك ميان حسين و بچه هاست .
و لزومى ندارد كه سكينه به عباس ، حرفى زده باشد. لزومى ندارد كه سكينه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا كه او را از رفتن به دنبال آب منع كرده باشد.
لزومى ندارد كه نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همينقدر كافيست كه او پيش روى عباس ‍ ايستاده باشد، مژگان سياهش را حايل چشمهايش كرده باشد و نگاهش را به زمين دوخته باشد.
همين براى عباس كافيست تا زمين و زمان را به هم بريزد و جهان را آب كند.
اگر سكينه بگويد آب ، هستى عباس آب مى شود پيش پاى سكينه . نه ، سكينه لب به گفتن آب ، تر نكرده است . فقط شايد گفته باشد: عمو!... يا نگفته باشد.
چه گذشته است ميان سكينه و عباس كه عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماءموم ، عباس خضوع ، پيش روى امام ايستاده است و گفته است :
((آقا! تابم تمام شده است .))
و آقا رخصت داده است .
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اينجا، حول و حوش خيمه زينب چه مى كنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به اين جان نيم سوخته چه كار؟ آمده اى كه داغ مرا تازه كنى ؟ آمده اى كه دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بكشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اينقدر طولانى نكن .
رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو كجا ديده اى كه من نه بالاى حرف حسين ، كه همطراز حسين ، حرفى گفته باشم ؟ تو كجا ديده اى كه دلم غير از حسين به امام ديگرى اقتدا كند؟
تو كجا ديده اى كه من به سجاده اى غير خاك پاى حسين نماز بگذارم .
آمده اى كه معرفت را به تجلى بنشينى ؟ ادب را كمال ببخشى ؟ عشق را به برترين نقطه ظهور برسانى ؟
چه نيازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به ياد من مانده است . وقتى كه مادر خطابش ‍ كرديم ، پيش پاى ما نشست و زار زار گريه كرد و گفت : ((مرا مادر خطاب نكنيد. مادر شما فاطمه بوده است ، اين كلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست . من خدمتگزار شمايم . كنيز شمايم .))
عباس من ! تو شير ادب از سينه اين مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزيد، او ايستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگيرد، و تا من به پيشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت .
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در كلاس ‍ تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم ، همين يك عباس را مى آفريد، به مدال فتبارك الله احسن الخالقين ش مى باليد.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چيزى بگو. چرا مقابل من بر سكوى سكوت ايستاده اى و نگاهت را به خيمه ها دوخته اى .
عباس من ! اين دل زينب اگر كوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تكون الجبال كالعهن المنفوش .(9) آخر اين نگاه تو نگاه نيست . قارعه است . قيامت است : يكون الناس كالفراش ‍ المبثوت .(10)
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است كه نگفته اى ؟! شيواتر از چشمهاى تو چيست ؟
بليغ ‌تر از نگاه تو كدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه كه براى تو مشكل نيست .
و اصلا نگاه آن زمان به كار مى آيد كه از دست و زبان ، كار بر نمى آيد.
برو عباس من كه من پيش از اين تاب نگاه تو را ندارم .
وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزيرم به رفتن ترغيبت كنم ، تا پيش ‍ خداى عشق روسپيد بمانم ؛ خدايى كه قرار است فقط خودش برايم بماند.
اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو يكى دردانه خدا! تاب وداع ندارم .
مى بينمت كه مشك آب را به دست راست گرفته اى و شمشير را در دست چپ ، يعنى كه قصد جنگ ندارى .
با خودت مى انديشى ؛ اما دشمن كه الفباى مروت را نمى داند، اگر اين دست مشك دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى كنى ؛ بريده باد اين دست ، در مقابل جمال يوسف من !
و اين شعر در ذهنت نقش مى بندد كه :

و الله قطعتموا يمينى   انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين   نجل النبى الطاهر الامين(11)

چه حال خوشى دارى با اين ترنمى كه براى حسينت پيدا مى كنى ... كه ناگهان سايه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى كند.
اما اين كه تو دارى غفلت نيست ، عين حضور است . تو فقط حسين را قرار است ببينى كه مى بينى ، ديگران چه جاى ديدن دارند؟!
تو حتى وقتى در شريعه ، به آب نگاه مى كنى ، به جاى خودت ، تمثال حسين را مى بينى و چه خرسند و سبكبال از كناره فرات بر مى خيزى . نه فقط از اينكه آب هم آينه دار حسين توست ، بل از اينكه به مقام فناء رسيده اى و در خودت هيچ از خودت نمانده است و تمامى حسين شده است .
پس اين كه تو دارى غفلت نيست ، عين حضور است . دلت را پرداخته اى براى همين امروز.
مشك را به دست چپت مى گيرى و با خودت مى انديشى ؛ دست چپ را اگر بگيرند، مشك اين رسالت من چه خواهد شد؟
و پيش از آنكه به ياد لب و دندانت بيفتى ، شمشير ناجوانمردى ، خيال تو را به واقعيت پيوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى كنى .

يا نفس لا تخشى من الكفار   و ابشرى برحمة الجبار
مع النبى السيد المختار   قد قطعوا ببغيهم يسارى

فاصلهم يا رب حر النار(12)
مشك را به دندان مى گيرى و به نگاه سكينه فكر مى كنى ...
عباس جان ! من كه اين صحنه هاى نيامده را پيش چشم دارم ، توان وداع با تو را ندارم .
من تماما به لحظه اى فكر مى كنم كه تو هر چيز، حتى آب را مى دهى تا آبرويت پيش سكينه محفوظ بماند. به لحظه اى كه تو در پرهيز از تلافى نگاه سكينه ، چشمهايت را به حسين مى بخشى .
جانم فداى اشكهاى تو!
گريه نكن عباس من ! دشمن نبايد چشمهاى تو را اشكبار ببيند.
ميان تو و سكينه فراقى نيست . سكينه از هم اكنون در آغوش رسول الله است . چشم انتظار تو.
اول كسى كه در آنجا به پيشواز تو مى آيد، سكينه است ، سكينه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است كه تمام وجودش را پيش فرستاده است .
تو آنجا بى سكينه نمى مانى ، عموى وفادار!
من ؟!
به من نينديش عباس من ! انديشه من پاى رفتنت را سست نكند.
تا وقتى خدا هست ، تحمل همه چيز ممكن است . و هميشه خدا هست . خدا همينجاست كه من ايستاده ام .
برو آرام جانم ! برو قرار دلم !
من از هم اكنون بايد به تسلاى حسين برخيزم ! غم برادرى چون تو، پشت حسين را مى شكند.
جانم فداى اين دو برادر!
پرتو هشتم
عجب سكوتى بر عرصه كربلا سايه افكنده است ! چه طوفان ديگرى در راه است كه آرامشى اينچينين را به مقدمه مى طلبد؟ سكون ميان دو زلزله ! آرامش ميان دو طوفان !
يك سو جنازه است و خاكهاى خون آلود و سوى ديگر تا چشم كار مى كند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشير. و اينهمه براى يك تن ؛ امام كه هنوز چشم به هدايتشان دارد.
قامت بلندش را مى بينى كه پشت به خيمه ها و رو به دشمن ايستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشير تكيه زده و شمشير را عمود قامت خميده اش كرده است و با آخرين رمقهايش مهربانانه فرياد مى زند:
هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ...
آيا كسى هست كه از حريم رسول خدا دفاع كند؟ آيا هيچ خداپرستى هست كه به خاطر او فرياد مرا بشنود و به اميد رحمتش به يارى ما برخيزد؟ آيا كسى هست ...
و تو گوشهايت را تيز مى كنى و نگاهت را از سر اين سپاه عظيم عبور مى دهى و... مى بينى كه هيچ كس نيست ، سكوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان كه پيش از اين هلهله مى كردند، بر سپرهاى خويش ‍ مى كوبيدند، شمشيرها را به هم مى ساييدند، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اينهمه ، رعب و وحشت شما را طلب مى كردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به كام چسبانده اند و گويى حتى نفس نمى كشند، مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نينوا احساس جنب و جوش مى كنى ، احساس ‍ مى كنى كه اين سكون و سكوت سنگين را جنبش و فريادهاى محو، به هم مى زند.
هر چه دقيق تر به سپاه دشمن خيره مى شوى ، كمتر نشانى از تلاطم و حرف و حركت مى يابى ، اما اين طنين اين تلاطم را هم نمى توانى منكر شوى . بى اختيار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى كه چهار ستون بدنت را مى لرزاند و قلبت را مى فشرد.
صدا از قتلگاه شهيدان است . بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده ، دستهاى بريده ، پاهاى قطع شده ، همه به تكاپو و تقلا افتاده اند تا فرياد استمداد امام را پاسخ بگويند. انگار اين قيامت است كه پيش از زمان خويش فرا رسيده است . انگار ارواح اين شهيدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تكه تكه خويش را به التماس از جا مى كنند تا براى يارى امام راهيشان كنند.
حتى چشمها در ميان كاسه سر به تكاپو افتاده اند تا از حدقه بيرون بيايند و به يارى امام برخيزد. دستها بى تابى مى كنند و بدنها بى قرارى . و پاها تلاش مى كنند كه بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگيرند و بايستانند.
مبهوت از اين منظره هول انگيز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بينى كه امام با دست آنان را به آرامش فرا مى خواند و بر ايشان دعا مى كند.
گويى به ارواحشان مى فهماند كه نيازى به ياورى نيست . مقصود، تكاندن اين دلهاى مرده است ، مقصود، هدايت اين جانهاى ظلمانى است .
هنوز از بهت اين حادثه در نيامده اى كه صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگيزد و وقتى به عقب بر مى گردى ، سجاد را مى بينى كه با جسم نحيف و قامت خميده از خيمه در آمده است ، با تكيه به عصا، به تعب خود را ايستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دويده است ، و چشمهايش را حلقه اشكى آذين بسته است :
شمشيرم را بياور عمه جان ! و يارى ام كن تا به دفاع از امام برخيزم و خونم را در ركابش بريزم .
ديدن اين حال و روز سجاد و شنيدن صداى تبدارش كه در كوير غربت امام مى پيچيد، كافيست تا زانوانت را با زمين آشنا كند، صيحه ات را به آسمان بكشاند و موهايت را به چنگهايت پرپر كند و صورتت را به ناخنهايت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشكنى ، تو هم فرو بريزى ، تو هم سر بر زمين استيصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از كف بدهى ، چه كسى امام را در اين برهوت غربت و تنهايى ، همدلى كند؟
اين انگار صداى دلنشين هم اوست كه : ((خواهرم ! سجاد را درياب كه زمين از نسل آل محمد، خالى نماند.))
فرمان امام ، تو را بى اختيار از جا مى كند و تو پروانه وار اين شمع نيم سوخته را به آغوش مى كشى و با خود به درون خيمه مى برى .
صبور باش على جان ! هنوز وقت ايستادن ما نرسيده است . بارهاى رسالت ما بر زمين است .
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تيمارش كنى . امام به پشت خيام رسيده است و تو را باز فرا مى خواند:
خواهرم ! دلم براى على كوچكم مى تپد، كاش بياوريش تا يك بار ديگر ببينمش و... هم با اين كوچكترين علقه هم وداع كنم .
با شنيدن اين كلام ، در درونت با همه وجود فرياد مى كشى كه : نه !
اما به چشمهاى شيرين برادر نگاه مى كنى و مى گويى : چشم !
آن سحرگاه كه پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسيم كرده بود ميان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر يكى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در اين شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ((دوست دارم با شكم گرسنه به ديدار خدا بروم .))
آن شب ، بى تاب در حياط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى كرد و به خود مى فرمود: ((به خدا دروغ نيست ، اين همان شبى است كه خدا وعده داده است .))
آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر كمربندش را براى رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود:

اشدد حيازيمك للموت   فان الموت لاقيكا
و لا تجزع من الموت   اذا حل بوايكا(13)

حتى مرغابيان خانه نيز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوكهايشان را به رداى پدر آويختند و التماس آميز ناله كردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فرياد كشيدى كه : ((نه ! پدر جان ! نرويد.))
اما به چشمهاى با صلابت پدر نگاه كردى و آرام گرفتى : ((پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستيد.))
و پدر فرمود: لا مفر من القدر از قدر الهى گريزى نيست .
كودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى . سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غريق بوسه كنى و او را چون قلب از درون سينه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى .
امام او را تا مقابل صورت خويش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشكى نشسته اش بوسه مى زند.
پيش از آنكه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش ‍ مى كند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملكوت چهره اش را سياحتى مى كند.
اكنون بايد او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خيمه برگردانى كه مبادا آفتاب سوزنده نيمروز، گونه هاى لطيفش را بيازارد.
اما ناگهان ميان دستهاى تو و بازوان حسين ، ميان دو دهليز قلب هستى ، ميان سر و بدن لطيف على اصغر، تيرى سه شعبه فاصله مى اندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرينش مى پاشد. نه فقط هرملة بن كاهل اسدى كه تير را رها كرده است ، بلكه تمام لشكر دشمن ، چشم انتظار ايستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستى و تسليم را در چهره هاتان ببيند.
امام با صلابت و شكوهى بى نظير، دست به زير خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گيرد و به آسمان مى پاشد. كلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمين نازل مى كند:
نگاه خدا، چقدر تحمل اين ماجرا را آسان مى كند.
اين دشمن است كه در هم مى شكند و اين توپى كه جان دوباره مى گيرى و اين ملائكه اند كه فوج فوج از آسمان فرود مى آيند و بالهايشان را به تقدس ‍ اين خون زينت مى بخشند، آنچنان كه وقتى نگاه مى كنى يك قطره از خون را بر زمين ، چكيده نمى بينى .

پرتو نهم
خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مى شود.
اكنون هنگامه وداع فرار رسيده است .
اينگونه قدم برداشتن حسين و اينسان پيش آمدن او، خبر از فراقى عظيم مى دهد.
خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع فرا مى رسد.
همه تحملها كه تاكنون كرده اى ، تمرين بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك اين لحظه عظيم امتحان ! نه آنچه كه از صبح تاكنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاكنون سپرى كرده اى ، همه براى همين لحظه بوده است .
وقتى روح از تن پيامبر، مفارقت كرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صيحه زدى ، زار زار گريه كردى و خودت را به آغوش حسين انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى كه مزه مصيبتى را مى چشيدى و طعم تسلى را تجربه مى كردى .
مادر از ميان در و ديوار فرياد كشيد كه ((فضه(14) مرا درياب !))
خون مى چكيد از ميخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى كشيد و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدينه را مى انباشت .
حسين اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشكبار تو را به روى سينه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى مى كردى از ديدن اين فاجعه هول انگيز.
وقتى حسن ، پدر را با فرق شكافته و خونين ، آماده تغسيل كرد و بغض ‍ آلوده در گوش تو گفت : ((زينب جان ! بياور آن كافور بهشتى را كه پدر براى اين روز خود باقى گذاشته است ،)) تو مى ديدى كه چگونه ملائك دسته دسته از آسمان به زمين مى آيند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل مى كنند كه مبادا طومار زمين از اين فاجعه عظمى در هم بپيچد و استوارى خود را از كف بدهد. تو احساس مى كردى كه انگار خدا به روى زمين آمده است ، كنار قبر از پيش آماده پدر ايستاده است و فرياد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبيب الى حبيبه . به سوى من بياريدش ، به سوى من ، كه اشتياق دوست به ديدار دوست فزونى گرفته است .))
تو ديدى كه بر طبق وصيت پدر، حسن و حسين ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پيشين جنازه بر دوش ديگرى حمل مى شد و پيكر پدر همان جايى فرود آمد كه آن دوش ديگر اراده كرده بود. و ديدى كه وقتى خاك روى قبر، كنار زده شد، سنگى پديد آمد كه روى آن نوشته بود: ((اين مقبره را نوح پيامبر كنده است براى امير مؤ منان و وصى پيامبر آخرالزمان .))
ملائك ، يك به يك آمدند، پيش تو زانو زدند و تو را در اين عزاى عظماى هستى ، تسليت گفتند. اينها اما هيچ كدام به اندازه سينه حسين ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سينه حسين گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ، احساس كردى كه زمين آرام گرفت و آفرينش از تلاطم ايستاد.
آرى ، سينه حسين هماره مصدر آرامش بوده است و آفرينش ، شكيبايى را از قلب او وام گرفته است .
حسن هميشه ملاحظه تو را مى كرد.
ابتدا وقتى نيش زهر بر جگرش فرو نشست ، بى اختيار صدا زد: ((زينب !))
جز تو چه كسى را داشت براى صدا زدن ؟ نيش از مار خانگى خورده بود. به چه كسى مى توانست پناه ببرد. جز تو كه مهربانترين بودى و آغوش ‍ عطوفت و مهرت هميشه گشوده بود.
اما وقتى خبر آمدنت را شنيد، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان كنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبينى .
غم تو را نمى توانست ببيند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى كرد اگر امروز اينجا بود و مى ديد كه تو كوه مصيبت را بر روى شانه هايت نشانده اى و لقب ((ام المصائب (15))) و ((كعبة الرزايا(16))) گرفته اى .
چه مى كرد اگر اينجا بود و مى ديد كه تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهيا مى كنى .
وداع با حسين ، وداع با رسول الله است . وداع با على مرتضى است .
وداع با صديقه كبرى است . وداع با حسن مجتبى است .
آنچه اكنون تو بايد با آن واع كنى ، حسين نيست . تجلى تمامى تعلقهاست . نقطه اتكاء همه سختيهاست ، لنگر كشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست .
انگار كه از ازل تاكنون هيچ مصيبتى نبوده است . چرا كه حسين بوده است و حسين كافى است تا همه خلاءها و كاستيها را پركند.
اما اكنون اين حسين است كه آرام آرام به تو نزديك مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گيرد. خدا كند كه او فقط سراغى از پيراهن كهنه نگيرد. پيراهنى كه زير لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناى غارت دارد، آن را به خاطر كهنگى اش جا بگذارد.
پيراهنى كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسين آن را از تو طلب كند، حضور مادى اش در اين جهان ، ساعتى بيشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.
اگر از تو پيراهن خواست ، پيراهنى ديگر براى او ببر. اين پيراهن را كه رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پيچيده است ، پيش خودت نگاه دار.
البته او كسى نيست كه پيراهن را بازنشناسد. يعقوب ، شاگرد كوچك دبستان او بوده است . ممكن است بگويد: ((اين ، پيراهن عزت و شهادت نيست . تنگى مى كند براى آن مقصود بزرگ . برو و آن پيراهن امانت تو شهادت را بياور، عزيز برادر!))
به هر حال آنچه بايد و مقدر است محقق مى شود، اما همين قدر طولانى تر شدن زمان ، همين رد و بدل شدن يكى دو نگاه بيشتر، همين دو كلام گفتگوى افزونتر، غنيمت است .
اين زمان ، ديگر تكرارپذير نيست .
اين لحظه ها، لحظاتى نيست كه باز هم به دست بيايد.
همين يك نگاه ، به دنيا مى ارزد.
دنيا نباشد آن زمان كه تو نيستى حسين !
پيراهن را كه مى آورى ، آن را پاره تر مى كند كه كهنه تر بنمايد. بندهاى دل توست انگار كه پاره تر مى شود و داغهاى تو كه تازه تر.
مگر دشمن چقدر بى حميت است كه ممكن است چشم طمع از اين لباس ‍ كهنه هم برندارد؟!
ممكن ؟!
مى بينى كه همين لباس را هم خونين و چاك چاك ، از بدن تكه تكه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى كنند.
پس خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مى شود.
اين حسين است كه پسش روى تو و پيش روى همه اهل خيام ايستاده است و با نوايى صدا مى زند: ((اى زينب ! اى ام كلثوم ! اى فاطمه ! اى سكينه ! سلام جاودانه من بر شما!))
از لحن كلام و سلام در مى يابى كه اين ، مقدمه وداع با توست و كلامهاى آخر با عزيزان ديگر:
((خواهرم ! عزيزان ديگرم ! مهيا شويد براى نزول بلا و بدانيد كه حافظ و حامى شما خداوند است . و هم اوست كه شما را از شر دشمنان ، نجات مى بخشد و عاقبت كارتان را به خير مى كند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى سازد. و در ازاء اين بليه ، انواع نعمتها و كرامتها را نثارتان مى كند.
پس شكايت مكنيد و به زبان چيزى مياوريد كه از قدر و منزلتتان در نزد خدا بكاهد...))
سكينه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از اين كلام استشمام مى كند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشك وداع كند. چرا كه جايگاه خويش را در قلب حسين مى داند و مى داند كه گريه او با دل حسين چه مى كند.
بغض ، راه گلويش را بسته است و سيل اشك به پشت سد پلكها هجوم آورده است .اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز در سينه فرو مى برد، به اسب سركش اشك مهار مى زند و با صداى شكسته در گلو مى گويد:
((پدر جان ! تسليم مرگ شدى ؟))
پيداست كه چنين آتشى پنهان كردنى نيست . با همين يك كلام شرر در خرمن وجود حسين مى افكند. حسين اما در آتش زدن جان عاشقان خويش استادتر است . گداختگى قلب حسين ، از درون سينه پيداست اما با آرامشى اقيانوس وار پاسخ مى دهد: ((دخترم ! چگونه تسليم مرگ نشود كسى كه هيچ ياور و مددى براى او نمانده است !؟))
نشترى است انگار اين كلام بر بغض فرو خورده سكينه كه اگر فرود نيايد اين نشتر چه بسا قلب سكينه در زير اين فشار بتركد و نبضش از حركت بايستد.
سكينه صيحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سيل اشك ، سد پلكها را درهم مى شكند. احساس مى كند كه فقط با بيان آرزويى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو كند:
پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان !
او خوب مى فهمد كه اين آرزو يعنى برگرداندن شير به سينه مادر. اما وقتى بيان اين آرزو، نه براى محقق شدن كه براى نشان دادن عمق جراحت است ، چه باك از گفتن آن .
حسين دوست دارد بگويد: ((با قلب پدرت چنين مكن سكينه جان ! دل پدرت را به آتش نكش . نمك بر اين زخم طاقت سوز نريز.
اما فقط آه مى كشد و مى گويد: ((اگر اين مرغ خسته را رها مى كردند...))
نه ، كلام نمى تواند، هيچ كلامى نمى تواند آرامش را به قلب سكينه برگرداند، مگر فقط آغوش حسين !
وقتى سكينه در آغوش حسين فرو مى رود و گريه هايشان به هم پيوند مى خورد و اشكهايشان درهم مى آميزد، آه و شيون و فغانى است كه از اهل خيمه بر مى خيزد. و تو در حاليكه همه را به صبر و سكوت و آرامش ‍ فرامى خوانى ، خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى و نمى دانى كه بيشتر براى حسين نگرانى يا براى سكينه . اما اگر هر كدام از اين دو جان بر سر اين وداع جانسوز بگذارند، اين تويى كه بايد براى وجدان خويش ، علم ملامت بردارى .
گشودن اين دو آغوش هم فقط كار توست . دختران ديگر هم سهمى دارند. اين دختران مسلم بن عقيل ، اين فاطمه ، اين رقيه كه به پهناى صورتش ‍ اشك مى ريزد و لبهايش را به هم مى فشرد تا صداى گريه اش ، جان پدر را نياشوبد، اينها هم از اين واپسين جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند. اگرچه سكوت مى كنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضايشان را فرو مى خورند اما نگاههايشان غرق تمناست .
سكينه را به آغوش مى كشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشكهاى او باشى و هم راه آغوش حسين را براى رقيه گشوده باشى .
براى رقيه ماجرا متفاوت است . او از جنگ و ميدان و دشمن و شهادت ، هنوز چيزى نمى داند.
دخترى كه در تمام عمر سه ساله خويش جز مهر و عطوفت نديده است ، دخترى كه در تلاقى آغوشها، پايش به زمين نرسيده است ، چگونه مى تواند با مقوله هايى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بيند، سفرى كه ممكن است طولانى هم باشد. اما نمى داند كه چرا خبر اين سفر، اينقدر دلش را مى شكند، اينقدر بغضش را بر مى انگيزد و اينقدر اشكهايش را جارى مى كند.
نمى داند چرا اين سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند كه بايد پدر را از رفتن باز دارد. با گريه مى شود، با خنده مى شود، با شيرين زبانى مى شود، با تكرار كلامهايى كه هميشه پدر دوست داشته ، مى شود، با كرشمه هاى كودكانه مى شود، با بوسيدن دستها مى شود، با نوازش كردن گونه ها مى شود، با حلقه كردن بازوهاى كوچك ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نبايد بگذارد، پدر، پا از خيمه بيرون بگذارد.
با هر ترفندى كه دخترى مثل رقيه مى تواند، پاى پدرى مثل حسين را سست كند، بايد به ميدان بيايد.
او كه در تمام عمر سه سال خويش ، هيچ خواهش نپذيرفته نداشته است ، بهتر مى داند كه با حسين چه كند تا او را از اين سفر باز دارد.
و اين همان چيزى است كه تو تاب ديدنش را ندارى ...
ديدن جست و خيز ماهى كوچكى بر خاك در تحمل تو نيست .
بخصوص اگر اين ماهى كوچك ، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقيه تو باشد.
از خيمه بيرون مى زنى و به خيمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى بغضت را بى مهابا رها كنى و به آسمان ابرى چشم مجال باريدن دهى .
نمى فهمى كه زمان چگونه مى گذرد و تو كى از هوش مى روى و نمى فهمى كه چقدر از زمان در بيهوشى تو سپرى مى شود.
احساس مى كنى كه سر بر زانوى خدا گذاشته اى و با اين حس ، باورت مى شود كه رخت از اين جهان بر بسته اى و به ديدار خدا شتافته اى . حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى كنى ، گمان مى كنى كه اين قطرات كوثر است كه به پيشواز چهره تو آمده است .
با حسى آميخته از بيم و اميد، چشمهايت را باز مى كنى و حسين را مى بينى كه سرت را به روى زانو گرفته است و با اشكهايش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
يك لحظه آرزو مى كنى كه كاش زمان متوقف بشود و اين حضور به اندازه عمر همه كائنات ، دوام بياورد.
حاضر نيستى هيچ بهشتى را با زانوى حسين ، عوض كنى و حتى هيچ كوثرى را جاى سرچشمه چشم حسين بگيرى .
حسين هم اين را خوب مى داند و چه بسا از تو به اين آغوش ، مشتاق تر است ، يا محتاج تر!
اين شايد تقدير شيرين خداست براى تو كه وداعت را با حسين در اين خلوت قرار دهد و همه چشمها را از اين وداع آتشناك ، بپوشاند.
هيچ كس تا ابد، جز خود خدا نمى داند كه ميان تو و حسين در اين لحظات چه مى گذرد. حتى فرشتگان از بيم آتش گرفتن بالهاى خويش در هرم اين وداع به شما نزديك نمى شوند.
هيچ كس نمى تواند بفهمد كه دست حسين با قلب تو چه مى كند؟
هيچ كس نمى تواند بفهمد كه نگاه حسين در جان تو چه مى ريزد؟
هيچ كس نمى تواند بفهمد كه لبهاى حسين بر پيشانى تو چگونه تقدير را رقم مى زند.
فقط آنچه ديگران ممكن است ببيند يا بفمند اين است كه زينبى ديگر از خيمه بيرون مى آيد.
زينبى كه ديگر زينب نيست . تماما حسين شده است .
...و مگر پيش از اين ، غير از اين بوده است ؟

پرتو دهم

الموت اولى من ركوب العار   والعار اولى من دخول النار

قرار ناگذاشته ميان تو و حسين اين است كه تو در خيام از سجاد و زنها و بچه ها حراست كنى و او با رمزى ، رجزى ، ترنم شعرى ، آواى دعايى و فرياد لاحولى ، سلامتى اش را پيوسته با تو در ميان بگذارد.
و اين رمز را چه خوش با رجز آغاز كرده است . و تو احساس مى كنى كه اين نه رجز كه ضربان قلب توست و آرزو مى كنى كه تا قيام قيامت ، اين صدا در گوش آسمان و زمين ، طنين بيندازد.
سجاد و همه اهل خيام نيز به اين صدا دلخوشند، احساس مى كنند كه ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جريان دارد.
براى تو اما اين صدا پيش از آنكه يك اطلاع و آگاهى باشد، يك نياز عاطفى است . هيچ پرده اى حايل ميان ميدان و چشمهاى تو نيست .
اين يك نجواى لطيف و عارفانه است كه دو سو دارد.
او بايد در محاصره دشمن ، بجنگد، شمشير بزند و بگويد:
الله اكبر
و از زبان دل تو بشنود:
جانم !
بگويد:
لااله الاالله
و بشنوذ:
همه هستى ام .
بگويد:
لا حول و لا قوة الا بالله !
و بشنود:
قوت پاهايم ، سوى چشمم ، گرماى دلم ، بهانه ماندنم !