تو او را از وراى پرده هاببينى و او صداى
تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بكشى و او قوت بگيرد. تو سجده مى كنى و او بايستد، تو آب شوى و او روشنى
ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا كند.
و...ناگهان ميدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شود و قلب تو مى ايستد.
بريده باد دستهاى تو مالك !
اين شمشير مالك بن يسر كندى است كه بر فرق امام فرود آمده است ، كلاه او را به دو
نيم كرده است و انگار باران خون بر او باريده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون كرده
است .
همه عالم فداى يك تار مويت حسين جان ! برگرد! اين سر و پيشانى بستن مى خواهد، اين
كلاه و عمامه عوض كردن و... اين چشم خون گرفته بوسيدن .
تا دشمن به خود مشغول است بيا تا خواهرت اين زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بيا
كه خون گونه ات را به اشك چشم بروبد، بيا كه جانش را سر دست بگيرد و دور سرت
بگرداند.
تا دشمن ، كشته هاى شمشير تو را از ميانه ميدان جمع كند، مجالى است تا خواهرت يك
بار ديگر، خدا را در آينه چشمهايت ببيند و گرماى دست خدا را با تمام رگهايش بنوشد.
زينب ! اين هم حسين . دستش را بگير و از اسب پياده اش كن . چه لذتى دارد گرفتن دست
حسين ، فشردن دست حسين و بوسيدن دست حسين .
چه عالمى دارد تكيه كردن دست حسين بر دست تو.
حسين جان ! تا قلب من هست پا بر ركاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمين مگذار! هرگز
مباد كه مژگان من پاى نازنين تو را بيازارد.
جان هزار زينب فداى قطره قطره خونت حسين !
صداى هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زينب !
و زيبايى رخسار حسين ، تو را مبهوت خود نكند زينب !
دست به كار شو و با پارچه سپيدت ، پيشانى شكافته عزيزت را ببند!
آب ؟ براى شستن زخم ؟
آب اگر بود كه يك قطره به شكاف كويرى لبهايش مى چكاندى .
چه باك ؟ اشك را خدا آفريده است براى همين جا. باران بى صداى اشكهاى تو اين زخم را
مى تواند شستشو دهد، اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى كند.
فرصت مغتنمى است زينب ! باز اين تويى و حسين است و تنهايى .
اما...اما نه انگار. بچه ها بى تاب تر بوده اند براى اين ديدار و چشم انتظارتر.
پيش از آنكه دست تو فرصت پيدا كند كه زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر
حسين بپيچد، بچه ها گرداگرد او حلقه زده اند و هر كدام به سلام و سؤ ال و نوازش و
گريه و تضرع و واكنشى نگاه او را ميان خود تقسيم كرده اند.
بار سنگينى بر پشت بچه هاست و از آن عظيم تر كوله بار حسين است تو اين هر دو را خوب
مى فهمى كه كوله بارى به سنگينى هر دو را يك تنه بر دوش مى كشى .
پيش روى بچه ها، محبوبترين عزيز آنهاست كه تا دمى ديگر براى هميشه تركشان مى گويد.
بچه ها چه بايد بكنند تا بيشترين بهره را از اين لحظه ، داشته باشند. تا بعدها با
خود نگويند كه كاش چنين مى گفتيم و چنان مى شنيديم ، كاش چنين مى داديم و چنان مى
ستانديم ، كاش چنين مى كرديم و...
شرايط سختى است كه سخت تر از آن در جهان ممكن نيست . حكايت تشنه و آب نيست ، كه
تشنگى به خوردن آب ، زايل مى شود.
حكايت ظلمات و برق نيست ، كه روشنى به ظواهر عالم كار دارد.
حكايت پروانه و شمع نيست ، كه جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است .
حكايت غريبى است حكايت اين لحظات كه فهم از دريافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و
پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها كه بى تاب ، درگير اين كشمكش اند بپرسى ، نمى دانند كه چه مى
خواهند و چه بايد بكنند.
به همين دليل است كه هر كدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، كارى مى
كنند.
يكى مات ايستاده است و به چشمهاى حسين خيره مانده است . انگار مى خواهد بيشترين
ذخيره را از نگاه حسين داشته باشد.
يكى مدام دور حسين چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى كند.
يكى پيش روى حسين زانو زده است ، دستها را دور پاى او حلقه كرده است و سر بر
زانوانش نهاده است .
يكى دست حسين را بوسه گاه لبهاى خود كرده است . آن را بر چشمهاى اشكبار خود مى مالد
و مدام بر آن بوسه مى زند.
يكى بازوى حسين را در آغوش گرفته است . انگار كه برترين گنج هستى را پيدا كرده است
.
يكى فقط به امام نگاه مى كند و گريه مى كند، پيوسته اشكهايش را به پشت دو دست مى
زدايد تا چهره حسين را همچنان روشن ببيند.
يكى پهلوى حسين را بالش گريه هاى خود كرده است و به هيچ روى ، دستش را از دور كمر
حسين رها نمى كند.
يكى تلاش مى كند كه خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسين ، گفتن اين كلام به تو كه : باز كن اين حلقه هاى عاطفه را
از دست و بال من !
و از آن سخت تر، امتثال اين امر است براى تو كه وجودت منتشر در اين حلقه هاى عاطفه
است .
با كدام دست و دلى مى خواهى اين حلقه ها را جدا كنى .
چه كسى زهره كشيدن تير از پهلوى خويش دارد؟ اين را هر كس به ديگرى وامى گذارد.
اين حلقه ها كه اكنون بر دست و پاى حسين بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است .
چگونه مى توان اين حلقه ها را گشود؟
اما اينگونه هم كه حسين نمى تواند تا قيام قيامت قدم از قدم بردارد.
كارى بايد كرد زينب !
اگر دير بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همينجا پيش چشم بچه ها كار را تمام مى كند. كارى
بايد كرد زينب ! حسين كسى نيست كه بتواند انده هيچ دلى را تاب بياورد، كه بتواند
هيچ كسى را از آغوش خود بتاراند، كه بتواند هيچ چشمى را گريان ببيند.
حسين عصاره رحمت خداوند است .
((نه )) گفتن به هيچ خواهش و درخواست
و التماسى در سرشت حسين نيست .
تو كى به ياد دارى كه سائلى دست خالى از در خانه حسين بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسين باشد گره هيچ بازوانى را از دور گردن خويش باز نمى كند،
اگر به حسين باشد، هيچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسين باشد روى از هيچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره اين تنعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسين تو را به اين كار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگير و بار اين معجزه
را به منزل برسان .
سكينه هم كه حال پدر و استيصال تو را دريافته است ، به ياورى ات ، خواهد آمد.
او كه هم اكنون بيش از همه نياز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر
شده است و كمر به سامان فرزندان بسته است .
اين است كه حسين وقتى به سر تا پاى سكينه نگاه مى كند و به رفتار و گفتار او، در
دلش حضور اين معنا را مى بينى كه : ((سكينه هم دارد زينبى مى
شود براى خودش .)) اما بلافاصله اين معنا از دلش عبور مى كند
و جاى آن اين جمله مى نشيند كه : ((زينب يكى است در عالم و
هيچ كس زينب نمى شود.))
با نگاهت به حسين پاسخ مى دهى كه : ((اگر هزار هم بودم همه
را پيش پاى يك نگاه تو سر مى بريدم .))
و دست به كار مى شوى ؛ تو از سويى و سكينه از سوى ديگر.
يكى را به ناز و نوازش ، ديگرى را به قربان و تصديق ، سومى را به وعده هاى شيرين ،
چهارمى را به وعيدهاى دشمن ، پنجمى را به منطق و استدلال ، ششمى را به سوگند و
التماس ، هفتمى را و... همه را يكى يكى به زحمت ستاندن كودك از سينه مادر، از
حسينشان جدا مى كنى ، به درون خيمه مى فرستى و خود ميان آنها و حسين حائل مى شوى .
نفسى عميق مى كشى و به خدا مى گويى : ((تو اگر نبودى اين مهم
به انجام نمى رسيد.))
و چشمت به سكينه مى افتد كه شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى كشد اما از جا
تكان نمى خورد.
محبوب را در چند قدمى مى بيند، تنها و دست يافتنى ، بوسيدنى و به آغوش كشيدنى ، سر
بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پيش نمى گذارد و دندان
صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است اين سكينه ، چه حسينى شده است !
چه خدايى شده است اين سكينه !
چشمت به حسين مى افتد كه همچنان ايستاده است و به تو و سكينه و بچه ها خيره مانده
است .
انگار اكنون اين اوست كه دل نمى كند، كه ناى رفتن ندارد، كه پاى رفتنش به تير
مژگان بچه ها زخمى شده است .
يك سو تو ايستاده اى ، سدى در مقابل سيل عاطفه بچه ها و سوى ديگر حسين ، عطشناك اين
زلال عاطفه . حسين اگر دمى ديگر بماند اين سد مى شكنتد و اين سيل جارى مى شود و به
يقين بازگرداندن آب رفته به جوى ، غير ممكن است .
دستت را محكمتر به دو سوى خيمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گويى :
((حسين جان ! برو ديگر!))
و چقدر سخت است گفتن اين كلام براى تو!
حسين از جا كنده مى شود. پا بر ركاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خيمه برمى
گرداند و عزم رفتن مى كند.
اما... اما اكنون ذوالجناح است كه قدم از قدم بر نمى دارد و از جا تكان نمى خورد.
تو ناگهان دليل سكوت و سكون ذوالجناح را مى فهمى كه دليل را روشن و آشكار پيش پاى
ذوالجناح مى بينى ، اما نمى توانى كارى كنى كه اگر دستت را از دو سوى خيمه رها كنى
... نه ... به حسين وابگذار اين قصه را كه جز خود حسين هيچ كس از عهده اين عمر عظيم
برنمى آيد. همو كه اكنون متوجه حضور فاطمه پيش پاى ذوالجناح شده است و حلقه دستهاى
فاطمه را به دور پاهاى ذوالجناح ديده است .
كى گريخته است اين دخترك ! از روزن كدام غفلت استفاده كرده است و چگونه خود را به
آنجا رسانده است ؟
به يقين تا پدر را از اسب فرود نياورد و به آغوش نكشد، آرام نمى گيرد.
گواراى وجودت فاطمه جان ! كسى كه فراستى به اين لطافت دارد، بايد كه جايزه اى چنين
را در بر بگيرد.
هر چه باداباد هلهله هاى سبعانه دشمن !
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدير را به تاءخير بيندازد، خوشا به سعادت دستهاى
تو!
نگاه اشكبار و التماس آميز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نيازى به كلام نيست
. اين دختر به زبان نگاه ، بهتر مى تواند حرفهايش را به كرسى بنشاند. چرا كه مخاطب
حرفهاى او حسينى است كه زبان اشك و نگاه را بهتر از هر كس ديگر مى فهمد.
فاطمه از جا بر مى خيزد. همچنان در سكوت ، دست پدر را مى گيرد و بر زمين مى نشاند،
چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشيند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى
چيند، بغض كودكانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
پدر جان ! منزل زباله يادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسيد؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست
:
تو يتيمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان كشيدى !
پدر بغضش را فرو مى خورد و از پشت پرده لرزان اشك به او نگاه مى كند.
((پدر جان ! بوى يتيمى در شامه جهان پيچيده است .))
و ناگهان بغضش مى تركد و تو در ميان هق هق پنهان گريه ات فكر مى كنى كه اين دخترك
شش ساله اين حرفها را از كجا مى آورد. حرفهايى كه اين دم رفتن ، آسمان چشم حسين را
بارانى مى كند:
بابا! اين بار كه تو مى روى ، قطعا يتيمى مى آيد. چه كسى گرد يتيمى از چهره ام
بزدايد؟ چه كسى مرا بر روى زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بكشد؟ خودت اين كار را
بكن بابا! كه هيچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نيست .
با حرفهاى دخترك ، جبهه حسين ، يكپارچه گريه و شيون مى شود و اگر حسين ، بغض خود را
فرو نخورد و با دست و كلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى
جگر كودكان ، خيام را به آتش مى كشد.
و حسين خوب مى داند و تو نيز كه اين خواهش فاطمه ، فقط يك ناز كودكانه نيست ، يك
كرشمه نوازش طلبانه نيست ، يك نياز عاطفى دخترانه نيست .
او دست ولايت حسين را براى تحمل مصيبت مى طلبد، براى تعميق ظرفيت ، براى ادامه حيات
.
تو خوب مى دانى و حسين نيز كه اين مصيبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولايت مدد
نكند، فاطمه پيش از حسين ، قالب تهى مى كند و جان مى سپارد.
اين است كه حسين با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد، بر سر روى و سينه اش
مى كشد و چشم و گونه و لبهايش را غرق بوسه مى كند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى كنى ، طماءنينه و سكينه را به روشنى
در چشمهاى او مى بينى و ضربان تسليم و توكل و تفويض را از قلب او مى شنوى .
حالا فاطمه مى داند كه نبايد بيش از اين پدر را معطل كند و آغوش استقبال خدا را
گشاده نگه دارد. و حسين مى داند كه فاطمه مى ماند. شهادت را مى بيند و تاب مى آورد.
فاطمه بر مى خيزد و حسين نيز، اما تو فرو مى نشينى . حسين مى ايستد اما تو فرو مى
شكنى ، حسين بر مى نشيند اما تو فرو مى ريزى .
مى دانى كه در پى اين رفتن ، بازگشتى نيست . و مى دانى كه قصه وصال به سر رسيده است
و فصل هجران سر رسيده است . و احساس مى كنى كه به دستهاى حسين از فاطمه كوچك ،
نيازمندترى و احساس مى كنى كه بى رهتوشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به
منزل برسانى .
و ناگهان به ياد وصيت مادرت مى افتى ؛ بوسه اى از گلوى حسين آنگاه كه عزم را به
رفتن بى بازگشت جزم مى كند.
چه مهربانى غريبى داشتى مادر! كه در وصيت خود هم ، نياز حياتى مرا لحاظ كردى .
برخيز و حسين را صدا بزن ! با اين شتابى كه او پيش مى راند، دمى ديگر، صداى تو، به
گرد گامهايش هم نمى رسد. دمى ديگر او تن خود را به دست نيزه ها مى سپارد و صداى تو
در چكاچك شمشيرها گم مى شود.
اما با صلابتى كه او پيش مى رود، ركاب مردانه اى كه او مى زند، بعيد...
نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بكشاند. اينهمه تلاش
كرده است براى كندن و پيوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه بايد كرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد و تو چون زمين ايستاده اى ،
اگر چه دارى از سر استيصال ، به دور خودت مى چرخى .
يا به زمان بگو كه بايستد يا تو راه بيفت .
اما چگونه ؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها كلامى كه مى تواند او را بايستاند و تو را به
آرزويت برساند:
مهلا مهلا! يابن
الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا!
ايستاد! چه سر غريبى نهفته است در اين نام زهرا!
حالا كافيست كه چون تير از چله كمان رها شوى و پيش پايش فرود بيايى :
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست يا حرمت نام زهرا كه حسين را از اسب پياده كرده است و بوسه گاه تو
را دست يافتنى تر.
نه فرصت است و نه نياز به توضيح واضحات كه حسين ، هم وصيت مادر را مى داندد و هم
نياز تو را مى فهمد. فقط وقتى سيراب ، لب از گلوى حسين بر مى دارى ، عميق تر نفس مى
كشى و مى گويى : ((جانم فداى تو مادر!))
و كسى چه مى داند كه مخاطب اين ((مادر))
فاطمه اى است كه اين بهانه را براى تو تدارك ديده است يا حسينى است كه تو اكنون او
را نه برادر كه پسر مى بينى و هزار بار از جان عزيزتر. يا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه اين بوسه اى كه صداى زخم خورده حسين را از ميانه ميدان مى
شنوى .
خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا بالله ))
به همين است . تو مى توانى از لحن و آهنگ كلام حسين ، در بيان اين رمز، حال و
موقعيت او را دريابى .
با شنيدن آهنگ كلام حسين مى توانى ببينى كه اكنون حسين چه مى كند. اسب را به سمت
لشكر دشمن پيش مى راند، يا شمشير را دور سرش مى گرداند و به سپاه دشمن حمله مى
برد يا ضربه هاى شمشير و نيزه را از اطراف خويش دفع مى كند، يا سپر به تيرهاى
رعدآساى دشمن مى سايد، يا در محاصره نامردانه سياهدلان چرخ مى خورد، يا به ضربات
نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرومى افتد...
آرى ، لحن اين لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشيد بر زمين است .
تو ناگهان از زمين كنده مى شوى و به سمت صدا پر مى كشى و از فاصله اى نه چندان دور،
ذوالجناح را مى بينى كه بر گرد سوار فرو افتاده خويش مى چرخد و با هجمه هاى خويش
، محاصره دشمن را بازتر مى كند.
چه بايد بكنى ؟ حسين به ماندن در خيمه فرمان داده است اما دل ، تاب و قرار ماندن
ندارد. و دل مگر حسين است و فرمان دل مگر غير از فرمان حسين ؟
اگر پيش بروى فرمان پيشين حسين را نبرده اى و اگر بازپس بنشينى ، تمكين به اين دل
حسينى نكرده اى .
كاش حسين چيزى بگويد و به كلام و حجتى تكليف را روشنى ببخشد.
اين صداى اوست كه خطاب به تو فرياد مى زند: ((درياب اين كودك
را!))
و تو چشم مى گردانى و كودكى را مى بينى كه بى واهمه از هر چه سپاه و لشكر و دشمن به
سوى حسين مى دود و پيوسته عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسين ، تمام توانت را در پاهايت مى ريزى و به سوى كودك خيز
بر مى دارى . عبدالله صداى تو را مى شنود و حضور و تعقيب را در مى يابد اما بنا
ندارد كه گوش جز به دلش و سر جز به حسينش بسپارد.
وقتى تو از پشت ، پيراهنش را مى گيرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى كنى كه به چنگش
آورده اى و از رفتن و گريختن بازش داشته اى . اما هنوز اين گمان را در ذهن مضمضه
نكرده اى كه او چون ماهى چابكى از تور دستهاى تو مى گريزد و خود را به امام مى
رساند.
در ميان حلقه دشمن ، جاى تو نيست . اين را دل تو و نگاه حسين هر دو مى گويند. پس
ناگزيرى كه در چند قدمى بايستى و ببينى كه ابجر بن كعب شمشيرش را به قصد حسين فرا
مى برد و ببينى كه عبدالله نيز دستش را به دفاع از امام بلند مى كند و بشنوى اين
كلام كودكانه عبدالله را كه :
تو را به عموى من چه كار اى خبيث زاده ناپاك !
و ببينى كه شمشير، سبعانه فرود مى آيد و از دست نازك عبدالله عبور مى كند، آنچنانكه
دست و بازو به پوست ، معلق مى ماند.
و بشنوى نواى ((وا اماه )) عبدالله را
كه از اعماق جگر فرياد مى كشد و مادر را به يارى مى طلبد.
و ببينى كه چگونه حسين او را در آغوش مى كشد و با كلام و نگاه و نوازش تسلايش مى
دهد:
صبور باش عزيز دلم ! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت ديدار خواهى كرد و
آغوش پيامبر را به رويت گشاده خواهى يافت و...
و ببينى ... نه ... دستت را به روى چشمهايت بگذارى تا نبينى كه چگونه دو پيكر عمو و
برادر زاده به هم دوخته مى شود.
حسين تو اما با اينهمه زخم ، هنوز ايستاده مانده است . ناى دوباره برنشستن بر اسب
را ندارد اما اسب را تكيه گاه كرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اكنون براى تو مانده ، پيكر غرق به خون عبدالله است و جاى پاى خون آلوده حسين
.
حسين تلاش مى كند كه از جايگاه تو و خيمه ها فاصله بگيرد و جنگ را به ميانه ميدان
بكشاند.
اما كدام جنگ ؟
جسته و گريخته مى شنوى كه او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصيحت مى كند و از
عواقب كار، برحذرشان مى دارد.
و به روشنى مى بينى كه ضارب و مضروب خويش را انتخاب مى كند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى ديگر مى پردازد.
اگر در جبين نسلهاى آينده كسى ، نور رستگارى مى بيند، از او در مى گذرد اگر چه از
همو ضربه مى خورد اما به كشتنش راضى نمى شود.
جنگى چنين فقط از دست و دل كسى چون حسين برمى آيد.
كسى به موعظه كسانى برخيزد كه او را محاصره كرده اند و هر كدام براى كشتنش از ديگرى
سبقت مى گيرند.
كسى دلش براى كسانى بسوزد كه با سنگ و تير و نيزه و شمشير و كمان ، كمين كرده اند
تا ضربات بيشترى بر او وارد آورند و زودتر كارش را بسازند.
واى ... مشت بر پيشانى مكوب زينب ! اگر چه اين سنگ كه از مقابل مى آيد، مقصدش
پيشانى حسين است .
فقط كاش حسين ، پيراهن را به ستردن پيشانى ، بالا نياورد و سينه اش طمع تير دشمن را
برنيانگيزد.
پرتو يازدهم
رويت را مخراش ! مويت را پريشان مكن زينب ! مبادا كه لب به نفرين بگشايى و
زمين و زمان را به هم بريزى و كائنات را كن فيكون كنى !
ظهور ابر سياه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشيد، برپا شدن طوفانى عظيم به
رنگ سرخ ، آنسان كه چشم از ديدن چشم به عجز بيايد، برانگيخته شدن غبار سياه و
فروباريدن خون ، اين تكانهاى بى وقفه زمين ، اين لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر
اين كلامى است كه تو اراده كردى و بر زبان نياوردى :
((كاش آسمان به زمين بيايد و كاش كوهها تكه تكه شوند و بر
دامن بيابانها فرو بريزند، كاش ...
اگر اين ((كاش )) كه بر دل تو مى
گذرد، بر زبان تو جارى شود، شيرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى
ريزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمين و آسمان را به هم مى پيچد، اگر تو بگويى ،
زمين تمام اهلش را در خويش مى بلعد، اگر تو نفرين كنى ، خورشيد جهان را شعله ور مى
كند و كوهها را در آتش خويش مى گدازد.
اما مكن ، مگو، مخواه زينب !
چون مرغ رگ بريده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب
به نفرين باز مكن .
اتمام حجت كن ! فرياد بزن ، بگو كه : ((و يحكم ! اما فيكم
مسلم !))
واى بر شما! آيا در ميان شما يك مسلمان نيست .
اما به آتش نفرينت دچارشان مكن .
گرز فريادت را بر سر عمر سعد بكوب كه : ((ننگ بر تو! پسر
پيامبر را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟!))
بگذار او گريه كند و روى از تو برگرداند و كلام تو را نشنيده بگيرد.
بگذار شمر بر سر ياران خود نعره بزند: ((مادرانتان به
عزايتان بنشيند! براى كشتن اين مرد معطل چه هستيد؟!))
و همه آنها كه پرهيز مى كردند يا ملاحظه يا وحشت از كشتن حسين ، به او حمله برند و
هر كدام زخمى بر زخمهاى او بيفزايند.
بگذار زرعه بن شريك شمشيرش را از پشت بر شانه چپ حسينت فرود بياورد و ميان دست و
پيكر او فاصله بيندازد.
بگذار آن ديگرى كه رويش را پوشانده است گردن حسين را به ضربه شمشيرش بشكافد.
بگذار سنان بن انس با نيزه بلندش حسين را به خاك بيندازد.
بگذار خولى بن يزيد اصبحى ، به قصد جدا كردن سر حسين از اسب فرود بيايد اما زانوانش
از وحشت سست شود، به خاك بيفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل كند. بگذار... نگاه
كن ! حسين به كجا مى نگرد؟ رد نگاه او... آرى به خيمه ها بر مى گردد، واى ... انگار
اين قوم پليد، قصد خيمه ها را كرده اند.
از اعماق جگر فرياد بزن : ((حسين هنوز زنده است نامرد مردمان
!))
اما نفرين نكن !
حسين ، خود از زمين خيز برمى دارد و تن مجروح را به دست يله مى دهد و با صلابتى زخم
خورده فرياد مى كشد: ((واى بر شما اى پيروان ال ابى سفيان !
اگر دين نداريد و از قيامت خدا نمى ترسيد لااقل مرد باشيد.))
اين فرياد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فرياد مى كشد: ((دست
برداريد از خيمه ها.))
و همه پا پس مى كشند از خيمه ها و به حسين مى پردازند.
حسين دوست دارد به تو بگويد: ((خواهرم به خيمه برگرد.))
اما حنجره اش ديگر يارى نمى كند.
و تو دوست دارى كلام نگفته اش را اطاعت كنى ، اما زانوهايت تو را راه نمى برد.
مى دانستى كه كربلايى هست ، مى دانستى كه عاشورايى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همين روز. اما هرگز گمان نمى كردى كه فاجعه تا بدين حد
عظيم و شكننده باشد.
مى دانستى كه حسين به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد كرد
اما گمان نمى كردى كه كشتن پسر پيامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او اين همه
داوطلب داشته باشد.
شهادت نديده نبودى . مادرت عصمت كبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه
هنگام سفر رخت شهادت پوشيدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. اين همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر
پدر و طشت پيش روى برادر ديده بودى اما هرگز تصور نمى كردى كه دامنه قساوت تا اين
حد، گسترده باشد.
تصور نمى كردى كه بتوان پيكرى به آن قداست را آنقدر تير باران كرد كه بلاتشبيه شكل
خارپشت به خود بگيرد.
مى دانستى كه روزى سخت تر از روز اباعبدالله نيست . اين را از پدرت ، مادرت و از
خود خدا شنيده بودى اما گمان مى كردى كه روز حسين ممكن است از روز فاطمه و روز على
، كمى سخت تر باشد يا خيلى سخت تر. اما در مخيله ات هم نمى گنجيد كه ممكن است
جنايتى به اين عظمت در عالم اتفاق بيفتد و همچنان آسمان و زمين برپا و برجا بماند.
به همين دليل اين سؤ ال از دلت مى گذرد كه ((چرا آسمان بر
زمين نمى آيد و چرا كوهها تكه تكه نمى شوند...))
مبادا كه اين سؤ ال و حيرت ، رنگ نفرين و نفرت به خود بگيرد. زينب !
دنيا به آخر نرسيده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه ملائك يك صدا
مويه مى كنند:
اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى كند و
مى گويد: ((انى اعلم ما لا تفعلون .))
اما اين رجعت به ابتداى عالم نيست . اين بلندترين نقطه تاريخ است .
حساسترين مقطع آفرينش است . خط استواى خلقت است . حيات در اين مقطع از زمان ،
دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد اين خلق جديد كه قابله آنى . پس صبور باش و
لب به شكوه و نفرين باز مكن ! صبور باش و و رى مخراش ! صبور باش و گيسو و كار خلق
پريشان مكن .
بگذار شمر با دست و پاى خونين از قتلگاه بيرون بيايد، سر برادرت را با افتخار بر سر
دست بلند كند و به دست خولى بسپارد و زير لب به او بگويد: ((يك
لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول كرد كه داشتم از كشتنش
غافل مى شدم . اما به خود آمدم و كار را تمام كردم . اين سر! به امير بگو كه كار،
كار من بوده است .))
بگذار اين ندا در آسمان بپيچد كه : ((قتل الامام ابن الامام(17)))
اما حرف از فرو ريختن آسمان نزن !
سجاد را ببين كه چگونه مشت بر زمين مى كوبد و هستى را به آرامش دعوت مى كند. سجاد
را ببين كه چگونه بر سر كائنات فرياد مى كشد كه ((اين منم
حجت خدا بر زمين !)) و با دستهاى لرزانش تلاش مى كند كه
ستونهاى آفرينش را استوار نگه دارد.
شكيبايى ات را از دست مده زينب ! كه آسمان بر ستون صبر تو استوار ايستاده است .
اينك اين ملائكه اند كه صف به صف پيش روى تو زانو زده اند و تو را به صبورى دعوت مى
كنند. اين تمامى پيامبران خداوندند كه به تسلاى دل مجروح تو آمده اند. جز اينجا و
اكنون ، زمين كى تمام پيامبران را يك جا بر روى خويش ديده است .
اين صف اولياست ، تمامى اولياءالله و اين خود محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )
است . اين پيامبر خاتم است كه در ميانه معركه ايستاده است ، محاسنش را در دست گرفته
است و اشك مثل باران بهارى بر روى گونه هايش فرو مى ريزد.
يا جداه ! يا رسول الله ! يا محمداه ! اين حسين توست كه ...
نگاه كن زينب ! اين خداست كه به تسلاى تو آمده است .
خدا! ببين كه با فرزند پيامبرت چه مى كنند! ببين كه بر سر عزيز تو چه مى آورند؟
ببين كه نور چشم على را...))
نه . نه ، شكوه نكن زينب ! با خدا شكوه نكن ! از خدا گلايه نكن . فقط سرت را بر روى
شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گريه كن .
خودت را فقط به خدا بسپار و از او كمك بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم كن و از
خدا سيراب شو، اشباع شو، سرريز شو. آنچنان كه بتوانى دست زير پيكر پاره پاره حسين
بگيرى و او را از زمين بلند كنى و به خدا بگويى : ((خدا! اين
قربانى را از آل محمد قبول كن !))
پرتو دوازدهم
درست همان جا كه گمان مى برى انتهاى وادى مصيبت است ، آغاز مصيبت تازه اى
است ؛ سخت تر و شكننده تر.
اكنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نينوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن
بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بيندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همين جگر زخم خورده و چاك چاك سر كنى .
ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پيكر حسين . در ميان اين دهها هزار تن
، ده تن از بقيه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
يكى اسحق بن حيوة حضرمى است ، يكى اخنس بن مرثد، يكى حكيم بن طفيل ، يكى عمر بن
صبيح صيداوى ، يكى رجاء بن منقذ عبدى ، ديگرى صالح بن سليم بن خيثمه جعفى است .
ديگرى واحظ بن ناعم و ديگرى صالح بن وهب جعفى و ديگرى هانى بن ثبيت حضرمى و دهمى
اسيد بن مالك .
كوه هم اگر باشى با ديدن اين منظره ويرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى . اما تو
كوه نيستى كه كوه شاگرد كودن و مانده و درجازده مكتب توست .
پس مى ايستى ، دندانهايت را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش
مى كنى كه نگاه بچه ها را از اين واقعه بگردانى تا قالب تهى نكنند و جانشان را بر
سر اين حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون هميشه چه محمل خوبى است . هرچند كه خودش براى خودش داغى است و
نشان و يادگارى از داغى ، هرچند كه بچه ها دوره اش كرده اند و همه خبر از سوارش مى
گيرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند كه سكينه به يالش آويخته است و ملتمسانه مى پرسد:
((اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند يا همچنان با لب
تشنه شهيدش كردند؟!
هرچند كه پر و بال خونين ذوالجناح ، خود دفتر مصيبتى است كه هزاران اندوه را تداعى
مى كند، اما همين قدر كه نگاه بچه ها را از آنسوى ميدان مى گرداند، همين قدر كه ذهن
و دلشان را از اسبهاى ديگر كه به كارى ديگر مشغولند، غافل مى كند، خود نعمت بزرگى
است ، شكر كردنى و سپاس گزاردنى .
بخصوص كه مويه بچه ها، كاسه صبر ذوالجناح را لبريز مى كند، او را از جا مى جهاند و
به سمت مقر دشمن مى كشاند.