آفتاب در حجاب

سيد مهدى شجاعى

- ۲ -


با پدرانتان در قتل پيامبر ناكام مانديد و اكنون كمر به قتل وصى و برادر او بسته ايد. شرم كنيد.
همين آيه قرآنى براى رسوايى هميشه تان بس نيست ؟ وان تظاهرا عليه فان الله هو موليه و جبريل و صالح المؤ منين و الملائكة بعد ذلك ظهير.(7) دوست دارى به برادرت يادآورى كنى كه اين آتش از زمان پيامبر در زير خاكستر خفته است . اينها اگر جراءت مى كردند، پيامبر را از ميان برمى داشتند. نتوانستند، سر از سقيفه در آورند، بيست و پنج سال خورشيد را به بند كشيدند و در شهر كوران ، پادشاهى كردند و بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از نهروان(8) درآوردند، به لباس ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشير را به دست ابن ملجم دادند. و كدام آخر؟ معاويه از همه گذشتگان پليدتر مكارتر بود. نيش معاويه بود كه زهر را به جان برادرمان حسن ريخت .
دوست دارى فرياد بزنى : ((برادرم ! تو كه اينها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پيامبر علم مى كنى ؟))
اما فرياد نمى زنى ، شكوه هم نمى كنى . فقط مثل باران بهارى اشك مى ريزى و تلاش مى كنى كه آتش دل را به آب ديده خاموش كنى . چه ، مى دانى كه او بهتر از تو اين قوم را مى شناسد و اين گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به كوفه نگاه مى كند، به شام . كه تو را و كاروانت را به نام اسراى خارجى در شهر مى گردانند. مى خواهد در ميان اين قاتلان كسى نباشد كه بگويد ما گمان كرديم با دشمن خارجى روبروييم . با مخالفان اسلام مى جنگيم . مى خواهد كه در قيامت كسى نباشد كه ادعا كند ما مقتول خويش را نشناختيم و هويت سپاه مقابل را در نيافتيم .
در مقابل اين اعتراف كه امام از اينها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحويلشان مى دهد. همه آنها كه صداى امام را مى شنوند، با فرياد يا زمزمه زيرلب يا هياهو و بلوا اعلام مى كنند كه :
يه خدا اينچنين است .
انكار نمى كنيم !
مى دانيم كه فرزند پيامبرى !
مى دانيم كه پدرت على است !
قابل انكار نيست !
و بعد برادرت جمله اى مى گويد كه همان يك جمله تو را زمين مى زند و صيهه ات را به آسمان بلند مى كند.
فبم تستحلون دمى ؟ پس چرا كشتن مرا روا مى شمريد؟ پس ‍ چرا خون مرا مباح مى دانيد؟
اين جمله ، جگرت را به آتش مى كشد. بيان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلوميت تمامى مظلومان عالم با همين يك جمله بر سرت هوار مى شود.
اين ناخنهاى توست كه بر صورت خراش مى اندازد و اين اشك توست كه با خون گونه ات آميخته مى شود و اين صداى ضجه توست كه به آسمان برمى خيزد.
امام رو بر مى گرداند. به عباس و على اكبر مى گويد: ((زينب را دريابيد.))

پرتو پنجم
دلت مى خواهد كه طاقت بياورى ، صبورى كنى و حتى به حسين دلدارى بدهى .
بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گيرند و اگر تو بى تابى كنى ، طاقت از كف مى دهند.
سجاد كه در خيمه تيمار تو خفته است ، حادثه را در آينه نگاه تو دنبال مى كند.
پس تو بايد آنچنان با آرامش و طماءنينه باشى ، انگار كه همه چيز منطبق بر روال معهود پيش مى رود. و مگر نه چنين است ؟ مگر تو از بدو ورود به اين جهان ، خودت را مهياى اين روز نمى كردى ؟
پس بايد قطره قطره آب شوى و سكوت كنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنياورى . همچنان كه از صبح چنين كرده اى . حسين از صبح با تك تك هر صحابى ، به شهادت رسيده است ، با قطره قطره خون هر شهيد، به زمين نشسته است و تو هر بار به او تسلى بخشيده اى . هر بار قلبش را گرم كرده اى و اشك از ديدگان دلش سترده اى .
هر بار كه از ميدان باز آمده است ، افزايش موهاى سپيد سر و رويش را شماره كرده اى ، به همان تعداد، در خود شكسته اى ، اما خم به ابرو نياورى .
خواهر اگر تعداد موهاى سپيد برادرش را نداند كه خواهر نيست . خواهر اگر عمق چروكهاى پيشانى برادرش را نشناسد كه خواهر نيست . تازه اينها مربوط به ظواهر است . اينها را چشم هر خواهرى مى تواند در سيماى برادرش ببيند. زينب يعنى شناساى بندهاى دل حسين ، يعنى زيستن در دهليزهاى قلب حسين ، عبور كردن از رگهاى حسين و تپيدن با نبض حسين . زينب يعنى حسين در آينه تاءنيث . زينب يعنى چشيدن خار پاى حسين با چشم . زينب يعنى كشيدن بار پشت حسين ، بر دل .
وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى كه كه محاسنش به خون حبيب ، خضاب شد، وقتى كه رمق پاهايش را در پاى پيكر حر بن يزيد رياحى ريخت ، وقتى كه از كنار سجاده خونين عمرو بن خالد صيداوى برخاست ، وقتى كه جگرش با ديدن زخمهاى سعيد بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى كه عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشك نشاندند، وقتى كه زهير به آخرين نگاهش دل حسين را به آتش كشيد، وقتى كه خون وهب و همسرش ، عاشقانه به هم آميخت و پيش پاى حسين ريخت ، وقتى كه جون ، در واپسين لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رايحه حضور حسين ، معطر كرد، وقتى كه ...
در تمام اين اوقات و لحظات ، نگاه تو بود كه به او آرامش مى داد و دستهاى تو بود كه اشكهاى وجودش را مى سترد.
هر بار كه از ميدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى .
حسين با هر بار آمدن و رفتن ، تعزيتهايش را به دامان تو مى ريخت و التيام از نگاه تو مى گرفت . اين بود كه هر بار، سنگين مى آمد اما سبكبال باز مى گشت . خسته و شكسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت .
اكنون نيز دلت مى خواهد كه طاقت بياورى ، صبورى كنى و حتى به حسين دلدارى بدهى . همچنانكه از صبح تاكنون كه آفتاب از نيمه آسمان گذشته است چنين كرده اى . اما اكنون ماجرا متفاوت است .
اكنون اين دل شرحه شرحه توست كه بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خيمه ها پيش مى آيد.
اكنون اين ميوه جان توست كه لگدمال شده در زير سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.
على اكبر براى تو تنها يك برادر زاده نيست . تجلى اميدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست . على اكبر پيامبر دوباره توست .
نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اكبر براى تو التيام شهادت محسن است . شهيد نيامده . غنچه پيش از شكفتن پرپر شده .
شهادت محسن ، اولين شهادت در ديدرس تو بود. تو چهار ساله بودى كه فرياد مادر را از ميان در و ديوار شنيدى كه ((محسنم را كشتند)) و به سويش دويدى .
شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پيش ‍ چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اكبر نيامد، اين زخم التيام نپذيرفت .
اكنون اين مرهم زخم توست كه به خون آغشته شده است . اكنون اين زخم كهنه توست كه سر باز كرده است .
دوست داشتى حسين را دمادم در آغوش بگيرى و بوى حسين را با شامه تمامى رگهايت استشمام كنى . اما تو بزرگ بودى و حسين بزرگتر و شرم هميشه مانع مى شد مگر كه بهانه اى پيش مى آمد؛ سفرى ، فراق چند روزه اى ، تسلاى مصيبتى و... تو هميشه به نگاه اكتفا مى كردى و با چشمهايت بر سر و روى حسين بوسه مى زدى .
وقتى على اكبر آمد، ميوه بهانه چيده شد و همه موانع برچيده .
حسين كوچكت هميشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسين طلبانه ات را نثار او مى كنى .
از آن پس ، هرگاه دلت براى حسين تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اكبر مى زدى .
از آن پس ، على اكبر بود و در دامان مهر تو. على اكبر بود و دستهاى نوازش ‍ تو، على اكبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسين بود و ادراك عاطفه تو.
و اكنون نيز حسين بهتر از هر كس اين رابطه را مى فهمد و عمق تعزيت تو را درك مى كند.
دلت مى خواهد كه طاقت بياورى ، صبورى كنى و حتى به حسين دلدارى بدهى .
اما چگونه ؟ با اين قامت شكسته كه نمى توان خيمه وجود حسين را عمود شد.
با اين دل گداخته كه نمى توان بر جگر حسين مرهم گذاشت .
اكنون صاحب عزا تويى . چگونه به تسلاى حسين برخيزى ؟
نيازى نيست زينب ! اين را هم حسين خوب مى فهمد.
وقتى پيكر پاره پاره على اكبر به نزديكى خيمه ها مى رسد. و وقتى تو شيون كنان و صيحه زنان خودت را از خيمه بيرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشك مى ريزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسيدن به پيكر على ، چند بار زمين مى خورى و برمى خيزى ، وقتى خودت را به روى پيكر على اكبر مى اندازى ، حسين فرياد مى زند كه : ((زينب را دريابيد.))
حسينى كه خود قامتش در اين عزا شكسته است و پشتش دوتا شده است . حسينى كه غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پيش چشمان اشكبارش تيره و تار شده است . حسينى كه خود بر بلندترين نقطه عزا ايستاده است ، فقط نگران حال توست و به ديگران نهيب مى زند كه : ((زينب را دريابيد. هم الان است كه قالب تهى كند و كبوتر جان از نفس ‍ تنش بگريزد.))

پرتو ششم
خانمى شده بودى تمام و كمال . و سالارى بى مثل و نظير.
آوازه فضل و كمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسلام پيچيده بود. آنقدر كه نام زينب از شدت اشتهار، مكتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود كه تو را معرفى مى كرد. لزومى نداشت نام زينب را كسى بر زبان بياورد.
اگر كسى مى گفت : عالمه ، اگر كسى مى گفت عارفه ، اگر كسى مى گفت فاضله ، اگر كسى مى گفت كامله ، همه ذهنها تو را نشان مى كرد و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت .
تجلى گونه گون صفتهاى تو چون صدف ، گوهر ذاتت را در ميان گرفته بود و پوشانده بود. كسى نمى گفت زينب . همه مى گفتند: زاهده ، عابده ، عفيفه ، قانته ، قائمه ، صائمه ، متهجده ، شريفه ، موثقه ، مكرمه .
اين لقبها برازنده هيچ كس جز تو نبود كه هيچ كس واجد اين صفات ، در حد و اندازه تو نبود. نظير نداشتى و دست هيچ معرفتى به كنه ذات تو نمى رسيد.
القابى مثل : محبوبة المصطفى و نائبة الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تاءكيد مى كرد، اما صفات ديگر، جز تو مجرا و مجلايى نمى يافتند.
امينة الله را جز تو كسى ديگر نمى توانست حمل كند. بعد از شهادت زهرا، تشريف ((وليه الله )) جز تو برازنده قامت ديگرى نبود.
نديده بودند مردم . در تاريخ و پيشينه و مخيله خود هم كسى مثل تو را نمى يافتند جز مادرت زهرا كه پديد آورنده تو بود و مربى تو.
از اين روى ، تو را صديقه صغرى مى گفتند و عصمت صغرى كه فاصله و منزلت ميان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در ميان همه اين القاب و كنيه ها و صفات ، اشتهار تو به عقيله بنى هاشم و عقيله عرب ، بيشتر بود كه تو عزيز خاندان خود بودى و عزت هيچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسيد.
و چنين يوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غير طبيعى است . و طبيعى است اگر طالبان و خواستگاران ، به بضاعت وجودى خويش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند.
مى آمدند، همه گونه مردم مى آمدند، از مهترين قبايل اشراف تا كهترين مردم اطراف و اكناف . و همه تو را از على ، طلب مى كردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.
پست ترين و فرومايه ترين آنها، اشعث بن قيس كندى بود.
همان كه در سال دهم هجرت ايمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشكارا مرتد شد و تا ابوبكر بر او چيره نشد، ايمان مجدد نياورد.
ابوبكر پس از اين پيروزى ، خواهر نابينايش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد.
يكى اسماء كه زهر در جام برادرت حسن ريخت و او را به شهادت رساند و ديگرى محمد كه اكنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ايستاده است .
هرچه از پدرت ، كلام رد و تلخ مى شنيد، رها نمى كرد. گويى در نفس اين طلب ، تشخصى براى خود مى جست .
بار آخر در مسجد بود كه ماجرا را پيش كشيد، در پيش چشم ديگران .
و على برآشفته و غضب آلود فرياد كشيد: ((ابوبكر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار ديگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جارى شود و گوش نامحرم ديگران بشنود، از شمشيرم پاسخ خواهى گرفت .))
اين غريو غيرت الله ، او را خفه كرد و ديگران را هم سر جايشان نشاند.
اما يك خواستگار بود كه با همه ديگران فرق مى كرد و او عبدالله ، پسر جعفر طيار شهيد مؤ ته بود، مشهور به بحر جود و درياى سخاوت . هم فرزند شهيدى با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنى هاشم .
پيامبر اكرم بارها در حضور امير مؤ منان و او و ديگران گفته بود:
((دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما.))
و اين كلام پيامبر، پروانه خوبى بود براى طلب كردن شمع خانه على .
اما عبدالله شرم مى كرد از طرح ماجرا. نگاه كردن به ابهت چشمهاى على و خواستگارى كردن دختر او كار آسانى نبود هرچند كه خواستگار، عبدالله جعفر، برادر زاده على باشد و نزديكترين كس به خاندان پيامبر.
عاقبت كسى را واسطه كرد كه اين پيام را به گوش على برساند و اين مهم را از او طلب كند.
ريش سپيد واسطه ، متوسل شده بود به همان كلام پيامبر كه پيامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : ((دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.))
و براى برانگيختن عاطفه على ، گفته بود: ((در مهر هم اگر صلاح بدانيد، تبعيت كنيم از مهريه صديقه كبرى سلام الله عليها.))
ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل ديگر دختران .
تو را فقط يك انگيزه ، حيات مى بخشيد و يك بهانه زنده نگاه مى داشت و آن حسين بود.
فقط گفتى : ((به اين شرط كه ازدواج ، مرا از حسينم جدا نكند.))
گفتند: ((نمى كند.))
گفتى : ((اقامت در هر ديار كه حسين اقامت مى كند.))
گفتند: ((قبول .))
گفتى : ((به هر سفر كه حسين رفت ، من با او همراه و همسفر باشم .))
گفتند: ((قبول .))
گفتى : ((قبول .))
و على گفت : ((قبول حضرت حق .))
پيش و بيش از همه ، فقرا و مساكين شهر از اين خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا كه عطر وليمه ازدواج تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت و پس ‍ از آن ، ديگران و ديگران آمدند و اين ازدواج مبارك را تهنيت گفتند.
دو نوجوانى كه اكنون به سوى تو پيش مى آيند، ثمره همين ازداوجند.
گرچه از مقام حسين مى آيند، اما ماءيوس و خسته و دلشكسته اند.
هر دو يلى شده اند براى خودشان .
به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هيچگاه به ديد فروشنده ، اينسان به آنها نگاه نكرده بودى . چه بزرگ شده اند، چه قد كشيده اند، چه به كمال رسيده اند. جان مى دهند براى قربانى كردن پيش پاى حسين ، براى باز پس دادن به خدا. براى عرضه در بازار عشق .
علت خستگى و شكستگى شان را مى دانى . حسين به آنها رخصت ميدان رفتن نداده است .
از صبح ، بى تاب و قرار بوده اند و مكرر پاسخ منفى شنيده اند.
پيش از على اكبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اكبر داده است و اين آنها را بى تاب تر كرده است .
علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تكان نمى خورد. مى دانى كه قرار نيست اينها دنياى پس از حسين را ببينند. و ترتيب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف ديگر، پيش از اين در لوح محفوظ رقم خورده است .
لوحى كه پيش چشم توست .
و اصلا اگر بنا بر فديه كردن نبود، غرض از زادن چه بود؟
اينهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت هديه اش كنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود كه نشود.
در مدينه هم وقتى قصد حسين از سفر، به گوش تو رسيد، اين دو در شهر نبودند، اما معطلشان نشدى . مى دانستى كه هر كجا باشند، نهم محرم ، جايشان در كربلاست !
بى درنگ از عبدالله خداحافظى كردى و به خانه حسين درآمدى .
بهانه زيستن پديد آمده بود، و يك لحظه بيشتر با حسين زيستن غنيمت بود.
هر دو وقتى در منزلى بين راه ، به كاروان رسيدند و تو را از ديدارشان متعجب نديدند، شگفت زده شدند. گمان مى كردند كه تو را ناگهان غافلگير خواهند كرد و بهت و حيرتت را بر خواهند انگيخت . اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نيافتند، با تعجب پرسيدند: ((مگر از آمدن ما خبر داشتيد؟))
و تو گفتى :((شما براى همين روزها به دنيا آمده بوديد. مگر مى شد امام من جايى باشد و عون و محمد من جاى ديگر؟ اين روزها بايد جاده همه عشقهاى من به يك نقطه منتهى شود. بدون شما دوپاره تن اين ماجرا چگونه ممكن مى شد؟))
اكنون هر دو بغض كرده و لب برچيده آمده اند كه : ((مادر! امام رخصت ميدان نمى دهد. كارى بكن .))
تو مى گويى : ((عزيزان ! پاى مرا به ميان نكشيد.))
محمد مى گويد: ((چرا مادر؟ تو خواهر امامى ! عزيزترين محبوب اويى .))
و تو مى گويى : ((به همين دليل نبايد پاى مرا به ميان كشيد. نمى خواهم امام گمان كند كه من شما را راهى ميدان كرده ام . نمى خواهم امام گمان كند كه من دارم عزيزانم را فدايش مى كنم . گمان كند كه من بيشتر از شما شائقم به اين ماجرا. گمان كند... چه مى گويم . او امام است ، در وادى معرفت او گمان راه ندارد. او چون آينه همه دلها را مى بيند و همه نيتها را مى خواند. اما...اما من اينگونه دلخوشترم . اين دلخوشى را از مادرتان دريغ نكنيد.))
عون مى گويد: ((امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز اين نباشد چه ؟ ما همه تلاشمان را كرديم . پيداست كه امام نمى خواهد شما را داغدار ببيند. اندوه شما را تاب نمى آورند. اين را آشكارا از نگاهشان مى شود فهميد.))
محمد مى گويد: ((ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست مادر! دست ما و دامنت !))
تو چشم به آسمان مى دوزى ، قامت دو نوجوانت را دوره مى كنى و مى گويى : ((رمز اين كار را به شما مى گويم تا ببينم خودتان چه مى كنيد.))
عون و محمد هر دو با تعجب مى پرسند: ((رمز؟!))
و تو مى گويى : ((آرى ، قفل رضايت امام به رمز اين كلام ،گشوده مى شود. برويد، برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهيد. همين .
به مقصود مى رسيد...اما...))
هر دو با هم مى گويند:((اما چه مادر؟))
بغضت را فرو مى خورى و مى گويى : ((غبطه مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پيش حسين خالى كنيد. و از خداى حسين ، آمدن و پيوستنم را بخواهيد.))
هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهاى تو مى دوزند و پاهايشان سست مى شود براى رفتن .
مادرانه تشر مى زنى : ((برويد ديگر، چرا ايستاده ايد؟!))
چند قدمى كه مى روند، صدا مى زنى :
راستى !
و سرهاى هر دو بر مى گردد.
سعى مى كنى محكم و آمرانه سخن بگويى :
همين وداعمان باشد. برنگرديد براى وداع با من ، پيش چشم حسين .
و بر مى گردى و خودت را به درون خيمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى يابد براى رها شدن و بغض مجال پيدا مى كند براى تركيدن و اشك راه مى گشايد براى آمدن .
چقدر به گريه مى گذرد؟
از كجا بدانى ؟
فقط وقتى طنين فرياد عون به رجز در ميدان مى پيچيد، به خودت مى آيى و مى فهمى كه كلام رمز، كار خودش را كرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است .
شايد اين اولين بار باشد كه صداى فرياد عون را مى شنوى ، از آنجا كه هميشه با تو و ديگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته . نمى توانستى تصور كنى كه ذخيره و ظرفيتى از فرياد هم در حنجره داشته باشد. فريادش ، دل تو را كه از خودى و مادرى ،مى لرزاند، چه رسد به دشمن كه پيش روى او ايستاده است :
آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسيد، بشناسيد! اين منم فرزند جعفر طيار، شهيد صادقى كه بر تارك بهشت مى درخشيد و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى كند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از اين ؟!
ذوق مى كنى از اينهمه استوارى و صلابت و اين اشك كه مى خواهد از پشت پلكها سر ريز شود، اشك شوق است اما اشك و شيون و آه ، همان چيزهايى هستند كه در اين لحظات نبايد خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خيمه بيرون بگذارى . آن هنگام كه بر تل پشت خيمه ها مى رفتى و حسين و ميدان را نظاره مى كردى ، فرزند تو در ميدان نبود.
اكنون از خيمه درآمدن و در پيش چشم حسين ظاهر شدن يعنى به رخ كشيدن اين دو هديه كوچك .
و اين دو گل نورسته چه قابل دارد پيش پاى حسين !
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى يك نگاه حسين مى كردى و عذر مى خواستى . اكنون شرم از اين دو هديه كوچك ،كافيست تا تلاقى نگاه تو را با حسين پرهيز دهد.
يال خيمه افتاده است و هيچ گوشه اى از ميدان پيدا نيست . اما اين اختفا نه براى توست كه پرده هاى ظلمت و نور را دريده اى و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمين .
مى بينى كه سه سوار و هيجده پياده ، به شمشير عون ، راهى ديار عدم مى شوند و خدا نيامرزد عبدالله بن قطبه نبهانى را كه با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زير مى كشد.
هنوز بدن عون به زمين نرسيده ، فرياد محمد است كه در آسمان مى پيچد:
شكايت به درگاه خدا بايد برد از قساوت اين قوم كوردل امام ناشناس ، قومى كه معالم قرآن و محكمات تنزيل و تبيان را به تحريف و تبديل ايستادند و كفر و طغيان خويش را آشكار كردند.
تعجيل محمد شايد از اين روست كه از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد يا شايد به ورودگاه عون كه پيش چشم اوست ، رغبت مى ورزد.
ده پياده او را دوره مى كنند و او با شمشيرش ميان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد.
يازدهمى عامر بن نهشل تميمى است كه شمشير كينه اش را از خون محمد سيراب مى كند.
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اى واى ! اين كسى كه پيكر عون و محمد را به زير دو بغل زده و با كمر خميده و چهره درهم شكسته و چشمهاى گريان ، آن دو را به سوى خيمه مى كشاند حسين است . جان عالم به فدايت ، حسين جان رها كن اين دو قربانى كوچك را خسته مى شوى .
از خستگى و خميدگى توست كه پاهايشان به زمين كشيده مى شود.
رهايشان كن حسين جان ! اينها براى خاك آفريده شده اند.
آنقدر به من فكر نكن . من كه اين دو ستاره كوچك را در مقابل خورشيد وجود تو اصلا نمى بينم . واى واى واى ! حسين جان ! رها كن انديشه مرا.
زينب ! كاش از خيمه بيرون مى زدى و خودت را به حسين نشان مى دادى تا او ببيند كه خم به ابرو ندارى و نم اشكى هم حتى مژگان تو را تر نكرده است . تا او ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببيند كه زخم على اكبر، بر دلت عميق تر است تا اين دو خراش كوچك .
تا او...اما نه ، چه نيازى به اين نمايش معلوم ؟
بمان ! در همين خيمه بمان ! دل تو چون آينه در دستهاى حسين است .
اين دل تو و دستهاى حسين ! اين قلب تو و نگاه حسين !

پرتو هفتم
قصه غريبى است اين ماجراى عطش . و از آن غريبتر، قصه كسى است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگى ، التيام و دلدارى دهد.
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش ، توان از كف مى ربايد و نهال طاقت را مى سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش ، بخواهى به تسلاى ديگران بايستى و به تحمل و صبورى دعوتشان كنى .
بارى كه بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم كرده است ، صداى استخوانهايت را در آورده است ، پيشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است ، ميان مفصلهايت ، فاصله انداخته است ، تنت را خيس عرق كرده است و چهره ات را به كبودى كشانده است و... تو در اين حال بايد بخندى و به آرامش و آسايش تظاهر كنى تا ديگران اولا سنگينى بار تو را در نيابد و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورد.
اين ، حال و روز توست در كربلا.
در كربلا، شايد هيچ كس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نكرده باشد.
بچه ها كه فرياد العطش سر داده اند، همگى در سايه سار خيمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس كامل ، در زير آفتاب سوزنده نينوا، حتى خون رگهاى تو را تبخير كرده است .
تو اگر با همين حجاب ، در عرصه نينوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش مى كشيد، چه رسد به اينكه هيچ كس در كربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندويده است ، هروله نكرده است مگر البته خود حسين
و تو اكنون با اين حال و روز فرياد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بياورى . بايد تشنگى را در تار و پود جوانان بنى هاشم ببينى و به تسلايشان برخيزى . بايد زبانه هاى عطش را در چشمهاى كودكان نظاره كنى و زبان به كام بگيرى و دم برنياورى .
بايد تصوير كوثر را در آينه نگاهت بخشكانى تا بچه ها با ديدن چشمهاى تو به ياد آب نيفتند.
بايد آوندهاى خشكيده اينهمه نهال را به اشك چشم آبيارى كنى تا تصوير پژمردگى در خيال دشمن بخشكد و گلهاى باغ رسول الله را شاداب تر از هميشه ببيند.
اما از همه اينها مهمتر و در عين حال سختر و شكننده تر، كار ديگرى است و آن اين كه نگذارى آتش عطش بچه ها از در و ديوار خيمه ها سرايت كند و توجه ابوالفضل را برانگيزد، نگذارى طنين تشنگى بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا كه تو عباس را مى شناسى و از تردى و نازكى دلش باخبرى .
مى دانى كه تمام صلابت و استوارى و دليرى او، در مقابل دشمن است .
و مى دانى كه دلش در پيش دوست ، تاب كمترين لرزش را ندارد.
پس او نبايد از تشنگى بچه ها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنين زلزله در كائنات مى پيچد.
او اگر از تشنگى بچه هاى حسين باخبر شود، آنى طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا ريشه عطش را در جهان بخشكاند.
او تاب ديدن اشك بچه ها را ندارد. او در مقابل گريه هاى رقيه دوام نمى آورد. لزومى ندارد كه سكينه از او چيزى بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكينه در مى يابد. او كسى نيست كه بتواند در مقابل نگاه سكينه بى تفاوت بماند.
سكينه فقط كافى است كه لب به خواستن آب ، تر كند؛ او تمام درياهاى عالم را به پايش مى ريزد.
اما خدا چه صبر و طاقتى به اين سكينه داده است . دلش را دوپاره كرده است . نيمش را با پدر به ميدان فرستاده است و نيم ديگر را در زير پاى كودكان ، پهن كرده است .
ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى كودك نشست . سخن هر چقدر هم شيرين ، براى كودك تشنه ، آب نمى شود. اين دل سكينه است كه در سخن گفتن با كودكان ، آب مى شود.
نه ، نه ، نه ، عباس نبايد لبهاى به خشكى نشسته سكينه را ببيند. نگاه عباس ‍ نبايد با نگاه سكينه تلاقى كند. عباس جانش را بر سر اين نگاه مى گذارد و روحش را به پاى اين نگاه مى ريزد و بى عباس ... نه ... نه ...، زندگى بدون آب ممكن تر است تا بدون عباس .
عباس ، دل آرام عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است .
حيات ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، ميان تهى است و آسمان و زمين ، بى قمر بنى هاشم ، تاريك و ظلمانى است .
نه ، نه ، عباس نبايد از تشنگى بچه ها باخبر شود. اين تنها راز عالم هستى است كه بايد از او مخفى شود. اما مگر او با گفتن و شنيدن ، خبردار مى شود؟! دل او آينه آفرينش است . و آينه ، تصوير خويش را انتخاب نمى كند.
مگر همين ديشب نبود كه تو براى سركشى به خيمه هاى خودى از خيمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و با صلابت در كار محافظت از خيمه ها ديدى ؟!
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه ((چه علمدار خوبى دارد برادرم !)) از ميان زمزمه هاى او با خودش شنيدى كه : ((چه مولاى خوبى دارم من .))
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه ((چه برادر خوبى دارد برادرم !)) شنيدى كه : ((من نه برادر، كه خدمتگزار حسينم و زندگى ام در بندگى حسين معنا مى شود.))
آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند. پرواز هيچ پرنده خيالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.
چگونه مى توان رازى به اين عظمت را از عباس مخفى كرد؟!
هميشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسين مى زده است .
انگار پيش از آنكه لب و دهان حسين ، تشنگى را احساس كند، قلب عباس ، از آن خبر مى داده است .
اكنون كه روز تشنگى است ، چگونه ممكن است او از عطش حسين و بچه هاى جبهه حسين بى خبر بماند؟!
بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همين خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سركنده كرده است . همين خبر است كه او را ميان خيمه و ميدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است .
او معدن و سرچشمه ادب است . او كسى نيست كه با سماجت از امام چيزى طلب كند. او كسى است كه به احتمال پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما اين خواهش ، اين مطلب ، اين تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است .
اين خود او بوده است كه در ميان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب كلنجار سختى داشته است . عباس ؛ ميان دو خواسته ، ميان دو عشق ، ميان دو ايثار.
هرم عطش بچه ها، او را از كنار خيمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگيرد و براى آوردن آب ، دل به درياى دشمن بزند. اما به آنجا كه رسيده است و تنهايى امام را در مقابل اين سپاه عظيم ديده است ، طاقت نياورده است و تقاضاى خويش را فرو خورده و بازگشته است .
بار ديگر وقتى كودكان را ديده است كه پيراهنهاى خود را بالا زده اند و شكم به رطوبت جاى مشك پيشين سپرده اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار ديگر وقتى ...