تفسير كوثر ، جلد چهارم

آيت الله يعقوب جعفرى مراغى

- ۲۵ -


احكام فقهى جزيه

در فقه اسلامى، جزيه براى خود احكام ويژه اى دارد كه ما در اينجا بعضى از آن را مطرح مى كنيم:

1 ـ از چه كسانى جزيه گرفته مى شود؟

درباره يهود و نصارى كسى ترديد نكرده كه اگر با آنها مصالحه شد مى توانند با دادن جزيه در پناه حكومت اسلامى زندگى كنند. راجع به مجوس هم اكثريت قاطع فقها فتوا داده اند كه آنها نيز مانند يهود و نصارى هستند. و مى توان از آنها جزيه گرفت دليل آنها عمل پيامبر است كه از مجوس بحرين و هجر جزيه گرفت(194) و درباره آنها فرمود: سنّوا بهم سنّة اهل الكتاب يعنى المجوس(195) يعنى با آنها (مجوس) مانند اهل كتاب رفتار كنيد. و نيز امير المؤمنين على بن ابيطالب (ع) از مجوس جزيه مى گرفت و مى فرمود: المجوس انما الحقوا باليهود و النصارى فى الجزية و الديات لأنه قد كان لهم فيما مضى كتاب.(196) يعنى مجوس در جزيه و ديات به يهود و نصارى ملحق شده اند چون آنها هم درگذشته كتابى داشتند.

درباره صابئين اختلاف نظر وجود دارد و بعضى از فقهاى شيعه مانند ابن جنيد و نيز از شافعى نقل شده كه آنها از اهل كتاب هستند و با توجه به اينكه در قرآن كريم آنها را در رديف يهود و نصارى ذكر كرده مى توان به اهل كتاب بودن آنها نظر داد. در اين باره بحث مفصلى داشتيم رجوع شود.(197)

وقتى با اهل كتاب مصالحه شد و آنها ملتزم شدند جزيه بدهند، از زنان و كودكان و ديوانگان جزيه گرفته نمى شود و از غير آنها اگر چه پير يا مريض يا راهب و يا فقير باشد جزيه گرفته مى شود البته براى فقير مهلت داده مى شود.(198)

2 ـ مقدار جزيه:

جزيه حد معينى ندارد و در قرآن كريم و احاديث، مقدار خاصى براى آن ذكر نشده است. بنابراين تعيين مقدار آن به حاكم اسلامى واگذار شده است كه بر حسب مصلحت مسلمانان و با در نظر گرفتن شرائط موجود مقدار آن را تعيين كند. در اين مسأله فقها اتفاق نظر دارند و فقط از اسكافى نقل شده كه حداقل مقدار آن براى هر يك نفر يك دينار است و حد اكثر را امام تعيين مى كند.(199)

در ميان فقهاى اهل سنت مسأله مورد اختلاف است ابوحنيفه مقدار آن را براى ثروتمند چهل و هشت درهم و براى متوسط بيست و چهار درهم و براى فقير دوازده درهم مى داند و مالك مقدار آن را تعيين نمى كند و شافعى حداقل آن را يك دينار مى داند.(200)

وقتى به سيره پيامبر و امير المؤمنين توجه مى كنيم مى بينيم هر كدام از آنها مطابق با مصلحت زمان مقدار خاصى را تعيين كرده اند مثلا پيامبر اسلام براى نصاراى نجران هفتاد لباس(201) و در بعضى از نقلها دو هزار لباس تعيين كرد(202) و امير المؤمنين براى گروهى از اهل كتاب در مدائن براى ثروتمندان آنها نفرى چهل و هشت درهم و براى طبقه متوسط نفرى بيست چهار درهم و براى طبقه فقير دوازده درهم در سال قرار داد(203).

اين نشان مى دهد كه جزيه مقدار معينى ندارد و مقدار آن بستگى به نظر حاكم اسلامى دارد. از اين گذشته در چند روايت به اين موضوع تصريح شده است ازجمله:

عن زرارة قلت لا بيعبدالله(ع) ماحدّ الجزية على اهل الكتاب و هل عليهم فى ذلك شيىء موظف لاينبغى ان يجوز الى غيره؟ فقال: ذلك الى الامام يأخذ من كلّ انسان منهم ماشاء على قدر ماله و ما يطيق...(204)

زراره مى گويد: به امام صادق(ع) گفتم: حدّ جزيه براى اهل كتاب چيست و آيا مقدار معينى وجود دارد كه نبايد از آن تجاوز كرد؟ فرمود: اين براى امام است كه از هر يك نفر آنها چقدر بگيرد كه مناسب ميزان ثروت او باشد و امام بيش از حد طاقت از آنها نمى گيرد.

بعضى از فقها گفته اند: اگر مصلحت خاصى نباشد كه امام مقدار جزيه را تعيين كند، بهتر اين است كه اصلا مقدار آن تا زمان وصول تعيين نشود تا آن خوارى و حقارت كه در آيه با لفظ «صاغرون» آمده محقق شود(205) چون وقتى نداند كه چقدر از او جزيه گرفته مى شود اين نوعى نگرانى براى او به وجود مى آورد و اى بسا اين كار سبب مى شود كه به دين اسلام وارد گردد هر چند چنين اسلامى ارزش معنوى ندارد ولى مى تواند سر آغازى براى اسلام واقعى باشد. البته بعضى ها مانند شيخ طوسى «صغار» مذكور در آيه را به معناى التزام آنها به احكام اسلام دانسته اند(206) و بعضى ها آن را به اين صورت بيان كرده اند كه ذمّى بايد جزيه را در حالى كه ايستاده و مسلمان نشسته است بدهد.(207)

مطلب ديگر اينكه جزيه را مى توان به يكى از دو صورت تعيين كرد: يا به صورت ماليات سرانه و اينكه از هر نفرى مبلغ معينى گرفته شود و يا به صورت خراج بر زمين و اينكه در برابر مقدار معينى از زمين مبلغ معينى گرفته شود و امير المؤمنين هر دو روش را به كار برده است.(208) اما نمى توان هر دو را يك جا عملى كرد دراين باره روايتى از امام صادق(ع) نقل شده است و فقهاى ما نيز به اين فتوا داده اند و اسكافى گفته است كه امام مى تواند در آغاز هر دو را يك جا شرط كند ولى اگر در آغاز چنين شرطى نشد بعدها نمى توان چنين كرد.(209)

البته امام مى تواند علاوه بر تعيين مقدار جزيه، بر آنان شرط كند كه هر وقت سپاه اسلام از منطقه آنها عبور كرد سپاه را مهمان كنند و آذوقه آن را بدهند. همانگونه كه پيامبر اسلام با نصاراى نجران و ايله همين شرط را كرد و اين اضافه بر يك دينارى بود كه بر هر نفر از آنها تعيين شده بود.(210)

3 - مدّت جزيه:

آنچه از ظاهر روايات و فتاوى استفاده مى شود، اين است كه جزيه در هر سالى تكرار مى شود و مانند زكات بر مسلمانان است و هر سالى يك بار بايد از اهل ذمّه جزيه گرفته شود. بعضى از فقهاى شيعه و همين طور شافعى گفته اند كه بايد در آخر هر سال گرفته شود ولى ابو حنيفه گفته در اول هر سال گرفته مى شود ولى اين سخن مخالف با چيزى است كه از روايات فهميده مى شود چون در روايات جزيه را به خراج تشبيه كرده و خراج در آخر سال گرفته مى شود.(211)

و در تاريخ مى خوانيم كه الطائع خليفه عباسى در سال 366 فرمان داد كه جزيه اهل ذمّه به نسبت استطاعت و در محرّم هر سال جمع آورى شود.(212)

4 - سقوط جزيه:

اگر پيش از تمام شدن سال، يك نفر ذمّى مسلمان شد جزيه از او ساقط مى شود و اين مسأله اجماعى است ولى اگر پس از تمام شدن سال و پيش از دادن جزيه مسلمان شود، در اينجا اختلاف نظر وجود دارد. قول راجح اين است كه جزيه از او ساقط مى شود چون پيامبر فرموده:

الاسلام يجبّ عما قبله.(213)

اسلام آنچه را در پيش از اسلام اتفاق افتاده از بين مى برد.

و نيز فرموده:

ليس على المسلم جزية.(214)

براى مسلمان جزيه اى وجود ندارد.

ديگر اينكه پرداخت جزيه بايد همراه با «صغار» باشد و كسى كه مسلمان شده است نبايد تحقير شود.(215)

حكم سقوط جزيه پس از مسلمان شدن ذمّى اگر چه بعد از گذشت سال باشد از اين آيه شريفه هم استفاده مى شود:

قل للذين كفروا ان ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف (انفال/ 38)

به كسانى كه كافر شدند بگو اگر باز ايستند خداوند گذشته را بر آنان مى بخشد. البته اگر چنين شخصى پيش از اسلام، جزيه آن سال را پرداخت كرده باشد، به گفته علامه حلى، به او باز گردانيده نمى شود.(216)

در كتابهاى تاريخى آمده كه حجاج بن يوسف از ذمّى هايى كه مسلمان مى شدند نيز جزيه مى گرفت و اين رسم بود تا اينكه عمربن عبدالعزيز آن را برداشت.(217)

چگونگى اخذ جزيه در زمان پيامبر و خلفا

ديديم كه پيامبر اسلام در زمان حيات خود از بعضى از اهل كتاب جزيه گرفت نخستين گروه از اهل كتاب كه پيامبر از آنها جزيه گرفت اهل نجران و ايله بودند به گفته ابن اثير، پيامبر اسلام با نصاراى نجران قرار داد بست كه دو هزار لباس در هر سال به مسلمانان بدهند كه قيمت هر لباس چهل درهم بود و نيز شرط كرد كه اگر فرستادگان پيامبر نزد آنها رفتند از آنها پذيرايى كنند. وقتى ابوبكر به خلافت نشست با آنها همين معامله را كرد ولى عمر بن خطاب كه تمام مسيحيان را از جزيرة العرب كوچ داد نصاراى نجران را هم كوچ داد. عثمان دويست لباس از مجموع دو هزار لباس را از جزيه آنها كم كرد. وضع به همين منوال بود تا در زمان معاويه و يزيد چهارصد لباس از موضوع قرار داد كم شد و چون حجاج بن يوسف والى عراق شد هزار و سيصد لباس از آنها گرفته مى شد و در زمان عمر بن عبدالعزيز آنها را سرشمارى كردند و ديدند كه جمعيت آنها يك دهم جمعيت زمان پيامبر شده است عمر بن عبد العزيز به همان نسبت از مقدار جزيه آنها كم كرد و آنها فقط دويست لباس مى دادند.(218)

همچنين پيامبر از نصاراى بنى تغلب بن وائل جزيه گرفت ولى در زمان عمر بن خطاب آنها گفتند ما عرب هستيم و جزيه نمى دهيم و عمر از ترس اينكه آنها به روم ملحق شوند از آنها به جاى جزيه صدقه گرفت و مقدار آن دو برابر جزيه تعيين شده بود و از حضرت على(ع) نقل شده كه فرمود: اگر بتوانم با نصاراى بنى تغلب مى جنگم چون ميان پيامبر و آنها من عهد نامه اى نوشتم دائر بر اينكه آنها نبايد فرزندان خود را نصرانى كنند. پس تعهدى درباره آنها نيست، چون آنها اولاد خود را نصرانى كردند.(219) ضمناً بگوييم كه سجاح دختر حارث كه بعد از پيامبر اسلام ادعاى نبوت كرد از همين بنى تغلب بود.(220)

و نيز پيامبر از يهوديان و مسيحيان يمن جزيه گرفت و طى نامه اى به اهل يمن نوشت: هر كس بر دين يهود يا نصارى باشد مانعى از آن نيست و بايد جزيه بدهد، بر هر بالغى چه مرد و چه زن چه برده يا كنيز يك دينار يا قيمت آن است.(221) همچنين پيامبر اسلام از مجوس هجر يا بحرين جزيه گرفت و در روايتى آمده كه پيامبر ابوعبيده جراح را به بحرين فرستاد تا جزيه ها را جمع كند و به مدينه آورد و نيز مردم ايله و اذرح و دومة الجندل به پيامبر جزيه دادند.(222)

پس از رحلت پيامبر اسلام و گسترش فتوحات اسلامى، مسلمانان هر كجا با اهل كتاب رو برو شدند و كار به صلح انجاميد، براى آنها جزيه تعيين كردند كه يا به صورت ماليات سرانه و يا به صورت خراج بر زمين بود.

در زمان عمر جزيه يكى از منابع مهم درآمد مسلمانان بود. وقتى سرزمين سواد يا عراق كنونى و بين النهرين فتح شد، عمر خواست زمين سواد را ميان مسلمانان تقسيم كند وقتى آمار گرفتند ديدند براى هر مسلمانى زمين سه نفر فلاح مى رسد او با حضرت على(ع) در اين باره مشورت كرد و آنحضرت گفت: آنها را رها كن كه كمك براى مسلمانان باشند پس عمر آنها را رها كرد و عثمان بن حنيف را به آنان گماشت و بر آنان چهل و هشت و يا بيست و چهار و يا دوازده (درهم) تعيين كرد(223) (بسته به اينكه شخص ثروتمند يا متوسط يا فقير باشد)

همانگونه كه پيش از اين نقل كرديم حضرت على نيز در زمان حكومت خود همين مقدار را تعيين كرده بود.(224)

در روايت ديگرى آمده كه عمر زمين سواد را مسّاحى كرد سى و شش هزار هزار جريب بود او براى هر جريب زمين زراعتى يك درهم و يك قفيز و بر تاكستانها ده درهم و بر زمينهاى پر آب پنج درهم تعيين كرد.(225)

درست است كه عربها نظام مالى و دفتر و ديوان محاسباتى را از ايرانيان اقتباس كردند و از سالنامه هاى رسمى ايران ساسانى بهره جستند ولى درباره جزيه نمى توان سخن «دانيل دنت» را پذيرفت كه اعراب آن را از ايرانيان گرفته اند(226) چون ديديم كه در زمان پيامبر نيز از اهل كتاب جزيه گرفته مى شد.

مسلمانان در فتوحاتى كه داشتند در هر كجا مطابق با مصلحت روز مقدار جزيه را تعيين كردند. ديديم كه در سرزمين عراق يا سواد مقدار جزيه چگونه تعيين شد ولى در مصر وضع ديگرى حاكم بود. در فتح اسكندريه كه توسط عمروعاص صورت گرفت او با مقوقس حاكم آن شهر چنين مصالحه كرد كه سيزده هزار دينار بپردازند و هر كس از اهالى بخواهد در شهر بماند و هر كس بخواهد از آن شهر بيرون رود و هر مرد بالغى از قبطى ها دو دينار بدهند(227). و در بعضى از مصالحه ها در شهرهاى مصر مقرر شد كه علاوه بر جزيه سرانه، مقدارى گندم و جو و عسل و سركه داده شود و نيز براى هر مسلمانى يك دست لباس تحويل گردد.(228)

البته بناى جزيه بر تحقير اهل كتاب است ولى در عين حال نبايد آنها را اذيت و آزار كرد. على (ع) در گرفتن جزيه و خراج عاملان خود را به رفق و مدارا توصيه مى كرد و براى راحتى آنها از هر صاحب شغلى جنسى كه از آن شغل به دست مى آمد مى گرفت و مجبور نمى كرد كه حتماً طلا و نقره بدهند.(229)

يكى از رسومى كه در زمان عمر عملى شد و بعدها نيز ادامه يافت اين بود كه بر گردن اهل ذمّه مهر مى زدند و عمر گفته بود كه بر گردن اهل ذمّه مهر بزنيد.(230)

در بعضى زمانها به عنوان مفاصا حساب طوقى بر گردن ذمّى مى انداختند. گويا طوق انداختن يا مهر زدن بر گردن ذمّى ها رسم معمولى بوده است كه بشار بن برد شاعرى كه هم، زمان بنى اميه را درك كرده و هم، زمان بنى العباس را ديده است، در قصيده اى در بيان شدّت محبت معشوق خود مى گويد:

انّ فى بردىّ جسما ناحلا***لوتوكّأت عليه لا نهدم

ختم الحبّ لها فى عنقى***موضع الخاتم فى اهل الذمم.(231)

در لباس من جسم ضعيفى است كه اگر بر آن تكيه كنم نابود مى شود.

محبت معشوق بر گردنم مهرى زده بر همان محلى كه ذمّى را مهر مى زنند.

وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرُ ابْنُ اللّهِ وَ قالَتِ النَّصارَى الْمَسيحُ ابْنُ اللّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِئُونَ قَوْلَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُؤْفَكُونَ (* ) اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْبابًا مِنْ دُونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمآ أُمِرُوا اِلاّ لِيَعْبُدُوا اِلهًا واحِدًا لا اِلهَ اِلاّ هُوَ سُبْحانَهُ عَمّا يُشْرِكُونَ (* )

و يهود گفتند: عُزير پسر خداست و نصارى گفتند مسيح پسر خداست. اين سخن آنها در دهانشان است به سخن كسانى كه پيشتر كافر شدند شباهت دارد. خدا آنها را بكشد چگونه (از حق) بازداشته مى شوند؟ (30) آنان دانشمندان و راهبان خود و مسيح پسر مريم را به جاى خدا پروردگاران خود گرفته اند در حالى كه به آنها فرمان داده نشده بود مگر اينكه معبود يگانه را كه جز او خدايى نيست پرستش كنند او منزّه است از آنچه شريك قرار مى دهند(31)

نكات ادبى

1ـ «عزير» معرب عزرا است همان گونه كه عيسى معرب يسوع و يحيى معرب يوحناست. اين كلمه به خاطر داشتن علميت و عجميت بايد غير منصرف مى شد ولى چون به صورت مصغر است و بروزن يكى اوزان اصيل عربى است با آن معامله منصرف شده است مانند: شعيب.

2ـ «يضاهئون» شباهت دارند.

3ـ «يؤفكون» از افك به معناى برگردانيدن است و در اين جا منظور برگردانيدن از حق به سوى باطل است.

4ـ «احبار» جمع حبر، دانشمند. البته اين واژه بيشتر در دانشمندان يهود استعمال مى شود.

5ـ «رهبان» جمع راهب، تارك دنيا. اين واژه بيشتر به تاركان دنيا از مسيحيان گفته مى شود.

تفسير و توضيح

آيه (30) و قالت اليهود عزير ابن الله.. : در آيه پيش گفته شد كه اهل كتاب به خدا و روز قيامت ايمان ندارند. اكنون اين سخن توضيح داده مى شود. درست است كه آنها خود را خداپرست مى دانند ولى آنها خداپرست واقعى نيستند چون يهوديان مى گويند: عزير پسر خداست و مسيحيان مى گويند: مسيح پسر خداست. كسى كه براى خدا پسر قائل شود او خدا را به درستى نشناخته است و موحّد واقعى نيست. اين سخن يهود كه مى گفتند: عزير پسر خداست از آنجا ناشى شد كه پس از كشتارى كه بختنصر در بابل از يهود كرد و دانشمندان آنها را كشت و تورات از بين رفت، كورش پادشاه ايرانى در سال 457 پيش از ميلاد بابل را فتح كرد و به يهود آزادى داد در اين هنگام عزير يا همان عزرا كه يكى از دانشمندان يهود بود تورات را جمع آورى نمود و دين يهود را سازماندهى كرد و به خاطر خدمت مهمى كه او به دين يهود كرده بود، بعضى از يهوديان درباره او غلوّ كردند و به او پسر خدا لقب دادند.

ظاهر اين است كه اين لقب تشريفاتى است و براى نشان دادن نزديكى او به خدا بوده است در عين حال اين تعبير به هر معنايى كه باشد شرك آلود است، مشابه سخن مشركان است كه فرشتگان را دختران خدا مى دانستند.

در مورد حضرت مسيح اعتقاد نصارى به گونه اى ديگر بود آنها با گفتن اينكه مسيح پسر خداست براى مسيح يك حقيقت خدايى قايل بودند و چون مسيح بدون پدر به دنيا آمده بود آن را دليلى بر پسر خدا بودن مسيح مى دانستند و اعتقاد آنها فراتر از آن بود كه مسيح را به عنوان تشريفاتى پسر خدا بدانند. آنها و يهوديها خودشان را به عنوان تشريفاتى پسران خدا مى دانستند:

و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء اللّه و احبّاؤه (مائده / 18)

و يهود و نصارى گفتند ما پسران و دوستان خدا هستيم.

اعتقاد به پسر خدا بودن عزير و مسيح ريشه در اعتقادات مشركان داشت و اين سخن آنها شبيه اعتقاد مشركان و بت پرستان بود كه براى خدا اعوان و انصارى قائل بودند و بتهاى خود را واسطه هايى نزد خدا مى دانستند همانگونه كه فرزندان نزد پدران خود واسطه مى شوند و نيز بعضى از مشركان، فرشتگان را دختران خدا مى دانستند. از نظر تاريخى محققان ترديدى ندارند كه اين اعتقادات انحرافى بخصوص تثليث مسيحيان، از عقايد وثنى بت پرستان و مشركان از بودائيان و هندوها و گاهى ايرانيان و يونانيان گرفته شده است.

در پايان آيه آنها را نفرين مى كند و مى فرمايد: خدا آنها را بكشد چگونه از حق برگردانيده شدند؟ يعنى عواملى آنها را از حق به سوى باطل برگردانيد. بعضى از آن عوامل خارجى بود مانند دانشمندان جاه طلب آنها و بعضى داخلى بود مانند ساده لوحى و جهالت آنها.

آيه (31) اتخذوا احبار هم و رهبانهم اربابا من دون اللّه... : يهود و نصارى نه تنها درباره عزير و مسيح عقايد شرك آلودى داشتند بلكه آنها دانشمندان و مقدسان خود را نيز تقديس مى كردند و مقام فوق بشرى براى آنها قائل بودند.

يهوديان احبار يا دانشمندان خود را ارباب خود مى دانستند و مسيحيان نيز رهبان يا دانشمندان تارك دنياى خود را به اربابى گرفته بودند. اينها از يك سو مسيح پسر مريم را به جاى خدا براى خود ارباب گرفته بود و از سوى ديگرى علماى خود را كه متون مذهبى در اختيار آنها بود ارباب خود قرار داده بودند. منظور از ارباب گرفتن اين است كه به جاى اطاعت از خدا از اين افراد اطاعت مى كردند و هر چه را آنها حلال يا حرام مى كردند اينها مى پذيرفتند و هر چه تغيير و تحريف كه در آيات خدا مى دادند براى اينها قابل قبول بود. البته ارباب بودن مسيح به معناى تقديس او و اعتقاد به حلول خدا در جسم او بود و ارباب بودن احبار و رهبان به معناى اطاعت كوركورانه از آنها بود.

به خاطر همين دوگانگى در معناى «ارباب» مى بينيم كه در آيه شريفه «المسيح ابن مريم» را در كنار «احبار هم و رهبانهم» نياورده بلكه ميان آنها فاصله انداخته است.

در ادامه آيه اشاره مى كند كه يهود و نصارى در حالى احبار و رهبان و مسيح را ارباب خود مى دانستند كه به آنها جز اين فرمان داده نشده بود كه تنها خداى يگانه را كه جز او خدايى نيست پرستش كنند و خدا از آنچه براى او شريك قرار مى دهند منزه است.

دو دين يهوديت و مسيحيت در اساس، اديان توحيدى بودند و موسى و عيسى مردم را به پرستش خداى يگانه و مبارزه با شرك خوانده بود ولى بعدها در هر دو دين انحرافات شديدى به وجود آمد و توحيد خالص از ميان آنها رخت بر بست و به عقايد شرك آلود گرفتار شدند.

درباره عقايد انحرافى يهود و نصارى به خصوص راجع به تثليث، پيش از اين بحث مفصلى داشتيم (به تفسير آيه 171 از سوره نساء و 73 از سوره مائده رجوع شود).

يُريدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّهُ اِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (* ) هُوَ الَّذى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّه وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ(* )

آنها مى خواهند نور خدا را با دهانهاى خود خاموش سازند و خدا نمى خواهد جز اينكه نور خودش را به اتمام برساند اگر چه كافران ناخشنود باشند (32) اوست كسى كه پيامبرش را به هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه دين(ها) پيروز گرداند اگر چه مشركان ناخشنود باشند(33)

نكات ادبى

1ـ «يريدون» اراده مى كنند، مى خواهند. گاهى خواستن واقعى است و گاهى انسان چيزى را واقعاً نمى خواهد ولى كارى مى كند كه آن چيز حاصل مى شود به اين هم نوعى خواستن و اراده گفته مى شود: مانند: يريد ان يخرب بيته.

2ـ «يطفئوا» از اطفاء، به معناى خاموش كردن آتش. بعدها در خاموش كردن نور هم استعمال شد.

3ـ «بافواههم» با دهانهايشان. معمولا نور چراغهاى قديمى و يا شمع را با فوت كردن با دهان خاموش مى كردند و در اينجا نور خدا را تشبيه به چراغ يا شمعى مى كند كه مى خواهند آن را خاموش كنند در حالى كه با فوت كردن، نور خدا خاموش نمى شود همانگونه كه نور خورشيد خاموش نمى شود و اين تشبيه لطيفى است و دلالت بر كوچك شمردن كار آنهادارد.

4ـ «يأبى» منع مى كند، نمى خواهد.

5ـ «الا ان يتم» اين استثناء از «يأبى» است كه دلالت بر جحد و انكار دارد.

6ـ «ليظهره» او را پيروز گرداند، او را آشكار كند.

تفسير و توضيح

آيات (32 ـ 33) يريدون ان يطفئوا نور اللّه بافواههم... : يهود و نصارى و مشركين همواره مى خواستند نور اسلام را نابود سازند. چون اسلام دين آنها را نسخ مى كرد و منافع مادى آنها را به خطر مى انداخت.

آنها گاهى با جنگ و نيروى قهرى وارد ميدان مبارزه با اسلام مى شدند و حتى با وجود اختلاف شديدى كه ميان يهود و نصارى و مشركان بود، براى كوبيدن اسلام دست به دست هم مى دادند و يكديگر را كمك مى كردند. يك نمونه آن جنگ احزاب بود كه در آن يهوديها و مشركان متحد شده بودند; و گاهى هم با كارهاى فرهنگى و تبليغى و با ايجاد مزاحمت براى مسلمانان و شكنجه و آزار آنان مى خواستند مانع گسترش اسلام باشند.

براى يهود و نصارى و مشركين، نابودى اسلام يك هدف مشترك بود و براى رسيدن به آن دست به هر اقدامى مى زدند. اين هدف در طول تاريخ و حتى اكنون هم از طرف دشمنان اسلام دنبال مى شود.

در اين آيه از يك حقيقت مهم پرده بر مى دارد و اراده تكوينى خداوند را در حفظ اسلام و كامل كردن آن بيان مى كند هر چند كه براى كافران ناخوشايند باشد و ديديم كه دين اسلام پيش رفت و نابود نشد و اين نور همچنان درخشيد.

با تشبيهى كه در اين آيه آمده كار مخالفان بسيار كوچك و حقير شمرده شده است. آنها مى خواهند با فوت كردن با دهان، نور خدا را خاموش كنند. انسان با دهان خود مى تواند شمع را خاموش كند ولى آيا مى تواند خورشيد را هم خاموش كند؟ كار اينها مانند فوت كردن خورشيد است كه تا خاموش شود! در حالى كه اسلام يك نور معنوى است و نور خداست و آن هرگز به خاموشى نمى گرايد.

آنها اراده اى كرده اند و خدا هم اراده اى ديگر كرده است آنها اراده كرده اند اسلام را نابود سازند و خدا اراده كرده كه آن را كامل كند و پيش ببرد اگر چه كافران آن را خوش نداشته باشند.

منظور از نور در اين آيه يا اسلام يا قرآن يا وجود پيامبر اسلام و يا هر سه آنهاست و به هر حال بشر نمى تواند نورى را كه خدا بر افروخته خاموش سازد.

در آيه بعد مطلب را در سطح بالاترى مطرح مى كند و خاطر نشان مى سازد كه نه تنها نور اسلام خاموش نخواهد شد بلكه خداوند اسلام را بر تمام اديان پيروز خواهد كرد. خداوند پيامبر خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر تمام اديان برتر كند اگر چه مشركان ناخوش دارند.

برترى اسلام بر اديان ديگر از اين جهت است كه حجت و دليل آن محكم تر است و هر عاقلى اگر منصفانه قضاوت كند به حقانيت اسلام پى مى برد و اعجاز قرآن را به روشنى درك مى كندو هم از اين نظر است كه بالاخره روزى اسلام تنها دين حاكم در جهان خواهد شد و آن زمانى است كه مهدى موعود ظهور كند و با تشكيل حكومت واحد جهانى، اسلام را در سراسر زمين حاكميت بدهد.

دو آيه ياد شده در بالا، در سوره صف آيات 8 و 9 با اندك تغييرى تكرار شده است.

يآ أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِنَّ كَثيرًا مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَ الَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فى سَبيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذاب أَليم (* ) يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوُبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (* )

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، همانا بسيارى از دانشمندان (يهود) و راهبان (نصارى) مالهاى مردم را به باطل مى خورند و از راه خدا باز مى دارند و كسانيكه طلا و نقره مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، آنان را به عذابى دردناك مژده بده (34) روزى كه آن طلا و نقره در آتش جهنم برافروخته مى شود و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهاى آنان را داغ مى نهند. اين همان چيزى است كه شما براى خود اندوخته بوديد، پس آنچه را كه اندوخته بوديد بچشيد(35)

نكات ادبى

1ـ «و الذين» جمله مستأنفه است و به جايى عطف نشده است.

2ـ «يكنزون» مى اندوزند، گنج به وجود مى آورند. اصل آن از كنز است كه به معناى جمع آورى است و به شترى كه پر گوشت باشد كنّاز گفته مى شود.

3ـ «ذهب و فضه» طلا و نقره. گفته شده كه به طلا از آن جهت «ذهب» گفته شد كه بالاخره از دست مى رود و به نقره از آن جهت «فضّه» گفته شد كه بالاخره پراكنده مى شود (ذهاب به معناى رفتن و انفضاض به معناى پراكندن است)

4ـ «يحمى» بر افروخته مى شود. فعل مجهول از حمى يحمى. اينكه در اين جا با (على) متعدى شده اشاره به اين است كه اينها از موّاد خود جهنم نيستند بلكه از بيرون آورده شده اند.

5ـ «جباههم» پيشانيهاى آنها. جباه جمع جبهه است.

6ـ «جنوبهم» پهلوهاى آنها. جنوب جمع جنب است.

7ـ «ظهورهم» پشتهاى آنها. ظهور جمع ظهر است.

تفسير و توضيح

آيه (34) يا ايها الذين آمنوا انّ كثيرا من الاحبار و الرهبان...: به دنبال سخنانى كه درباره احبار و رهبان يا همان دانشمندان يهود و نصارى گفته شد، اينك در اين آيه بعضى از كارهاى زشت آنان بيان مى شود و اين براى آگاه ساختن مؤمنان از وضعيت آنهاست و لذا آيه خطاب به مؤمنان است و در آن از افزون خواهى و حرام خوارى و جاه طلبى بسيارى از دانشمندان يهود و نصارى سخن گفته شده است. توجه كنيم كه اين موضوع مربوط به بسيارى از آنهاست نه همه آنها. اشاره به اينكه در ميان آنان كسانى هم هستند كه دست به اين كارهاى زشت نمى زنند و اين، دليلى بر عادلانه بودن قضاوتهاى قرآن است.

آنها دو كار زشت مى كنند: يكى اينكه اموال مردم را به باطل مى خورند و منظور از آن رشوه خوارى اين گروه از احبار و رهبان است كه از مردم رشوه مى گرفتند و احكام خدا را به نفع آنها تغيير مى دادند. ديگر اينكه آنها مردم را از راه خدا باز مى دارند و مانع از آن مى شوند كه مردم معمولى به اسلام روى آورند و اين كار را با تبليغات سوء و پنهان سازى آيات تورات و انجيل درباره پيامبر اسلام انجام مى دهند.

پس از بيان ثروت اندوزى احبار و رهبان از راه باطل، يك حكم كلّى را بيان مى كند كه شامل همه است و مسلمانان را هم در بر مى گيرد و آن ناپسندى اندوختن سيم و زر و مصرف نكردن آن در راه خدا ست. مى فرمايد: و كسانى كه سيم و زر را مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، آنان را به عذابى دردناك مژده بده. اينكه مى فرمايد: مژده بده، از روى استهزاء آنهاست.

در تاريخ آمده است كه ابوذر غفارى صحابى بزرگ پيامبر كه راستگويى او را پيامبر خدا تضمين كرده بود، در مجلس عثمان و ياران او اين آيه را خواند و بر ثروت اندوزى خليفه و اطرافيان او به شدت اعتراض كرد. كعب الاحبار يهودى تازه مسلمان در آن مجلس حضور داشت و به ابوذر پاسخ داد كه اين آيه مربوط به احبار و رهبان است و مسلمانان را شامل نمى شود. او «واو» را از «والذين» حذف مى كرد گويا كه اين جمله صفتى براى احبار و رهبان است. ابوذر خشمناك شد و به خاطر اين تصرف در آيه به او حمله كرد و اعلام داشت كه آيه «والذين» است نه «الذين» و اين مى رساند كه اين جمله جمله مستقلى است و شامل تمام كسانى مى شود كه طلا و نقره مى اندوزند و آن را در راه خدا نفاق نمى كنند چه از يهود و نصارى باشد و چه از مسلمانان.

اكنون بايد ديد كه منظور آيه از اندوختن سيم وزر چيست؟ آيا منظور اين است كه هر گونه ثروت اندوزى ممنوع است اگر چه انسان زكات و حقوق واجبه آن را پرداخته باشد؟ يعنى اسلام به طور كلى با هر نوع سرمايه دارى مخالف است؟ و يا منظور اين است كه ثروتى كه زكات و حقوق واجبه آن داده نشده و روى هم انباشته گرديده است ناپسند است.

با توجه به آيات و رواياتى كه درباره مشروعيت مالكيت و جمع آورى از مال راههاى مشروع وجود دارد، احتمال اول قابل قبول نيست و اسلام سرمايه را محترم مى شمارد و به تجارت و معاملات ديگر فرمان مى دهد و تنها حقوقى را به عنوان خمس و زكات قرار داده كه با پرداختن آن بقيّه مال پاك و حلال مى شود و نگهدارى يا هر گونه تصرف در آن جايز است. در روايتى از پيامبر اسلام (ص) آمده كه فرمود:

كل مال يؤدى زكاته فليس بكنز وان كان تحت سبع ارضين، كلّ مال لاتؤدى زكاته فهو كنز وان كان فوق الارض.(232)

هر مالى كه زكات آن داده شود «كنز» يعنى اندوخته نيست اگر چه زير هفت زمين باشد و هر مالى كه زكات آن داده نشود كنز است اگر چه بالاى زمين باشد.

در آيه شريفه نيز همه كسانى را كه طلا و نقره را مى اندوزند وعده عذاب نمى دهد بلكه آن گروه از ثروت اندوزان را وعده عذاب مى دهد كه آن را در راه خدا انفاق نمى كنند و اين دلالت دارد بر اينكه منظو كسانى هستند كه زكات مال خود را نمى دهند چون انفاق در راه خدا را بايد به مفهوم زكات و خمس و حقوق واجبه بگيريم چون مسلم است كسى كه ثروت خود را در جهت تأمين معاش خود و خانواده اش صرف مى كند كار بدى نكرده ولى به آن انفاق در راه خدا گفته نمى شود. به عبارت ديگر اگر منظور آيه ممنوعيت هر نوع ثروت اندوزى بود، بايد انسان تمام مال خود را در راه خدا انفاق مى كرد و حق نداشت كه از آن در زندگى خصوصى خود استفاده كند چون آيه مى فرمايد «آن را در راه خدا انفاق نمى كند» و اين چيزى است كه با ضرورت اسلام سازگار نيست و هيچ مكتبى حتى افراطى ترين مكتب سوسياليستى آن را نمى گويد. بنا بر اين مسلم استكه منظور آيه از اينكه مى فرمايد: «آن را در راه خدا انفاق نمى كند» همه مال نيست بلكه قسمتى از آن است و آن همان خمس و زكات است.

البته در اسلام علاوه بر خمس و زكات صدقات مستحبى هم داريم و نيز حاكم اسلامى مى تواند در صورت نياز جامعه علاوه بر خمس و زكات مقدارى از اموال مردم را از آنها بگيرد; همان گونه كه در رواياتى آمده كه وقتى مهدى ظهور كرد قسمتى از اندوخته هاى مردم را از آنها خواهد گرفت تا به وسيله آن بر دشمن خود پيروز شود.(233)

آيه (35) يوم يحمى عليها فى نار جهنم...: همين كسانى كه سيم و زر را مى اندوزند و حقوق واجبه آن را نمى پردازند، در روز قيامت در آتش جهنم خواهند سوخت و همان سيم وزرى كه اندوخته اند در آتش جهنم گداخته خواهد شد و با آن بر پيشانيها و پهلوها و پشتهاى آنان داغ گذارده خواهد شد و به آنها گفته خواهد شد كه اين همان چيزى است كه براى خود اندوخته بوديد پس عذاب آنچه را كه اندوخته بوديد بچشيد.

معلوم مى شود كه خود همان طلا و نقره و ثروت نامشروع تبديل به آتش خواهد شد و اين همان تجسم اعمال و عينيت يافتن كارهاى انسان در روز قيامت است. در اين باره بحث مفصلى داشتيم (به جلد دوم، صفحه 105، از همين تفسير رجوع شود)

اينكه از ميان اعضاء بدن از پيشانى و پهلو و پشت نام مى برد اينها اعضاى مهم انسان هستند وقتى اين اعضا آتش گرفت گويا كه تمام بدن آتش گرفته است.

اِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْرًا فى كِتابِ اللّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْهآ أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكينَ كآفَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كآفَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ (* ) اِنَّمَا النَّسىءُ زِيادَةٌ فِى الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عامًا وَ يُحَرِّمُونَهُ عامًا لِيُواطِئُوا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرينَ (* )

همانا تعداد ماهها نزد خدا از روزى كه آسمانها و زمين را آفريد در كتاب خدا دوازده ماه است كه چهار ماه از آن حرام است. اين همان روش استوار است، پس در آن ماهها خويشتن را ستم نكنيد و با همه مشركان بجنگيد همان گونه كه آنها با همه شما مى جنگند و بدانيد كه خدا با پرهيزگاران است (36) همانا جابجا كردن (ماهها) افزايش در كفر است كه كافران با آن گمراه گردانيده مى شوند يك سال آن را حلال و يك سال آن را حرام مى كنند، براى آنها كارهاى بدشان زينت داده شده و خدا گروه كافران را هدايت نمى كند(37)