تفسير سوره فاتحة الكتاب

سيد جلال الدين آشتيانى

- ۴ -


و اين نيز گفته اند كه : آدمى را قلبى است و نفسى و روحى , نفس را هواى رزق و احسان , و دل را تمناى معرفت وايمان , و روح را داعيه رحمت و رضوان و هريك از اينها به اسمى از اين اسما حظى خـود يـابـنـد, دل از نام اللّه ذوق معرفت و ايمان يابد, و نفس از اسم رحمن به رزق و احسان رسد, وروح از اثر رحيم غرقه روح و ريحان گردد.
در مـفـاتيح الغيب آورده كه : مداخل وساوس شيطان در نفوس انسان سه است : شهوت و غضب و هوا, از شهوت , حرص و بخل زايد, و از غضب , كبر و عجب آيد, و نتيجه هوا, كفر و بدعت باشد, پس حـق سـبـحانه , اين سه اسم فرستاده تا سد مداخل اين ثلاثه نموده , آدمى را از سلوك باديه غوايت بـازدارد, هركه بشناسد كه اللّه اوست , از فرمان هوا كه معبود گمراهان است و آيه كريمه من اتخذ الهه هواه ((48)) شاهد بر آن است سر ارادت بپيچد, و هركه داند كه رحمن اوست و ملك از اوست , از غـضـب كـه مـنـشـاكبر و عجب است احتزاز كند و هركه عارف گردد, به آن كه رحيم است به واسطه تشبه به بهايم كه سركردگان بيابان شهوتند, بر نفس خود ظلم نكند.
در بحرالحقايق گفته كه : اللّه از اسماى جلاليه باشد و دلالت به قهر صرف كند, و رحيم از اسماى جـمـالـيـه و دال بـر لطف محض , و رحمن داير است ميان لطف و قهر و جلال و جمال , پس چون دلالـت اللّه بـربطش و هيبت ظاهر است ودلالت رحيم بر انس و سلوت ((49)) با هر و قهر و لطف ضـدانـنـد, لازم آمـد واسـطـه اى مـيان اين و آن اسم رحمن است , دراين جا از سر مرج البحرين يـلـتـقـيـان ((50)) كـه دو دريـاى لـطـف و قـهـر اسـت , شمه اى در توان يافت و به نكته بينهما بـرزخ ‌لايبغيان ((51)) پى توان برد, و رمز يخرج منهما اللولو والمرجان ((52)) معلوم توان كرد و از حقيقت فايده جمع اسماى ثلاثه باخبر توان شد.
از جـناب مستطاب نبوى ر روايت است كه : چون امت مرا در روز قيامت به موقف حساب بدارند و عملهاى ايشان را درترازوى عمل نهند, حسنات ايشان بر سيئات بيفزايد, امتان پيغمبران گذشته گويند كه امت محمد رار باوجود كمى عمل , چرا كفه حسنات ايشان , افزون شد؟
پيغمبران ايشان گويند: به جهت آن كه ابتداى كلام ايشان سه نام از نامهاى الهى بود كه اگر همان سه نام در كفه نهند وهمه حسنات و سيئات فرزندان آدم را در كفه ديگر گذارند, آن سه نام بر همه زيادتى كند و آن نامها نامهايى است كه در بسمله است , شعر:.
خدايا طاقت قهرت نداريم به لطف بيكران اميدواريم .
در روح الارواح آورده كه اللّه دلالت بر قدرت سرمدى دارد و رحمن بر رحمت ابدى چون با يكديگر جمع آيد, دانى كه كدرت مشتى خاكى در ميان پديدنايد و چون درياى رحمت موج مغفرت برآرد, خس و خاشاك زلل و معاصى نابودگردد, شعر:.
جامى اگر ختم نه بر رحمت است به هرچه شد خاتمه آن رحيم ؟
آرى ذلـت ((53)) و مـعـصيت نبود و پيدا شد و رحمت و مغفرت , هميشه بود و باشد, آنچه صفت حدوث دارد با آنچه صفت قدم دارد, مقاومت نتواند كرد, شعر:.
آن دم كه بحر رحمت موج كرم بر آرد از لجه معاصى گرد عدم برآرد.
ابوسعيد خدرى از حضرت رسالت ر روايت كرده است كه چون گناهكاران مومنان را به دوزخ برند, آتـش بـرايـشان سردشود, تا وقتى كه بيرون آيند, آنگاه خطاب اللّه به فرشتگان آيد كه ايشان را به فـضـل و رحـمت من به بهشت بريد كه درياى مرحمت من و امتنان بى كران و فضل و احسان من , بى پايان است .
و از اهل بيت [ منقول است كه چون روز قيامت رسد, حق تعالى جميع اهل ايمان را در يك جا جمع كـنـد و خـطاب فرمايد كه من از حقوقى كه در ذمه شما دارم گذشتم , شما هر حقى كه در ذمه يكديگر داريد, ابرا كنيد تا به بهشت درآييد.
و نيز از آن سرور مروى است كه چون روز قيامت شود, بنده اى از اهل ايمان را حاضر كنند, فرمان آيـد كـه اى بـنـده من , نعمت مرا سر بار معصيت ساختى وچندان كه نعمت را بر تو زياد كردم , تو عـصـيـان بيشترورزيدى , بنده از خجلت معصيت , سردرپيش افكند, خطاب عزت در رسد كه اى بـنـده مـن سـربـردار كـه هـمان ساعت كه معصيت كردى , من تو را آمرزيدم و قلم عفو بر سر آن كشيدم , و بنده اى ديگر را نزديك آورند, آن بيچاره به جهت بسيارى معصيت سر در زير افكند و از خـجـلـت بـه گـريـه آيـد, خـطـاب الهى در رسد كه اى بنده من , آن روز كه گناه مى كردى و مـى خـنـديـدى شرمسار نساختم , امروز كه خجالت مى كشى و گناه نمى كنى و زارى مى نمايى , چگونه تو راعذاب كنم , گناهت بخشيدم و رخصت دخول بهشت دادم .
و ايضا از حضرت رسول ر منقول است كه حق سبحانه را صد جزو رحمت است , يك جزو از آن را به دنـيـا فـرسـتـاد ودرمـيان بندگان پراكنده ساخت ونود و نه جزو ديگر را در خزينه احسان خود نـگهداشت تا در آخرت , آن يك را به اين نود و نه جزو ضم كند و آن را صد جزو كامل گرداند و بر بندگان نثار نمايد.
و ايـضـا وارد است كه چون بنده مومن را در قبر گذارند و سر قبر را بپوشند و دوستان و رفيقان مراجعت نمايند و او راتنها در كنج لحد اندازند, حضرت عزت از روى لطف و مرحمت به او خطاب كـنـد كـه اى بنده من , در اين تاريكى تنهامانده اى و آنانى كه به جهت رضاى ايشان از من عاصى شدى و رضاى ايشان را به رضاى من برگزيدى , از تو مفارقت نموده تو را تنها گذاشتند و رفتند, امـروز تـو را بـه رحـمت شامله خود بنوازم , چنانكه خلايق تعجب نمايند, پس به فرشتگان خطاب فـرمايد كه اى ملائكه من , بنده من غريب است و بى كس و بى ياور و دور از وطن و ديار, اكنون در ايـن لـحـد مـهـمـان من است , برويد و او را يارى كنيد و درى از بهشت بر روى او بگشائيد و انواع ريـاحـيـن و طعام نزد او حاضركنيد, وبعد از آن او را به من گذاريد كه مونس او خواهم بود تا روز قيامت .
و بـرخـى لـطـيفه جمع اسما ثلاثه را چنين دانسته اند كه در اول قرآن كه عهدنامه ازل و طغراى عنايت لم يزل است ,بندگان را تنبيه مى نمايد كه اللّه منم , اى دادخواهان .
اجابت دعاى شما بر من است مرا بخوانيد, و رحمن منم , اى روزى طلبان , روزى شما بر من است , از من طلبيد, و رحيم منم اى گناه كاران آمرزش شما بر من است , منتظر مغفرت من باشيد.
ابـوعـبـداللّه انـدلسى آورده كه : رحيم نعت حضرت رسالت است ر چنانچه در قرآن واقع شده كه بـالـمـومـنـيـن رووف رحيم ((54)) , پس تقدير بسم اللّه الرحمن الرحيم , چنين است كه به محمد وصلتم الى اللّه والى الرحمن , يعنى به واسطه رحيم كه محمد است ر و متابعت او واصل مى شويد به ثـواب و كـرامـت من و اين نكته غريب است و علما خواص , اين كلمات طيبات را بسيار و بيرون از حصر و شمار روايت كرده اند و در اين جا چند كلمه از خواص بسمله مذكورمى گردد.

بيان خواص بسمله

انس مالك نقل مى كند كه : حضرت رسالت ر فرمود كه :.
هركه در روزى ده نوبت بگويد بسم اللّه ا باللّه العليالعظيم از گناهان پاك شود, و ايزد تعالى او را از هفتاد بلا نگاهدارد كه از آن جمله برص و جذام و فالج باشد.
وابـن عـبـاس گويد كه : حضرت رسالت ر فرمود كه : از قائل اين كلمات هفتاد باب از بلا منصرف سازند كه آسان ترين آنها, اندوه و ملال باشد.
در درالنظيم آورده كه : بسيار گوينده بسمله را هيبتى روزى گردانند نزد اهل عالم از علويات و سفليات كه همه به نظراحترام در او نگرند.
و هـم ايشان نقل نموده اند كه : براى قضاى حاجات و برآمدن مهمات و مرادات , دوازده هزار بار بر اين وجه بايد خواند كه چون هزار بار تمام شود, دوركعت نماز گزارد و حاجتى كه دارد بخواهد و باز به قرات رجوع نمايد و بعداز هزار نوبت ديگر نماز گزارد بر وجه مذكور و باز به قرات عود نمايد تا دوازده هزار نوبت به اتمام رسد, بى شبهه حاجت وى برآورده شود.
و نيز از حضرت ختمى منقبت منقول است كه هركه بسمله را بخواند, حق تعالى به عدد هر حرفى از آن چهار هزارحسنه بنويسد و چهار هزار سيئه , محو كند.
و از جناب على بن موسى ] مروى است كه بسم اللّه الرحمن الرحيم , به اسم اعظم از سياهى چشم به سفيدى آن نزديكتر است .
خـوشـا صحيفه ديده كه پيوسته ورق بياضش به سواد اين نام همايون انجام مزين باشد و خجسته صحيفه سفينه كه همواره سطح بسيطش به لمعه اين كلمات تامات منور بود.
و در خـبـر اسـت كه هركه در وقت طعام خوردن بسم اللّه بگويد, شيطان رفيق او نگردد و اگر به طـعام خوردن مشغول شود و ذكر اين نام نيكو فرجام نكند, شيطان رفيق او باشد, و اگر در وقت جامه كندن بگويد, پرده ميان او و جنيان پيداشود و از ضرر ايشان ايمن گردد.
و نيز مروى است كه در روز قيامت چون بنده گناهكار را به جهنم امر فرمايند چون به كنار دوزخ رسـد, بـسم اللّه الرحمن الرحيم را بر زبان جارى سازد و قدم در آتش نهد, زبانيه از وى هفتاد هزار سال دور گردد.
و ايـضـا در اخـبار وارد است كه در هر كارى بزرگى كه ابتداى آن به نام الهى نكنند, آن كار تمام نرسد و انجام نپذيرد.
مـنقول است كه عارفى در حين وفات وصيت كرد كه بر كفن او بسم اللّه الرحمن الرحيم بنويسند كـه تـا چون روز قيامت شود و همه مردمان سر از قبر برآرند, حاضر شويم و گوييم بارالها براى ما كتابى فرستادى و در اول آن بسمله ثبت كردى , امروز به اول كتاب خود با ما معامله كن , شعر:.
اى كه عنوان نامه كرمت بندگان راست خط آزادى .
تير اميد بر نشانه زديم چون به رحمت نشان فرستادى .
و در روايـتى آمده كه چون روز قيامت شود, بنده را به جايگاه آرند و نامه عمل وى كه پر از گناه باشد به دست چپ وى دهند, بنده در وقت گرفتن نامه بر سبيل عادتى كه در دنيا داشته , بسمله به زبان جارى سازد و نامه را بستاند, چون بگشايد آن را سفيد ببيند و هيچ نوشته به نظر وى نيايد, گويد در اين جا نوشته اى نيست تابخوانم , فرشتگان گويند كه در همه اين نامه سيئات و خطاها و بدى عملهاى تو نوشته بود, اما به بركت بسم اللّه الرحمن الرحيم , زايل گشت و حضرت عزت عفو فرمود.
و عـيـاشى به سند خود از جناب امام ناطق جعفر صادق (ع ) روايت كرده كه آن سرور فرمودند كه بكشد خدا عامه را كه آيه بزرگ از كتاب اللّه را ترك نمودند و ظهور آن را بدعت دانستند.
و از جـنـاب باقر(ع ) روايت شده كه آن حضرت فرموده كه آيه بسمله را كه كريمترين آيات قرآنى است , دزديدند و حال آن كه مبارك نخواهد بود هر امرى از كبير و صغير الا آن كه ابتداى آن امر به بسم اللّه الرحمن الرحيم باشد و تبرك به آن جويند.
و در كـافـى از جناب مستطاب صادق (ع ) مروى است كه ترك مكنيد بسمله را, هرچند كه بعد از وى شعرى بخوانيد.
و در تـوحـيـد و تـفسير امام حسن عسكرى ـصلوات اللّه عليه وعلى آبائه وولده ـ مسطور است كه هـركه از شيعه ما ترك نمايد بسمله را, امتحان سازد او را خدا به مكروهى و بلايى , به جهت آن كه مـتنبه گردد و آگاه شود و شكر و ثناى الهى به جا آورد, تا تلافى تقصيرات او گردد و گناه او را ايزد تعالى عفو فرمايد.
و در خـبر است كه فرعون پيش از آن كه دعوى خدايى كند, بسم اللّه الرحمن الرحيم را در كوشك خود نوشته بود, چون دعوى خدايى نمود و موسى (ع ) از ايمان او مايوس گرديد و به حضرت عزت شكايت كرد, خطاب در رسيد كه اى موسى تو نظر به كفر او مى كنى و هلاكت او از من مى طلبى , لـيـكـن نظر من بر آن كلمه طيبه بسمله است كه در كوشك خود نوشته است , سوگند به عزت و جلالت خود كه تا آن نام در آن جا نوشته باشد, او را عذاب نكنم و دولت او را زايل نسازم , پس چون حق سبحانه خواست كه عذاب را به او نازل سازد, آن نوشته را زايل گردانيد و بعد از آن عذاب به اوفرستاد.
و آورده اند كه قيصر روم را درد سرى عارض شد و اطبا از معالجه آن عاجز شدند, قيصر چون عجز طـبـيبان ملاحظه نمود, نامه اى به حضرت اميرمومنان (ع ) نوشت و عرض حال خود را در آن نامه درج نمود, حضرت طاقيه اى نزد وى فرستاد و فرمود كه آن را بر سر نهد تا شفا يابد, قيصر چون آن طاقيه را بر سر نهاد فى الفور شفا يافت و از آن خلاص شد,وى از اين معنى متعجب شده آن طاقيه را شـكـافت , در آن كاغذى يافت كه بر آن نوشته : بسم اللّه الرحمن الرحيم ,دانست كه شفاى وى از اين كلمه طيبه بوده , فى الحال مسلمان شد.
و بعضى از ارباب عرفان نقل نموده اند كه : هر كه بسمله را سيصد و چهل بار بنويسد و با خود دارد, در همه جا معزز ومكرم و محترم باشد, و قلوب مردمان به محبت او ميل نمايد.
در شـرح اسـمـااللّه آورده كـه : هـركـه هر روز هزار بار بگويد: يا اللّه , صاحب يقين شود و گفتن يا رحمن بعد از هر نمازى صد نوبت , غفلت وفراموشى و سختى از دل ببرد, و چون هر روز صد نوبت يا رحيم گويد, مشفق و مهربان گردد.
يـكى از عرفا گفته كه : هركه را مهمى باشد, و از تدبير آن عاجز گردد در روز جمعه بعد از اداى فـريـضه عصر به هيچ وردى مشغول نگردد و با حضور تمام اين دو نام را كه خاصه حق است , يعنى اللّه و رحـمـن , بـه طريق ندا تا غروب آفتاب تكرار كند, و بعد از آن سر به سجده نهد و حاجتى كه دارد بخواهد, البته برآورده شود.
و ديـگرى فرموده كه : اسم رحيم را در ايمن شدن از آفات زمان , خصوصا از غضب سلطان و ارباب عدوان , خاصيت عجيب است .
و شـخـصى را ديدم كه از سلطان زمان خوف عظيم داشت , او را به ذكر رحيم دلالت كردم , هفت روز بـدان مـداومـت نـمود, در روز هشتم خدم سلطان او را گرفته نزد پادشاه بردند, چون نظر سلطان بر وى افتاد,به تلطف وملايمت با وى سخن گفت , وصله وخلعت يافت و به ايمنى تمام از خدمت سلطان مراجعت نمود.
ابـن عـبـاس از حضرت رسالت ر روايت كرده كه چون معلمى به كودكى بسم اللّه الرحمن الرحيم تـعـليم نمايد, هم در آن ساعت خطاب مستطاب الهى به دبيران دبيرخانه ازلى رسد كه سه برات آزادى دوزخ بنويسد: يكى به نام آن كودك , ودوم براى پدر و مادر آن كودك و سوم براى معلم او.
و در روايت آمده كه حضرت رسالت ر روزى به قبرستان بقيع گذر كردند, نزديك قبرى رسيدند, بـه اصـحاب امر فرمودند كه زود بگذريد و شتاب كنيد, ايشان به تعجيل گذشتند, چون در وقت مراجعت بازبدان مكان رسيدند, اصحاب خواستند كه تعجيل كنند, حضرت منع فرمودند, اصحاب عـرض نـمـودنـد كه يا حضرت در وقت رفتن امر شتاب فرمودى و در حين مراجعت منع نمودى سـبب چه بود؟
فرمود كه دروقت گذشتن شخصى را به سبب افراط در فسق تا اين ساعت عذاب مـى كردند, من طاقت فرياد و ناله او نداشتم , اين ساعت خطاب عزت به فرشتگان عذاب در رسيد كـه دست از اين مرد برداريد, و وى را عذاب مكنيد كه در اين زمان كودكى از وى مانده بود و او را بـه مـكـتب بردند, معلم او را تعليم بسم اللّه الرحمن الرحيم داد, و آن كودك آن را بر زبان راند, مرا شرم آيد كه پدر او را عذاب كنم و پسر او در ياد ما باشد.
ابـن مـسعود از آن حضرت ر روايت كرده كه هركه خواهد حق سبحانه , او را از نوزده زبانيه دوزخ برهاند, به قرات بسمله كه نوزده حرف است مشغول شود, تا حق سبحانه هر حرفى از آن را سپرى گـردانـد ازبـراى دفع هريك از آنان , چه آن نوزده زبانيه , نشانه غضب الهى اند و اين نوزده حرف , علامت رحمت نامتناهى .
جـنـاب عـلـى بـن ابـى طالب (ع ) فرمود كه : من از رسول خدا ر شنيدم كه چون در ورطه شدتى گرفتار شوى و به مخاطره ومهلكه اى درمانى , بگوى بسم اللّه ا باللّه العلى العظيم كه به بركت اين كلمات , آفات و بليات , از تو منصرف شود ومحفوظ و مصون بمانى .
آورده انـد كه بشرحافى , در بدايت جوانى رندى بود, پرده حيا از پيش برداشته و به شوخ ‌چشمى و بى باكى , رايت فاسقى و ناپاكى برافراشته , پيوسته مسكن او در خرابات و مصاحب خراباتيان بودى و اسباب فساد مهيا ساختى , هر شام در پرده ظلام جام معصيت به كام رسانيدى و هر صباح از چنگ خميده قامت نواى حى على الصبوح شنيدى , شعر:.
ميكده از زمزمه اش پرخروش زمزم او كوزه دردى فروش .
روزى افـتـان و خـيزان چنانچه عادت مستان و طريق هواپرستان باشد, در كوچه اى مى گذشت , نـاگـاه در مـيـان راه كـاغذ پاره اى ديد, افتاده و بسمله برآن نوشته , نفس بى ادب , چشم احترام فـروبـسته خواست كه بگذرد, ناگاه پاسبان قصر دل كه مدد توفيق رب انى است , هى بر او زد كه اى بـشر, دليرى بسيار كرده اى , خداوند خودرا بى شمار آزرده , راه صلح گشاده دار و بيش از اين بـر دل تـيـره غـفـلت مگذار, اى غافل از نام دوست بر گذشتن ,ناجوانمردى تمام ,و با اسما الهى , بى حرمتى كردن , در مذهب مردى و مروت حرام , شعر:.
به سست آن همه كرده اى ناپسند به كلى در آشتى در مبند.
اين نكته در دل بشر اثر كرده , دست فراز كرد و آن كاغذ را از خاك برداشته بوسيد و بر ديده ماليد و بـه قـدرى عـطـر,مطيبت گردانيده , در موضعى پاك نهاد و روى به خرابات آورده در گوشه مـصـطـبـه , مـاوى گرفت و مشغول عمل خودگرديد, لطف ازلى , حسن معامله او را پسنديده , تـوفـيق را رفيق او گردانيد, تا آن كه توبه بر دست حضرت امام موسى كاظم (ع ) نمود و آن چنان بـود كه آن حضرت از پيش خانه بشر گذشت و آواز ساز و غلغله دف , استماع فرمودند,كنيزكى را بـه در خـانه ديدند, از آن كنيزك پرسيدند كه اى كنيز, صاحب تو آزاد است يا بنده , كنيزك عرض كـرد كـه آزاداسـت , آن سـرور فـرمـودند كه راست گفتى , اگر بنده مى بود, بندگى مى كرد و بـى ادبـيـهـا نـمـى نـمـود و گـستاخيها نمى كرد و ازخداى تعالى , انديشه مى كرد, پس از آن جا گـذشتند, كنيزك مراجعت نموده و به آقاى خود گفتگويى كه فيمابين او و آن حضرت گذشته بود نقل نمود, بشر از كلمات آن حضرت از خواب غفلت بيدار شده , پاى برهنه از خانه , بيرون دويد وبـه شـتاب تمام , از عقب آن سرور روانه شد, تا به خدمت آن سيد رسيد, خود را درپاى مبارك آن حـضرت انداخت و بردست همايون او رايت توبه وندامت برافراخت , و هميشه پاى برهنه مى بود, تا به عالم بقا رحلت فرمود.
بشر حافى بدان يك حرمت دارى كه به اسم حضرت بارى كرد, محتشم ومحترم هر دو سراى شد و دبدبه عزت و طنطنه حشمتش , در افواه والسنه افتاد وبنده مومن كه در همه زمان به دل و جان , ايـن نـام رابرمى دارد و به طيب اخلاص , معطر گردانيده در درج دل , پاكيزه , محفوظ مى سازد, بنگر كه چه روحى و راحتى و چه بشرى و كرامتى يابد, شعر:.
اميدوار باش كه لطفى است بى شمار بگشا كف سوال كه فيضى است بى كران .
از حـضـرت خـتمى منقبت ر منقول است كه ايزد تعالى عز شانه , كلمات طيبات را به قلم كرم بر جـبين مبين عرش نوشت و انهار اربعه : آب و شير و خمر و عسل , كه قرآن از آن خبر مى دهد, يكى از چشمه ميم بسم و ديگرى از دايره ها اللّه وسوم از ميانه ميم رحمن و چهارم از حلقه ميم رحيم , بيرون مى آيند و بر قوائم عرش حادث مى شوند و به ساحت باراحت بهشت داخل مى گردند.
خـلاصـه در كـلـمـه طيبه بسمله , چندان فائده اى مجرب هست كه ميدان بيان اين نوع سخنان درعـرصه اين ترجمه شريفه , چندان وسعتى ندارد, پس اولى آن كه بدين قدر, اختصار آيد و تفسير آيـه حـمد, بيان گردد, چون كه به بركت استعاذه , ايمنى از ضرر شيطان دنى حاصل شد و تفرقه وسـاوس بـى حـاصـلش برطرف گرديد و خاطر را جمعيتى وفراغتى دست داد و آفتاب عالمتاب بسمله با اشعه معانى , از مطلع بيان طلوع نمود, صورت زيباى حمد و شكر الهى جلوه نمايد.

تفسير و تاويل كلمه الحمدللّه

پـس جـناب بارى , بعد از ذكر فضل و رحمت كه سبب ثنا و شكرند بندگان را كيفيت حمد, بدين وجه تعليم فرمودندكه : الحمدللّه .
يعنى كه ماهيت و حقيقت همه ستايش جميل و ثناى جليل كه از ازل تا ابد بود و خواهدبود, لايق بارگاه پادشاهى است كه موصوف به همه اسما و صفات كمالات است .
بـدان كـه مـشهور در نزد قرا, ضمه دال الحمد و كسره لام للّه است , و در شواذ, كسر دال نيز وارد است و قليلى به ضم دال و لام , تلاوت نموده اند و به فتح دال و كسر لام , نيز روايت كرده اند.
الـحـمـدلل ه مبتدا است و عاملش ابتدائيت است كه معنوى است , و خبرش جمله فعليه است كه مسند است به ضمير مبتدا كه متعلق جار ومجرور است , و جار و مجرور كه للّه باشد, سد مسد خبر است و در اين صورت ذكر منوب عنه لغو است , پس تقدير چنين است كه : الحمد حق او استقرللّه .
اما آنانى كه به نصب دال قائل شده اند تقدير را چنين كرده اند كه : احمد اللّه , الحمد, در اين صورت مـدح اخـتـصـاص به متكلم خواهد داشت و در صورت اول , مقتضى عموم از براى جميع خلقان و بندگان , پس قرات رفع بهتر است .
وكـسانى كه به كسر دال رفته اند, كسره اش را تابع حركت لام گرفته اند, و آنانى كه به ضم دال و لام تلاوت نموده اند, به عكس اين دانسته و لام للّه , محتمل تحقيق و ملك است .
پس بنابر تقدير اول , معنى چنين باشد كه استحقاق حمد جز او را نشايد و حمد گفتن مر او را بايد.
و به تقدير ثانى معنى اين بود كه , ملك حمد, ملك اوست و هرجا حامدى است مملوك خدمت او.
و حمد در لغت ثنائى است به لسان بر جميل اختيارى , نعمه كان اوغيرها.
ومدح ستايش به زبان بر جميل , اختياريا كان او اضطراريا, و شكر تعظيم منعم است به ازاى نعمت لاغير قولا وفعلاواعتقادا, يعنى به زبان و اركان و جنان .
پـس فـرق مـيـان حـمد و مدح آن است كه حمد بر افعال حسنه اختياريه است , چنان كه گويند حمدت زيدا على علمه , ونگويند حمدته على حسنه , ومدح به آن مخصوص نيست , بلكه اضطراريه را نيز شامل است , و گويند مدحت اللولوعلى حسنه .
وحمد نمى باشد الا بعد از احسان , و مدح وقوع مى يابد قبل از آن و بعد از آن , و حمد مامور به است به حكم حديث من لم يحمدالناس لم يحمداللّه و مدح منهى عنه است به روايت مقداد احثوا التراب فى وجوه المداحين .
وقـول صـاحب كشاف كه هر دو را مترادفان داند, مردود است و حق آن است كه هرچند هر دو در لفظ و معنى به هم نزديكند و در ثنائى جميل او وصف حسن شريكند, اما ميان ايشان فرقى هست , چنانچه مذكور گشت .
پـس درايـن صـورت كه معنى حمد, ثنائى ((55)) به زبان باشد, حمدى كه جناب حق سبحانه بر ذات خود نمايد, بر سبيل مجاز باشد نه بر حقيقت .
پس هرگاه معنى حمد را اظهار صفات كمال گوييم قولا او فعلا, چنان كه جماعتى از صوفيه بر اين رفته اند و محقق شريف و علامه دوانى , متابعت ايشان كرده اند, حمد او را بر ذات خود به طريق حقيقت گيريم و بسط بساط وجود را برممكنات به كشف صفات كمالش دلالت دانيم , اين معنى اولـى واليق است , زيرا كه هر ذره اى از ذرات وجود بر صفات كمال او شهادت دهند و دلالت كنند كـه عـشرى از اين دلالات را, عبارات نتوانند, پس از اين جا معلوم گرديد كه حمدفعلى , اقوى از قـولى باشد, زيرا مثلا افعالى سخاوتى كه صادر گردد از سخى , بر سخاوت او دلالت عقلى قطعى كند كه خلاف سخاوت را نشايد, به خلاف اقوال سخى كه بر سخاوت او دلالت وضعى دارد و دلالت وضعى تخلف را شايد.
اما حمدى كه از زبان بنده جارى گردد, به مجاز حمل نماييم و گوييم كه بنده بايد حمد مجازى خود را تابع حمد حقيقى بارى سازد تا همان رنگ او گيرد, شعر:.
چو گردد آب جو ممزوج با مى شود در رنگ و بو ماننده وى .
اما شكر به حسب موارد ثلاثه از حمد و مدح , اعم است و به حسب متعلق كه نعمت تنها باشد اخص است .
و بـعـضـى حـمد را در مقابله ذم اطلاق نمايند, چنان كه مدح را در مقابله هجا, و شكر را در برابر كفران استعمال كنند, وگاه الفاظ ثلاثه را مجازا به معانى يكديگر ادا فرمايند.
و در اخـتـيـار نـمودن حمد را در اين جا بر مدح اشارتى است به اين كه جناب معبود فاعل مختار است , و انعام و اكرام او نه به ايجاب , بل به اختيار است و امتياز او از شكر ايمائى است بر آن كه حمد عـام اسـت بر جميع نعم , خواه به حامد واصل باشد و خواه نى , به خلاف شكر كه آن به حسب انعام است كه به منعم عليه عايدآيد, و بى شك كه اول افضل است , و ثنا بر آن وجه اتم و اكمل است , چه بـنده در گفتن حمد معترف است به آن كه الهى تو مستحق حمدى بر جميع نعمتها, آنچه به من رسيده و آنچه به من نرسيده , و من تو را بر همه , حمد مى نمايم واهل آن مى دانم .
و ديـگـر آن كـه مـورد حـمـد زبـان اسـت , و لسان اظهار هر خفى مى كند و هر مشتبه را منجلى مى سازد, به خلاف عمل قلب و عمل جوارح زيرا كه عمل قلب مخفى است و كسى را بر آن اطلاع نه , و عمل جوارح محتمل غير تعظيم نيز هست , مثلا قيام منعم عليه دروقت ورود منعم , يمكن كه نه از جهت تعظيم باشد, بلكه در آن محل , قعود معتذر بود, و حديث الحمد راس الشكر بر اين نكته دلالت دارد.
و اشـتـقاق حمد را ائمه لغت از حمده گرفته اند, و حمده آوازى باشد كه از زبانه آتش بيرون آيد, پـس چون آتش محبت الهى بعد از مشاهده انوار نعمائى نامتناهى , در كانون دل بنده مومن زبانه زدن گيرد,صورت آن ((56)) بر زبان به صورت ثنا ظاهر گردد, آن را حمد گويند.

دربيان استدلال قدريه و جبريه به كلمه الحمد جهت اثبات مرام خود.

صـاحـب كشاف بر آن رفته كه الف لام الحمد تعريف جنس است , و مى گويد: استغراق كه جمعى توهم كرده اند,اعتبارى ندارد.
و بـعـضـى عـلما قول او را رد كرده اند و مباحثات اين باب به حد اطناب انجاميده و بناى بحث بر مـسـالـه خـلـق افـعال است , معتزله افعال عباد را مخلوق ايشان دانند و هر فاعلى را در فعل خود مـسـتـقـل و مختار شناسند, پس در اين تقدير,همه حمدها را از براى خداى ثابت ندانند, بلكه هر فـعـلـى كه استحقاق ثنا داشته باشد, و فاعل آن را به سبب آن فعل حمد گويند, راجع به آن فاعل دانـند و گويند كه اراده و قدرت خدا را در فعل بنده , اصلا تاثير نباشد, سواى آن كه او راآفريده و قدرت اختيار داده كه به محض اراده و قدرت خود, هرچه خواهدكند.

ابطال مسلك مفوضه و بيان وجوه شرك جلى در مرام اين طايفه

ايـن تفويض محض است و صاحب كشاف بر اين مذهب است و اين اعتقاد باطل است , اما بطلانش نـظـرى اسـت وبرهانش اين است كه فعل بنده از جمله ممكنات است و ترجيح بلامرجح بالبديهه مـحـال است , و صدور هر ممكن بدون وجوب و تخلف معلول از علت موجب باطل است , پس فعل بـنده را ناچار است از علت موجبه كه فعل به اوواجب شود تا صادر تواند شد و آن علت يا ذات عبد اسـت و مـسـتقل است در صدور فعل به حيثيتى كه صدور فعل ازاو محتاج نيست به حدوث هيچ چيزى از خارج , لازم آيد كه بنده در تمام مدت عمر, آن فعل از او صادر شود بر سبيل دوام و اتصال كه به قدر لمحه و آنى از او تخلف نكند و از آن فارغ نباشد, واين خلاف واقع است .
و ايضا از بنده , افعال متقابله متعارضه صادر مى شود, پس اگر ذات او در صدور اين افعال متقابله مـتـعارضه صادرمى شود, پس اگر ذات او در صدور اين افعال مستقل و موجب آنها باشد, خواه به اعـتـبـار واحد و خواه به اعتبار متعدد,لازم آيد كه در حال واحد, همه اين متقابلات و متعارضات دراو مـجـتمع و اومتصف به همه آنها باشد, و يا ذات عبدمستقل و موجب صدور فعل خود نيست , بـلـكه صدور فعل از او در هر وقت , موقوف به حدوث امرى در آن وقت به خصوص از خارج ذات او بـى قـدرت و اختيار بنده كه به آن امر, علت فعل تمام و صدورش واجب گردد, پس بنده درفعل خود مستقل نباشد و تفويض رسوا شود.
ديگر آن كه اين طايفه خدا را فاعل اعيان دانند و بنده را فاعل افعال , بالبديهه افعال از اعيان بيش بود, آفريده هاى بندگان از آفريده هاى خداوند سبحان بيشتر باشد, و بر اين تقدير مخلوق به صفت خالقيت اولى بود از خالق , زيرا كه چون فعل هر يكى از دو فاعل زيادتر باشد, هرآينه به مدح فاعليت از آن ديگرى سزاوارتر بود.
و اول كسى كه اين مذهب آشكارا نمود عمروبن عبيد بود و او به زهد و ورع شهرت تمام داشت .
آورده انـد كه روزى روستايى نزد وى آمد و گفت : اى شيخ , درازگوش مرا دزديده اند, دعا كن تا خـداى تـعـالى او را به من باز رساند, شيخ دست به دعا برداشت و گفت يارب خر اين مسكين را دزديـده انـد و اراده تـو نـبـود كه بدزدند, در دل دزدان افكن تا بدو بازپس دهند, روستايى فرياد بـركـشـيـد و گفت شيخا مرا اين دعا نمى بايد, زيرا كه چون نخواست بدزدند و دزديدند هرچند خواهد كه بازدهند باز نخواهند داد, عمروملزم شده هيچ نتوانست گفت .

بيان مرام اشاعره و ابطال مذهب آنان به وجوه عديده

اما اشاعره جميع افعال بندگان را آفريده حق گويند, پس هر فاعلى كه حمد بر آن مرتب گردد, چـون آن فعل را به حقيقت مخلوق حق گيرند, رجوع آن حمد به حق خواهدبود و از آنجا لازم آيد كه مرجع همه حمدها حق سبحانه وتعالى باشد و جمهور اهل سنت و جماعت بر اين قولند.

نقل مرام قاضى بيضاوى و تقرير ما يرد عليه

در تـفـسـير قاضى مذكور است كه همه چيزها مر حق راست , زيرا كه هيچ چيزى نيست الا آن كه حق تعالى , رساننده آن است به بندگان , گاهى به واسطه وزمانى بى واسطه , پس به حقيقت زبان هر حامد او راشايد اگرچه در ظاهر, اضافه به غير او نمايد و همين طايفه اشاعره گويند فرق ميان افـعـال اختياريه بنده واضطراريه ,چون حركت مرتعش به محض مقارنت اختيار و اراده اوست در اول , و عـدم مـقـارنت در ثانى , بى آن كه اصلا دخلى وتاثيرى در صدور فعل از بنده داشته باشد, و همچنين صدور جميع آثار از موثرات را مثل حرارت از آتش و برودت ازآب و نور از آفتاب , خلاصه هـمـه افـعال را از هر فاعلى به محض قدرت و اراده واجب الوجود دانند و گويند: عادت اوچنين جـارى شده كه هر فعلى را به مقارنت چيزى كند بى آن كه مطلقا قوت و خصوصيت آن را در اين , تاثير و سببيتى باشد.
وايـن مقارنت اراده بنده را با فعل , كسب نام نهند و چنين دانند كه بنده كاسب فعل خود است نه فاعل آن .
و ظـاهر است كه اين جبر محض است و ايشان التزام جبر كنند و گويند بنده در فعل خود مجبور است , و بطلان اين قول در غايت ظهور است و در مثنوى معنوى مسطور است , شعر:.
هركه جبر آورد خود رنجور كرد تا همان رنجوريش در گور كرد.
هركه جبر آرد كند خود را مريض زان كه او مرگ آرد و گردد عريض .
جبر چه بود؟
بستن اشكسته را يا به پيوستن رگ بگسسته را.
چون درين ره پاى خود بشكسته اى بركه مى خندى چوپا را بسته اى .
چون هرگاه افعال عباد را خود كند و قدرت و اختيار ايشان را اصلا اثرى نباشد, تكاليف بى فايده و مـلـل و شـرايع وارسال رسل و وعد و وعيد و ثواب و عقاب , همه باطل و لغو, بلكه عقاب ممتنع و محال خواهدبود, چه ايجاد فعل قبيح در دست بنده بى مدخليت قدرت او, بعد از آن تعذيب او برآن فـعـل , قـبيح است عقلا و بى مرجح بلكه مرجوح ,چه به سبب تلافى اين كه خلق قبيح دردست او كرده و او را آلت آن گردانيده , احسان و ثواب به او لامحاله اولى است از عذاب .
و ايضا ضرورى است مدخليت اراده بندگان در افعال ايشان , چنان كه گويند: اگر خواهيم كنيم و اگر نخواهيم نكنيم ,شعر:.
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم اين دليل اختيارست اى صنم .
و اين بديهى است كه به هيچ شبهه از خود دفع نتوان كرد, و به اين سبب است كه همه عالم حتى مجانين و صبيان و خود اشاعره نيز, اصحاب سيئات و قبايح را ملامت و مذمت كنند و از كسى كه نسبت به ايشان بدى صادر كرد, انتقام كشند و ابلغ تعذيب كنند, شعر:.
گر نباشد فعل خلق اندر ميان پس مگو كس را چرا كردى چنان .
آن يكى بررفت بالاى درخت مى فشاند آن ميوه را دزدانه سخت .
صاحب باغ آمد و گفت اى دنى از خدا شرميت گو چه مى كنى .
گفت از باغ خدا بنده خدا گر خورد خرما كه حق كردش عط.
عاميانه چه ملامت مى كنى بخل بر خوان خداوند غنى .
گفت اى ايبك بياور آن رسن تا بگويم من جواب بوالحسن .
پس ببستش سخت آن دم بر درخت مى زدش بر پشت و پهلو چوب سخت .
گفت آخر از خدا شرمى بدار مى كشى اين بى گنه را زارزار.
گفت كز چوب خدا اين بنده اش مى زند بر پشت ديگر بنده خوش .
چوب حق و پشت و پهلو آن او من غلام آلت و فرمان او.
گفت توبه كردم از جبر اى عيار اختيار است اختيار است اختيار.
و ايضا در غايت ظهور است تفاوت ميان آنانى كه به خواهش و رغبت روزه گيرند و صدقه وافعال خـيـر كنند, و كسانى كه به جبر و قهر و وعد و وعيد و تهديد كارى كنند و به زور چيزى به كسى دهـنـد, چه هر كه را اندك شعورى باشد,بالبديهه داند كه آنان مستحق مدح و اجر و شكر باشند و اين كسان اصلا مستحق هيچ چيز نباشند, پس اگر قدرت ومشيت ايشان را اصلا دخلى و اثرى در صـدور فـعـل نبودى , هيچ تفاوتى ميان اين دو طايفه نباشد, بلكه چنان كه گفتيم همه مستحق احسان و تلافى باشند.
پس هركس را اندك فهمى باشد بر او ظاهر است كه اين مذهب ثانى از مذهب اولى , رسواتر است و در نزد خرد قبحش بيشتر است , چنان كه مولاناى رومى به اعتقادى كه مى دانى گفته , شعر:.
در خرد جبر از قدر رسواتر است زآن كه جبرى حس خود را منكر است .

بيان مرام حق در خلق اعمال و تقرير مشرب اهل بيت (ع ) و تابعان آنان

امـا مـذهب حق كه حكما و جمهور اماميه اثناعشريه بر آن رفته اند, امر بين الامرين است و بيانش اين است كه : فاعل فعل بنده , ذات بنده است حقيقه و فعل حقيقه از او صادر مى گردد نه از خدا, اما به اراده و اذن ايزد تعالى مى شود وبى مشيت واذن او هيچ كارى نمى توان كرد.
و دلـيـل بـر ايـن كه به اين نحو بايد, همان بطلان جبر و تفويض است , چه اگر فاعل حقيقه عبد نـبـاشـد جـبـر, و اگـر بنده مستقل باشد, تفويض لازم آيد و چون اين هر دو باطل شد, پس فاعل حقيقى عبد خودش است , اما مستقل نيست ,بلكه فاعليت او به امور ديگر تمام شود خارج از ذات او كـه آن امـور از جـانـب خداى تعالى ومستند به اراده و قدرت او واين معنى امربين الامرين است , الحق پيررومى اين معنى را در مثنوى معنوى خوب فرموده است , شعر:.
تو زقرآن بازخوان تفسير بيت ----- گفت ايزد ما رميت اذ رميت .
گر بپرانيم تير آن نى زماست ----- ما كمان و تيراندازش خداست .
اين نه جبر اين معنى جباريست ----- ذكر جبارى زراه زاريست .
زارى ما شد دليل اضطرار ----- خجلت ما شد دليل اختيار.
گر نبودى اختيار اين شرم چيست ----- وين دريغ و خجلت و آزرم چيست .
زجر استادان به شاگردان چراست ----- خاطر از تدبيرها كردن چراست .
حسرت و زارى گه بيماريست ----- وقت بيمارى همه بيداريست .
آن زمان كه مى شوى بيمار تو ----- مى كنى از جرم استغفار تو.
مى نمايد بر تو زشتى گنه ----- مى كنى نيت كه باز آيم بره .
عهد و پيمان مى كنى كه بعد ازين ----- غير طاعت نبودم كارى گزين .
پس يقين گشت اين كه بيمارى ترا ----- مى ببخشد هوش و بيدارى ترا.
پس بدان اين اصل را اى اصل جوى ----- هر كرا درديست او برده است گوى .
هركه او بيدارتر پردردتر ----- هركه او آگاه تر رخ زرد تر.
گر زجبرش آگهى زاريت كو ----- جنبش زنجير جباريت كو.
بسته در زنجير شادى چون كند ----- چوب اشكسته عمارى چون كند.
كى اسير حبس آزادى كند ----- كى گرفتار بلا شادى كند.
ور تو مى بينى كه پايت بسته اند ----- بر تو سرهنگان شه بنشسته اند.
پس تو سرهنگى مكن با عاجزان ----- زان كه نبود طبع و خوى عاجز آن .
چون تو جبر او نمى بينى مگو ----- ورهمى بينى نشان ديد كو.
در هران كارى كه ميلستت بدان ----- قدرت خود را همى بينى عيان .
وندران كارى كه ميلت نيست و خواست ----- خويش را جبرى كنى كاين از خداست .
انبيا در كار دنيا جبريند ----- كافران در كار عقبى جبريند.
انبيا را كار عقبى اختيار ----- جاهلان را كار دنيا اختيار.
زان كه هر مرغى به سوى جنس خويش ----- مى پرد او در پس و جان پيش پيش .
كافران چون جنس سجين آمدند ----- سجن دنيا را خوش آئين آمدند.
انبيا چون جنس عليين بدند ----- سوى عليين به جان و دل شدند.
اين سخن پايان ندارد ليك ما ----- باز گوييم آن تمام قصه را.

 

next page

fehrest page

back page