تفسير سوره فاتحة الكتاب

سيد جلال الدين آشتيانى

- ۳ -


و ديـگـر آن كـه هرگاه اشتقاق او از وسم يا سمه حاصل مى شد, بايست كه در حين تصغير وسيم استعمال نمايند, و حال اين كه از عرب در تصغير اسم وسيم مسموع نگرديده , چنان كه در تصغير عده و وعده وصله و وصل , وعيده و وصيله شنيده شده .
بـعـضى از علما برآنند كه لفظ اسم در اين جا زايد است ومعنى او مطلقا ملحوظ و مقصود نيست , بلكه اقحام او به جهت آن است كه ميان يمين و تيمن امتياز كرده شود.
و جـمعى گفته اند كه اجراى كلام است بر وفق عرف و عادت عرب , چه در آن زمان به اسم اللات مى گفتند, اين نيز برهمان وتيره نازل شد.
و بـعـضـى فـرمـوده اند كه حضرت عزت لفظ اسم در اين جا ذكر فرمود, تا چون زبان بنده جارى گـردد, داند كه نام دوست خواهد گفت , دل را مصفى وروح را منقى گرداند, تا به باطن صافى ذكر ملك وافى تواندكرد و تا سينه را از لوث تعلق پاكيزه نسازد و زبان را به آب استغفار از ياد كردن اغيار شست وشوى ندهد, نام حق بردن غايت گستاخى و ياد او كردن ,نهايت جرات و بى ادبى است , شعر:.
هزار بار بشويم دهن به مشك و گلاب ----- هنوز نام تو بردن مرا نمى شايد.
و گـفـتـه اند حضرت حق سبحانه در اعلى مراتب تنزه و تقدس است , و بنده خاكى در ادنى مقام تدنس و تعلق ,بى واسطه از حضيض رذالت به اوج عزت و جلالت ترقى نتواند نمود, پس لفظ اسم را رابـطه ساخت تا در وقت تلفظبدين كلمه , قدم همت بر مصاعد رفعت نهاده , پرتو قابليت مشاهده انوار اسم بزرگوار از روزنه غيب بر او تابد.
در تـفـسـير خواجه آورده كه ذكر اسم از براى بقاى خلق است , و اگر حق سبحانه افتتاح كلام به لفظ اللّه كردى , تمام خلايق ((28)) در تحت آن حقايق بگداختندى , شعر:.
گر روى تو گردد از پس پرده عيان ----- از پرتو نور تو بسوزد دو جهان .
اين پرده فروگذاشتن از پى چيست ----- تا خلق زسوختن بيابند امان .
بـدان كـه رسم كتابت مقتضى آن است كه همزه را از اسم بيفكنند, در اين جا جهت اسقاط الف را كثرت استعمال دانسته اند و طول با را عوض آن شمرده اند, اما اين قول خالى از وهنى نيست , زيرا كه خطمصحف توقيف است و تصرف در او مجال ندارد.
در لـطـايف آورده كه : اسقاط كرده اند الف را در كتابت بسم , و اسقاط آن را هيچ علتى ظاهرنى , و زياده كرده اند سر با را, و آن زياده را سببى باهرنى , تا معلوم شود كه اسقاط و اثبات الهى هر دو بى علت است ,يفعل اللّه مايشا ((29)) ويحكم مايريد ((30)) .
ونـزد جـمـعـى اشـاره به استار وحدت است در استار كثرت , چه الف را اشاره به ذات مقدس بايد دانـسـت از حيثيت اولويت و تجرد از نقطه و حركت وبه واسطه قيام الف به نفس خود و قيام باقى حروف بدو كه از او ناشى شده اند و بى او هيچ حرف تمام نيست يا به واسطه يا بدون واسطه .
پـس مـادام كه حرف با به اسم ملحق نشده بود, جمال الف بى نقاب و حجاب , روشن و هويدا بود و چون حرف بابدوپيوست , الف در خلوتخانه خفا نشست , يعنى پيش از وجود موجودات سروحدت به غايت آشكارا بود و بعد ازظهور كثرت , مختفى و محتجب گشت , شعر:.
بود پيش از وجود خلق جهان ----- سر وحدت چنان كه بود عيان .
حكم كثرت چو يافت وصف ظهور ----- سر وحدت شد اندر آن مستور.
يـكـى از مـشـايخ آورده كه : اى سالك حرف با را اشارت به بدايت سلوك شناس , و از او تا سين كه عبارت است از سرمعرفت بيابان بيكران و باديه بى پايان , تصور كن و محو شدن الف را در آن بيابان ايـمـائى دان , بـدان كه تا مرد اين راه ازبدايت اين كار الف انانيت محو نسازد, به سين سر شناخت نرسد, و تا به سين سعادت معرفت اين سر مستعد نگردد,در دايره ميم مراد, راه نيابد.
جـمعى برآنند كه با, اشاره به بر اوست على العموم و آن تعلق به عوام دارد كه اهل نفوسند, و سين عـبـارت اسـت ازسراو به خصوص , و آن حص ه خواص است كه ارباب قلوبند, و ميم نشانه محبت اوست , در مرتبه خصوص الخصوص , و اين بهره اخصالخواص است كه اصحاب اسرارند.
در كـشـف الاسـرار مى گويد كه : با, بر اوست با بندگان و سين سر اوست با دوستان , و ميم منت اوست با مشتاقان , اى عزيز, ميم منبع مراد و سرچشمه اسرار مبدا و معاد است و آفتاب را استمداد نورانيت از فلك خود از لمعات اوست ,شعر:.
چشمه ميمش ززلال حيات ----- مى كند احياى عظام رميم .
در كافى و توحيد و معانى و عياشى از جناب صادق (ع ) منقول است كه حرفى از اين حروف ثلاثه , اشاره به اسمى ازاسماى حسنى است , با بهاى خداست و سين سناى اوست , و ميم مجد اوست .
و در روايـتـى وارد است كه ميم ملك اوست و برخى چنين دانسته اند كه با, اشاره به بصير است و سين سميع است , و ميم محصى , گوييا قارى را تنبيه مى كند كه بصيرم و مى بينم كردار تو را, در قـرات اخلاص ورز تا جزاى بسزا دهم , سمعيم , مى شنوم گفتار تو را, از غرض ريا دور شو تا خلعت فيض و صفا دهم , محصيم , مى شمارم انفاس روزگار تو, يك لحظه غايب مشو, تا عوض آن حضور لقا دهم .
خـلاصـه در هـريـك از ايـن حـروف چندان معانى مندرج است كه عشر عشير آن به هزار قرن در صـدهـزار دفـتر نگنجد, و ازآن معانى كسى بهره گيرد كه بر با بلاى دوست صبر كند, وسين سر خود را به سلوك طريق فنا مشغول گرداند, تا وقتى كه به ميم مشاهده رسد و جمال وجه باقى بر منظر نظرش جلوه گر آيد.
تا محو نگردى به خدا راه نيابى .

بيان موضوع له اسم اللّه بنابر مشارب مختلفه

اللّه , سيبويه اصل او را بر دو وجه گفته : وجه اول آن كه اصلش را اله دانسته بر وزن فعال كه همزه را حرف نموده اند والف لام را عوض محذوف , آورده اند و لازم كلمه ساخته اند.
وجه ثانى اصلش را ازلاه گرفته بر وزن فعل كه داخل نموده اند در ابتداى او الف و لام را از جهت تـفـخـيم و تعظيم , وگفته : هركه الف و لام تعريف دانسته خطا كرده , زيرا كه اسمااللّه معارفند و احتياج به تعريف ندارند.
جـمعى از علما اين اسم را علم دانند از براى ذات واجب الوجود كه متسجمع صفات كمال است , و گـويـنـد كه ناچار است به حسب لفظ از موصوفى كه اجراى صفات توان كرد و هميشه اين اسم , مـوصـوف بـاشـدو صـفت واقع نشود, چنانچه هواللّه الاحد وهواللّه الواحد و اين معنى دال است بر علميت , و نكته هل تعلم له سميا,مويد عدم اشتقاق است و مقوى علميت .
صـاحـب كـشاف بر اين رفته است كه اله و تاله , به معنى عبد و تعبد را از اسم اللّه اشتقاق كرده اند, پس او مشتق منه باشدنه مشتق .
و خـليل گفته است كه : اللّه , اسمى است موضوع غير مشتق و لازم نيست درجميع الفاظ, اشتقاق كه هرگاه چنين باشد,تسلسل لازم آيد و بطلان تسلسل ظاهر است .
و بـرخـى اللّه را اسـم صفت مى دانند و مى گويند كه : نمى شايد كه حق تعالى شانه را اسمى باشد عـلـم كه دلالت كند برذات او, به حيثيتى كه مفهوم نشود از او جز او, جهت آن كه ذات واجب از حيثيت اطلاق و تجرد, محكوم عليه نمى شود به هيچ حكمى و شناخته نمى گردد به هيچ وصفى و مـضـاف نـمـى شـود هـيـچ نسبتى , نه مقيد است به هيچ اعتبارى و نه متعلق به هيچ معرفتى و پـنـدارى , چه هرچيز كه متعلق گردد به واسطه نامى يا نسبتى يا اضافتى , هر آينه مقيد باشد و بر حـق تـعـالـى از حـيثيت غناى ذاتى , اجزاى هيچ يك از اينها روا نيست و هرآينه براى چنين ذاتى مـتعذرباشد, وضع اسمى نمودن كه دلالت بر حقيقت اين ذات كند به مثابه اى كه جز ذات محض از او فهم نشود.
ديـگـر آن كـه مـراد از وضـع اسـم , تـعريف مسمى باشد از غير در حين ذكر آن اسم و چون اتفاق مـحققان بر آن است كه حصول معرفت كنه ذات از قبيل محالات است , پس وضع در اين جا فايده ندارد, پير رومى مى گويد, شعر:.
شرح و بيان چه گويى نام و نشان چه جويى ----- آن جا كه وحدت آمد بى نام و بى نشانست .
شيخ فريدالدين عطار فرمايد, شعر:.
آن مريدى پيش شيخ نامدار ----- نام حق مى گفت بيرون از شمار.
شيخ گفت او را كه اى بس ناتمام ----- نيست حق را در حقيقت هيچ نام .
زان كه هرچش نام خوانى آن نه اوست ----- آن تويى و هرچه دانى آن نه اوست .
ايـن طـايـفـه بـا آن كـه در اشتقاق او متفقند, در ماخذ آن مختلفند, جمعى گويند كه مشتق از الـوهـيت است كه به معنى عبادت است , چنانچه در قرات ابن عباس آمده كه ويذرك والهتك , اى عبادتك و بعضى او را اشتقاق از وله دانند و اوبه سه معنى مستعمل است : پناه بردن , و واله شدن , و مشتاق بودن .
پس معنى چنين باشد كه : اوست كارسازى كه مظلومان جگر سوخته پناه به حضرت او برند.
يااوست بى نيازى كه عارفان در اوصاف بى پايان او واله و حيران گردند.
يااوست بنده نوازى كه فراق زدگان باديه هجران , مشتاقان انوار لقاى او باشند.
و بـرخى او را از اله گرفته اند, و او يا مصدر اله به كسر لام باشد يا به فتح لام , اول به سه معنى آيد ثـابـت و دايم بودن , ودر شدت رجوع به يكى نمودن و متحيرشدن , و هرسه معنى در اسم ملحوظ است : اولادايم ازلى و قائم ابدى وخداوندى سرمدى اوست .
ثانيا رجوع همه خلايق در وقت اضطراب و اضطرار بدوست .
ثـالـثـا عـقـول و اوهـام متحيرند در بيداى معرفت كبرياى او و ارواح و افهام سرگشته در طلب شناخت صفات و اسماى او.
دوم كـه مـصـدر الـه بـه فتح لام باشد, به دو معنى مشهور است : ساكن شدن و بلند برآمدن , و از مـضـمون اين كلمه , فهم توان كرد سكون دلها و سكينه سينه ها و آرام جانها به نام اوست , و ذاتش برتر است ازمشابهت ممكنات و مماثلت محدثات و علو ذاتى , او راست .
و قـلـيـلى او را از لاه دانسته اند, اگر واوى دانند, ماخوذ از لوه به معنى ارتفاع , و اگر يائى باشد, مشتق منه ازليه به معنى تستر و احتجاب .
بـر تـقـدير اول معنى چنين بود كه : عظمت و جلالش از آن ارفع است كه بريد وهم تيز رو پيرامن ادنى پايه اى از درجات او, تواند گشت و عتبه عرفان ذات بى زوالش , از آن اعلى تر كه سفير خورده بين در ارجا واطراف آن , خيال طواف تواند بست .
و بر تقدير ثانى توان گفت كه ذات اقدسش محتجب است به استار عزت و صفات مقدسش مستتر بـه حجب كبريا و عظمت نه نظر وهم پرتوى از لمعات انوار ذات تواند ديد, و نه ديده فهم بارقه اى از اشعه اسرار صفات مشاهده تواند نمود.
امـا محققين متاخرين اسم اللّه را جارى مجراى اعلام دارند و گويند: اين اسم در حق بارى تعالى چـون اسـمـاى اعـلام اسـت در حق ما وفى الحقيقه نه علم اوست , چه علم قائم مقام اشاره باشد, واشاره در حق بارى تعالى ممتنع است .
و اين نيز گفته اند كه : اسم علامت موضوع است از براى تميز مسمى از مشارك او در نوع و جنس و مـشـابه در حقيقت وماهيت , و حق سبحانه منزه است از آن كه در تحت جنسى يا نوعى باشد, يا احدى مشارك و مشابه او بود.
غـزالـى گـفـتـه كه : اين اسم دال است بر ذاتى كه جامع جميع صفات كمال باشد و دلالت او به مـثـابـه اى است كه هيچ يك از صفات كماليه از دايره احاطه او خارج نيستند, و ساير اسما دلالت ندارند الا بر بعضى ازآن , پس به جهت اين جامعيت او را اسم اعظم گفتند.
و در كـتـاب الـهى از اسماى حسنى هيچ اسمى بدين عدد نيامده , چه در مجموع قرآن با آنچه در بـسـمـله است , دو هزار و هشتصد و هفت جا, تكرار يافته و به همه زبانها مذكور و در ميان جميع طـايـفـه ها مشهور,كافر و مومن , همه اين نام را دانند, ملحد و موحد اين اسم را شناسند, موافق و مـنـافـق بـر زبـان رانـنـد, صالح و فاسق حق را بدين نام خوانند ولئن سالتهم من خلقهم ليقولن اللّه ((31)) و به همان نوع كه مومنان معتقدند كه ما را حصول كرامت ازاللّه است هولا شفعاونا عند اللّه ((32)) از رباعيات مولوى معنوى است , شعر:.
رفتم به كليساى ترسا و يهود ----- ترسا و يهود را تو بودى مقصود.
در بتكده ها نيز تفحص كردم ----- تسبيح بتان , زمزمه نام تو بود.

بيان آن كه اللّه اسم اعظم است

ارباب لطايف گفته اند: اللّه اسم اعظم است ((33)) , بدان دليل كه اساس توحيد بر اوست و كافر به سـبـب گـفـتن اين كلمه ,از حضيض كفر به اوج ايمان انتقال يابد, هرگاه به جاى لااله ا الرحمن گويد با آن كه از صفات خاصه است از كفر بيرون نيايد و داخل دايره اسلام نشود.
فلاح بندگان متعلق به ذكر اين نام است واذكروا اللّه كثيرا لعلكم تفلحون ((34)) .
مـنـقـبـت كمال ذاكران به شرف اين اسم , تمام است , الذين يذكرون اللّه , ابتدا بدو درست آيد كه بـسم اللّه و اختتام بدوانتظام يابد كه وآخر دعويهم ان الحمد للّه ((35)) تاكيد معاقد وحدت از ا اللّه تشييد قواعد رسالت بدوست كه محمدرسول اللّه ر تاييد عوايد ولايت به اوست كه علي ولياللّه , شعر:.
نامت انيس خاطر و رد زبان ماست ----- نه گلشن سپهر پر از داستان ماست .
از سلطان العارفين پرسيدند ((36)) كه اسم اعظم كدام است ؟
گفت كه شما اصغر به من نمائيد تا مـن اعـظم به شما نمايم كدام نام است كه نه در عظمت تمام است , چه قطره در نظر آيد كه نه از بحر محيط بزرگترآيد, از اين سخن معلوم شد كه اسماى حق همه اعظمند, ليكن هركدام كه در تعريف اتم باشند, بالنسبه به ديگرى اعظم باشند.
در جـواهـرالتفسير نقل نموده كه : اسم اللّه را شانزده خصيصه است كه از آن خصايص بر اعظميت آن اسـتـدلال توان نمود, اول آن كه جميع اسما حق را بدو نسبت دهند, و او را به هيچ يك از اسما منسوب نگردانند.
دوم آن كه در او الف لام عوض همزه محذوفه آورده اند به مذهب آنان كه گويند در اصل اله بوده , و در هيچ اسم يافت نشود كه الف و لام تعريف عوض حرف محذوف آورده باشند.
سـوم آن كـه هـمـيـن الـف و لام را كـه نه از اصل كلمه است , حكم اصل داده اند ولازم اين كلمه گـردانـيـده انـد, چنانچه از وى هرگز منفك نشود, به خلاف ساير اسماى معرفه كه حذف ادات تعريف مى كنند.
چـهـارم آن كـه همزه اين كلمه را در ندا قطع نمى كنند, چون يا اللّه و در غير ندا قطع مى نمايند, چون باللّه .
پس گاهى همزه او را همزه وصل مى دارند و گاهى همزه قطع , و در هيچ اسم ديگر اين را تجويز نمى نمايند.
پـنـجـم اى و هـا تنبيه را كه با حرف ندا بر اسماى معرفه داخل مى كنند, هرگز به اين اسم جمع نسازند.
شـشـم در ايـن كـلمه حرف ندا را با الف و لام جمع كرده اند, و در كلام عرب اين صورت را تجويز ننموده اند, مگربر سبيل شذوذ استعمال نموده اند.
هـفـتـم حرف ندا را از وى مى افكنند و در آخرش ميم مشدد الحاق نموده , اللهم مى گويند و در هيچ اسم ديگر مانند اين وقوع نيافته .
هشتم با وجود الحاق ميم مشدد, الف و لام را گاهى اسقاط مى كنند و لاهم مى گويند.
نهم اختصاص او به تا قسم , چون تاللّه و تا با غير اين اسم مستعمل نيست .
دهم خصوصيتش به لفظ ايم و ايمن كه موضوع از براى قسمند, چون ايم اللّه و ايمن اللّه .
يازدهم آن كه بعد از حذف جار در قسم همچنان مجرور مى گذارند, چنانچه اللّه لافعلن ذلك .
دوازدهـم ابـوحـاتـم در كتاب زينت آورده كه با وجود حذف حرف جار, الف و لام نيز مى افكنند, چنانچه لاه لافعلن ذلك .
سيزدهم تغليظ لام و تفخيم آن وقتى كه ماقبل او مفتوح يا مضموم باشد, چون اللّه ان اللّه , وعبداللّه .
چـهـاردهـم صـيانت و نگاهداشت حق تعالى اين اسم را از آن كه ديگرى به وى مسمى گردد, از زمـان آدم تـا دور حضرت خاتم ر اين اسم را بر غير حق سبحانه , رقم اطلاق نيافته و هيچكس را نه حقيقه و نه مجـازا بدين نام نخوانده اند.
پانزدهم آن كه اصلا تغيير و تبديل بدين اسم راه نيابد, نه تثنيه شود نه جمع و نه تصغير آيد.
شـانزدهم در مفاتيح الغيب آورده كه از خواص اين اسم آن است كه چون الف از او حذف كنند, للّه بـاقـى مـانـد و اين نيزمختص حق سبحانه است للّه الامر من قبل و من بعد ((37)) و اگر لام اول بـيـفـكـنـنـد له بماند, آن نيز خاصه اوست , چه مالكيت به حقيقت غير او را ثابت نيست , له الملك وله الحمد ((38)) و اگر لام ثانى را نيز بيندازند, هو بماند و آن نيزدلالت بر ذات او دارد, قل هواللّه احد ((39)) واوى كه در هو مى آيد زايد است به دليل سقوط آن در تثنيه و جمع چون هما, و, هم .
پس اسمى كه او را اين همه خصايص باشد اعظم اسما خواهدبود ـع ـ:.
اين همه دبدبه وطنطنه بى چيزى نيست بدان كه عدد حروف اين كلمه طيبه به حسب تلفظ پنج اسـت , و عـدد پـنـج راخـاصـيـتى هست كه دلالت بر نهايت و تمامى دارد و بدين جهت او را داير گويند, و دوران اواشاره به آن است كه هر چند او را در نفس خود ضرب كنند و حاصل را باز در او ضرب نمايند, همان پنج به صورت اصلى خود بازآيد.
مثلا پنج را در پنج ضرب كنند, حاصل بيست و پنج باشد, و باز در پنج زنند, صدوبيست و پنج بود, و ديگر باره در اوضرب كنند, ششصدوبيست و پنج باشد وعلى هذاالقياس .
و بناى اصول دين بر پنج چيز قرار گرفته و اركان اسلام كه دين مرضى عبارت از اوست برين عدد آمده .
و نماز كه يكى از اركان است واهتمام به شان او زياده از باقى اركان , پنج وقت معين شده و تمامى اركان او نيز بر پنج چيز قرار يافته .
و در وضو كه مقدمه اوست , پنج عضو مقرر گرديده .
و در زكات نقدين , اول از دويست درهم , پنج درهم و از بيست دينار نيم دينار كه وزن او همان پنج درهم است , تعيين يافته .
و احكام شرعى نيز پنج است : فرض و سنت و حرام و مكروه و مباح .
و روزه پنج روز نيز در سالى حرام است : عيدين و ايام تشريق .
و در كلام الهى سور مصدر به لفظ الحمدللّه كه خواتيم امور بدو منتهى گردد, به پنج آمده .
جـمـعـى گـفته اند كه اگر كسى بديدى فكرت نگرد, هرآينه مشهود وى گردد كه بناى كليات مـمـكـنات بر عدد پنج است :اولا جواهر ممكنه كه حكما آن را اصل موجودات داشته اند, به همين عدد است : عقل و نفس و هيولى و صورت وجسم .
و امهات اجناس عاليه اعراض كه در اقصاى ظهورى افتاده اند, به نظر تحقيق هم پنج است : كيف و كم و فعل و انفعال ونسبت .
چه اين و متى و اضافه و وضع و ملك از مقوله نسبتند.
انـسان كه پيكر بديع منظرش را خامه قدرت كامله بر لوح هو الذى يصوركم فى الارحام ((40)) به نيكوتر صورتى نگاشته ,حدود آن به پنج عضو منتهى مى شود: راس و يدين و رجلين .
و اطـراف هـريـك از آنـهـا بـاز به پنج انتها يافته , در دست و پاى كه هريك به پنج انگشت منتهى شده اند, ظاهر است .
اما سر كه به طرف علو علاقه بيشتر دارد و در ظاهر جاى پنج حس كه عبارت از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس است , مرتب و آماده گشته و در باطن او نيز مقر پنج حس كه حس مشترك و خيال و متفكر و واهمه و حافظه است , مهياو مقرر شده .
و هم در ميان اين نوع اشراف رسل [ كه صاحبان شرايع بوده اند به همين عدد اختصار دارند, چون : نوح و ابراهيم وموسى و عيسى و محمد مصطفى ـصلوات اللّه عليه وآله وعليهم اجمعين ـ.
و در وقـتـى كه مخاصمه واقع شد ميان نصاراى نجران و حضرت ختمى منقبت در باب عيسى بن مـريـم (ع ) و كار بر مباهله قرار يافت و مقرر شد كه خواص جانبين بدان مقام حاضر آيند, از طرف حق پنج تن كه نبى و ولى و زهرا وسبطين كه آل عبا گويند, متوجه شدند.
و بـدان كه حروف پنجگانه اين اسم متضمن سر غريب و منطوى به رمز عجيب است , و از اين پنج دو الـف است : يكى مكتوب و ظاهر و دوم ملفوظ و مخفى و دو لام , يكى ساكن و ديگرى متحرك و يك ها.
امـا الف ظاهر, عبارت است از مرتبه واحديت كه اعتبار وحدت است بشرط شئ و ظهورش ايمايى مى كند كه متعلق اين اعتبار, ظهور ذات است و ابديت و آخريت او و الف مخفى , اشاره است به رتبه احـديـت كـه اعـتبار وحدت باشد به شرط لاشئ , و خفاى او تنبيهى مى نمايد برآن كه متعلق اين اعتبار بطون ذات است و ازليت و اولويت او, و حركت اولى و سكون ثانى مويد اين معنى .
امـا لامين : لام ساكن اشارت به عالم ملك است , يعنى عالم شهادت و عالم اجسام و عالم خلق كه مـحسوساتند, و سكون او دليل بر آن كه ملك را به خود هيچگونه تصرفى نيست و تا فيض ملكوتى سلسله او راتحريك ندهد, اثر حركت بدو پديد نيايد.
و لام مـتحرك عبارت است از عالم ملكوت , يعنى عالم غيب و عالم ارواح وعالم امر كه حس بدانها راه ندارد, و حركت دلالت برآن دارد كه ملك در قبضه تصرف اوست و جز به تدبير ساكنان فضاى ملكوتى ازپاى بستگان مضايق ملكى هيچ كارنيايد.
اما حرف ها, بر هويت ذات دلالت كند و او را غيب هويت گويند كما اشيراليه , شعر:.
هاش كه با ها هويت يكيست ----- فهم ذوى النهيه فيها تهيم .
در شرح فصوص آورده كه : اصل در اسم اللّه حرف هاست كه كنايه از غيب ذات و هويت غير متعين اوست , چه هاكنايت از غايب باشد, پس لام ملك با تخصص بر او زياد كردند, چه همه ملك اوست و مخصوص بدو.
در كتاب البيان فى اعجازالقرآن آورده كه : اسم ذات حرف هاست , و انضمام او با واو براى آن است كـه هـا از اقصى غايت مخارج آيد و واو از اول مخارج , پس باهم منضم بايد كه تا دايره تمام گردد, شعر:.
پنج حرفست بس شگرف اين اسم ----- پيش گنج نهان و ذات طلسم .
دو الف زو براستى دوگواه ----- كرده روشن به سر وحدت راه .
از دو لامش گرفته قوت قوت ----- از يكى ملك وزان دگر ملكوت .

بيان تفسير و تاويل اسم الرحمان

الرحمان : اسم خاص اللفظ است و مد ميم او در كتاب شرط است , و مد ميم اشارت است به امتداد رحمت وجودى به سوى بسيطى و مركبى .
از حـضرت رسالت ر سوال كردند كه الف رحمان كجا شد؟
در جواب فرمودند كه : سرقهاالشيطان يـعـنـى كـه شـيـطـان وهـم الف شهود وجود وحدت را كه افاضه آن بر موجودات نتيجه رحمت رحمانيت است , دزديده و از اين است كه ديده كوتاه نظران كثرت , بدان معنى بينا نيست .
اصح آن است كه اشتقاق رحمان از رحمت دارند, و از ابنيه مبالغه شناسند و رحمت در لغت , رقت قـلـب اسـت وانـعـطاف , يعنى مهربانى كه مقتضى تفضل و احسان است , پس وصف ايزد تعالى به صـفـت رحمت از قبيل اطلاق سبب باشد بر مسبب , يعنى سببى كه رحمت است مجاز بود از انعام كه مسبب است , و از اين مجازات در قرآن بسيار است .
و گفته اند: صفت رحمت را مبدئى است و منتهائى , مبدا آن از قبيل انفعالات است و منتهاى آن از قبيل فعل است , و چون انسان به صفت رحمت متصف شود, مراد يا مبدا است , يا منتها, ياهردو.
و چـون بـارى تـعـالـى را بدان وصف كنند البته منتهاست , زيرا كه واجب الوجود عز شانه از تاثر و انفعال منزه است .
آن نـيـز گـفته اند كه : معنى رحمت , اراده حق است ايصال خير و دفع شر را و اگر اراده نبودى , هـيـچ مـوجودى از پس پرده عدم روى ننمودى , چه الوجود خير كله , پس رحمت از صفات ذاتيه باشد.
صـاحـب كـشـاف آورده كـه : رحـمان عبرانى است و رحيم عربى , و كفار قريش در جاهليت اسم رحمان را نمى شناختند,چنانچه از فحواى وماالرحمن ((41)) و مضمون يكفرون بالرحمهن ((42)) مفهوم مى شود.
وجـمـعـى برآنند كه لفظ رحمان عربى است , اما در تورات مذكور بوده و ميان اهل كتاب مشهور, چنانچه در اخبار آمده كه عبداللّه بن سلام حضرت رسالت ر را گفت كه : يا رسول اللّه , ما در تورات اسـم رحـمـن را بـسـيـار خوانده ايم ودر قرآن كمتر مى يابيم , اين آيه آمد كه قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ((43)) يعنى خواه او را به نام اللّه خوانند و خواه به نام الرحمن كه اين دواسم خاصه اوست و او را اسماى حسنى و صفات عليا بسيار است , هر گروهى به نامى خوانند و هرجماعتى به صفتى شناسند, شعر:.
هر طايفه اى زجستجويى ----- دانند تو را به گفتگويى .
مرغان چمن به هر صباحى ----- خوانند تو را به اصطلاحى .
بـدان كـه معنى رحمان در نزد علماى دين , بخشنده رحمت عام است بر همه موجودات و خلايق بى سوابق خدمت و لواحق دعوت ((44)) و بخشايشى اصول نعم است از حيات و قدرت و شهوت و نـصـرت , وبـه زبـان علماى كشف و يقين مفيض وجود و كمالات بر كل ذرات به حسب مقتضاى حـكمت و احتمال قوابل بر وجه بدايت كه اگر اين افاضه نبودى , نه از وجود خبر داشتندى ونه از كمال آگاه شدندى , شعر:.
اگر لطف نياوردى وجودم از عدم بيرون ----- ازين اقليم من ننهادمى هرگز قدم بيرون .
پس ماهيات و حقايق ممكنات كه صور معلومات حقند, از عدم به محض عالميت ظاهر شده باشند و در وجود به فيض رحمانيت رحمن متجلى باشند.

بيان معانى اسم مبارك رحيم و تفسير وتاويل آن

رحـيـم اسـم عـام الـلـفظ است و خاص المعنى , يعنى كه لفظ او را بر غير حق اطلاق توان كرد, اما رحمت او خاص است به ارباب ايمان و ايقان كه ايشان به واسطه شكرگزارى نعمت رحمت سابقه , سـزاوار قـبـول ايـن رحـمـت گـشـته اند و به لسان ارباب حقيقت , رحيم مفيض كمالات معنوى مخصوص به نوع انسانى به حسب نهايت .
و گـفـتـه اند كه رحمت رحمن , به معنى روزى دادن است كه عمومى دارد نسبت به نيك و بد و مـومـن و كافر, رحمت ر حيم , به معنى آمرزش است كه اختصاص يافته به اهل ايمان , و در هر دو رحـمـت مـعـنـى عـافـيت مندرج است , يكى عافيت دنيوى و ديگرى عافيت اخروى , پس رحمت رحـيـمـيت را با وجود خصوصيت به مومنان عام بايد دانست بر مجموع ايشان مطيعان را به قبول حـسـنـات و عـاصـيان را به محو سيئات , اگر محسنون به وسيله عبادت مترصد نزول رحمتند, مجرمان و مفلسان نيز به ذريعه بيچارگى و نيازمندى , اميدوار اين موهبتند.
و جمعى بر اين شده اند كه : رحمن بسيار رحمت است و رحيم دايم رحمت , و از اين جهت است كه رحمت رحيميت را به آخرت كه دار بقا و دوام است , مخصوص داشته اند.
ابـن مبارك گفته كه : رحمان آن است كه چون از آن درخواهى , دست گيرد و رحيم آن كه اگر از او چيزى نطلبى , خشم گيرد.
يـكـى از عـرفـا آورده كـه : رحـمن است به روزى دادن جانوران , و رحيم است به آمرزش سيئات مومنان , در روزى اعتمادبه رحمانى او كن نه بر كسب خود, اما كسب را مگذار تا كاهل نشوى ,و در مغفرفت گناهان اعتماد بر رحيمى او كن نه برعمل خود, اما عمل را ترك مكن تا غافل نشوى .
و ايـن نـيـز گـفته اند: رحمن است كه از گناهكار به رحمت خود در گذراند, رحيم است كه به بركت شفاعت مصطفى ر او را به دولت آمرزش رساند ((45)) .
در كشف الاسرار مى فرمايد: رحمن است كه راه مزدورى آسان كند بر عابدان , رحيم است كه شمع دوستى بر افروزد در دلهاى عارفان , پس نسبت فى مابين اين دو اسم عموم و خصوص است , يعنى لـفـظرحمن خاص است كه بر غير حق اطلاق نكنند و معنى اوعام است , چه رحمت رحمانيت به جـميع موجودات محيطاست ورحيم عكس او, عام اللفظ افتاده كه غير حق را بدان توان خواند, و معنى او خاص است , چه رحمت رحيميت جز به مومنان نرسد.
اما جمعى از علما برآنند كه هر دو به يك معنى آمده اند, چون ندمان و نديم و جمع درميان ايشان براى تاكيد است .
در كـشـاف آورده كـه : هر دو اسم را يك معنى است , اما در رحمن مبالغه رحمت زياده است , چه زيادتى مبانى دلالت بر زيادتى معانى دارد.
بدان كه چون بنده خواهد كه كثرت رحمت بدو پيوسته باشد, بايد كه رحمت اولا به نفس او رسد در امور روحانى وعملى و جسمانى , اما در روحانيات به آن كه نفس را پاك گرداند از لوث جهل و به حليه معرفت اللّه بيارايد, تا وقتى كه او را كشفى عيانى حاصل شود,نه بيانى .
امـا در عـمـلـيـات بـه آن كـه نفس را در اخلاق از طرفين افراط و تفريط صيانت كند و وى را بر مواظبت اوامر و نواهى كه مركز اعتدال است , ثابت گرداند.
امـا در جـسمانيات به آن كه وى را برهمان وسط اعتدالى كه خيرالامور اوسطهاست التزام ((46)) كـنـد و مـعتاد گرداند, خواه در امور مطلوبه بالذات كه آن مطعوم و مشروب و ملبوس و منكوح اسـت , و خـواه در امـور مـطلوبه باعرض كه آن فواضل مال و جهات دنيوى است : در مقصد اقصى آورده كه : حظ بنده از اسم رحمن آن است كه بر غفلت زدگان به وادى جرم و عصيان رحم كند و بـه طـريـق وعـظ و نـصـيـحـت از روى لـطف و ملايمت , ايشان را به راه راست خواند و از هركه مـعصيتى صادر گردد, چنان داند كه از او واقع شده , مهما امكن در ازاله او بكوشد از روى شفقت كـه مبادا متعرض سخط الهى گردد و برعاصيان و درماندگان به چشم رحمت نگرد, نه به ديده خوارى و ذلت .
در اخـبـار آمده كه روزى عيسى (ع ) با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت , ناگاه گناه كارى تـباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود, ايشان را بديد, آتش حسرت در سـينه اش افروخته گشت , آب ندامت از ديده اش روان شد, از صفاى وقت عيسى و مصاحبان او برانديشيد, تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد, آه جگرسوز از دل پرخون بركشيد و گفت :.
يارب كه منم دست تهى چشم پر آب جان خسته و دل سوخته و سينه كباب .
نامه سيه و عمر تبه , كار خراب از روى كرم به فضل خويشم درياب .
پس با خود انديشه كرد كه هرچند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت هـمـراهى پاكان ندارم ,اما چون اين قوم , دوستان خدايند اگر به موافقت و موافقت ايشان , دو سه گـامى بروم , ضايع نخواهدبود, پس خود راسگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فرياد كنان مى رفت , يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديـد, كـه بـر عقب ايشان مى آيد, گفت : يا روح اللّه , اى جان پاك , اين مرده دل بى باك را چه لايق هـمراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما, در كدام طريق رواست , اى عيسى , او را بران تا ازقفاى ما بازگردد كه مبادا شومى گناهان او در ما رسد.
عـيـسى ـعلى نبينا وآله وعليه السلام ـ متامل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خـواهـد كـه نـاگـاه وحـى الهى در رسيد كه يا روح اللّه , يار با عجب و پندار خود را بگوى تا كار از سـرگـيـرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادرشده بود, به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد, مجموع را از ديوان عمل او محو كرديم , شعر:.
بر آستانه ميخانه گر سرى بينى ----- مزن به پاى كه معلوم نيست نيت او.
و آن فـاسـق گـناهكار را بشارت ده كه بدان حسرت و ندامت كه پيش آورد, در توفيق بر روى او گشوديم و دليل عنايت را در راه هدايت به حمايت او فرستاديم , شعر:.
نوميد هم مباش كه رندان باده نوش ----- ناگه به يك خروش به منزل رسيده اند.
اما حظ عبد از اسم رحيم چنان است كه رخنه فاقه هر محتاج را به مقدار مقدور خود در بندد و در تـدارك خـلـل و زلـل فـقـيران ومسكينان , به قدر طاقت وقوت سعى نمايد, اگر به مال نتواند به مـردمـى و اگـر آن نيز از دست نيايد به دعاونياز وتسليت خاطر ايشان واظهار كلالت و ملالت بر وجهى كه گوييا در آن فروماندگى و بى چارگى موافق و مشارك ايشان است , و از بزرگان دين مثل اين شفقتها منقول است و مضمون ارحم ترحم دليل است بر آن كه هركس تخم رحمت كارد, بر رحمت بردارد, شعر:.
اگر توقع بخشايش خدايت هست زروى ----- لطف و كرم بر شكستگان بخشاى .
بـعـضى از علماى بيان , ذكر رحيم را بعد از رحمان از قبيل تتميم و ارداف داشته اند و برخى وجه تقديم را چنين دانسته اند كه رحمان است به اهل دنيا و رحيم به مومنان در آخرت ورحمان است به اهل آسمانهاو رحيم است به اهل زمينها, و تقدم دنيا به آخرت موجب تقديم است , يا نقطه واحده رحـمان اشارت است به وحدت و نقطتين رحيم علامت غوغاى كثرت , و وحدت را بر كثرت درجه تقدم هست .
در مـقـصـد اقـصـى آورده كه : رحمان اخص است از رحيم به جهت آن كه غير حق را بدو مسمى نگردانند, و رحيم را برغير او اطلاق نمايند, پس رحمان از اين حيثيت به اسم اللّه كه جارى مجراى اعلام است , نزديك يابد.
و نـكـتـه اخصيت ايضا از آن جا مفهوم مى شود كه در قرآن سه موضع كه مذكور شده ,رديف هيچ اسمى نيامده مگر هوواللّه , اما اسم رحيم , رديف چندين اسم ديگر واقع گرديده .

تـقـسـيم اسماى الهيه به ذاتيه و صفاتيه

به اعتبارى و تقسيم به ذاتيه و صفتيه و فعليه به تقسيم ديگر.
بدان كه اسماى الهى در تقسيم اولى به دو قسم منقسمند: ذاتيه و صفاتيه , و صفاتيه ايضا به خاص و عام انقسام مى يابد.
پـس چـون اسـم اللّه كـه اسـم ذات است در تسميه مذكور شد, ردافت او به صفت خاص كه لفظ رحـمـن اسـت مناسب گرديد, و بعد از او اسم رحيم كه از صفات عامه است و در اشتقاق با صفت خاص مشابهت داشت , ايراد نمود تابسمله جامع انقسام ثلاثه باشد.
و هـم از سـخـنـان اربـاب دين است كه چون جناب رب العالمين , حضرت خاتم النبيين را مبعوث گردانيد, در زمان عالى نشان او سه گروه بودند, بت پرستان و جهودان و ترسايان , اما بت پرستان , از نـامـهاى خدا, اللّه را مى دانستند و بس و اين نام در ميان ايشان شهرت داشت , چنانچه فرمودى ليقولن اللّه ((47)) , از آن خبر مى دهد و يهود رحمن را مى شناختند, واين نام در تورات مذكور بود, و نـصـارى رحـيـم را بر زبان جارى مى ساختند, و در انجيل معنى او مسطور بود و اين سه نام , در ميان ايشان معروف بود, پس ايزد سبحانه , اين سه گروه را به صراط مستقيم بر وفق دانش و فهم آن طايفه به همين سه نام , دعوت فرمود و در ابتداى كلام خود آورد تا هر قومى به حكم كل حزب بما لديهم فرحون از استماع نامى كه مطلوب ايشان باشد, بهره مند شده , ميل استماع قرآن نمايند, شايد كه ايشان را به جانب دين اسلام كشد.
و ايـن نـيـز گفته اند كه خداى را سه هزار نام است , هزار خاصه ملائكه مقربين , و هزار مخصوص انـبيا و مرسلين , ونهصدو نود و نه نام از آن ساير امم , و يكى كه حق تعالى از براى خود برگزيده و هيچ ملك مقرب و نبى مرسل را بر آن اطلاع نداده , و اين را اسم مخزون و سر مكنون گويند, از آن جـمـلـه كـه حصه امتان افتاده , سيصد اسم در تورات مذكوراست , و سيصد در زبور, و سيصد در انجيل , و نودونه در قرآن , و چون امت حضرت رسالت ر بهترين اممند و عنايت الهى و حمايت نبوت پـنـاهـى , شـامـل حـال ايـشـان , مـجموع معانى اين سه هزار اسم را در سه اسم كه بسمله بر آن مـشتمل است , وديعت نهاده و هريك را بر معنى هزار اسم اشتمال داده و بديشان ارزانى داشت , تا هر بنده كه اين سه اسم رابخواند معانى آن را بداند, چنان باشد كه تمامى اسما را خوانده و دانسته و آن نـودونه اسم كه مخصوص اين امت است , به سه قسم منقسم گشته , سى و سه تعلق به معنى الوهيت دارد, و در اسم اللّه داخل است و سى و سه , دليل است به رحمت ذاتيه و معنى رحمن همه را شـامل است و سى و سه ديگر, دلالت به رحمت وجوبيه مى كند, و اسم رحيم جامع آن است , پس فـايده انضمام اين سه اسم آن است كه قارى از جميع اسما و صفات حضرت بارى بهره مندگردد, شعر:.
دهندش زهرخرمنى خوشه اى ----- بيابد زهر گوشه اى توشه اى
وجمعى بر اين شده اند كه بنده را سه حالت است : اول آن كه معدوم بود, به هستى احتياج داشت .
دوم آن كه هست شد, به اسباب بقا حاجت دارد.
سوم به عرصه گاه قيامت حاضر شود, به مغفرت محتاج خواهدبود.
و ذكـر ايـن سـه حال در اين سه اسم مندرج است , اى بنده , اللّه اوست , تفكر كن كه تو را چگونه از كـتـم عـدم بـه حـيـزوجـود آورد, رحـمن اوست ,بنگر تا چگونه اسباب زندگى مهيا كرد, رحيم اوست ,باش تا فردا ببينى كه تو را در پناه عنايت آرد و پرده مغفرت به روى گناهان تو فروگذارد.
در كـشـف الاسـرار آورده كـه : نـامهاى الهى بسيار و صفتهاى ربانى بى شمار بود و فيض آن همه بـنـدگـان را دو كـار بود, پس حق تعالى به كمال رحمت خواست كه كار برايشان آسان گرداند, بـى آن كـه از ثواب ايشان چيزى بكاهد و به علم قديم دانسته بود كه ايشان طاقت و قوت حفظ آن هـمـه نـدارنـد, و اگر بعضى بدانند كه در حسرت باقى بمانند, پس معانى همه را در اين سه اسم تـعـبـيـه كـرد, چون كه معانى اسماى ربانى بر سه قسم است , قسمى متناول و جلال و هيبت , و قسمى مشتمل بر نعمت و تربيت , و قسمى جامع رحمت و مغفرت , هرچه تعلق به هيبت داشت , در اسـم اللّه درج فـرمـود, وآنـچه متعلق به نعمت است , در اسم رحمن وديعت نهاد وهرچه اقتضاى رحـمـت مـى كـرد, در نام رحيم مندرج ساخت ,تاچون بدين سه اسم همايون , خداى را ياد كنند, چنان باشد كه به همه نامها يادكرده باشند.

 

next page

fehrest page

back page