معارف اسلام در سوره يس

آية الله االعظمی حسين مظاهری

- ۲۱ -


جلسة بيست و چهارم

بسم الله الرحمن الرحيم

رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْده مِنْ لِساني يَفْقَهُوا قَوْلي

إِنَّمَآ أَمْرُهُ إِذَآ أَرَادَ شَيْئاَ أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ(82)

«فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي را كند، به محض اين كه بگويد موجود باش، بلافاصله موجود خواهد شد»

عدل و امامت

مشهور در ميان شيعه اين است كه اصول دين پنج چيز است: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد، كه سه اصل آن اصول دين و دو اصل ديگر اصول مذهب است.

بين فرق اسلامي در توحيد و نبوت و معاد، هيچ اختلافي نيست، لذا به آن اصول دين يعني اصول اسلام، مي‌گويند. اما فقط شيعه است كه به دو اصل امامت و عدالت معتقد است. شيعه درباره امامت مي‌گويد: امامت مثل نبوت است. همينطور كه نبوت بايد از طرف خدا باشد امامت هم بايد از طرف خدا باشد و اين منصب را فقط خدا مي‌تواند براي كسي تعيين كند. معمولاً فرقه‌هاي سني اين را قبول ندارند و مي‌گويند، امامت مثل نبوت نيست، نبوت را بايد خدا تعيين كند، اما امامت را مردم مي‌توانند تعيين كنند.

مسئله جبر و تفويض

درباره عدالت، از فرق اسلامي كسي نيست كه العياذ بالله بگويد خدا عادل نيست و ظالم است، تا اينكه بگوئيم شيعه مي‌گويد: خدا عادل است نه ظالم، اما سني مي‌گويد: خدا عادل نيست و ظالم است. خير، منظور اين نيست. اينكه شيعه دوم از اصول دين را عدل قرار داده يك مسئله ديگري به نام جبر و تفويض و قضا و قدر است. لازمه قول كسان كه جبري‌منش، يا مفوضه هستند، شرك است و ظلم. چون شيعه جبري نيست، لذا قولش اين لازم را ندارد، از اين جهت مي‌گويند دوم از اصول دين عدل است، يعني خدا عادل است و ظالم نيست.

براي توضيح بيشتر، در اواخر بني‌اميه و اوايل بني‌عباس مسلمان‌ها فرقه‌فرقه شدند. وحدت اسلاميشان را بني‌اميه و بني‌عباس گرفتند، تا آنها را به خودشان مشغول دارند و خود با خيال راحت به تحكيم پايه‌هاي حكومت خويش بپردازند. لذا اينها را به جان يكديگر انداختند، آن هم يك مشت جاهل، آنهايي كه فلسفه نخوانده، عرفان نديده و سروكار با اهل‌بيت نداشتند و مي‌خواستند به اصطلاح با فكر نپخته و جاهلانه خويش درباره خدا و صفات خدا، قرآن و حقيقت قرآن، خودشان مسائل را حل كنند. در نتيجه گروهي به نام اشعري پيدا شد.

قول اشعري‌ها

اين گروه (اشعري‌ها) جبري شدند و گفتند: انسان هيچ اختياري از خود ندارد و يك ماشين خودكار است، تكليف دارد، اما اختيار ندارد. وقتي از آنها سؤال شد كه اگر تكليف دارد، اما اختيار ندارد پس بهشت و جهنم براي چيست؟ در جواب ماندند و گفتند:

«لا يُسْئَلُ عَّما يَفْعَل وَ هُمْ يُسْئِلُونَ»[95] انسان‌ها بنده خدا هستند و خداوند هر كاري كه بخواهد با آنها مي‌كند، يا آنان را به جهنم مي‌برد يا به بهشت، هر طور بخواهد؟!

امام صادق(ع) اين چنين افراد را مجوس امت خوانده‌اند اينها خواستند براي حق، سلطنت مطلق درست كنند، اما برگشتش به اين شد كه خدا را يك ظالم به تمام معني معرفي كردند.[96]

حضرت موسي‌بن‌جعفر0ع) به ابوحنيفه مي‌فرمود: ابوحنيفه! اگر من هيچ اختياري نداشته باشم، هر چند غرق گناه هم باشم، اگر خداوند مرا به جهنم هم ببرد ظلم بزرگي به من كرده است. موقعي مي‌شود كسي را عقاب كرد كه با اختيار كاري را انجام دهد، آن كسي كه مختار نيست چطور مي‌شود از او مسئوليت خواست، مثل اين كه شما كسي را به زور به محلي بكشانيد و بعد بر سرش بزنيد و بگوييد كه چرا به اينجا آمدي؟ مي‌گويد: من كه نيامدم تو مرا به زور آوردي.

مسئله اين اشعري‌ها خيلي شبيه آن مثال عوامانه‌اي است كه مي‌گويد، صاحب باغي وارد باغش شد و ديد غريبه‌اي در باغ است. به او گفت: براي چه داخل باغ من آمده‌اي؟

جواب داد: ‌باد، خيلي شديد بود و مرا در اين باغ انداخت.

پرسيد: چه كسي اين ميوه‌ها را از درخت روي زمين ريخته؟

گفت: باد خيلي تند بود، ميوه‌ها را هم پايين ريخت!

گفت: خوب، تا اينجا قبول كه باد شديد تو را به داخل باغ انداخته و ميوه‌ها را هم روي زمين ريخته، اما اين ظرف و سبد تو را كه پر از ميوه هست چه كسي پر كرده؟

مرد غريبه كه ديگر جوابي براي اين سؤال نداشت گفت: اتفاقاً خود من هم مدتي است در همين فكرم ولي عقلم به جايي نمي‌رسد.

قضيه اشعري همچنين است. از او پرسيدند: آقا! انسان اختيار دارد؟

گفت: خير

ـ تكليف دارد؟

ـ بله

ـ جهنم مي‌رود؟

ـ بله

ـ اگر اختيار ندارد چطور به جهنم مي‌برند؟

مي‌گويد: خودم هم نمي‌دانم. «لا يسئل عما يفعل و هم  يسئلون»

اين يك دسته پيدا شدند و قيل و قال‌ها و كشت و كشتارها كردند و به جان يكديگر افتادند، در حاليكه بني‌عباس با خيال راحت كار خودشان را مي‌كردند.

مشهور است كه مأمون گفته بود اگر كسي كتابي را كه به زبان غيرعربي است به عربي ترجمه كند، من به اندازه وزن آن كتاب به او پول و طلا مي‌دهم. كسي رفته بود يك كتاب خيلي كوچك را به زبان عربي ترجمه كرده، ولي روي ورق‌هاي ترمه‌اي خيلي كلفت، با خط درشت نوشت و بالاخره كتابي كه بايد چند مثقال شود چند كيلو درآمد. كتاب را پيش مأمون آورد و به اندازه وزنش، طلا گرفت و رفت. يكي از اطرافيان مأمون گفت: اين مرد كلاه بزرگي سر ما گذاشت. مأمون گفت:‌ بله اگر او با اين كارش سر ما را كلاه گذاشت، ما هم با اين كارمان سر ملت را كلاه مي‌گذاريم. ملت را به خودشان مشغول مي‌كنيم، يكي از آن گروه، يكي از اين گروه، يكي با اين عقيده و يكي با آن عقيده، آنها را به جان هم مي‌اندازيم و وقتي سر همه را گرم كرديم و به خودشان مشغول شدند، ما هم كار خودمان را انجام مي‌دهيم.

در اواخر حكومت بني‌اميه و اوايل بني‌عباس چنين بود كه مسلمان‌ها را به هم ريخته بودند و اينها هم كه سواد نداشتند به خودشان مشغول شدند.

همين ابوالحسن اشعري كه فلسفه و عرفان نديده بود، از امام صادق(ع) هم كه متابعت نمي‌كرد، مي‌خواست از پيش خود چيزي ببافد. تسلط خدا، قدرت خدا و سلطنت مطلقه براي خدا درست كند. خوب، معلوم است كه اين طرز فكر از كجا سر در مي‌آورد.

جناح مقابل اشاعره، «معتزله» هستند كه رئيسشان، شاگرد اشعري بود ولي چون نظرات استاد را نمي‌پسنديد، خودش در گوشه ديگر مسجد، دكان ديگري باز كرد. از چند مريد شروع نمود و كم‌كم سرش شلوغ شد.

يكي از مباني اين گروه، «تفويض» است و بازگشت حرفش به اين است كه اين جهان مثل ساعتي است كه سازنده آن پس از ساختنش آن را كوك مي‌كند. وقتي كوك شد، ديگر عقربه خودش گردش مي‌كند و خود ساعت‌ساز در گردش عقربه‌هاي ساعت هيچ كاره است. مي‌گويند، رابطه خدا و عالم هم اين چنين است. خداي تعالي عالم هستي را خلق نموده و آن را كوك كرده، سپس رهايش ساخته است، از آن پس اين چرخه خودبخود مي‌چرخد و ديگر خداوند هيچ نفوذي روي اين عالم هستي ندارد. به قول عوام آمدند چشمش را سرمه بكشند، كورش كردند!

حضرت پيامبر(ص) اينها را مجوس امت مي‌دانند[97]، در حقيقت يعني مشرك. چون اينها آمده‌اند ظلم را از خدا بگيرند اما او را بيكاره و هيچكاره خوانده‌اند. اين همان بيان قرآن‌شريف است كه راجع به يهود فرموده است:

«وَ قالَتِ اليَهُودُ يَدُاللهِ مَغْلُولَه غُلَّتْ اَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ» [98]

يهوديان مي‌گويند: دست‌هاي خدا بسته است، يعني، خداوند هيچ‌كاره است، لعنت باد بر اين يهود، دست‌هاي خودشان در غل باد. دست خدا باز است و بر اين جهان تسلط دارد.

قول صحيح در مورد جبر و تفويض

با اين توضيح كوتاه روشن شد كه هم نظر اشاعره (مجبره) و هم نظر معتزله (مفوضه)، هر دو ظالمانه است، چون يكي خداي تعالي را باعث بديها دانست و سپس معتقد شد كه او بندگان را عذاب مي‌كند. اين طور صحبت كردن اعتراف به ظالم بودن خداوند است. در حالي كه «ان الله ليس بظلام للعبيد» البته خداي تعالي به بندگانش ستم و ظلم روا نمي‌دارد و ديگري او را محدود دانست كه ديگر واجب‌الوجود نباشد و... اما شيعه نظر سومي دارد و با رد آن دو نظر، عدل را، اصل دوم اصول دين مي‌داند، يعني نه جبر و نه تفويض، هم حرف معتزله غلط است و هم بيان اشاعره، پس كلام درست است؟ همانطور كه امام صادق(ع) فرمودند: «لا جَبْرَ وَ لا تَفْويض بَلْ اَمْرٌ بين الاَمْرَيْن»[99]

شايد فرمايش آن حضرت نيز با توجه به همين دو آيه آخر اين سوره بوده است. چون به نظر من، در قرآن‌كريم آيه‌اي گوياتر و دقيق‌تر از اين دو آيه نيست و يا دست كم اين و آيه در رديف نمره اول‌هاي آيات قرآن است.

خوب است در اينجا، مقدمه‌اي عرض كنم و شما نيز قدري بيشتر توجه كنيد. اميدوارم به خواست پروردگار عالم و با عنايت حضرت بقيه ‌الله(عج) بتوانم اين مسئله را در قالبي بريزم كه مطلب براي همه روشن شود.

جهان روي قدر و اندازه است

در اين كه جهان از روي تقدير و اندازه است اشكالي نيست. اين همان برهان نظم است كه در قسمت‌هاي گذشته پيرامون آن بحث شد. هر چيزي در اين عالم اندازه دقيقي دارد، آن هم دقت عالمانه. به قول قرآن شريف:

اِنّا كُلَ شَييٍ خَلَقناهُ بِقَدَرٍ[100]

در اين عالم هر چيزي به اندازه خود و روي يك نظام دقيق خلق شده است.

«وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِكُلِّ شَيْيٍ قَدْراً»[101]

پروردگار عالم بر عالم هستي قدرت دارد و هر چيزي را به اندازه آفريده است.

مقدري‌كه‌به‌گل نكهت وبه‌گل جان داد   به‌هركه‌هر چه سزا بود، ايزدش آن داد

«وَ اِنْ مِن شَيْيٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلومٍ»[102]

هر چيزي از طرف ما و از خزانه قدرت ماست.

حضرت امام صادق(ع) فرمودند: هر چيزي از «كاف و نون» كن رحماني است، و از آنجا سرچشمه مي‌گيرد و هر چيزي از خزانه خدا و با قدر خدا سرچشمه مي‌گيرد، اما بدون حساب نيست، به اندازه است. شايد نظير اين سه آيه‌اي كه آمد، بيش از صد آيه در قرآن باشد كه مي‌گويد عالم هستي روي قدر و اندازه است. اين اندازه و قدر و نظام را اگر با علم ذاتي خداوند و در علم خداوند بسنجيم، به آن قدر گويند. همان قضا و قدري كه بين همه مشهور شده و بحثي نيز در اين مورد در فلسفه داريم. قدر يعني اندازه‌گيري و در علم ذاتي خدا يك اندازه‌گيري براي عالم هستي بوده است.

با اين كه مثال خيلي غلطي است مي‌شود گفت نظير مهندسي كه وقتي بخواهد ساختماني را پياده كند، اول نقشه ساختمان را در ذهن خود مي‌آورد سپس به كارهاي بعدي مي‌پردازد. نقشه عالم هستي را هم قبل از خلقت «قدر» يعني اندازه‌گيري گويند. بعد آن نقشه به اراده حق موجود شد، معلوم است كه اراده حق احتياج به معونه و كمك ندارد و به مجردي كه اراده كرد، عالم هستي موجود گرديد و آن نقشه پياده شد، به اين عالم «قضا» مي‌گويند. پس اين «قضا و قدر» كه ما مي‌گوئيم يك غلط مشهور است و بايد بگوييم، قدر و قضا.

«قدر» يعني چه؟

قدر، يعني علم ربوبي، نقشه عالم هستي در علم خدا. وقتي آن نقشه در عالم هستي موجود شد و آنكه در علم بود در خارج آمد، به آن قضا مي‌گويند، يعني حكم، حكم در اينجا تكويني است و حكم تكويني يعني ايجاب ديگر اراده و مراد و موجود همه يك چيز است. به قول ما طلبه‌ها افاضه اشراقي است. اگر براي افاضه اشراقي بخواهم مثال بزنم تا همه  متوجه شوند، اين است كه مثلاً شما در ذهن خود پسرتان را تصور كنيد، همين الآن تصور كنيد، مي‌بينيد كه پسر شما در ذهنتان، موجود مي‌شود. وجود آن و ايجاد آن از طرف شما، موجود اوست و موجود او وجود اوست، يك چيز بيشتر نيست. همينطور اسم اين عالم را، هم مي‌توانيم اراده حق بگذاريم، هم مي‌توانيم آن را مراد حق بناميم، هم مي‌توانيم آن را مخلوق بگوئيم و هم مي‌شود اسمش را خلق بگذاريم.

لذا به آن خلق، مخلوق هم مي‌گويند. در فلسفه به آن «كن رحماني» گفته مي‌شود و در عرفان، آن را «فيض مقدس» مي‌گويند و همه يك چيز است. كن رحماني، فيض مقدس، عالم خلق، اراده حق، مراد حق،‌ همه يك چيز است. مثل همان وجود ذهني شماست كه يك چيز است و افاضه اشراقيه است.

پس اگر از شما بپرسند، عالم قضا چيست؟ جواب دهيد كه عالم خلق. اگر به شما بگويند كه عالم خلق چيست؟ بگوئيد، فيض مقدس عرفاء. فيض مقدس همان كن رحماني فلاسفه است و كن رحماني فلاسفه هم عالم هستي در خارج است، با اين توضيح و مثال،‌ فكر مي‌كنم تا حدودي معناي قدر و قضا روشن شد.

مسئوليت عالم قدر و قضا بر عالم هستي

اين عالم قدر و قضا و بنابر غلط مشهور اين عالم قضا و قدر، مسئوليتي بر روي شانه عالم هستي گذاشته است. هر چند كه آنچه در اين عالم موجود است يك مسئوليت هم دارد. شما وجودي را نمي‌توانيد در عالم هستي پيدا كنيد كه مسئوليت نداشته باشد. اين جهان، جهان مسئوليت است و همان است كه وقتي حضرت موسي(ع) با برادرشان هارون نزد فرعون آمدند، فرعون از ايشان پرسيد:

«قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسي»[103] اي موسي پروردگار شما كيست؟ «قالَ رَبُّنَا الَّذي اَعْطي كُلَّ شَيْيٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي»[104] فرمود خداي من كسي است كه عالم هستي را موجود كرده و بر گردن او هم مسئوليت گذاشته است («ثم هدي» هدايت تكويني است).

مسئوليتي كه بر گرده انسان است، جبر است يعني اين زمين اگر بخواهد حركت نكند، غلط مي‌كند. حركتش جبري است. بخواهد تند يا كند حركت كند، نمي‌شود. اين خورشيد اگر بخواهد روزي بگويد، چرا ما به دنبال ستاره «وگا» برويم، از اين به بعد او به دنبال ما بيايد. خير، چنين چيزي ممكن نيست. حركت كه هست جبر است.

درخت بگويد، حالا كه باغبان شاخه‌هايم را بريد من هم قهر مي‌كنم، ديگر نه ميوه مي‌دهم و نه رشد مي‌كنم.

عالم تكوين به او مي‌گويد غلط مي‌كني، تو از خودت اختيار نداري، جبر است. دانه گندم را در خاك مي‌اندازيد، پيش خودش بگويد، هر سال كه ساقه ما بالا مي‌آمده، ريشه پايين مي‌رفته، حالا امسال بياييم عكس هميشه حركت كنيم. ريشه بالا بيايد و ساقه پايين برود. نمي‌شود، جبر است. چنانچه رشد فيزيولوژي اندام انسان صددرصد جبر است. اگر گلبول‌هاي قرمزش بخواهد كه كار نكند، نمي‌شود. مثلاً بگويد: اين انسان خيلي نمك‌نشناس است. من دارم براي او كار مي‌كنم، دو رقم كار هم انجام مي‌دهم، اكسيژن مي‌برم و گازكربنيك را بر مي‌گردانم، ولي او قدر مرا نمي‌داند، پس من هم امشب برايش كار نمي‌كنم. خير، امكان ندارد، نحوه وجود گلبول‌هاي قرمز يعني مسئوليت و كار كردن و آن هم طبق همان وظيفه‌اي كه دارد، جبر است و جز اين هم راهي نيست.

انسان مختار است

اما چيزي كه انسان دارد و از اختصاصات انساني است و حتي ملك هم آن را ندارد اين است كه انسان در گفتار و كردارش مختار است. يعني اگر الآن، من اينجا نشسته و با شما مشغول صحبت باشم، فرق است بين زبان و گفتار من و بين جريان خون در زبان من. چه كسي مي‌تواند اين را منكر شود و بگويد حرف زدن زبان تو و جريان خود در زبانت با هم فرقي ندارد و مثل هم است؟! به او مي‌خندند، گوش دادن شما به حرف‌هاي من اختياري است، هم مي‌توانيد گوش دهيد و هم مي‌توانيد اصلاً گوش ندهيد. مي‌توانيد يادداشت برداريد يا به عكس اصلاً اعتنايي به اين حرفها نكنيد.

پس تا كنون روشن شد كه انسان در انجام اعمال خودمختار است و اين صاحب اختيار بودن اوست كه برايش مسئوليت مي‌آورد و انسان را از ساير مخلوقات الهي ممتاز مي‌كند وقتي انسان مختار شد، مي‌شود او را مؤاخذه كرد كه چرا اين كار را انجام دادي و يا تسامح كردي و فلان عمل را نكردي؟ اين جز مسئوليت چيزي ديگر نيست و براي همين هم انسان مختار را مسئول مي‌دانند. اگر مختار نباشد مسئول نيست و اين حكم را عقل هر انساني پذيراست و آيات و روايات هم اشاره به اين نكته دارد وقتي مسئول شد خوب و بد و مؤاخذه و ... صحيح است و الا هرگز اينطور مسائل براي بقيه موجودات عالم وجود، مطرح نيست. پس ما مسئوليت داريم، اما با اختيار.

«اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلُ اِمّا شاكِراً وَ اِمّا كََفُوراً»[105]

آن هدايتي كه حضرت موسي(ع) به فرعون گفت، با اين هدايت فرق مي‌كند. آن هدايت مي‌گفت: مسئوليت براي عالم هستي است، اما روي گرده‌اش جبر است، «ثم هدي» اما اين مسئوليت چنين است كه پيامبر(ص) آمده، يكي سلمان مي‌شود و او را می­پذیرد و یکی هم ابی جهل می­شود و او را نمي‌پذيرد. نه بر اين جبر حاكم است نه بر آن.[106] او با اختيار خود سلمان مي‌شود، يعني درجه «سَلْمانُ مِنّا اهلَ البَيْت»[107] را مي‌گيرد، آن يكي هم با اختيار خود ابي‌جهل مي‌شود و درجه «اسفل السافلين» را مي‌گيرد، كه قرآن مي‌فرمايد:

«اِنَّ المُنافِقينَ فِي الدَّرَكِ الاَسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً»[108]

اما اين را نبايد فراموش كنيم كه من و اختيارم مال كيست؟ مال خدا و وابسته به وجود خدا است. وجود و اختيار و اراده و ذهن و حافظه و استعداد من، جسم و مال و امنيت و سلامتي من و هر چه در اين عالم هستي است وابسته به ذات حق تبارك و تعالي و عالم هستي مال خداست، كه شيعه به آن توحيد افعالي مي‌گويد.

اقسام توحيد

 ما چهار نوع توحيد داريم كه سه نوع آن را ضمن بحث گفته‌ام:

1ـ توحيد ذاتي: يعني در اين عالم هستي يك واجب‌الوجودي هست.

2ـ توحيد صفاتي: كه از مختصات شيعه است، يعني صفات حق عين ذات اوست. اگر بخواهيم مثالي زده باشيم كه تا اندازه‌اي نزديك به ذهن شود، مي‌شود گفت، نظير شوري براي نمك است. نمك ذاتاً شور است. چنين نيست که نمک یک چیز و شوری آن چیز دیگری باشد. اگر آن بلورها شور نباشد، نمک نیست. مثل شما و علم شما نيست. زماني عالم نبوديد، اما بعد عالم شديد و يك وقت عم علمتان از بين مي‌رود. دو چيزند كه گاه با هم جمع مي‌شوند و گاه از همديگر جدا مي‌شوند، اما نمك چنين نيست، ذاتاً شور است و قابل تفكيك و جدايي نيست. شوري همان نمك است و نمك همان شوري است، مثل آب كه ذاتاً تر است. صفات ربوبي هم عين ذات است. مثل شوري براي نمك. به اين توحيد صفاتي گويند.

3ـ توحيد عبادي: كه به آن توحيد در عبادت هم مي‌گويند و به مناسبت درباره‌اش بحث شد. توحيد عبادي آن است كه انسان فقط و فقط بايد در برابر خداوند كرنش كند، چشم و گوش بسته از حزب و گروه و فردي تقليد كردن براي يك انسان زشت و غلط است. لذا قرآن درباره آنها كه متابعت از شيطان مي‌كردند، فرمودند:

«اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ»[109]

4ـ توحيد افعالي: يعني اين جهان وابسته به حق است. نظير نورخورشيد و لامپ. اين نور وابسته به لامپ و لامپ وابسته به كارخانه است، كارخانه اگر لحظه‌اي ناز كند، اينجا تاريك مي‌شود. نظير وجود ذهني شما است كه مثال خوبي است وعرفاء و فلاسفه هم آن را قبول دارند، شما رفيقتان را الآن در ذهنتان تصور كنيد. تا توجه به او داريد، در ذهنتان موجود است. اما به محض اين كه از او غفلت كنيد، معدوم مي‌شود.

اين عالم هستي همچنين است. عالم هستي وابسته به خداست.

«وَ لا تَدْعُ مَعَ الله اِلهاً آخَرَ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ كُلُّ شَيْيٍ هالِكٌ اِلاّ وَجْهَهُ»[110]

«سَنُريهِمْ اياتِنا فِي الافاقِ وَ في اَنْفُسِهِمْ حَتّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الحَقُّ اَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ اَنَّهُ عَلي كُلِّ شَييٍ شَهيدٍ»[111]

ديگر مابقي همه و همه وجود نما و وابسته هستيم «وَ الَّدينَ كَفَرُوا اَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَه يَحْسَبُهُ الَّظْمأنُ ماءً حَتّي اِذا جاءَهُ لَمْ يَجْدهُ شَيْئاً وَ...»[112]

عالم هستي با مسئوليتش و انسان با مسئوليت‌هايش، همه و همه وابسته به ذات حق هستند و نتيجه اينكه انسان مقدرش در عالم هستي، اين است كه وظيفه‌اش را با اختيار انجام دهد. لذا به كساني كه در اين بحث‌ها واردند نكته‌اي را متذكر شوم و آن اين است كه انسان در اختيارش مجبور است. انسان نمي‌تواند مختار نباشد زيرا اگر مختار نباشد ديگر انسان نيست. همانطور كه كره‌زمين در حركتش جبر است، انسان در اختيار خود مجبور است. يعني انسان مختار است و نمي تواند مختار نباشد. عالم قضا و قدر مي‌گويد انسان مختار است، اما اين عالم هستي كه اسمش را قضا و قدر گذاشتيم و ابسته به ذات حق است. وقتي كه چنين شد، «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» جبر نيست، اشعري بي‌خود گفت. تفويض نيست، پس معتزله هم بي‌خود گفت.

پروردگار عالم دست بسته نيست، «بل يداه مبسوطتان» بلكه تسلط بر روي عالم هستي دارد. عالم هستي به او وابسته است، پس عقيده ما كه مي‌گوئيم نه جبر است و نه تفويض بلكه بين بين است اين مي‌شود كه انسان در عالم هستي مسئوليت دارد، مسئوليتش را با اختيار انجام مي‌دهد و خود و مسئوليتش، و هر چه وابسته به اوست، بلكه تمام عالم هستي، وابسته به ذات مقدس حق است و تحت نفوذ و امر الهي است كه حق تخطي ندارد حتي نمي‌تواند انسان مختار باشد ولي مستقل از او هر چيزي اگر وجود داشته باشد همان هم وابسته به ذات احديت است.

اين خلاصه «لا جبر و لا تفويض بل امر بين‌الامرين» بود و حالا برگرديم به دو آيه آخر سوره يس.

«انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون»

اين كه مي‌گويد: «ان يقول له كن فيكون» لفظي نيست كه معنا را بفهماند. درباره معراج حضرت پيامبر(ص) مي‌خوانيم:

«ثُمَ دَني فَتَدَلي، فَكانَ قابَ قَوسَيْنِ اوَ اَدْني»[113]

پيامبر به خداوند نزديك شد و به اندازه‌اي نزديك شد كه گويي دو سر كمان به هم رسيده يا از آن هم نزديك‌تر.

ديده‌ايد، دو سر كمان وقتي به هم مي‌رسند آنقدر فاصله كم است مثل اين كه به هم چسبيده و فاصله‌اي بين آنها نيست و پيامبراكرم(ص) در شب معراج تا اين اندازه نزديك به ذات حق شد، كه ديگر فرقي بين واجب و ممكن نبود، فقط او واجب بود و اين ممكن، او خالق بود و اين عبد.

گاهي اوقات معاني چنين است كه لفظ ندارد و نمي‌شود آن را معنا كرد، لذا مجبوريم لفظي را عاريه بياوريم و در آن معني بريزيم. اينجا مي‌خواهد بگويد، وقتي خدا اراده كند موجود است. اراده و مراد يك چيز است، عالم هستي و اراده خدا يك چيز است، اراده يعني همين عالم هستي و عالم هستي يعني همان اراده خداوندي. آن نقشه، در علم خداوند وقتي كه بخواهد پياده شود، با اراده حق پياده مي‌شود، لذا در فلسفه  مي‌گويند «كن رحماني» «اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون»

كار خدا اين است كه وقتي چيزي را اراده كند، مي‌گويد باش، مي‌شود. مي‌گويد: موجود شو، موجود مي‌شود. اين «فاء» به قول ما طلبه‌ها، «فاء تعليلي» است، همان رابطه علي و معلولي است كه معلول مرتبه‌اي از علت است.

فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعونَ(83)

«پس منزه و پاك خدايي كه ملك و ملكوت هر موجود به دست قدرت او و بازگشت شما همه خلايق به سوي اوست»

يعني هستي هر چيزي به دوست اوست الا اينكه گفتن ملكوت بدليل جنبة يد ربي داشتنش هست و جنبه يد خلقي آن را ملك مي‌گويند و بالاخره چون منسوب به خداوند است به آن ملكوت مي‌گويند. به عبارت ديگر بايد گفت پاك و منزه است آن خدايي كه عالم هستي در يد قدرت اوست. «و اليه ترجعون» و عالم هستي به او بر مي‌گردد.

«صِراطِ اللهِ الَّذي لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَ ما فِي الاَرْضِ اَلا اِلَي اللهِ تَصيرُ الاُمورُ»[114]

آگاه باش، متنبه شو كه عالم هستي به سوي خدا بر مي‌گردد و وابسته به ذات مقدس خداست. اينها رياضت و عبادت مي‌خواهد، البته رياضت ديني كه انسان قيوميت حق را دريابد.

در قرآن مي‌خوانيم وقتي حضرت ابراهيم(ع) امتحاناتش را داد، عالم هستي را به او نشان داديم: وَ كَذلِكَ نُري اِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ[115]

اما چطور؟ يك وقت انسان اتم را مي‌شكند و اسرار آن را مي‌فهمد، ولي يك وقت همين اتم «با اين كه صانعش خداست و عالم هستي كه وابسته به ذات حق است» مورد بررسي قرار مي‌گيرد.

به ابراهيم دو چيز را فهمانديم: يكي تسلط بر عالم هستي و يكي اينكه عالم هستي وابسته به خداست. يعني قيوميت حق در اين جهان: «اَللهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الحَيُّ القَيُّومُ»[116]

اما اين كار عبادت و رابطه با خدا مي‌خواهد كه انسان كم‌كم قيوميت حق را درك كند و در اين جهان چيزي جز خدا نبيند.

اميرالمؤمنين(ع) مي‌فرمايد:

«ما رأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله و بعده و معه»

من هر چه ببينم، خدا مي‌بينم، قلبش خدا، بعدش خدا و با او خدا.

اصلاً اين عالم هستي چيزي جز تدلي و وابستگي و وجود نما بيش نيست. وجود حق مال خداست: «حتي يتبين لهم انّه الحق»[117]

در اينجا بحث ما تمام شد، اما در پايان، سخني هم با جوانان عزيز دارم.

سخني با جوان‌ها

جوان عزيز! دنياي غرب اتم را شكست و تو شيعة ايراني، خيلي بالاتر از اتم را شكستي. ولي حيف كه ما خود را درك نكرده‌ايم. اتم قدر و قضا را شكستن كار ساده‌اي نيست. اين ديگر اتم شكستن انيشتن نيست، اتم عالم ذر و جبر و تفويض شكستن است.

عالم غرب توانست بخار را تسخير كند، طبيعت را به انواع مختلف به كار گيرد و عالم فضا را تسخير نمايد، اما شيعه، عالم ملكوت را تسخير كرد. آنچه را كه قرآن مي‌خواهد و آنچه را كه در خور مقام يك انسان است، همين است. اتم شكستن انيشتن، سرانجام نتيجه‌اش يك بمب بر روي ژاپن بود كه هفتا و پنج هزار نفر بي‌گناه را به خاك و خون كشيد. اما اتم قدر و قضا شكستن نه تنها اين تبعات را نداشت، بلكه يك افتخاري براي شيعه شد. هر چند شيعه افتخارات فراواني دارد، قرآن دلش مي‌خواهد كه شيعه، هم اتم قدر و قضا را بشكند و هم اتم ماده را، لذا مي‌فرمايد:

«وَ ابْتَغِ فيما اتاكَ اللهُ الدّارَ الاخِرَه وَ لا تَنْسَ نَصَيبكَ مِنَ الدُّنيا وَ اَحْسِنْ كَما اَحْسَنَ اللهُ اِلَيْكَ وَ لا تَبْغِ الفَسادَ فِي الاَرْضِ، اِنَّ اللهَ لا يُحِبُّ المُفْسِدينَ»[118]

اي مسلمان تو بايد دو كاره باشي و با عقلت هم عالم ملكوت را و هم عالم فضا را تسخير كني.

اي جوان! از تو دو چيز مي‌خواهم:

يكي اين كه با عقلت جبر و تفويض را خوب بفهم، به توحيد افعالي قائل باش و با در نظر گرفتن اين كه او همه كاره است خوب انجام وظيفه كن.

ديگر اين كه با تفكر و پشتكار درياها، و عالم اسرارآميز آن، زمين و آسمان و جهان شگفت‌انگيزش را تسخير كن و براي فايده رساندن به بندگان خدا مهيا باش.

«وَ اَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الخَيْل»[119]

خداوند آنچه را كه از مدرسه فيضيه مي‌خواهد اين است كه اتم توحيد افعالي را بشكند و آنچه را از دانشگاه مي‌خواهد اين است كه اتم ماده را بشكند. از مدرسه فيضيه مي‌خواهد تا عالم ملكت را تسخير كند، از دانشگاه مي‌خواهد كه عالم ماده را، جبر را و فضا را تسخير نمايد  از هر دو مي‌خواهد كه با هم باشند، اگر يك قسمت را گرفتيم و قسمت ديگر را رها كرديم ضرر دارد. يعني وقتي كه فقط شكستن اتم شد، اين باغ وحشي كه الآن دنياي روز است، بخار را تسخير مي‌كند و هواپيما هم مي‌سازد، اما براي كشتن يك عده انسان بي‌گناه، مثلاً دزفول را خراب مي‌كند. اين شكستن اتم و تسخير فضا مضر است نه مفيد. آنكه فايده دارد و قرآن هم مي‌خواهد، آن است كه «آدم» شود و علم را هم تسخير كند. يعني با دو بال علم و تقوي حركت كند و گرنه با يك بال پرواز ميسر نيست.

نيايش

دشمنان هم مثل اينكه فهميده‌اند اين انقلاب ما مي‌تواند اتم را بشكند، هم اتم عالم ماده را و هم اتم عالم ملكوت را. لذا انقلاب ما به صورت يك كشتي متلاطمي درآمده است كه امواج دنيا به او هجوم آورده‌اند و مي‌خواهند آن را غرق كنند، اميدواريم به مظلومي اميرالمؤمنين(ع) و زحمت‌هاي اين آقا و به پهلوي شكسته زهراي مرضيه مصيبت‌هايي كه به زهرا وارد شد، براي اسلام. اين كشتي متلاطم انقلاب را پروردگار عالم به ساحل برساند و انشاء‌الله اين انقلاب كاملاً به ثمر برسد.

نسئلك اللهم و ندعوك بسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم بامام زماننا يا الله، يا الله يا رحمن يا رحيم، يا مقلب القلوب، ثبت قلوبنا علي دينك

الهي بحق محمد و علي و فاطمه، و الحسن و الحسين و تسعه المعصومين من ذريه الحسين يا الله

اسلام و مسلمان‌ها را مؤيد فرماي.

فرج امام زمان را نزديك گردان و چشم ما را به وجود مباركش روشن و منور فرما.

صفات انسانيت، حالت تنبه، توفيق علم‌يابي و علم‌جويي، حقيقت‌يابي و حقيقت‌جويي، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفه‌شناسي و عمل كردن به وظيفه به همه ما عنايت فرما.

خدايا به عزت و جلالت قسمت مي‌دهم اين شخصيت بزرگ اسلام، رهبر عظيم‌الشأن انقلاب كه سايه‌اش بر سر انقلاب است و انقلاب را نگهداشته، نگهدار باش و سايه ايشان را بر سر اين انقلاب مستدام بدار.

خدايا دل اين بزرگمرد را خوشحال فرما به اين كه باشد و ببيند كه انقلاب به ثمر رسيده است، خدايا اين مجالس ما ناقابل بود، اما مربوط به قرآن تو اهل‌بيت تو بود، به مظلومي اميرالمؤمنين(ع) اين مجالس ناقابل ما را به كرمت از همه ما قبول فرما.

خدايا به عزت و جلالت از همه مسلمان‌ها رفع گرفتاري كن، حوائج همه مسلمان‌ها را مستجاب فرما و دست ما را در دنيا و آخرت از دامان اهل‌بيت و قرآن كوتاه مفرما. خدايا اين آتش جنگ را به عزت و جلالت هر چه زودتر به نفع اسلام و انقلاب خاموش فرما. اميد اين عزيزان در جبهه را نااميد مفرما. اينها را به پيروزي، زودتر به كربلا برسان.

خدايا، همه مخصوصاً خانواده‌هاي شهداء‌ آرزوي كربلا دارند، به مظلومي اباعبدالله(ع) آرزوي كربلا را بر دل ما مگذار. خدايا به عزت و جلالت قسمت مي‌دهيم، ما را به راهي بدار كه رضاي تو در آن است، بازدار از راهي كه سخط و غضب تو در آن است، خدايا اين عبادات و روزه‌هاي ناقص ما را به كرمت قبول فرما.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

«والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته»