تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۱ -


و در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابو نعيم - در كتاب حليه - و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از سلمان فارسى روايت آورده اند كه گفت : آن عده اى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى خواست با به دست آوردن دلهايشان آنها را به سوى اسلام بكشاند آمدند نزد آن جناب كه دو نفر از ايشان عيينه بن بدر و اقرع بن حابس نام داشتند، و گفتند:
يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اگر براى خود مجلسى ترتيب دهى بالا و پائين داشته باشد و خودت بالاى مجلس بنشينى و اينقدر در دسترسى اين فقراء و قاطى با اين ژنده پوشها نباشى بسيار خوبست و منظورشان از ژنده پوش سلمان و ابوذر و فقراى مسلمين بود كه غالبا جبه پشمى مى پوشيدند. و آنگاه گفتند: اگر چنين كنى ما با تو نشست و برخاست مى كنيم و با تو به گفتگو مى پردازيم و از تو استفاده مى نماييم . خداى تعالى در جوابشان اين آيه را فرستاد: (و اتل ما اوحى اليك من كتاب ربّك ) تا آنجا كه مى فرمايد: (اعتدنا للظالمين نارا) و ايشان را به آتش تهديد نمود.
مؤ لف : نظير اين روايت را قمى در تفسير خود آورده ليكن او تنها عيينة بن حصين بن حذيفة بن بدر فزارى را آورده و لازمه اين روايت اين است كه آيه شريفه مورد بحث و اين آيه ديگر هر دو در مدينه نازل شده باشد. و بر طبق روايت مزبور روايات ديگرى نيز هست كه اين داستان را آورده اند. و ليكن سياق آيات با مدنى بودن آن نمى سازد.
و در تفسير عياشى از حضرت ابى جعفر و ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه (و اصبر نفسك مع الّذين يدعون ربهم بالغدوة والعشى ) فرموده است : مقصود از دعا همان نماز است .
و در همان كتاب از عاصم كوزى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن حضرت شنيدم كه در تفسير آيه (فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر) فرمود: منظور تهديد و وعيد است .
و در كافى و تفسير عياشى و غير آن از ابى حمزه از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: آيه (و قل الحق من ربكم فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر) در باره ولايت على (عليه السلام ) است .
مؤ لف : اين از باب تطبيق عام بر مصداق است .
و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و ترمذى و ابى يعلى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن حيان و حاكم (وى سند حديث را صحيح دانسته ) و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب شعب - از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه در ذيل جمله (بماء كالمهل ) فرمود: مانند درد زيت آنقدر سوزاننده است كه وقتى نزديكش مى شود كه بخورد پوست صورتش مى افتد.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (بماء كالمهل ) گفته است : امام (عليه السلام ) فرمود: (مهل ) آن چيزى را گويند كه در ته زيت مى ماند.
و در تفسير عياشى از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: فرزند آدم ، تو خالى خلق شده ، و چاره اى از خوردن طعام و نوشيدنى ندارد، و خداى تعالى در اين باب فرموده : (و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوة ).
سوره كهف ، آيات 32 - 46
و اضرب لهم مثلا رجلين جعلنا لاحدهما جنتين من اعنب و حففنهما بنخل و جعلنا بين هما زرعا(32) كلتا الجنتين اتت اكلها و لم تظلم منه شيا و فجرنا خلا لهما نهرا(33) و كان له ثمر فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا(34) و دخل جنته و هو ظالم لنفسه قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا (35) و ما اظن الساعة قائمة و لئن رددت الى ربّى لاجدن خيرا منها منقلبا(36) قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالّذى خلقك من تراب ثم من نطفه ثم سوئك رجلا (37) لكنا هو اللّه ربّى و لا اشرك بربّى احدا (38) و لو لا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء اللّه لا قوة الا باللّه ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا (39) فعسى ربّى ان يوتين خيرا من جنتك و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا (40) او يصبح ماوها غور3 فلن تستطيع له طلبا (41) و احيط بثمره فاصبح يقلب كفيه على ما انفق فيها و هى خاوية على عروشها و يقول يليتنى لم اشرك بربّى احدا (42) و لم تكن له فئه ينصرونه من دون اللّه و ما كان منتصرا (43) هنالك الولايه لله الحق هو خير ثوابا و خير عقب ا (44) و اضرب لهم مثل الحيوة الدنيا كماء انزلنه من السماء فاختلط به نبات الارض ‍ فاصبح هشيما تذروه الريح و كان اللّه على كل شى ء مقتدرا (45) المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا (46)
ترجمه آيات
براى ايشان مثلى بزن : دو مرد كه يكى را دو باغ داده بوديم از تاكها و آن را به نخلها احاطه كرده بوديم و ميان آن زرع كرده بوديم (32).
هر دو باغ ميوه خويش را مى داد و به هيچ وجه نقصان نمى يافت ، و ميان باغها نهرى بشكافتيم (33).
و ميوه ها داشت پس به رفيق خود كه با وى گفتگو مى كرد گفت : من از جهت مال از تو بيشتر و به عده از تو نيرومند ترم (34).
و به باغ خود شد در حالى كه ستمگر به نفس خويش بود گفت گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود (35). گمان ندارم رستاخيز به پا شود، و اگر به سوى پروردگارم برند سوگند كه در آنجا نيز بهتر از اين خواهم يافت (36).

رفيقش كه با او گفتگو مى كرد گفت : مگر به آنكه تو را از خاك آفريد و آنگاه از نطفه و سپس به صورت مردى بپرداخت كافر شده اى (37). ولى او خداى يكتا و پروردگار من است و هيچ كس را با پروردگار خود شريك نمى كنم (38).
چرا وقتى به باغ خويش در آمدى نگفتى هر چه خدا خواهد همان شود كه نيرويى جز به تاءييد خدا نيست ، اگر مرا بينى كه به مال و فرزند از تو كمترم (39).
باشد كه پروردگارم بهتر از باغ تو به من دهد، و به باغ تو از آسمان صاعقه ها فرستد كه زمين باير شود (40).
يا آب آن به اعماق فرو رود كه جستن آن ديگر نتوانى (41).
و ميوه هاى آن نابود گشت و بنا كرد دو دست خويش به حسرت آن مالى كه در آن خرج كرده بود زير و رو مى كرد كه تاكها بر جفته ها سقوط كرده بود، و مى گفت اى كاش هيچ كس را با پروردگار خويش شريك نپنداشته بودم (42).
و او را غير خدا گروهى نباشد كه يارى اش كنند، و يارى خويش كردن نتواند (43).
در آنجا يارى كردن خاص خداى حق است كه پاداش او بهتر و سرانجام دادن او نيكتر است (44).
براى آنها زندگى اين دنيا را مثل بزن ، چون آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم و به وسيله آن گياهان زمين پيوسته شود، آنگاه خشك گردد و بادها آن را پراكنده كند، و خدا به همه چيز توانات است (45).
مال و فرزندان زيور زندگى اين دنيا است و كارهاى شايسته نزد پروردگارت ماندنى و داراى پاداشى بهتر و اميد آن بيشتر است (46).
بيان آيات
اين آيات متضمن دو مثل است كه حقيقت ملكيت آدمى را نسبت به آنچه در زندگى دنيا از اموال و اولاد - كه زخارف زندگى اند و زينت هاى فريب دهنده و سريع الزوال اند و آدمى را از ياد پروردگارش غافل و مشغول مى سازند، و واهمه او را تا حدى مجذوب خود مى سازد كه به جاى خدا به آنها ركون و اعتماد مى كند و به خيالش مى قبولاند كه راستى مالك آنها است - بيان مى كند، و مى فهماند كه اين فكر جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست ، به شهادت اينكه وقتى بلايى از ناحيه خداى سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براى انسان چيزى جز خاطره اى كه بعد از بيدارى از عالم رؤ يا به ياد مى ماند، و جز آرزوهاى كاذب باقى نمى گذارد.
پس برگشت اين آيات به توضيح همان حقيقتى است كه خداى سبحان در آيه (انا جعلنا ما على الارض زينة لها... صعيدا جرزا) بدان اشاره مى كند.
مثلى بيانگر حال دنيا طلبان كه به مالكيت كاذب خوددل بسته اند


و اضرب لهم مثلا رجلين جعلنا لاحدهما جنتين من اعناب ...



يعنى براى اين مردمى كه فرو رفته در زينت حيات دنيا شده اند، و از ذكر خدا روى گردان گشته اند مثلى بزن تا برايشان روشن گردد كه دل جز به سراى خالى از حقيقت نداده اند، و آنچه كه بدان فريفته شده اند خيالى بيش نيست و واقعيتى ندارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: مطلبى كه اين مثل متضمن است تنها يك مثل است كه ممكن است صرف فرض باشد، و دلالت ندارد بر اينكه مثل مزبور يك واقعيت خارجى بوده است . ولى ديگران گفته اند كه مثل مذكور يك قضيه واقعى است كه در خارج اتفاق افتاده ، چون اصولا هر مثلى بايد واقعيتى خارجى داشته باشد. و در خصوص اين مثل قصه هاى مختلفى روايت شده كه متاءسفانه به هيچ يك نمى توان اعتماد نمود، آنچه كه تدبر در سياق قصه دست مى دهد اين است كه دو باغ بوده و منحصرا درختان آن دو انگور و خرما بوده در بين آن دو، زراعت بوده و شواهد ديگر مى كند كه قضيه يك قضيه خارجى بوده نه صرف فرض .
و اينكه فرمود: (جنتين من اعناب ) يعنى از درخت مو، چون بسيار مى شود كه ميوه را بر درختش اطلاق مى كنند (مثلا مى گويند من يك باغ زردآلو دارم و مقصود درخت زردآلو است ).
و اينكه فرمود: (و حففنا هما بنخل ) يعنى ما درختهاى خرما را دور آن باغ قرار داديم . و اينكه فرمود: (و جعلنا بينهما زرعا) يعنى ما ميان و فاصله دو باغ را زراعت قرار داديم ، و به وسيله اين زمينهاى زراعتى دو باغ مذكور به هم وصل مى شوند، و با يك نظام اداره مى شدند ، و مجموع اين دو باغ و زمينهايش هم ميوه صاحبش را تاءمين مى كرده و هم آذوقه اش را.


كلتا الجنتين اتت اكلها...



كلمه (اكل ) - به ضم دو حرف اول - به معناى ماءكول است ، و مراد از آوردن ماءكول آن ، به ثمر نشاندن درختان آن دو، يعنى انگور و خرما، است . (و لم تظلم منه شيئا) - (ظلم ) در اينجا به معناى نقص است . و ضمير (منه ) به (اكل ) برمى گردد، يعنى از خوردنى آن چيزى كم ننهاد (و فجرنا خلالهما نهرا) يعنى وسط آن دو باغ نهرى از آب كنديم كه به وسيله آن نهر باغها آبيارى مى شدند، و از نزديك ترين راه احتياجشان به آب برآورده مى شد و حاجت نبود كه از راه دور آب بياورند.


و كان له ثمر



ضمير در اين جمله به كلمه (رجل ) برمى گردد. و مقصود از (ثمر) انواع مال است ، همچنانكه در صحاح آمده و از قاموس نقل شده است . و بعضى گفته اند ضمير به نخل بر مى گردد، و ثمر هم ثمر نخل است . و بعضى گفته اند: منظور اين است كه آن مرد علاوه بر داشتن اين دو باغ ، ثمر زيادى نيز داشت . و ليكن از همه اين چند معنا، معناى اول موجه تر است ، و از آن گذشته معناى دوم . ممكن هم هست كه مراد از (آوردن دو بهشت ميوه خود را بدون اينكه ظلم كند) اين باشد كه درختان به حدى از رشد و نمو رسيده بودند كه ديگر اوان ميوه آوردنشان شده بود (و به اصطلاح به بار نشسته بود). و نيز ممكن است مقصود از جمله (و كان له ثمر) اين باشد كه نه تنها درختان به حد ميوه دار شدن رسيده بودند، بلكه نظير تابستان بالفعل هم ميوه بر درختان وجود داشت . اين وجه وجه روبراه و بى دردسرى است .
فخر فروشى و تكبر ثروتمند غافلدر برابر رفيق مؤ من خود


فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا



(محاورة ) به معناى مخاطبه و رو در روى يكديگر گفت و شنود كردن است . و كلمه (نفر) به معناى اشخاصى است كه به نوعى ملازم با كسى باشند، و اگر نفرشان ناميده اند، چون اگر آن شخص كوچ كند اينها نيز مى كنند (چون كلمه (نفر) به معناى كوچ كردن است ) و به همين جهت بعضى از مفسرين كلمه مذكور را در آيه به معناى خدم و اولاد گرفته اند بعضى ديگر به قوم و عشيره معنا كرده اند. ولى معناى اولى با مطلبى كه خداى تعالى از رفيق صاحب باغ حكايت مى كند كه گفت : (ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا) سازگارتر است ، چون در اينجا در قبال مال به جاى نفر، اولاد را ذكر كرده ، و معنايش اين مى شود كه : آن شخص كه برايش باغها قرار داديم به رفيقش در حالى كه با او گفتگو و بحث مى كرد گفت : (من از تو مال بيشترى دارم ، و عزتم از نظر نفرات يعنى اولاد و خدم از عزت تو بيشتر است ).
و اين سخن خود حكايت از پندارى مى كند كه او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته ، چون گويا خود را در آنچه خدا روزيش ‍ كرده - از مال و اولاد - مطلق التصرف ديده كه احدى در آنچه از او اراده كند نمى تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستى مالك آنها است ، و اين پندار تا اينجايش عيبى ندارد، و ليكن او در اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وى تمليك كرده است ، و الان باز هم مالك حقيقى همو است ، و اگر خداى تعالى از زينت زندگى دنيا كه فتنه و آزمايشى مهم است به كسى مى دهد، براى همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند. آرى اين خداى سبحان است كه ميان آدمى و زينت زندگى دنيا اين جذبه و كشش را قرار داده تا او را امتحان كند، و آن بى چاره خيال مى كند كه با داشتن اين زينت ها حاجتى به خدا نداشته منقطع از خدا و مستقل به نفس است ، و هر چه اثر و خاصيت هست ، در همين زينتهاى دنيوى و اسباب ظاهرى است كه برايش ‍ مسخر شده .
در نتيجه خداى سبحان را از ياد برده به اسباب ظاهرى ركون و اعتماد مى كند، و اين خود همان شركى است كه از آن نهى شده . از سوى ديگر وقتى متوجه خودش مى شود كه چگونه و با چه زرنگى و فعاليتى در اين ماديات دخل و تصرف مى كند به اين پندارها دچار مى شود كه زرنگى و فعاليت از كرامت و فضيلت خود او است ، از اين ناحيه هم دچار مرضى كشنده مى گردد، و آن تكبر بر ديگران است .
و اين اختلاف دو وصفى كه در آيه است ، يعنى وصف ملك را به اين تعبير كه : (جعلنا لاحدهما جنتين ...) و وصف آن شخص ‍ خويشتن را به اينكه : (انا اكثر منك مالا و اعز نفرا) با اينكه ممكن بود در اولى بفرمايد: (كان لاحد هما جنتان - يكى از آن دو نفر دو قطعه باغ داشت ) به همين حقيقت كه گفتيم بر مى گردد، يعنى شخص مذكور جز خودش كسى را نمى ديده و پروردگارش را كه او را بر حظوظ مادى اش مسلط كرده و به نفراتى كه ارزانيش داشته عزتش بخشيده به كلى فراموش كرده ، و با چنين دركى بوده كه به رفيقش گفته : (انا اكثر منك مالا و اعز نفرا) و اين همانند درك و فهمى است كه قارون را واداشت تا به كسى كه نصيحتش ‍ مى كرد(كه از داشتن مال زياد خرسندى مكن و با آن به ديگران احسان كن ) بگويد: (انما اوتيته على علم ).
آرى گفتن اينكه (انا اكثر منك مالا...) كشف از اين مى كند كه گوينده اش براى خود كرامتى نفسى و استحقاقى ذاتى معتقد بوده و به خاطر غفلت از خدا دچار شرك گشته و به اسباب ظاهرى ركون نموده و وقتى داخل باغ خود مى شود، همچنانكه خداى تعالى حكايت نموده مى گويد: (ما اظن ان تبيد هذه ابدا و ما اظن الساعة قائمة ).


و دخل جنتة و هو ظالم لنفسه قال ... منها منقلبا).



چهار ضميرى كه در اين آيه است به كلمه (رجل ) برمى گردد. و مقصود از اينكه فرمود: (داخل باغش شد) با اينكه دو تا باغ داشت ، جنس باغ است ، و بدين جهت كلمه (جنت ) را به صيغه تثنيه نياورده . بعضى گفته اند: از اين جهت تثنيه نياورده كه انسان هر چند باغ متعدد داشته باشد در هنگام وارد شدن به يك يك آنها وارد مى شود و در آن واحد نمى تواند داخل دو تا باغ شود.
و در كشاف گفته : اگر كسى اشكال كند كه چرا كلمه (جنت ) را بعد از آنكه تثنيه آورده بود مفرد آورد، در جوابش مى گويم معناى اين مفرد آوردن اين است كه اين شخص چون در آخرت بهره اى از بهشت ندارد بهشت او تنها همين است كه در دنيا دارد، و ديگر از بهشتى كه مؤ منين را بدان وعده داده اند نصيب ندارد، و در افاده اين معنا يك جنت و دو جنت مورد نظر نيست و حقا نكته اى است لطيف .
و اينكه فرمود: (و هو ظالم لنفسه ) از اين جهت ظالم بوده كه نسبت به رفيقش تكبر ورزيده كه گفته است : (انا اكثر منك مالا) چون اين كلام كشف مى كند از اينكه وى دچار عجب به خويشتن و شرك به خدا و تكبر به رفيقش و نسيان خدا و ركون به اسباب ظاهرى بوده كه هر يك از اينها به تنهايى يكى از رذائل كشنده اخلاقى است .
و در جمله (قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا) كلمه (بيد) و (بيدودة ) به معناى هلاكت و نابودى است ، و كلمه (هذه ) اشاره به جنت است . و اگر جمله را به طور فصل آورد براى اين است كه در واقع جواب از سؤ الى تقديرى است ، گويا بعد از آنكه فرمود: (و دخل جنتة - داخل باغش شد) شخصى پرسيده : آنگاه چه كرد؟ در جوابش فرموده : گفت گمان نمى كنم تا ابد اين باغ از بين برود.
آدمى بالفطرة به چيزى كه آن را باقى و ماندگار بدانددل مى بندد
و اينكه از بقاى باغ خود و فناناپذيرى آن اينطور تعبير كرده (كه گمان نمى كنم اين باغ از بين برود از باب كنايه است ، و خواسته است بگويد: فرض نابودى آن فرضى غير قابل اعتناء است كه حتى گمان آن هم نمى رود. پس معناى جمله مزبور اين مى شود كه بقاى اين باغ و دوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد، و در آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد و احتمالش را بدهد.
و اين جريان نمودار حال آدمى است و مى فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود تعلق نمى گيرد، و اگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى شود و ديگر به فروض ‍ فنا و زوال آن توجه نمى كند، و لذا مى بينى كه وقتى دنيا به او روى مى آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره گيرى از آن و از زينت هاى آن مى شود و از غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد آرزوهايش دور و دراز مى گردد، تو گوئى نه براى خود فنائى مى بيند، و نه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى كند و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است انقطاعى سراغ دارد. و نيز او را مى بينى كه وقتى دنيا پشت به او مى كند دچار ياس و نوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى برد، و چنين مى پندارد كه اين بختى و نكبتش زوال نمى پذيرد، اين نيز هميشه و تا ابد هست .
و سبب همه اينها آن فطرتى است كه خدا در نهاد او به وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا او را از اين راه آزمايش ‍ كند. اگر آدمى به ياد خدا باشد البته دنيا و آنچه را كه در آن است آنطور كه هست مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش و به زينت دنيوى كه در دست دارد و به اسباب ظاهرى كه در پيرامون او است دل بسته و به وضع حاضرى كه مشاهده مى كند دل مى بندد، و جاذبه اى كه در اين امور مادى هست كار او را بدينجا منتهى مى كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهى به فنا و زوال آنها نمى نمايد. تنها بقاى آنها را مى بيند، و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تو نيرنگ مى كند، و اسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند، و لذات مادى به زودى با تو خدا حافظى خواهند كرد، و زندگى محدود تو به زودى به پايان مى رسد گوش نمى دهد، و پيروى هوى و هوسها و طول آمال نمى گذارد كه گوش دهد، و به اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد.
اين وضع مردم دنيا زده است كه همواره آراى متناقض از خود نشان داده . به اين معنا كه كارهايى مى كنند كه هوى و هوسشان آنرا تصديق مى كند، و عقل و فطرتشان آن را تكذيب مى كند، و آنان همچنان به راءى هوا و هوس خود ركون و اعتماد دارند، و همين اعتماد ايشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مى كند باز مى دارد.
اين است معنا و جهت اينكه اسباب ظاهرى را باقى و زينت حيات دنيا را دائمى مى پندارند، و لذا خداى تعالى كلام ايشان را اينطور حكايت كرده كه او گفت : (ما اظن ان تبيد هذه ابدا) و چنين حكايت نكرده كه او گفت : (هذه لا تبيد ابدا - اين باغ ابدا فانى نمى شود) همچنان كه از او حكايت كرده كه درباره قيامت گفته : (ما اظن الساعة قائمة - گمان نمى كنم قيامت آمدنى باشد) و اين طرز حرف زدن مبنى بر همان اساسى است كه در نفى ابدى در جمله (ما اظن ان تبيد هذه ابدا) بيان نموديم و گفتيم كه تعلق به امور مادى باعث مى شود كه آدمى تغيير وضع موجود و قيام قيامت را استبعاد كند. خداى سبحان هر جا كه استدلال مشركين بر نفى معاد را حكايت مى كند همه را مبنى بر اساس استبعاد مى داند، مثل اينكه گفته : (من يحيى العظام و هى رميم ) و يا گفته اند: (ءاذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد).
توانگر غافل از خدا، را محق و شايسته برخوردارى و تنعم مى داند حتى در قيامت
(و لئن رددت الى ربّى لاجدن خيرا منها منقلبا) - اين كلام مبنى بر همان اساس گذشته است كه گفتيم چنين افرادى براى خود كرامت و استحقاقى براى خيرات معتقد مى شوند، كه خود باعث اميد و رجائى كاذب نسبت به هر خيرى و سعادتى مى گردد، يعنى چنين كسانى آرزومند مى شوند كه بدون سعى و عمل به سعادتهايى كه منوط به عمل است نائل آيند. آن وقت از در استبعاد مى گويند چطور ممكن است قيامت قيام كند؟ و به فرضى هم كه قيام كند و من به سوى پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نيز به خاطر كرامت نفسانى و حرمت ذاتى كه دارم به باغ و بهشتى بهتر از اين بهشت و به زندگيى بهتر از اين زندگى خواهم رسيد.
اين گوينده بى نوا در اين ادعايى كه براى خود مى كند آنقدر خود را فريب داده كه در سخن خود سوگند هم مى خورد. چون حرف (لام ) كه بر سر جمله (و لئن رددت ) در آمده لام قسم است . و به علاوه ، گفتار خود را با لام تاءكيد در اول كلمه (لاجدن ) و نون تاءكيد در آخرش مؤ كد مى كند.
و اگر به جاى اينكه بگويد: (خدا مرا به زندگى بهترى مى رساند) گفت (به زندگى بهتر مى رسم ) و به جاى اينكه بگويد (خدا مرا باغ بهترى مى دهد) گفت (باغ بهترى خواهم داشت ) همه به علت آن كرامتى است كه براى خود قائل شده .
اين دو آيه مورد بحث همان مضمونى را افاده مى كند كه آيه شريفه (و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مستة ليقولن هذا لى و ما اظن الساعة قائمة و لئن رجعت الى ربّى ان لى عنده للحسنى ) آن را مى رساند.


قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالّذى خلقلك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا



توضيح جواب رفيق مؤ من آن مرد توانگر مغرور، به او
اين آيه شريفه و ما بعدش تا آخر آيه چهارم پاسخ رفيق آن شخص را در رد گفتار وى حكايت مى كند، كه يكجا گفته بود: (انا اكثر منك مالا و اعز نفرا) و جاى ديگر هنگامى كه وارد باغش شده بود گفته بود (ما اظن ان تبيد هذه ابدا).
رفيق او سخن وى را تجزيه و تحليل نموده و از دو جهت مورد اشكال قرار داده است ، جهت اول اين كه بر خداى سبحان استعلاء ورزيده و براى خود و آنچه كه از اموال و نفرات دارد دعوى استقلال نموده و خود را با داشتن قدرت و قوت از قدرت و نيروى خدا بى نياز دانسته است .
جهت دوم استعلاء و تكبرى كه نسبت به خود او ورزيده و او را به خاطر كم پولى اش خوار شمرده است . بعد از رد اين دو جهت با يك جمله زير آب هر دو جهت را يكباره زده است ، و ماده پندارهاى وى را از ريشه قطع كرده است .
در جمله (اكفرت بالّذى خلقك ) تا آنجا كه فرمود: (الا باللّه ) دعوى اول او را رد كرده ، و در جمله (ان ترن انا اقل ) تا كلمه (طلبا) دعوى دوم را.
و اگر جمله (و هو يحاوره ) را اعاده كرده و دو بار ذكر نموده براى اشاره به اين جهت است كه آن شخص از شنيدن سخنان غرورآميز آن شخص ديگر تغيير حالتى نداده و سكينت و وقار ايمان خود را از دست ننهاده همانطور كه در بار اول رعايت ادب و رفق و مداراى با وى را داشته بعد از شنيدن سخنان ياوه او باز هم به نرمى و ملاطفت جواب داده است ، نه به خشونت ، و نه به طرزى كه نفرين به او تلقى شود و ناراحتش كند، بلكه به همين مقدار قناعت كرده كه به طور رمز به او برساند كه ممكن است روزى اين باغهاى تو به صورت بيابانى لخت و عور درآمده چشمه آن نيز خشك گردد.
وجه اينكه مرد فقير در جمله : (اكفرت بالذى خلقك ) رفيق توانگر خود را كافرخواند
و اينكه گفت : (اكفرت بالّذى خلقك ) استفهامى است انكارى كه مضامين كلام او را انكار نموده است ، چون كلام او همان طور كه گفتيم متضمن شرك به خداى سبحان و دعوى استقلال براى خود و براى اسباب و مسببات بود كه از فروع شرك او همان استبعاد او نسبت به قيام قيامت و ترديد در آن بود.
و اما اينكه زمخشرى در كشاف گفته كه (آن شخص رفيقش را به خاطر اينكه در مساءله معاد شك ورزيده كافر دانسته همانطور كه منكر نبوت و تكذيب كننده يك پيامبر كافر است ) حرف صحيحى نيست . چگونه مى شود اينطور باشد و حال آنكه اگر تكفير به خاطر شك در معاد بود آن شخص در مقام دفاع از خود نمى گفت : (من براى خدا هيچ شريكى قائل نيستم ) بلكه مى گفت : (من ايمان به معاد دارم ) و اگر بگويى آيات مورد بحث صراحت دارد در اينكه شخص مزبور مشرك بوده است ،
و مشركينند كه منكر معادند، در جوابت مى گوييم فرد مورد نظر مشرك به معناى بت پرست نبوده ، چون خودش در خلال گفتارش ‍ حرفهايى زده كه با اصول بت پرستى هيچ سازش ندارد مثلا از خداى تعالى به كلمه (ربّى - پروردگارم ) تعبير كرده و بت پرستان خدا را پروردگار انسان و اله و معبود او نمى دانند بلكه او را پروردگار پروردگاران (رب الارباب ) و معبود خدايان خويش مى دانند.
از سوى ديگر همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم وى به طور صراحت اصل معاد را انكار نكرده بلكه در آن ترديد نموده است ، و چون درباره آن فكر نكرده بود و از تفكر درباره معاد اعراض داشته لذا در وجود آن ترديد نموده است ، چون اگر انكار مى داشت مى گفت : (و لو رددت ) و اينطور نگفت بلكه گفت : (و لئن رددت الى ربى ).
و توبيخى كه در آيه به وى شده ، اين است كه وى دچار مبادى شرك شده بود، يعنى در نتيجه نسيان پروردگار معتقد به استقلال خود و استقلال اسباب ظاهرى شده بود كه همين خود مستلزم عزل خداى تعالى از ربوبيت و زمام ملك و تدبير را به دست غير او دانستن است ، و اين خود ريشه و اصلى است كه هر فساد ديگرى از آن سر مى زند، حال چه اينكه چنين شخصى به زبان موحد باشد و يا منكر آن ، و معتقد به الوهيت آلهه هم باشد.
زمخشرى در ذيل جمله (قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا) گفته - و چه خوب هم گفته : بيشتر اغنياء و توانگران از مسلمين را مى بينى كه اگر به زبان اقرار به شرك نمى كنند بارى زبان حالشان گوياى اين حقيقت است كه در دل ايمانى به خداى يگانه ندارند.
اين مرد با ايمان ادعاى رفيقش را با جمله (اكفرت بالّذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا) از اين را ه باطل كرده كه وى را متوجه به اصل او كه همان خاك است نمايد، و اينكه پس از خاك بودن به صورت نطفه ، و پس از آن به صورت انسانى تمام عيار و داراى صفات و آثارى گشته است . و همه اين اطوار به موهبت خداى تعالى بوده ، چون اصل او، يعنى خاك ، هيچ يك از اين اطوار را نداشته و غير اصلش هيچ چيز ديگرى از اسباب ظاهرى مادى نيز چنين آثارى ندارد، زيرا اسباب ظاهرى هم مانند خود انسان نه مالك خويشتن است ، و نه مالك آثار خويشتن ، هر چه دارد به موهبت خداى سبحان است .
پس آنچه كه آدمى يعنى يك انسان تمام عيار و تام الخلقه از علم و قدرت و حيات و تدبير دارد، و با تدبير خود اسباب هستى و طبيعى عالم را در راه رسيدن به مقاصدش تسخير مى كند همه و همه تنها مملوك خداى سبحان است ،

و خدا آنها را به انسان داده و از ملك خودش بيرون نياورده ، و هر چه را كه به انسان داده و آدمى را متلبس بدان نموده با مشيت خود نموده ، كه اگر نمى خواست انسان خودش مالك هيچ چيز نبود، پس انسان نمى تواند مستقل از خداى سبحان باشد، نه در ذاتش ، و نه در آثار ذاتش ، و نه در چيزى از اسباب هستى كه در اختيار دارد.
مرد مؤ من در پاسخ رفيقش مى گويد: تو مشتى خاك و سپس قطره اى نطفه بودى كه بويى از انسانيت و مردانگى و آثار مردانگى را مالك نبودى و خداى سبحان هر چه را كه دارى به تو داد، و به مشيتش تمليك كرد، و هم اكنون نيز مالك حقيقى آنچه دارى همو است ، و با اين حال چگونه به او كفر مى ورزى و ربوبيت او را مى پوشانى ؟ تو كجا و استقلال كجا؟.


لكنا هو اللّه ربّى و لا اشرك بربّى احدا



در قرائت مشهور كلمه (لكن ) با تشديد و بدون الف وصل قرائت شده كه در هنگام وقف بى حركت خوانده مى شود، و به طورى كه گفته اند: اصل آن (لكن انا) بوده كه همزه (انا) بعد از نقل فتحه اش به نون حذف شده ، و دو نون در يكديگر ادغام گرديده كه در حالت وصل با نون مشدده و با صداى بالا و بدون الف قرائت مى شود، و در حالت وقف با الف ، مانند كلمه (انا) كه ضمير تكلم است و در حالت وصلى به صورت (ان )، يعنى الف و نون بدون همزه ، و در حالت وقفى با همزه قرائت مى شود.
در آيه مورد بحث لفظ (ربّى ) مكرر شده كه در نوبت دوم از باب بكار بردن ظاهر در جاى ضمير آمده ، و گرنه حق سياق اين بود كه به صورت ضمير و به عبارت : (لا اشرك به احدا) آمده باشد، و از اين جهت اسم ظاهر آمده كه به علت حكم اشاره كرده باشد، چون تعليق حكم بر وصف عليت را مى رساند، گوئى كه گفته است : (لا اشرك به احدا لانه ربّى - من احدى را شريك او قرار نمى دهم چون او پروردگار من است ) و جائز نيست كسى را شريك او بدانم ، و اين بيان حال هر مرد مؤ منى است كه در قبال كفار و ادعاهايى كه ايشان بر خود مى كنند بايد خاطر نشان سازد.


و لو لا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء اللّه لا قوة الا باللّه




اين جمله تتمه كلام مرد مؤ من در خطاب به رفيق كافرش مى باشد كه او را توبيخ و ملامت مى كند كه در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت : گمان نمى كنم ابدا اين باغ نابود شود، و به وى مى گويد: چرا در آن هنگام نگفتى (ما شاء اللّه لا قوة الا باللّه )
و چرا با گفتن اين دو كلمه همه امور را به خدا نسبت ندادى ، و حول و قوه را منحصر به او نكردى ، با اينكه برايت گفتم كه همه نعمت ها به مشيت او وابسته است ، و هيچ حول و قوه اى جز به عنايت او نيست .
كلمه معروف (ما شاء اللّه ) به ظاهرش كلمه ناتمامى است كه ناگزير بايد چيزى را تقدير گرفت يا بايد گفت تقديرش (الامر ما شاء اللّه است ). و يا تقديرش (ما شاء اللّه كان ) است . و در اينجا موافق تر به سياق كلام همان وجه اول است ، چون زمينه كلام بيان بازگشت همه امور به مشيت خداى عزوجل است تا دعوى مدعى استقلال و استغناء از خدا باطل گردد.
جمله (لا قوة الا باللّه ) انحصار هر نيرويى در خداى تعالى را افاده مى كند، يعنى مى فهماند آنچه نيرو كه مى بينيم قائم به مخلوقات خدا است بعينه همان نيرو قائم به خود خداى تعالى است ، بدون اينكه از خدا منقطع شده باشد و مخلوق خود، مستقل در آن نيرو باشد، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (ان القوة لله جميعا).
در اينجا جواب از گفتار آن شخص كافر به رفيقش و همچنين گفتار او به خودش در هنگام ورودش به باغ جواب داده شد.


ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا فعسى ... له طلبا



در مجمع البيان گفته : كلمه (حسبان ) در اصل نام تيرهاى كوچكى بوده كه چند عدد آن را با يك زه مى انداختند، و اين در سواران فارس مرسوم بوده ، و ماده اصلى آن (حساب ) است و اگر آنها را (حسبان ) مى ناميدند بدين مناسبت بوده كه حساب را زيادتر مى كرده . و درباره كلمه (زلق ) گفته : به معناى زمين صاف و هموارى است كه نه گياه در آن باشد نه چيز ديگر، و اصل آن از (زلق ) به معناى زمين ليز گرفته شده كه پاى آدمى بر آن استوار نمى ماند.
ما در سابق درباره كلمه (صعيد) گفتيم كه آن نيز به معناى زمين هموار بى علف است ، و مقصود از اينكه گفت (آب آن غور شود) اين است كه آبش در زمين فرو رود و از جريان بيفتد.
اين دو آيه همانطور كه قبلا بدان اشاره شد سخن مرد مؤ من در رد كلام رفيق كافرش است كه بر او استعلاء و تكبر ورزيد،
و اين ردش از بيان سابقش استخراج شده كه حاصلش اين است كه : وقتى جريان همه امور به مشيت خداى تعالى و حول وقوة او باشد، پس او تو را داراى مال و فرزند و نفرات بيشترى كرده ، و اين كار مربوط به او است نه به تو، تا باعث به خود باليدنت شود و مجوزى باشد كه بر من تكبر ورزى . وقتى مربوط به او شد ممكن است او باغى بهتر از باغ تو به من بدهد و باغ تو را ويران كند و مرا به حالتى بهتر از حالت امروز تو، و تو را به حالتى بدتر از حالت امروز من در آورد، و مرا غنى تر از تو گردانيده تو را فقيرتر از من كند.
و ظاهر كلام چنين مى نمايد كه كلمه (ترن ) در جمله (ان ترن انا اقل منك ...) از ماده (راءى ) به معناى اعتقاد باشد. و بنابراين ، فعل مذكور از افعال قلوب خواهد بود. و ضمير (انا) ضمير فصلى است كه ميان دو مفعول فعل مزبور كه در اصل مبتداء و خبر بوده اند فاصله شده است . ممكن هم هست از ماده رؤ يت به معناى ديدن باشد، و آن وقت ضمير نامبرده ضمير فاعلى است كه مفعول را كه در ظاهر لفظ حذف شده تاءكيد مى كند.
و معناى آيه شريفه اين است كه اگر اعتقاد دارى (و يا اگر مى بينى ) كه من از جهت مال و فرزند دست كمى از تو دارم ، و تو در اين جهت از من جلوترى ، بارى زمام امر به دست پروردگار من است ، و چون چنين است هيچ بعدى ندارد، و بلكه اميد آن هست كه پروردگار من جنتى بهتر از جنت تو به من بدهد، و جنت تو را هدف تيرهاى بلاى خود قرار داده بلائى آسمانى چون سرما و يا باد داغ هلاك كننده و يا صاعقه و امثال آن بر آن بفرستد، و به صورت زمينى خشك و خالى از درخت و زراعت در آورد، و يا بلائى زمينى بر آن مسلط ساخته آب چشمه اش را قبل از آنكه به زمين تو برسد در زمين فرو برد و چشمه را خشك كند.


و احيط بثمره فاصبح يقلب كفيه ...



احاطه به ثمر و يا به هر چيز ديگر كنايه از نابود كردن آن است ، و اين از احاطه دشمن و محاصره كردن او از همه اطراف گرفته شده كه در چنين مواقعى ديگر اميد آدمى از هر يار و ياورى قطع گشته هلاك حتمى مى شود، همچنانكه فرموده : (و ظنوا انهم احيط بهم ) و اينكه فرمود: (فاصبح يقلب كفيه ...) كنايه از ندامت است ، چون شخص نادم بيشتر اوقات حالت درونى خود را با پشت و رو كردن دستها مجسم مى سازد. و اينكه فرمود: (و هى خاويه على عروشها) به طورى كه گفته اند كنايه است از كمال خرابى ، زيرا خانه وقتى خراب مى شود اول سقف آن فرو مى ريزد، و سپس ديوارها به روى سقف مى افتد.
و كلمه (خوى ) به معناى سقوط است . بعضى هم گفته اند: اصل در معناى آن (خلو) يعنى خالى بودن است .
و معناى اينكه فرمود: (و يقول ياليتنى لم اشرك بربّى احدا) اين است كه : اى كاش به آنچه دل بسته بودم ، دل نمى بستم و ركون و اعتماد نمى كردم و اين اسباب ظاهرى را كه مستقل در تاءثير پنداشته بودم ، مستقل نمى پنداشتم و همه امور را از خدا مى دانستم . هزار حيف و تاءسف كه يك عمر سعى و كوششم را بى نتيجه كردم و خود را هلاك نمودم .
و معناى آيه اين مى شود: انواع مالهايى كه در آن باغ داشت همه نابود گرديد، و يا همه ميوه هاى باغش از بين رفت ، پس بر آن مالى كه خرج كرده و آن باغى كه احداث نموده بود پشيمانى مى خورد، و مى گفت : اى كاش به پروردگارم شرك نمى ورزيدم ، و احدى را شريك او نمى پنداشتم ، و به آنچه كه اعتماد كرده بودم اعتماد نمى كردم ، و مغرور آنچه شدم نمى شدم ، و فريب اسباب ظاهرى را نمى خوردم .


و لم تكن له فيه ينصرونه من دون اللّه و ما كان منتصرا



كلمه (فئه ) به معناى جماعت و كلمه (منتصر) به معناى ممتنع است .
همانطور كه آيات پنجگانه اول يعنى از جمله (قال له صاحبه ) تا كلمه (طلبا) بيان زبانى بود براى خطاى مرد كافر در كفر و شركش ، همچنين اين دو آيه يعنى از جمله (و احيط بثمره ) تا جمله (و ما كان منتصرا) حكايت بيان عملى آن است . آرى خطاى آن شخص تا بود يكى اظهار غرورش در هنگام ورود به باغ بود كه گفتارش يعنى جمله (ما اظن ان تبيد هذه ابدا) حكايت گر آن بود كه بعد از بيان زبانى خطا. بودن آن عملا نيز متوجهش كردند كه آنطور كه تو خيال مى كردى نبود بلكه از بين بردن باغ تو براى خدا كارى ندارد، اينك ببين كه چگونه زير و رو شد.
خطاى دومش اين بود كه از در سكون به اسباب ظاهرى و ركون و اعتماد بر آنها به رفيقش تفاخر كرده گفت : (انا اكثر منك مالا و اعز نفرا) كه بعد از بيان زبانى ، خطا بودن آن را عملا هم با اين قولش : (و لم تكن له فئه ينصرونه من دون اللّه ) به او فهماند كه اشتباه كرده است و اما اين ادعايش كه خود را مستقل مى دانست با بيان ما كان (منتصرا) جهت بطلان آن را بيان كرد.
زمام همه امور بدست خدا است


هنالك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا



قرائت مشهور كلمه (الولايه ) را با فتح واو قرائت كرده ، و بعضى آن را به كسره خوانده اند. از حيث معنا تفاوتى ندارد. بعضى گفته اند: تفاوت دارد زيرا ولايت به فتحه و او به معناى نصرت و به كسره آن به معناى سلطنت و قدرت است ، ولى سخن وى ثابت نشده .
كلمه (حق ) را بايد به كسره خواند تا صفت (اللّه ) باشد. و كلمه (ثواب ) به معناى مطلق اثر و نتيجه است ، چه نيك و چه بد چه كيفر و چه پاداش ، و ليكن استعمالش در اجر نيك غلبه دارد. و كلمه (عقب ) به ضمه عين و سكون قاف و همچنين (عقب ) به دو ضمه به معناى سرانجام و عاقبت است .
مفسرين گفته اند: اشاره به (هنالك ) اشاره به معنايى است كه از جمله (و احيط بثمره ) استفاده مى شود، يعنى در اينجا كه بلاها از هر سو احاطه مى كند، و يا در اين هنگام كه بلاها از هر سو احاطه مى كند ولايت تنها از آن خدا است . و ولايت در اينجا به معناى نصرت است . پس معنا چنين مى شود: در اينجا و يا در اين هنگام كه همه اسباب از كار مى افتد تنها ياور انسان خدا است .
و اين معنا هر چند در جاى خودش معنايى صحيح و حق است ، و ليكن با غرضى كه سياق آيات در مقام ايفاى آن است مناسب نيست ، زيرا سياق آيات مورد بحث بيان اين حقيقت است كه زمام تمامى امور به دست خدا است ، و او است كه خالق و مدبر هر امرى است ، و غير از او هر چه هست جز سراب و وهم چيزى ديگرى نيست . و اگر خداى سبحان اين سراب موهوم را در نظر آدميان زى نت جلوه داده به منظور آزمايش ايشان است . افاده اين معنا غرض آيات مورد بحث است . و اگر آن معنا كه مفسرين گفته اند مورد نظر بود، بايد به جاى توصيف خدا به حق در جمله (لله الحق ) خدا را به قدرت و قوت و عزت و غلبه و امثال آن وصف مى كرد، نه به حق كه در مقابل باطل است ، و نيز اگر آن معنا مورد نظر بود ديگر محل مناسبى براى جمله (هو خير ثوابا و خير عقبا) نبود.
حق مطلب - و خدا داناتر است - اين است كه : ولايت به معناى نصرت نيست ، بلكه به معناى مالكيت تدبير است كه معنايى عمومى است ، و در تمامى مشتقات اين كلمه جريان دارد كه بيانش در تفسير آيه (انما وليكم اللّه و رسوله ) گذشت .
و بنابراين ، معناى آيه اين مى شود كه : در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيت و تاءثير و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى كه خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت كاملا روشن مى شود كه ولايت همه امور انسانها و هر موجود ديگرى و ملك تدبير آن تنها از آن خدا است ، چون او يگانه معبود حق است ، و معبود حق است كه تمامى تدابير و تاءثيراتش همه بر اساس حق و واقع است ، و ساير اسباب ظاهرى كه بشر گمراه آنها را شركاى خدا در مساءله تدبير و تاءثير مى پندارند، در ناحيه ذات خودشان باطلند و مالك هيچ اثرى از آثار خود نيستند. تنها آن اثرى را دارا هستند و از خود بروز مى دهند كه خداى سبحان اذن داده باشد، و تمليكشان كرده باشد. و از استقلال جز اسمى كه بشر از آن برايش توهم كرده ندارد، پس هر سببى از ناحيه خودش باطل و به وسيله خدا حق است ، و خدا در ناحيه ذاتش حق و مستقل و غنى بالذات است .
معناى اينكه خداوند (خير ثوابا و خير عقبا) است
و اگر خداى تعالى را - هر چند كه او منزه از قياس به غير است - نسبت به اسباب ظاهرى قياس كنيم خداى تعالى از همه سبب هايى كه تاءثير دارند خوش ثواب تر است ، و ثواب خدا از همه بهتر است ، زيرا خدا نسبت به كسى كه براى او كار مى كند ثواب حق مى دهد، و اسباب ديگر ثواب باطل و زائل مى دهند. و تازه همان را هم كه مى دهند از خدا و به اذن خدا است ، و نيز با در نظر گرفتن آن مقايسه فرضى خدا عاقبت ساز بهترى است ، يعنى عاقبت بهترى به انسان مى دهد چون او خودش حق و ثابت است و فناء و زوال و تغيير نمى پذيرد و جلال و اكرامش دستخوش تغيير نمى گردد. ولى اسباب ظاهرى ، همه امورى فانى و متغير هستند كه خدا رنگ و آبى به آنها داده و اينطور دل آدمى را مى برند، و قلب آدمى را مسخر خود مى كنند، ولى وقتى مدت آدمى سر آيد مى فهمد كه گول خورده و آنها جز خاك خشكى بيش نبوده اند.
و وقتى انسان چاره اى جز اين نداشت كه دل به مقامى ببندد كه تدبير همه امور عالم از آنجا است ، و از آنجا توقع و انتظار اصلاح امورش را دارد، پس پروردگارش از هر چيز ديگرى سزاوارتر براى اين تعلق است ، چون ثواب و عاقبتى كه او مى دهد ربطى به ثواب و عاقبت غير او ندارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اشاره (هنالك ) به روز قيامت است ، و مراد از ثواب و عاقبت هم ثوابهاى آن روز است . ولى همانطور كه خود شما خواننده ملاحظه مى فرماييد اين تفسير با سياق آيه سازگار نيست .
مثلى ديگر براى بيان حقيقت زندگى دنيا و زينت هاى سريعالزوال


و اضرب لهم مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء...



اين دومين مثلى است كه در سابق بدان اشاره كرديم و گفتيم كه براى بيان حقيقت زندگى دنيا و زينتهاى سريع الزوال ، آن دو مثل را آورده .
كلمه : (هشيم ) كه بر وزن فعيل است ، به معناى (مهشوم ) بر وزن مفعول است ، و به طورى كه راغب گفته به معناى شكسته شدن چيزهاى سست و بى دوام از قبيل گياهان است . و كلمه (تذروه ) از (ذراء) به معناى تفريق و جدا كردن است . بعضى گفته اند: به معناى آوردن و بردن است (مانند گياه شكسته و خشكى كه بادها از اين طرف به آن طرفش مى برند).
و اگر فرمود: (فاختلط به نبات الارض - پس گياه زمين با آن مختلط شد) و نفرمود: (فاختلط بنبات الارض - با گياه زمين مختلط شد) براى اشاره به اين نكته است كه در تكوين گياهان آب از ساير عناصر بيشتر است ، و اگر با آب آسمان ساير آبها يعنى آب چشمه - سارها و نهرها را ذكر نكرد بدين جهت است كه مبداء هر آب ديگرى همان آب آسمان است . و كلمه (اصبح ) در آيه شريفه به طورى كه گفته اند به معناى (صار - شد) مى باشد، نه اينكه بخواهد خبرى را كه داده مقيد به هنگام صبح كند.
و معناى آيه اين است كه : براى اين فرو رفتگان در زينت حيات دنيا و روى گردانان از ياد پروردگار خود زندگى دنيا را به آبى مثل بزن كه ما از آسمان نازلش كرديم و گياهان زمين با اين باران مختلط گشته سبز و خرم گرديد و طراوت و بهجت يافت و به زيباترين شكلى نمودار گشت ، سپس هشيمى (گياه خشكى ) شكسته شد كه بادها شاخه هاى آن را از هم جدا نموده به اين سو و آن سو مى برد، و خدا بر هر چيزى مقتدر است .


المال و البنون زينة الحيوة الدنيا...



اين آيه به منزله نتيجه گيرى از مثلى است كه در آيه قبل آورد، و حاصلش اين است كه : هر چند كه دلهاى بشر علاقه به مال و فرزند دار و همه ، مشتاق و متمايل به سوى آنند و انتظار انتفاع از آن را دارند و آرزوهايشان بر اساس آن دور مى زند و ليكن زينتى زودگذر و فريبنده هستند كه آن منافع و خيراتى كه از آنها انتظار مى رود ندارند، و همه آرزوهايى را كه آدمى از آنها دارد برآورده نمى سازند بلكه صد يك آن را واجد نيستند. پس در اين آيه شريفه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد انعطافى به آغاز كلام يعنى آيه شريفه (انا جعلنا ما على الارض زينة لها) و آيه بعدى اش وجود دارد.

مراد از (باقيات صالحات ) در آيه شريفه
و مراد از (باقيات الصالحات ) در جمله (و الباقيات الصالحات خير عند ربّك ثوابا و خير املا) اعمال صالح است ، زيرا اعمال انسان ، براى انسان نزد خدا محفوظ است و اين را نص صريح قرآن فرموده . پس اعمال آدمى براى آدمى باقى مى ماند. اگر آن صالح باشد (باقيات الصالحات ) خواهد بود، و اينگونه اعمال نزد خدا ثواب بهترى دارد، چون خداى تعالى در قبال آن به هر كس كه آن را انجام دهد جزاى خير مى دهد. و نيز نزد خدا بهترين آرزو را متضمن است ، چون آنچه از رحمت و كرامت خدا در برابر آن عمل انتظار مى رود و آن ثواب و اجرى كه از آن توقع دارند بودن كم و كاست و بلكه صد در صد به آدمى مى رسد.
پس اين گونه كارها، از زينت هاى دنيوى و زخارف زودگذر آن كه برآورنده يك درصد آرزوها نيست ، آرزوهاى انسان را به نحو احسن برآورده مى سازند، و آرزوهايى كه آدمى از زخارف دنيوى دارد اغلب آرزوهاى كاذب است ، و آن مقدارش هم كه كاذب نيست فريبنده است . از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده كه منظور از (باقيات الصالحات ) تسبيحات چهارگانه يعنى (سبحان اللّه و الحمد لله و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر) است . و در بعضى ديگر آمده كه مراد از آن نماز است . و در بعضى ديگر آمده كه مقصود از آن مودت اهل بيت است ، و همه اينها از باب ذكر مصاديق آيه است كه جامعش اين مى شود كه منظور از (باقيات الصالحات ) اعمال صالح است .
سوره كهف ، آيات 47 - 59


و يوم نسير الجبال و ترى الارض بارزة و حشرنهم فلم نغادر منهم احدا(47) و عرضوا على ربك صفا لقد جئتمونا كما خلقنكم اول مرة بل زعمتم الن نجعل لكم موعدا(48) و وضع الكتب فترى المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يويلتنا مال هذا الكتب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصئها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا(49) و اذ قلنا للملئكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس كان من الجن ففسق عن امر ربه افتتخذونه و ذريته اولياء من دونى و هم لكم عدو بئس للظلمين بدلا (50 )ما اشهدتهم خلق السموت و الارض و لا خلق انفسهم و ما كنت متخذ المضلين عضدا(51) و يوم يقول نادوا شركاءى الذين زعمتم فدعوهم فلم يستجيبوا لهم و جعلنا بينهم موبقا(52) و راى المجرمون النار فظنوا انهم مواقعوها و لم يجدوا عنها مصرفا(53) و لقد صرفنا فى هذا القران للناس من كل مثل و كان الانسن اكثر شى ء جدلا(54) و ما منع الناس ان يومنوا اذ جاءهم الهدى و يستغفروا ربهم الا ان تاتيهم سنة الا ولين او ياتيهم العذاب قبلا (55) و ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين و يجدل الذين كفروا بالبطل ليدحضوا به الحق و اتخذوا ءايتى و ما انذروا هزوا(56) و من اظلم ممن ذكر بايت ربه فاعرض عنها و نسى ما قدمت يداه انا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى ءاذانهم وقرا و ان تدعهم الى الهدى فلن يهتدوا اذا ابدا(57) و ربك الغفور ذو الرحمة لو يواخذهم بما كسبوا لعجل لهم العذاب بل لهم موعد لن يجدوا من دونه موئلا(58) و تلك القرى اهلكنا ظلموا و جعلنا لمهلكهم موعدا(59)




ترجمه آيات
روزى كه كوه ها را به راه اندازيم و زمين را ( از زير آن ) نمودار بينى و محشورشان كنيم ، و يكى از آنها را وا نگذاريم ( 47).
به صف ، به پروردگارت عرضه شوند ( گويد ) چنانكه اول بارشان خلق كرده بوديم باز پيش ما آمده ايد ولى پنداشتيد كه هرگز براى شما موعدى ننهادهايم ( 48 ).




next page

fehrest page

back page