تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۰ -


راوى مى گويد از على (كرم اللّه وجهه ) روايت شده كه اسماى ايش ان را چنين برشمرده : 1 - يمليخا 2 - مكسلينيا 3 - مسلينيا، كه اصحاب دست راست ى پادشاه بوده اند 4 - مرنوش 5 - دبرنوش 6 - شاذنوش كه اصحاب دست چپش بوده اند و همواره با اين شش نفر مشورت مى كرده و هفتمى اصحاب كهف همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامده ولى در اينجا نيز اسم سگ را قطمير معرفى نموده .
و اما اينكه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است ، يا صحيح نيست گفتار ديگرى است كه علامه سيوطى در حواشى بيضاوى نوشته كه طبرانى اين روايت را در معجم (اوسط) خود به سند صحيح از ابن عباس آورده . و آنچه كه در الدر المنثور است نيز همين روايت طبرانى در (اوسط) است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده .
البته در بعضى روايات ديگرى اسامى ديگرى براى آنان نقل كرده اند كه حافظ ابن حجر در شرح بخارى نوشته . گفتگواسامى اصحاب كهف بسيار است كه هيچ يك هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست و در كتاب بحر آمده كه اسامى اصحاب كهف عجمى (غير عربى ) بوده كه نه شكل معينى و نه نقطه داشته ، و خلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است .
و روايتى كه به على (عليه السلام ) نسبت داده اند همان است كه ثعلبى هم در كتاب عرائس و ديلمى در كتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبى ذكر شده .
اصحاب كهف ياران حضرت مهدى (عج )اند
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اصحاب كهف ، ياران مهدى اند.
و در برهان از ابن الفارسى آورده كه گفت امام صادق (عليه السلام ) فرموده : قائم (عليه السلام ) از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از قوم موسى كه به حق راه يافته و با حق عدالت مى كردند، و هفت نفر از اهل كهف و يوشع بن نون و ابو دجانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك اشتر كه اينان نزد آن جناب از انصار و حكام او هستند.
و در تف سير عياشى از عبدالله بن ميمون از ابى عبدالله (عليه السلام ) از پدرش از على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا سوگند مى خورد تا چهل روز مهلت ثنيا دارد،
براى اينكه قومى از يهود از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از چيزى پرسش كردند حضرت بدون اينكه بگويد (ان شاء الله ) و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق سازد گفت فردا بيائيد تا جواب بگويم ، به همين جهت چهل روز خداوند وحى را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آن جبرئيل آمد و گفت : (و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء اللّه و اذكر ربّك اذا نسيت ).
مؤ لف : كلمه : (ثنيا) - به ضمه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره - اسم است براى استثناء. و در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز از امام صادق و امام باقر (عليه السلام ) رسيده كه از بعضى آنها برمى آيد كه مراد از سوگند وعده قطعى دادن و كلام مؤ كد آوردن است ، همچنان كه استشهاد امام (عليه السلام ) در اين روايت به كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با اينكه آن جناب سوگندى ياد نكرده بود كاملا دلالت بر اين معنا دارد. و اما اين سؤ ال كه اگر كسى سوگندى ياد كند و ان شاء الله هم بگويد، ولى پس از انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مى شود و كفاره به عهده اش مى آيد يا نه ، بحثى است فقهى .
گفتارى در چند فصل پيرامون اصحاب كهف و سر گذشت ايشان
1 - داستان اصحاب كهف در تعدادى از روايات :
از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) به طور مفصل حكايت شده مانند روايت قمى وابن عباس و عكرمه و مجاهد كه تفسير الدرالمنثور همه آنها را آورده و روايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهان نقل كرده و روايت وهب بن منبه كه الدرالمنثور و كامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن بشير كه در خصوص اصحاب رقيم وارد شده و الدر المنثور آن را آورده .
و اين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آنها را نقل كرديم و به بعضى ديگرش اشاره اى نموديم آنقدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف دارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشه هاى داستان مانند رواياتى كه متعرض تاريخ قيام آنان است ، و يا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان بوده يا متعرض نسب و سمت و شغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شده بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بدان اطمينان داشته باشد دشوارتر است .
1 - دو سبب عمده وجود اختلاف شديد در مضامين روايات راجع به اصحاب كهف
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست بردها و خيانتها كه اجانب در اين گونه روايات دارند دو چيز است : يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته اند، و از روايات داستان هم برمى آيد كه قريش اين قصه را از اهل كتاب شنيده اند و با آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مى توان عنايت اهل كتاب را فهميد به طورى كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصارى و از مجسمه هاى موجود در غارهاى مختلف كه در عالم هست غارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده و آن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و پر واضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبان زد بشر و مورد علاقه نصارى بوده هر قوم و مردمى آن را طورى كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد بيان مى كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مى شود.
و از آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن روايات داشتند، و آنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده اى از علماى اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آنگاه اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و تابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از اينان اخذ كرده و ضبط نموده اند، و هر خلفى از سلف خود مى گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه را مى كرده كه با روايات اسلامى مى نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است .
دوم اينكه داءب و روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى كند بر اين است كه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض مؤ ثر است ، اكتفاء مى كند، و به جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى كند، و نيز اوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمى نمايد جهتش هم خيلى روشن است ، چون قرآن كريم كتاب تاريخ و داستان سرائى نيست بلكه كتاب هدايت است .
اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در كلام خدا درك مى نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى كند، ابتداء محاوره و گفتگوى ايشان را نقل مى كند،
و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مى نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حق معرفى مى كند، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالى كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگارى بس طولانى در خواب بودند.
آنگاه بيدار شدن و گفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بيان نموده ، و در آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش ‍ آورد خواسته است بيان مى كند. و سپس اين جهت را خاطر نشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چه شد كه دو باره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. و اما ساختن مسجد بر بالاى غار ايشان جمله اى است ، كه كلام بدانجا كشيده شده ، و گرنه غرض الهى در آن منظور نبوده .
و اما اينكه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند. و چگونه تربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده و از مردم اعتزال جستند. و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده ، و نيز اسم آن شهر چه بوده ، و مردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ واسم آن سگ كه همراهى ايشان را اختيار كرد چه بوده ، و اينكه آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله ، و چه رنگى ؟ متعرض نشده است ، در حالى كه روايات با كمال خرده بينى متعرض آنها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده ، چرا كه اينگونه خرده ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص مى كرده اند، در صدد برمى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براى اينكه داستانى تمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو رو بر آيات نكات متروكى را استفاده نمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده ، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور و بر آيات مختلف بوده است ، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى بينيم كشيده شده است .
2 - داستان اصحاب كهف از نظر قرآن :
آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد كه (با مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن ) و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس . اصحاب كهف و رقيم
چيزى نمى گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض مى گيرند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد از او دست بر مى داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: (ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا ياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا) آنگاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند: (و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمتة و يهيى ء لكم من امركم مرفقا).
آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند: (بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز). پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. (آنها در غار سيصد سال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر كنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد و آنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند و آنها را بيدار پنداشتى و حال آنكه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسى بر حال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مى گرديد.

پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نه سال باشد دو باره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابيد حالا از طرف ديگرش مى تابد، البته اين در نظر ابتدائى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود. يكى از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده اى ديگر گفتند: (ربكم اعلم بما لبثتم ) و سپس اضافه كرد (فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه ) كه بسيار گرسنه ايد، (و ليتلطف ) رعايت كنيد شخصى كه مى فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا (انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم ) اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى كنند (او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا).
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلى منقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست . خودشان و ملك و ملتشان نابود شده ، و الان مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد . اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم تر شد، و مشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود غذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند. اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود.
هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اين پول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مى افتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگى مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گيرى كردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزها خدا بيدارشان كرده و الان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راست مى گفته ، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است .
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مساءله كه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم . و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازيم .
3 - داستان از نظر غير مسلمانان
بيشتر روايات و سندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بين عيسى و رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، به دليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى (عليه السلام ) بود در تورات مى آمد، و حال آنكه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. و ليكن مى دانيم يهود آن را از نصارى گرفته چون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباس نقل كرده . چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، و حال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است .
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال و يا كمتر دانسته و حال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد و نه سال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند.
و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت پرستى مى كرده و اينان از شر او فرار كرده اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاى 249 - 251 م زندگى مى كرده ، و اين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند در سال 425 و يا سال 437 و يا 439 از خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كه متولد 451 م و متوفاى 521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
4 - غار اصحاب كهف كجا است ؟
در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايى چهار نفرى و پنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. و در بعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلو آن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند. انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهف مى افتد، و چنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آن را كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند و در اين غار براى عبادت منزل مى كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است .
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:
1 - غار (افسوس ) در تركيه
غار اول : كهف افسوس - افسوس - به كسر همزه و نيز كسر فاء و بنا به ضبط كتاب (مراصد الاطلاع ) كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همره و سكون فاء - شهر مخروبه اى است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار در يك كيلومترى - و يا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى به نام (اياصولوك ) و در دامنه كوهى به نام (ينايرداغ ) قرار گرفته است .
و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با آجر ساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهت شمال شرقى است ، و هيچ اثرى از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبد ديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرى معروف تر است ، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده .
و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند.
اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرف راست غار به درون آن مى تابد و وقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، و لازمه اين حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس به طرف شمال شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى ).
و همين ناجورى مطلب باعث شده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسى بگيرند كه مى خواهد وارد غار شود نه از طرف دست راست كسى كه مى خواهد از غار بيرون شود، و حال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزى راست و چپ خود آن چيز است نه كسى كه به طرف آن مى رود. بيضاوى در تفسير خود گفته : در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد، و نزديك ترين مشرق و مغربى كه محاذى آن است مشرق و مغرب راءس السرطان است و وقتى كه مدار آفتاب با مدار آن يكى باشد آفتاب به طور مائل و مقابل در طرف چپ غار مى تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مى شود، و در هنگام غروب از طرف محاذى صبح مى تابد و شعاع طرف عصرش به جاى تابش طرف صبح كشيده مى شود، و عفونت غار را از بين برده هواى آن را تعديل مى كند، و در عين حال بر بدن آنان نمى تابد و با تابش خود اذيتشان نمى كند و لباسهايشان را نمى پوساند. اين بود كلام بيضاوى . غير او نيز نظير اين حرف را زده اند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقى با مقابل بودن آن با بنات النعش كه در جهت قطب شمالى قرار دارد سازگار
زيرا بنائى كه در جهت شمال شرقى قرار دارد و در طرف صبح ، آفتاب به جانب غربى اش مى تابد ولى در موقع غروب در ساختمان و حتى پيش خان آن در زير سايه فرو مى رود، نه تنها در هنگام غروب ، بلكه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مى شود.
مگر آنكه كسى ادعا كند كه مقصود از جمله (و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال ) اين است كه آفتاب به ايشان نمى تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مى گيرد - دقت فرمائيد.
و اما ثانيا براى اينكه جمله (و هم فى فجوه منه ) مى گويد اصحاب كهف در بلندى غار قرار دارند، و غار افسوس به طورى كه گفته اند بلندى ندارد، البته اين در صورتى است كه (فجوة ) به معناى مكان مرتفع باشد، ولى مسلم نيست ، و قبلا گذشت كه (فجوة ) به معناى ساحت و درگاه است . پس اين اشكال وارد نيست .
و اما ثالثا براى اينكه جمله (قال الّذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) ظاهر در اين است كه مردم شهر مسجدى بر بالاى آن غار بنا كردند، و در غار افسوس اثرى حتى خرابه اى از آن به چشم نمى خورد، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن . و نزديك ترين بناى دينى كه در آن ديار به چشم مى خورد كليسايى است كه تقريبا در سه كيلومترى غار قرار دارد، و هيچ جهتى به ذهن نمى رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثرى از رقيم و نوشته ديده نشده كه دلالت كند يك يا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است ، و يا شهادت دهد و لو تا حدى كه چند نفر از اين مدفونين مدتى به خواب رفته بودند، پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو باره قبض روحشان نموده است .
2 - غار (رجيب ) در اردن
غار دوم : دومين غارى كه احتمال داده اند كهف اصحاب كهف باشد غار رجيب است كه در هشت كيلومترى شهر عمان پايتخت اردن هاشمى نزديك دهى به نام (رجيب ) قرار دارد. غارى است در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره ، اطراف آن از دو طرف يعنى از طرف مشرق و مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مى تابد، در غار در طرف جنوب قرار دارد، و در داخل غار طاقنمائى كوچك است به مساحت 5 2 3 متر در يك سكوئى به مساحت تقريبا 3 3 و در اين غار نيز چند قبر هست به شكل قبور باستانى روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است . بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان ديده مى شود كه چون محو شده خوب خوانده نمى شود، البته بر ديوار عكس سگى هم كه با رنگ قرمز و زينت هاى ديگرى آراسته شده ديده مى شود.
و بر بالاى غار آثار صومعه (بيزانس ) هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است كه در آنجا كشف گرديده است و معلوم مى شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت (جوستينوس ) اول يعنى در حدود 418 - 427 ساخته شده و آثار ديگرى كه دلالت مى كند كه اين صومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از استيلا بر آن ديار مسجدى قرار داده اند. چون مى بينيم كه اين صومعه محراب و ماءذنه و وضوخانه دارد، و در ساحت و فضاى جلو در اين غار آثار مسجد ديگرى است كه پيداست مسلمين آن را در صدر اسلام بنا نهاده و هر چندى يك بار مرمت كرده اند و پيداست كه اين مسجد بر روى خرابه هاى كليسايى قديمى از روميان ساخته شده ، و اين غار على رغم اهتمامى كه مردم بدان داشته و عنايتى كه به حفظش نشان مى دادند و آثار موجود در آن از اين اهتمام و عنايت حكايت مى كند غارى متروك و فراموش شده بوده ، و به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكه اداره باستان شناسى اردن هاشمى اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفارى كند و نقب بزند و آن را پس از قرنها خفاء از زير خاك دو باره ظاهر سازد.
ترجمه الميزان ج : 13 ص : 412
در آثارى كه از آنجا استخراج كردند شواهدى يافت شده كه دلالت مى كند كه اين غار همان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده .
در تعدادى از روايات مسلمين همچنانكه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده است كه غار اصحاب كهف در اردن واقع شده . و ياقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است . و رقيم هم اسم دهى است نزديك به شهر عمان كه قصر يزيد بن عبدالملك در آنجا بوده است . البته قصر ديگرى هم در قريه اى ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعر كه گفته :
يزرن على تنانيه يزيدا

با كناف الموقر و الرقيم

يعنى آن زمان بر بالاى آن كاخ يزيد را ديدار مى كنند در حالى كه موقر و رقيم در چشم انداز ايشان است . و شهر عمان امروزى هم درجاى شهر فيلادلفيا كه از معروفترين و زيباترين شهرهاى آن عصر بوده ساخته شده است ، و اين شهر تا قبل از ظهور دعوت اسلامى بوده ، و خود آن شهر و پيرامونش از اوائل قرن دوم ميلادى در تحت استيلاى حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر زمين مقدس را فتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق دارد تا غارهاى ديگر.
غارهاى ديگر كه اصحاب كهف را به آنها نسبت مى دهند
غار سوم : غارى است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكى هاى شهر صالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار چهارم : غارى است كه در بتراء يكى از شهرهاى فلسطين است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار پنجم : غارى است كه به طورى كه گفته اند در شبه جزيره اسكانديناوى در شمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هياءت روميان بوده احتمال داده اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاى ديگرى كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مى دهند، همچنانكه مى گويند نزديكيهاى شهر نخجوان يكى از شهرهاى قفقاز غارى است كه اهالى آن نواحى احتمال داده اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به زيارت آنجا مى روند.
و ليكن هيچ شاهدى كه دلالت كند بر اين كه يكى از اين غارها همان غارى باشد كه در قرآن ياد شده در دست نيست ، علاوه بر اينكه مصادر تاريخى اين دو غار آخرى را تكذيب مى كند، چون قصه اصحاب كهف على اى حال قصه اى است رومى و در تحت سلطه و سيطره روميان اتفاق افتاده ، و روميان حتى در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز و اسكانديناوى تسلط نيافتند.
سوره كهف آيات 27 - 31


و اتل ما اوحى اليك من كتاب ربّك لا مبدل لكلماته و لن تجد من دونه ملتحدا(27) و اصبر نفسك مع الّذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هوئه و كان امره فرطا(28) و قل الحق من ربكم فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر انا اعتدنا للظلمين نارا احاط بهم سرادقها و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوه بئس الشراب و ساءت مرتفقا (29) ان الّذين امنوا و عملوا الصالحات انا لانضيع اجر من احسن عملا (30) اولئك لهم جنت عدن تجرى من تحتهم الانهار يحلون فيها من اساور من ذهب و يلبسون ثيابا خضرا من سندس و استبرق متكين فيها على الارائك نعم الثواب و حسنت مرتفقا(31)



ترجمه آيات
از كتاب پروردگارت آنچه به تو وحى آمده بخوان ، كلمات وى تغيير پذير نيست ، و هرگز جز او پناهى نخواهى يافت (27).
با كسانى كه بامداد و شبانگاه پروردگار خويش را مى خوانند و رضاى او را مى جويند با شكيبايى قرين باشد و ديدگانت به جستجوى زيور زندگى دنيا از آنها منصرف نشود. اطاعت مكن كسى را كه دلش را از ياد خويش غافل كرده ايم و هوس خود را پيروى كرده و كارش زياده روى است (28)
بگو اين حق از پروردگار شما است هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد منكر شود كه ما براى ستمكاران آتشى مهيا كرده ايم كه سراپرده هاى آن در ميانشان گيرد، و اگر فرياد رسى خواهند به آبى چون مس گداخته كمكشان دهند، كه چهره ها را بريان مى كند. چه بد شربتى و چه بد جاى آسايشى است (29).
آنانكه (به خدا) ايمان آوردند و نيكوكار شدند ما هم اجر نيكوكاران را ضايع نخواهيم گذاشت (30).
بلكه (اجر عظيم ) بهشت هاى عدن كه نهرها از زير درختانش جارى است خاص آنها است در حالى كه در آن بهشت برين زيورهاى زرين بيارايند و لباسهاى سبز حرير و ديبا پوشند و بر تخت ها تكيه زنند (كه آن بهشت ) نيكو اجرى و خوش آرامگاهى است (31).
بيان آيات
مفاد كلى اين آيات و ربط آنها با آيات قبل
در اين آيات رجوع و انعطافى به ما قبل هست به آن جائى كه گفتار قبل از داستان اصحاب كهف بدانجا منتهى گرديد، يعنى به تاءسف خوردن و ناشكيبائى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از اينكه چرا مردم ايمان نمى آورند و به كتابى كه برايشان نازل شده نمى گروند. و چرا دعوت حقه او را قبول نمى كنند. آيات مورد بحث عطف بدانجا است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تسليت مى داد به اينكه سراى دنيا بلاء و امتحان است ، و آنچه زينت دارد به زودى به صورت خاك خشك در مى آيد، پس ديگر سزاوار نيست به خاطر اين مردم خود را ناراحت كنى و دلتنگ شوى كه چرا دعوتت را نمى پذيرند و به كتاب خدا ايمان نمى آورند.
آنچه بر تو واجب است صبر و حوصله كردن با اين مشت فقرائى است كه ايمان آورده اند و مدام پروردگار خود را مى خوانند، و هيچ توجهى به اين توانگران كافر كيش كه همواره به ثروت خود و زينت حيات دنيايشان مى بالند ندارند، چون مى دانند اين زينتها به زودى به صورت خاكى خشك مبدل مى شود، لذا همواره دنيا داران را به سوى پروردگارشان مى خوانند، و ديگر كارى به كارشان ندارند. هر كه مى خواهد ايمان بياورد و هر كه مى خواهد كفر بورزد، چيزى به عهده رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، آنچه وظيفه او است كه بايد در مواجهه با آنان رعايت كند اين است كه در صورت ايمان آوردن ، با شادمانى ، و در صورتى كه ايمان نياورند، با تاءسف با آنان مواجه نشود، بلكه همان ثواب و عقاب خداى را تذكر دهد.
وظيفه پيامبر (ص ) تلاوت آيات و تبليغ وحى است و جز خدا مرجعى ندارد


و اتل ما اوحى اليك ...



در مجمع البيان گفته است : جمله (لحداليه ) و همچنين (التحد) از ماده (لحد) به معناى ميل كردن است ، يعنى ميل كرد به سوى او.
و بنا به گفته وى كلمه (ملتحد) اسم مكان از (التحاد) (ميل كردن ) است ، يعنى محل ميل كردن . و مراد از (كتاب ربّك ) قرآن و يا لوح محفوظ است . و گويا دومى با جمله (لا مبدل لكلماته ) مناسب تر است . همانطور كه قبلا هم گفتيم گفتار در اين آيات معطوف به ما قبل داستان اصحاب كهف است ، به همين جهت مناسب تر اين است كه بگوييم جمله (و اتل ...) عطف است بر جمله (انا جعلنا ما على الارض ...) و معنايش اين مى شود كه : تو اى رسول گرامى ام خودت را بر اثر كفر ورزيدن مردم و از تاءسف خوردن بر آنان به هلاكت مينداز،آنچه از كتاب پروردگارت به تو وحى مى شود تلاوت كن ، زيرا هيچ چيز كلمات او را تغيير نمى دهد، چون كلمات او حق و ثابت است . و نيز براى اينكه تو غير از خدا و كلمات او ديگر جايى ندارى كه دل به سوى آن متمايل سازى .
از اينجا روشن مى شود كه هر يك از دو جمله (لا مبدل لكلماته ) و جمله (و لن تجد من دونه ملتحدا) براى تعليلى جداگانه است و در حقيقت دو حجت جداى از همند براى تعليل آن امرى كه در جمله (واتل ) بود و شايد به همين جهت است كه خطاب در جمله (و لن تجد...) مخصوص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شده است . با اينكه حكم در آن عمومى است و مخصوص به آن جناب نيست ، چون به غير از خدا هيچ ملتحدى براى احدى نيست نه تنها براى پيغمبر.
ممكن هم هست كه منظور از جمله (و لن تجد...) اين باشد كه : تو، آرى ، شخص تو، به خاطر اينكه رسول هستى ، مانند ديگران مراجع متعدد ندارى . تو جز يك نفر كه آن هم فرستنده تو است ملتحد ديگرى ندارى . و بنابراين ، مناسبتر اين است كه بگوييم جمله (لا مبدل لكلماته ) يك حجت است و سفارش اين است كه : اين آيات را كه مشتمل بر دستور خدا به تبليغ است براى ايشان بخوان چون كلمه اى است الهى كه تغيير و دگرگونى نمى پذيرد، و تو فرستاده اويى ، و جز اينكه به سوى فرستنده ات تمايل نموده رسالت او را اداء كنى وظيفه ديگرى ندارى .
مؤ يد اين معنا كلام ديگر خداى تعالى است كه در جاى ديگر مى فرمايد: (قل انى يجيرنى من اللّه احد و لن اجد من دونه ملتحدا الا بلاغا من اللّه و رسالاته ).


و اصبر نفسك مع الدين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه ...



معناى (صبر) و (وجه ) و مراد از (اراده و طلب وجه خدا)
راغب در مفردات گفته : كلمه (صبر) به معناى امساك و خوددارى در تنگنا است . وقتى كسى مى گويد: (صبرت الدابة ) معنايش ‍ اين است كه من فلان حيوان را در جايى بدون علف حبس كردم . و نيز وقتى كسى مى گويد: (صبرت فلانا) معنايش اين است كه بلائى بر سرش آوردم كه بعدا مى فهمد، بلائى كه از آن خلاصى نخواهد يافت . كلمه (صبر) به طور كلى به معناى حبس و نگهدارى نفس است در برابر عمل به مقرراتى كه عقل و شرع معتبر مى شمارند و يا ترك چيزهايى كه عقل و شرع اقتضاء مى كنند كه نفوس را از ارتكاب آن حبس كرد.
كلمه (وجه ) از هر چيز به معناى آن رويى است كه به طرف ماست ، و ما به سويش مى رويم . و اصل در معناى وجه همان وجه آدمى و صورت او است كه يكى از اعضاى وى است ، و وجه خداى تعالى همان اسماء حسنى و صفات عليائى است كه متوجهين به درگاهش با آنها متوجه مى شوند، و به وسيله آنها خدا را مى خوانند و عبادت مى كنند، همچنانكه خودش فرمود: (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) و اما ذات متعالى خدا به هيچ وجه راهى بدان نيست ، و قاصدين آن درگاه و مريدين اگر قصد او را مى كنند بدين جهت است كه او اله و رب و على و عظيم و رحيم و صاحب رضوان است و صاحب صدها اسماء و صفات ديگر.
كسى كه خدا را مى خواند و وجه او را مى خواهد اگر صفات فعلى او نظير رحمت و رضا و انعام و فضل را منظور دارد آن وقت اراده وجه خدا به معناى اين مى شود كه خدا او را به لباس مرحوميت و مرضى بودن در آورد. و اگر منظور او صفات غير فعلى خدا مانند علم و قدرت و كبرياء و عظمت او است ، پس منظورش اين است كه با اين صفات عليا به درگاه او تقرب جويد. و اگر خواستى مى توانى به عبارت ديگرى بگويى : مى خواهد خود را در جايى قرار دهد كه صفت الهى اقتضاى آن را دارد، مثلا آنقدر خود را ذليل جلوه دهد كه عزت و عظمت و كبريائى او اقتضاء آن را دارد، و آنچنان خود را در موقف ، جاهل عاجز ضعيف قرار دهد كه علم و قدرت و قوت خدا آن را اقتضاء مى كند، و همچنين ساير صفات - دقت فرمائيد.
گفتار ديگران در معناى (وجه ) و (دعاى صبح و شام ) در آيه شريف
از اينجا معلوم مى شود عدم صحت قول بعضى كه گفته اند: منظور معناى مجازى وجه خدا يعنى رضايت خدا و اطاعت مرضى ، رضاى او است ، چون وقتى كسى از كسى راضى شد بدو روى مى آورد، خدا هم وقتى از ما راضى شد به ما روى مى آورد، همچنانكه وقتى خشم كرد روى مى گرداند. و نيز اينكه بعضى ديگر گفته اند: منظور از وجه ذات است و در حقيقت مضاف آن حذف شده و تقدير (ذات وجه ) بوده ، و معناى آيه اين است كه مى خواهند به ذاتى داراى وجه تقرب جويند. و همچنين اينكه بعضى گفته اند: مراد از آن توجه است .
و اينكه فرمود: (پروردگارشان را صبح و شام مى خوانند) مقصود از خواندن به صبح و شام استمرار بر دعا و عادت كردن به آن است به طورى كه دائما به ياد خدايند و او را مى خوانند، چون دوام هر چيزى ، به تكرر صبح بعد از شام و شام بعد از صبح آن چيز است ، پس در حقيقت جمله مورد بحث بر طريق كنايه آمده است .
بعضى گفته اند: مراد از دعاى صبح و شام ، نماز صبح و شام است . و بعضى ديگر گفته اند: فرائض يوميه است ، و ليكن هيچ يك به نظر درست نمى آيد.
و در جمله (و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا) اصل معناى (عدو) به طورى كه راغب تصريح كرده تجاوز است . و اين تجاوز معنايى است كه در تمامى مشتقات و موارد استعمال اين ماده وجود دارد.
در قاموس گفته : (عداالامر) به معناى (از اين امر تجاوز كرد) مى باشد و (عداعن ) الامر به معناى (ترك اين امر كرد) است . و بنابراين معناى جمله مورد بحث اين مى شود كه : ديدگانت را از آنان مبر (يعنى رهايشان مكن ) و ديدگانت تركشان نكند، و خلاصه براى خاطر زينت حيات دنيا اينان را رها مكن .
و ليكن بعضى گفته اند: اگر كلمه مزبور يعنى (تعد) به معناى تجاوز بود هرگز با حرف (عن ) متعدى نمى شد، زيرا تجاوز هيچ وقت با اين حرف متعدى نمى شود، مگر آن كه به معناى عفو باشد، و لذا زمخشرى در كشاف گفته : در جمله (و لا تعد عيناك عنهم )
چون متضمن معناى نباء و علاء است كه وقتى گفته مى شود (نبت عنه عينه و علت عنه عينه ) معنايش اين است كه (چشمش ‍ خواست آن را ببيند نتوانست ) لذا به اين مناسبت و براى افاده اين معناى ضمنى با لفظ (عن ) متعدى گرديد، و اگر اين نبود جا داشت بفرمايد: (و لا تعدهم عيناك ).
بيان عدم دلالت جمله : (لا تطع من اغفلنا قلبه ) بر جبر و عدم منافات جبر مجازاتىناشى از اختيار، با اختيار
و در جمله : (و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا) مراد از اغفال قلب ، مسلط كردن غفلت بر قلب است ، به اينكه ياد خداى سبحان را فراموش كند، كه البته اين اغفال بر سبيل مجازات است ، چون ايشان با حق در افتادند و عناد ورزيدند، و لذا خداى تعالى چنين كيفرشان داد كه ياد خود را از دلشان ببرد. آرى ، زمينه كلام در آيات مورد بحث چنين كسانى هستند، نظير بيانى كه به زودى در ذيل آيات مى آيد و مى فرمايد: (انا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى اذانهم و قرا و ان تدعهم الى الهدى فلن يهتدوا اذا ابدا.
بنابراين ، ديگر جايى براى اين حرف نمى ماند كه بعضى گفته اند: آيه شريفه از ادله مساءله جبر است ، و مى فهماند اين خدا است كه بندگان را مجبور به كفر و معصيت مى كند، براى اينكه مجبور كردن به عنوان مجازات اجبار به اختيار است كه با اختيار منافات ندارد، و نظير اجبارى است كه شخص سقوط كننده از هواپيما نسبت به افتادن دارد در آغاز به اختيار خود را انداخت ولى در وسط راه ديگر مجبور به افتادن است ، و اين جبر منافات با اين كه ما معتقد به اختيار باشيم ندارد، آن جبرى منافى با اختيار است كه ابتدايى باشد.
و ديگر هيچ حاجتى نيست به اينكه آيه را به خاطر اينكه سر از جبر در نياورد تاءويل كنيم ، و مانند بعضى بگوييم منظور از جمله (اغفلنا قلبه ) (عرضنا قلبه للغفلة ) است ، يعنى قلبش را در معرض غفلت قرار داديم . و يا بگوييم : معناى آن (صادفناه غافلا - به او در حالى كه غافل بود برخورديم ) و يا (نسبناه الى الغفلة - او را به غفلت نسبت داديم ) و يا بگوييم غفلت دادن به معناى اين است كه او را غفل يعنى بى علامت كند. و مراد از اينكه قلب او را بى علامت كرديم اين است كه مانند علامت قلوب مؤ منين آن را علامت نزديم و يا علامت قلوب مؤ منين را در آن نگذاشتيم و به همين جهت ملائكه كه همه مؤ منين را با آن علامت مى شناسند او را نمى شناسند، هيچ يك از اين حرفها نه حرف خوبى است و نه لزوم دارد، بلكه اغفال همان معناى خودش را دارد، و با اختيار هم منافات ندارد.
(و اتبع هويه و كان امره فرطا) - در مجمع البيان گفته : كلمه (فرط) به معناى تجاوز از حق و خروج از آن است و از كلام عرب گفته شده كه : (افرط، افراطا) را در مورد اسراف و زياده روى به كار مى برند. و پيروى هوى و افراط، از آثار غفلت قلب است ، و به همين جهت عطف دو جمله بر جمله (اغفلنا) به منزله عطف تفسير است .

اى پيامبر! حق را بگو و از ايمان نياوردن مردم تاءسف مخور كه ظالمان را آتش و مؤ منانصالح العمل را پاداش است


و قل الحق من ربكم فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر).



اين جمله عطف بر مطلبى است كه جمله (و اتل ما اوحى اليك ) و جمله (و اصبر نفسك ) عطف به آن شده است . پس سياق سياق شمردن وظائف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در قبال كفر كفار نسبت به قرآن و اصرارشان بر كفر است ، و معنايش ‍ چنين است : بر وضع كفار تاءسف مخور و آنچه كه بر تو وحى شده تلاوت كن و نفس خويش را بردبار ساز تا با اين مؤ منين فقير بسازد و به كفار بگو حق از ناحيه پروردگارتان است و بيش از اين كارى صورت مده ، هر كه خواست ايمان آورد بياورد، و هر كس خواست كافر شود بشود. آرى ، ايمان ايشان سودى به ما نمى رساند، و كفرشان ضرر نمى زند، بلكه آنچه سود و زيان و ثواب و عذاب دنبال كفر و ايمانشان هست ، به خودشان عايد مى گردد. بنابراين بايد هر يك را مى خواهند خودشان انتخاب كنند، براى ظالمين عذابى چنين و چنان ، و براى صالحين و مؤ منين پاداشى چنين و چنان آماده كرده ايم .
از همينجا روشن مى شود كه جمله (فمن شاء فليومن و من شاء فليكفر) تتمه كلام خداى تعالى در خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ، نه اينكه داخل در مقول قول باشد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور باشد اين را هم بگويد، پس ديگر اعتنائى نمى شود نمود به گفته كسى كه گفته است : جمله مذكور تتمه سخنى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور به گفتن آن شده .
و نيز روشن مى شود كه جمله (انا اعتدنا للظالمين نارا) در مقام تعليل مختار بودن ايشان در ايمان و كفر است كه قبلا آن را به صورت تهديد بيان نمود. و معنايش اين است كه : اگر ما تو را نهى كرديم از اينكه به حال كفار تاءسف بخورى و به تو دستور داديم كه به تبليغ اكتفاء كن و به همين كه بگوئى (الحق من ربكم ) قناعت كن ، و اصرار و التماس مكن ، براى اين بود كه ما براى دعوت تو پيامد و آثارى تهيه ديده ايم ، آثارى براى كسانى كه دعوتت را قبول كنند، و آثارى براى كسانى كه آن را رد نمايند. و همان آثار كافى است كه آنان را از كفر باز بدارد، و محرك اينان به سوى ايمانشان باشد، و ديگر بيش از اين هم لازم نيست زيرا كه بيش از اين آنها را از حد*** 421



انا اعتدنا للظالمين نارا...



در مجمع البيان گفته است : كلمه (سرادق ) به معناى فسطاط و خيمه اى است كه نسبت به آنچه كه در آن است محيط باشد. بعضى ديگر گفته اند: سرادق ، آن پارچه اى است كه دور خيمه از طرف پائين مى كشند كه فاصله خيمه و زمين را بپوشاند. و در باره كلمه (مهل ) گفته است : به معناى خلط و درد زيتون است . بعضى هم گفته اند: به معناى مس مذاب است . و در معناى كلمه (مرتفق ) گفته است ، به معناى متكاء است كه از ماده (مرفق ) گرفته شده و در اصل معناى (ارتفق ) اين بوده كه فلانى به مرفق خود تكيه زده و كلمه (شيى ) به معناى پخته شدن است ، مى گويند: (شوى ، يشوى شيا).
و اگر به جاى (اعتدنا للكافرين ) فرموده : (اعتدنا للظالمين ) براى اين بوده كه بفهماند عذاب مذكوراز تبعات ظلم ظالمين است كه در آيه (الّذين يصدون عن سبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون ) آن را بيان نموده و مى فرمايد: (ظالمين كسانى اند كه از راه خدا جلوگيرى مى كنند، و راه خدا را معوج مى خواهند و نسبت به زندگى آخرت كافرند). بقيه الفاظ آيه مورد بحث ظاهر است و احتياج به بيان ندارد.


ان الذين امنوا و عملوا الصالحات انا لا نضيع اجر من احسن عملا



اين جمله بيان جزاى مؤ منين و مزد ايشان در ازاى ايمان و عمل صالحشان است . و اگر در آخر فرمود: (ما ضايع نمى كنيم ...) و نفرمود: (ما براى اين دسته چنين و چنان تهيه كرده ايم ) براى اين است كه عنايت خداى تعالى و شكر او را نسبت به اين طائفه برساند و گرنه ممكن بود بفرمايد ما چنين و چنان مزد مى دهيم ولى فرمود ما مزد چنين كسانى را ضايع نمى كنيم .
و جمله (انا لانضيع ) در جاى خبر (ان ) قرار گرفته و در حقيقت سبب در جاى مسبب نشسته و تقدير آن چنين است : (ان الذين امنوا و عملوا الصالحات سنوفيهم اجرهم فاءنهم محسنون و انا لا نضيع ...) يعنى كسانى كه ايمان آورده عمل صالح كردند، ما اجرشان را مى دهيم براى اينكه اينان نيكوكارند، و ما هم كسى نيستيم كه اجر نيكوكار را ضايع بگذاريم .
و چون در آيه ، عقاب ، اثر ظلم و در مقابلش ثواب ، اثر ايمان و عمل صالح ناميده شده ما از آن چنين استفاده مى كنيم كه ايمان به تنهايى و بدون عمل صالح ثواب ندارد، بلكه چه بسا آيه اشعار داشته باشد بر اينكه ايمان بدون عمل ظلم هم هست .


اولئك لهم جنات عدن تجرى من تحتهم الانهار...



كلمه (عدن ) به معناى اقامت است ، و جنات عدن يعنى بهشت اقامت و زندگى . بعضى گفته اند: كلمه (اساور) جمع (اسورة ) است و (اسورة ) هم جمع (سوار) - به كسر سين - است كه دستبند زنان را گويند. ولى راغب گفته اين كلمه فارسى است ، و اصل آن دستواره است ، (سندس ) به معناى پارچه ابريشمى نازك است ، و (استبرق ) پارچه ابريشمى ضخيم را گويند، و (ارائك ) جمع (اريكه ) به معناى تخت است و معناى آيه روشن است .
بحث روايتى
رواياتى درباره تقاضاى مشركين از پيامبر مبنى بر دور ساختن افراد فقير از خود، ورواياتى ديگر در ذيل آيات گذشته
در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه (و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا) گفته است : اين آيه درباره امية بن خلف نازل شده كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى گفت : بايد فقراء را از دور خودت برانى تا ما اشراف و صناديد قريش با تو رابطه و آمد و شد برقرار كنيم . خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه (گوش به حرف كسى كه قلبش را غفلت زده كرده ايم مده ) يعنى كسى كه مهر بر دلش زده ايم و معناى (ذكرنا) همان توحيد است ، و مقصود از هوى در جمله (و اتبع هواه ) شرك است (و كان امره فرطا) يعنى دستورى كه اين مرد مى دهد نادانى نسبت به خدا است .