تفسير الميزان جلد ۱۱
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۱۲ -
و نيز آورده كه
احمد و ابن جرير و بيهقى در كتاب
(دلائل )
از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود:
چهار نفر به زبان آمدند با اينكه طفل صغير بودند: 1 - پسر آرايشگر دختر فرعون 2 -
آن طفلى كه به نفع يوسف شهادت داد 3 - صاحب جريح 4 - عيسى بن مريم .
و در تفسير قمى آمده كه در روايت ابى الجارود در تفسير
(قد شغفها حبا) فرموده : محبت
يوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده اش ساخت ، بطورى كه غير از يوسف چيز
ديگرى نمى فهميد. و (حجاب
) به معناى (شغاف
) و (شغاف
) به معناى
(حجاب )
قلب است .
و نيز در همان كتاب در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دستهاى ايشان
فرموده : يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وى را ديده
بودند دعوت رسيد و او را به سوى خود خواندند. يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، و عرض
كرد: پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند،
و اگر تو كيد ايشان را از من نگردانى من نيز به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى
گردم . خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از وى بگردانيد...
آيات 42 - 35 سوره يوسف
ثم بدالهم من بعد ما راوا الايت ليسجننه حتى حين (35) و دخل معه السجن فتيان قال
احدهما انى ارينى اعصر خمرا و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزا تاكل الطير
منه نبئنا بتاءويله انا نريك من المحسنين (36) قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا
نباتكما بتاءويله قبل ان ياتيكما ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم لا يومنون
باللّه و هم بالاخرة هم كفرون (37) و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ما
كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء ذلك من فضل اللّه علينا و على الناس و لكن اكثر
الناس لا يشكرون (38) يصحبى السجن ءارباب متفرقون خير ام اللّه الوحد القهار(39) ما
تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و ءاباوكم ما انزل اللّه بها من سلطان ان
الحكم الا للّه امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا
يعلمون (.4)يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الاخر فيصلب فتاكل
الطير من راسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان (41)و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى
عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين (42)
|
ترجمه آيات
آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانى
كنند (35)
و با يوسف دو جوان ديگر هم ، زندانى شدند. يكى از آنها گفت من در خواب ديدم كه
انگور (براى شراب ) مى فشارم ، ديگرى گفت من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى
برم و مرغان هوا از آن مى خورند، اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از
نيكوكاران مى بينيم .(36)
يوسف در پاسخ آنها گفت من شما را قبل از آنكه طعام آيد و تناول كنيد به تعبير
خوابتان آگاه مى سازم كه اين علم را خداى من به من آموخته است زيرا كه من آئين
گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم .
(37) و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آئين ما
هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم ، اين توحيد و ايمان به يگانگى خدا فضل و
عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را بجا نمى
آورند.(38)
اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق (بى حقيقت ) بهتر (و در نظام خلقت موثرترند)
يا خداى يكتاى قهار.(39)
آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما و
پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرد و تنها حكمفرماى عالم وجود
خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد، اين آئين محكم است ولى اكثر
مردم نمى دانند.(.4)
يوسف گفت ، اى دو رفيق زندانى من اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن
ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امرى كه درباره آن از
من خواستيد قطعى و حتمى است .(41)
آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت ياد كن
ولى شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالى چند
بماند.(42)
بيان آيات
اين آيات متضمن قسمتى از داستان آن جناب است ، و آن ، داستان به زندان رفتن و مدتى
در زندان ماندن اوست كه مقدمه تقرب تام او به دربار پادشاه مصر شد، و سرانجام عزيز
مصر گرديد. و در ضمن با بيان عجيبى دعوتش را به دين توحيد در زندان ، نقل نموده ، و
بيان مى كند كه براى اولين بار خود را معرفى كرد كه از دودمان ابراهيم و اسحاق و
يعقوب است .
تصميم به زندانى كردن يوسف (عليه السلام )
ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين
|
كلمه (بداء)
به معناى پديد آمدن راى و نظريه است كه قبلا نبوده ، مثلا گفته مى شود در فلان
موضوع براى من بداء حاصل شد، يعنى راى جديدى پيدا شد، ضمير
(هم ) در كلمه
(لهم ) به عزيز و همسرش و خواص
دربارش برمى گردد.
منظور از (آيات
) آن شواهد و ادله اى است كه بر برائت يوسف گواهى مى داد، و دلالت مى
كرد بر اينكه دامن وى در اين قضيه و تهمتى كه به او زده اند پاك است . از قبيل
شهادت آن كودك به ضميمه اينكه پيراهن يوسف از عقب پاره شده بود، و اينكه هر دو به
طرف در پيشدستى كرده بودند. و شايد يكى ديگر از شواهد، قضيه زنان مصر و پاره كردن
دستهايشان و عفتى باشد كه يوسف در برابر خواسته زنان به خرج داد، و نيز ممكن است
يكى ديگراز شواهد اعتراف زليخا نزد زنان باشد كه گفته بود: من يوسف را دنبال كرده
ام ، و او عفت به خرج مى داد.
حرف (لام )
در جمله (ليسجننه
) لام قسم است و معنايش اين است كه قسم خوردند و تصميم گرفتند كه او را
حتما به زندان بيفكنند، و اين جمله تفسير آن (بدائى
) است كه براى آنان حاصل شده بود، و ظرف (حتى
حين ) متعلق به همين جمله است .
و از آنجايى كه كلمه (حين
) اضافه نشده و نفرموده (تا
حين فلان ) لذا معناى انتظارى را افاده مى
كند، و به جمله چنين معنا مى دهد: تصميم گرفتند مدتى وى را زندانى كنند تا اين سر و
صداها بخوابد، و مردم داستان مراوده زليخا را فراموش نمايند.
و معناى آيه اين است : بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و عصمت يوسف
گواهى مى داد براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش راى جديدى پيدا شد، و آن اين
بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و
رسوايى دربار شده بود فراموش نمايند، عزيز و اطرافيانش بر اين تصميم قسم خوردند.
از اينجا معلوم مى شود كه اگر چنين تصميمى گرفته اند براى اين بوده كه دودمان و
دربار عزيز را از رسوايى تهمت و ننگ حفظ كنند، و شايد اين غرض را هم داشته اند كه
امنيت عموم شهر را حفظ كرده باشند، و اجازه ندهند مردم و مخصوصا زنان مصر مفتون حسن
و جمال وى گردند، آن هم آن حسنى كه همسر عزيز و زنان اشرافى مصر را واله خود كرده
بود، چنين حسن فتانى اگر آزاد گذارده شود به طبع خود در مصر بلوائى به راه مى
اندازد.
ليكن از اينكه در زندان به فرستاده پادشاه گفته بود:
(ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ...)
و از اينكه پادشاه از زنان مصر پرسيد: (ما
خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه ) و اينكه
ايشان جواب داده بودند: (حاش للّه ما
علمنا عليه من سوء) و اينكه همسر عزيز سپس
اعتراف كرده و گفته است : (الان حصحص الحق
انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين )
از همه اينها برمى آيد كه زليخا بعد از زندانى شدن يوسف امر را بر شوهرش مشتبه كرده
، و او را بر خلاف واقع معتقد و يا لااقل نسبت به واقع امر به شك و شبهه انداخته ،
و خلاصه آنچنان در دل شوهرش تسلّط و تمكن داشته كه با ديدن همه آن آيات ، مع ذلك او
را بر خلاف آيات و شواهد معتقد كرده است .
و بنابراين مى توان گفت كه زندانى شدن يوسف به دستور يا توسّل همين زن بوده .او اين
پيشنهاد را كرده تا تهمت مردم را از خود دفع كند و هم اينكه يوسف را بر جرات و
مخالفتش ادب نمايد، باشد كه از اين به بعد به اطاعت و انقياد وى درآيد. جمله
(و لئن لم يفعل ...) هم كه در
حضور زنان اشرافى مصر گفته بود به خوبى بر اين معنا دلالت مى كند.
رؤ ياى دو همزندانى يوسف (عليه السلام ) و تعبير خواب آن
دو توسط يوسف
(عليهالسلام )
و دخل معه السجن فتيان ...
|
كلمه (فتى )
به معناى غلام و برده است ، و از سياق آيه برمى آيد كه دو زندانى نامبرده بردگان
پادشاه بوده اند، رواياتى هم كه به زودى خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى - اين معنا
را تاييد مى كند.
(قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا)
- و اگر اين جمله را به جمله (و دخل ...)
عطف نكرده و نفرموده : (و قال احدهما)
براى اين است كه بفهماند نقل خواب آن دو بلافاصله پس از دخول در زندان نبوده ، بلكه
بعد از گذشتن مدتى در زندان اين خواب را ديده و نقل كرده اند، همچنانكه اين
گفتارشان كه گفتند (در خواب مى بينيم
) و جواب يوسف كه گفت اى (رفقاى
زندانى ام ) بر اين معنا اشعار دارد.
جمله (ارينى
) بطوريكه ديگران هم گفته اند حكايت حال گذشته است ، و جمله
(اعصر خمرا) به معناى اين است
كه انگور را مى فشردم تا خمر درست كنم ، و اگر انگور را خمر ناميده به اعتبار آن
صورتى است كه در آينده به خود مى گيرد (و خمر مى شود)، و معناى آيه اين است : در
بامدادى يكى از آن دو به يوسف گفت : من در عالم رويا ديدم كه براى تهيه شراب ،
انگور مى فشارم .
(و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى
خبزا تاكل الطير منه ) - يعنى مرغ به آن
نان نوك مى زد و اين خواب ديگرى بوده كه رفيق ديگرش ديده . آنگاه آن دو گفتند:
(نبئنا بتاءويله انا نريك من المحسنين ).
و در اين آيه شريفه در حقيقت با ذكر گفتار آنان اكتفا كرد از اينكه بگويد:
(قال )
و (قال )،
و اين خود از تفنن هاى لطيف قرآن است .
ضمير (ها)
در كلمه (بتاءويله
) به رويا برمى گردد، هر چند كلمه رويا ذكر نشده ، و ليكن سياق دلالت بر
آن دارد و با جمله (انا نريك من المحسنين
) درخواست تعبير خواب خود را تعليل كردند.
(نريك ) به معناى (مى بينيم تو
را نيست ، بلكه به معناى ) اين است كه : درباره تو معتقديم كه از نيكوكاران هستى ،
چون سيماى نيكوكاران را در تو مى بينيم .
و اگر بپرسى چه ارتباطى ميان درخواست تعبير خواب با نيكوكار بودن يوسف وجود دارد؟
در جواب مى گوييم اين بدان جهت است كه نوعا مردم ، نيكوكاران را داراى دلهايى پاك و
نفوسى تزكيه شده مى دانند، و چنين معتقدند كه اينگونه افراد زودتر از ديگران به
روابط امور و جريان حوادث منتقل مى شوند، و انتقالشان هم از انتقال ديگران به صواب
نزديكتر است .
بنابراين ، معناى آيه اين مى شود: يكى از آن دو به يوسف گفت : من در خواب چنين ديدم
. ديگرى گفت : من در خواب چنان ديدم . آنگاه هر دو گفتند: ما رابه تعبير آن آگاه
ساز، چون معتقديم كه تو از نيكوكارانى ، و امثال اين امور و اسرار نهانى بر
نيكوكاران پوشيده نيست ، آرى نيكوكاران با صفاى دل و پاكى نفسشان درك مى كنند
چيرهايى را كه ديگران از درك آن عاجز مى مانند.
قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاءويله قبل ان ياتيكما
|
فرصتى پيش آمده براى يوسف (ع ) براى دعوت به توحيد
وقتى آن دو زندانى با حسن ظن ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف (عليه
السّلام ) به آن جناب روى آوردند، و درخواست كردند كه وى خوابهايشان را تعبير كند،
يوسف (عليه السّلام ) فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته
مى داشت غنيمت شمرده ، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد و به
پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده ، استفاده كرد و گفت : كه اگر من در
اين باب مهارتى دارم ، پروردگار من تعليمم داده ، و سزاوار نيست كه براى چنين
پروردگارى شريك قائل شويم . و خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقدارى درباره توحيد
و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت .
و در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - بعنوان جيره زندانيان - براى شما نمى
آورند مگر آنكه من تاءويل و حقيقت آن طعام و مال آن را براى شما بيان مى كنم . آرى
من به اين اسرار آگاهى دارم ، و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد.
البته اين معنا در صورتى است كه ضمير در (بتاءويله
) به طعام برگردد، كه در اين صورت يوسف (عليه السّلام ) خواسته است
معجره اى براى نبوت خود ارائه داده باشد، نظير گفتار مسيح (عليه السّلام ) به بنى
اسرائيل كه فرمود: (و انبئكم بما تاكلون و
ما تدخرون فى بيوتكم ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين
). مؤ يّد اين معنا پاره اى از رواياتى است كه از طرق امامان اهل بيت
(عليهم السلام ) وارد شده ، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد -ان شاء اللّه تعالى
.
و اما بنابراين كه ضمير مذكور به رويايى كه ديده بودند برگردد معناى آيه چنين مى
شود (من خيلى زود تاءويل خواب شما را
برايتان بيان مى كنم ، حتى قبل از اينكه طعام شما را بياورند من خوابتان را تعبير
مى كنم ) و ليكن اين معنا كه در حقيقت
وعده به تسريع در قضاى حاجت آنان است از نظر سياق آيات معناى بعيدى است .
ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم لا يومنون باللّه و هم بالاخرة هم كافرون و
اتبعت مله آبائى ابراهيم و اسحق و يعقوب
|
در اين دو آيه اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تاءويل
احاديث از علوم عادى و اكتسابى نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اين علمى است
كه پروردگارم به من موهبت فرموده ، آنگاه علاتّين معنا را اينطور بيان كرده كه :
چون من ملت و كيش مشركين را پيروى نكرده ام ، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق و
يعقوب را پيروى نموده ام ، و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته ، دين
توحيد را پيروى نموده ام .
و اگر مشركين را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده ، نه از اين جهت است كه مشركين
فاقد ايمان به خدا و معادند، چون مشركين هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، بلكه
از اين باب است كه درباره مبداء شرك مى ورزند، و درباره معاد هم قائل به تناسخند،
همچنانكه در جلد قبلى اين كتاب گذشت . و در دين توحيد، آن شركايى كه مشركين قائلند
- حال چه شريك در تاءثير بدانند و چه شريك در عبادت - هيچيك خدا نيستند. و همچنين
تناسخ و برگشتن ارواح با بدنهاى ديگر و متنعم شدن ارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك
در زندگى ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همين جهت بود كه يوسف (عليه السّلام )
ايمان به خدا و روز جزا را از مشركين نفى كرد، و كفرشان را نسبت به معاد با تكرار
ضمير، تاءكيد نمود و فرمود: (و هم بالاخرة
هم كافرون ). آرى ، كسى كه ايمان به خدا
ندارد به طريق اولى ايمان به بازگشت به سوى خدا ندارد.
و اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده اولين بارى است كه يوسف در مصر
خود را و نسب خود را معرفى نموده و اظهار كرده كه اهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب
است .
ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء ذلك من فضل اللّه علينا و على الناس و لكن اكثر
الناس لا يشكرون
|
يعنى خداى سبحان براى ما اهل بيت راهى به شرك نگذاشته ، و ما را از آن منع كرده و
اين منع ، خود از فضل و نعمت خداست بر ما اهل بيت و بر همه مردم ، اما بيشتر مردم
شكر اين نعمت را بجا نياورده ، بلكه بدان كفر مى ورزند.
اما اينكه (خداوند راهى به شرك براى آنان
نگذاشته ، بايد دانست كه اين از باب جبر و الجاء نيست ، بلكه از باب تاييد و تسديد
است ، چون خداوند ايشان را به نعمت نبوت و رسالت اختصاص داده ، و خدا داناتر است كه
رسالت را در چه دودمانى قرار مى دهد، در نتيجه انبياء به توفيق و تاييد خداوندى از
هر خطا و گناهى عصمت مى ورزند، و به دين توحيد مى گرايند.
و اما اينكه فرمود: (اين از فضل خدا است
بر ما اهل بيت و بر مردم ) اين نيز بدان
جهت است كه خداوند ايشان را تاييد نموده . و اين خود بالاترين فضل است ، مردم هم مى
توانند و در وسع و طاقتشان هست كه به آنان مراجعه نموده و به پيروى ايشان رستگار و
به هدايت ايشان مهتدى شوند، پس فضل بر مردم هم هست .
و اما اينكه (بيشتر مردم قدر نمى دانند)
به خاطر اين است كه اين نعمت را يعنى نعمت نبوت و رسالت را كفران مى كنند در نتيجه
اعتنائى به آن ننموده ، حاملين آن را پيروى نمى نمايند. و يا به عبارتى به خاطر اين
است كه نعمت توحيد را كفران نموده از ملائكه و يا جن و انس شريك براى خدا مى گيرند
و آنها را به جاى خدا مى پرستند.
اين آن معنايى است كه بيشتر مفسرين براى آيه ذكر كرده اند.
طرح يك سؤ ال در مورد نعمت بودن نبوت و رسالت و پاسخ به
آن
و بنابراين قول سوالى باقى مى ماند و آن اين است كه مگر مساءله توحيد و نفى شرك از
مسائلى است كه محتاج به سفارش و بيان انبياء باشد كه در اين آيه آن را نعمتى دانسته
كه مردم به وسيله پيروى انبياء بدان نائل ميشوند؟ با اينكه مساءله توحيد مساله اى
است فطرى و از مستقلات عقلى كه انبياء (عليهم السلام ) و ساير مردم در درك آن
يكسانند. و اگر مردمى نسبت به آن كفر مى ورزند به خاطر اينست كه نمى خواهند نداى
فطرت و وجدان را اجابت كنند، نه ندا و دعوت انبيا را.
جواب اين سؤ ال اين است : همانطورى كه عنايت خداوند نسبت به بندگانش ايجاب كرده كه
اين نوع از انسان را هم از راه الهام و ارتكاز عقلى مجهز به درك خير و شر و تقوا و
فجور نموده و هم مجهز به درك احكام دينى و قوانين شرعيش كند - و وجوب اين معنا در
بحث هاى گذشته ما مكرر توضيح داده شد - همچنين عنايت او واجب مى كند كه افرادى از
اين نوع انسانى را به نفوسى طيب و طاهر و دلهايى سليم و مستقيم مجهز نمايد تا ملازم
فطرت اصلى بوده لحظه اى از راه توحيد به سوى شرك منحرف نگشته و در نتيجه اصل توحيد
در تمامى ادوار و اعصار در ميان اين نوع باقى بماند، و قرن به قرن روح سعادت همچنان
زنده بماند. دليل اين معنا همان ادله اى است كه نبوت و وحى را لازم و ضرورى مى كند.
چون فرض شرك و نسيان توحيد از افراد عادى انسان ممتنع نيست ، و بلكه ممكن و جايز
است ، و وقتى امرى نسبت به يك فرد جايز و ممكن باشد نسبت به همه افراد نيز جايز و
ممكن است . و فرض مشرك شدن همه افراد و فراموش كردن توحيد مساوى است با فرض فساد
اين نوع و بطلان غرضى كه خداوند از خلقت اين نوع داشته .
و به همين جهت بر او واجب است كه در ميان اين نوع افرادى داشته باشد كه همواره
داراى اخلاص در توحيد باشند و امر توحيد را زنده نگهدارند، از آن دفاع نموده و مردم
را از خواب غفلت و جهالت بيرون نمايند، و براى آنان ادله توحيد را اقامه نموده و
شواهد و معجزات آن را ارائه دهند. و اين رابطه كه در حقيقت رابطه تعليم و تعلم است
نه سوق (از ناحيه انبيا) و متابعت (از ناحيه مردم ) همواره برقرار باشد.
و اگر كسى قانع شد كه حتما چنين نفوسى بايد در هر عصرى در ميان مردم باشند در حقيقت
مساءله نبوت انبياء و امامت ائمه را قبول كرده ، و پذيرفته كه وجود انبيا (عليهم
السلام ) فضل و نعمتى است از ناحيه خداى متعال ، هم بر خود آن حضرات كه هستيشان
داده و به تربيت ربوبى خود توحيد را تعليمشان داده و مبعوثشان كرده ، و هم بر همه
مردم كه چنين افرادى را براى آنان نصب نموده تا حق را به يادشان بياورند و فطرت
خواب آلودشان را بيدار كنند و در برابر غفلت و ضلالتشان از حق دفاع نمايند، چون
اشتغال مردم به امور و اعمال مادى و ممارستشان در امور حسى ايشان را به سوى لذات
جلب نموده و به پستى وادار مى سازد، و اگر در هر دوره و عصرى مردانى خداشناس و
خداپرست و افرادى كه خدا با توجه خالص به قيامت پاك و خالصشان كرده نبوده باشند،
گمراهى و كورى سراسر زمين را احاطه مى نمايد، و واسطه فيض بين زمين و آسمان قطع و
غايت خلقت باطل گشته ، زمين اهل خود را فرو مى برد.
و از همين جا معلوم مى شود كه در معناى آيه شريفه حق اين است كه آيه را بر همين
حقيقت حمل نموده ، آن را چنين معنا كنيم : خداوند با تاييد خود ما را چنان مؤ يّد
كرده كه ديگر راهى به سوى شرك براى ما باقى نگذاشته ، و اين مصون بودنمان از شرك از
فضلى است كه خدا بر ما كرده (و از اين بالاتر نعمتى نيست )، زيرا نهايت درجه سعادت
آدمى و رستگارى بزرگش به داشتن چنين هدايتى است .
و نيز فضلى است كه خدا بر همه مردم كرده ، زيرا با ب ودن ما انبياء، مردم بعد از
نسيان متذكر شده و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مى گردند، و با تعليم ما از خطر
جهل رهايى يافته و بعد از انحراف و كجى ، مستقيم مى شوند و ليكن بيشتر مردم شكر اين
نعمت را بجا نمى آورند، و اين فضل خدا را كفران نموده بدان اعتنايى نمى كنند، و به
جاى اينكه با آغوش باز پذيراى آن باشند از آن روى مى گردانند.
اين آن معنايى است كه به نظر ما رسيده . ولى بعضى از مفسرين در معناى آن گفته اند:
مشاراليه (ذلك
) در (ذلك من فضل اللّه
علينا...) علم به تاءويل احاديث است . و
ليكن همانطورى كه ملاحظه مى كنيد، اين معنايى است كه از سياق آيه به دور است .
يا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار
|
معناى (خير)
و بيان حجت قاطعى كه در جمله : (ءارباب
متفرّقون خيرام الله
الواحدالقهّار) نهفته است
كلمه (خير)
از نظر وزن وصفى است كه از ماده (خار،
يخار، خيره ) اشتقاق يافته كه اين ماده به
معناى انتخاب و اختيار كردن يكى از دو چيز و يا دو عملى است كه به وجهى در انجام و
يا اخذ آن در ترديد باشد، و خير از آن دو، آن است كه در مطلوبيت و فضيلت ، برترى بر
ديگرى داشته اخذ آن متعين باشد. پس خير از دو عمل ، آن عملى است كه انجام آن متعين
باشد. و خير از دو چيز آن است كه از جهت انتخاب مطلوب باشد، مثلا خير از دو مال ،
آن مالى است كه از جهت تمتع و استفاده مطلوبتر باشد. و خير از دو خانه ، آن خانه اى
است كه از جهت سكنى مطلوب تر باشد. و خير از دو انسان ، آن فردى است كه از جهت
مصاحبت بهتر باشد. و خير از دو راى ، آن رايى است كه اخذ به آن بهتر باشد. و خير از
دو اله ، آن معبوديست كه از جهت پرستش بهتر باشد. و از همينجا است كه اهل ادب گفته
اند اصل اين كلمه : (اخير: خوبتر)
و به صيغه افعل التفضيل بوده ، و ليكن حقيقت مطلب اين است كه كلمه مذكور صفت مشبهه
اى است كه بر حسب ماده خود معناى افعل التفضيل را افاده نموده و برترى را مى رساند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله (ءارباب
متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار...)
در سياق بيان دليل بر معين شدن خداى تعالى براى پرستش است . و به عبارت روشن تر اگر
فرض شود كه ميان عب ادت خدا و ساير معبودهاى ادعائى ترديد شود، عبادت خداى تعالى
متعين است ، نه اينكه بخواهد بگويد: حق موجود تنها خداى تعالى است نه ارباب هاى غير
او. و يا اينكه بگويد: تنها معبودى كه مبداء و معاد موجودات است خداى تعالى است ،
نه معبودهاى ديگر، زيرا اين چند معنا با كلمه خير سازگار نيست چون اين كلمه را
درباره چيزى اطلاق مى كنند كه از جهت مطلوبيت و اخذ به نحوى تعين داشته باشد، پس
اينكه فرمود (آيا خدا بهتر است يا ارباب
هاى متفرق ) مقصودش از اين پرسش ، تعين
يكى از دو طرف بوده از نظر اخذ، و اخذ ارباب همان عبادت و پرستش آن است .
و اگر معبودهاى مردم معاصر خود را (ارباب
متفرق ناميده ) از اين جهت بوده كه مردم
ملائكه را مى پرستيدند و معتقد بودند كه ملائكه صفات خدا و يا تعينات ذات مقدس
اويند، و جهات خير و سعادت در عالم هر كدام به يك ى از آنها مستند است . خلاصه ، در
ميان صفات خدا نظمى طولى و يا عرضى قائل بودند كه خود مستلزم تفرقه در آنها بود، و
هر صفتى را به اعتبارشان و موقعيتى كه دارد مى پرستيدند: يكى را اله علم و يكى را
اله قدرت ، يكى را اله آسمان و يكى را اله زمين ، يكى را اله حسن و ديگرى را اله حب
و يكى را اله امنيت و فراوانى ارزاق مى شمردند. و نيز جن را مى پرستيدند و آنها را
مبادى شر در عالم دانسته ، مرگ و مير و زوال نعمت و فقر و زشتى و درد و اندوه و
امثال آن را به آنها استناد مى دادند.
و نيز كملين از اولياء و جباران از سلاطين و پادشاهان و امثال ايشان را مى
پرستيدند، و در نتيجه خدايان متفرقى را پرستش مى كردند، چون معلوم است كه اعيان
كملين و جن و ملك و همچنين بتها و تمثالهايى كه از آنان درست مى كردند تا به وسيله
آنها به آنان توجه نمايند متعدد و متفرق بودند.
وجه توصيف خداوند به (واحد) و (قهار) در كلام يوسف (ع )
تقابلى كه ميان جمله (ءارباب متفرقون
) با جمله (ام الله الواحد
القهار) برقرار نموده خود افاده مى كند كه
كلمه الله در نظر معنا خلاف آنچه را كه از ارباب متفرق فهميده مى شود افاده مى كند،
چون تقابل ناگزير ميان دو چيز مى اندازند كه خلاف و ضد يكديگرند.
بنابراين ، كلمه مذكور علمى است (البته علميتش به خاطر غلبه در استعمال پيدا شده )
كه هر جا به ميان آيد مقصود از آن ذات مقدس الهى است كه حقيقت است و بطلان در او
راه ندارد، وجود است و عدم و فناء در او راه نمى يابد، و چنين وجودى ممكن نيست كه
حد محدود و امد ممدودى برايش فرض شود، زيرا هر محدودى پس از حدش معدوم است ، و هر
ممدودى بعد از امدش باطل ، پس خداى تعالى ذاتى است غير محدود و وجودى است واجب و
غير متناهى . و چون چنين است ممكن نيست صفتى برايش فرض شود كه خارج از ذات و
مباين با خود او باشد، همچنانكه حال صفات او همينطور است ، چون اگر ذات او با صفاتش
مغاير باشد لازمه اش اين مى شود كه ذاتش محدود باشد و در ظرف صفت موجود نباشد، و
محتاج باشد صفت را در ظرف خود نيابد.
و همچنانكه ممكن نيست ميان ذات و صفاتش مغايرت باشد ميان صفات ذاتيش از قبيل علم و
قدرت و حيات نيز ممكن نيست مغايرت و جدايى را فرض كرد، زيرا مغايرت در آنها نيز
باعث محدوديت مى شود، چون وقتى مثلا علم غير از قدرت و حيات باشد بايد علم محدود
باشد و در ظرف قدرت و حيات وجود نداشته باشد، و همچنين قدرت و حيات ، و اگر در داخل
ذات حدودى فرض شود كه داخل حد در خارج آن وجود نداشته باشد قهرا ذات با صفات هم
متغاير مى شود، و كثرت و حد پديد مى آيد. و همه اينها امورى است كه وثنيها بر حسب
آنچه كه از معارف ايشان در دست است بدان اعتراف دارند.
بنابراين ، مثبتين خداى سبحان اگر التفات و توجه داشته باشند، شكى نخواهند داشت كه
خداى سبحان موجودى است كه وجودش فى نفسه و ثبوتش بذاته است ، و غير او هيچ موجودى
بدين صفت نيست ، و او هر چه از صفات كمال كه دارد عين ذاتش مى باشد، نه زائد بر آن
. و همچنين خود صفاتش نيز زائد بر يكديگر نيست بلكه عين هم است ، پس او در عين
اينكه علم است قدرت و حيات نيز هست .
پس خداى تعالى احدى الذات و الصفات است ، يعنى در موجود بالذات بودن واحد است و هيچ
چيزى در قبالش نيست مگر آنكه موجود به وسيله اوست ، نه مستقل در وجود، و همچنين
واحد در صفات است ، يعنى هيچ صفتى كه داراى حقيقت و واقعيت باشد تصوّر نمى شود مگر
اينكه عين ذات او است ، و در نتيجه او بر هر چيز قاهر است و هيچ چيز بر او قاهر
نيست .
اشاره به اين معانى بود كه يوسف را وادار كرد به اينكه خدا را به وحدت و قهاريت
توصيف نموده بگويد: (ام اللّه الواحد
القهار) يعنى او واحد است ، اما نه واحدى
عددى كه اگر يكى ديگر اضافه اش شود دو تا گردد، بلكه واحدى است كه نمى توان در
قبالش ذات ديگرى تصوّر كرد، زيرا هر چيز كه تصوّر و فرض شود وجودش از اوست نه از
خودش . و نيز نمى توان در قبالش صفتى فرض كرد، و هر چه فرض شود عين ذات او است ، و
اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد شد، و همه اينها به خاطر اين است كه خداى تعالى
وجودى است بحت (خالص ) و بسيط كه به هيچ حدى محدود و به هيچ نهايتى منتهى نمى شود.
و با اين سؤ ال و توصيف اربابها به وصف تفرق ، و توصيف خداى تعالى به وصف واحد و
قهار، حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد و قهار بودن خداى تعالى هر تفرقه اى را كه
ميان ذات و صفات فرض شود باطل مى سازد، پس ذات عين صفات ، و صفات عين يكديگرند، و
هر كه ذات خداى را بپرستد ذات و صفات را پرستيده ، و هر كه علم او را بپرستد ذات او
را هم پرستيده ، و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد نه او را پرستيده و نه
علم او را، و همچنين ساير صفات او.
پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدى فرض شود، عبادت او متعين است ، نه
ارباب متفرق ، زيرا ممكن نيست ارباب متفرق فرض بشود و در عين حال تفرقه در عبادت
لازم نيايد.
شبهه اى كه در اين ميان باقى مى ماند و عموم بت پرستان بدان اعتماد نموده اند اين
است كه خداى سبحان شانش اجل و ارفع از آن است كه عقول ما به او احاطه يابد و يا فهم
ما او را درك نمايد، و چون چنين است ممكن نيست بتوانيم با عبادت متوجه او شويم ، و
نمى توانيم با اظهار عبوديت و خضوع در برابرش به درگاهش تقرب جوييم . آنچه براى ما
امكان دارد اين است كه متوجه بعضى از مخلوقات شريفه او - كه در تدبير نظام عالمى -
تاءثير دارند شده و به وسيله آنها به درگاه او تقرب جوييم و آنها نزد او شفيعمان
شوند، در مقام پاسخ از اين سؤ ال يوسف (عليه السلام ) فرمود:
(ما تعبدون من دونه الا اسماء....)
استدلال يوسف (عليه السلام ) و رد پرستش آلهه و اثبات
توحيد عبادى
ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباوكم ما انزل اللّه بها من سلطان ان
الحكم الا للّه امر الا تعبدوا الا اياه ...
|
يوسف (عليه السّلام ) نخست خطاب را به دو رفيق زندانيش اختصاص داد و سپس عموميش
كرد، چون حكمى كه در آن خطابست اختصاص به آن دو نداشته ، بلكه همه بت پرستان با آن
دو نفر شركت داشته اند.
و تعبير (ما تعبدون الا اسماء)
كنايه از اين است كه مسمياتى در وراء اين اسماء وجود ندارد، و در نتيجه عبادت ايشان
در مقابل اسمايى از قبيل اله آسمان و اله زمين و اله دريا و اله خشكى و اله پدر و
اله مادر و اله فرزند و نظاير آن صورت مى گيرد.
و اين معنا (كه در وراى اين اسماء مسمياتى وجود ندارد) را با جمله
(انتم و آباوكم )
تاءكيد نمود، چه از اين جمله حصر استفاده مى شود، و معنايش اين است كه اين اسامى را
غير خود شما كسى وضع نكرده ، تنها شما و پدرانتان آنها را وضع نموده ايد.
آنگاه براى بار دوم اين معنا را با جمله (ما
انزل اللّه بها من سلطان )كرد، چون
(سلطان )
به معناى برهان است چون برهان بر عقول سلطنت دارد، و معناى جمله اين است كه :
خداوند درباره اين اسماء و اين نامگذاريها برهانى نفرستاده كه دلالت كند بر اينكه
در ماوراى آنها مسمياتى وجود دارد، تا در نتيجه الوهيت را براى آنها ثابت نموده
عبادت شما و آنها را تصحيح نمايد.
ممكن هم هست ضمير (بها)
به عبادت برگردد، و معنا اين باشد كه : خداوند حجتى بر پرستش آنها نفرستاده ، مثلا
براى آنها شفاعت اثبات نكرده ، و يا آنها را مستقل در تاءثير ندانسته تا عبادت و
توجه به آنها صحيح شود، چون به هر حال امور به دست خداست ، (او بايد در اين باره
اجازه دهد) و جمله (ان الحكم الا للّه
)
اشاره به همين نكته دارد.
و مفاد اين جمله جاى هيچگونه ترديدى نيست ، زيرا حكم در هر امرى كه تصوّر شود جز از
ناحيه كسى كه مالك و متصرف به تمام معناى در آن باشد صحيح و نافذ نيست و در تدبير
امور عالم و تربيت بندگان مالكى حقيقى و مدبرى واقعى جز خداى سبحان وجود ندارد، پس
حكم هم به حقيقت معناى كلمه منحصرا از آن اوست .
و اين جمله ، جمله مفيدى است كه هم نسبت به ما قبل خود و هم نسبت به ما بعد خود
فايده مى دهد، زيرا هر دو را با هم تعليل مى كند. اما فايده اش نسبت به ما قبلش
يعنى جمله (ما انزل اللّه بها من سلطان
) قبلا گذشت . و اما فايده اش نسبت به بعدش يعنى جمله
(امر الا تعبدوا الا اياه )
براى اينكه اين جمله طرف اثبات حكم را متضمن است ، همچنانكه جمله قبل از آن طرف نفى
حكم را متضمن بود، و مى فرمود: (ما انزل
اللّه بها من سلطان ) و جمله مورد بحث مى
فهماند كه حكم خدا در هر دو طرف نافذ است . پس كانه وقتى گفته شده :
(خداوند سلطان و برهانى بر آن نفرستاده )
كسى پرسيده : (پس درباره عبادت چه حكمى
كرده ؟) در جواب گفته شده :
(خداوند امر كرده كه كسى را جز او نپرستيد)
و به همين منظور جمله را فعليه آورده .
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : شما به غير خدا نمى پرستيد مگر
اسمائى بدون مسمى كه وضعشان نكرده مگر خود شما و پدرانتان ، بدون اينكه از ناحيه
خداى سبحان برهانى بر آن آمده باشد، و دلالت كند بر اينكه شفعائى هستند در درگاه
خدا، و يا سهمى از استقلال در تاءثير دارند. آرى ، چنين برهانى از ناحيه خدا نيامده
تا براى شما مجوز عبادت باشد و شما با پرستش آنها از شفاعتشان بهره مند شويد، و يا
از خيرات آنها برخوردار و از شرّشان ايمن گرديد.
چرا دين توحيد دين (قيم
) است ؟ (ذلك الّذين القيّم ...)
و اما اينكه فرمود: (ذلك الدين القيم و
لكن اكثر الناس لا يعلمون ) اشاره است به
توحيد و نفى شريكى كه قبلا بيان كرده بود. و كلمه (قيم
) به معناى قائم به امرى است كه در قيام خود و تدبير آن امر قوى باشد. و
يا به معناى كسى است كه قائم به پاى خود بوده دچار تزلزل و لغزش نگردد. معناى آيه
اين است كه : تنها دين توحيد است كه قادر بر اداره جامعه و سوقش به سوى سر منزل
سعادت است ، و آن تنها دين محكمى است كه دچار تزلزل نگشته تمامى معارفش حقيقت است و
بطلان در آن راه ندارد، و همه اش رشد است و ضلالتى در آن يافت نمى شود، و ليكن
بيشتر مردم بخاطر انس ذهنى كه به محسوسات دارند، و به خاطر اينكه در زخارف دنياى
فانى فرو رفته اند و در نتيجه سلامت دل و استقامت عقل را از دست داده اند، اين معنا
را درك نمى كنند. آرى ، اكثريت مردم را كسانى تشكيل م ى دهند كه همه همّشان زندگى
ظاهر دنيا است و از آخرت روى گردانند.
اما اينكه گفتيم (رشد در پيروى دين توحيد
است و معارفش همه حقيقت و مطابق با واقع است )
در بيان و توضيحش همان برهانى كه يوسف (عليه السّلام ) اقامه كرده بود كافى است .
و اما اينكه گفتيم (تنها دين توحيد قادر
بر اداره جامعه انسانى است ) دليلش اين
است كه نوع انسانى وقتى در سير زندگيش سعادتمند مى شود كه سنن حياتى و احكام معاش
خود را بر اساس حق و مبنايى كه مطابق با واقع باشد بنا نمايد و در مقام عمل هم بر
طبق آن عمل نمايد، نه اينكه بر مبناى باطل و خرافى و فاقد تكيه گاهى ثابت بنا كند.
اشاره به اينكه مفاد دو آيه :
(يا صاحب السجن ...) و
(ما تعبدون من دونه ...)
يكبرهان بر توحيد دو عبادت است
پس از همه آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه : هر دو آيه مورد بحث ، يعنى آيه
(يا صاحبى السجن - تا جمله - ان لا تعبدوا
الا اياه ) مجموعا يك برهان است بر توحيد
در عبادت ، و حاصلش اين است : هر معبودى كه فرض شود، پرستشش به خاطر الوهيتى است كه
در ذات آن معبود است و به خاطر وجوب ذاتى وجود اوست ، و خداى سبحان در وجودش واحد و
قهار است ، و نه دومى برايش تصوّر مى شود، و نه با تاءثيرش موثرى ديگر فرض دارد، پس
ديگر هيچ معناى صحيحى براى تعدد آلهه تصوّر نمى شود، و اگر پرستش معبود براى اين
است كه معبود مفروض شفيع در درگاه خداست ، دليلى بر شفيع بودن آن در دست نيست ،
زيرا اگر باشد بايد از ناحيه خود خداى تعالى باشد و از ناحيه خدا هيچ دليلى بر شفيع
بودن آلهه نرسيده ، علاوه بر اينكه دليل بر خلاف آن رسيده است ، زيرا خداوند از
طريق عقل و همچنين به وسيله انبيا اين معنا را گوشزد كرده كه جز او هيچ چيزى نبايد
پرستش شود.
از اينجا فساد مطلبى كه بيضاوى به پيروى از كشاف در تفسير خود آورده روشن مى گردد.
او گفته : اين دو آيه دو دليل بر توحيد است ، دليل اولى كه آيه
(ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار)
متضمن آنست دليلى است خطابى ، و دليل دوم كه آيه (ما
تعبدون من دونه الا اسماء ...) متضمن آن
است برهانى است كامل .
آنگاه اضافه كرده كه : اين طرز بيان و استقلال از باب تدريج در دعوت و الزام حجت
است ، كه نخست به طريق خطاب ، رجحان و بهترى توحيد را بر پرستش خدايان بيان مى كند،
و سپس برهان اقامه مى كند بر اينكه آنچه را اينان آن را خدا مى نامند استحقاق خدايى
و پرستش را ندارند، زيرا استحقاق پرستش يا با لذات است و يا بالغير، و هيچ يك از آن
دو در اين بتها و خدايان ادعائى وجود ندارد. آنگاه در آخر حقيقت مطلب را بطور صريح
بيان نموده روى آن دينى كه حق قويم و دين مستقيم است ، و عقل هم غير آن را اقتضاء
نمى كند و علم هم غير آن را نمى پسندد انگشت مى گذارد.
و بعيد نيست كه كلمه خير (بهتر) كه در آيه اولى است او را وادار به چنين اشتباهى
كرده ، و از اين كلمه رجحان و بهترى خطابى را استظهار كرده ، و از قيد:
(واحد قهار) كه در همان آيه
است غفلت ورزيده .
و حال آنكه (كلمه مذكور تنها براى افاده بهترى خطابى نبوده و) از نظر خواننده محترم
گذشت كه هر دو آيه يك برهان را اقامه مى كنند و آن برهانى كه بيضاوى از آيه دومى
استفاده كرده كار آيه دومى به تنهايى نيست ، بلكه هر دو آيه مجموعا آن را افاده مى
كنند.
تقرير ديگرى براى دو آيه از آن دو برهان استفاده مى شود
و چه بسا كه اين دو آيه را طورى تقرير كرده اند كه از آن دو برهان استفاده مى شود،
البته نه آنطورى كه بيضاوى تقرير كرده بود. و خلاصه آن تقرير اين است كه : خداى
واحدى كه به قدرتش بر همه اسبابهاى متفرقه اى كه در عالم تاءثير دارند قاهر باشد و
آنها را طورى به راه بيندازد كه از آثار متفرقه و متنوعه آنها يك نظام واحد و غير
متناقض الاطراف - نظير نظام فعلى كه در اين عالم مشاهده مى كنيم - پديد آورد بهتر
است از خدايان متعددى كه از هر كدام آنها يك نظام و در نتيجه نظامهاى مختلف و
تدابير متضادى بوجود آيد، و در نتيجه منجر به از هم پاشيدگى نظام عالم و فساد تدبير
واحد و عمومى آن شود.
علاوه بر اينكه اين خدايانى كه شما آنها را خدا خوانده ايد و آنها را مى پرستيد از
خدايى جز اسم ، چيز ديگرى ندارند، و در خارج نه به دليل عقل و نه به دليل نقل از
مسماى آن اسماء خبرى و اثرى نيست ، چون عقل جز بر توحيد راهنمايى نمى كند. نقل هم
كه همان گفتار انبياء است جز بر توحيد دلالت ندارد، و انبياء (عليهم السلام ) از
ناحيه وحى مامور نشده اند مگر بر اينكه خدايى جز اللّه پرستش نشود.
و اين تقرير بطورى كه ملاحظه مى فرماييد، آيه اولى را از نظر معنا نازل منزله آيه
(لو كان فيعهما آلهه الا اللّه لفسدتا - اگر در زمين و آسمان خدايان
متعددى مى بود هر آينه آسمان و زمين فاسد مى شد)
مى كند و آنگاه آيه دومى را در نفى الوهيت غير خدا عموميت داده هم شامل نفى آلهه
بالذات مى كند و هم نفى آلهه اى كه خدا اجازه شفاعتشان داده .
و اين تقرير چند اشكال دارد: يكى اينكه بدون هيچ مقيدى كلمه
(قهار) را مقيد كرده ، چون
خداى تعالى همانطور كه قاهر بر اسباب است درآنها، همچنين قاهر بر تمامى اشياء است
در ذات و صفات و آثار آنها، پس براى او نه در وجودش دومى هست ، و نه در استقلال در
ذات و تاءثيرش ، و بايگانه بودنش در قاهريت على الاطلاق ديگر فرض ندارد كه چيزى
مستقل و بى نياز از او باشد و يا امرى مستقل از امر او باشد، و هر معبودى كه فرض
شود يا بايد در ذات و آثارش مستقل از او باشد و يا تنها در آثارش . و هر دو فرض
بطورى كه ظاهر شد محال است .
دوم اينكه در اين تقرير فقط آيه دومى تعميم داده شده ، و حال آنكه هيچ دليلى بر
عموميت آن نيست ، زيرا آيه مذكور بطورى كه ملاحظه گرديد اله بودن آلهه را منوط به
اذن خدا و حكم او كرده ، و اين اناطه از ظاهر آيه ، يعنى جمله
(ماانزل اللّه بها من سلطان ان الحكم الا
للّه ) استفاده مى شود. و پر واضح است كه
اين قسم الوهيت كه منوط به اذن خدا و حكم او باشد الوهيت شفاعت است نه الوهيت ذاتى
. و يا به عبارتى الوهيت بالغير است نه اعم از الوهيت بالذات و بالغير هر دو.
يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه
قضى الامر الذى فيه تستفتيان
|
معناى آيه روشن است ، و از قرينه مناسبت استفاده مى شود كه جمله :
(اما احدكما...)
تاءويل روياى آن شخصى بوده كه گفته است : (انى
ارينى اعصر خمرا) و جمله
(و اما الاخر...) تاءويل روياى
آن ديگرى بوده است .
و اينكه فرمود: (قضى الامر الذى فيه
تستفتيان ) خالى از اشعار بر اين نكته
نيست كه يكى از آن دو نفر بعد از شنيدن تاءويل رويايش خود را تكذيب كرد و گفت كه
من چنين خوابى نديده بودم . و بعيد نيست كه آن شخص ، دومى بوده كه وقتى از يوسف
شنيد كه به زودى به دار كشيده مى شود و مرغان از سرش مى خورند، خود را تكذيب كرده .
و با همين اشعار آن رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده تاييد مى
شود، چون در آنها چنين آمده كه دومى به يوسف گفت : من در آنچه كه برايت تعريف كردم
دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم . يوسف (عليه السّلام ) هم در پاسخش گفت :
(قضى الامر الذى فيه تستفتيان )
يعنى تاءويلى كه از من خواستيد حتمى و قطعى شد و ديگر مفرى از آن نيست .
و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن
بضع سنين
|
همه ضميرهايى كه در (قال
) و در (ظن
) و در (لبث
) هست به يوسف برمى گردد و معناى آن اين است كه : يوسف به آن كسى كه مى
پنداشت كه او به زودى نجات مى يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآورى كن ، و چيزى به
او بگو كه عواطف او را تحريك كنى شايد به وضع من رقتى كند و مرا از زندان بيرون
آورد.
و اگر از اعتقاد يوسف به (ظن : پندار)
تعبير كرده با اينكه يوسف نسبت به آنچه كه در تعبير خواب آن دو گفته بود يقين داشت
نه پندار- به شهادت اينكه دنبالش تصريح كرده به اينكه اين دو تعبير بطور قطع واقع
خواهد شد، و نيز اضافه كرده كه خدايش علم تاءويل احاديث را به او آموخته - شايد
بدين جهت بوده كه كلمه (ظن
)
در مطلق اعتقاد استعمال مى شود، و در قرآن هم نظايرش هست ، مانند آيه
(الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم ).
و اما اينكه بعضى از مفسرين در پاسخ سؤ ال بالا گفته اند
(اطلاق ظن بر اعتقاد براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه تاءويلى كه
يوسف كرده از اجتهاد خودش بوده و نسبت به آن يقين نداشته
) صحيح نيست ، زيرا گفتيم كه خود يوسف تصريح كرده به اينكه نسبت به وقوع
آن يقين دارد، و خداى سبحان هم گفته او را با جمله (و
لنعلمه من تاءويل الاحاديث ) تاييد كرده ،
و اين با اجتهاد ظنى منافات دارد.
بعضى هم احتمال داده اند كه ضمير در (ظن
) به موصول برگردد، و معنا اين باشد كه (يوسف
به آن رفيق زندانيش كه مى پنداشت از زندان رها مى شود چنين و چنان گفت
). اين احتمال در صورتى كه سياق با آن مساعدت كند عيبى ندارد.
ضميرهايى كه در جمله (فانسيه الشيطان ذكر
ربه ) هست همه به كلمه
(الذى )
بر مى گردد، ومعنايش اين است كه : شيطان از ياد رفيق زندانى يوسف محو كرد كه نزد
ربش از يوسف سخن به ميان آورد، و همين فراموشى باعث شد كه يوسف چند سالى ديگر در
زندان بماند.
و بنا به گفته ما معناى (ذكر رب
) (ياد كردن نزد رب
) است (نه ياد خدا).
كلمه (بضع )
عدد كمتر از ده را گويند.
توسل به اسباب منافاتى با اخلاص ندارد، بلكه اعتماد بر
اسباب با
اخلاصمنافات دارد
و اما اينكه دو ضمير مذكور را به يوسف برگردانيم و در نتيجه معنا چنين شود كه :
شيطان ياد پروردگار يوسف را از دل او ببرد و لاجرم در نجات يافتن از زندان دست به
دامن غير آورد و به همين جهت خدا عقابش كرد و چند سال ديگر در زندان بماند،
همچنانكه بعضى از مفسرين هم گفته اند: و چه بسا به روايت هم نسبت داده باشند
(احتمال ضعيفى است كه ) با نص كتاب مخالفت دارد.
چون صرفنظر از ثنايى كه خداوند در اين سوره از آن جناب نموده تصريح كرده بر اينكه
او از مخلصين بوده . و نيز تصريح كرده كه مخلصين كسانيند كه شيطان در ايشان راه
ندارد.
و اخلاص براى خدا باعث آن نمى شود كه انسان به غير از خدا متوسل به سبب هاى ديگر
نشود، زيرا اين از نهايت درجه نادانى است كه آدمى توقع كند كه بطور كلى اسباب را
لغو بداند و مقاصد خود را بدون سبب انجام دهد. بلكه تنها و تنها اخلاص سبب مى شود
كه انسان به سبب هاى ديگر دلبستگى و اعتماد نداشته باشد. و در جمله
(اذكرنى عند ربك ) قرينه اى كه
دلالت كند بر دلبستگى يوسف (عليه السّلام ) به غير خدا وجود ندارد. بعلاوه جمله
(و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه ...)
خود قرينه روشنى است بر اينكه فراموش كننده ساقى بوده نه يوسف .
بحث روايتى
رواياتى مربوط به احوال حضرت يوسف (ع ) در زندان
در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل شده كه در ذيل
آيه (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات
ليسجننه حتى حين ) فرموده : مقصود از
(آيات ) همان شهادت كودك و
پيراهن از پشت پاره شده يوسف ، و (چشم و گوش خود ملك بود كه ) آن دو را در حال سبقت
گرفتن به طرف در ديد و كشمكش آن دو را شنيد، و نيز اصرار بعدى زليخا به شوهرش در
مورد حبس يوسف بود.
و در جمله (دخل معه السجن فتيان
) فرموده : دو غلام بودند از غلامان ملك ، يكى نانوا بود، و ديگرى ساقى
شراب او، و آن كس كه به دروغ خوابى نقل كرد همان نانوا بود.
على بن ابراهيم قمى همچنان حديث را ادامه مى دهد و چنين مى گويد: پادشاه دو نفر را
گماشته بود تا از يوسف محافظت كنند، وقتى وارد زندان شدند از يوسف پرسيدند چه كارى
از تو ساخته است ؟ گفت : من خواب تعبير مى كنم . يكى از آن دو موكل ، در خواب ديده
بود انگور مى فشارد. يوسف در تعبيرش فرمود: از زندان بيرون مى شوى ، و ساقى شراب
دربار گشته شاءنت بالا مى رود. آن ديگرى با اينكه خوابى نديده بود به دروغ گفت : من
در خواب ديدم كه بر بالاى سرم نان حمل مى كنم ، و مرغان از همان بالا به نانها نوك
مى زنند. يوسف در پاسخش فرمود: پادشاه تو را مى كشد و به دارت مى كشد، و مرغان از
سرت مى خورند، مرد خنديد و گفت : من چنين خوابى نديده ام . يوسف - بطورى كه قرآن
حكايت مى كند - در جوابش فرمود: اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود
و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان
از سر او مى خورند اين امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است .
آنگاه امام صادق (عليه السّلام ) در تفسير (انا
نريك من المحسنين ) فرمود: يوسف (عليه
السلام ) در زندان به بالين بيماران مى رفت و براى محتاجان اعانه جمع آورى مى كرد و
زندانيان را گشايش خاطر مى داد، و چون آن كس كه در خواب ديده بود شراب مى گيرد
خواست از زندان بيرون شود يوسف به او گفت : (مرا
در نزد خدايت ياد آور) و همانطور كه
خداوند فرموده شيطان ياد خدايش را از خاطرش ببرد.
مؤ لف : الفاظ اين روايت مضطرب است ، و ظاهرش اين است كه دو رفيق زندانى يوسف
زندانى نبودند، بلكه گماشتگانى بودند از طرف پادشاه بر يوسف . و اين معنا با ظاهر
آيه (و قال للذى ظن انه ناج منهما)
و همچنين آيه
(قال الذى نجا منهما)
سازگار نيست ، چون خروج ايشان را از زندان نجات خوانده ، و اگر زندانى نبودند نجات
معنا نداشت .
|