تفسير الميزان جلد ۱۱

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۸ -


و به همين منوال مصريان تصميم ميگيرند او را به زندان افكنده از آزادى و آمد و شد با مردم محرومش كنند، خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مى دهد، آنچنان تمكينى كه در سرزمين وسيع مصر هر جا بخواهد زندگى كند، و هيچ بالا دستى نباشد كه او را محدود سازد.
و كوتاه سخن ، بنابراين احتمال ، آيه شريفه از قبيل آيه (كذلك يضل الله الكافرين ) و آيه (كذلك يضرب الله الامثال ) خواهد بود، كه در اولى مى فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا دائما به همين منوال كه گفته شد جريان مى يابد. و در دومى مى فرمايد: مثل زدن خدا دائما نظير اين مثلى است كه زد، و اين مثل نمونه اى است كه بايد ساير مثالهاى خدايى را بدان مقياس گرفت .
و اينكه فرمود: (و لنعلمه من تاءويل الاحاديث ) نتيجه تمكين مذكور را مى رساند، چون (لام )، مفيد غايت و نتيجه است . و اگر حرف (واو) آورده و جمله را عطف كرده ، عطف بر جمله مقدرى كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث نتايج ديگرى در نظر داشتيم كه مقام تخاطب ، گنجايش بيان آن را ندارد. بنابراين ، تقدير كلام چنين مى شود: (لنفعل به كذا و كذا و لنعلمه من تاءويل الاحاديث )، و اين آيه شبيه به آيه راجع به ابراهيم (عليه السّلام ) است كه مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) و آياتى نظير آن .
معناى : (والله غالب على امره )
و در جمله (و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) ظاهر اين است كه منظور از (امر) شاءن باشد، و شاءن خدا همان رفتارى است كه در خلق خود دارد كه از مجموع آن نظام تدبير به دست مى آيد، همچنانكه خودش فرموده : (يدبر الامر) و اگر امر را به خدا اضافه كرده و گفته (امره ) براى اين است كه خدا مالك همه امور است ، همچنانكه خودش فرموده : (الا له الخلق و الامر).
و معناى آيه اين است كه هر شاءنى از شؤ ون عالم صنع و ايجاد از امر خداى تعالى است و خداى تعالى غالب و آن امور مغلوب و مقهور او هستند و او را در هر چه كه بخواهد مطيع و منقاد مى باشند و نمى توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تخت سلطنت او خارج گردند، همچنانكه نمى توانند از او سبقت بگيرند، و چيزى از قلم تدبير او نمى افتد، همچنانكه فرموده : (ان اللّه بالغ امره ).
و كوتاه سخن ، خداى سبحان بر همه اين اسباب فعاله عالم غالب است ، به اذن او فعاليت مى كنند، و او هر چه را بخواهد بدانها تحميل مى كند، و آنها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما (چه بايد كرد كه ) بيشتر مردم نمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تاثيرشان مستقلند، و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلا ذليل كند خدا نمى تواند آن اسباب را از صورتى كه دارند بگرداند، ولى آنها اشتباه مى كنند.
بحث روايتى
علت ابتلاء يعقوب به فراق يوسف قصور در اطعام مسكينى بوده است
در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت : من با على بن الحسين (عليهما السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم ، بعد از آنكه از نماز و تسبيح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم حضرت ، كنيزش را كه سكينه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است . عرض كردم آخر همه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم ، آن وقت بر سر ما اهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤ من و روزه گير و اهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش از در خانه يعقوب مى گذشت ، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند.
وقتى از غذاى اهل خانه مايوس شد و شب تاريك گشت (انالله ) گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب ! بنده مرا خوار داشتى ، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى ، و خود را مستوجب تاديب و عقوبت من كردى ، مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اى يعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجا و ماوى باشد.
اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم (دميال ) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم ، شما چيزى به او نداديد او (انا لله ) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تواى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكه زيادى طعامتان مانده بود.
اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تا دشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم . اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليهما السلام ) عرض كردم خدا مرا قربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و (دميال ) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعريف كرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش ، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.
على بن الحسين (عليهما السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه در دل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: (ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى توبه مى كنيد.
اينجا بود كه گفتند: (يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) و او در جوابشاءن فرمود: (انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون ) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده ، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شديدى به وى داشت .
ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لا جرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست ، و به حكم ناچارى دوباره به دست فرزندانش بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير اين درخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : (يوسف را مكشيد) و ليكن (در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد).
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمان رومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است . و آنقدر ماندند تا از او ماءيوس شدند (و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب ).
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد (انا لله ) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود (آماده بلاء شو). لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده ، و به ايشان گفت (بل سولت لكم انفسكم امرا) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السّلام ) در اينجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايت شوم ، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده ، آيا مرده و يا هنوز زنده است .
وقتى به چاه رسيدند در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله ، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او را بيرون آوريم ، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم ، و يا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم ، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: (و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا).
ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم : يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ....
مؤ لف : ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، و در آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمى سازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود.
چند روايت ديگر در مورد يوسف (عليه السلام ) و آيات گذشته مربوط به داستان آنحضرت
و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم .
و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السّلام ) آورده كه فرمود: انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است ، و از آن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف و ابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام (يوم ) و يا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد.
از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السّلام ) آمده كه در تفسير (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) فرموده : يعنى و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى ، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.
و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (و جاءوا على قميصه بدم كذب ) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند.
و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (فصبر جميل ) فرمود يعنى بدون شكوى .
مؤ لف : اين روايت گويا از امام صادق (عليه السّلام ) باشد، چون قبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده . و در اين معنى نيز روايتى در الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده . و در مضامين قبلى روايات ديگرى هم هست .
آيات 34 - 22 سوره يوسف


و لما بلغ اشده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (22)
و رودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابوب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظلمون (23)
و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين (24)
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوءا الا ان يسجن او عذاب اليم (25)
قال هى رودتنى عن نفسى و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكذبين (26)
و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصدقين (27)
فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم (28)
يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطين (29)
و قال نسوه فى المدينه امرات العزيز ترود فتئها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنرئها فى ضلال مبين (.3)
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و ءاتت كل وحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (31)
قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد رودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن و ليكونا من الصغرين (32)
قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجهلين (33)




فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم (34)



ترجمه آيات
و چون به رشد رسيد علم و حكمتى به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم . (22)
و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمنّاى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا. گفت : پناه به خدا كه او مربّى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند. (23)
وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود.(24)
از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند. گفت سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند.(25)
يوسف گفت : وى از من كام مى خواست . و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت : اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست .(26)
و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست .(27)
و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است .(28)
يوسف ! اين را نديده بگير. و اى زن ! از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده اى .(29)
زنانى در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم .(.3)
و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت بيرون شو بر ايشان . همينكه وى را بديدند حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند و گفتند منزّه است خدا كه اين بشر نيست ، اين فرشته اى بزرگوار است .(31)
گفت : اين همانست كه درباره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد اگر آنچه بدو فرمان مى دهم نكند بطور قطع زندانى و خوار مى گردد.(32)
گفت پروردگارا زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشه گان مى گردم .(33)
پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست .(34)
بيان آيات
بيان آيات مربوط به يوسف (عليه السلام ) در خانه عزيز مصر مراد از جمله : (لمّابلغ اشدّه )
اين آيات داستان يوسف را در آن ايامى كه در خانه عزيز بود بيان مى كند كه نخست مبتلا به محبت همسر عزيز و مراوده اش با وى و دعوتش به سوى خود شد، و سپس مبتلا شد به عشق زنان شهر نسبت به وى ، و اين كه او را به سوى خود مى خواندند، و اين خود بلاى بزرگى بود كه در خلال آن عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همه واقع شد، و از اين عجيب تر عشق و محبتى بود كه او نسبت به پروردگارش مى ورزيد.


و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين


(بلوغ اشد) به معناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين قواى بدنى رفته رفته بيشتر مى شود و به تدريج آثار كودكى زايل مى گردد، و اين از سال هيجدهم تا سن كهولت و پيرى است كه در آن موقع ديگر عقل آدمى پخته وكامل است .
و ظاهرا منظور از آن رسيدن به ابتداى سن جوانى است ، نه اواسط و يا اواخر آن كه از حدود چهل سالگى به بعد است ، به دليل آيه اى كه درباره موسى (عليه السّلام ) فرموده : (و لما بلغ اشده و استوى آتيناه حكما و علما) زيرا در اين آيه كلمه (استوى ) را آورد تا برساند موسى به حد وسط اشد رسيده بود كه ما مبعوثش كرديم . و در آيه (حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنه قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك ) چون مى خواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود چنين و چنان گفت كلمه (چهل سالگى ) را هم اضافه كرده ، و اگر بلوغ اشد به معناى چهل سالگى باشد ديگر حاجت به ذكر (بلغ ) و تكرار آن نبود بلكه مى فرمود: (حتى اذا بلغ اشده اربعين سنه ).
پس ديگر مجالى براى گفته بعضى از مفسرين نيست كه گفته اند: منظور از بلوغ اشد رسيدن به سى و يا سى و سه سالگى است . و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته : منظور از آن رسيدن به چهل است . علاوه بر اين ، خنده آور است كه همسر عزيز در ايام جوانى يوسف عشقى به وى نورزد تااينكه به چهل سالگى برسد آن وقت عاشقش شود، و او را به طرف خودش بخواند.
توضيحى در مورد حكم و علمى كه خدا به يوسف (عليه السلام ) داده
و اينكه فرمود: (آتيناه حكما)، بطورى كه از كتب لغت برمى آيد به معناى قول فصل و حق مطلب در هر امرى است و نيز به معناى از اله شبهه و ترديد است از امورى كه قابل اختلاف باشد. لازمه اين معنا اين است كه در تمامى معارف انسانى - چه راجع به مبداء باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرايع و آداب مربوطه به مجتمع بشرى - بايستى دارنده حكم داراى رايى صائب و قطعى باشد.
و از اينكه به رفيق زندانيش گفت : (ان الحكم الا للّه ) و بعدش گفت : (قضى الامر الذى فيه تستفتيان ) فهميده مى شود كه اين حكمى كه خدا به وى داده بوده همان حكم اللّه بوده ، و خلاصه حكم يوسف حكم الله است ، و اين همان حكمى است كه ابراهيم از پروردگار خود مسالت مى كرد و مى گفت : (رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين ).
و اين كه دنبال حكم فرمود: (و علما) چون علمى است كه خدا به او داده ، قطعا ديگر با جهل آميخته نيست . حال چگونه علمى است و چه مقدار است كارى نداريم ، هر چه باشد خالص علم است و ديگر آميخته با هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى نيست ، زيرا ديگر معقول نيست كه مشوب با جهل و يا هوا و هوس باشد، چون به خدا نسبتش داده و دهنده آن علم و آن حكم را خدا دانسته ، و خدا هم خود را چنين معرفى كرده : (و اللّه غالب على امره ) و نيز فرموده : (ان اللّه بالغ امره ) پس مى فهميم آن حكمى را كه خدا بدهد ديگر آميخته با تزلزل و ترديد و شكّ نيست ، و چيزى را كه او به عنوان علم بدهد جهل نخواهد بود.
چنين موهبتى (حكم و علم ) را خدا به همه نيكوكاران مى دهد
از سوى ديگر اين معنا را مى دانيم كه اين موهبت هاى الهى كه احيانا به بعضى ها داده مى شود بطور گزاف و لغو و عبث نيست ، بلكه نفوسى كه اين علم و حكم به آنها داده مى شود با ساير نفوس تفاوت بسيار دارند. نفوس ديگر خطا كردار و تاريك و جاهلند ولى اين نفوس چنين نيستند، و لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا).
جمله (و كذلك نجزى المحسنين ) هم اشاره به همين معنا است ، چون دلالت مى كند بر اينكه اين حكم و اين علم كه به يوسف داده شد موهبتى ابتدايى نبود، بلكه به عنوان پاداش به وى داده شد، چه او از نيكوكاران بود.
و بعيد نيست كه از جمله مذكور نيز استفاده كرد كه خداوند از اين علم و حكم به همه نيكوكاران مى دهد، البته هر كسى به قدر نيكوكاريش ، و چگونه چنين نباشد با اينكه آيه (يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به ) و نيز آيه (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) به اين معنا تصريح دارد.
نكته اى كه باقى مانده اين است كه : علم مورد گفتگو شامل آن پيش بينى هايى كه آنها را از تاءويل احاديث خوانده بوديم مى شود، براى اينكه آيه (حكما و علما) واقع شده ميان آيات سابق كه مى فرمود: (و لنعلمه من تاءويل الاحاديث و بين آن آيه اى كه كلام يوسف به رفيق زندانيش را در زندان حكايت مى كند كه گفت : ذلكما مما علمنى ربى - دقّت بفرماييد.
معناى مراوده در جمله : (و راودته الّتى هو فى بيتها)


و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون


در مفردات گفته : كلمه (رود) به معناى تردد و آمد و شد كردن به آرامى است به خاطر يافتن چيزى ، و كلمه (رائد) هم كه به معناى طالب و جستجوگر علف زار است از همان ماده است (اراده ) از ماده (راد، يرود) كه به معناى سعى در طلب چيزى است ، انتقال يافته و به معناى خواستن شده . آنگاه مى گويد: (مراوده ) به معناى اينست كه كسى در اراده با تو نزاع كند يعنى تو چيزى را بخواهى و او چيز ديگرى را، و يا تو در طلب چيزى سعى و كوشش كنى و او در طلب چيز ديگرى .
و اگر گفته شود: (راودت فلانا عن كذا) همچنانكه خداى تعالى فرموده : (هى راودتنى عن نفسى ) و نيز فرموده : (تراود فتيها عن نفسه ) معنايش اين است كه فلانى (فلان شخص را از رايش برگردانيد) و در دومى (او مراوده كرد با من ) و در سومى (او با غلامش مراوده مى كند) يعنى او را از رايش برمى گرداند. و در دو جمله (و لقد راودته عن نفسه ) و جمله (سنراود عنه اباه ) نيز به اين معنا است .
و در مجمع البيان گفته : (مراوده ) به معناى مطالبه چيزى است به رفق و مدارا و نرمى تا كارى كه در نظر است به آن چيز انجام يابد، و از همين باب است كه به ميله سرمه مى گويند (مرود) زيرا با آن سرمه مى كشند، ولى در مطالبه قرض نمى گويند (راوده ). و اصل اين كلمه از ماده (راد، يرود) به معناى طلب چراگاه است ، و در مثل آمده كه : (الرائد لا يكذب اهله ) كسى كه در جستجوى چراگاه است به اهل خود دروغ نمى گويد. و (غلقت ) از (تغليق ) است كه به معناى بستن درب است آنچنانكه ديگر نتوان باز كرد، زيرا ثلاثى مجرد آن به معناى صرف بستن است ، و تشديد باب تفعيل مبالغه در بستن است كه يا كثرت آن را مى رساند، و يا محكمى را.
كلمه (هيت لك ) اسم فعل و به معناى (بيا) است . (و معاذ اللّه ) به معناى (پناه مى برم به خدا) مى باشد، بنابراين ، كلمه مذكور مفعول مطلق (اعوذبالله ) است كه قائم مقام فعل است .
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگر در قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شود تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
احساسات يوسف (عليه السلام ) در كاخ عزيز مصر
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است ، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده .
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت : (و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ).
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت : (معاذ الله انه ربى ...)
آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد.
آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده ، فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ).
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ، دقّت و تدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه در امثال : (معاذ الله انه ربى ) و (ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء) و (ان الحكم الا للّه ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .
آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن ، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود كه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت .
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ، كه او پسر بچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت . چيزى كه هست ، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه (او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم ) برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است .
احساسات همسر عزيز نسبت به يوسف (عليه السلام ) همسر عزيز كه خود عزيره مصربود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى دراين كودك آمال و آرزوها دارد. اوهم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، ودر رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه دربارهيك برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبتبه گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوبمعمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيرون نمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است ، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش ‍ الحان و زيبارويان جوان بدانجا راه نمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جز يوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: (قد شغفها حبا) به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش ‍ مى كرد تشنه تر مى شد.
يوسف و همسر عزيز
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست ، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان ، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه (هيت لك ) او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص ‍ نموده ، بطورى كه در آن ، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت ، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
توحيد خالص يوسف (عليه السلام ) كه از پاسخ او درمقابل درخواست همسر عزيز (معاذالله ربى احسن مثواى ) نمايان است
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است . نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم .
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از (معاذ اللّه ) چيز ديگرى نگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست .
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته .
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ، و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش ‍ بيرون افكنده ، زيرا اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود مى گفت : (من از تو پناه مى برم به خدا) و يا عبارت ديگرى نظير آن ، بلكه گفت : (معاذ اللّه ). و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت : (انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا ).
خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : (انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم : پاسخ يوسف همان كلمه (معاذ اللّه ) بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه (معاذ اللّه ) افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت : (اكرمى مثويه ) و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم ، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست .
نكاتى كه يوسف عليه السلام در جمله (انه ربى احسن مثواى ) افاده كرده است
يوسف (عليه السّلام ) در جمله (انه ربى احسن مثواى ) چند نكته را افاده كرد: اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست ، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثير خود محتاج به اذن خداست ،
و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است ، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف ، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ).
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان است ، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش ‍ نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور كنايه جواب داد. نگفت : من چنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن ، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله (انه ربى احسن مثواى ) از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاءكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت به جاى (اكرام ) كلمه (احسان ) را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود: (اكرمى مثويه ) او گفت : (انه احسن مثواى ) چون در اكرام ، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است .
نراع بين حب الهى و عشق حيوانى و چيره شدن حب الهى در يوسف (ع )
و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان (حب ) و (هيمان ) الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون (كلمة اللّه ) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع كرده است : (و اللّه غالب على امره ).
پس جمله (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ) دلالت مى كند بر اصل مراوده ، و آوردن وصف (فى بيتها) براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده ، و همچنين جمله (و غلقت الابواب )، چون اين تعبير (باب تفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكه مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسر عزيز، (و للّه العزه جميعا).
مراد يوسف از رب در جمله خداى (انه ربى احسن مثواى ) تعالى است
و اينكه فرموده : (قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ...) جوابيست كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او پروردگار من است ، متولى امور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دور مى شدم .
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس ‍ از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ‍ ابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده .
عده اى از مفسرين اين احتمال را هم داده اند كه ضمير در جمله (انه ربى احسن مثواى ) به شاءن برگشته و چنين معنا دهد: رب و مولاى من كه عزيز باشد منزل و ماءوايم را نيكو كرد و به تو سفارش كرد كه او را گرامى بدار و من اگر الان آنچه تو مى خواهى اجابت كنم به او خيانت كرده ام ، و هرگز نخواهم كرد.
نظير اين وجه قول بعضى از مفسرين است كه گفته اند ضمير به عزيز برمى گردد، و همان ضمير اسم آن ، و خبرش (ربى )، و جمله (احسن مثواى ) خبر بعد از خبر است .
ليكن اين حرف صحيح نيست ، زيرا اگر اينطور بود جا داشت بفرمايد: (انه لا يفلح الخائنون ) همچنانكه موقعى كه در زندان بود به فرستاده عزيز همين را گفت كه (ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين ) و نفرمود (انى لم اظلمه بالغيب ).
علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مى دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت : (اذكرنى عند ربك ) و به فرستاده پادشاه گفت : (ارجع الى ربك ...) و هيچ جا تعبير نكرد به (ربى ) با اينكه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند (قبله گاهم )، (ولى نعمتم ) و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت : (اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ) كه در اينجا خداى سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: (لو لا ان را برهان ربه ).


و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين


خويشتن دارى يوسف (عليه السلام ) در برابر همسر عزيز شگفت انگيز و خارق العادهبوده است
دقّت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته ، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرا يوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنين غريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگر جوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت ، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مى ساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده . آرى ، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند.