تفسير الميزان جلد ۱۱

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۷ -


پيشنهادى كه برادران تصويب كردند: (يوسف را مكشيد، او را در ته چاه بيفكنيد)
از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى : (او اطرحوه ارضا) را پذيرفت آن را مقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده اند. از سياق آيات برمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين ، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.
مفسرين در اينكه گوينده اين حرف كدام يك از ايشان بوده اختلاف كرده اند و بعد از اتفاق بر اينكه يكى از همان برادران بوده ، بعضى اسم او را (روبين ) پسر خاله يوسف ، و بعضى ديگر (يهودا) كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته اند و بعضى گفته اند او (لاوى ) بوده . و به هر حال بعد از آنكه قرآن كريم از بردن اسم او سكوت كرده ما چرا بى جهت و بدون هيچ ثمره اى در اين باره بحث كنيم .
بعضى از مفسرين گفته اند: (اينكه كلمه (جب ) را با الف و لام آورده ، دلالت مى كند كه مقصودشان جب معهودى بوده ) و اين حرف در صورتيكه الف و لام براى عهد باشد نه براى جنس حرف خوبى است و نيز اختلاف كرده اند كه اين جب در كجا واقع بوده ولى چون براى ما فايده اى ندارد درباره آن بحث نمى كنيم .
گفتگوى برادران يوسف (عليه السلام ) با پدر براى بردن او و اجراى قصد سوءخود


قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون


اصل كلمه (تامنا) (تامننا) بوده ، دو نون در هم ادغام شده است (ادغام كبير).
اين آيه دليل خوبى است بر اينكه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت : (يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد) پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده كنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست درباره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر پاك و بى غرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند. به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه : (يا ابانا: اى پدر ما) و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاءثير به سزائى داشته (ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى با اينكه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم .
آنگاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش بخورد، و جست و خيزى كند، آنها هم از دور محافظتش كنند، لذا گفتند: (ارسله معنا...)


ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحافظون


كلمه (رتع ) به معناى آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و ميوه خوردن انسان است .
و جمله (ارسله معنا غدا يرتع و يلعب ) پيشنهاد آن درخواستى است كه قبلا اشاره شد. و در جمله (و انا له لحافظون ) كلام را به چند وجه كردند، يكى به (ان ) و يكى به (لام ) و يكى هم به اينكه جمله را اسميه آوردند، همانطور كه در جمله (و انا له لناصحون ) نيز همين تاكيدها را به كار بردند، و در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ساختند، گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى ، اگر از ما بر جان او مى ترسى كه مثلا ما قصد سوئى نسبت به او داشته باشيم كه ما يقينا و بطور مسلم خيرخواه او هستيم ، و اگر بر جان او از غير ما مى ترسى كه مثلا ما در محافظتش كوتاهى كنيم و در نتيجه پيشامد سوئى برايش بشود كه ما يقينا و بطور مسلّم حافظ اوييم .
پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده ، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است ، آنگاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست ، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم . پس معلوم مى شود جمله (انا له لناصحون ) تاءمين جانى يوسف است از ناحيه آنان بطور دائم و جمله (انا له لحافظون ) تاءمين جانى او است از ناحيه غير ايشان بطور موقت .


قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون



)
اين آيه ، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم . بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده ، و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده فرموده : (يقينا و مسلما از اينكه او را ببريد اندوهگين مى شوم ) و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع ، نفس خود من است ، و نكته لطيفى را كه در اين جواب بكار برده ، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است .
و آنگاه چنين اعتذار جسته كه (من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد، و اين عذر هم عذر موجهى است ، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه و كنارش ‍ كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است . پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.


قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخاسرون


در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند، و كانه خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدر چه بوده ، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد، و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم . و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.
و اين سوگند كه از لام (لئن ) استفاده مى شود نيز براى دلخوش كردن پدر و به اين منظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اينگونه قسمها در كلام معمول و شايع است .
در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اينست كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم . ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده ، گفتند: (يا ابانا انا ذهبنا نستبق ...)


فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب


راغب در مفردات گفته : (اجماع بر چيزى ) غالبا در چيزى گفته مى شود كه هم جمعيت بخواهد و هم فكر، مثلا خداى تعالى به مشركين فرموده : (فاجمعوا امركم و شركائكم - شركاى خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد) و همچنين گفته مى شود: (مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده اند) و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفق شده .
و در مجمع البيان گفته : كلمه (اجمعوا) به معناى (همگى تصميم گرفتند) است و در آيه مورد بحث به اين معنا است كه همگى متفق شدند. آرى ، به يك نفر كه تصميمى بگيرد نمى گويند (اجمع ) پس كانه اين كلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است .
آيه مورد ب حث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند.
نكته اى كه در آيه : (فلمّا ذهبوا به ...) به كار رفته و بر عظمت حادثه دلالتدارد
جواب (لما) در آيه شريفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اينكه مطلب ، از شدت شناعت و فجيع بودن ، قابل گفتن نيست . و اينگونه حذفها در صنعت سخن شايع است ، مثلا مى بينيم گوينده اى را كه مى خواهد امر شنيعى از قبيل كشتن كسى را تعريف كند كه دلها از شنيدنش مى سوزد و گوشها طاقت شنيدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى كه به چنين جنايتى منتهى مى گردد بيان مى كند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مى كشاند، ولى در بيان اصل حادثه ناگهان به سكوت عميقى فرو مى رود، آنگاه سر بلند كرده حوادث پس از قتل را بيان مى كند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به اين وسيله مى رساند كه اين قتل آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده اى نمى تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده اى نمى تواند بشنود.
و گوينده اين قصه ، خداى تعالى است كه با حذف جواب (لما) اين معنا را رسانيده كه كانّه مقدارى سكوت كرده و از شدت تاسّف و اندوه اسمى از خود جريان نياورده است چون گوشها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند ندارد. آرى ، طفل بى گناه و مظلومى كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كارى نكرده كه مستحق چنين كيفرى باشد، آن هم به دست كسانى كه برادر او بودند و مى دانستند كه پدرشان چقدر او را دوست مى دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتى شود؟ خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد، و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد.
بعد از آنكه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند فهماند، دوباره به ذيل قصه پرداخته مى فرمايد: (و اوحينا اليه ...)


و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون


ضمير (اليه ) به يوسف برمى گردد و ظاهر كلمه (وحى ) اين است كه وحى نبوت است ، و منظور از (امرهم هذا) همان به چاه انداختن يوسف است .
و همچنين ظاهر جمله (و هم لا يشعرون ) اين است كه حال از وحى فرستادن باشد كه كلمه (و اوحينا) بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله (لا يشعرون ) امر است ، يعنى حقيقت اين كار خود را نمى فهمند. ممكن هم هست به (وحى فرستادن ) برگردد، يعنى : و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيى فرستاده ايم .
توضيح معناى جمله : (و اوحينا اليه لتنبّئهم بامرهم هذا...)
و معناى آن - و خدا داناتر است - اين است كه : وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم بطور يقين ، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تاءويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد. آرى ، ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند، غافل از اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است ، ولى ايشان نمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند. و اين در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله : (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين ) ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند، او هم در جوابشان گفت : (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تا آنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا....)
جمله (هل علمتم ) بسيار قابل دقت است ، چون اشاره دارد بر اينكه آنچه امروز مشاهده مى كنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد. و جمله (اذ انتم جاهلون ) كه در آخر داستان است در مقابل جمله (و هم لا يشعرون ) مورد بحث است ، البته در معناى آيه وجوه ديگرى نيز گفته اند.
اشاره به وجوه متعدد ديگرى كه در معناى آن گفته شده است
يكى از آن وجوه اين است كه : تو بزودى و وقتى كه تو را نشناسند به برادرانت خبر مى دهى كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبرى است كه يوسف در مصر و قبل از آنكه خود را معرفى كند به ايشان داد.
يكى ديگر اينكه منظور از خبر دادن يوسف به ايشان مجازات ايشان است به كيفر كار زشتى كه كرده بودند، عينا مثل خود ما كه وقتى از كسى ناراحت مى شويم به عنوان تهديد مى گوييم بزودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم .
يكى ديگر قول بعضى است كه مى گويند از ابن عباس روايت شده ، و آن اين است كه منظور از اينكه فرمود: (ايشان را به اين كارشان خبر خواهى داد) همان جريانى است كه بعدها يوسف (عليه السّلام ) در مصر با برادرانش داشت كه وقتى ايشان را شناخت ، جامى را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آنگاه فرمود اين جام به من خبر مى دهد كه شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزى فروخته ايد.
و ليكن وجوه بالا خالى از سخافت و سستى نيست ، و وجه همان است كه گفتيم ، چون اين تعبير در كلام خداى تعالى در معناى بيان واقع و حقيقت عمل زياد آمده مثل اينكه فرموده : (الى اللّه مرجعكم جميعا فينبوكم بما كنتم تعملون ) و نيز فرموده : (و سوف ينبئهم اللّه بما كانوا يصنعون ) و نيز فرموده : (يوم يبعثهم اللّه جميعا فينبئوهم بما عملوا) و همچنين در آيات بسيارى ديگر.
بعضى هم گفته اند: معناى آن اين است كه ما به وى وحى كرديم كه بزودى خبرشان مى دهى به آنچه كه بر سرت آوردند، ولى آنها اين وحى را نمى فهمند. اين وجه خيلى بعيد نيست ، ليكن گفتگوى ما در اين بود كه جمله (و هم لا يشعرون ) براى افاده چه نكته اى آورده شده ، و بنابراين وجه ، ظاهرا حاجتى به اين قيد به نظر نمى رسد.
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه به زودى با ترقيى كه در زندگى و عزت و ملك و سلطنت مى كنى به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مى فهمانى ، چون خداوند تو را بر ايشان مسلّط و ايشان را براى تو ذليل مى سازد، و رويايت را حق و واقعى مى كند، در حالى كه ايشان امروز نمى فهمند كه خدا به تو چه داده .
فرق عمده اى كه اين وجه با وجه ما دارد اين است كه معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانى به خبر دادن عملى و خارجى برگردانيده ، و حال آنكه هيچ جهتى براى اين كار وجود ندارد، آنهم بعد از آنكه يوسف به حكايت قرآن گفته بود: (هل علمتم ما فعلتم بيوسف ...)


و جاءوا اباهم عشاء يبكون


(عشاء) به معناى آخر روز است ، بعضى هم گفته اند به معناى مدّت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گريه مى كردند، گريه شان مصنوعى و منظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند تا ايشان را در آنچه كه ادّعا مى كردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.


قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فا كله الذئب ...


بيان معناى كلمه : (نستبق ) در آيه : (قالوا ابانا انّا ذهبنا نستبق ...)
راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه (سبق ) به معناى پيشى گرفتن در راه و امثال آن است ، مثل (و السابقات سبقا)، كه به معناى تسابق و از يكديگر جلو زدن است ، مانند (انا ذهبنا نستبق ) و نيز (و استبقا الباب ).
زمخشرى هم در كشاف گفته : (نستبق ) به معناى (نتسابق ) است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شريكند، مانند (انتضال ) و (تناضل ) كه هر دو به معناى مسابقه در تيراندازى ، و (ارتماء) و (ترامى ) كه هر دو به معناى تيراندازى است ، و امثال آن ، و معناى (نستبق ) اين است كه (ما، در دو و يا در تيراندازى تسابق كنيم ).
صاحب المنار هم گفته : معنايش اين است كه ما از محل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم ، يعنى هر كدام همت كنيم از ديگرى جلو بزنيم ، پس استباق به معناى زحمت سبقت را تحمّل كردن است ، و غرض از مسابقه و تسابق هم كه صيغه شان صيغه شركت است همين غلبه يافتن بر شريك است ، گاهى هم مقصود با لذّات مى شود، يا بخاطر غرض ديگر، و از آن موارد يكى آيه (فاستبقوا الخيرات ) است ، كه سبقت در اينجا به منظور غلبه نيست بلكه خودش منظور است . و آن جمله ديگرى كه بعدا مى آيد يعنى جمله (و استبقا الباب ) اين معنا را افاده مى كند كه يوسف مى خواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او را دنبال كرده بود شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد و افاده اين معنا از صيغه مشاركت (باب مفاعله و تفاعل ) برنمى آيد، و زمخشرى با اينكه علامه لغت است و همچنين اتباعش ، متوجه اين فرق دقيق نشده اند.
مؤ لف : اين مثالى كه ايشان به جمله (فاستبقوا الخيرات ) زده نيز از موارد غلبه است ، براى اينكه در شرع مستحب است كه آدمى نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستى كنند، بلكه سعى كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات ، كسى بر او مقدم نشود، و اين همان معناى تسابق و مشاركت است .
مثال ديگرش هم ك ه همان (و استبقا الباب ) باشد با تسابق منطبق است براى اينكه قطعا زليخا نيز مى خواسته بر او غلبه كند همچنانكه او مى خواسته بر زليخا فائق آيد، اين مى خواست در را باز كند، و او مى خواست نگذارد، و اين همان تسابق است پس حق اين است كه معناى استباق و معناى تسابق در مورد تصادق دارند.
و در صحاح گفته : (سابقت ) با (استبقت ) هر دو به معناى تسابق و مسابقه است . و همچنين در لسان العرب گفته : (سابق ) و(استبق ) در دويدن به معناى مسابقه است .
و شايد وجه تصادق (استبق ) و (تسابق ) اين باشد كه (سبق ) خود معنايى است اضافى و وزن (افتعل ) مفيد تاءكيد معناى (فعل )و امعان فاعل در فعل خويش است ، و مى رساند كه فاعل ، فعل خود را زينتى براى خود مى گيرد همچنانكه در امثال (كسب ) و (اكتسب )، (حمل ) و (احتمل ) و (صبر) و (اصطبر)، (قرب ) و (اقترب )، (خفى ) و (اختفى )، (جهد) و (اجتهد) و نظاير آن به خوبى مشاهده مى شود، و ماده (سبق ) هم وقتى به اين باب بيايد قهرا آن معنا در آن عارض مى شود، و با در نظر داشتن اينكه گفتيم خود ماده داراى معناى اضافى است ، اين نكته را مى فهماند كه فاعل كوشش ‍ دارد فعل (سبق ) را به خود اختصاص دهد، و چون چنين معنايى جز با مسابقه صورت نمى گيرد قهرا دو صيغه (استبق ) و (تسابق ) در اين مورد با هم تصادق مى كنند.
و اينكه فرمود: (بمؤ من لنا) معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستى . و ماده (ايمان ) همانطور كه با(باء) متعدى مى شود با (لام ) هم مى شود، مانند جمله مورد بحث ، و مانند جمله (فامن له لوط).
معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان ! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو، و يا تيراندازى - البته مسابقه دو با دور شدن از يوسف مناسب تر است ، پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده - و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگى او را خورد، و بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم .
و اين كلام يعنى جمله (و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين ) كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسّك مى جويد، و مى فهماند كه مى داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست ، ليكن مع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است .


و جاءوا على قميصه بدم كذب


(كذب ) - به فتح كاف و كسر ذال - مصدر است ، و در اينجا به جاى اسم فاعل به كار رفته تا مبالغه را برساند، در نتيجه معنايش ‍ چنين مى شود: (به خونى كاذب كه كذبش آشكارا بود).
از اين آيه - با در نظر گرفتن اينكه (دم : خون ) را نكره آورده و فرموده (خونى ) تا بفهماند دلالت آن بر ادعاى ايشان دلالتى ضعيف بوده - چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده ، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.
از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست ، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آنست (و به فرضى هم كه طراح آن ، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد) اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد.
سخنى درباره بى فرجام بودن دروغ و اينكه سرانجام ، حقيقت نمودار مى شود.
گفتارى در اينكه در دروغگويى رستگارى نيست
اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه ، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مى كند، و اگر هم اعتراف نكند بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلان گفتارش پرده برمى دارد.
حال بايد ديد چرا چنين است ؟ دليلش اين است كه بطور كلى در اين عالم ، نظامى حكومت مى كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض عالم نسبت ها و اضافاتى برقرار و در نتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات نسبت هايى غير متغيرند، پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم وقتى در خارج واقع مى شود لوازم و ملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند، و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگر متصل مى سازد، بطورى كه اگر به يكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مى شود، و اگر همان مختل ، سالم گردد همه سلسله سالم مى شود، و اين قانونى است كلى و استثناء ناپذير.
مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كه متصل به آن است دور و غايب باشد، و نيز مكان اول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد، و نيز اينكه فاصله اى را كه ميان دو مكان است بپيمايد، و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكى از آنها اختلال يابد - مثلا در همان زمان باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديم مختل شده ، ديگر صدق نخواهند داشت .
و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعى تدليس و تردستى بپوشاند، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد، و يا آن حقيقت را بطور كلى از محل واقعيش (كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است ) خارج كند، و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد، و به فرضى هم كه بتواند يكى از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر درمى آورد، و به فرضى كه آن را هم در پرده كند لازم سومى ظاهر مى شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.
از همينجا است كه مى گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چند باطل جولان و عرض اندامى هم بكند. و نيز مى گويند ارزش ‍ از آن صدق است هر چند احيانا باطلى مورد رغبت قرار بگيرد، و نيز از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده : (ان الله لا يهدى من هو كاذب كفار) و نيز فرموده : (ان اللّه لا يهدى من هو مسرف كذاب ) و نيز فرموده : (ان الذين يفترون على الله الكذب لا يفلحون ) و فرموده : (بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج ).
و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى جزء ديگر و هر طرفى طرف ديگر را رسوا و انكار مى كند.
جواب يعقوب (عليه السلام ) به پسرانش كه گفتند يوسف را گرگ خورده


قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون


اين جمله جواب يعقوب (عليه السّلام ) است ، و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگ يوسف ، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده ، فرزندان بر او درآمده اند در حالى كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتى پريشان خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده ، و اين پيراهن خون آلود اوست ، و او در همين حال مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مى دانست ، و اينكه او را به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده اند وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند، در چنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد.
آرى ، در اين جواب هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند: ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم نكرده و فرموده : (بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده ) و (تسويل ) به معناى وسوسه است ، و معناى پاسخ او اين است كه : قضيه اينطور كه شما مى گوييد نيست ، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته ، و مطلب را مبهم كرده ، و حقيقت آن را معين ننموده . آنگاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم ، يعنى شما را مؤ اخذه ننموده ، در مقام انتقام برنمى آيم ، بلكه خشم خود را به تمام معنى فرو مى برم .
پس اينكه فرمود: (بل سولت لكم انفسكم امرا) خود تكذيب دعوى آنان و هم بيان اين جهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته هاى شما و دريدن گرگ نيست ، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد، و مستند به وسوسه اى است كه دلهاى شما آن را طراحى كرده ، و در عين حال به منزله مقدمه اى است براى جمله بعد كه مى فرمايد: (فصبر جميل ...)
در جمله (فصبر جميل ) صبر را مدح كرده و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، يعنى در جايى كه مى بايست بفرمايد (من بر آنچه كه بر سرم آمده صبر مى كنم ، به سبب اينكه صبر خوب است ) تنها سبب را آورده .
و اينكه كلمه صبر را نكرده (بدون الف و لام ) آورده ، و آن را توصيف نكرده ، بلكه بطور مبهم فرموده (صبر خوبست ) اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارى تحمّل آن است .
و اگر حرف (فاء) را كه براى تفريع و نتيجه گيرى است بر سر جمله آورده و فرموده : (پس صبر خوبست ) براى اشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتى كه دست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده وضعش طورى است كه در برابر آن جز صبر هيچ چاره ديگرى نيست (پس صبر بهتر است )، براى اينكه اولا يوسف محبوبترين مردم بود در دل او، و اينك دارند خبر مى دهند كه چنين محبوبى طعمه گرگ شده ، و براى گواهى خود پيراهن خون آلودش را آورده اند، و ثانيا او خود بطور يقين مى داند كه اينان در آنچه كه مى گويند دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه اى داشته اند، و ثالثا راهى براى تحقيق مطلب و به دست آوردن اينكه بر سر يوسف چه آمده ، و او فعلا كجا است و در چه حالى است ، در دست نيست . او براى چنين پيشامدهاى ناگوارى جز فرزندانش چه كسى را دارد كه براى دفع آن به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلا اين مصيبت به دست همين فرزندان رخ داده ، نزديكتر از ايشان چه كسى را دارد كه به معاونت وى از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضى هم كه داشته باشد چگونه مى تواند فرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است ).
اشاره به معناى صبر و اينكه صابران چه كسانى هستند
چيزى كه هست معناى صبر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيليش ‍ بزند، نه ، معناى صبر - كه يكى از فضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مرده زير دست و پاى ديگران بيفتد مردم او را لگدكوب كنند، و مانند سنگ دم پا بازيچه اش قرار دهند، زيرا خداى سبحان آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظّف مى داند هر مكروهى را از خود دفع نمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده تا به قدر توانائيش از آنها استفاده كند، و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد نمى توان فضيلت نام نهاد. بلكه صبر عبارت است از اينكه انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته ، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد راى جلوگيرى كند.
پس صابران آنهايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا درنمى آيند، و هجوم رنجها و سختيها پايشان را نمى لغزاند، به خلاف غير صابران كه در اولين برخورد با ناملايمات قصد هزيمت مى كنند و آنچنان فرار مى كنند كه پشت سر خود را هم نگاه نمى كنند.
صبر، تواءم با توكل كارساز است
از همين جا معلوم مى شود كه صبر چه فضيلت بزرگى است ، و چه راه خوبى است براى مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن ، ولى با اين حال به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند، در حقيقت صبر مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ نعمت امنيّت و سلامتى و حريت حيات را به انسان عودت نمى دهد، و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تاءمين نمايد.
اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خدا - عز سلطانه . يك نفر موحّد وقتى نا ملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده ، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند، و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است توكل جسته ، اميد مى دارد كه او وى را از شرى كه روى آورده حفظ كند، و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او كار خود خداى تعالى شده ، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است ، اسباب را هر چند سبب بيچارگى او باشد به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد، و ما در اين باره در تفسير آيه (و استعينوا بالصبر و الصلوه ) در جلد اول اين كتاب بحثى را گذرانديم .
به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود: (فصبر جميل ) دنبالش گفت : (و الله المستعان على ما تصفون ) و كلمه صبر را با كلمه توكل تمام كرد، نظير آنكه در آيات بعدى همين معنا را رعايت نموده چنين گفت : (فصبر جميل عسى الله ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم ...)
پس جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) - كه راستى كلام عجيبى است - توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده ، مى فرمايد: من مى دانم كه شما در اين قضيه مكر و حيله اى به كار برده ايد، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده ، و ليكن در كشف دروغ شما و دست يابى بر يوسف به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرى ندارند دست نمى زنم و در ميان اين اسباب دست و پا نمى زنم بلكه با صبر، ضبط نفس نموده ، و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم .
پس معلوم شد كه جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) دعايى بود كه يعقوب (عليه السّلام ) در مقام توكل كرده ، و معنايش اين است : (پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند ياريم كن ). و اين جمله توحيد در فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست ، و مرا جز او مستعانى نيست .
آرى ، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا، و در آياتى كه به زودى مى آيد به همين معنا تصريح كرده و گفته است : (ان الحكم الا لله عليه توكلت ).
و براى اينكه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برسانداسمى از خود نبرد، و نگفت : (بزودى صبر خواهم كرد) و نيز نگفت : (و من در آنچه شما مى گوييد به خدا استعانت مى جويم ) بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست كه تنها حكم او حق است ، و اين كمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آنكه درباره يوسفش ‍ غرق اندوه و تاسف است ، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد، و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا.
سررسيدن كاروانيان و بيرون آوردن يوسف (عليه السلام ) از چاه


و جاءت سياره فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعه و اللّه عليم بما يعملون )



راغب در مفردات گفته : (ورود) در اصل لغت به معناى آب طلب كردن بوده و بعدها در غير آن هم استعمال شده . و در معناى (دلو) گفته : (دلوت الدلو) - كه ثلاثى مجرد است - به معناى (دلو را به چاه سرازير كردم ) است ، ولى (ادليت الدلو) - كه از باب افعال است - به معناى (دلو را بيرون كشيدم ) است . ولى ديگران به عكس آن را گفته اند. و در معناى (اسروه ) گفته : (اسرار) بر خلاف (اعلان ) و به معناى پنهان داشتن است .
در اين آيه نكته جالبى است ، و آن اين است كه بيرون آمدن يوسف نتيجه بيرون كشيدن دلو از چاه بود، و با اينكه متفرع بر آن بود جا داشت بفرمايد: (فقال يا بشرى ) يعنى پس دلو خود را انداخت ، آنگاه گفت : بشارت كه غلامى يافتم . ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (پس دلو خود را انداخت ، گفت بشارت ...) و اين را در ادبيات مى گويند (فصل ) همچنانكه اولى را مى گويند (وصل ). نكته اينكه تعبير را به فصل آورد اين بود كه بيرون شدن يوسف پس از كشيدن دلو هر چند در خارج نتيجه آن بود، ولى امرى غير منتظره بوده ، زيرا نتيجه اى كه از بيرون كشيدن دلو متوقع است بيرون شدن آب است نه دست يابى بر پسر بچه ، پس اينكه پسر بچه اى بيرون آمده امرى ناگهانى و غيرمنتظره بوده .
نداى (بشرى ) (مژده ) مانند نداى به (اسف ) و (ويل ) و نظاير آن در جايى به كار مى رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و يا شر حاضر و هويدا است .
جمله (و اللّه عليم بما يعملون ) مفادش مذمّت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به اين است كه عمل ايشان معصيتى بوده كه عليه ايشان نزد خدا محفوظ هست تا بدان مؤ اخذه شوند.
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده ، و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدّر كرده برساند، چون اگر از چاه بيرون نمى آمد و به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر درنمى آورد، و در نتيجه به آن سلطنت و عزت نمى رسيد.
معناى آيه اين است كه : جماعتى رهگذر از كنار آن چاه مى گذشتند، كسى را فرستادند تا آبى تهيه كند، آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون مى آورد ناگهان فريادش بلند شد: (بشارت ! اين پسر بچه است .) آرى ، او پسر بچه اى را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده ، از چاه بيرون آمد. اهل قافله او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه سرمايه اى برايشان باشد و از فروشش پولى به دست بياورند، و حال آنكه خداى سبحان به آنچه ميكردند دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤ اخذه مى كند. و يا: و حال آنكه همه اينها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيرى قرار داد تا در مصر بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش .


و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و كانوا فيه من الزاهدين


توضيح معناى آيه : (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ...)
(ثمن بخس ) به معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى ، ناقص و كمتر باشد، و (دراهم معدوده ) به معناى پولى اندك است - و بطورى كه مى گويند بدين جهت فرموده (معدوده ) كه آن روزها پول زياد وزنى بوده نه شمردنى ، و تنها پولهايى را مى شمرده اند كه خيلى ناچيز بوده ، و مقصود از (دراهم ) پول خردى از جنس نقره بوده كه در آن روز در ميان مردم رواج داشته ، و كلمه (شراء) در اينجا به معناى فروختن است ، و زهد به معناى روگردانى و بى رغبتى از هر چيز را گويند، ممكن هم هست در اينجا كنايه از برحذر بودن باشد.
از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمعى كه در جمله (شروه ) و در جمله (كانوا) مى باشد به رهگذران برمى گردد، و معنايش ‍ اين باشد كه : رهگذران يوسف را به پولى اندك فروختند، چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سر قيمت ايستادگى به خرج دهند حقيقت مطلب روشن شده صاحبانش پيدا شده از چنگ ايشان بيرونش مى كنند.
وجوهى كه در اين باره گفته شده
ولى بيشتر مفسرين گفته اند: ضمير مذكور به برادران يوسف برمى گردد و معناى جمله اين است كه : برادران يوسف بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه (بشارت ! پسر بچه اى ) خود را به كنار چاه رسانده ادعا كردند كه اين پسر بچه از ايشان است كه در چاه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه همانجا يوسف را به پولى اندك فروختند، و از ترس اينكه حقيقت حال معلوم نشود در قيمتش پافشارى نكردند.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير اول به برادران و ضمير دوم به رهگذران برمى گردد، و معناى آيه اين است كه : برادران ، يوسف را به پولى اندك فروختند، و رهگذران از خريدنش اظهار بى ميلى مى كردند كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبت به خريدنش ‍ بى ميل بودند براى اينكه حدس مى زدند حقيقت مطلب غير اينست ، و حتما مكر و نقشه اى در كار است ، چون از سيماى پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست .
و ليكن سياق آيات با هيچيك از اين دو وجه سازگارى ندارد، چون هر چه ضمير جمع در آيه قبلى بود همه به رهگذران برمى گشت و در آيه بعدى هم اسمى از برادران به ميان نيامده تا بگوييم ضمير در (شروه ) و ضمير در (كانوا) و يا يكى از آن دو به برادران برمى گردد.
علاوه بر اينكه ظاهر آيه بعدى كه مى فرمايد: (و قال الذى اشتراه من مصر) اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته (و خلاصه خريداران در آن آيه خريداران اين آيه اند).
و اما اينكه در روايات آمده كه (برادران يوسف خود را به آنجا رسانيده ، يوسف را از دست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين برده ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را به ثمن بخسى فروختند) مطلبى است تاريخى كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، و نه ظاهر آيه آن روايات را دفع مى كند.
و چه بسا گفته شده كه (شراء) در آيه مورد بحث به معنى خريدن است ، چون به اين معنا هم از زبان عرب شنيده شده ، ولى سياق آيه اين احتمال را هم مانند دو احتمال قبلى دفع مى كند.


و قال الذى اشتريه من مصر لا مراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا


از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله نامبرده يوسف را با خود به مصر بردند و در آنجا به معرض فروش گذاشتند، و مردى از اهل مصر او را خريدارى نموده به خانه اش برد.
خريدار يوسف (عليه السلام )، عزيز مصر ومنزل جديد او كاخ عزيز بوده است
راستى آيات اين سوره به چه نحو شگفت آورى اين شخص را معرفى مى كند: اولا در كلمه (من مصر) مى فهماند خريدار يوسف ، مردى از اهل خود مصر بوده ، و ثانيا در آيه (و الفيا سيدها لدى الباب ) مى فهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده ، و ثالثا در آيه (و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه ) مى فهماند كه او عزيزى در مصر بوده كه مردم مصر براى او عزت و مقامى منيع قائل بوده اند. و نيز او را معرفى مى كند كه داراى زندان بوده ، پس معلوم مى شود رياستى در بين مردم داشته ، زيرا داشتن زندان از شؤ ون رياست است ، و خلاصه از همه اين آيات برمى آيد كه يوسف از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بوده .
و كوتاه سخن ، قرآن كريم در تعريف اين شخص در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده بيان كرده ، چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مى آيد لازم نيست تمامى خصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام تنها فرموده : (و قال الذى اشتريه من مصر)
و به هر حال آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهيش مى رساند كه قافله ، يوسف را به مصر برده و در آنجا او را به يكى از سكنه آن شهر فروختند، و او هم يوسف را به خانه اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه (اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا).
با اينكه عادت بر اين جريان دارد كه موالى نسبت به امر بردگان خود اهميتى ندهند، مگر در جايى كه از سيماى برده آثار اصالت و رشد را تفرس كنند و به نظرشان سيماى خير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و روسا كه هر لحظه دهها و بلكه صدها برده و كنيز مى گيرند، چنين اشخاصى عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع و اشتياق نشان نمى دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد واله و شيدايش شوند، با اين حال اين سفارشى كه عزيز مصر درباره يوسف كرده كه (او را احترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند)معناى عميقى دارد، و مخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوى خانه اش مى كند (نه به كاركنان خانه )، بلكه به او مى گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد، و اين سابقه ندارد كه ملكه ها در امور جزئى و كوچك مباشرت كنند، و خانمى با چنين مقامى منيع به امور بردگان و غلامان رسيدگى نمايد.
پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و دلها را واله مى ساخته ، و بالاتر از زيبايى آب و گل ، خلق زيبا داشته ، صبور و با وقار و داراى حركاتى سنگين بوده ، لهجه اى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته ، و اين صفات وقتى در فردى وجود داشته باشد ريشه هايش از همان كودكى حركات و سكنات كودك را از حركات و سكنات ديگر كودكان متمايز مى كند و آثارش از همان كودكى در سيمايش ظاهر مى گردد.
اينها بوده كه دل عزيز را به سوى يوسف - يك طفل صغير - جلب كرده ، تا آنجا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك ترين مردم به وى باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از وى منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براى او و براى همسرش فرزندى باشد، و از خاندان او ارث ببرد.
و از همين جا مى توان احتمال داد كه عزيز مردى عقيم بوده و از همسرش فرزندى نداشته ، و به همين جهت آرزو مى كرده كه يوسف فرزند او و همسرش باشد.
پس اينكه فرمود: (و قال الذى اشتريه من مصر) يعنى : عزيز (لامراته ) عزيره مصر (اكرمى مثويه ) يعنى خودت مباشر امور او باش ، و براى او مقامى بزرگ و ارجمند در نزد خودت قرار ده (عسى ان ينفعنا) شايد در مقاصد عالى و امور مهم به دردمان بخورد، (او نتخذه ولدا) و يا او را فرزند خود بخوانيم .


و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعلمه من تاءويل الاحاديث و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون


راغب در مفردات مى گويد: (مكان ) در نزد اهل لغت به معناى جايى است كه چيزى را در خود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناى جاى دادن است همچنانكه تمكن به معناى قبول مكان و جايگير شدن در آنست ) و از همين باب است كه خدا فرموده : (و لقد مكناهم فى الارض ) و نيز فرموده (و لقد مكناهم فيما ان مكناكم فيه ) و نيز فرموده : (او لم نمكن لهم و نمكن لهم فى الارض ). آنگاه اضافه كرده كه خليل گفته : كلمه (مكان ) بر وزن مفعل از ماده (كون ) است (و قاعدتا مى بايستى همه مشتقات آن از اين سه حرف اشتقاق يابد) و ليكن در محاوره عرب از ماده (مكن ) اشتقاق يافته ، مى گويند: (تمكن ) و (تمسكن ) همچنانكه اصل منزل (نزل ) است ولى ازخود آن اشتقاق جدا مى كنند و مى گويند (تمنزل ).
معناى جمله : (و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض )
پس كلمه (مكان ) به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين ، و معناى (امكان ) و (تمكين ) قراردادن در محل است . و چه بسا، كه كلمه (مكان ) و (مكانت ) به استقرارگاه امور معنوى اطلاق مى شود، مثل اينكه مى گوئيم (فلانى مكانتى در علم دارد)، و يا (مكانتى در نزد مردم دارد). و وقتى گفته مى شود (من فلانى را از فلان چيز امكان دادم و او تمكن يافت ) معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او قادر بر آن شد، ولى اين تعبير از باب كنايه است .
و شايد مراد از اينكه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات ، با وسعت هر چه بيشتر تمتّع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد، و به همين جهت او را در ته چاه ، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شده ، از سرزمينى به سرزمينى انتقال يابد.
خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده ، يكى بعد از آنكه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده ، و يكى هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه هاى سرزمين مصر، كه در آنجا چنين فرموده : (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء) و عنايت در هر دو جا يكى است .
و اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ) اشاره است به همان مطالبى كه قبلا فرموده بود كه : از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و در خانه عزيز جايش داد. در اينجا دو احتمال هست يكى اينكه مقصود از تمكين در زمين همين مقدار از تمكين باشد كه يك پسر بچه غريب از خانه عزيز سر درآورده و به سفارش صاحب خانه داراى گواراترين عيش شود، و بنابراين احتمال تشبيه (كذلك ) در آيه از قبيل تشبيه چيزى است به خودش ، البته بطوريكه دلالت بر عظمت اوصاف آن كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمّت شده ، نظير گفته شاعر:
كاننا و الماء من حولنا قوم جلوس حولهم ماء
(وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است نظير وضع مردمى است كه نشسته اند و دورشان آب است ) چون اين تشبيه ركيك و مذموم است .
بلكه منظور اينست كه آن تمكينى كه ما در زمين به يوسف داديم نظير تمكينى است كه الان داريم شرح مى دهيم ، و اوصافى داشته مثل اوصاف خيره كننده اى كه در شرح داستانش آورديم . و اين خود يك نحوه لطافتى است در بيان كه گوينده چيزى را به خودش ‍ مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجّه برجستگى و اهميت اوصاف آن شود، و غرضى كه در همه تشبيه ها هست و آن جذاب بودن مطلب است حاصل شود.
و از همين باب است تشبيه (ليس كمثله شى ء) و همچنين (لمثل هذا فليعمل العاملون ) كه در اولى مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كه صفات اوست شبيه و نظير ندارد، و در دومى اين است كه هر چيزى كه داراى اين صفات باشد آنطور كه بهشت متصف به آن است ، پس عاملين براى رسيدن به آن ، عمل كنند، تا با رسيدن به آن ، رستگار شوند.
احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين ، مطلق تمكين در زمين است ، نه تنها آن تمكينى كه تاكنون يادآور شده . بنابراين تشبيه در آيه از باب تشبيه كل به بعضى از افراد است تا دلالت كند بر اينكه ساير تمكين هاى بعدى هم مثل تمكينى است كه تاكنون بيان شده . و يا تشبيه كل است به بعضى از اجزايش ، تا دلالت كند بر اينكه اجزاى باقيمانده هم حالش حال همين جزئى است كه گفته شد. و بنابراين ، معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : تمكين ما به يوسف در زمين به همين منوالى كه گفتيم ادامه مى يابد، چه برادرانش به وى حسد برده از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيده به چاهش انداختند، و نعمت تمتع در وطن و زندگى بدوى را از او سلب نموده ، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه و اهلش دور سازند، و خداى سبحان عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكنش ‍ در زمين ، آنهم در خانه عزيز و در بهترين احوال ، از اين به بعدش هم همين منوال ادامه مى يابد، همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مى كنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكه دارش سازند، خداوند كيد ايشان را هم عينا وسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وى قرار مى دهد.