در
اين پايان نامه ترا با شريفترين اسرار و رازهاى «بسمله»- از حيث اصل اسماء- آشنا
ساختم، سپس ترا آشنا به راز «الحمد لله» و آغاز كلام خداوند عزيز بدان كردم.
و
اما راز اضافه «الحمد» به «الله» از آن حيث است كه او (الله) اولين تعيّنات مرتبى
جامع است و پيش از آن ترا بر اين امر آگاهى دادم، و اما راز اضافه ربوبيت به اسم
«الله» عبارت است از پيوند دادن مخاطبان به آن چه كه مرتبه الوهيت از احكام متضاد
ظاهر و باطن، و آن چه از نهايت جلال هيبت و عظمت شكوه كه ملازم آن است عطا
مىفرمايد، برعكس ربوبيت كه مستلزم شفقت و مهربانى و نيكويى اشتمال بر مربوبان- به
واسطه تغذيه و تربيت و اصلاح و امثال اينها- مىباشد، و راز شمول به واسطه اضافه،
براى گشودن دروازه رغبتهاى همگان در آن- چون اطاعت كنند- است، و نيز براى اين كه
همگان- چون زياده روى و كوتاهى كنند- بيم و ترس داشته باشند، اين براى معنايى است
كه در: «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»، در نور ديده شده است و آن مجازات (جزا دادن نيك و
بد) مىباشد.
و
راز: اياك نعبد، اين است كه: متعيّن از علمت در تو نخست، همان چيزى است كه در حال
دوم هدف تيرهاى اشاراتت قرار مىگيرد و مقصد و هدفى است كه مرادادت (اراده
شدههاى تو) نزد آن تعيّن مىيابد و در آن تمام شئون تو و تفاصيل احكام ارادهات
آشكار مىگردد، لذا فرع به صورت اصل ظاهر مىشود، و اين امرى است كه اگر آن را
دانستى، همه را دانستهاى.
و
راز: اياك نستعين، عبارت است از عطف بر اشاره پيشين، به وجهى كه مخالف وجه اول است
و نيز تصريحى است به آن چه كه در «باء» «بسمله» از حكم فقر و نياز و عدم استقلال و
اقرار به انقياد و توجه به سوى او و اعتماد و تكيه بر او در كارهاى مهم مجمل گذارده
بود. و:
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ
الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ، عبارت است از طلبى كه در آن راز
محاكات و باز گفتن از فرع به اصل در نورديده شده است به ويژه در مقصود اول از ايجاد
كه حاصلش تعريف و تمييز است كه بدان به: احببت ان اعرف، يعنى:
دوست داشتم كه شناخته شوم، اشاره كرده است، اين را نيك بفهم، براى اين كه اگر ايجاد
نبود نه تمييز مرتبه حدوث از قدم آشكار مىگشت و نه مرتبه وحدت- از حيث اشتمالش بر
احكام متعدد فراوان- از وحدت صرف و خالصى كه هيچ حكمى آن را مقيد نمىسازد و هيچ
وصفى مشخصش نمىدارد و هيچ زبانى آن را بيان و روشن نمىكند، و بيان اينها در آغاز
كتاب گفته آمده است.
و
اما راز «مغضوب» بودن عبارت است از عين انحرافات ظاهرى صورى و باطنى روحانى كه بين
آغاز امر وجود و غايت آن متعيّن است، به سبب تداخل احكام و احوالى كه نسبت به اسماء
و اعيان دارند، و غلبه برخى از اين احكام بر برخ ديگر، غلبهاى است كه جمعيت آنها
را از نقطه اعتدالى كه اختصاص به اين جمعيت دارد- هر جمعيتى كه مىخواهد باشد- خارج
مىسازد، اين را نيك بفهم. و راز بدايات و غايات (آغاز و انجام) را دانستى كه حق
تعالى هم اول است و هم آخر و هم آغاز است و هم انجام، و اين شئون او است كه متعيّن
در بين است، اين را فراموش مكن.
و
چون فاتحه امّ الكتاب است- يعنى اصل آن- و در آغاز كتاب مرتبه آن را دانستى كه آن
خلاصه شريف و ارزشمند اخير است و غيب ذات از حيث «لا تعيّنى» حال است- نه حكم و نه
صفت و نه اسم- و بر تمام تعينات ظاهرى و باطنى علمى و وجودى پيشى و تقدم دارد و
بازگشتگاه تمام امور و پايان آنها به آن چيزى است كه نخست از آن تعيّن يافته است، و
حق تعالى چون اول است امر، اقتضاى، سرّ عدلى كمالى عينى را كرده كه فاتحه به لفظى
ختم و پايان گيرد كه دلالت بر حيرت داشته باشد، حيرتى كه آخرين مراتب آن از حيث حال
متّصفان بدان متصل به غيب ذات باشد، از اين روى پايان (مقام) اكابر و بزرگان است،
زيرا حيرت «فى الله» ايشان، در اعلاترين خصوصيات ذاتش از ذاتش مىباشد- پس از گذشتن
از ديگر مراتب اسماء و صفات او- و چنان كه نخستين مراتب وجودى متعيّن از غيب ذات
عبارت از مرتبه «تهيّم- سرگشتگى در حق» مىباشد، و در آن مهيّمان- كه غوطهوران و
مستغرقان به آن چه كه در آنند از شعور و آگاهى به خودشان و غير خودشان و سرگشتگى به
آن كس كه شهود و نهايت قربش اينان را بهيمان و سرگشتگى و والهى درآورده- تعيّن
مىيابند، پايان همانند آغاز و آخر نظير اول است، زيرا هم چنان كه بيان داشتيم
خاتمه عين سابقه مىباشد، لذا خداوند احوال برگزيدگان از بندگانش را به آن چه كه
بدان آغاز كرده ختم و پايان مىبخشد، و اگر چه بين صاحبان حيرت اخير در اينجا، و
بين آنان كه آنجايند دو فرق بزرگ و عزيز است كه جز اندكى از اكابر و بزرگان آن را
نمىدانند، من بر آن به صورت تعريض و تمثيل ترا آگاهى دادهام، ياد آر.
همين طور
(166)
خداوند سبحان شئون خودش را با خلقش از وجه كلى به حالى كه به حكمش-
يعنى رضا- به ايشان آغاز كرد، ختم و پايان بخشيد، زيرا از آن جهت كه رحمت عين وجود
است، وصف ذاتى او هم «رضا» است، از اين روى غضب آن را مقابل گشت و بين آن دو مجارات
(هم قدمى) شريفى كه خداوند آن را بيان داشته واقع گشت، سپس رحمت بر غضب پيشى گرفت و
به واسطه «رضا» كه وصف ذاتى آن (رحمت) است بر آن غلبه يافت، براى اين كه اگر خداوند
براى خودش از خودش (بذاته) ايجاد را راضى نبود و براى اعيان ممكنات اتصاف به وجود
را كه بخشش او است و براى ايشان بدان راضى است نبود، آن چه وجود دارد موجود
نمىگشت، و اين كه رضاى او مراتب بسيارى دارد منافى آن چه
گفتيم نمىباشد. پس صورت رضاى عام، عين ايجاد و بخشش وجود است مر تمام موجودات را،
سپس خصوصيات آن به حسب احكامش تعيّن يافت و شمار آنها يكصد عدد شد- به عدد رحمات-
اين را نيك بفهم. از اين روى آخرين احكام كلى او در سعدا و نيك بختان از آفريدگانش-
چنان كه خبر داده- رضاى او است از ايشان كه هيچ گاه بر ايشان غضب نخواهد گرفت، لذا
تعريفش مر آنان را از وجه كلى- به واسطه آن چه براى آنان در پايان تعيّن مىيابد-
ختم مىپذيرد، در حالى كه همو است كه در آغاز متعين بوده است، و السلام.
و
پايان احوال ايشان از آن حيث كه ايشانند به دعايى كه عبارت از درخواست و سئوال است
ختم مىشود، در حالى كه آن آغاز احوال ايشان بوده است، براى اين كه اولين امرى كه
بدان رنگ گرفتند حكم سئوال حق بود- خودش به خودش- و تعلق طلب او به دو كمال ظهور و
اظهار لذا حكم اين سئوال و درخواست در حقايقشان جارى گشت، زيرا آنان در آن حال در
عين قربى بودند كه آن (قرب و نزديكى) عبارت بود از ارتسام ايشان در نفس خداى سبحان،
پس ايجاد را به زبان استعداداتشان- از حيث حقايقشان- درخواست كردند، پس اجابت حق
تعالى مر ايشان را عبارت از ايجادشان است، چنان كه ترا بر اين مطلب در آغاز كتاب-
در مقام بيان راز بدء و آغاز- آگاه ساختم، پس احوالشان هم در پايان ختم به سئوال و
درخواست شد و اين به صيغه: الحمد لله رب العالمين، بود، چنان كه خداوند خبر داده و
فرموده: وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ، يعنى: و
ختم دعايشان اين است كه:
ستايش خاص پروردگار جهانيان است (10- يونس) براى اين كه مقصود از سئوال نخستين كه
گفته شد اين بود كه در آن هنگام كمالش ظاهر شود، از اين روى «حمد» تعيّن يافت،
مانند خورنده و آشامنده و امثال اين دو، يعنى چون نيازى را كه داشت انجام داد،
برايش ستايش كردن وضع شد، اين را نيك بفهم.
و
خداوند قرآن عزيز فرود آمده را به آيه ميراث ختم فرموده است، براى اين كه آخرين
اسماء از جهت حكم- و به ويژه در دنيا- اسم «الوارث» است: انا نحن نرث الارض و من
عليها و الينا يرجعون، يعنى: ماييم كه زمين را و هر كه بر آن است به ارث مىبريم و
به سوى ما
بازگشت مىكنند
(167)
(40- مريم) و براى تو در راز ميراث مثالى مىزنم كه اگر در آن
بينديشى جدا بر علمى بزرگ آگاهى خواهى يافت، و آن اين كه: اشعه و پرتو خورشيد و هر
صورت تابناكى انبساط و گسترش پيدا نمىكند مگر آن كه مقابل با جسمى انبوه (چگال)
گردد، و به تحقيق روشنتر: اگر آنجا جسمى انبوه و ستبر نباشد نور منبسط خورشيد ظاهر
نمىشود، بنابر اين شعاع بين خورشيد و بين صورت انبوه و كثيف تعيّن پيدا مىكند، و
هر گاه كه فزونى يابد، پخش شعاع ظاهر شده و انبساط و گسترش پيدا مىكند، و هر گاه
كه كاستى يابد، آن شعاع در امرى كه از آن پخش شده جمع مىگردد، پس جمع شدنش از هر
چه كه بر آن انبساط و گسترش يافته، به سبب وصفى است كه برايش حاصل آمده، و اين همان
بازگشت «ورث- ارث بردن» مىباشد، پس نور خود را كه نخست از خودش انبساط و گسترش
يافته به ارث مىبرد، با فزونى حسن و بهايى كه مستفاد از چيزهايى است كه با آنها
اقتران پيدا كرده و آنها در آن نقش گرديدهاند، چنان كه بيانش در مثل گلاب گذشت، و
آن چه كه ذاتا ثابت نيست و بعينه مراد و مطلوب نيست مىرود، بلكه ثبات و پايداريش
به واسطه نور منبسط و گسترده بر او و امرى كه در او سارى و جارى است و در پايان
ثابت مىماند مىباشد كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ
إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ، يعنى: همه چيز جز وجه او فانى است، فرمان از او است و به سوى
او بازگشت مىيابيد (88- قصص) و در آغاز كتاب برايت بيان داشتم كه: كمال ذاتى اگر
چه لم يزلى و هميشگى است ولى اكمليّتش به واسطه كمال اسمائى آشكار مىگردد، و اسماء
به واسطه اعيان- از حيث علم و وجود- تعيّن مىيابند، پس اگر اعيان نباشد كمال
اسمائى مرتبهاى وجود ندارد، چنان كه اگر حق نباشد، اعيان را كمال وجودى حصول پيدا
نمىكند، پس همگى وارثاند، و اين دو حال- هر دو- در پايان دو موروث (ارث گذاشته
شده)، و در آغاز دو متماثل (همانند) اند، والى الله عاقبة الامور، يعنى: و سرانجام
همه كارها با خداست (41- حج)
و
كار در يكى از دو جانب با گفتار ما روشن شد، و در جانب ديگر عبارت است از شأنى كه
از پى آن استخلاف (خليفه كردن و جانشين معين نمودن) مىباشد، يعنى پس از كمال حضور
و مباشرت براى تصرف و ايجاد و استخلاف، كه ناگزير با بطون همراه است، و مدار ارث
بردن و آن چه كه گفتيم بر بطون و ظهور و غيبت اخير است كه آن از لوازم اكمليّت است
به واسطه استهلاك تمام در حق تعالى كه حكم به استخلاف خليفه پروردگارش كه جانشين او
باشد مىكند، و توكيل (وكيل كردن) او توكيل تمام است و داستانش پيش از اين گفته آمد
ياد آر.
و
اما حكم غير كاملان از خليفگان در ارث بردن به مقدار بهره و نصيبشان است در خلافت
و به حسب نسبتشان است به آن، و همگان از آن بهره و نصيبى دارند- و اگر چه كماند-
آن چه را كه در اين باره گفته آمد حاضر دار و بفهم كه از شگفتىها و غرائب و عجايب
است، اگر بفهمى كه ما چه اراده داريم، و السلام.
بدان كه دريا ارث بر رودخانهها است و زمين ارث بر آن چه كه به وجهى از آن جدا
مىگردد، و همين طور هوا و آتش با دوتاى اولى (آب و خاك) ارث بر آن چه از آنان تولد
مىيابد مىباشند، و علويات (افلاك و ستارگان و غيره) ارث بر قوايى هستند كه از
آنها در قوابل پخش است، و هر ارث برندهاى به حسب اصالت و كليّتش نسبت به آن چه كه
از وى متفرع و منشعب شده ارث مىبرد، و خداوند- از آن جهت كه جامع و اصل است- خير
الوارثين «بهترين ارث برندگان (89- انبيا)» نسبت به ارثها وارث اسمائى مىباشد، اين
را متوجه باش.
سپس
گوييم: خداوند عبادت صفاتى را به سجودى كه در حشر از طرف پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) واقع مىشود، يعنى در حال گشوده شدن باب شفاعت، و نيز
هر كس از شفيعان كه خداى خواسته و نيز آنان كه اجازه سجود كردن به ايشان داده شده
است- چنان كه در شريعت ثابت است- ختم كرده است، و پس از اين سجده جز عبادت ذاتى كه
با آن هيچ امرى و هيچ تكليفى اقتران و جفتى ندارد نمىباشد، و آمدنش را به صفت
ظاهريتش از مرتبه غيب ذاتيش، و توجهش را به تمام خلايقش به آمدنش در سايبانى از ابر
در روز قيامت براى فصل
(جدا كردن) و قضا، ختم كرده است، زيرا اين آمدن مانند آمدن اوّلش است از غيب هويتش
در «عماء» براى ظهور و اظهار و جدا كردن اعيانى كه قابليت وجود دارند- به سبب رحمت
شامل و فراگير- از اعيانى كه در مرتبه ثبوت باقى ماندهاند، و حكم بر هر كدام از
آنها به آن چيزى است كه به ذات خودشان استحقاق آن را- به موجب استعدادهاى آنها و
علم او بدانها- دارند، كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً، يعنى: كه
امروز شخص تو حسابگر خويش باشى بس است (14- اسراء) اين را نيك بفهم كه برايت چيزى
را آشكار كردم كه بسيار كم آشكار مىشود.
و
قرآن عزيز را از حيث فرود آوردن به سوره برائت (توبه) كه مميّز و جدا كننده بين
مقبولان و مردودان است ختم نموده، براى اين كه آخرين حكمى كه فرود مىآورد تمييز و
جدا كردن است، و از اين رو است كه روز قيامت روز فصل (جدا كردن) است، لِيَمِيزَ
اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلى بَعْضٍ
فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ،
يعنى: تا پليد را از پاك جدا كند و بعض پليد را بر بعض ديگر نهد و همه را توده كند
و در جهنم قرار دهد كه اينان همان زيانكارانند (37- انفال) و احكام شرايع را به
شريعت ما ختم كرده، هم چنان كه انبيا را به نبى ما
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) ختم فرموده است.
و
حكم شريعت ما را به طلوع خورشيد از مغرب خود، نظير طلوع روح حيوانى و جمع شدن نور
روح الهى از مغرب بدن ختم كرده است، براى اين كه نسبت خورشيد به صورت عام كونى و
وجودى نسبت روح حيوانى است به بدنهاى ما، و نسبت قلم اعلا از حيث انسان كامل نسبت
روح الهى است كه اداره كننده نشأه ما است، پس همان گونه كه هيچ اعتبارى براى ايمان
و عمل كسى پس از طلوع خورشيد از مغرب خود نيست چنان كه خداوند مىفرمايد: لا
يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي
إِيمانِها خَيْراً، يعنى: كسى كه از پيش ايمان نياورده و يا در ايام ايمان خويش كار
خيرى نكرده است، ايمان آوردنش سودش ندهد (159- انعام) و اين آيه را پيغمبر او
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) تفسير به اين (سر زدن خورشيد از مغرب) فرمود، همين
طور هيچ اعتبارى براى هيچ عملى حال روى برگردانيدن روح انسان از تدبير بدنش و جدا
شدن روح حيوانى او نيست، چنان كه پيغمبر صلى الله عليه و آله
فرمود: ان الله يقبل توبة عبده ما لم يغرغر، يعنى: خداوند توبه بندهاش را تا آن
هنگام مىپذيرد كه به تغرغر
(168)
نيافتاده باشد، اين را نيك بفهم. و خلافت ظاهرى از
پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اين امّت
به حضرت مهدى (عليه السلام) ختم شده و مطلق خلافت
از خداى به حضرت عيسى بن مريم (عليه السلام) ختم
گرديده است
(169) و ولايت محمدى به كسى كه تحقق به برزخيت ثابت بين ذات و الوهيت دارد
ختم شده است، براى اين كه ختم كردن نبوت اختصاص به مرتبه الوهيت دارد و در عين
عبوديت داراى سيادت و سرورى است، و ختم ولايت عامه خاص سرّ باطن ربوبيت عالميان است
به واسطه فرشته و تربيت و اصلاح و غير اينها و نسبتش به صورت وجودى نسبت نفس است،
اين را نيك بفهم، و تمام اينها كه گفتم صورت مرتبه الهى- از اصول مراتب- اند، و
كاملان را- از بندگان مخصوص كه وارثاناند- ختم به بندهاى كرده كه داراى مقام جمع
الجمع مىباشد و پس از وى جامعترى و فراگيرترى مر تمام ارثها و غير اينها را
نمىباشد، او را كمال «آخريت» است كه فراگير هر حكمى- جز او- مىباشد، لذا او را
غير مولايش كسى ديگر نمىشناسد.
و
تجلياتى را كه براى سالكان و سايران حاصل است به تجلى ذاتى- كه به واسطه ظهورش سير
سايران و روندگان به سوى خدا پايان مىپذيرد- ختم كرده است. و حج را كه همانند آن
است به طوافى گرد مقامى كه وجهه و محل توجه سايران و سالكان است ختم نموده است.
و
براى هر مقامى از مقامات كلى ختمى است كه آن را خدا اختصاص داده و سرّى است كه آن
را بدان كمال مىبخشد و آشكار و روشن مىسازدش، و اگر طولانى نمىشد برايت اصول
مقامات را معيّن و مشخص مىساختم و مىگفتم كه به چه كسى ختم شده و يا ختم خواهد
شد، ولى نمودار و برگزيدهاى از آن را براى آگاهى و ياد آورى آوردم و خردمندان از
بزرگان مشاركان را اين نمودار بسنده و كافى است، و آن چه را كه خداوند خواسته
پنهان
بماند هيچ راهى در آشكار كردنش نيست، وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا
قَلِيلًا، يعنى: شما را جز اندكى علم داده نشده (85- اسراء) وَ اللَّهُ يَقُولُ
الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ، يعنى: خدا سخن درست مىگويد و همو به راه
راست هدايت مىكند (4- احزاب)
پيوندى در پيوند كه فراگير دستهاى از اسرار و رازهاى شرعى و اصلى و قرآنى مىباشد
بدان كه خطاب حق تعالى مر بندگانش را به زبانهاى شرايع، و به ويژه خطابى كه اختصاص
به شريعت ما دارد، به گونهاى از قسمت كردن، تقسيم به هفت قسم كلى مىگردد كه تحت
هر قسمى از آنها اقسامى چند است:
قسم
اولين از اقسام هفت گانه متضمّن آگاهى دادن از حقايق است و زيانهاى آشكار و پنهان و
منافع را بيان مىسازد، و خود تقسيم به دو قسم مىگردد: قسمى هست كه عقول و خردها
در آغاز و يا پس از هشدار و يادآورى توان ادراكش را دارند، و قسم ديگرى هست كه
خردها توان ادراكش را ندارند، بلكه در ادراك آن نياز به نورى الهى كه كاشف و آشكار
كننده است دارند، و مقصود از بيان آن چه كه شأنش اين گونه مىباشد، آگاهى دادن نفوس
مستعد، و يارى كردن عزمها و همتها است براى چشم به راه بودن به دست يابى بدانها و
كوشش در تحصيل آنها، تا آن كه قانع به آن چه در اولين مرحله از آنها حاصل شده نشود
و نپندارد كه اين پايان راه است و آن سويش امر ديگرى نيست و در نتيجه سست شده و از
فزونى طلبيدن باز ايستد، بسا برخى از آن چه كه متضمّن اين قسم است به نوعى از الفاظ
خبر داده شده كه موجب پندار دورى و عظمت زياد گرديده است، با اين كه خبر دهنده از
آن مشهود و حاضر است و آگاهى بر آن ندارد و نمىداند كه به اين اسم ناميده مىشود و
يا موصوف به اين عظمت است. راز آن اين است كه باقى گذاردن حرمت اسرار براى فزونى
ميلها به تحقق و ثبوت به معرفت و شناخت آنها است، و نبايد از كوشش در راه طلبى كه
بسا با يارى الهى آگاهى بر آن و بر غير آن نصيب انسان مىشود- و بلكه بر اصلى كه
سعادت به معرفت و شناخت آن بستگى دارد- سستى ورزد.
زيرا از جمله دانش نفوس اين است كه چون چيزى از اين نوع را از حيث فرعى بودن آن-
پيش از تحقق به معرفت و شناخت اصل آن- دانست، عظمت آن نزد او فرود مىآيد و پس از
آن بىاعتنا مىگردد، و بسا كه بقيه آن چه از اسرار حق را كه به صفت تعظيم شنيده
است قياس بر آن چه بدان آگاهى يافته بكند و به كلى سستى ورزيده و به هلاكت افتد، و
بسا كه در مقام سستى و فترت وقوف پيدا كرده و بايستد و چه بسا كه ستيز ورزيده و
شعائر الهى را كوچك شمرده و حرمات الهى و مهابت او را سبك بشمار آرد، بر عكس آن كس
كه آن را به گوش ايمان ظاهر بشنود و به صفت تعظيم و بزرگداشت حاضرش دارد تا آن كه
حق تعالى او را بر آن آگاهى بخشد و در نتيجه آن را از اصلش دانسته و بزرگش بدارد-
بيشتر از تعظيم و بزرگداشت مؤمن محجوبى كه (اين بزرگداشت با آن) هيچ قابل ملاحظه
نيست- براى اين كه اين تعظيم نتيجه علمى است كه زوال پذير نيست، و تعظيم اوّلى
تعظيم و همى بود كه زوال پذير است، پس شارع (رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) ) و هر كس كه متحقق به پيروى از او است و با او در اصل
مأخذش اشتراك دارد، اگر تصريح به چنين چيزى كند، سبب شقاوت تحقير كننده و سبك
شمرنده مىشود، و هرگز آن كس كه رحمت براى جهانيان است اين گونه باشد.
صاحبان آفت و زيانى كه گفته آمد، همان صاحبان فطرت و نهاد ناقص و لوايح (نمودها و
تختههاى) نخستيناند كه بر پاكى ايمان درست باقى نمانده و به حقيقت شهود ذاتى و
كشف روشن دست نيازيدهاند، زيرا اهل كشف محقق و شهود، اشياء را بزرگ مىشمارند و
آنها را شعائر حق تعالى و مظاهر و صور اسماء او مشاهده مىكنند، و سرگشتگان نزد
اسماء اسماء مىايستند و حقايق اسماء و مسماى آنها را نمىشناسند، بنابر اين
بزرگداشت آنان نشان گذارى و همى است كه آن را حسّ و دانش نفس زايل مىسازد، لذا
حضرت شارع-
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - آن چه
را كه بيان داشتيم اعتبار كرده است، يعنى براى كمك و يارى عزمها و همتها و تحريك
بر فزونى طلبى به واسطه تشويقى كه در آن چه بيان داشتيم گنجيده شده است، و نيز براى
اين كه خردمندان كمال قوه و نيروى او-
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - را در تبليغ و رسانيدن بدانند كه نه پنهان كرد و نه آشكار
ساخت، بلكه از اسرار و رازها به عبارتى تام تعبير فرمود كه بيان او زيرك خردور را
به مطلوب مىرساند، و ناميدن مطابق (با واقع) همراه با سلامت از
زشتى و ناپسندى تصريح و آفات آن، عدم درك كودن مر مقصود راست، پس بين آشكار كردن و
پنهان نمودن جمع كرد تا شخصى كه نفس ضعيف و ناتوانى دارد به واسطه تشويق به مرتبه
قدس و پاكى بالا رود و خردور بينشش افزونى يابد، خداوند او را و برادرانش (از
پيامبران و امير المؤمنين على عليه و (عليهم السلام))
را از جانب ما و از ديگر راه جويندگان برترين پاداش و افضل آن را عطا فرمايد. آمين.
و
قسم ديگرى چيزى است كه براى كار ديگرى مثال آورده مىشود كه آن را خردمندان به
واسطه ارشاد و راهنمايى الهى مىدانند و آن بر دو نوع است: نوع اول چيزى است كه
مثال خودش در آن نيز مراد به قصد اول است، مانند كارى كه براى آن تمثيل واقع شده
است، و اين به واسطه شرف مثال و فراگيريش مر فوايد ارزشمندى راست. و نوع دوم آن است
كه مراد به قصد اول چيزى باشد كه براى آن مثال زده شده و بدان آگاهى دادن بر آن قصد
شده است، و اما آن چه كه مثال فوايد متضمّن آن است، مراد به قصد دوم واقع مىشوند
نه به قصد اول.
و
اگر بيم از خردهاى نارسا و ضعيف و رعايت حكمتى كه شارع
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) آن را مراعات فرموده و ما را ملزم بر وقوف نزد آن
كرده است نبود، هر آينه از هر قسمى مسألهاى شرعى بيان مىداشتيم و بر اصل آنها در
حضرت الهى آگاهى و خبر مىداديم، ولى نمودارى بيان مىداريم تا خردمند دانا بدان
بسنده كند، و آن اين كه.
مراد به قصد اول به دو قسم تقسيم مىگردد: مطلق و مقيد، مطلق كمالى است كه از تكميل
مرتبه علم و وجود حاصل آمده است، و بر اين مطلب بارها و نيز در همين نزديكى هشدار
دادهام. و مقيد در هر عصر و زمانى كامل آن عصر است و غير او هر كه هست مراد (اراده
شده) است براى او، و از اين حيثيت به قصد دوم واقع شدهاند، و اگر چه به اعتبارى
ديگر به قصد اول واقعاند، يعنى مراد به قصد اول در آن چه گفتيم اوايل مخاطباناند،
چون ايشان نخستين هدف تعيّن تيرهاى احكام شرعى هستند، به ويژه آن كه سبب فرود آمدن
حكم مشروعى است كه شارع تقرير آن را در آغاز قصد نداشته است، اين را نيك بفهم كه با
خواست الهى راهنمايى خواهى شد.
و
قسم ديگر چيزى است كه بدان مصلحت جهان از حفظ و صلاح اهل آن در دنيا قصد شده
است، مانند علوم و اعمال سودمند در دنيا و آخرت و نزد خدا و هر كس از بندگانش كه
خواسته، سودى كه صور تمام بهرهوران و ارواحشان را فرا مىگيرد، و در آخرت (هم قصد
شده) مانند بيان الهى كه: وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ، يعنى: شما را در قصاص
بقا است (179- بقره) و مانند گرفتن زكات از ثروتمندان و دادنشان به مستمندان، و ترك
جنگ با راهبان- تا هنگامى كه بدان مصلحتى تعلق نگرفته است- و جزيه گرفتن و غير
اينها كه در سرّ نبوت و راهها و فوايدى كه از آنها متعيّن مىگردد گفته آمد.
قسم هفتم آن چيزى است كه از تمامى (اقسام) بقصد مطلق اول- كه هم اكنون بيان داشتم-
اراده دارم
(170)
، و آن را سرايت در تمام اقسام است، و هر كس كه تحقق به ميراث حضرت
مصطفى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) بيابد و راز
تنزّل قرآنى را از ام الكتاب اكبر به ذوق اختصاصى بچشد، اسرار و رازهاى كتاب عزيز و
انحصار اقسام كلى آن را در آن چه بيان داشتيم بداند و مشاهده كند كه در آن تحقق تام
است و در آن اراده رعايت حال مخاطبان و فكر و فهمشان و آن چه بر آن سازگارى و
توافق دارند شده، و نيز در آن حكمت موطن و زمان و مكان و حال مخاطبان نخستين- به
واسطه احترام مرتبه اول بودن- مراعات شده است، مانند: درختان سدر بى خار و درختهاى
موز ميوهدار و آب روان و سايه پيوسته و غير اينها كه بيانش در كتاب و سنت فراوان
آمده است، و در نظر داشته باشد كه براى بيشتر امت از ظاهر اينها مراد ترغيب و غير
آن و همانند آن است، و اين كه دستبندهاى نقره خاص مردان است يعنى زينت از مؤمن به
همان جايى مىرسد كه وضو مىرسد.
اكنون اصول احكام كلى شرعى را بيان مىدارم، لذا گوييم: حلال بر دو قسم است: مطلق و
مقيد، حلال مطلق عبارت از وجود است، زيرا آن مطلقا از قابلش منع و باز داشته نشده.
و
مقيد از وجهى عبارت است از هر امرى كه آن را انسان مكلف مباشرت مىكند و يا در آن
به صفت فعل و يا گفتار و يا حال تحوّل و دگرگونى مىيابد، يعنى چيزى را كه در اينجا
بر او منع نشده و پس از اين هم از وى مطالبه نخواهد شد و يا كيفر و عقوبتى در دنيا
و يا آخرت نخواهد داشت.
و
حرام هم دو حرام است: يكى مطلق، و آن عبارت است از احاطه به كنه حق تعالى به حيثى
كه گويى مشاهده كرده و مىداند، مانند شهود خودش به خودش، و مانند معرفتش به خودش،
و ديگرى حرام مقيد است- از وجهى- يعنى مادامى كه حكم حق تعالى در او- به واسطه
تغيير حال مكلف- تغيير نكرده است، و لازم آن مطالبه و مؤاخذه است، مانند شرك و نكاح
مادر و فرزند و امثال اينها، براى اين كه اين نوع مانند تحريم خوردن حيوان مرده و
مثل آن نيست، زيرا تا زمانى كه مكلّف در حالت اضطرار است برمىگردد و (حكم) حلال
مىشود، پس اين نوع از حكم با دگرگونى حال مكلّف دگرگون مىگردد، لذا آن را نخست به
سبب حالتى معين مىنمايدش و براى بار دوم- به سبب حالت ديگرى- نسخش مىكند، و بيشتر
احكام مشروع شأنشان اين گونه است و نيازى به شمارش و درازى سخن نيست، و غير آن چه
بيان داشتيم- بقيه- نسبت به اينها جزئياتاند، اين را نيك بفهم.
مباح نيز مطلق و مقيد دارد، مطلق آن مانند تنفّس و جاگيرى و تحيّز و حركت- از حيث
همگان- و مقيّد آن مانند نوشيدن آب و تغذيه به چيزى كه بدان از آن بىنياز نيست، و
همين طور ضرورت پوشيدن جامه و بودن در مسكن و غير اين كه انسان نفس خويش را از روى
ضرورت، بدانها حراست و نگاهدارى مىنمايد.
مكروه عبارت است از غلبه يافتن در هر امرى كه آميخته به خوبى و بدى است و نيز هر
مشابهى به يكى از دو طرف، ميلى از روى هوا و يا عادت استحسان عقلى كه مستند به نص
صريح عقلى شرعى نباشد براى اين كه قطع و جزم و احتياط كه در تقوا مراعات مىشود حكم
به دورى از آن مىكند، چون از آن انتظار حصول زيان پنهان نسبت به بيشتر افراد به
سبب آن،- و به ندرت سلامتى برخى از زيان آن به واسطه عنايت و يا خاصيت اكسير علمى-
مىرود، و اكنون اقامه دليل و احتجاج بدان نمىشود، مثلش مانند حال صاحبان مزاج و
نفوس قوى
است با غذاهاى فاسد و زيان بخش از سمها و غيره، و (مثل) پزشكى است كه زيانهاى
غذاهاى فاسد و غير آن را به چيزهايى كه آنها و زيانشان را برطرف مىكند- از معجون
و پادزهر و غير اينها- تدارك مىنمايد. و زبان اين مقامى كه ما در صدد بيانش هستيم
بيان الهى است كه: إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ، يعنى: نيكىها بديها
را نابود مىكند (114- هود) و بيان رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه: اتبع السيئة بالحسنة تمحها، يعنى: اگر از پى بدى نيكى
آيد، بدى را محو مىكند اين را نيك بدان.
مندوب
(171)
، اصلش عبارت است از هر امرى كه در مظنّه سود- از وجهى ضعيف و يا پنهان-
باشد، براى اين كه آميخته به چيزى است كه زيانى در آن نيست و غالبا اميد سودش هم
مىرود و باشد كه گاهى داراى سود فراوانى نسبت به بعض ديگر باشد، و گويى كه عكس
مكروه است، و رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بر قاعدهاى جامع بين دو امر خبر داده و فرموده: ان الرجل ليتكلّم بالكلمة من سخط
الله ما يظن ان تبلغ ما بلغت فيهوى بها فى النار سبعين خريفا، و ان الرجل ليتكلّم
بالكلمة من رضوان الله ما يظن ان تبلغ ما بلغت، فيكتب بها فى عليين، فى اخرى: فيكتب
الله بها رضاه الى يوم يلقاه، يعنى: مردى هست سخنى را مىگويد كه آن سخن مورد خشم
الهى است و نمىپندارد به آنجايى كه رسيده رسيده باشد، لذا به واسطه آن كلمه و سخن
هفتاد سال در آتش مىماند، و مردى هست سخنى را مىگويد كه آن سخن مورد رضا و خشنودى
خدا است و نمىپندارد به آنجايى كه رسيده رسيده باشد، لذا به واسطه آن كلمه و سخن
نامش جزو عليّين نوشته مىشود، و در روايت ديگر آمده: خداوند به واسطه آن كلمه و
سخن رضاى خودش را تا روزى كه او را ملاقات كند مىنويسد.
و
اما راز ناسخ و منسوخ، ناسخ عبارت است از حكم اسمى كه داراى گردش و دولت ثابت است و
چون سلطنت و غلبهاش در شريعتى تعيّن پيدا كرد، آن شريعت ادامه پيدا مىكند تا
سلطنت اين اسم ادامه دارد، و ترجمهاش از احوال اعيانى كه دايره او آنها را فرا
گرفتهاند استمرار و ادامه پيدا مىكند. و منسوخ عبارت است از هر زبان و حكم
متعيّنى از جانب حق
تعالى براى گروه خاصى از حيث سلطنت و غلبه اسمى كه فلكش كوچكتر از فلك شريعتى است
كه حكم او در آن ظاهر مىگردد، و حق تعالى پايان حكم اين اسم را پيش از پايان يافتن
گردش و دولت شريعتى كه در آن اين حكم و زمان تعيّن يافته مقدّر كرده است، و چون
سلطان و غلبه اين اسم كه مقابل اسم حاكم در امر مقابل نسخ است ظاهر گردد- با اين كه
هر دو مندرج در حيطه اسمى هستند كه اين شريعت بدان اسم مستند است- حكم اسم پيش از
دو اسم مخاطب، در اسم متأخر ديگرى اندراج مىيابد و سلطنت اسم متأخر ظاهر گرديده و
دوام دولتش ادامه مىيابد، چنان كه خداوند بر اصالت اين بر زبان مبارك رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) خبر داده كه فرمود: ان رحمتى تغلب غضبى، يعنى: رحمتم
بر خشمم غالب مىگردد.
و
محكم چيزى است كه به نفس خودش روشن و بيّن باشد، و نيز آن چه را كه حق تعالى از آن
جهت كه «اله» است اقتضا دارد و آن چه را كه كون، از آن جهت كه «مألوه» است اقتضا
دارد.
و
متشابه چيزى است كه اضافه و نسبتش به حق تعالى از وجهى جايز است و به عالم كون از
وجه ديگر، و حكم به سبب اختلاف نسبتها و اضافات اختلاف پيدا كرده و مختلف مىگردد،
اين را نيك بفهم كه ترا آگاهى بر اصول احكام مشروع در مراتب الهى دادم و آشنا به
سرّ خطاب حق تعالى مر بندگانش را به زبانهاى شرايع و به زبان شريعت ما كه حافظ هر
شريعت و ذوق هر نبى هست كردم، ارزش آن چه را كه بر آن آگاهى و هشدارت دادم بدان و
حرمت پيغمبرى را كه بدان انتساب دارى بدار و قيام به حقوق شريعتش نما، براى اين كه
هر كس قيام به حقوق شريعت محمدى نمايد، يعنى قيام تام، و حقيقت را- در بجا آوردن
آداب آن و رعايت آن چه كه آورده به گونهاى كه سزاوار است- در كار گيرد، آن چه از
اسرار كه در شرايع پيشين بوده و از وى پنهان مانده، حق تعالى برايش آشكار مىسازد و
بدانها و به سرّ امر الهى در آنها تحققش مىبخشد و بدانها حكم مىكند و به هر حالت
و وصفى از اوصاف كه مىخواهد ظاهر مىگردد- با عدم بيرون رفتنش از حكم شريعت محمدى
كه فراگير و محيط است- پس اگر از آداب او و آداب شريعت ظاهرى او به آداب او و آداب
شريعت
باطنى او بالا رفته و به روحانيت او
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) پيوسته و ملحق به برگزيدگان از عترت او و كاملان از برادرانش
(پيغمبران و امير المؤمنين على عليه و (عليهم السلام))
گردد، در آن حال مىچشد آن چه آنان چشيدند و در اشياء و به اشياء حكم مىكند، همان
گونه كه آنان حكم مىكردند و:
ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ،
يعنى: اين فضل و كرم الهى است به هر كس كه خواهد مىدهد كه خداوند صاحب فضل و كرم و
بزرگى است (4- جمعه).
پيوندى از جوامع كلمات كه مناسبت دارد تا در پايان كتاب باشد
بدان كه برخى از اشياء هستند كه از جهت علم در شمار نمىآيند، يعنى از حيث احكام و
مراتب و صفاتشان و نه شهود مىشوند و نه ديده، و برخى از اشياء هستند كه هم شهود
مىشوند و هم ديده، يعنى از آن حيث كه قابل شهوداند، و نيز از حيث تعلق و تقيدشان
به شئون او كه به اعتبارى صفات ناميده مىشوند و به اعتبارى اسماء و مراتب و امثال
اينها، اين با محال بودن احاطه به او و حكم بر محدود و منحصر كردن او است
(172)، و
بهره و نصيب ما از حق متعال اين قسم است، و برخى از مترجمان (حقايق) چه نيكو
سرودهاند:
عيان محققا درخشش برق ترا يافت ولى * * * خردها
محققا به كنه او بهرهمند نشدند
بدان كه هر چه داراى چندين وجوه باشد به اعتبار شئون مختلفش و غير آن مىباشد، براى
اين كه تفاضل و برترى در معرفت و شناختش به حسب شرف و برترى وجوه و بلندى آنها است،
و يا اين كه به واسطه فرود بودن آنها است به درجهاى كه بدان درجه شرف اثبات
مىگردد، و يا به واسطه بسيارى وجوه و نسبتها و احكام تفصيلى است.
به
اين معنى كه علم «زيد» مثلا تعلق به پنج وجه دارد و علم «بكر» تعلق به ده وجه دارد،
اما در معرفت و شناخت حقيقت، از آن حيث كه حقيقت است در نفس الامر و واقع، هيچ
برترى و تفاضلى در آن واقع نمىشود و هيچ تفاوتى بين عارفان بدان (حقيقت) مطلقا
وجود
ندارد، مگر آن كه در معرفت حق باشد كه آن اين گونه نيست، براى اين كه ادراك شونده و
مدرك از حق تعالى از جهت علم و شهود، جز آن چه كه از وى به حسب اعيان تعيّن و تقيّد
يافته است نمىباشد، و يا بگو: به حسب شئون او كه برخى بر برخ ديگر ظاهراند، و يا
آن چيزى است كه او بدانها و يا به حسب آنها ظاهر شده و از آنها بعضى مر بعض ديگر را
ادراك كرده و او از آن حيث آنها را ادراك كرده است، و اين مقدار چيزى است كه از غيب
تعيّن يافته است غيبى كه نه براى خودش تعيّن مىپذيرد و نه در آن براى خودش چيزى
تعيّن مىيابد، و تعيّن پيوسته از غيبى كه غير متعين است بروز و ظهور مىكند، براى
اين كه ممكناتى كه قابل تجلى اويند و براى او معيّن و مشخصاند نهايت و پايانى
ندارند، و يا بگو: معيّن و مشخص براى شئون اويند كه ظهور او در آنها (شئون) تعيّن و
تنوع مىپذيرد، و حق تعالى تابع مجلا و صفت و مرتبه آنها است، اين را نيك بفهم و در
آن چه در اين كلمات برايت گنجانيدم انديشه و تفكر نما تا شگفتيها مشاهده كنى.
پيوندى ديگر
بدان كه چون خداوند تكميل اين كتاب را كه در آن جوامع حكمتها و لطايف كلمات به
امانت گذارده شده آسان فرمود، يعنى آن چه را كه مقصود برايش بيرون نيايد مگر آن كه
از بزرگان و در سلك محققان از عرفا باشد، چه رسد به اطلاع و آگاهى بر معدن و كانون
و خفا گاه و اصل آن، براى (اين) بنده مشخص كرد كه سپاس پروردگارش را به زبان
عبوديتش بگويد، و برترين مراتب سپاس، معرفت حقيقت او است و اين كه حق تعالى مولاى
نعمت بخش است نه غير او، پس من هم بر راز سپاس و موجبات آن هشدار مىدهم به هشدارى
كه حكم آن در تمام صفات عام و فراگير است و اشاره به ذوق كمالى دارد، سپس به سوى
پروردگارم- به سبب آن چه كه به من ظاهر كرده و آموخته و روشن ساخته و فهمانيده-
زارى و خوارى مىكنم. لذا گوييم:
شكر
و سپاس از صفات حق سبحان است، چون شكور (پاداش دهنده به شكر) است و به شكر تعريف و
ثناى مقيد تعيّن مىيابد، و آن را دو موجب است: يكى نعمت واصل است از
عين منّت- ابتداء و از حيث ملاحظه راز: وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ،
يعنى: هر نعمتى كه داريد از خداست (53- نحل)- و ديگرى احسان است كه در مقابل صبر
ظاهر و براى امتحان بنده
(173) و بيرون آوردن زبد (كف جوشانده) نشأهاش به تكان
دادنهاى شئونى كه در آنها دگرگونى و تقليب پيدا مىكند وارد شده است، و اين احسان
نتيجه و ميوه شكر حق تعالى بندهاش راست كه در بنده شكر ديگرى را نتيجه و ثمر
مىدهد كه بدان بنده مستوجب مزيد و فزونى مىگردد، بنابر اين هميشه امر دور زننده
بين رتبه الهى و بندگى است تا حقيقت شكر به واسطه ظهور تمام احكامش در مقام بنده-
به اين آمد و شد و تكان دادنها آن گونه كه گفته شد- تكميل گردد و حال كمال بندگى و
وصفى به صورت كمال الهى ظاهر و آشكار شود.
و
همين طور كار در هر وصف و حالى اضافه و نسبت به حق و به بنده پيدا مىكند، يعنى بر
وجهى كه اشتراك ناميده مىشود- در مقام جمع و سوى و در مقام حجاب نسبت به كون- براى
اين كه صفت بين رتبه «ربّى» و كونى در رفت و آمد است، از مرتبه حق، وجود آغاز
مىشود و از مرتبه كون تعيّن، و آن طاهر و پاك و مقدس و مطلق از قبول است، نخست به
حكم عين در كون تعيّن يافت، و در آن حال از عين جز نفس (خود) تعيّن اثرى نبود.
و
چون به وجود كونى وارد شد در دايره مغالبه (به يكديگر غلبه و چيرگى يافتن) بين حكم
پاكى اصلى آن و بين رنگ پذيرى كه آن را احكام كونى از حيث حقايق مختلفشان اقتضا
مىكنند- از جهت گرفتن و رد كردن و اثر گذارى و اثر پذيرى و قيد و اطلاق به بطون و
ظهور- افتاد، پيوسته انسان اين چنين است تا آن كه اين صفت الهى به واسطه ظهور اثرش
در طور و مقام انسانى كه مجلاى مقصود است كمال يابد، و انسان از حيث اين صفت نيز
كمال حالى وصفى را بهرهور مىشود كه بدان متحد شده و به طور الهى كه مرتبه احديت
جمع است ترقى مىكند، و چون سرّ كمال از حيث هر اسم و صفت و حال و مظهر و مرتبه و
زمان و موطن- درد و مقام الهى و كونى- ظاهر شد و بنده به حكم دو طور: اطلاق- از حيث
مرتبه حق-
و تعينات- از حيث رتبه بندگى- تحقق پيدا كرد، بنده در قيد مىرود و حق در اطلاق
تقيّد پيدا مىكند و كامل جامع مقصود ظاهر مىشود، و نيك عطايى داده شدند و خوب
مقام محمودى عطا شدند.
ستايش و درودى كه بدان پايان است
پروردگارا! تو ميدانى و خودت آموختى كه ستايش و درود از هر ستايش كنندهاى، بر هر
ستايش شوندهاى تعريفى است از ستايش كننده بر او، يا از حيث ذات و يا صفات و يا
احوال و يا مجموع آنها، و ظهور تمام اينها و يا بعضىشان به حسب آن چيزى است كه
شايسته و در خور جلال و عظمت تو است، از ما غير ممكن است- جز به واسطه خودت- چون تو
براى غير خودت نامعلومى- چنان كه خودت هستى كه خودت را مىدانى، پس اگر ما در امرى
از تعريف و يا غير تعريف اشتباه نكرده و مصيب و از خطا دور باشيم، تو مصيبى در آن
چه كه آن را برايمان- از صور ستايشت و حقايق سپاست و احكام شئون و اسمائت و مانند
اينها- آشكار ساختهاى و ظاهر شده چيزى است كه ظهورش را از احوال ذات و جامههاى
بقايت خواستهاى، و اگر ما خطا و يا كوتاهى كرديم سرزنش شده نيستيم، چون هر چه كه
بر آن در نورديده شدهايم از ما صادر شده، و آن چه در ما به امانت گذارده شده به
موجب استعداد ما و نهايت علم ما و به حسب پندار ما است كه مىپنداريم آن را كه براى
تو اثبات كرده و يا از تو نفى مىنمائيم كمالى است كه آن شايسته تو است و يا امرى
نيك است كه به تو نسبت دارد.
پروردگارا! ترا سپاس جامع براى تمامى سپاسها مىباشد، سپاسى كه مطلق از قيدهاى
صفاتى و احكام و تصورات است، به حسب آن چه كه آن را براى خودت از خودت و از كسى كه
ظهور سپاست را از او خواستهاى رضا داده و بدان خشنودى، و يا اين كه تكميل آن را با
آن چه كه به او و براى او ظاهر كردهاى- يعنى در آن چه از احكام و تعريفها كه در
ظاهر مدارك از ما و به واسطه ما به تو نسبت پيدا مىكند مصيب و از خطا دور
بودهايم- راضى باشى، و نيز ترا سپاس است بر آن چه كه از تو قبول كردهايم، يعنى از
حيث قرار گرفتن تو-
براى ما- در مقام قبول از جانب خودت، و ترا عقبى
(174) است و از تو اميد آمرزش- در
مقام ادب و به زبان آن- از آن چه كه از واجب حق عظمت و جلال تو از راه عجز و
ناتوانى و نارسايى از احاطه به كنه تو و اطلاع بر سرّ تو و آگاهى بر امر تو خلل و
تباهى وارد كرديم- داريم، چون ما از راه اضافه و نسبت علم و غير آن از اوصاف به
خودمان نمىتوانيم بدانيم و توان حالت تعريف ستايش و سپاسى كه اين زبانش مىباشد-
بيشتر از آن چه كه به ما ظاهر شده- نداريم.
پس
اگر ما را از جهت وسعت و احاطه و آگاهى فزونى بخشيدى، از ما به ظاهر شدهاى، چون
هيچ يك از پنهانيهاى زيادات نيست جز آن چه را كه ظهورش را خواستهاى، و در هر حال
آغاز كار و پايان و ظاهر و باطن مجملش تراست، و اگر پس از اين ما به حصر و محدوديت
اتصاف پيدا كرديم و ايستاديم، نهايت ما راست نه ترا، جز از حيثى كه ما راست و شگفت
هم نيست (يعنى تعجبى هم ندارد) چون از جمله چيزهايى كه ما را آگاهى بر آن حاصل آمده
اين كه هيچ معلومى نيست كه صورتش تماما در علم تو تعيّن يافته باشد جز اين كه
ناگزير بايد حكمش را به تو و در مرتبه و حضرتت ظاهر سازد، و از جمله اينها ظهور
معنى نهايت و ثبوت آن است براى آن چه بدان موصوف است، و نيز از حيثى كه عقول و
خردها را- به واسطه جلال و عظمتت- گستاخى بر نسبت آن به تو نباشد، و ما صاحبان و
اهل آنيم، چون سومى وجود ندارد پس ملامت و نكوهشى نيست، و ما را باز عذر است كه به
آن چه نسبتش به غير ما جايز نيست ظاهر شدهايم، اين عذر و حال ما است با هر چه كه
زبان سرزنش و نكوهش بر آن جارى است و از حيث اسم و وصف منسوب به (نشان) نقص و كاستى
مىگردد، با اين همه از جانب ما به زبانهاى مراتب و احوال و اسرار اقرار و اعتراف
است، بلكه ما را به آن چه آموختىمان علم و حكم است كه حجت بالغه و رسا- بر آن كس
كه وى را در هر موطن و مقامى غير خودت قرارش دادهاى- ترا است، چون هيچ چيزى مر
چيزى را از جانب تو نيست جز آن چه را كه براى تكميل مراتب ظهوراتت و گسترش انوار
تجلياتت- به
واسطه تعينات مراداتت (اراده شدههايت)- اضافه و نسبتش كردهاى، نه اين كه هيچ يك
از ما را جز تو اين شايستگى هست كه چيزى بدو اضافه و نسبت يابد، يعنى اضافه حقيقى
به سبب نسبت جزئى و يا كلى.
اين
چگونه جايز است؟ در حالى كه امر و كار جمله تراست، بلكه تويى كه در صور احوالت
ظاهرى، يعنى تفصيل شأنت و پخش بساط گسترش علم ذاتىات و احاطهات به اشيايى كه آن
را مكنونات و پنهانيهاى خودت قرار دادهاى، پس كمال تو كه بر جلال و جمالت حاكم است
اقتضاى تخصيص هر حال و اسمى، و نيز اضافه هر متعيّنى را به حكم خصوصيت مميزهاش از
مطلق شأن تو و توصيف و تعريف آن را برسم، مىكند تا تعدد ظاهر گردد و ظهور سعه و
گسترشى كه در غيب ذات پنهان است به واسطه تداوم تنوعات تجدد و ظهورت كمال يابد.
پس
بر هر كس كه حكم بهره و حصهاى از شأن تو بر حكم احديت ذاتت- به واسطه انحرافش-
غالب شود و آن شخص اگر هم از علما به شمار آيد، آن چه را كه ادراك كرده است نسبت به
شأن پيدا مىكند، بلكه نسبت به خاصه (هم همين طور است) يعنى از اسم و رسم او-
تعالى- غير حقيقت را تصور كند (اين كس هم) از راه، انحراف و برگشت دارد، پس حكم اين
در آميزشهاى امتحانهاى مرضى و پسنديده تو و غير مرضى و ناپسند، بر او- هر جا و هر
گونه كه باشد- بازگشت پيدا مىكند، چنان كه در كتاب ارجمندت خبر داده و فرمودهاى:
وَ
نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ، يعنى: و
شما را براى امتحان به بدى و خوبى (خير و شر) دچار كنيم و سوى ما بازگشت يابيد (35-
انبيا) و هر كس كه به حكم ذاتت باقى مانده باشد و الوان و رنگهاى ظهوراتت او را
مستهلك و مقهور نساخته باشد، شهود و معرفتش ثابت مىماند، از آن جهت كه هر دو ترا
است، يعنى در حالت اختلاف احكام شئونت- آن شئونى كه نزد هر كه تو خواستهاى اسماء و
صفاتت باشد- پس (اين شخص) از وسط و اعتدال انحراف و كژى به هيچ طرفى پيدا نكرده و
از كسانى است كه ذاتا در مركز دايره وجودى و معتدلترين جاى آن وطن دارد.
پروردگارا! از حيث نهايت علم حالى از تو مىخواهيم كه ما را در هيچ رشته و سلكى
منتظم نفرمايى و به گروه راست گفتاران و دروغ گفتاران جفت و پيوسته نگردانى، بلكه
اگر تعيّن ما را انتخاب كردهاى ناگزير به واسطه امر و يا امورى انتخاب كرده و
برگزيدهاى، پس تعيّنت را براى ما به حسب تعينّت در آن حال و آن گونه كه براى خودت
از جانب خودت انتخاب كرده و برگزيدهاى و از تعيّن يافتگانى كه به اعتبار نسبت
تعيّن به تو- و يا به او براى خودت- خواستهاى بدار، و چون ما را سزاوار اين امر
كردهاى و آگاهى بر اين راز دادهاى، پس از اين ما را در حال و مقامى كه اقتضاى
ثبوت ما و ثبوت چيزى را براى ما و يا درخواستش را از جانب ما دارد وا مدار، مگر آن
كه عهدهدار قيام به حق خودت در اين باره و آن چه آنجا منسوب به او است باشى، تا
سلامتى از هر آميختگى و پاكى و رهايى از هر شك و دودلى حاصل آيد، و از ما بگير و
براى ما از همه چيز عوض و تلافى باش، و ما را بر آن چه كه دوستش دارى و آن را از ما
براى خودت و براى ما از جانب خودت به تمام دوستى و رضايت، راضى و خشنودى، در
كاملترين مراتب دوستىات و بالاترين درجات رضا و خشنوديت كمك و يارى بفرما! آمين.
كتاب پايان پذيرفت، و اين حق است كه درست مىگويد و هر كه را خواهد به راه راست
هدايت مىكند و كارها يكسره به دست او است، هموست كه هم اول و هم آخر و هم ظاهر و
هم پنهان است
(175).