درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۳

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۶ -


قسمت‏ششم

تصميم سران قريش براى‏ديدار با ابو طالب

بزرگان قريش نخستين اقدامى كه بنظرشان عاقلانه‏تر ازاقدامات ديگر رسيد تا در مورد جلوگيرى از تبليغات رسول‏خدا(ص)بدان دست زنند اين بود كه تصميم گرفتند نزدابو طالب رفته و از او بخواهند بهر نحو كه مى‏تواند و خود مصلحت‏مى‏داند جلوى تبليغات آنحضرت را بگيرد و اين كار را به جهاتى‏عاقلانه‏تر از اقدامات حاد ديگرى تشخيص دادند:

1- از اين جهت كه ابو طالب بزرگ قبيله بنى هاشم بود و درميان قبائل قريش و مردم مكه نيز شخصيت و احترام زيادى‏داشت و مى‏خواستند از اين طريق منتى هم بر او گذارده باشند واز اين احترام و شخصيت‏به نفع خود نيز استفاده كرده باشند و ازاين رو در يكى از اين ديدارها هنگاميكه نزد ابو طالب آمدند چنين‏گفتند:

«يا ابا طالب ان لك سنا و شرفا و منزلة فينا،و انا قد استنهيناك من ابن اخيك فلم تنهه عنا،و انا و الله لا نصبر على هذا من شتم آبائنا و تسفيه احلامنا و عيب‏آلهتنا حتى تكفه عنا او ننازله و اياك في ذلك...» (1) .

اى ابو طالب تو در ميان ما از نظر سن مقامى والا دارى وشرافت و منزلتى بس بزرگ دارى و ما يكبار درباره برادر زاده‏ات‏بنزد تو آمده و از تو خواستيم كه جلوى او را بگيرى ولى تو اين كاررا نكردى،و ما بخدا سوگند نمى‏توانيم دشنام بپدران و نسبت‏بى‏خردى به بزرگانمان و عيب جوئى خدايانمان را تحمل كنيم‏مگر آنكه خودت جلوى او را بگيرى يا ما به جنگ تو برخاسته وبا تو كارزار مى‏كنيم!!

2- جناب ابو طالب با اينكه طبق روايات معتبره و نظر صحيح‏اهل تحقيق،به رسولخدا(ص) ايمان آورده بود و از شرك وبت پرستى بيزار و مبرا بود،اما بخاطر آنكه بتواند از عهده حمايت‏و پشتيبانى رسول خدا(ص)در برابر مشركان بخوبى برآيد،ايمان‏خود را اظهار نمى‏كرد و در نزد آنها چنان وانمود مى‏كرد كه درسلك آنها زندگى مى‏كند و به عقيده و آئين آنها روزگارمى‏گذراند و به اصطلاح تقيه مى‏كرد و به اين مطلبى است كه‏گذشته از روايات بسيارى كه در اين باره رسيده است و قصائد وسخنان خود ابو طالب كه در طرفدارى از رسول خدا و دين الهى او سروده و در كتابهاى معتبر تاريخى اهل سنت آمده بهترين گواه براين مطلب است-بشرحى كه انشاء الله تعالى در جاى خود خواهدآمد-.

از اينرو مشركان قريش،ابو طالب را از خود مى‏دانستند و اگرسخنى مى‏گفت مى‏پذيرفتند چون او را از پيروان رسول خدا(ص) بحساب نمى‏آوردند...

سخنى درباره ايمان ابو طالب

و جاى بسيار تعجب است از كسانى همچون ابن كثير كه ازاين واقعيت و فضيلت ابو طالب چشم پوشى كرده و او را تالحظه‏هاى آخر عمر كافر و مشرك دانسته و بلكه درباره كفر آن‏جناب به توجيهاتى بيهوده مبادرت ورزيده و آنرا از حكمتهاى‏الهى دانسته با اينكه درباره حمايتهاى بى‏دريغ و فداكاريهاى اودر راه پيشرفت اسلام و جانبدارى از رسول خدا قلمفرسائيها كرده‏و حتى سخنان و اشعار آن جناب را نيز همانگونه كه گفتيم نقل‏كرده...و گفتار زير از همين ابن كثير شامى است كه‏مى‏گويد:

رسول خدا دو عمو داشت كه هر دو كافر بودند يكى ابو لهب‏كه نامش عبد العزى بود و ديگرى ابو طالب!!ابو لهب ازسخت‏ترين دشمنان آنحضرت بود ولى ابو طالب سخت‏با ابو لهب مخالف بود...تا آنجا كه گويد:

«و كان رسول الله احب خلق الله اليه طبعا و كان يحنو عليه و يحسن اليه‏و يدافع عنه و يحامى و يخالف قومه فى ذلك مع انه على دينهم و على خلتهم،الا ان الله تعالى قد امتحن قلبه بحبه حبا طبعيا لا شرعيا،و كان استمراره على‏دين قومه من حكمة الله تعالى و مما صنعه لرسوله من الحماية،اذ لو كان اسلم‏ابو طالب لما كان له عند مشركى قريش و جاهة و لا كلمة،و لا كانوا يهابونه‏و يحترمونه و لاجترؤا عليه و لمدوا ايديهم و السنتهم بالسوء اليه،و ربك يخلق‏ما يشاء و يختار،و قد قسم خلقه انواعا و اجناسا...!» (2)

يعنى- رسول خدا(ص)طبعا محبوبترين خلق خدا نزد او بود كه‏نسبت‏به او مهر مى‏ورزيد و نيكى مى‏كرد و از او دفاع نموده وحمايت مى‏نمود و با قوم خود در اين باره مخالفت مى‏ورزيد با اينكه‏بر آئين و روش آنها بود،جز آنكه خداى تعالى دل او را به محبتى‏طبيعى نه شرعى آزموده بود...

و اين استمرارى كه بر آئين قوم خود داشت نيز از حكمتهاى‏الهى بود كه خدا براى حمايت از رسولش در او قرار داد زيرا اگرابو طالب مسلمان مى‏شد ديگر نزد مشركان قريش آبرو و نفوذى‏نداشت و هيبت و احترامى از او نمى‏گرفتند و نسبت‏به او جرى ودلير شده و دست و زبانشرا به بدى بجانب او دراز مى‏كردند،واينكار خداست كه هر چه را بخواهد آفريده و انتخاب مى‏كند،و خلق خود را به نوعها و جنسهاى جداگانه‏اى بخش كرده...

و اين سخن بقدرى غير منصفانه و دور از حقيقت است كه‏محشى و محقق كتاب(مصطفى عبد الواحد)نيز با اينكه در مقدمه‏كتاب بزرگترين مدحها و تعريفها را از مؤلف مى‏كند در اينجا درپاورقى گويد:

«و يفهم من كلام المؤلف ان الله سبحانه قضى على ابى طالب بالكفر و هوتعليل غير سايغ‏»يعنى از كلام مؤلف چنين استفاده ميشود كه خداى‏سبحان براى ابو طالب كفر را مقدر كرده بود!!ولى اين تعليل‏درستى نيست...!

نگارنده گويد:جالب اين است كه همين آقاى ابن كثير درچند صفحه بعد اشعارى از ابو طالب در مدح رسول خدا(ص)نقل‏مى‏كند كه از آنجمله است:

و دعوتنى و علمت انك ناصحى فلقد صدقت و كنت ثم امينا و عرضت دينا قد عرفت‏بانه من خير اديان البرية دينا لو لا الملامة او حذارى سبة لوجدتنى سمحا بذاك مبينا. (3)

آنگاه رواياتى را ذكر كرده و سپس قصيده لاميه ابو طالب رابتفصيل نقل مى‏كند كه در آن قصيده درباره رسول خدا(ص) گويد:

و ايده رب العباد بنصره و اظهر دينا حقه غير زائل فو الله لو لا ان اجى‏ء بسبة تجر على اشياخنا فى المحافل لكنا تبعناه على كل حالة من الدهر جدا غير قول التهازل لقد علموا ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعني بقول الاباطل

كه خود اين اشعار بهترين شاهد بر ايمان ابو طالب است‏حتى‏آن اشعارى كه مضمون آنها اين است كه اگر ترس ملامت و ياعيبجوئى مردم نبود آشكارا و بطور جدى از او پيروى مى‏كرديم‏مانند بيت‏سوم از قصيده اولى و بيت دوم از قصيده دومى كه‏معلوم ميشود عدم اظهار ايمان ابو طالب بخاطر ترس از ملامت و ياعيبجوئى دشمنان آنحضرت است و گرنه در دل به آنحضرت وشريعت او ايمان داشته و آنرا پذيرفته بوده است،و معناى تقيه نيزكه ما مى‏گوئيم همين است،و عقيده ما نيز بر طبق روايات‏وارده كه در جاى خود مذكور خواهد شد درباره ايمان ابو طالب‏همين گونه است كه آن جناب در دل به رسول خدا(ص)ايمان‏آورده بود ولى بخاطر اينكه سران قريش او را از خود بدانند وموقعيت و نفوذ او در نظر آنها شكسته نشود تا در مواقع حساس وجاهائى كه احساس خطر براى رسول خدا(ص)ميشود بتواند ازاين موقعيت و نفوذ خود در دفاع و حمايت از آن بزرگوار استفاده كند ايمان خود را اظهار نمى‏كرد و احيانا در مراسم مذهبى آنان نيزشركت مى‏كرد و گاهى هم شايد بر طبق نظر آنها نيز سخن‏مى‏گفت...

علت اين حق كشيها

ولى بنظر نگارنده اين حق كشيها و بى‏انصافيها ريشه‏سياسى ديگرى دارد و مسئله از جاى ديگر سرچشمه گرفته،كه‏شايد امثال ابن كثيرها نيز دانسته و يا ندانسته در مسير آن‏جريانات سياسى قرار گرفته و بى‏اراده و يا بى اطلاع اينگونه‏قضاوت‏ها را كرده و حقيقت را ناديده گرفته‏اند...

و همين جريانات سياسى و تبليغات وسيع دستگاههاى‏خلافتى بنى اميه و پس از آنها بنى عباس بود كه هر جا به فضيلتى‏از خاندان امير المؤمنين عليه السلام و فرزندان آنحضرت ميرسيدندآنرا ناديده گرفته و يا با هزار و يك بهانه غير موجه در صدد انكارآنها بر مى‏آمدند...و هر جا از پدران و يا خاندان اموى و عباسى‏سخن بميان آمده بهر تار موئى متشبث‏شده تا بلكه بتوان آنرابصورت طنابى در آورده و براى اجداد خود يعنى پدران اموى وعباسى خود فضيلتى بتراشند...

و گرنه كدام مورخ با انصافى است كه نداند عباس بن‏عبد المطلب كه تا سال هشتم و تا ماجراى فتح مكه در ميان مشركين و در مكه بسر مى‏برده و در جنگ بدر يكى از چند نفر ازسران قريش و ثروتمندان معدود مكه بود كه مخارج لشكر قريش‏را بعهده گرفته و مى‏پرداخت،و از اين طريق بزرگترين كمك‏مالى را به لشكر كفر مى‏نمود،و خود نيز در جنگ شركت كرده‏و بالاخره نيز بدست مسلمانان اسير شد...

و حتى در فتح مكه نيز با هر تدبيرى بود ابو سفيان يعنى‏سرسخت‏ترين دشمنان اسلام را از مرگ نجات داد...و از دست‏سربازان اسلام و شمشير خشم ايشان او را رهانيد و از رسول خدابراى آن دشمن خدا امان گرفت...و...و با اينحال او را جزءمسلمانان صدر اسلام دانسته و حتى مسلمانى خالص و متعهدبحساب آورد،و جالب‏تر اينكه بسيارى از اهل تاريخ‏معتقدند او در همان سالهاى قبل از هجرت مسلمان شده بود وبدستور رسول خدا پس از هجرت در مكه ماند و اسلام خود راپنهان مى‏داشت تا بتواند از اخبار قريش مطلع شده و براى رسول‏خدا جاسوسى كند و خبرها را به آنحضرت گزارش كند...و درجنگ بدر هم از روى اكراه شركت جست و قلبا نمى‏خواست‏شركت جويد ولى براى هم رنگ جماعت‏شدن در آنجا حضوريافت (4) .. .

اما ابو طالب با آنهمه ايثارگريها و فداكاريها و حمايتهاى‏علنى و تحمل سختيها و شدائد در راه دفاع از اسلام و رسول‏خدا(ص)در داستان صحيفه ملعونة و پناه بردن به شعب ومشكلات ديگر،و تا ساعات پايانى عمر و در بستر مرگ نيزلحظه‏اى از حمايت‏بيدريغ خود از آنحضرت دريغ نكرد و دربسيارى از موارد براى دفاع از رسول خدا(ص)جان خود وعزيزانش را بخطر انداخت‏با اينحال آن جناب بگفته اينان كافراز دنيا رفته و در آخرت نيز در«ضحضاحى‏»و گودالى از آتش‏ميباشد؟!و اينهمه دچار حق كشى و بى‏مهرى اينان قرار گيرد؟! و براى اينكه سخن را كوتاه كنيم و شما را براى تحقيق بيشتر دراين باره بجاى خود موكول كنيم همين قدر مى‏گوئيم جناب‏ابو طالب در اين باره جرمى نداشته جز اينكه پدر على بن ابيطالب‏عليه السلام بوده،و چون دشمنان اموى و عباسى امير المؤمنين در صدد محو نام على عليه السلام و فضائل آنحضرت بوده‏اند كسانى‏هم كه با آنحضرت رابطه و خويشاوندى نزديك داشته‏اند مشمول‏اين حق كشى و دشمنى شده‏اند،و از تركش گلوله‏هاى خشمگين‏و بغض آلود آنان جان سالم بدر نبرده‏اند...!و سيعلم الذين ظلموااى منقلب ينقلبون.

اكنون كه سخن بدينجا رسيد اين قسمت را نيز از روايت ابن‏شهر آشوب در مناقب آل ابيطالب بشنويد:

«روى ابو ايوب الانصاري ان النبي صلى الله عليه و آله وقف‏بسوق ذى المجاز فدعاهم الى الله، و العباس قائم يسمع الكلام،فقال:اشهد انك كذاب،و مضى الى ابي لهب و ذكر ذلك فاقبلايناديان ان ابن اخينا هذا كذاب،فلا يغرنكم عن دينكم،قال‏و استقبل النبي صلى الله عليه و آله ابو طالب فاكتنفه،و اقبل على‏ابي لهب و العباس فقال لهما:ما تريدان تربت ايديكما، و الله انه‏لصادق القيل،ثم انشا ابو طالب:

انت الامين امين الله لا كذب و الصادق القول لا لهو و لا لعب انت الرسول رسول الله نعلمه عليك تنزل من ذي العزة الكتب (5)

يعنى ابو ايوب انصارى روايت كرده كه رسول خدا(ص)در بازار«ذى مجاز» (6) ايستاد و مردم را به خداى يكتا دعوت كرد وعباس نيز ايستاده بود و سخنان آنحضرت را گوش ميداد، و(چون‏اين سخن را شنيد)گفت:گواهى ميدهم كه تو براستى دروغگوهستى!و نزد ابو لهب(عموى ديگر آنحضرت)رفته و ماجرا را به‏او باز گفت و در اينوقت هر دوى آنها پيش آمده و فريادمى‏زدند:

براستى كه اين برادرزاده ما دروغگو است‏شما را از آئينتان‏فريب ندهد!

ابو ايوب گويد:ولى از آنسو ابو طالب به استقبال‏رسول خدا(ص)آمده و او را تحت‏حمايت و لطف خويش قرارداده و به سوى ابو لهب و عباس رو كرده بدانها گفت:(از او)چه‏مى‏خواهيد؟ اى بدبختها! (7) بخدا سوگند كه او راستگو است،سپس اين دو شعر را سرود(كه ترجمه‏اش چنين است).

تو براستى امين هستى،امين خدا نه دروغگو،و راستگوهستى و از روى هوا و هوس سخن نمى‏گوئى تو رسول هستى‏رسول خدا كه ما آنرا مى‏دانيم،و بر تو از سوى خداى داراى عزت‏كتابها نازل ميشود و اكنون خود قضاوت كنيد!

سران قريش در حضور ابو طالب

بارى بزرگان قريش و سران ايشان بنزد ابو طالب آمده وبصورت خير خواهى و دوستانه سخنانى گفته و در مورد جلوگيرى‏از تبليغات رسول خدا(ص)پيشنهاداتى به او دادند كه ابن هشام‏داستان را اينگونه نقل كرده و گويد:

چون سران قريش ديدند رسول خدا(ص)بكارهاى تبليغى‏خود مشغول است و ابو طالب نيز از وى حمايت مى‏كندو مانع از آن است كه كسى به او آزارى برساند...

چند تن را براى اتمام حجت‏بنزد ابو طالب فرستادند و آنهاعبارت بودند از:عتبة و شيبة پسران ربيعة،ابو سفيان‏بن حرب-كه نامش صخر بوده-ابو البخترى كه نامش‏عاص بن هشام يا عاص بن هاشم است-اسود بن مطلب،ابو جهل-كه نامش عمرو بوده،و بابو الحكم نيز مكنى بوده‏است-وليد بن مغيرة،نبيه و منبه پسران حجاج بن عامر،عاص بن وائل.

اينان بنزد ابو طالب آمده گفتند:اى ابو طالب اين‏برادر زاده‏ات بخدايان ما ناسزا گويد!از آئين ما عيبجوئى كند،دانشمندان ما را بى‏خرد و سفيه ميخواند،پدران ما راگمراه داند!اينكه يا خودت از او جلوگيرى كن و ياجلوگيرى او را بما واگذار،زيرا تو نيز همانند ما هستى و ماكفايت او را خواهيم كرد؟ابو طالب آن روز با خوشروئى وملايمت آنان را ساكت كرده و از نزدش بيرون رفتند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله همچنان بكار تبليغ دين‏اشتغال داشت و مردم را بخداى يگانه دعوت مى‏نمود تااينكه رفته رفته كار مخالفت قريش با آن حضرت بالاگرفت و نزاع و جدال ميان طرفداران آنجناب با مخالفين‏او شروع شد،و قريش نيز مردم را بر عليه آن حضرت‏تحريك مى‏كردند.

سران قريش براى بار دوم بنزد ابو طالب رفتند و بدو گفتند: اى ابو طالب تو در ميان ما مردى بزرگوار و شريف هستى وما يكبار درباره برادر زاده‏ات بنزد تو آمديم و از تو خواستيم‏جلوى او را بگيرى ولى تو بسخن ما ترتيب اثرى ندادى وبخدا سوگند طاقت ما تمام شد و بيش از اين نمى‏توانيم‏نسبت‏بپدران خود دشنام شنيده و ببزرگان ما بد بگويند، برخدايان ما عيب گيرند.اينك يا خود جلوى او را بگير يا مابا تو كارزار مى‏كنيم تا يكى از دو طرف از پاى در آيد وبهلاكت رسد و امثال اين سخنان را گفته و از نزدش بيرون‏رفتند،اين جريان بر ابو طالب گران آمد زيرا دشمنى و جداشدن قريش از او برايش سخت و مشكل بود و از آنسو نمى‏توانست رسول خدا صلى الله عليه و آله را نيز بدانان‏تسليم كند و يا دست از ياريش بكشد.

از اينرو بنزد آن حضرت فرستاده و چون پيش او بيامد بدوگفت:اى فرزند برادر اين قريشند كه بنزد من آمده و چنين‏و چنان گويند،اكنون بر جان خود و جان من نگران باش‏و كارى كه از من ساخته نيست.و طاقت آنرا ندارم بر من‏تحميل مكن.

رسول خدا صلى الله عليه و آله گمان كرد كه عمويش‏مى‏خواهد او را واگذارد و دست از يارى او بردارد از اينروفرمود:بخدا اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند وماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اينكارنخواهم كشيد تا اينكه در اين راه هلاك گردم يا اينكه‏خداوند مرا نصرت داده و بر آنان غالب آيم،سپس اشك‏در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاسته‏بطرف در رفت ابو طالب او را صدا زده گفت:فرزند برادرباز گرد،چون حضرت بازگشت ابو طالب گفت:برو وهر چه خواهى بگو كه بخدا هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت.

عمارة را بگير و محمد را بما واگذار!

ابن هشام دنباله ماجرا را اينگونه نقل كرده كه گويد:

قريش كه ديدند ابو طالب دست از يارى رسول خداصلى الله عليه و آله بر نمى‏دارد و حاضر نيست او را بدست‏آنها بسپارد،عمارة بن وليد مخزومى را كه زيباترين جوانان‏قريش و نيرومندترين آنها بود بنزد ابو طالب آورده گفتند: اى ابو طالب اين عمارة را كه در ميان جوانان قريش از همه‏نيرومندتر و زيباتر است‏بگير و بجاى او محمد را بما بده،آن محمدى كه با آئين تو و پدرانت‏بمخالفت‏برخاسته وميان قريش اختلاف و جدائى انداخته،و بدانشمندان وبزرگان ما نسبت‏سفاهت و نادانى مى‏دهد.

محمد را بما واگذار تا ما او را بقتل برسانيم و در عوض‏عمارة را بفرزندى خود بگير؟!

ابو طالب گفت:بخدا پيشنهاد زشتى بمن كرديد!آيا پسرشما را بگيرم و بزرگ كنم و فرزند خويش را بشما بسپارم‏تا او را بكشيد؟!بخدا هرگز اينكار را نخواهم كرد!

مطعم بن عدى بن نوفل گفت:اى ابو طالب بخدا سوگند قوم‏تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جائيكه مى‏توانستندسعى كردند تا آزارى بتو نرسانند ولى گويا تو نمى‏خواهى‏پيشنهاد دوستانه و سخن منصفانه ايشان را بپذيرى؟

ابو طالب گفت:اى مطعم بخدا سوگند سخنشان منصفانه‏نبود بلكه تو مى‏خواهى با اين سخن اينان را بدشمنى با من‏تحريك كنى،حال كه چنين است پس هر چه مى‏خواهى‏بكن!و بدين ترتيب كار دشمنى ميان ايشان سخت‏شد و نزاع و مخالفت آنها آشكار گرديد.

و در اينجا بود كه ابو طالب اشعارى درباره دشمنى‏مطعم بن عدى و ساير قريش گفت (8) .

سران قريش به تلاش خود ادامه مى‏دهند و...

بزرگان قريش كه ديدند از ديدار با ابو طالب نتيجه‏اى نگرفتندو او همچنان به حمايت قاطع و بيدريغ خود از رسول خدا(ص) ادامه مى‏دهد بنزد وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعه رفتند و از آنهابراى مبارزه با رسول خدا(ص)و خاموش كردن نداى حق طلبانه‏آنحضرت چاره‏جوئى كردند و پاسخى را كه شنيدند و اقدامى راكه از طرف اينان صورت گرفت ذيلا مى‏خوانيد:

وليد بن مغيرة چه گفت:

وليد بن مغيرة(پدر خالد بن وليد)از ريش سفيدان و بزرگان‏قريش بود و بلكه بگفته ابن هشام سالمندترين آنها بود (9) ،كه دركارهاى مهم و دشواريهائى كه براى آنها پيش مى‏آمد قرشيان‏نزد او مى‏آمدند و از او براى رفع مشكل و گرفتاريها استمدادميطلبيدند،و غالبا نيز راى او مشكل گشا بود،چنانچه در داستان‏تجديد بناى كعبه خوانديم كه در آغاز قريش جرئت ويران كردن‏كعبه را نداشتند تا او اقدام به اينكار كرد...

و هنگامى هم كه ميان آنها درباره نصب حجر الاسوداختلاف پديد آمد نظريه او مورد تصويب قرار گرفت و به راى اوعمل كردند و اختلاف برطرف گرديد...

و بهر صورت ابن هشام مى‏نويسد:

«قرشيان كه از ديدار با ابو طالب نتيجه‏اى‏نگرفتند و از سوى ديگر ايام حج نزديك ميشد و قريش‏نگران كار پيغمبر اكرم(ص)بودند كه باآمدن حاجيان بمكه ممكن است تبليغات آن حضرت درايشان اثر بخشد.از اينرو بنزد وليد بن مغيرة كه مرد سالمندو بزرگى در ميان قريش بود رفتند،وليد گفت:شمامى‏دانيد كه آوازه محمد در اطراف پيچيده و اكنون نيزموسم حج نزديك شده و كاروانهائى از اعراب در اين ايام‏بشهر شما مى‏آيند،درباره او سخن خود را يكجهت كنيد،و همه بيك ترتيب درباره‏اش سخن بگوئيد و چنان نباشدكه هر دسته بطورى سخن گويد؟!گفتند:هر چه تو بگوئى‏ما همگى همان را درباره محمد خواهيم گفت.

وليد- شما سخنى را انتخاب كنيد تا من هم با شماهمراهى كنم!

قريش-ما مى‏گوئيم:محمد كاهن است!

وليد- نه بخدا او كاهن نيست ما كاهنان را ديده‏ايم،ولى‏سخنان محمد بزمزمه كاهنان و اوراد آنان شباهت ندارد!

قريش-پس مى‏گوئيم:ديوانه است!

وليد- نه ديوانه هم نيست،زيرا ما ديوانگان را ديده‏ايم‏حركات و سخنان محمد بديوانگان نمى‏ماند!

قريش- مى‏گوئيم:شاعر است.

وليد- شاعر هم نيست زيرا ما انواع شعر را از رجز و هزج‏و مبسوط و غيره ديده و شنيده‏ايم ولى سخنان او شعرنيست.

قريش- پس مى‏گوئيم:ساحر است!

وليد- ساحران و سحر آنها را نيز ما ديده‏ايم و محمد ساحرهم نيست زيرا سخنان او بكار ساحران كه ريسمانى راگره مى‏زنند و سپس در آن مى‏دمند شباهت ندارد!

گفتند:پس چه بگوئيم؟

وليد گفت:

«و الله ان لقوله لحلاوة،و ان اصله لعذق و ان فرعه لجناة،و ما انتم بقائلين‏من هذا شيئا الا عرف انه باطل،و ان اقرب القول فيه لئن تقولوا ساحر جاء بقول‏هو سحر،يفرق بين المرء و ابيه و بين المرء و اخيه و بين المرء و زوجته،و بين‏المرء و عشيرته‏».

بخدا گفتارش با حلاوت است،و اصل و ريشه‏اش محكم وپا برجا است و ميوه آن پاكيزه و نيكو است،هر چه بگوئيد مردم ميدانند كه سخن شما بيهوده و باطل است،ولى باز هم از همه‏بهتر همان است كه بگوئيد:ساحر است زيرا سخنانش سحر وجادو است كه بوسيله آنها ميان پدر و پسر و برادر و زن و شوهر وفاميل و عشيره جدائى مياندازد.

قريش از نزد وليد بيرون رفته و سر راه كاروانيان نشسته و بهر كه‏برخورد مى‏كردند او را از تماس گرفتن با رسول خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بيمناكش‏مى‏ساختند.پس خداى تعالى آيات زير را درباره وليد بن مغيرة‏و سخن او نازل فرمود:

ذرنى و من خلقت وحيدا،و جعلت له،مالا ممدوداو بنين شهودا و مهدت له،تمهيدا ثم يطمع ان ازيدكلا انه كان لايتنا عنيدا سارهقه صعودا انه فكرو قدر فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر ثم نظر ثم‏عبس و بسر،ثم ادبر و استكبر فقال ان هذا الا سحريؤثر ان هذا الا قول البشر (10) .

«مرا واگذار با كسى كه او را تنها آفريدم،و برايش مالى‏بسيار و پسرانى گواه،قرار دادم و آماده ساختم برايش‏آمادگيها،سپس آرزو دارد كه زيادتر گردانم،نه چنان است او آيات ما را دشمن است زود است كه او را بعذابى‏سخت رسانيم،همانا او انديشيد و سنجيد،پس كشته شودكه چگونه سنجيد،سپس كشته شود چگونه سنجيد،پس‏بگريست‏سپس چهره درهم كشيد و روى درهم كرد آنگاه‏پشت كرده و كبر ورزيد،و گفت اين نيست مگر سحرى‏كه در رسد و نيست آن مگر گفتار بشر».

و درباره قريشيان كه نزد وليد بن مغيرة آمدند نيز اين آيات‏نازل گشت:

كما انزلنا على المقتسمين،الذين جعلوا القرآن‏عضين،فوربك لنسئلنهم اجمعين،عما كانوايعملون (11) .

«بدانسان كه فرستاديم بر قسمت كنندگان،آنانكه قرآنرابخشهائى گردانيدند،پس بپروردگارت سوگند كه ازهمكيشان بپرسيم از آنچه كه انجام ميدادند».

ابو طالب كه چنان ديد قصيده معروف خود را درباره‏جلب محبت قريش و شخصيت‏خود در ميان ايشان سرود ودر آن تذكر داده كه بهيچوجه رسول خدا صلى الله عليه و آله رابآنان تسليم نخواهد كرد،و تا پاى جان از آنحضرت دفاع‏خواهد كرد.

و از همين قصيده است‏شعر معروف ابو طالب كه درمدح رسولخدا صلى الله عليه و آله گويد:

«و ابيض يستقي الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل (12) »

عتبة بن ربيعة نزد رسول خدا(ص)ميآيد:

عتبة بن ربيعة نيز يكى از بزرگان قريش و خردمندان ايشان‏بود كه در جنگ بدر به اتفاق برادرش شيبه و پسرش وليد شركت‏جستند و هر سه بدست‏سرداران رشيد اسلام كشته شدند(بشرحى‏كه در جاى خود مذكور است)و از همان سخنان و نظرات او درجنگ بدر درايت و خردمندى او در مسائل سياسى و اجتماعى‏بخوبى روشن ميشود.

ابن هشام مى‏نويسد:

روزى عتبة كه در انجمنى از بزرگان قريش درمسجد الحرام نشسته بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيزدر گوشه ديگر نشسته بود قريش هم چنان از تبليغات‏رسولخدا صلى الله عليه و آله رنج مى‏بردند عتبة بحاضران‏گفت:اى گروه قريش خوبست من بنزد محمد بروم و بااو صحبت كنم و پيشنهاداتى باو بدهم شايد يكى را بپذيردو دست از سخنان خود بردارد؟ حاضران سخنش را پذيرفته‏و او را بنزد آنحضرت فرستادند عتبة برخاست و بنزد آن‏حضرت آمده پيش رويش نشست آنگاه عرضكرد اى فرزندبرادر (13) تو مقامت در ميان ما چنانست كه خود ميدانى چه ازنظر شرافت فاميلى و چه از جهت‏شخصيت نسبى،واينك دست‏بكار بزرگى زده‏اى دو دستگى ميان مردم‏انداخته‏اى،بزرگانشان را بنادانى و سفاهت نسبت دهى‏درباره خدايان ايشان و آئينشان عيبجوئى ميكنى،پدران‏گذشته ايشان را بكفر و بيدينى نسبت دهى! اكنون‏پيشنهادهاى مرا گوش كن شايد يكى از آنها را بپذيرى واز اينكارها دست‏بازدارى؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:اى عتبة‏پيشنهاداتت را بگو تا من گوش فرا دارم عتبه گفت:اى‏برادر زاده اگر منظورت از اين سخنان كه ميگوئى اندوختن‏ثروت و بدست آوردن مال است،ما حاضريم آنقدر براى‏تو مال و ثروت جمع‏آورى كنيم تا آنجا كه ثروت توبدارائى تمامى ما بچربد!و اگر مقصودت آن است كه‏كسب شخصيتى كنى ما حاضريم(بدون اين سخنان)تورا بزرگ خود قرار داده و هيچكارى را بدون اذن تو انجام‏ندهيم!و اگر دفت‏سلطنت و رياست است ما تو راسلطان و رئيس خود قرار مى‏دهيم،و اگر جن زده شده‏اى‏كه نمى‏توانى آنرا از خود دور سازى برايت طبيبى بياوريم‏تا تو را مداوا كند و هر چه مخارج مداواى تو شد ما از مال‏خود بپردازيم تا بهبودى يابى و امثال اين سخنان كلماتى‏گفت و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز گوش ميداد تاچون سخنش بپايان رسيد فرمود:

اى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.

حضرت فرمود:اكنون سخن مرا بشنو!عتبة گفت:بگو.

رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع بخواندن سوره‏«فصلت‏»كرد عتبة هم پنجه‏هاى خود را بر زمين نهاده وبدانها تكيه كرده و گوش ميداد،رسول خدا صلى الله‏عليه و آله اين سوره مباركه را هم‏چنان قرائت فرمود تا بآيه‏سجده رسيده سجده كرد،آنگاه برخاسته فرمود:پاسخ مراشنيدى اكنون خود دانى!

عتبة از جا برخاست و بسوى رفقاى خويش براه افتاد،قريش از دور ديدند عتبة ميآيد نگاهى بدو كرده گفتند: عتبه عوض شده،و آن عتبه كه رفت نيست چون نزديك‏شد و در انجمن ايشان نشست‏بدو گفتند:چه شد؟گفت: من سخنى شنيدم كه بخدا سوگند تاكنون نشنيده بودم، بخدا نه شعر است،نه سحر است نه كهانت و جادوگرى‏است.

اى رفقاى قرشى من بشما سخنى گويم از من بشنويد:اين‏مرد را بحال خود واگذاريد زيرا اين سخنى كه من از اوشنيدم سخن بزرگى بود و آينده مهمى دارد اكنون او رابحال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از بين بردند كه‏مقصود شما بدست ديگران انجام شده،و اگر عرب رامطيع خود ساخت‏براى شما افتخارى است،زيرا سلطنت‏و رياست او سلطنت‏شما است،و عزت او عزت شمااست،و آن هنگام شما بوسيله او بمنصب بزرگى نائل‏خواهيد شد!

حاضران باو گفتند:بخدا محمد تو را با زبان خود سحركرده!عتبة گفت:راى من اين است اكنون خوددانيد!» (14) .

مرحله جديد مبارزه رسول خدا با مشركين:

پرتو آئين مقدس اسلام روز بروز در خانه‏هاى مكه و ميان‏قبائل قريش شعاع بيشترى را روشن مى‏كرد و نور آن بجاهاى‏تازه‏اى ميافتاد،هر روزى كه مردم مكه از خواب بر ميخاستند با مرد مسلمان و يا زن مسلمان جديدى روبرو ميشدند،مشركين‏مكه در برابر اين موفقيتهائى كه نصيب پيغمبر اسلام ميشد مانندكلافه سردرگمى شده دست و پاى خود را گم كرده بودند، مى‏خواستند بهر وسيله شده مردم را از گرويدن باين دين بازدارند،بهر مسلمانى دست مى‏يافتند او را حبس كرده شكنجه‏مى‏كردند،يا اگر از اينراه نمى‏شد با مال و ثروت او را تطميع‏مى‏كردند.

همانگونه كه در گفتارهاى پيشين از نظرتان گذشت.

و چون از طريق ديدار با ابو طالب و نظر خواهى بزرگانى چون‏وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعة نيز نتيجه‏اى نگرفتند اينبار به فكرافتادند كه خودشان مستقيما بطور دسته جمعى با رسول خدا«ص‏» ديدار كرده و از راه مناظره و محاجه با آن بزرگوار شايد بتوانند اورا محكوم ساخته،و يا حداقل يك حربه تبليغاتى جديدى عليه‏آنحضرت بدست آورند و بهمين منظور تصميم به اينكار گرفتند.

و بالاخره روزى پس از اينكه خورشيد غروب كرده بودسران قبائل قريش مانند:عتبة بن ربيعة،ابو سفيان،نضر بن‏حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،زمعة بن اسود، وليد بن مغيرة،ابو جهل،عبد الله بن امية،عاص بن وائل(پدرعمرو بن عاص)نبيه،منبه،امية بن خلف...و ديگران در پشت‏خانه كعبه گرد هم جمع شده با هم گفتند:كسى را بنزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد و با او صحبت كنيد تا از اين‏پس اگر كارى نسبت‏باو انجام داديد معذور باشيد!

پس كسى را بنزد آنحضرت فرستاده گفتند:بزرگان قبيله تودر اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن گويند بنزد ايشان بيا!رسول‏خدا صلى الله عليه و آله كه پيغام آنها را شنيد گمان كرد آنهادست از مخالفت‏با آن حضرت كشيده و فكر تازه‏اى بنظرشان‏رسيده است،و چون بهدايت و رشد آنان كمال علاقه را داشت وگمراهى ايشان آن حضرت را رنج ميداد از اينرو با شتاب بانجمن‏آنان آمده در كنار ايشان نشست،آنان بدان حضرت رو كرده‏گفتند:اى محمد ما تو را در اينجا احضار كرده تا با تو راه عذر راببنديم،چون بخدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش باقوم خود مانند رفتار تو نسبت‏بما باشد:پدران ما را دشنام دهى،از دين ما عيبجوئى كنى،بخدايان ما ناسزا گوئى،بزرگان وخردمندان را بسفاهت و نادانى نسبت دهى،ميان مردم اختلاف‏انداخته‏اى!و خلاصه آنچه كار ناشايست‏بوده است انجام‏داده‏اى آيا منظورت از اين كارها چيست؟اگر اينكارها رابمنظور پيدا كردن مال و ثروتى انجام مى‏دهى ما حاضريم آن‏قدر مال و ثروت براى تو جمع كنيم كه داراترين ما شوى و اگربدنبال شخصيت و رياستى مى‏گردى ما بدون آنكه اين سخنان را بگوئى تو را بزرگ خود قرار مى‏دهيم،و اگر طالب سلطنت ومقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم،و اگر جن زده‏شده‏اى- چون ممكن است گرفتار جن شده باشى- ما اقدام‏بمداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟!

رسول خدا صلى الله عليه و آله ساكت‏بود و چون سخنان ايشان‏بپايان رسيد فرمود:اينها نيست كه شما خيال مى‏كنيد،نه آمده‏ام‏كه مال و ثروتى از شما بگيرم،و نه مى‏خواهم شخصيتى در ميان‏شما كسب كنم،نه سلطنت‏بر سر شما را مى‏جويم،بلكه خداى‏تعالى مرا برسالت‏بسوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده،و بمن دستور داده تا شما را(از عذاب او) بترسانم و(بنعمتها ولذائذ بى‏پايان آنجهان)بشارت دهم،من نيز بدين كار اقدام‏كرده سالت‏خويش را بشما ابلاغ كردم،پس اگر پذيرفتيد بهره‏دنيا و آخرت از آن شما است،و اگر نپذيرفتيد من در برابر شماصبر مى‏كنم تا خداوند ميان من و شما حكم كند...!

گفتند:اى محمد حال كه هيچكداميك از پيشنهادات ما رانپذيرفتى پس تو ميدانى كه در ميان شهرها جائى تنگ‏تر وبى‏آب و علف‏تر از شهر ما نيست و مردمى تنگدست‏تر از مانيستند، اينك از آن خدائى كه تو را برسالت‏برانگيخته‏درخواست كن تا اينكوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين ما را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق نهرها و چشمه‏ها درآن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بالخصوص قصى بن كلاب‏را كه مرد بزرگ راستگوئى بود زنده سازد تا ما از آنها بپرسيم:آياسخنان تو حق است‏يا باطل؟پس اگر آنچه ما گفتيم انجام‏دادى و آنان را زنده كردى و تصديق تو را كردند ما نيز تو راتصديق خواهيم كرد و مى‏دانيم كه مقام و منزلت تو در نزد خدازياد است،و چنانكه مى‏گوئى تو را برسالت‏برانگيخته؟ !

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:من برانگيخته نشده‏ام تاكارهائى كه شما مى‏گوئيد انجام دهم بلكه من مامورم تا آنچه‏خدا بمن دستور داده بشما ابلاغ كنم پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا وآخرت از آن شما است و گرنه صبر مى‏كنم تا خدا ميان من وشما حكم كند!

گفتند:پس از پروردگار خويش بخواه تا فرشته‏اى بهمراه توبفرستد كه گفته‏هاى تو را تصديق كند و ما را از تو باز دارد،و نيزاز او بخواه براى تو باغها و قصرها و گنجهائى از طلا و نقره قراردهد تا از تلاش روزى آسوده خاطر شوى و مانند ما براى امرارمعاش باين طرف و آنطرف نروى؟در اينصورت ما مى‏دانيم كه‏تو فرستاده خداوند هستى و نزد او فضيلت و منزلتى دارى!

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:من چنين چيزى از خدا درخواست نمى‏كنم و براى امثال اينها مبعوث نشده‏ام،ولى‏مبعوث گشته‏ام تا شما را(از عذاب)ترسانده و(بنعمتهاى ابدى) مژده دهم،(و همان است كه گفتم:)اگر پذيرفتيد بهره دنيا وآخرت از آن شما است...و گرنه صبر مى‏كنم تا خدا ميان من وشما حكم كند!

گفتند:پس پاره‏هائى از آسمان را بر ما فرود آر،چنانچه توپندارى كه اگر خدا بخواهد اينكار را خواهد كرد چون تا تو اينكاررا نكنى ما بتو ايمان نخواهيم آورد!رسول خدا صلى الله عليه و آله‏فرمود:اينكار با خدا است،اگر خواهد نسبت‏بشما انجام خواهدداد.

گفتند:اى محمد آيا خداى تو نمى‏دانست كه ما چنين‏انجمنى خواهيم كرد و چنين درخواستهائى از تو خواهيم نمود،پس چرا قبلا اين جريان را بتو اطلاع نداد و پاسخ سخنان ما را بتونياموخت،تا ما بدين ترتيب گفتار تو را بپذيريم زيرا ما با اين‏گفتارهاى تو سخنت را نمى‏پذيريم.اى محمد ما شنيده‏ايم تو ازمردى كه در شهر يمامة است و نامش رحمان است تعليم‏مى‏گيرى،و بخدا سوگند ما هرگز به رحمان ايمان نخواهيم آورد.

اى محمد ما راه عذر را بر تو بستيم و بخدا رهايت نخواهيم‏كرد تا اينكه يا تو را بهلاكت رسانيم يا تو ما را هلاك كنى!

يكى از آنها گفت:ما فرشتگان را كه دختران خدا هستندمى‏پرستيم!

ديگرى گفت:ما بتو ايمان نياوريم تا خدا و فرشتگان رارو در روى براى ما بياورى!» (15) .

سخن قريش بپايان رسيد و رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن‏مجلس برخاست.عبد الله بن ابى امية كه عمه‏زاده رسول خداصلى الله عليه و آله و مادرش عاتكه دختر عبد المطلب بود بدنبال آن‏حضرت برخاسته گفت:اى محمد!اين جماعت پيشنهاداتى بتوكردند و هيچكدام را نپذيرفتى،سپس درخواستهائى كردند تامقام و منزلت تو را در پيش خدا بدانند و در نتيجه بتو ايمان آورندآنها را هم انجام ندادى،مجددا درخواست كردند براى خودت ازخدا چيزى بخواه تا بدينوسيله برترى و فضيلت تو بر آنها معلوم‏گردد آنرا هم انجام ندادى،پس از همه اينها از تو خواستند تابرخى از آن عذابى كه آنان را از آن ميترساندى برايشان فرودآرى،اينكار را هم نكردى...عبد الله بن ابى اميه دنباله سخنان‏خود را ادامه داده گفت:بخدا من هرگز بتو ايمان نخواهم آورد تانردبانى بگذارى و بآسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آنجاباز گردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مى‏گوئى،وبخدا اگر اينكار را هم انجام دهى من گمان ندارم بتو ايمان‏آورم!

ولى بد نيست‏بدانيد كه با همه اين احوال اين عبد الله بن‏ابى امية قبل از فتح مكه به رسول

خدا ايمان آورده و مسلمان شدچنانچه در جاى خود ذكر خواهد شد.


پى‏نوشتها:

1- سيره ابن هشام ج 1 ص 265.

2- سيره ابن كثير ج 1 ص 461.

3- مرحوم علامه امينى از كتاب‏«اسنى المطالب‏»سيد احمد زينى دحلان(ص 14)نقل كرده كه گفته‏اند:اين يك شعر جزء اشعار ابو طالب نبوده و مجعول‏است(الغدير ج 7 ص 335).

4- و اين متن عبارت‏«الاصابة في معرفة الصحابه‏»است كه گويد:

«و حضر بيعة العقبه مع الانصار قبل ان يسلم و شهد بدرا مع المشركين مكرهافاسر فافتدى نفسه و افتدى ابن اخيه عقيل بن ابيطالب و رجع الى مكه فيقال انه اسلم‏و كتم قومه ذلك و صار يكتب الى النبي بالاخبار...»(الاصابة ج 2 ص 263).و در«تهذيب التهذيب‏»گويد:

«...و عن عكرمه عن ابن عباس اسلم العباس بمكه قبل بدر...»(ج 5 ص 122) و روايات ديگرى كه در كتابهاى تاريخى در اين زمينه هست و از چند جهت موردسؤال و ترديد است.

5- مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 51.بحار الانوار ج 18 ص 203.

6- اعراب زمان جاهليت در هر سال چند بازار مهم در جاهاى مختلف سرزمين حجازترتيب مى‏دادند كه يكى از آنها«بازار ذى المجاز»بوده و ذى المجاز نام جائى است‏در نزديكى عرفات.

7- شيخ طريحى در معناى جمله‏«تربت‏يديك‏»تحقيق جالبى دارد كه براى اهل‏تحقيق مراجعه بدان لازم است و ما در اينجا مناسب‏ترين معنا را بنظر خود انتخاب‏كرديم.

8- سيره ابن هشام ج 1 ص 267-268.

9- سيره ابن هشام ج 1 ص 197.

10- سوره مدثر آيات 11-25.

11- سوره حجر آيات 90-93.

12- سيره ابن هشام ج 1 ص 270-271.

13- چون عتبه فرزند ربيعه بن عبد شمس بن عبد مناف بود و نسبش در عبد مناف به‏نسب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏رسيد از اين رو آن حضرت را برادر زاده‏خطاب مى‏كند.

14- سيره ابن هشام ج 1 ص 293.

15- ترجمه سيره ابن هشام بقلم نگارنده ج 1 ص 178-180.