تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۱۳ -


انتقاد از عمر 
انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است ، علاوه بر انتقاد مشتركى كه از او و ابوبكر با جمله ((لشدما تشطرا ضرعيها)) شده است يك سلسله انتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است . على عليه السلام دو خصوصيت اخلاقى عمر را انتقاد كرده است :
اول : خشونت و غلظت او؛ عمر در اين جهت درست در جهت عكس ‍ ابوبكر بود. عمر اخلاقا مردى خشن و درشتخو و پرهيبت و ترسناك بوده است .
ابن ابى الحديد مى گويد:
اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند. ابن عباس عقيده خود را درباره مساله ((عول )) بعد از فوت عمر ابراز داشت . به او گفتند: چرا قبلا نمى گفتى ؟ گفت از عمر مى ترسيدم .
((دره عمر))يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت بود تا آنجا كه بعدها گفتند: (( دره عمر اهيب من سيف حجاج )) يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب تر بود.
عمر نسبت به زنان ، خشونت بيشترى داشت ، زنان از او مى ترسيدند. در فوت ابوبكر زنان خانواده اش مى گريستند و عمر مرتب منع مى كرد، اما زنان هم چنان به ناله و فرياد ادامه مى دادند، عاقبت عمر، ام فروه خواهر ابوبكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانه اى بر او نواخت زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند.
(دوم :) ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد انتقاد واقع شده شتابزدگى در راءى و عدول از آن و بالنتيجه تناقض گوئى او بود، مكرر راءى صادر مى كرد و بعد به اشتباه خود پى مى برد و اعتراف مى كرد.
داستانهاى زيادى در اين مورد هست . جمله :
(( كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال . ))
همه شما از عمر فقيه تريد حتى خداوندان حجله .
در چنين شرائطى از طرف عمر بيان شده است . هم چنين جمله :
(( لولا على لهلك عمر.))
اگر على نبود عمر هلاك شده بود.
كه گفته اند هفتاد بار از او شنيده شده است . در مورد همين اشتباهات بود كه على او را واقف مى كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت كه تاريخ ، سخت آن را تاءييد مى كند، مورد انتقاد قرار مى دهد، يعنى خشونت زياد او به حدى كه همراهان او از گفتن حقائق بيم داشتند و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه .
درباره قسمت اول مى فرمايد:
(( فصيرها فى حوزه خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها...فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم ، و ان اسلس لها تقحم .)) (401)
يعنى ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب رساندن هايش شديد و تماس با او دشوار بود... آنكه مى خواست با او همكارى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد، اگر مهارش را محكم بكشد بينى اش را پاره مى كند و اگر سست كند، به پرتگاه سقوط مى نمايد.
و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه سپس عذرخواهى او مى فرمايد:
(( و يكثر العثار فيها، و الاعتدار منها.)) (402)
لغزشهايش و سپس پوزش خواهى اش از آن لغزشها فراوان بود.
در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم از خليفه اول و دوم تنها در خطبه شقشقيه كه فقراتى از آن نقل كرديم نه طور خاص ياد و انتقاد شده است . در جاى ديگر هست يا به صورت كلى است و يا جنبه كنائى دارد، مثل آنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره به مساله فدك مى كند.
و يا در نامه 62 مى گويد: باور نمى كردم كه عرب اين امر را از من برگرداند، ناگهان متوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند و يا در نامه 28 كه در جواب معاويه نوشته و مى گويد: اين كه مى گوئى مرا به زور وادار به بيعت كردند نقصى بر من وارد نمى كند، هرگز بر يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خودش در شك و ريب نباشد.
در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره 226 جمله هائى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان ((فلان )) از او ياد شده است . شراح نهج البلاغه درباره اين كه مردى كه مورد ستايش على واقع شده كيست ، اختلاف دارند. غالبا گفته اند: مقصود عمر بن الخطاب است كه يا به صورت جد و يا به صورت تقيه ادا شده است و برخى مانند قطب راوندى گفته اند: مقصود يكى از گذشتگان صحابه از قبيل عثمان بن مظعون و غيره است . ولى ابن ابى الحديد به قرينه نوع ستايشها كه مى رساند از يك مقام متصدى حكومت ، ستايش شده است ، زيرا سخن از مردى است كه كجى ها را راست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر گذشتگان صحابه قابل انطباق نيست ؛ مى گويد: قطعا جز عمر كسى مقصود نبوده است .
ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه :
در فوت عمر زنان مى گريستند دختر ابى حثمه چنين ندبه مى كرد:
(( اقام الاود و ابراء العمد، امات الفتن و احيا السنن ، خرج نقى الثوب بريئا من العيب .))
آنگاه طبرى از مغيرة بن شعبه نقل مى كند:
كه پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم . على بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى چكيد و خود را در جامه اى پيچيده بود و مثل اين كه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد. گفت : دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت : لقد قوم الاود...
ابن ابى الحديد اين داستان را مؤ يد نظر خودش قرار مى دهد كه جمله هاى نهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است .
ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر، غير از طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده اند و آن اين كه على پس از آنكه بيرون آمد و چشمش ‍ به مغيره افتاد به صورت سؤ ال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن ستايشها را كه از عمر مى كرد، راست مى گفت ؟
على هذا جمله هاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاءييدى از ايشان است نسبت به گوينده اصلى كه زنى بوده است و سيد رضى رحمة الله كه اين جمله ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است .
انتقاد از عثمان  
ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است ، علت آن روشن است عثمان در جريانى كه تاريخ آن را فتنه بزرگ ناميد و خود خويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند، كشته شد و مردم بلافاصله دور على عليه السلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا مسائلى را براى حضرتش در دوره خلافت به وجود آورد.
از طرفى ، داعيه داران خلافت ، شخص او را متهم مى كردند كه در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع و موقف خويش را در حادثه قتل عثمان روشن سازد، و از طرف ديگر، گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريده بودند و قدرتى عظيم به شمار مى رفتند جزو ياران على عليه السلام بودند، مخالفان على از او مى خواستند آنان را تسليم كند تا به جرم قتل عثمان قصاص كنند و على عليه السلام مى بايست اين مساءله را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد.
به علاوه ، در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در محاصره قرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش بدهد يا استعفا كند، يگانه كسى كه مورد اعتماد طرفين و سفير فى ما بين بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خود به طرف ديگر مى گفت ، على بود.
از همه اينها گذشته ، در دستگاه عثمان فساد زيادترى راه يافته بود و على عليه السلام بر حسب وظيفه نمى توانست در زمان عثمان و يا در دوره بعد از عثمان درباره آنها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد. اينها مجموعا سبب شده كه ذكر عثمان بيش از ديگران در كلمات على عليه السلام بيايد.
در نهج البلاغه مجموعا 16 نوبت درباره عثمان بحث شده كه بيشتر آنها درباره حادثه قتل عثمان است . در پنج مورد على خود را از شركت در قتل جدا تبرئه مى كند و در يك مورد طلحه را كه مساءله قتل عثمان را بهانه اى براى تحريك عليه على عليه السلام قرار داده بود شريك در توطئه عليه عثمان معرفى مى نمايد. در دو مورد معاويه را كه قتل عثمان را دستاويز براى توطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على قرار داده و اشك تمساح مى ريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از كشندگان خليفه مظلوم به نفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مى كرد سخت مقصر مى شمارد.
از مجموع (403) سخنان على عليه السلام در نهج البلاغه بر مى آيد كه بر روش ‍ عثمان سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابيون را ذى حق مى دانسته است . در عين حال قتل عثمان را در مسند خلافت به دست شورشيان با مصالح كلى اسلامى منطبق نمى دانسته است . پيش از آنكه عثمان كشته شود على اين نگرانى را داشته است و به عواقب وخيم آن مى انديشيده است .
اين كه جرائم عثمان در حدى بود كه او را شرعا مستحق قتل كرده بود يا نه و ديگر اين كه آيا موجبات قتل عثمان را بيشتر اطرافيان خود او به عمد يا به جهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر انقلابيون بستند، يك مطلب است و اين كه قتل عثمان به دستور شورشيان در مسند خلافت به مصلحت اسلام و مسلمين بود يا نبود، مطلب ديگر است .
از مجموع سخنان على عليه السلام بر مى آيد كه آن حضرت مى خواست عثمان راهى را كه مى رود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد. و در صورت امتناع ، انقلابيون او را بر كنار و احيانا حبس كنند و خليفه اى كه شايسته است روى كار بيايد، آن خليفه كه مقام صلاحيت دار است بعدها به جرائم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد.
لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون تاءييد كرد. تمام كوشش على در اين بود كه بدون اين كه خونى ريخته شود خواسته هاى مشروع انقلابيون انجام شود، يا عثمان خود عليه روش گذشته خود انقلاب كند و يا كنار رود و كار را به اهلش بسپارد. على درباره دو طرف اين چنين قضاوت كرد:
(( استاثر فاساء الاثره ، و جزعتم فاءساتم الجزع .)) (404)
يعنى عثمان روش مستبدانه پيش گرفت ، همه چيز را به خود و خويشاوندان خود اختصاص داد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون نيز بيتابى كرديد و بد بيتابى كرديد.
آنگاه كه به عنوان ميانجى ، خواسته هاى انقلابيون را براى عثمان مطرح كرد، نگرانى خود را از اين كه عثمان در مسند خلافت كشته شود و باب فتنه اى بزرگ براى مسلمين باز شود به خود عثمان اعلام كرد. به او فرمود: (405)
(( و انى انشدك الله الا تكون امام هذه الامه المقتول ، فانه كان يقال : يقتل فى هذه الامه امام يقتح عليها القتل و القتال الى يوم القيمه ، و يلبس امورها عليها، و يبث الفتن فيها... فلا تكونن لمروان سيقه يسوقل حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر.)) (406)
فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم كه بپرهيز از اين كه تو آن خليفه مقتول امت باشى كه كشته شدن او در كشت و كشتار داخلى را به روى اين امت باز مى كند و اين در، هرگز بسته نخواهد شد و دائما منشاء فتنه ها خواهد شد. بعد فرمود: تو در اين سن و در آخر عمر چرا وسيله و آلت دست كسى مانند مروان حكم شده اى ؟
عثمان در جواب گفت :
(( كلم الناس فى ان يوجلونى حتى اخرج اليهم من مظالهم .))
گفت : از مردم بخواه به من مهلت بدهند، من خواسته هاى آنها را به آنها مى دهم .
امام فرمود:
مهلتى لازم نيست ، آنهايى كه در مدينه هستند كه مهلت لازم ندارند، آنها هم كه در نقاط مى باشند مهلتشان همين است كه دستور تو به آنها ابلاغ شود.
ولى بعد مروان و ديگران آمدند و به عثمان گفتند: اگر جواب مثبت به خواسته هاى مردم بدهى مردم جرى مى شوند و كار تو مشكلتر خواهد شد. مروان گفت :
(( و الله لاقامه على خطيئة تستغفر الله منها اجمل من توبه تخوف عليها.))
يعنى ادامه تو بر گناه و بعد استغفار كردن ، از توبه اى كه روى تهديد مردم و تسليم به خواسته هاى مردم باشد بهتر است .
همان طور(407) كه قبلا از خود مولى نقل كرديم ، آن حضرت در زمان عثمان رو در روى او و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مى كرده است . هم چنان كه بعد از در گذشت عثمان نيز انحرافات او را همواره ياد مى كرده است و از اصل : ((اذكروا موتاكم بالخير)) كه گفته مى شود سخن معاويه است و به نفع حكومتها و شخصيتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه سابقه شان با مردنشان لوث شود تا براى نسلهاى بعدى درسى و براى حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد پيروى نكرده است . اينك موارد انتقاد.
موارد انتقاد از عثمان 
1. در خطبه 128 جمله هائى كه على عليه السلام در بدرقه ابوذر هنگامى كه از جانب عثمان به ربذه تبعيد مى شد، فرموده است . در آن جمله ها كاملا حق را به ابى ذر معترض و منتقد و انقلابى مى دهد و او را تاءييد مى كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى فرمايد.
2. در خطبه 30 جمله اى است كه قبلا نقل شد: (( استاثر فاساء الاثره )) (408) عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود و خويشاوندان خويش را بر افراد امت ، پيش گرفت و به شكل بسيارى بدى رفتار كرد.
3. عثمان مرد ضعيفى بود، از خود اراده نداشت خويشاوندانش ، مخصوصا مروان حكم كه تبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير عثمان شد، سخت بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى خواست مى كردند. على عليه السلام اين قسمت را انتقاد كرد و رو در روى عثمان فرمود:
(( فلا تكونن لمروان سيقه يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر.)) (409)
تو اكنون در باشكوه ترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان رسيده است با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.
4. على مورد سوءظن عثمان بود، عثمان وجود على را در مدينه مخل و مضر به حال خود مى ديد، از(410) حضرت خواهش كرد كه مدتى مدينه را ترك كند و در خارج مدينه در ((ينبع ))(411) بسر ببرد كه مردم او را نبينند و او را فراموش كنند. حضرت قبول كرد. بعد دو مرتبه خود عثمان حضرت را احضار كرد، چون ديد يگانه كسى كه مى تواند مردم را نصيحت كند و بين او و مردم سفير باشد و مردم به او اعتماد دارند آن حضرت است . باز هم حضرت قبول كرد و آمد.
مكرر اعتراضات و خواسته هاى مردم را به عثمان مى گفت و جواب مى گرفت و مكرر پيشنهادهاى خيرخواهانه اى به عثمان كرد كه اگر قبول مى كرد كشته نمى شد؛ ابتدا قبول مى كرد و بعد اطرافيان فاسدش راءيش را مى زدند، تنها ((نائله )) زن عثمان بود كه به او مى گفت : حرف كسى غير از على بن ابيطالب را قبول نكن ، ولى مروان حكم و ديگران كه دور عثمان را گرفته بودند به افكار او تسلط داشتند و نمى گذاشتند پيشنهاد اميرالمؤ منين عليه السلام را بپذيرند.
بار ديگر عثمان ديد مردم كه على را مى بينند زمزمه زمامدارى آن حضرت را مى كنند. باز هم به وسيله عبدالله بن عباس براى آن حضرت پيغام فرستاد و خواهش كرد كه از مدينه خارج شود؛ اين بود كه حضرت با عبدالله بن عباس از اين روش عثمان كه يك روز مى گويد: از مدينه خارج شو و يك روز مى گويد: برگرد، شكايت مى كند و مى فرمايد:
(( يا ابن عباس ، ما يريد عثمان الا ان يبعلى جملا ناضحا بالغرب : اقبل و ادبر! بعث الى ان اخرج ، ثم بعث الى ان اقدم ، ثم هو الان يبعث الى ان اخرج ! واللّه لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون اثما.)) (412)
فرمود: ابن عباس ! عثمان مرا ملعبه قرار داده ، يك روز دستور خروج مرا از مدينه مى دهد و يك روز ديگر خودش بدون آنكه من اظهار ميل كنم به من مى گويد برگرد؛ حالا باز دو مرتبه پيغام مى فرستد كه چندى مدينه نباش ؛ به خدا قسم آن قدر از عثمان حمايت كردم كه مى ترسم گناهكار باشم .
5. از همه (413) شديدتر آن چيزى است كه در خطبه شقشقيه آمده است :
(( الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه ، بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو اءبيه يخصمون مال اللّه خضمة الابل نبتة الربيع ، الى ان انتكث عليه فتله ، و اجهز عليه عمله ، و كبت به بطنته .)) (414)
تا آنكه سومين آن گروه به پا خاست آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش ، خويشاوندان وى نيز قدم علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارى را مى خورد، خوردن گرفتند تا آنگاه كه رشته اش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم پرستى ، او را به سر در آورد.
ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى گويد:
اين تعبيرات از تلخ ‌ترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجوآميزترين شعر عرب است شديدتر است .
شعر معروف حطيئه اين است :
 

(( دع المكارم لاترحل لبغيتها
 
واقعد فانك الطاعم الكاسى ))
 
سكوت تلخ على (ع )(415)  
مقصود از سكوت ، ترك قيام و دست نزدن به شمشير است ، و الا چنان كه قبلا گفته ايم ، على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد.
على از اين سكوت به تلخى ياد مى كند و آن را جانكاه و مرارت بار مى خواند:
(( و اءغضيت على القذى ، و شربت على الشجى ، و صبرت على اءخذ الكظم و على اءمر من (طعم ) العلقم .)) (416)
خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم ، استخوان در گلويم گير كرده بود و نوشيدم ، گلويم فشرده مى شد و تلخ ‌تر از حنظل در كامم ريخته بود و صبر كردم .
سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار و بيچارگى ، يعنى او از ميان دو كار بنا به مصلحت يكى را انتخاب كرد كه شاق تر و فرساينده تر بود، براى او آسان بود كه قيام كند و حداكثر آن بود كه به واسطه نداشتن يار و ياور، خودش و فرزندانش شهيد شوند، شهادت آرزوى على بود و اتفاقا در همين شرائط است كه جمله معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابوسفيان فرمود:
(( والله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى اءمه .)) (417)
به خدا سوگند كه پسر ابوطالب مرگ را بيش از طفل پستان مادر دوست مى دارد.
على بااين بيان به ابوسفيان و ديگران فهماند كه سكوت من از ترس مرگ نيست ، از آن است كه قيام و شهادت در اين شرائط بر زبان اسلام است نه به نفع آن .
على خود تصريح مى كند كه سكوت من حساب شده بود، من از دو راه آن را كه به مصلحت نزديكتر بود انتخاب كردم :
(( وطفقت اءرتاى بين اءن اءصول بيد جذاء اءو اءصبر على طخية عمياء، يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها مؤ من حتى يلقى ربه ، فراءيت اءن الصبر على هاتى اءحجى ، فصبرت و فى العين قذى ، و فى الحلق شجى .)) (418)
در انديشه فرو رفتم كه ميان دو راه ، كدام را برگزينم ؟ آيا با كوته دستى قيام كنم يا بر تاريكيى كور صبر كنم ، تاريكيى كه بزرگسال در آن فرتوت مى شود و تازه سال پير مى گردد و آن مؤ من در تلاشى سخت تا آخرين نفس واقع مى شود، ديدم صبر بر همين حالت طاقت فرسا، عاقلانه تر است پس صبر كردم در حالى كه خارى در چشم و استخوانى در گلويم بود.
اتحاد اسلامى 
طبعا هر كس مى خواهد بداند آنچه على عليه السلام درباره آن مى انديشيد، آنچه على عليه السلام نمى خواست آسيب ببيند، آنچه على عليه السلام آن اندازه برايش اهميت قائل بود كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود؟ حدسا بايد گفت : آن چيز وحدت صفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است ، مسلمين قوت و قدرت خود را كه تازه داشتند به جهانيان نشان مى دادند مديون وحدت صفوف و اتفاق كلمه خود بودند، موفقيت هاى محيرالعقول خود را در سالهاى بعد نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند، على القاعده به خاطر همين مصلحت ، سكوت و مدارا كرد.
اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله ، دورنگرى و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خويش مسلط و نسبت به اسلام وفادار و متفانى باشد كه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند كه پايانش ‍ محروميت و خرد شدن خود او است ؟!
بلى باور كردنى است ، شخصيت خارق العاده على در چنين مواقعى روشن مى گردد، تنها حدس نيست على شخصا در اين موضوع بحث كرده و با كمال صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيست بيان كرده است ، مخصوصا در دوران خلافت خودش آنگاه كه طلحه و زبير نقض ‍ بيعت كردند و فتنه داخلى ايجاد نمودند، على مكرر وضع خود را بعد از پيغمبر با اينها مقايسه مى كند و مى گويد: من به خاطر پرهيز از تفرق كلمه مسلمين از حق مسلم خودم چشم پوشيدم و اينان با اين كه به طوع و رغبت بيعت كردند، بيعت خويش را نقض كردند، و پرواى ايجاد اختلاف در ميان مسلمين را نداشتند.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه 119 از عبدالله بن جناده نقل مى كند كه گفت :
روزهاى اول خلافت على ، در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم ، در مكه عمره بجا آوردم و به مدينه آمدم ، داخل مسجد پيغمبر شدم ، مردم براى نماز اجتماع كردند، على در حالى كه شمشير خويش را حمايل كرده بود بيرون آمد و خطابه اى ايراد كرد. در آن خطابه پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا چنين فرمود: پس از وفات رسول خدا، ما خاندان ، باور نمى كرديم كه امت در حق ما طمع كند اما آنچه انتظار نمى رفت واقع شد، حيق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازارها قرار گرفتيم ، چشمهائى از ما گريست و نارحتى ها به وجود آمد.
(( و ايم الله مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم عليه .))
به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود رفتار ما با آنان طور ديگر بود.
آنگاه سخن را درباره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود: اين دو نفر با من بيعت كردند ولى بعد بيعت خويش را نقض كردند، عايشه را برداشته با خود به بصره بردند تا جماعت شما مسلمين را متفرق سازند.
ايضا از كلبى نقل مى كند:
على قبل از آنكه به سوى بصره برود در يك خطبه فرمود: قريش پس از رسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.
(( فرايت ان الصبر ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثوا عهد بالاسلام والدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى و هن و يعكسه اقل خلق .))
ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است ، مردم تازه مسلمانند و دين مانند مشكى كه تكان داده مى شود كوچكترين سستى آن را تباه مى كند و كوچكترين فردى آن را وارونه مى نمايد.
آنگاه فرمود: چه مى شود طلحه و زبير را؟ خوب بود سالى و لااقل چند ماهى صبر مى كردند و حكومت مرا مى ديدند آنگاه تصميم مى گرفتند، اما آنان طاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه خداوند حقى براى آنها قرار نداده ، با من به كشمكش پرداختند.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مى كند:
در داستان شورا چون عباس مى دانست كه نتيجه چيست از على خواست كه در جلسته شركت نكند اما على با اين كه نظر عباس را از لحاظ نتيجه تاءييد مى كرد پيشنهاد را نپذيرفت . و عذرش اين بود (( انى اكره الخلاف )) من اختلاف را دوست نمى دارم ، عباس گفت : (( اذا ترى ما تكره )) يعنى بنابراين با آنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد.
در جلد دوم ذيل خطبه 65 نقل مى كند:
يكى از فرزندان ابولهب اشعارى مبتنى بر فضليت و ذى حق بودن على و بر ذم مخالفانش سرود، على او را از سرودن اين گونه اشعار كه در واقع نوعى تحريك و شعار بود نهى كرد و فرمود: (( سلامة الدين احب الينا من غيره )) براى ما سلامت اسلام و اين كه اساس اسلام باقى بماند كه از هر چيز ديگر محبوب تر و باارج تر است .
از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است . در سه مورد از نهج البلاغه اين تصريح ديده مى شود:
1. در جواب ابوسفيان آنگاه كه آمد و مى خواست تحت عنوان حمايت از على عليه السلام فتنه به پا كند فرمود:
(( شقوا اءمواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ، و ضعوا عن تيجان المفاخرة (419) .))
امواج درياى فتنه را با كشتى هاى نجات بشكافيد، از راه خلاف و تفرقه دورى گزينيد و نشانه هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد.
2. در شوراى 6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبدالرحمن بن عوف فرمود:
(( قد علمتم اءنى احق الناس بها من غيرى ، و واللّه لا سلمن ما سلمت امور المسلمين ، و لم يكن فيها جور الا على خاصة .)) (420)
شما خود مى دانيد من از همه براى خلافت شايسته ترم به خدا سوگند مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتى نخواهم كرد.
3. آنگاه كه مالك اشتر از طرف على عليه السلام نامزد حكومت مصر شد آن حضرت نامه اى براى مردم مصر نوشت (اين نامه غير از دستورالعملى مطولى است كه معروف است ) در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى كند تا آنجا كه مى فرمايد:
(( فاءمسكت يدى حتى راءيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام ، يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم الاسلام و اهله اءن ارى فيه ثلما او هدما، تكون المصيبة به على اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل .)) (421)
من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند (مرتد شدند؛ اهل رده ) و مردم را به محو دين محمد دعوت مى كنند، ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس ، اسلام و مسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافت بسى بيشتر است .
دو موقف ممتاز 
على عليه السلام در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى كند و موقف خود را در اين دو مورد، ممتاز و منحصر به فرد مى خواند يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير، تصميمى گرفته كه كمتر كسى در جهان در چنان شرائطى مى تواند چنان تصميمى بگيرد. على در يكى از اين دو مورد حساس ، سكوت كرده است و در ديگرى قيام ، سكوتى شكوهمند و قيام شكوهمندتر، موقف سكوت على همين است كه شرح داديم .
سكوت و مدارا در برخى شرائط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى خواهد. مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است ، هرگز به دشمن پشت نكرده و پشت دلاوران از بيمش مى لرزد، اوضاع و احوالى پيش مى آيد كه مردمى سياست پيشه از موقع حساس استفاده مى كنند و كار را بر او تنگ مى گيرند تا آنجا كه همسر بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى دهد و مى گويد:
پسر ابوطالب چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند اكنون در برابر مردمى ضعيف ، سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روز را نمى ديدم .
على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج مى شود، اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم ، مصلحت چيز ديگر است . تا آنجا كه زهرا را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: (( حسبى اللّه و نعم الوكيل ))
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 215، اين داستان معروف را نقل مى كند:
روزى فاطمه (ع )، على عليه السلام را دعوت به قيام مى كرد، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند شد كه (( اشهد ان محمد رسول اللّه )) ، على عليه السلام به زهرا فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ فرمود: نه ، فرمود: سخن من جز اين نيست .
اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مى بالد و مى گويد: احدى ديگر جراءت چنين كارى را نداشت قيام در برابر خوارج بود. (اين مطلب را در بحث خوارج به طور مبسوط مورد بررسى قرار خواهيم داد.)
گفتار دوم : به حكومت رسيدن حضرت على (ع ) 
بيعت با على (ع )(422)  
پس از آشفتگى خلافت اسلامى در زمان عثمان و برقرارى نظام طبقاتى جاهلى روز به روز(423) بر مشكلات امر افزوده شد تا عثمان كشته شد؛ مردم مدينه آنهايى كه از دست مظالم عمال و حكام گذشته به تنگ آمده بودند بالاتفاق از كوچك (424) و بزرگ ، زن و مرد؛ پير و جوان ؛ عرب و غير عرب ، به در خانه على عليه السلام هجوم آوردند و يك صدا اعلام كردند. يگانه شخصيت لايق خلافت اسلامى اوست و او بايد خلافت را بپذيرد. به قدرى (425) اصرار و ازدحام و اظهار رضايت كردند كه خودش مى فرمايد: چيزى نمانده بود فرزندانم زير دست و پاى مردم پامال شوند. در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد:
(( و بسطتم يدى فكففتها، و مددتموها فقبضتها، ثم تداككتم على تداك الابل الهيم على حياضها يوم وردها، حتى انقطعت النعل ، و سقط الرداء، و وطى الضعيف ، و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان ابتهج بها الصغير، و هدج اليها الكبير، و تحامل نحوها العليل ، و حسرت اليها الكعاب (426) .))
شما دست بيعت دراز مى كرديد و من به علامت اكراه دست خود را پس ‍ مى كشيدم ، شما دست خود را براى بيعت باز مى كرديد و من ، به عكس ، به علامت امتناع از قبول ، دست خود را مى بستم . ولع و تشنگى نشان داديد مانند شتران تشنه كه به آب مى رسند، ازدحام به قدرى بود كه كفشها از پاها و رداها از دوشها افتاد، ضعفا پامال شدند، مردم مدينه و كسانى كه حاضر به بيعت بودند آن قدر اظهار خوشحالى و بهجت كردند تا آنجا كه كودكان به پيروى از بزرگان غرق در شادى بودند، پيران شكسته و سالخورده با كمال ضعف و ناتوانى آمدند كه بيعت كنند، بيماران با مشقت فراوان از بستر بيمارى به خاطر بيعت حركت كردند و آمدند، حتى زنان و دختران براى بيعت كردن سر از پا نمى شناختند.
وقتى كه (427) اميرالمؤ منين خليفه شد، افراد مى آمدند براى تبريك گفتن ؛ يك تبريكى هم جناب صعصعه (428) گفته . ايستاد و خطاب به اميرالمؤ منين گفت :
(( زينت الخلافة و ما زانتك ، و رفعتها و ما رفعتك ، و هى اليك احوج منك اليها.(429) ))
اين سه چهار جمله ارزش ده ورق مقاله را دارد. گفت :
على ! تو كه خليفه شدى ، خلافت به تو زينت نداد، تو به خلافت زينت بخشيدى ، خلافت تو را بالا نبرد، تو كه خليفه شدى مقام را بالا بردى . على ! خلافت به تو بيشتر احتياج داشت تاتو به خلافت .
يعنى على ! من به خلافت تبريك مى گويم كه امروز نامش روى تو گذاشته شده ، به تو تبريك نمى گويم كه خليفه شدى . به خلافت تبريك مى گويم كه تو خليفه شدى ، نه به تو كه خليفه شدى . از اين بهتر نمى شود گفت .

 

next page

fehrest page

back page