تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۵ -


پيامبر در عصر جاهليت (127)  
سوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران اكرم يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد...
(الف .) در همه آن چهل سال قبل از بعثت ، در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرست بود، او هرگز بتى را سجده نكرد. البته عده قليلى بوده اند معروف به ((حنفا)) كه آنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اين كه از اول تا آخر عمرشان ، بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار، كار غلطى است و از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيجى شدند. اما پيغمبر اكرم در همه عمرش ، از اول كودكى تا آخر، هرگز اعتنائى به بت و شجده بت نكرد. اين ، يكى از مشخصات ايشان است .
ب .(128) پيش از بعثت ، براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد، يك سفر تجارتى به شام انجام داد. در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانت درستكارى اش روشن شد. او در ميان مردم آن چنان به درستى شهره شده بود كه لقب ((محمد امين )) يافته بود. امانتها را به او مى سپردند.
پس از بعثت نيز قريش با همه دشمنى اى كه با او پيدا كردند، باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند؛ از همين رو پس از هجرت به مدينه ، على عليه السلام را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند.
در بسيارى (129) از كارها به عقل او اتكا مى كردند. عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مشهور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود: آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد، همه گفتند: ابدا، ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم .
يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است ، اين است كه وقتى خانه خدا را خراب كردند (ديوارهاى آن را برداشتند) تا دو مرتبه بسازند، حجرالاسود را نيز برداشتند. هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آن را نصب كنند، اين قبيله مى گفت : من بايد نصب كنم ، آن قبيله مى گفت : من بايد نصب كنم ، و عن قريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهد. پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اى حل كرد. قضيه ، معروف است ، ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم .
پ .(130) در خانواده مهربان بود. نسبت به همسران خود هيچ گونه خشونتى نمى كرد، و اين برخلاف خلق و خوى مكيان بود. بدزبانى برخى از همسران خويش را تحمل مى كرد تا آنجا كه ديگران از اين همه تحمل رنج مى بردند. او به حسن معاشرت با زنان توصيه و تاءكيد مى كرد و مى گفت : همه مردم داراى خصلتهاى نيك و بد هستند؛ مرد نبايد تنها جنبه هاى ناپسند همسر خويش را در نظر بگيرد و همسر خود را ترك كند؛ چه هرگاه از يك خصلت او ناراحت شود خصلت ديگرش مايه خشنودى اوست و اين دو را بايد با هم به حساب آورد.
او با فرزندان و با فرزندزادگان خود فوق العاده عطوف و مهربان بود؛ به آنها محبت مى كرد؛ آنها را روى دامن خويش مى نشاند، بر دوش خويش سوار مى كرد؛ آنها را مى بوسيد و اينها همه بر خلاف خلق و خوى رايج آن زمان بود. روزى در حضور يكى از اشراف ، يكى از فرزندزادگان خويش حضرت مجتبى عليه السلام را مى بوسيد؛ آن مرد گفت : من دو پسر دارم و هنوز حتى يك بار هيچ كدام از آنها را نبوسيده ام . فرمود:
(( من لا يرحم لا يرحم .(131) ))
كسى كه مهربانى نكند رحمت خدا شامل حالش نمى شود.
نسبت به فرزندان مسلمين نيز مهربانى مى كرد. آنها را روى زانوى خويش ‍ نشانده ، دست محبت بر سر آنها مى كشيد. گاه مادران ، كودكان خردسال خويش را به او مى دادند كه براى آنها دعا كند.
ت .(132) مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساس تاءييدات الهى است .
پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت ، از كودكى خودش فرمود. از جمله فرمود: من در كارهاى اينها شركت نمى كردم ... گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تاءييد مى كند. مى گويد: من هفت سالم بيشتر نبود، عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مكه بود، عمارتى مى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمك دادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند. من هم مى رفتم همين كار را مى كردم . آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند، دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عورت مى شد. من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم ، مثل اين كه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت ، حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم ، با اين كه كودكى هفت ساله بودم .(133)
ث .(134) از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان ، به اصطلاح متكلمين ((ارهاصات )) است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مى آيد رؤ ياهاى فوق العاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مى گويد: من خوابهايى مى ديدم كه (( ياتى مثل فلق الصبح )) مثل فجر، مثل صبح صادق ، صادق و مطابق بود؛ اين چنين خوابهاى روشن مى ديدم . چون بعضى از رؤ ياها از همان نوع وحى و الهام است ، نه هر رؤ يايى ، نه رؤ يايى كه از معده انسان برمى خيزد، نه رؤ يايى كه محصول عقده ها، خيالات و توهمان پيشين است . جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دوران قبل از رسالت طى مى كرد، ديدن رؤ ياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد؛ چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست ، پراكنده است ، و گاهى خواب روشن است ولى تعبيرش صادق نيست ؛ اما گاه خواب در نهايت روشنى است ، هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد، و بعد هم تعبرش در نهايت وضوح و روشنايى است .
(ج .) از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت ، اين است كه عرض كرديم تا سن بيست و پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت كرد.
(چ .) پيغمبر فقير بود، از خودش (چيزى ) نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود هم يتيم بود، هم فقير و هم تنها. يتيم بود، خوب معلوم است ، بلكه به قول ((نصاب )) لطيم هم بود يعنى پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند. فقير بود، براى اين كه يكى شخص سرمايه دارى نبود، خودش شخصا كار مى كرد و زندگى مى نمود و تنها بود... (چون ) پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش ... همفكر نداشت .
بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائله تشكيل داده است ، كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مى آورد در خانه خودش . كودك ، على بن ابى طالب (135) است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود، يعنى تا حدود دوازده سالگى اين كودك ، مصاحب و همراهش فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقت همفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد، غير از اين كودك نيست . خود على عليه السلام نقل مى كند كه من بچه بودم ، پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت ، مرا روى دوش ‍ خود سوار مى كرد و مى برد.
(ح .) در بيست و پنج سالگى ، معنى خديجه (136) از او خواستگارى مى كند. البته مرد بايد خواستگارى بكند ولى اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت و زيبايى و همه چيز حضرت رسول است ، خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايد از من خواستگارى كند. مى آيند، مى فرمايد: آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مى گويند: تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مى گويى اشراف و اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است ، خودش مى خواهد. تا بالاءخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد...
آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است ، روز به روز زيادتر مى شود. ديگر اين مكه و اجتماع مكه ، گويى روحش را مى خورد. حركت مى كند تنها در كوههاى اطراف مكه (137) راه مى رود، تفكر و تدبر مى كند. خدا مى داند كه چه عالمى دارد، ما كه نمى توانيم بفهميم . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على عليه السلام كس ديگر، همراه و مصاحب او نيست .
ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه كه در شمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطى شكل است به نام كوه ((حرا)) كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور (كوه نور) خلوت مى گزيند... به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مى گزيند. يك توشه خيلى مختصر، آبى ، نانى با خودش برمى دارد و مى رود به كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نان برايش ببرد. تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند. البته گاهى فقط على عليه السلام در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على عليه السلام بوده ، اين را من الآن نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على عليه السلام بوده است .
على عليه السلام در اين وقت بچه اى است حداكثر دوازده ساله . در آن ساعتى كه بر پيغمبر اكرم وحى نازل مى شود، او آنجا حاضر است . پيغمبر يك عالم ديگرى را دارد طى مى كند. هزارها مثل ما اگر در آنجا مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى كردند ولى على عليه السلام يك دگرگونيهايى را احساس مى كند. قسمتهاى زيادى از عوالم پيغمبر را درك مى كرده است . چون مى گويد:
(( و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى . ))
من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم .
مثل شاگرد معنوى كه حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد، به پيغمبر عرض كرد: يا رسول الله ! آن ساعتى كه وحى داشت بر شما نازل مى شد، من صداى ناله اين ملعون را شنيدم . فرمود:
بله على جان ! (( انك تسمع ما اسمع وترى ما اءرى و لكنك لست بنبى )) (138)
شاگرد من ! تو آنها كه من مى شنوم ، مى شنوى و آنها كه من مى بينم ، مى بينى ولى تو پيغمبر نيستى .
خ .(139) پاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاه ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت . با اين كه تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدينه در تلاش بود، از وقت عبادتش نمى كاست . او آرامش كامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت . عبادتش به منظور طمع بهشت و يا ترس از جهنم نبود؛ عاشقانه و سپاسگزارانه بود. روزى يكى از همسرانش ‍ گفت : تو ديگر چرا آن همه عبادت مى كنى ؟ تو كه آمرزيده اى ! جواب داد: آيا يك بنده سپاسگزار نباشم ؟
بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان ، يك روز در ميان روزه مى گرفت . دهه آخر ماه رمضان بسترش به كلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يكسره به عبادت مى پرداخت ، ولى به ديگران مى گفت : كافى است در هر ماه سه روز روزه بگيريد. مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد؛ بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد.
با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيال مخالف بود؛ بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامت قرار گرفتند. مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد.
در حال انفراد، عبادت را طول مى داد؛ گاهى در حال تهجد ساعتها سر گرم بود، اما در جماعت به اختصار مى كوشيد؛ رعايت حال اضعف ماءمومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد.
د.(140) يكى از سوابق بسيار مشخص پيغمبر اكرم اين است كه امى بود، يعنى مكتب نرفته و درس نخوانده بود كه در قرآن هم از اين نكته ياد شده است . (141) نزد (142) هيچ معلمى نياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و كتابى آشنا نبوده است .
احدى از مورخان ، مسلمان يا غير مسلمان ، مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى ، چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است ، نزد كسى خواندن يا نوشتن آموخته است ، و هم چنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است .
مردم عرب ، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور كلى مردمى بى سواد بودند. افرادى از آنها كه مى توانستند بخوانند و بنويسند انگشت شمار و انگشت نما بودند. (143) عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط، اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اين صفت معروف نشود...
خاورشناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته ، اعتراف كرده اند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست . كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد:
يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اين كه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است ؛ صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود.
به عقيده من حقيقت اين است كه محمد با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگى صحرا چيزى نياموخته بود.
ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد:
ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى (رسول اكرم ) را نوشتن و خواندن آموزد در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ؛ به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند. معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد. از پس پيمبرى كاتب مخصوص داشت . مع ذلك معروف ترين و بليغ ‌ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت .
غرض (144) از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نظر در تاريخ اسلام و مشرق ، خود مسلمانان و مشرق زمينى ها شايسته ترند. نقل سخن اينان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كه اگر كوچكترين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى ماند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله در خلال سفرى كه همراه ابوطالب به شام رفت ، ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه ، برخورد كوتاهى با يك راهب به نام بحيرا(145) داشته است . اين برخورد، توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟
وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد، به طريق اولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه آشنايى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت ، از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد...
آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند. اما دوره رسالت ، آن اندازه قطعى نيست . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر است ننوشتن ايشان است ، ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى روايات شيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دوره رسالت مى خوانده اند ولى نمى نوشته اند، (146) هر چند روايات شيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند.(147) آنچه از مجموع قراين و دلايل استفاده مى شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند. (148)
در تاريخ (149) زندگى رسول اكرم جريانهايى پيش آمده كه روشن مى كند آن حضرت حتى در دوره مدينه نه مى خوانده و نه مى نوشته است . در ميان همه آنها حادثه حديبيه به علت حساسيت خاص تاريخى از همه معروفتر است و با آنكه نقلهاى تاريخى و حديثى اختلافاتى با يكديگر دارند، (150) باز هم تا حدود زيادى به روشن شدن مطلب كمك مى كند.
در (151) اسدالغابه (152) ذيل احوال تميم بن جراشه ثقفى داستانى از او نقل مى كند كه به صراحت مى فهماند پيغمبر اكرم حتى در دوره رسالت نه مى خوانده و نه مى نوشته است .
در كتب (153) تواريخ نام دبيران رسول صلى الله عليه و آله آمده است . يعقوبى در جلد دوم تاريخ در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد:
دبيران رسول خدا كه وحى ، نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند: على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان بن عفان ، عمروبن العاص ، معاوية بن ابى سفيان ، شر حبيل بن حسنه ، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مغيرة بن شعبه ، معاذبن جبل ، زيدبن ثابت ، حنظلة بن الربيع ، ابى بن كعب ، جهيم بن الصلت ، حصين النميرى .(154)
مسعودى در التنبيه و الاشراف (155) تا اندازه اى تفصيل مى دهد كه اين دبيران ، هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهد كه اين دبيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار در ميان بوده است .
دعوت از خويشاوندان (156)  
در اوائل بعثت (157) پيغمبر اكرم ، آيه (نازل شد كه ): (( انذر عشيرتك الاءقربين )) (158) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى (159) به آن معنا نكرده بودند. مى دانيم در آن هنگام ، على عليه السلام بچه اى بوده در خانه پيغمبر. (على عليه السلام از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هم داستانى دارد.) رسول اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على عليه السلام هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند. پيغمبر اعلام دعوت كرد و فرمود: من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من ماءمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد.
ابولهب كه عموى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد، عصبانى و ناراحت شد و گفت : تو ما را دعوت كردى براى اين كه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟! جار و جنجال راه انداخت و جلسه را به هم زد. پيغمبر اكرم براى بار دوم به على عليه السلام دستور تشكيل جلسه را داد. خود اميرالمؤ منين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود: هر كسى از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد، وصى ، وزير جانشين من خواهد بود. غير از على عليه السلام احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد، على عليه السلام از جا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود.
قريش و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (160)  
در زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام (161) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت . رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جمع مى شدند (آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص ) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود.
نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود: او مى گفت : دروغ مى گويد، به حرفش گوش نكنيد. رئيس يكى از قبايل خيلى با فراست بود. بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد، به قوم خودش گفت : اگر اين شخص از من مى بود لاكلت به العرب . يعنى من اين قدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود، به وسيله وى عرب را مى خوردم . او به پيغمبر اكرم گفت : من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم (بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود) به شرط اين كه تو هم به ما قولى بدهى و آن اين كه براى بعد از خودت من يا يك نفر از ما را تعيين كنى . فرمود: اين كه چه كسى بعد از من باشد، با من نيست با خداست . اين ، مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است .
مردم مدينه و رسول اكرم صلى الله عليه و آله (162)  
مردم مدينه دو قبيله بود به نام ((اوس )) و ((خزرج )) كه هميشه با هم جنگ داشتند. يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مى آيد به مكه براى اين كه از قريش استمداد كند. وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود گو اين كه در آن زمان بت خانه بود و رسم طواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت . هر كس كه مى آمد، يك طوافى هم دور كعبه مى كرد. اين شخص وقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند، ميزبانش به او گفت :
مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده ، ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجدالحرام پيدا مى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد. يك وقت سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى اختيار مى كند سحرى در سخنان او هست .
اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف كه رسول اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند. در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يك وقت چيزى نشنود. مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب كرد. (رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند.) گفت : نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مى گويند؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده ام . من آدمم ، حرفهاى او را مى شنوم . پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قران را شنيد. تمايل پيدا كرد. اين امر منشاء آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد.
بعد آمد صحبت هايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرت رسول كردند تا اين كه عده اى از اينها (به مكه ) آمدند و قرار شد در موسم حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا، در عقبه وسطى ، در يكى از گردنه هاى آنجا، رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند. در آنجا رسول اكرم فرمود: من شما را دعوت مى كنم به خداى يگانه و... و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد، من به شهر شما خواهم آمد. آنها هم قبول كردند و مسلمان شدند، كه جريانش مفصل است .
زمينه اين كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد. بعد حضرت رسول صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد. اينهايى كه ابتدا آمده بودند، عده اندكى بودند؛ به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى ، مسلمان شدند و تقريبا جو مدينه مساعد شد. قريش هم روز به روز بر سختگيرى خود مى افزودند، و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند...
جلسه دارالندوه  
((دارالندوه )) در حكم مجلس سناى مكه بوده . مكه اساسا نه از خودش ‍ حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى ، و نه تابع يك مركزى بود. يك نوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند. قرارى داشتند كه از هر قبيله اى چند نفر با شرايطى و از جمله اين كه از چهل سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشنوند و درباره مشكلاتى كه پيش مى آيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى گرفتند، ديگر مردم قريش عمل مى كردند. ((دارالندوه )) يكى از اطاقهايى بود كه در اطراف مسجدالحرام بود. الآن آن محل خراب شده و داخل مسجدالحرام است .
(در ((دارالندوه )) تشكيل جلسه دادند، كه آيه 20 از سوره قصص اشاره به آن دارد.) در آنجا پيشنهادهايى كردند، گفتند: بالاءخره بايد به يك شكلى آزادى را از محمد سلب كنيم ، يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يا لااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم ، هر جا مى خواهد برود. در اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته اند: پير مردى در اين مجلس ظاهر شد با اين كه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه بدهند و گفت من اهل نجد هستم . گفتند: اينجا جاى تو نيست . گفت : نه ، من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مى كنند صحبت و فكر دارم . بالاءخره اجازه گرفت و داخل شد. و در اخبار، وارد شده كه اين پيرمرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورت يك پير مرد مجسم شد.
به هر حال در تاريخ ، او به نام ((شيخ نجدى )) معروف شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظر شيخ نجدى تصويب شد. آن پيشنهاد كه گفتند: يك نفر را بفرستند پيغمبر را بكشد رد شد. همان شيخ نجدى گفت : اين عملى نيست . اگر شما يك نفر بفرستيد، قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند كشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مى شود و حاضر شود اين كار را انجام دهد. گفتند: او را حبس مى كنيم . گفت : حبس هم مصلحت نيست زيرا باز بنى هاشم به اعتبار اين كه به آنها برمى خورد كه فردى از آنها محبوس باشد، اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى رسد ولى ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى شوند، از نيروى مردم استمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند. پيشنهاد تبعيد شد. گفت : اين از همه خطرناكتر است . او مردى خوش صورت و خوش بيان و گيرا است . الآن به تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج دارد جذب مى كند. (يك وقت مى بينيد) رفت در ميان قبايل عرب چندين هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما.
در آخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين شكل كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند، و از بنى هشام هم يك نفر باشد (چون از بنى هاشم ، ابولهب را در ميان خودشان داشتند) و دسته جمعى او را بكشند و به اين ترتيب خونش را لوث كنند، و اگر بنى هشام ادعا كردند، مى گوييم قبيله شما هم شركت داشتند. حداكثر اين است كه به آنها ديه مى دهيم . ديه ده انسان را هم خواستند، مى دهيم .
هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله  
همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرا بكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد (همان حرفى كه به موسى گفته شد:
(( ان الملاءى تمرون بك يقتلوك فاخرج ): و اذ يمكر بك الذين كفروا ليشبتوك او يقتلوك او يخرجوك ، و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين .)) (163)
(و (ياد كن ) هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشند يا بكشند يا (از مكه ) اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبيركنندگان است .)
از مكه بيرون برو. خواستند شبانه بريزند. ابولهب كه يكى از آنها بود مانع شد. گفت : شب ريختن به خانه كسى صحيح نيست . در آنجا زن هست ، بچه هست ، يك وقت اينها مى ترسند يا كشته مى شوند. بايد صبر كنيم تا صبح شود. (باز همين مقدار وجدان و شرف داشت ) گفتند: بسيار خوب . آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى دادند، منتظر كه صبح بشود و در روشنايى بريزند خانه پيغمبر. اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين و مورخين است و در اين جهت حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه پيغمبر اكرم ، على عليه السلام را خواست و فرمود: على جان ! تو امشب بايد براى من فداكارى بكنى . عرض كرد: يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد. فرمود: امشب ، تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر مى كشى . عرض كرد: بسيار خوب .
قبلا على عليه السلام و ((هند بن ابى هاله )) آن نقطه اى كه رسول اكرم بايد بروند و در آنجا مخفى بشوند؛ يعنى غار ثور را در نظر گرفتند، چون قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه اى در كار باشد و اين دو، مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند. شب ، على عليه السلام آمد خوابيد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بيرون رفت . در بين راه كه حضرت مى رفتند به ابوبكر برخورد كردند. حضرت ابوبكر را با خودشان بردند.
در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور؛ در غرب مكه (164) و دى يك راهى است كه اگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجا نمى رود. مخصوصا راه را منحرف كردند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با ابوبكر رفتند و در آن محل مخفى شدند. قريش هم منتظر كه صبح ، دسته جمعى بريزند و اين قدر كارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته كه حضرت كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كى كشت ، بگويند هر كسى يك وسيله اى داشت و ضربه اى زد. اول صبح كه شد، اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون نرود. ناگاه كسى از جا بلند شد. نگاه كردند، ديدند على است . اين صاحبك رفيقت كجا است ؟ فرمود: مگر شما او را به من سپرده بوديد، از من مى خواهيد؟ گفتند: پس چه شد؟ فرمود: شما تصميم گرفته بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد، او هم خودش تبعيد شد. خيلى ناراحت شدند. گفتند: بريزيم همين را به جاى او بكشيم ؛ حالا خودش نيست جانشينش را بكشيم . يكى از آنها گفت : او را رها كنيم ، جوان است و محمد فريبش داده است . فرمود: به خدا قسم اگر مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم كنند، اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند. از همه تان عاقل تر و فهميده ترم .
غار ثور 
حضرت رسول صلى الله عليه و آله را تعقيب كردند. دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسيدند. ديدند اينجا اثرى كه كسى به تازگى درون غار رفته باشد نيست . عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است ، و مرغى هست و لانه او. گفتند: نه ، اينجا نمى شود كسى آمده باشد. تا آنجا رسيدند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و ابوبكر صداى آنها را مى شنيدند و همين جا بود كه ابوبكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسيد. اين آيه قرآن است ، يعنى روايت نيست . كه بگوييم فقط شيعه ها قبول دارند و سنى ها قبول ندارند. آيه اين است :
(( الا تنصروه نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا.(165) ))
يعنى اگر شما مردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مى كند هم چنان كه در داستان غار، پيغمبر را يارى كرد، در شب هجرت در حالى كه آن دو در غار بودند. ((هما)) نشان مى دهد كه غير از پيغمبر يك نفر ديگر هم بوده است كه همان ابوبكر است . (( اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا. )) (كلمه ((صاحب )) اصلا در لغت عرب يعنى همراه . حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى گويد: صاحب ). آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت : نترس ، غصه نخور، خدا با ماست . (( فاءنزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها(166) )) خداوند وقار خودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاءييد نمود. نمى گويد: هر دو را تاءييد كرد. حالا بگذريم از اين قضيه .
تا به اين مرحله رسيد، از همان جا برگشتند. گفتند: ما نفهميديم اين چطور شد؟ به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت ؟ مدتى گشتند. پيدا نكردند. سه شبانه روز يا بيشتر (167) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در همان غار به سر بردند. آن دلهاى شب كه مى شد، هند بن ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى ، و مرد بسيارى بزرگوارى است ، محرمانه آذوقه مى برد و برمى گشت . قبلا قرار گذاشته بودند مركب تهيه كنند. دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار، آنها سوار شدند و راه مدينه را پيش گرفتند.
حالا قرآن مى گويد: ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختى هايى به چه نحوى كمك و مدد كرد. آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست به كار بردند ولى نمى دانستند كه خدا اگر بخواهد، مكر او بالاتر است . (( و اذ يمكربك الذين كفروا )) و آنگاه كه كافران درباره تو مكر و حيله به كار مى برند براى اين كه يكى از سه كار را درباره تو انجام بدهند: ((ليثبتوك )) ( ((اثبات )) معنايش حبس است . چون كسى را كه حبس مى كنند در يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. ((او يقتلوك )) يا خونت را بريزند. ((او يخرجوك )) يا تبعيدت كنند. ((و يمكرون )) آنها مكر مى كنند. قريش به مكر و حيله هاى خودشان خيلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند: چنان مى كنيم كه خونش لوث بشود، ولى نمى دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده اى مشمول عنايت الهى بشود، هيچ قدرتى نمى تواند او را از ميان ببرد.
((مكر)) نقشه اى است كه هدفش روشن نيست . اگر انسان نقشه اى بكشد كه آن نقشه هدف معينى در نظر دارد اما مردم كه مى بينند خيال مى كنند براى هدف ديگرى است ، اين را مى گويند ((مكر)). خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى آورد كه انسان نمى داند اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است ، خيال مى كند براى هدف ديگرى است ، ولى نتيجه نهائيش چيز ديگرى است . اين است كه خدا هم مكر مى كند. يعنى خدا هم حوادثى به وجود مى آورد كه ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است . آنها مكر مى كنند، خدا هم مكر مى كند، و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتر است .

 

next page

fehrest page

back page