تاريخ اسلام به روايت امام علي عليه السلام

محمد حسين دانش کيا

- ۷ -


گفتار هشتم : توطئه ها، توصيه ها و توبيخ ها

توطئه اى ديگر از معاويه

[ معاويه در راستاى توطئه هاى مختلف خود به فريب دادن زياد بن ابيه روى آورده است و مى خواهد با «برادر» خواندن وى او را نزد خود بخواند. ]به وى نوشتم:

آگاهى يافته ام كه معاويه براى لغزانيدن انديشه و ربودن هوشت، با تو به نامه نگارى پرداخته است. زنهار از او دورى گزين كه او همان شيطان باشد كه از پيش و پس و چپ و راست به سراغ انسان آيد تا بر غفلت او يورش آورد و هوشش را بربايد.

اين بى گمان سخنى نسنجيده بود از ابوسفيان، به روزگار عمر پسر خطاب، برخاسته از هوس هاى نفسانى و اثرپذير از جذبه هاى شيطانى، كه نه با آن پيوندى ثابت شود و نه حق ارثى شايستگى يابد. كسى كه به استناد آن سخن، به خاندانى وابسته شود، ميهمانى ناخوانده را ماند كه خويش را در بزم رندان افكند، كه هر دم به هر بهانه از جمع خود برانندش و دمى آسوده نگذارندش.

توصيه اى به زياد بن ابيه

اقتصاد را پاس دار و اسراف را واگذار. و هم امروز، فردا را به ياد آر. از اين مال در حد نياز نگه دار و بيش از آن را براى روز نيازت پيش بفرست.

آيا در حالى كه به پيشگاه خدا در عمل از متكبرانى، پاداش متواضعان را از او چشم دارى؟ و در حالى كه خود در ناز و نعمت غوطهورى و از قشرهاى كم توان و بيوه زنان دريغشان مى دارى، مزد انفاق كنندگان را از خدايت انتظار دارى؟ واقعيت جز اين نباشد كه انسان فراخور آن چه از پيش فرستاده است، مزد مى يابد و بر همان فرود مى آيد.

خداى را سوگند، سوگندى مؤكد و راست، كه اگر به من گزارش رسد كه در ثروت عمومى مسلمانان از تو خيانتى ـ كوچك يا بزرگ ـ سر زده باشد، چنان برخورد سختى از من بينى كه كم ارج و گرانبار منزوى شوى و از متن جريان هاى اساسى جامعه بيرون افتى.

توبيخ مَصقَله بن هبيره شيبانى

مرا درباره تو گزارشى رسيده، كه در آن از خلافى سخن رفته است كه اگر به راستى مرتكب آن شده باشى، خدايت را خشمگين كرده اى و بر آشفتگى پيشوايت را سبب شده اى! براساس اين گزارش ثروت بازيافته مسلمانان را كه دستاورد نيزه داران و سواركاران پيكارگر آنان است، و بر سر آنها خون هاى شان ريخته شده است، ميان خويشاوندان باديه نشينت ـ كه تو را برگزيده اند ـ تقسيم كرده اى.

به حق او كه از پيدايش جوانه تا جان، قلمرو آفرينش او است سوگند، كه اگر اين گزارش درست باشد، بى گمان از من برخوردى زبون ساز بينى و كفه اعتبارت را نزدم سخت سبك يابى. پس هرگز مباد كه حق پروردگارت را دست كم بگيرى، و مبادا كه دنيايت را به بهاى دينت سامان دهى و آبادان كنى، كه در اين صورت از زيانكارترين كسان باشى.

هش دار، كه آن مردم كه در قلمرو تو يا مايند، در اين دستاورد، سهمى برابر دارند، و در ارتباط با آن، به حق با من در رفت و آمد باشند.

پناهندگى مصقله به شام

[ مصقله كه در جريان صفين، اسيران بنى ناجيه را از كارگزار ما، خريدارى كرده و آزادشان نموده بود چون مبلغ مورد تعهد از وى خواسته شد به شام پناهنده شد.]

خداى مصقله را روسياه كند كه نخست رفتارى چون شريفان و بزرگان پيشه ساخت، آنك بردهوار به راه گريز شتافت و پيش از آنكه افراد به ثنايش لب بگشايند، دهانشان را فرو بست و به سرزنش واداشت.

اگر نمى گريخت، در حد توانش از او چيزى مى گرفتيم و تا فزونى ثروت و امكان پرداخت بدهيش، صبر مى كرديم.

خيانت منذر

به منذر بن جارود عبدى نوشتم:

بى گمان شايستگى هاى پدرت مرا فريفته تو كرد، و چنين پنداشتم كه تو نيز راه او را پى مى گيرى و روش پدر را دنبال مى كنى. اما به ناگهان از تو و كاركردت گزارشى به من رسيد و تو را در اين چهره ديدم كه هوس هايت به تمام مهارها گسيخته اند و نمى كوشى كه آخرتت را توشه اى بگذارى! دنيايت را به بهاى ويرانى آخرتت آبادان مى كنى و با گسستن از دين و قطع رشته هاى ديانتت تنها به خويشاوندان خويش مى رسى!

اگر اين گزارش رسيده، درست باشد، شتر قبيله تو و ميخ كفشت در نزد من باارزش تر از خود تواند، و كسى كه ويژگى هايى چون تو داشته باشد، شايسته آن نيست كه روزنه هاى نفوذ دشمن با وجود او سد شود، قانونى به اجرا درآورد، بهايى والا بيابد، در امانتى شريك شود، يا از ارتكاب هر خيانتى مصون انگاشته گردد.

پس به محض دريافت اين نامه به سوى من بشتاب.

استرداد بيت المال

[ نظر من در مورد اموال نامشروع روشن است در وقت خود درباره اموالى كه عثمان تيول بعضى كرده بود يادآور شدم كه:]

به خدا سوگند! اگر بدان قطايع دست يابم ـ حتى اگر به كابين زنان رفته باشد، يا به كار خريد كنيزان گرفته شده باشد ـ با قاطعيت، همه را به بيت المال باز مى گردانم، چراكه عدل را پهنه گسترده اى است، و كسى كه عدالت بر او تنگ آيد، بى ترديد حلقه جور او تنگ تر باشد.

تقسيم تساوى بيت المال

[ اينان مى خواهند دست از عدالت بردارم و از اين راه به پيروزى نائل آيم:]

«آيا بر آنيد كه مرا واداريد تا پيروزى را به بهاى ستم بر كسانى فراچنگ آورم كه مسؤوليت سرپرستى شان بر دوشم سنگينى مى كند؟ به خدا سوگند كه تا روزگار در گردش است، و ستارگان آسمان، پياپى هم، روان اند على فراگرد چنين ناروايى نگردد. اگر اين مال، ثروت شخصى من بود در پخش آن برابرى را پاس مى داشتم، چه رسد كه مال، مال اللّه باشد.

زنهار كه بخشش مال جز در راه بايسته، از نشانه هاى روشن اسراف و تبذير باشد، كه بخشنده را در دنيا برترى مى بخشد، و نزد خدا زبون مى سازد. نشود كه كسى ثروتش را به پاى نااهلان و در مسير ناحق ريزد، جز آن كه خداوندش از سپاسشان محروم كند و دوستى شان را معطوف ديگرى سازد، چنان كه اگر روزى پايش بلغزد و به يارى و همراهى شان نيازمند شود، آنان را بدترين ياران و پست ترين دوستان خود يابد.»

انتقادى از يك آشنا

بى ترديد من تو را در امانت خويش شريك كردم و همراز خود گرفتم، به گونه اى كه هيچ يك از يارانم را در مواسات و يارى متقابل و اداى امانت و تعهد بدان مطمئن تر از تو نمى شناختم. اما تو، همين كه ديدى روزگار بر عموزاده ات پارس كرد، دشمن به اوج خشونت رسيد، امانت مسلمانان را شكوه و ارجى نماند و امت به گستاخى گراييد و پراكنده شد، چهره ديگر كردى و همراه و هماهنگ با ياران نيمه راه، بى تفاوت ها و خيانتكاران، به كناره گيرى و بى تفاوتى گراييدى و خيانت كردى، بى كم ترين همراهى با عموزاده ات يا كوششى در اداى امانت و انجام دادن مسؤوليت خويش. گويى از روز نخست نيز مبارزه و جهادت براى خدا، و بر مبناى برهانى روشن از پروردگارت نبوده است. و از اولين روز، حضورت در مبارزات، نيرنگى براى فريب اين امت بوده است تا دنيايشان را بربايى و بيت المالشان را به تاراج برى! چنين بود كه تا اوضاع سخت كنونى، تو را ـ در خيانت به اين امت ـ فرصتى فراهم ساخت، به واپس شتافتى و شتاب زده يورش آوردى، و تا در توانت بود، دارايى شان را ـ كه بايد براى بيوه زنان و يتيمانشان مى ماند ـ ربودى، به گونه اى كه گرگ هاى تيزگام، گوسفندان شكسته پا را مى ربايند، سينه گشاده و بى كم ترين احساس گناهى آن همه را در ربودى و به حجاز بردى. دشمنت بى پدر باد! گويى ارث پدر و مادرت را در سراشيب خانه خويش روان ساخته اى. سبحان اللّه، آيا معاد را باور ندارى؟ آيا از وارسى هاى روزشمارت نه بيم دارى؟

اى كسى كه روزى در نزد ما از معدود صاحب دلان بودى، خوردن و نوشيدن را چگونه به خود رخصت مى دهى، در حالى كه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى نوشى؟ از ديگر سو با اموال يتيمان و مسكينان و مؤمنان مجاهدى كه خداوند اين دارايى ها را به آنان بازگردانيده، و اين شهرها را به نيروى دست هاى آنان در تصرف اسلام نگاه داشته، به خريد كنيزكان و زناشويى با زنان پرداخته اى. پس تقواى الهى پيشه كن و اموال اين مردم شريف را به آنان بازگردان، كه اگر چنين نكنى، و بر تو خداوند چيره ام كند، در پيشگاه خدا عذرى روشن خواهم داشت. و بى اندكى ترديد با شمشير خويش خواهمت زد. همان شمشيرى كه با آن كسى را نزده ام كه يكسره راهى دوزخ نشده باشد! خداى را سوگند كه اگر حسن و حسين كارى همانند تو مى كردند، با آنان كم تر سازشى نمى كردم و با هيچ تصميمى بر من چيره نمى شدند، تا اين كه حق را از آنان باز مى ستاندم و باطلى را كه از ستم آنان پديد آمده بود، ناپديد مى كردم.

به نام خدا ـ پروردگار تمامى جهان ها ـ سوگند كه اگر اموال مسلمانانى كه تو در اختيار گرفته اى بر من حلال مى بود و مى توانستم به عنوان ميراث براى ورثه خويش باقى بگذارم، به هيچ روى خوشايندم نبود. پس اشتر نيمروزت را آرام بران كه گويا به پايان راه رسيده اى و در دل خاك مدفون شده اى و هم اكنون كارنامه ات بر تو عرضه شده است، جايى كه در آن ستم گر، افسوس كنان فرياد مى زند و تباهكار بازگشت را آرزو مى كند، اما فرصت گريزى نمى يابد.

توطئه هاى معاويه

[ معاويه تلاشى ديگر آغاز كرده است و وحشيانه به بلاد اسلامى حمله مى آورد. اخيراً سوارانش از «هِيْت» بدون درگيرى گذشته و به «انبار» حمله كرده اند. به كارگزار خود كميل بن زياد] نوشتم:

بى گمان اين روش كه مرد، مأموريت و مسؤوليت خويش را تباه كند و درگير كارى ديگر شود كه مسؤوليت آن را ندارد، سند ناتوانى به شمار آيد و بيانگر انديشه اى ويران گر باشد! اقدام تو به تاراج قرقيسا و وانهادن مرزهايى كه مسؤوليتش را به تو سپرده بوديم، در حالى كه براى دفاع از آن نقاط و راندن دشمن، در آن جا نيرويى نبود، جز پراكندگى انديشه نباشد. مسلم است كه تو با اين كار دشمنانت را پلى شده اى كه تاراج دوستانت را فرصت يابند، با شانه هايى نااستوار و پيرامونى بى شكوه، بى آنكه رخنه مرزى را فروبندى يا شوكت دشمن را درهم بشكنى، نه نياز شهروندانت را برآورده اى و نه انتظار فرمانده خويش را پاسخى درخور داده اى.

گزارشى از عملكرد معاويه

پياده به نُخيله رفتم. مردم در آنجا به من پيوستند. به مردم كوفه در خصوص تلاش هاى معاويه گفتم:

بى ترديد، جهاد درى از درهاى بهشت است كه خدايش تنها به روى اولياى خاص خويش گشوده است، و آن، جامه خويشتن بانى است و زره نفوذناپذير الهى بر پيكر پيكارجويان و سپراطمينان بخش او براى مجاهدان.

پس هر آنكه از سر بى ميلى جهاد را وانهد، خداى جامه ذلت بر اندامش فرو پوشد، و در گرفتاريش بپيچد. از درون به خود كم بينى و بلاهت آلوده شود و پرده اى از كم انديشى و پرگويى بر قلبش فرود آيد. به كيفر تباه كردن جهاد، حق از او روى بگرداند. به سختى و رنج گرفتار شود و از عدل و انصاف محروم بماند.

به هوش باشيد كه من در هر شب و روز و در پنهان و آشكار، شما را به پيكار با اين قوم فرا خواندم، و به تأكيد گفتم كه در پيكار با آنان ابتكار عمل را در دست خود بگيريد، و پيش از آنها، شما يورش بريد، چراكه، به خدا سوگند، هر ملتى كه در قلب سرزمينش مورد تهاجم قرار گرفت، بى هيچ استثنايى خوار و زبون شد. اما شما از قبول مسؤوليت ها سرباز زديد و به ديگرانش وا نهاديد و همديگر را تنها گذاشتيد، تا سرانجام دشمن يورش آورد و تاخت و تاز آغازيد و پايگاه هاتان را، يكى پس از ديگرى، به تصرف خويش كشيد.

اينك اين نابرادر غامدى است كه با نيروى سوارش به انبار درآمده است و با كشتن حسّان پسر حسان بَكرى، لشكريانتان را از مواضع مرزى، واپس رانده است.

گزارش تأييدشده اى دريافت كرده ام كه مردان مهاجم بر زنان آن سرزمين ـ كه بعضى مسلمان و بعضى از اقليت هاى رسمى و ذمى بوده اند ـ حمله مى آورده اند و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشواره هاشان را بر مى گرفته اند، و زنان، جز شيون و زارى و التماس، هيچ مدافع و پناه و پناهگاهى نداشته اند. و از پس اين همه، دشمن متجاوز، بى آنكه زخمى بردارد و از بينى يكى شان قطره خونى بريزد، سالم و با دست هاى پر، به پايگاه هاى خويش بازگشته است.

به خدا سوگند كه اين گزارش چنان تلخ و تحمل ناپذير است كه اگر مسلمانى در پى شنيدن اين فاجعه از شدت اندوه جان بسپارد، نه تنها سرزنشى را سزاوار نباشد كه ـ از ديدگاه من ـ واكنشى فراخور او باشد.

اى شگفتاشگفت! به خدا سوگند كه چنين وضعى، قلب را مى ميراند و از هر سو غم و اندوه بر مى انگيزد، كه اين قوم بر باطل خويش متحد و همداستان اند و شما از محور حقتان پراكنده ايد.

رويتان سياه و نامتان ننگ آلود باد، كه خود در آماج تيرهاى تجاوز دشمن نشسته ايد، بر شما مى تازند بى آنكه در مقابل تاخت و تازى داشته باشيد. غارتتان مى كنند و شما ننگ نداريد. در برابر چشمانتان فرمان خدا را سر مى زنند و گناه مى كنند و شما با سكوتتان رضايت مى دهيد. در گرماى تابستان به بسيجتان فرمان مى دهم، مى گوييد: اينك هوا در اوج گرما است، بگذار تا كاستى گيرد و چون در زمستان حمله را فرمان مى دهم، مى گوييد: اينك اوج سرما است، مهلتى ده تا سرماى سخت بگذرد.

تمامى فرصت هامان در فرار از سرما و گرما گذشت. شما كه چنين از سرما و گرماى هوا مى گريزيد، در برق شمشيرها چگونه پايمردى را توانا باشيد؟

اى مردنمايان نامرد، كه در خام رأيى، كودكان را مانيد و در عقل، عروسان حجله آراى را. اى كاش نه شما را ديده بودم و نه مى شناختمتان، شناختى كه ـ قسم به خدا ـ گرفتار پشيمانيم ساخت و اندوهى جانكاه در پى داشت.

خداى شما را بكشد كه قلبم را پرخون كرديد و سينه ام را به خشم و كين آكنديد، و همراه هر نفسى پيمانه اى از شرنگ رنج و اندوه به كامم فرو ريختيد و رأى و تدبير مرا، با سركشى و بى اعتنايى، چنان به تباهى كشيديد كه قريش گستاخى چنين گفتارى را يافت: «بى ترديد پسر ابى طالب مردى دلير است، ولى دانش نظامى ندارد.»

خداى پدرشان را بيامرزد! آيا كسى از اين ياوه گويان تجربه هاى جنگى سخت مرا دارد؟ يا در پيكار، توان پيشى گرفتن از مرا داشته است؟ هنوز پا به بيست سالگى نگذاشته بودم كه در معركه حضور داشتم، تا اينك كه مرز شصت سالگى را پشت سر گذاشتم، اما دريغ كه هر آنكه را يارانى گوش به فرمان نباشد، سررشته امور از دستش برون است.

مردم در پاسخ من گفتند: اى امير مؤمنان، پاسخگوى دشمن خواهيم بود. گفتم:

به خدا سوگند كه شما مرا پاسخگوى خود نيستيد، چگونه پاسخگوى ديگران توانيد بود؟ اگر پيش از من همواره رعايا از ستم حكومت ها شكوه داشتند، اينك منم كه از تجاوز رعيت خويش گلايه دارم. گويى كه من پيروم و پذيراى فرمان و آنان جلودار و حكمران!

حمله بُسر بن ارطاة

[ شبيخونى ديگر از سوى ياران معاويه به وقوع پيوست. عبيداللّه بن عباس و سعيد بن نمران كارگزارانم در يمن از پيش روى بسر بن ارطاة گريخته اند! چه كنم؟]

اينك از قلمرو خلافت اسلامى جز كوفه ـ كه مسائل ناچيزش درگيرم داشته است ـ چيزى به جاى نمانده است. اى كوفه، با اين گردبادهاى رنج آورت، اگر قلمرو خلافت اسلامى، تنها در تو خلاصه مى شود، خدات روسياه كند.

عمرو، بنگر مروت ياران ظرف آلوده سهم ما از خوان!

به من گزارش رسيده كه بسر بر يمن چيره شده است. به خدا سوگند كه با چنين اوضاع و احوالى، به گمان خويش، آينده را چنين مى بينم كه آنان، با استفاده از نقطه هاى ضعف شما، دولت را در اختيار گيرند; چراكه آنان بر محور باطل خويش فراهم اند و شما از محور حقتان پراكنده ايد. آنان در راه باطلشان مطيع رهبر خويش اند، اما شما در راه حق خود از رهبرتان سر مى تابيد. آنان در كشور و شهرهاى خود به عمران و آبادى پرداخته اند و شما حوزه حاكميت خويش را به تباهى كشيده ايد و هم بدين سبب است كه آنان در رابطه با فرماندهانشان، نسبت به اداى امانت ها و مسؤوليت هاشان متعهدند، اما شما خيانت مىورزيد و كار را به جايى رسانيده ايد كه اگر به يكى از شما اعتماد كنم و قدحى چوبين به او بسپارم، نگرانم كه دستگيره آن را بربايد!

خداوندا! من و اصحابم يكديگر را سخت رنجيده و خسته كرده ايم. خداوندا! به جاى اينان، مرا يارانى بهتر ارزانى دار! و به جاى من، بر آنان رهبرى بدتر بگمار. بار خدايا، به گونه اى كه نمك در آب حل مى شود، دل هاى اينان را در غصه آب كن!

به خدا سوگند، آرزو دارم كه به جاى تمامى شما، هزار سوار سلحشور ـ چونان سلحشوران بنى فراس پسر غنم ـ مى داشتم.

گه خطر چو به پيكارشان فرا خوانى سبك به صحنه رزم آورند رو چو شهاب

[ حملات همچنان ادامه دارد.] به مردم گفتم: «شما را چه مى شود مگر گنگ ايد؟» گروهى از حاضران گفتند: «اى امير! اگر شما شخصاً حركت كنيد و در جبهه نبرد حاضر شويد ما نيز همراه شما حركت خواهيم كرد.» گفتم:

«شما را چه آفت زده است كه رشد را، استوارى كافى نداريد و پذيراى هدايت در راستاى تعادل نيستيد؟ آيا در چنين پيكارى كوچك، مرا سزاوار است كه شخصاً بيرون شوم؟ در اين گونه كارزارها تنها به حضور يكى از فرماندهان دلير و جنگ آورتان، كه مرا پسنديده باشد، مى توان بسنده كرد. هرگز مرا نسزد كه امور لشكرى و كشورى و بيت المال و گردآورى خراج و داورى ميان مسلمانان و دقت در حقوق دادخواهان را رها كنم، سپس در ميان ستونى كه در پى ستونى ديگر روان است، بيرون شوم و به سان تيرى در تيردان به اين سو و آن سو جابه جا شوم، درحالى كه واقعيت جز اين نيست كه من قطب آسيابم، چرخ هاى كشور بايد بر محورم همواره بچرخد و من در جاى خويش ثابت بمانم. اگر لحظه اى جايگاهم را رها كنم، مدارش سرگردان مى شود و سنگ زيرين آن به لرزش مى گرايد اين ـ به حق خدا سوگند ـ پيشنهاد بسيار بدى است! به خدا سوگند كه اگر اين اميد نبود كه در يكى از ديدارهاى سخت كه با دشمن در پيش است، شهادت را بهره برم، اسب خويش زين مى نهادم و از ميان شما براى هميشه كوچ مى كردم و ديگر تا آن زمان كه نسيمى از شمال يا جنوب بوزد، شما را جستوجو نمى كردم كه شما گروهى هستيد پرخاش گر، عيب جو، حق گريز و پرفريب!

بى شك تا آن گاه كه قلب هاتان هماهنگ نباشد بسيارى شمارتان به كار نيايد. با اين همه من شما را بر آن راه روشن رهبرى كرده ام كه در آن راستا هيچ كس ـ جز آن نگون بخت كه او را تباهى سرنوشتى محتوم است ـ به هلاكت دچار نشود. حال هر كس در اين راستا استقامت ورزد، راهى بهشت است، و هر آن كس بلغزد، راهى آتش خواهد بود.