تاريخ اسلام به روايت امام علي عليه السلام

محمد حسين دانش کيا

- ۶ -


گفتار ششم : پيدايش مارقين

خوارج و حكميت

[ خوارج در اردوگاهشان بر انكار حكومت حكمين پاى مى فشردند به آنجا رفتم و ]گفتم: «آيا تمامى شما در صفين بوده ايد؟» گفتند: خير. امّا بعضى از ما آرى. گفتم: «پس دو گروه شويد تا با هر گروه مناسب آن سخن گويم.» آنگاه به ايشان گفتم: «دم فرو بنديد و نه تنها با گوش كه با قلب هاتان نيز سخنانم را بشنويد. در اين ميان، از هر كه نيز گواهى طلبيدم به اندازه دانش و آگاهى اش گواهى دهد».

هنگامى كه با توطئه و نيرنگ و مكر و فريب قرآن را بر نيزه كردند، آيا اين شما نبوديد كه مى گفتيد: اينان برادران و همكيشان مايند كه از ما پوزش مى خواهند و به كتاب خدا پناه آورده اند تا در سايه اش بيارامند، پس بايد رأيشان را پذيرفت و زيرفشارشان نگذاشت؟ اما من شما را گفتم كه اين جريانى دو چهره است كه نمود آشكارش، ايمان و بود پنهانش، ستم و دشمنى است. آغازش مهربانى و پايانش پشيمانى است. پس، در موضع كنونى تان پاى بفشاريد و به خط خويش همچنان وفادار باشيد و ادامه جهاد را، دندان به دندان بساييد، و بر بانگ ناهنجارى كه اگر پاسخى بيابد، به گمراهى مى كشاند و اگر نه، خود خوار و زبون مى شود، بى اعتنا بمانيد. ـ و ديديم كه تجربه نيز اين باور را تأييد كرد ـ اما دريغ كه شما در برابر چشم و نگاه من، به مخالفتم ايستاديد و به خواست دشمن تن داديد.

به خدا سوگند كه اگر آن روز ـ به رغم سماجت و اصرار شما ـ از پذيرش آن پيشنهاد سر باز مى زدم، مسؤول پيامدهايش نبودم، و خداوند گناه آن را بر پرونده من نمى افزود. اينك نيز كه به سبب مصالح امت آن را پذيرفته ام، باز هم حقى را صاحبم و بايد مورد پيروى قرار گيرم; چراكه قرآن با من است و از روزى كه توفيق همدمى اش را يافته ام، لحظه اى از آن جدا نشده ام.

در كنار رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و خاندانش باد ـ در صحنه پيكارهايى بوديم كه كشتار بر محور پدران، پسران، برادران و خويشاوندان مى چرخيد و هر مصيبتى كه پيش مى آمد، جز افزايش ايمان و ايجاد انگيزه براى پيشروى در راه حق، رشد پيوستگى مان به جريان بعثت و افزونى صبر و مقاومت مان براى پذيرش زخم هايى بيشتر، اثرى بر ما نمى نهاد. اما امروز با پيدايش زنگارها، كژى ها و نفوذ شبهه ها و تأويل ها در دين، با برادران مسلمان خويش به پيكارى خونين كشيده شده ايم. چنين است كه در آرزوى پر شدن شكاف ها و فراهم آمدن بازمانده نيروهاى اسلام، تا بهانه اى بيابيم، بدان روى مى آوريم و ديگر راه حل ها را رها مى كنيم.

تفسير لاحكم اِلاّ لِلّه

روزى ديگر مردى ندا در داد كه حق حاكميت جز براى خدا نيست و تو و اصحاب را نشايد كه حكومت كنيد. گفتم:

سخن حقى است كه آهنگ باطل دارد. آرى جز فرمان خداوند، فرمانى نباشد. اما آنچه اينان مى گويند، مرادشان حكومت و اجراى فرمان خدا است. در حالى كه مردم ـ نيكوكار يا بدكار ـ نيازمند فرماندهى هستند تا در پناه فرماندهى او، مؤمن بكوشد و كافر نيز زندگى را سينه بدوشد، خداوند هر چيزى را به سرانجام مقدرش برساند، و از اين رهگذر اموال عمومى گردآورى و دشمن سركوبى شود. راه ها امن گردد و حق ناتوان از زورمند گرفته شود، تا نيكان بياسايند و بدان فرصت آزردن ديگران را نيابند.

در مورد شما، فرمان خدا را چشم دارم، اما به روزگار حاكمى نيكوكار و شايسته. خويشتن بانان در تلاش انجام كار شايسته اند، و در حكومت بد و بدكار، پليدان امكان كاميابى از زندگى مى يابند تا روزگار هركدامشان به سرآيد و آنان را مرگ در ربايد.

پاسخى به پسر مسهر طايى

[ و آنگاه كه پسر مسهر طايى فرياد برآورد: لاحكم الاّ لِلّه به گوشش رساندم:]

ساكت شو، اى شكسته نيش، كه خداى زشت رويت كند. به خدا سوگند، روزى كه حق ظهور كرد تو مردك بى شخصيتى بودى كه صدايت به گوشى نمى رسيد، تا آن كه باطل نعره برآورد و تو چونان شاخ بزى سر كشيدى

خواسته هاى خوارج

اينان گمراهند، از من خواسته اند از كفر توبه كنم. به طوفان وبا آلوده دچار آييد، و از شما هيچ نهال تنومندى برجاى نماند! از پس ايمانم به خداوند، و جهاد دوشادوشم با رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ كفر خويش را گواهى دهم؟ اگر به چنين خواستى تن سپارم خويشتن را به مغاك گمراهى فرو كشانم و در صف هدايت يافتگان جايگاهى ندارم.

اينك به فروتر جايگاه باز گرديد و در گامجاى پيشين خويش به واپس گراييد. زنهار كه آنچه پس از من فراروى داريد، ذلتى است فراگير همگان، شمشيرى بران، و هم خودكامگى خودكامگان، چونان سنت ديرپاى ستمگران. حال، گيرم كه شما جز به تخطئه من بسنده نكنيد، ديگر چرا تمامى امت محمد را ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ گمراه مى دانيد و آنان را به گناه من مى گيريد و تكفيرشان مى كنيد؟ شمشيرهاتان را بر دوش همى كشيد و بر مواضع سالم و ناسالم فرود مى آوريد و بى گناه و گناهكار را درهم مى آميزيد؟ و شما نيك مى دانيد كه رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ آلوده زناى محصنه را، سنگسار مى كرد و سپس خود بر او نماز مى گزارد و ميراثش را به خاندانش مى سپرد. ميراث قاتل را در پى اعدام، در اختيار ميراث برانش مى گذاشت. دزد را دست مى بريد، زناكار غيرمحصن را حد مى زد، اما از ثروت بازيافته، سهمش مى داد. بدين سان رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و خاندانش باد ـ مجرمان را بر حسب جرمشان كيفر مى داد و قوانين الهى را درباره شان اجرا مى كرد، بر آنكه از سهمى كه در اسلام داشتند، محرومشان كند، يا از ميان ياران، نامشان را بزدايد. اما شما، شرورترين مردمان ايد كه سرگردان وادى شيطنت و سكوهاى تير پرتاب شيطان شده ايد و بدانيد كه در آينده اى نه چندان دور، دو گروه از اين امت، در ارتباط با شخص من، به ورطه هلاك مى افتند: يكى دوستداران افراطى كه با مهر از راه حق بيرون مى افتند، و ديگر كين توزانى كه كينه به انحرافشان مى كشاند، و در اين ميان بهترين شكل ارتباط با من از آن مردمانى است كه در راستاى تعادل حركت مى كنند. شما نيز همپاى آنان گام زنيد و همواره با انبوه مردم همسو باشيد كه دست خدا بر سر جماعت است. از گروه گرايى بپرهيزيد، كه تك روان سهم شيطان اند، هم بدان سان كه گوسفندان بريده از رمه، سهم گرگ هاى بيابان. به هوش باشيد، از اين پس، هركه چنين شعارى را مطرح سازد، بكشيدش، هرچند در زير عمامه من پناه گرفته باشد.

واقعيت جز اين نبود كه داورى به آن دو سپرده شد تا آنچه را كه قرآن زنده كرده است، زنده كنند، و آنچه را كه قرآن به مرگ سپرده است، بميرانند. احياى قرآن، جز اتحاد بر محور آن مفهومى ندارد، چنان كه معنى ميراندن قرآن، جز جدايى از آن نباشد. حال اگر قرآن ما را به سوى آنان مى كشاند، پيروى شان مى كرديم و اگر آنان را به جانب ما مى كشيد، پيروى ما تكليف مى شد. پس اى بى پدران، من شرى پديد نياورده ام و به نيرنگى دست نيازيده ام و به اشتباهتان نيفكنده ام. جز اين چيزى نبود كه سران شما آن دو تن را به داورى برگزيدند و ما تنها با آن دو، شرط كرديم كه از حدود قرآن تجاوز نكنند، و حركت شان همه در درون مرزهاى آن باشد. اما آنان از هدايت قرآن دور شدند و حق را ـ در حالى كه مى ديدند ـ رها كردند، و چون گرايش شان به ستم بود، بر اين اساس پيش رفتند، ولى كور خوانده اند، چون در حكميت محدود به پاسدارى ازعدالت و حق طلبى بوده اند، تا ستم و بدانديشى را فرصتى نيابند.

گفتوگو با خوارج

[ فتنه بالا گرفته، ضرورت دارد اين شكاف ترميم شود. ابن عباس را احضار كردم به وى گفتم:] «قرآن را وسيله جدل با آنان مساز; چرا كه در تفسير، وجوه گوناگونى را پذيرا باشد، و گفتوگوى تو با آنان به جايى نمى رسد. ولى با سنت احتجاج كن كه راه گريزى از آن نتوانند يافت.

پاسخ به شبهات

حال كه آماده نبرد با خوارج ايم يكى از سپاهيان بپا خواست و گفت: در آغاز تو خود از پذيرش حكميت بازمان مى داشتى، اما بعد فرمان پذيرفتن دادى ... و ما در اين ميانه مانده ايم و راه به جايى نبرده ايم، و نمى دانيم كه كدامين فرمانت به رشد نزديكتر بود! گفتم:

آرى، اين مزد كسى است كه پيمان مى شكند! به خدا سوگند، اگر آن روز كه نه گفتن و نپذيرفتن را فرمان دادم، خواست خويش را ـ كه شما خوش نمى داشتيد. اما خداوند خير فراوان در آن رقم زده بود ـ به زور تحميلتان مى كردم، آنگاه به فرض پيشروى در راستاى مطلوب، رهنمودتان مى دادم و در صورت گرايش به كژى، راستتان مى كردم و اگر از راست شدن تن مى زديد، به قدرت دست مى يازيدم. تنها در اين صورت وضعيتى استوار و مطمئن داشتيم. اما دريغ، با كدام نيرو و از كدامين راه؟ من مى كوشم كه دردها را با شما درمان كنم، ولى شما خود درد بى درمان من شده ايد. به كسى مانندم كه خار در پايش خليده است و او مى خواهد با كمك خارى ديگر، خار از پاى بيرون كشد. در حالى كه مى داند كه خار به خار مى گرايد.

بار خدايا، اينك پزشكان اين درد به ستوه آمده اند و آب كشان ـ كه با دلو و پاره ريسمان و چاهى، در انديشه فرونشاندن عطش كوير بودند ـ ناتوان شده اند.

كو آن همرزمانى كه تا به اسلام دعوت شدند، پذيرفتنش را آغوش گشودند؟ و با قرآن حركت كردند نه اين كه به خواندن آن بسنده كنند. دعوت حماسى و پرجذبه جهاد را با شيفتگى و عشق پاسخ گفتند ـ به سان اشترانى كه نوزادانشان را پذيرا مى شوند ـ شمشيرها را از نيام بيرون كشيدند و در صفوفى منظم و فشرده و با يورش هاى پياپى، كران تا كران اين سرزمين را از آلايش كفر پاك كردند و به تصرف حق درآوردند. گروهى شان با مرگ راهى شدند و گروهى زنده ماندند، بى آنكه زندگان براى زنده ماندن خويش به شادمانى بنشينند يا شهيددادگان نيازمند تسليتى باشند. از گريه بسيار، چشمه چشم ها فروخشكيده، از روزه دارى، شكم هاشان فرو رفته بود و از نيايش، لبانشان خشكيده، شب زنده دارى ها چهره هاشان را زرد كرده بود و از شدت خشوع، سخت تكيده و در هاله اى از تيرگى گم بود. آنان برادران ره پوى و همپاى من بودند. به جاست كه به ياد و آرزوشان چونان تشنگان بى تابى كنيم و از درد فراقشان انگشت به دندان گزيم.

اينك، اين شيطان است كه راه هاى ناهموارش را در نگاهتان هموار مى نماياند، و بر آن شده است كه بند از بند دينتان بگسلاند، و پراكندگى را به جاى يك دلى بنشاند و از پراكندگى تان، فتنه ها بيافريند. پس، از افسون و وسوسه هايش بپرهيزيد و پند و اندرز و هشدار را ـ از كسى كه اين همه را هديه تان مى دهد ـ پذيرا شويد و آويزه گوش جان كنيد.

[ آرى] ما، نه مردان، كه تنها قرآن را به داورى پذيرفتيم و اين قرآن نيز خطى نگاشته است در ميان دو پاره جلدى. خود، زبان به سخن نمى گشايد و براى فهمش مترجمى نياز باشد. و اين تنها مردان اند كه از جانب او سخن مى گويند و چون اين گروه ما را به داورى قرآن فراخواندند، نخواستيم كه از پشت كردگان به قرآن باشيم كه خداوند سبحان مى فرمايد: «... و چون در چيزى اختلاف كرديد، آن را به خدا و پيغمبر ارجاع كنيد.» ارجاع هر موضوعى به خداوند، حكم كردن به كتاب او است و ارجاع به رسول، تمسك به سنت پيامبر است. پس هرگاه به راستى بر مبناى كتاب خدا حكم شود، ما سزاوارترين مردميم به آن، و اگر بر مبناى سنت رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ حكم شود، باز هم ماييم نزديك تر كسان.

اما اين كه مى گوييد: «چرا در حكميت ميان خود و آنان مهلتى تعيين كرده اى؟» پس تنها فلسفه اش اين بود كه نادان را فرصت پرسوجو باشد و آگاه، بيش از پيش، ثبات يابد. باشد كه خداوند جريان كار امت را سامان بخشد و مردم در تنگنا، چنان گلوشان فشرده نشود، كه در جستوجوى حق ناگزير از شتاب شوند و با اولين جلوه هاى فريب، تسليم گمراهى گردند.

بى گمان، در پيشگاه خداوند برترين مردم كسى باشد كه اجراى حق را بيشتر از باطل دل بسپارد; هرچند كه اجراى حق او را كاستى و زيان آورد و باطل برايش فزاينده و سودآور باشد. پس بنگريد كه در روند كنونى چه سان به پريشانى دچار مى شويد، و از كجا بدين جا آورده شديد؟

براى حركت به سوى كسانى آماده شويد كه در شناخت حق سرگردان اند و بينشى ندارند. در باتلاق تجاوز فرو مانده اند و خلاصى نمى يابند. از كتاب فاصله گرفته اند و از راه بيرون افتاده اند!

اما دريغ كه نه شما قابل اعتماديد، نه تكيه گاه مطمئن. و نه يارانى سزاوار ياراى خواستن. آرى، در افروختن آتش نبرد با ستم گران، بد نيروهايى هستيد. اف بر شما، كه از نارسايى هاتان به تنگ آمده ام! روزى با فرياد به ياريتان مى خوانم و ديگر روز، به رازگويى با شما مى نشينم. اما شما نه نيروهاى آزاده اى هستيد كه با آن فريادها به پا خيزيد و نه چنان برادران مطمئنى كه اين راز و رازگويى را پاس بداريد.

كاربرد علم نجوم

يكى از اصحاب به هنگام خروج براى نبرد با خوارج گفت: «اى اميرمؤمنان اگر در اين ساعت حركت كنى، بيم آن دارم كه به مراد خود دست نيابى». گفتمش: «آيا چنين مى پندارى كه تو به ساعتى آگاهى كه اگر نيكش بخوانى و مسافرى را رخصت سفر بدهى، بدى ها از او دور مى شود و چون از ساعتى بيم دهى و او راه سفر پيش گيرد زيان به او رسد؟ آنكه اين ادعايت را تصديق كند، قرآن را تكذيب كرده است و از يارى جستن از خدا ـ در دستيابى به خوشايندها و راندن ناخوشايندها ـ روى برتافته است. اگر كسى بر سخن تو اعتماد كند و آن را به كار گيرد، بايد تو را سپاس گويد نه پروردگار خويش را; چرا كه با تكيه بر باورهاى تو سود يافته، يا از زيان ديدن رسته است.

اى مردم، جز از آنچه (با شناخت علمى ستارگان) در خشكى و دريا، آدمى را به كار مى آيد، زنهار گرد آموزش اخترشناسى نگرديد; چراكه اخترشناسى به كهانتتان مى كشاند، و اخترشناس چونان كاهن. كاهن همانند ساحر و ساحر در حكم كافر است و كافر در آتش. به نام خدا، به پيش!

تكذيب شايعات

[ خبر رسيد كه خوارج از پل نهروان گذشته اند; اما چنين نيست:] «پيش از رسيدن به آب، گورهاشان را خواهم كند. به خدا سوگند كه حتى ده تن آنان نيز از مرگ نتوانند رهيد، اما شمار تلفات شما به ده نيز نخواهد رسيد».

نكوهش و تهديد خوارج

[ لشكريان مقابل يكديگرند. به خوارج گفتم:] «از اين بيمتان مى دهم كه مباد بى تكيه بر برهان روشنى از پروردگارتان و بى همراهى برهانى پرتوان، در گوشه و كنار رود نهروان و در اندرون اين گودالان از شما برجاى نماند جز تنهايى بى جان. دنيا، شما را به ورطه تباهى مى كشد و تقدير الهى بر گذرگاهتان دام مى گسترد. نه آيا كه من از حكميت نهى تان كردم و شما گستاخانه از رأيم سرباز زديد و موضع منفى گرفتيد، تا آن جا كه من انديشه خويش را به پيروى از هوس شما سبك مغزانِ پوچ انديش ناگزير ساختم. آخر اى بى پدران، من كه اين فاجعه را به بار نياورده ام و هرگز زيان شما را نخواسته ام.

درباره كشتگان خوارج

[آتش جنگ فروكش كرده، از ميان كشتگان مى گذرم به آنها مى گويم:] «بدى ارزانى تان باد كه هر آسيبى كه ديديد از اوست كه فريبتان داد.» مى پرسند: «چه كسى اينان را فريفت.» مى گويم: «شيطان گمراه گر با همكارى نفسهايى كه با اصرارى بدى را فرمان مى دهند، آرزوها را ابزار فريبشان كرد. سركشى را ميدانى فراخ به آنان نمود، با وعده پشتيبانى دلگرمى شان داد و سرانجام به آتششان درافكند

توصيه اى درباره خوارج

پرسيدند: «آنان به تمامى نابود شدند؟» گفتم: «نه، هرگز. به خدا سوگند كه خوارج نطفه هايى در صلب مردان و زهدان زنان اند، بدان سان كه اگر شاخه اى از آنان بريده شود، دگرباره برويند و سرانجام به هيأت گروه هايى دزد و راهزن سربرآورند.

پس از من، خوارج را مكشيد، چه آنكه [كسى كه] در جستوجوى حق، به گمراهه مى رود، همسان كسى نباشد كه هدف باطلى را پى مى گيرد و بدان دست مى يابد.

اى مردم! اين تنها من بودم كه چشم اين فتنه را از حدقه بيرون كشيدم. و جز من هيچ كس را جرأت چنين برخوردى نبود، آن گاه كه امواج سياهى هايش بالا گرفت و هارى آن سخت شد. پس تا مرا از دست نداده ايد تمامى پرسش هاتان را با من در ميان بگذاريد. به حق خدايى سوگند كه جانم در دست او است، اگر از امروز تا قيامت ـ و از گروه هايى كه صدها تن را هدايت مى كنند و صدها تن را گمراه ـ از من بپرسيد. از تمامى ريزه كارى ها ـ همانند دعوت گر، جلودار، به پيش راننده، نقطه فرود سواران و بارانداز آنان، و آنهايى كه به قتل مى رسند و كسانى كه به مرگ طبيعى مى ميرند، ـ به كمال آگاهتان خواهم ساخت. اما اگر از دستم بدهيد، درهنگامه جريان هاى ناخوشايند و مشكلات سهمگين، بسيارى از پرسش گران به دام مى افتند و بسيارى از پاسخگويان به كارشان درمى مانند. و آن، هنگامى است كه جنگ و ستيزتان اوج مى گيرد و به پيكارى خونين مبدّل مى شود. دنيا در تنگناهاى سختتان قرار مى دهد و دوران گرفتاريتان به درازا مى كشد تا سرانجام خداوند فتح و پيروزى را به روى نيكان بازمانده تان دربگشايد. آرى داستان فتنه ها چنين است.

وفات خباب پسر ارت

خباب پسر ارت كه در صفين و نهروان حضور داشت به درود حيات گفت: «خداى او را مشمول رحمت خويش كند كه با گرايش قلبى اسلام آورد. هجرت را داوطلب شد. به آنچه نيازش را بسنده بود، قناعت مى كرد. از خدا خشنود بود و مجاهد مى زيست.

گفتار هفتم : از دست رفتن مصر

پيمان نامه محمد بن ابى بكر

چون محمد بن ابى بكر را براى اداره امور مصر برگزيدم، پيمانى چنين برايش نوشتم:

در برابر مردم فروتن باش و با آنان نرم خويى و انعطاف پذيرى پيشه كن و در برخورد با آنان گشاده رو باش و برابرى را ـ هرچند در نگاه و اشاره هاى تعارف آميز ـ پاس دار، تا زورمندان در ظلم تو طمع نبندند و ناتوانان از عدالتت نوميد نشوند كه خداى متعال شما انبوهه بندگانش را از كارهاى كوچك و بزرگ و پنهان و آشكارش مورد سؤال قرار مى دهد. پس اگر عذاب كند اين شماييد كه ستمكارترين ايد و اگر ببخشايد اين خداوند است كه كريم ترين است.

و شما اى بندگان خدا، بدانيد كه پرهيزكاران نقد دنيا و آينده آخرت را يكجا بردند. با دنياداران در دنيايشان شركت جستند، بى آنكه اهل دنيا در آخرت آنان شركت جويند. از خانه و خوراك دنيا چنان بهره بردند كه بهترين است. از همانى كه رفاه زدگان بهره برند، بهره مندند و به دستاوردهايى همانند دستاورد خودكامگان مستكبر، دست يابند. سپس با توشه اى رساننده و كالايى پرسود از اين جهان رخت بربندند. لذت زهد دنيا را ـ در همين جهان ـ مى چشند و به يقين بر اين باورند كه فردا ـ در حيات آخرت ـ با خدا همسايه اند. هر دعايى كه كنند پذيرفته باشد و سهم شان از هيچ لذتى كم و كاستى ندارد.

پس اى بندگان خدا، مرگ و نزديكى اش را همواره هشداريد و آن را ساز و برگى درخور فراهم آريد; زيرا كه مرگ جريانى سترگ و مشكلى بس سنگين به همراه مى آورد. خيرى مطلق كه هيچ گاه شرى همراهش نباشد يا شرى كه هرگز خيرى به همراه ندارد.

پس چه كسى به بهشت نزديك تر از كسى است كه براى آن كوشيده است؟ و چه كسى به آتش نزديك تر از كسى است كه براى آن تلاش كرده است؟ و شما، همه، در پى گرد مرگ ايد، اگر بمانيد و بايستيد فراتان مى گيرد و اگر بگريزيد به چنگتان مى آورد، و او از سايه تان به شما وابسته تر باشد!

آرى، مرگ به زلفانتان گره خورده است و طومار دنيا در پى شما درهم نورديده مى شود. پس، هش داريد از آن آتشى كه عمقى ژرف، سوزشى سخت و شكنجه هايى تازه دارد. سرايى كه با مهر بيگانه باشد، در آن گوش به صدايى سپرده نمى شود و رنج و گرفتارى كسى پايان نمى گيرد.

اگر مى توانيد، همراه ترس شديد از خداوند، خوش بينى تان را نيز حفظ كنيد و بيم و اميد خود را از كف منهيد; زيرا كه خوش بينى بنده به پروردگار، درست به مقدار ترس او است از پروردگارش. و خوش بين ترين مردمان به خداوند كسى است كه خداترسى او از همه سخت تر است.

اى محمد پسر ابى بكر! اين را بدان كه سرپرستى و فرماندهى مصريان را به تو سپرده ام كه عظيم ترين لشكر خويشش مى دانم. از اين رو سزا است كه با من خويش از در مخالفت در آيى و با او درآويزى و بدين وسيله از دين خود دفاع كنى، هرچند كه فرصت فرمانرواييت تنها ساعتى از عمر تاريخ باشد.

خداى را براى خشنودى هيچ يك از آفريده هايش خشمگين مكن، چراكه با نگه دارى خدا، هركه و هرچه جز خدا را از دست داده باشى جبران خواهد شد; اما هيچ چيزى جايگزين خدا نمى تواند شد.

هر نمازى را در وقت خاصش ـ كه مقرر شده است ـ به جاى آر، نه براى داشتن وقت آزاد، نمازى را زودتر از وقتش بگذار، و نه به دليل درگيرى هاى ديگر، نمازى را از زمان ويژه اش به تأخير انداز. و بدان كه هر كار ديگرت در ارزش، تابع نمازت خواهد بود.

بى گمان رهبرى كه به رستگارى خواند چون رهبرى نيست كه به گمراهى راند. همچنان كه دلداده پيامبر با دشمنش نمى تواند برابر باشد. پيامبر خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ مرا سخنى گفت و بر سخنش تأكيد داشت كه: «من بر امت خود نه نگران مؤمنم و نه نگران مشرك، چراكه مؤمن در حريم ايمان خويش مصونيت الهى دارد و مشرك را خداوند با شركش ريشه كن مى كند. نگرانى من تنها از هر آن كسى است كه درونى دو چهره و زبانى عالمانه دارد. حرف و شعارش مطابق ارزش هاى شناخته شما باشد; اما اعمالش با ضدارزش هايى هماهنگى دارد كه با فرهنگ شما بيگانه است.

معامله معاويه و عمرو بن عاص

[ عمروعاص طمع به مصر دارد.] شگفتا از فرزند آن زن بدنام كه در باور شاميان از من چهره اى دلقك و مسخره گر ساخته است كه عمر را به شوخى و هرزگى مى گذرانم!

در اين ترديدى نيست كه ياوه سرايى مى كند و به گناه لب مى گشايد. هش داريد كه بدترين گفتارها دروغ زنى است و او لب به دروغ مى آلايد. همواره وعده هاى خويش مى شكند. بر خواست هاى خود از ديگران بيش از حد پاى مى فشارد. و از انجام دادن خواست هاى ديگران دريغ مىورزد. و در پيمان خويش ناپايدار است. و از خويشاوندان بريده است. در ميدان جنگ پيش از آغاز نبرد و خالى شدن نيام ها و چكاچاك شمشيرها، در هياهو و امر و نهى، بى مانند است! اما همين كه پيكار آغاز مى شود و صداى پولاد و شمشيرهاى از نيام برآمده، طنين مى افكند، شاهكارش، همه اين است كه از بى شرمى خويش و شرم دلاورمردان سود جويد و كمر بگشايد و پايين تنه را عريان كند (و خود را برهاند.)

آگاه باشيد و به حق سوگند كه ياد مرگ، از شوخ طبعيم باز مى دارد، در حالى كه فراموشى آخرت، او را از حق گويى دور مى كند. آرى، او با معاويه بيعت نكرد، مگر در پى اين شرط كه از دهشهاى خود بهره اى ارزانى داردش، و در برابر دين فروشى رشوه

اعزام مالك اشتر به فرماندارى مصر

[ اشتر به مقابله با عمرو بن عاص مناسب تر از محمدبن ابوبكر است. لذا وى را به آن سامان گسيل داشتم. و] به مردمى كه براى خدا به خشم آمدند [نوشتم:]

آنگاه كه خداوند را بندگانش در روى زمين نافرمانى كردند و حقش پايمال شد و در نتيجه،ستم بر سر نيك و بد، و مقيم و مسافر خيمه زد و اوضاعى پيش آمد كه نه آسودن در سايه ارزش ها و معروف ممكن بود و نه از منكر و ضدارزش ها جلوگيرى مى شد!

اما بعد، در اين جاى كم تر ترديد نيست كه من بنده اى از بندگان خدا را به سويتان گسيل داشته ام كه در لحظه هاى حساس و سرنوشت ساز، خواب را به چشمانش راهى نباشد. و در هنگامه خطر، در رويارويى و نبرد با دشمنان خدا ترديدى نمى كند و تحمل او از شراره آتش سخت تر باشد. او كسى جز مالك بن حارث ـ از قبيله مذحج ـ نباشد. پس به دو گوش بسپاريد، فرمانش را ـ در صورت انطباق با حق ـ اطاعت كنيد، كه شمشيرى از شمشيرهاى خدا باشد كه نه تيزى اش كند مى شود و نه زخم هايش به خطا مى رود. اگر به كوچتان فرمان داد، كوچ كنيد و اگر به ماندنتان خواند، بمانيد. چراكه او هر پيشروى، روى گردانى و پس و پيش رفتن را تنها به فرمان من انجام مى دهد. جاى هيچ شك نيست كه من با اعزام اشتر به آن سامان، نياز شما را بر خود مقدم داشتم و توجيه اين ايثار، تنها خيرخواهى او براى شما و توان بالاى او در مهار كردن دشمنان شما است.

نامه اى به مردم مصر

اما بعد، اين واقعيتى مسلم است كه خداوند سبحان محمد را ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ به عنوان فريادرس جهانيان و ناظرى بر فرستادگان و رسالت يافتگان، مبعوث كرد. اما همين كه حضرتش درگذشت، مسلمانان به كشمكش پرداختند. به خدا سوگند آن چه بر ذهنم نمى گذشت و به خاطرم خطور نمى كرد اين بود كه عرب جريان خلافت را از خاندان او بركند، يا آن كه پس از آن حضرت، از منش دريغ دارد. از اين رو تنها رويدادى كه پس از پيامبر نگرانم كرد، شتافتن مردم به سوى فلانى و بيعت با او بود. اما من دست نگه داشتم تا زمانى كه مرتجعان را ديدم كه از دين محمد روى گردانيده اند و به نابودى دين او ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ فرا مى خوانند. اينجا بود كه بيمناك شدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم، شكاف يا ويرانيش را شاهد باشم كه گناهش بسى گران تر از اين است كه زمامدارى بر شما از دست رود، كه كالايى چندروزه و اندك باشد، چون سراب ناپديد مى شود يا چونان پاره هاى ابر مى پراكند. چنين بود كه در آن اوضاع بپا خواستم تا باطل نابود و ناپديد شد و دين ثبات و استقرار يافت.

به خدا سوگند چنانم كه اگر به تنهايى با سپاه دشمن روبه رو شوم، در حالى كه آنان تمامت پهنه گيتى را آكنده باشند، نه اهميتى مى دهم و نه مى ترسم; چراكه با بينش درونى و يقين خدادادى در اين واقعيت ترديدى ندارم كه آنان در گمراهى اند و من در راستاى هدايت الهى در حركتم. به ديدار خداوند خويش مشتاقم، و با اميدوارى پاداشش را چشم دارم. اما نگرانيم همه اين است كه هرزگان و سبك مغزان اين امت، بر آنان فرمانروايى سياسى يابند. مال خدا را چونان ثروت شخصى خويش، دست به دست بگردانند و بندگان خداى را به بردگى گيرند. شايستگان را رو در رو و فاسقان را در كنار خود و عضوى از حزب خويش بنگارند. چه در ميان اينان كسانى هستند كه در ميان شما حرام نوشيده اند و حدّ خورده اند، و نيز كسانى كه اسلام را گاهى پذيرا شدند كه بر سر سفره اش نشستند. اگر اين نگرانى نبود، گردآوردن و برانگيختن و سرزنش و هشدارتان را چنين فراوان و به تكرار نمى كوشيدم، و چون پا پس كشيدن و سستى تان را مى ديدم، رهاتان مى كردم.

آيا پيرامونتان مرزها را نمى بينيد كه پى در پى فرو مى شكند و شهرهاتان كه يكى پس از ديگرى گشوده مى شود؟ دستاورد ساليانتان به چنگ دشمن مى افتد و سرزمينتان ميدان تاخت و تازش باشد؟ خدايتان بيامرزد، پيكار با دشمن را فراهم آييد و حركت كنيد. به زمين نچسبيد كه به مغاك زبونى درافتيد، و پست ترين دستاورد را نصيب بريد. بى گمان مردِ جنگ بيدار و هوشيار باشد و هر آن كه بخوابد، بايد بداند كه دشمنش در كمين او، خفته نماند.

شهادت مالك

مالك در راه مسموم شد و به شهادت رسيد. مالك كه بود؟ اگر به كوه يا صخره هايش همانند سازيم بايد بگوييم كوهى سخت و قله اى تسخيرناپذير بود، كه در تسخير بلنداى آن چهارپايان را سُم مى شكست و پرندگان را ياراى پرواز نبود.

دلجويى از محمد

[ محمد بن ابى بكر چون شنيده بود كه به جاى وى مالك بن اشتر را كارگزار مصر كرده ام آزرده خاطر شده بود.] به وى نوشتم:

به من گزارش داده اند كه در رابطه با گماردن اشتر به جاى تو آزرده شده اى، اما مطمئن باش كه اين جابه جايى نه به دليل كندكارى تو بوده است و نه براى واداشتنت به تلاش بيشتر. اگر آنچه را كه در اختيارت بود از تو باز ستاندم، ولايت جايى را به تو سپردم كه سنگينى اش كم تر و در عين حال برايت خوشايندتر و جالب تر بود.

بى گمان مردى كه سرپرستى سياست مصر را بدو سپرده بودم، ما را مردى خيرانديش بود و بر دشمنان سخت و خشمگين. خدايش رحمت كند، كه عمرش را در حالى به پايان برد و با مرگ روبه رو شد كه از او خشنود بوديم. خداى خشنودى خويش را ارزانيش دارد و ثوابش را فزاينده كند. پس، اينك تو به صحنه در آى و با بينش خاص خويش به پيش بتاز و براى پيكار با هر آن كه با تو به جنگ برخاسته است، دامن همت به كمر زن و مردم را به راه پروردگارت بخوان و از خدا يارى بسيار بخواه تا در آن چه برايت مهم است، كفايتت كند و در برابر آن چه بر تو فرود مى آيد، ياريت دهد.

شهادت محمد

شنيدم كه محمد بن ابى بكر نيز كشته شد. در اين فاجعه اندوه ما با شادى دشمن برابر است، جز اين كه با مرگ محمد از آنان دشمنى كاسته شد و از ما دوستى.

بازگويى سقوط مصر

به عبداللّه پسر عباس ـ فرماندار بصره ـ ماجرا را نوشتم:

امّا بعد، مصر سقوط كرد و محمد پسر ابى بكر ـ كه خدايش رحمت كند ـ به شهادت رسيد. در پيشگاه خداوند فرزندى دلسوز، كارگزارى تلاش گر، شمشيرى برّان و ستونى از نيروى دفاعى خود مى شماريمش.

همواره پيش از اين فاجعه مردم را با تأكيد در پيوستن به او بر مى انگيختم. يارى دادنش را فرمان مى دادم. پنهان و آشكار به اين مهم فراشان مى خواندم و فراخوانى را مدام تكرار مى كردم. گروهى در پاسخ، با اكراه حضور مى يافتند. جمعى بهانه مى تراشيدند و شمارى با بى تفاوتى همچنان برجاى مى ماندند. از خدا مى خواهم كه به زودى از يارانى چنين آسوده ام كند، كه به خدا سوگند اگر رويارويى با دشمن و رسيدن به فيض شهادت را اميد نبسته بودم و به اين دلخوشى خود را براى مرگ آماده نمى كردم، حتى ماندن يك روزه را با اينان دوست نمى داشتم و يك بار ديدنشان را هم تحمل نمى كردم.

درباره هاشم بن عتبه

بى هيچ نكوهشى از محمد پسر ابى بكر ـ كه دوست و ناپسرى عزيز من بود ـ تأكيدم بر اين نكته است كه بر آن بودم تا ولايت مصر را به هاشم پسر عتبه بسپارم كه اگر چنين مى كردم، او عرصه را براى دشمن وا نمى نهاد و براى اشغال اين سرزمين فرصتشان نمى داد.

دلدارى سهل پسر حنيف انصارى

[ در اين ايام عده اى از مردم مدينه سوى معاويه شتافتند، به سهل بن حنيف انصارى كارگزار مدينه] نوشتم:

به من گزارش داده شده است كه جمعى از ياران و اطرافيانت يكى پس از ديگرى به معاويه پناه مى برند. مبادا كه براى از دست دادن آنها و نيرويشان، افسوس بخورى! همين تو را در دلدارى و آنان را به عنوان سند گمراهى بس، كه آنان از هدايت و حق گريزان شده اند و به سوى نابينايى و جهل شتافته اند. واقعيت جز اين نيست كه آنها اهل دنيايند. آن را قبله خويش گرفته اند و به سويش مى شتابند! ترديدى نيست كه آنان عدل را شناخته اند و با چشم و گوش دريافته اند و احساسش كرده اند و بدين حقيقت نيز آگاهى يافته اند كه در دستگاه ما، مردم در برابر حق و عدالت برابرند. با اين همه به سوى خودكامگى و انحصارطلبى گريخته اند. پس دورباش و لعنت بر آنان باد!

به خدا سوگند كه آنان از جور نگريخته اند و به عدالت نپيوسته اند. از اين رو، در اين جريان اميد هميشگى مان خداوند است كه با خواست خود چموش اين بحران را رام، سختى و ناهمواريش را نرم و هموار سازد.