تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۶ -


قضاوت داود و توبه آن حضرت

در قرآن كريم داستانى از قضاوت داود و آزمايش آن حضرت آن واقعه ، به طور اجمال ذكر كرديده و موضوع استغفار و آمرزش داود بيان شده كه موجب تفاسير گوناگونى گرديده تا آن جا كه برخى از مفسران به پيروى از بعضى تفاسير و روايات اهل سنت و مندرجات تورات نسبت هاى نارويى به آن پيغمبر بزرگوار الهى داده و مقام شامخ آن حضرت را تا سر حدّ آلودگى به گناه كبيره تنزل داده اند. ما براى روشن شدن داستان مزبور در آغاز، آيات قرآنى را آورده ، سپس گفتار اهل بيت و پاره اى از سخنان ديگر را در توضيح آن ذكر خواهيم كرد.

خداى تعالى پيغمبر اسلام را مخاطب ساخته و مى فرمايد: آيا داستان اهل دعوا كه بر ديوار محراب (يعنى محراب عبادت داود) بالا رفتند به تو رسيده ، هنگامى كه بر داود درآمدند و او از ايشان بترسيد و آن ها گفتند: نبرس ما دو نفر صاحب دعوا هستيم كه بعضى ار ما بر بعضى ديگر ستم كرده و تو ميان ما به حق ، حكم كن و جور (در حكم ) مكن و ما را به راه ميانه و عدل راهبرى نما؛ همانا بردر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم و او مى گويد كه آن (يك ميش ) را هم به من بده و مرا در گفتار مغلوب ساخته است . داود گفت : به درستى ك با درخواست ضميمه كردن يك ميش تو به ميش هاى خود،به تو ستم كرده و بسيارى از شريكانى كه با هم آميزش دارند به يك ديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان داشته و عمل شايسته انجام دهند و تعداد آن ها نيز كم است . و داود بدانست كه ما او را آزمايش كرديم و از پروردگار خويش آمرزش خواست و به ركوع افتاد و توبه كرد. ما نيز اين جريان را به او بخشيديم كه براى او نزد ما منزلت و سرانجام نيك بود. اى داود! ما تو را خليفه و جانشين در اين سرزمين قرار داديم ، پس ميان مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه از راه خدا گمراهت سازد و به راستى آن كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب سختى دارند به خاطر آن كه روز حساب را فراموش كردند. (1022)

از مجموع اين آيات معلوم مى شود كه دو نفر از طريق غير عادى ، يعنى از ديوار محراب براى رفع خصومت به نزد داود آمدند و داود به همين سبب كه آن ها را ناگهان بالاى سر خود ديد يا به سبب آن كه دشمنان زيادى داشت و احتمال مى داد آن ها براى كشتن او از اين طريق و به طور ناگهانى آمده اند، از آن دو نفر ترسيد. ولى آن دو داود را دل دارى داده و گفتند: ما به منظور داورى نزد تو آمده ايم و سپس موضوع شكايت خود را مطرح كردند و داود هم بدون تاءمل حكم كرد، اما بعد متوجه شد كه اين واقعه ، آزمايشى از طرف خداى تعالى بود و چنان كه شواهد گواهى مى دهد و رواياتى هم در اين مورد رسيده ، آن دو نفر فرشتگانى بودند كه به صورت انسان پيش حضرت داود آمدند تا او را آزمايش كنند، ازاين رو داود زبان به استغفار گشوده و از خداى خود آمرزش مى خواهد و خدا هم از او مى گذرد و بدو سفارش مى كند كه به حق حكم كند و از هواى نفس پيروى نكند.

اين اجمال داستان طبق قرآن كريم بود، اما چون در اين آيات از آزمايش داود و استغفار و توبه و به دنبال آن امر خدا به داورى به حق و پيروى نكردن از هواى نفس سخن به ميان آمده ، مفسران در صدد تحقيق از اصل داستان برآمده و خواسته اند بفهمند آيا قبل از اين موضوع عملى از داود سرزده بود كه سبب اين آزمايش و سپس موجب صدور آن دستور گردد يا آن كه خود همين ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طريق غير عادى و از روى ديوار محراب سبب سوءظن داود گرديد و مومجب شد تا در صدد انتقام و تنبيه يا قتل آن دو برآيد، ولى ناگهان به خود آمد كه اين احتمالات و افكار با شاءن نبوت سازگار نيست و روح و دل پاك او را آلوده كرده و امتحان و آزمايشى براى او بوده است ؛ ازاين رو استغفار و آمرزش خواهى كرد و به درگاه الهى توبه كرد. يا آن كه اصل اين قضاوتى كه حضرت داود عجولانه و بدون تاءمل و پرسش حال دو طرف انجام داد، نوعى خطا بود كه از داود سرزد كه ناگهان به خطاى خويش پى برد و از پروردگار آمرزش خواست و خدا هم او را آمرزيد.

رخى از مفسران خواسته اند داستان مزبور را با موضوع ازدواج حضرت داود با همسر اوريا مربوط ساخته و آن ماجرا را مقدمه اى بر اين داستان بدانند و گويا اينان اصل جريان ازدواج آن حضرت را با همسر اوريا از تورات گرفته و سپس ‍ براى ارتباط آن با موضوع قضاوت ميان آن دو نفر مقدارى هم از خود بر آن افزوده اند.

موضوع ازدواج داود با همسر اوريا در تورات اين گونه نقل شده است كه روزى حضرت داود به پشت بام رفت و همسر اوريا را كه زنى زيبا بود بديد و بدو متمايل شد و براى سردار خود در جنگ پيغام فرستاد كه اوريا را كه در ميدان جنگ بود پيش روى تابوت بدارد و به سوى حصار دشمن فرستد و منظورش آن بود كه اوريا كشته شود و او همسرش ‍ را بگيرد. فرمانده سپاه نيز با آن كه نزديك شدنه به حصار دشمن برخلاف آيين جنگى بود، دستور داود را به كار بست و همين عمل سبب شكست لشكريان گرديد، ولى اوريا در جنگ كشته شد و داود همسرش را به زنى گرفت .

پردازندگان اين داستان زننده و مجعول ، براى برقرار كردن ارتباط ميان داستان مزبور و ماجراى قضاوت ميان صاحبان نود و نه ميش گفته اند: داود نود و نه زن داشت و چون به زن اوريا مايل شد، خداوند آن دو فرشته ار فرستاد تا او را متنبه و به خطايش واقف سازند. آن ها مقدمه اى هم بر آن افزوده و گفته اند: داود در محراب مشغول نماز بود كه ابليس ‍ به صورت پرنده سفيد و بسيار زيبايى پيش رويش مجسم گرديد. داود كه آن پرنده را ديد، نمازش را قطع كرد و وى را تعقيب كرد تا هم چنان به بالاى بام آمد. پرنده مزبور خور را به خانه اوريا انداخت و داود با ديدگان خود آن راتعقيب كرد و چشمش به همسر اوريا كه در حال شست وشوى بدن خود بود افتاد و بدو متمايل شد، الى آخر. (1023)

ولى اينان فكر نكرده اند كه نسبت دادن چنين عملى به يك فرد عادى هم زشت است ، چه رسد به يكى از پيمبران بزرگوار الهى با آن همه عبادت و خضوع به درگاه پروردگر و به گفته مرحوم سيد مرتضى فساد اين گفتار روشن تر از اين است كه انسان بخواهد بدان پاسخ دهد و از تورات كنونى كه داود را پيغمبر نمى داند و گذشته از آن ، به طورمسلم مندرحات آن دست خوش تحريف گرديده و در جاهاى ديگر نيز نظير اين اعمال را به پيمبران ديگر نسبت مى دهد، تعجب نيست كه چنين به داود دهد. اما از پردازندگان اين داستان و آن ها كه خواستهاند اينت دو واقعه را به هم مرتبط سازند، عجيب است و حقيقت آن است كه نه داستان ازدواج داود با همسر اوريا بدين شكل بوده و نه آن كه اين دو داستان به هم ارتباط داشته است .

شنخ صدوق از اءباصلت هروى حديثى نقل كرده كه امام هشتم (ع ) از على بن محمد بن جهم پرسيد: مردم درباره داود چه مى گويند؟ هنگمى كه على بن محمد بن جهم داستان مجسم شدن شيطان را به صورت پرنده سفيد زيبا در پيش ‍ روى داود و قطع نماز و نظر كردن بر بدن همسر اوريا و عاقبت ازدواج با آن زن را به شرحى كه نقل كرديم براى آن حضرت بيان كرد، امام هشتم (ع ) دست بر پيشانى خود زد و فرمود: اِنّاللّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون شما به پيغمبريا از پيغمبران الهى نسبت مى دهيد كه به خاطر تعقيب يك پرنده نماز خودرا قطع كرد و به اين مقدار نماز را سبك شمرد و سپس نسبت فحشا و به دنبال آن نسبت قتل به وى مى دهيد.

على بن محمد عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! پس موضوع خطاى داود چه بود؟ امام فرمود: واى بر تو، همانا داود پيش خود خيال كرد كه خداوند كسى را از وى داناتر نيافريده ، پس خداى عروجل دو تن از فرشتگان را به نزد او فرستاد تا از بالاى محراب به نزد او روند و شكايت خود را بدين گونه كه در قرآن است مطرح كنند. داود عجولانه و بى تاءمل و بدون آن كه از مدّعى گواه طلب كند، بر ضدّ او قضاوت كرد و خطاى داود همين اشتباه در قضاوت بود نه آن چه شما پنداشتيد. مگر نشنيده اى كه خداوند در دنبال اين داستان فرموده است كه اى داود! ما تو را در اين سرزمين جانشين قرار داديم ، پس ميان مردم به حق حكومت كن . (1024)

على بن محمد عرض كرد: پس داستان داود با اوريا چگونه بود؟ امام رضا(ع ) فرمود: در زمان داود رسم اين بود كه چون زنى شوهرش از دنيا مى رفت يا كشته مى شد، ديگر براى هميشه با ديگرى ازدواج نمى كرد و نخستين كسى كه خداوند اين كار را براى وى مباح كرد، داود بود كه چون اوريا كشته و عدّه همسرش تمام شد، آن زن را به همسرى خود درآورد. (1025)

وجه ديگرى هم كه براى موضوع آزمايش داود نقل شده و در بالا نيز بدان اشاره شد، آن است كه فخر رازى و ديگران گفته اند: كه جمعى از دشمنان داود در صدد قتل وى برآمدند و روزى را كه داود براى عبادت خود خلوت كرده بود انتخاب كرده و از ديوار محراب بالا رفتند و خود را بدو رساندند، ولى افرادى را نزد حضرت داود ديدند كه با وجود آن ها نمى توانستند به داود دسترسى پيدا كنند، از اين رو خواستند براى آمدن خود در آن وقت و بدان كيفيت دليلى ذكر كرده باشند كه آن دعوا را بدان صورت بيان كردند و در حقيقت دعوايى ساختگى بود. حضرت داود كه از ضمير آن ها اطلاع يافت ، در صدد انتقام برآمد، ولى ناگهان پشيمان شد و با خود گفت كه آن ها كارى نكرده اندكه سبب انتقام باشند يا پيش خود فكر كرد شايد به چنين قصد سويى نيامده و به راستى براى رفع دشمنى آمده باشند. همين اتفاق آزمايشى براى داود بود كه موجب شد تا از آن فكرى كه درباره آن ها كرده و تصميمى كه در مورد انتقام از ايشان گرفته بود، توبه كند.

داستان هايى از قضاوت و زندگى داود(ع )

شيخ طوسى در كتاب تهذيب به سند خود از امام باقر(ع ) روايت كرده كه روزى امير مؤ منان به مسجد درآمد و جوانى را ديد كه گريه مى كند و جمعى اطراف او را گرفته و از وى مى خواهند كه آرام شود. على (ع ) به آن جوان فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ آن جوان عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! شريح قاضى حكمى درباره ام كرده كه مرا به گريه وادار كرده است . پدرم با اين چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آن ها پرسيدم كه پدرم چه شد؟ گفتند مرده است . وقتى پرسيدم اموال او چه شد، گفتند مالى نداشت . من آن ها را به نزد شريح آوردم و شريح نيز آن ها را قسم داد و آن ها به همان گونه قسم خوردند، در صورتى كه من مى دانم وقى پدرم به مسافرت مى رفت مال بسيارى داشت .

اميرمؤ منان (ع ) دستور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شريح باز گردانند و چون پيش او آمدند، حضرت رو به او كرد و فرمود: اى شريح !چگونه ميان اينان قضاوت كردى ؟ عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! اين جوان مدعى است كه پدرش با اين چند نفر به مسافرت رفته و با آن ها بازنگشته است . وقتى من اين دعوا را شنيدم ، به جوان گفتم آيا شاهدى بر ادّعاى خود دارى ؟ او گفت : نه و من هم آن هان را قسم دادم .

على (ع ) فرمود: اى شريح ! آيا در چنين جايى اين گونه قضاوت مى كنى ؟ عرض كرد: پس حكم در اين باره چگونه است ؟ على (ع ) فرمود: اى شريح ! به خدا سوگند امروز در اين باره حكمى خواهم داد كه كسى قبل از من جز داود پيغمبر چنين داورى نكرده باشد.

آن گاه قنبر را طلبيد و فرمود كه سران سپاه را نزد من حاضر كن و هنگامى كه آمدند، هر يك از آن چند نفر را به يكى از سران سپاه سپرد، آن گاه نگاهى به صورت آن ها نكرد و با لحن تهديدآميزى فرمود: شما چه مى گوييد (و چه خيال مى كنيد؟) آيا فكر مى كنيد من نمى دانم با پدر اين جوان چه كرده ايد؟ در اين صورت من جاهل خواهم بود.

سپس دستود داد آن ها را از يك ديگر جدا كنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر كدام را پاى يكى از ستون هاى مسجد نگاه دارند. آن گاه عبيداللّه بن ابى رافع كاتب و نويسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و كاغذى بياورند وسپس خود آن حضرت در جاى گاه قضاوت نشست و مردم نيز اطراف على (ع ) اجتماع كردند. حضرت به آن ها فرمود: هر زمان من تكبير گفتم (صدا به اللّه اكبر بلند كردم ) شما نيز تكبير گوييد.

در اين وقت دستور داد يكى از آن چند نفر را هم چنان كه سر و صورتش بسته بود بياوردند. وقتى او را پيش آوردند، صورتش را باز كردند. آن گاه به عبيدالله بن ابى رافع فرمود: هر چه مى گويد بنويس . سپس از آن مرد پرسيد: شما در چه روزى از منزل بيرون رفتيد؟

در فلان روز.

در چه ماهى ؟

در فلان ماه .

هنگامى كه مرگ پدر اين جوان رسيد به كجا رسيده بوديد؟

به فلان جا.

در كدام منزل از دنيا رفت ؟

در فلان منزل .

بيمارى اش چند روز طول كشيد؟

فلان مقدار.

چه كيس از او پرستارى مى كرد؟ در چه روزى مرد؟ چه كسى او را غسل داد؟ در كجا غسلش داد؟ چه كسى او را كفن كرد؟ با چه كفنش كرديد؟ چه كسى بر او نماز خواند؟ چه كسى در قبر او رفت ؟ و پاسخ همه اين سؤ ال ها را نوشتند و چون به اتمام رسيد، حضرت تكبير گفت و مردم نيز با آن حضرت تكبير گفتند. صداى تكبير كه به گوش آن چند نفر رسيد، يقين كردند كه رفيقشان حقيقت ماجرا را براى امير مؤ منان (ع ) نقل كرده است .

آن گاه على (ع ) دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس يكى ديگر از آن ها را خواست و دستور داد او را پيش رويش بنشانند و سر و صورتش را باز كنند. وقتى صورتش باز شد، بدو فرمود: تو خيال كردى من نمى دانم شما چه كرده ايد؟

آن مرد گفت : اى اميرمومنان ! من يك نفربيشتر نبودم و به راستى كه كشتن او را خوش نداشتم و نمى خواستم او را بكشند. بدين ترتيب به قتل پدر آن جوان اقرار كرد. سپس آن حضرت يك يك آن ها را نزد خود طلبيد و همگى به قتل آن مرد و گرفتن اموال او اقرار كردندو آن مرد را با ديه قتل و خون بهاى وى از ايشان گرفت و به جوان پرداخت .

شريح عرض كرد: اى امير مؤ منان ! قضاوت داود چگونه بود؟

حضرت فرمودند: داود به جمعى از كودكان بر خورد كه مشغول بازى بودند و يكى را به نام مات الدّين (يعنى دين و آيين مُرد) صدا مى زند. داود آن كودك را پيش خواند و فرمود: نامت چيست ؟

مات الدين .

چه كسى تو را به اين نام ناميده است ؟

مادرم .

داود نزد مادرش آمد و پرسيد: اى زن ! نام اين پسرت چيست ؟

مات الدين .

چه كسى اين نام را روى اين كودك گذاشته است ؟

پدرش .

به چه مناسبت و براى چه ؟

پدرش با جمعى به سفر رفت و در آن وقت من بر اين كودك حامله بودم . پس از مدتى هم سفران شوهرم بازگشتند، ولى شوهرم همراه آن هانيامد و من از ايشان حال شوهرم را پرسيدم . آن ها گفتند كه او از دنيا رفت . پرسيدم كه مالش چه شد؟ گفتند مالى نداشت . از آن ها پرسيدم : آيا وصيتى نكرد؟

آن ها گفتند: آرى . گفت كه همسرم حامله است ، به او بگوييد اگر دختر يا پسر زاييد، نامش را مات الدين بگذار و من هم طبق وصيت شوهرم نام اين پسر را مات الدين گذاشتم .

داود به آن زن فرمود: زنده هستند يا مرده اند؟ زن گفت : زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آن ها ببر.وقتى به نزد ايشان رفت يك يك آن ها را از خانه هاشان بيرون آوزد و چنان كه اكنون ديدى از آن ها اقرار گرفت (و معلوم شد كه آن ها پدر آن كودك را كشته و اموالش را برده اند) و سپس داود مال آن مرد را با خون بهاى او از ايشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدّين بگذار، يعنى دين زنده شد. (1026)

# # #

مجلسى در بحارالانوار از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: روزى حضرت داود نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام ملك الموت وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد.

حضرت داود به ملك الموت فرمود: به اين جوان خيره شدى ؟

ملك الموت گفت : آرى من ماءمورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم .

داود پيغمبر(ع ) از اين سخن ، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان ! زن گرفته اى ؟

پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام .

داود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل بود برو و از طرف من به او بگو كه داود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا.

جوان به دنبال ماءموريت رفت و پيغام حضرت داود را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داود بازگشت .

داود از وى پرسيد: وضع تو (در اين چند روزه ) چگونه بود؟

پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام .

داود فرمود: اكنون بنشين .

جوان نشست ، و داود چشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.

جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از ملك الموت نشد. و همين طور هفته سوم تا اين كه ملك الموت به نزد داود آمد.

داود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من ماءمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟

پاسخ داد: آرى .

فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟

ملك الموت گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. (1027)

# # #

شيخ صدوق در كتاب اكمال و امالى به سندش از امام صادق (ع ) روايت كرده كه روزى داود از خانه بيرون رفت و زبور مى خواند و چنان بود كه هنگام زبور خواندن او، كوه و سنگ و پرنده و درنده اى نبود جز آن كه با او هم صدا مى شد. داود هم چنان رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه پيغمبرى به نام حزقيل بود كه خدا را عبادت مى كرد.

همين كه حزقيل آواز كوه ها و درندگان و پرندگان را شنيد، دانست كه داود بدان جا آمده و با وحى الهى داود را به نزد خود برد. داود رو به او كرد و فرمود: آيا تاكنون قصد گناهى كرده اى ؟

نه .

آيا تاكنون از اين عبادتى كه براى خدا مى كنى حالت خودپسندى تو را گرفته است ؟

نه .

آيا تاكنون به دنيا متمايل شده اى كه بخواهى از شهوات و لذات آن بهره اى برگيرى ؟

آرى گاهى به دلم خطور مى كند.

در چنين وقتى چه عملى انجام مى دهى ؟

داخل اين غار مى شوم و بدان چه در آن است پند مى گيرم .

داود برخاسته و به درون آن غار رفت و در آن جا تختى از آهن ديد كه روى آن جمجمه اى پوسيده و استخوان هايى قرار داشت و در آن جا لوحى از آهن ديد كه در آن نوشته بود: من اورى شلم هستم كه هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و از هزار دختر بكارت گرفتم ، اما سرانجام من اين است كه خاك بسترم شده و سنگ سخت بالشم گرديده و مار و مورها همسايه ام مى باشند تا هر كس مرا مى بيند به دنيا مغرور نگردد.

# # #

ورّام ابن ابى فراس در كتاب تنبيه الخواطر (معروف به مجموعه ورام ) در حديث مرفوعى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه داود پيغمبر به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! هم نشين مرا در بهشت به من معرفى كن . خداى تعالى بدو وحى كرد كه او مَتى ، پدر يونس است . داود از خداوند اجازه گرفت كه به ديدار او برود و خدا اجازه داد. پس به اتفاق سليمان فرزندش ، به جاى گاه متى رفتند و خانه او را كه خانه اى حصيرى بود پيدا كردند. وقتى سداغش را گرفتند، به آن دو گفته شد كه او در بازار است . چون به بازار آمدند و پرسيدند، مردم گفتند كه او رابايد خاركنان پيدا كنيد. هنگامى كه به نزد خاركنان رفتند، گروهى از مردم گفتند: ما نيز در انتظار آمدن او هستيم و هم اكنون خواهد آمد.

داود و سليمان در آن جا به انتظار آمدن متى نشستند و ناگاه او را ديدند كه از دور مى آيد و پشته اى از هيزم بر سر دارد. مردم كه او را ديدند برخاسته و پشته هيزم را از سر او برگرفتند. متى حمد خداى را به جاى آورد و سپس گفت : كيست كه پاكى را به پاكى خريدارى كند؟ يكى برخاست و قيمتى براى آن پشته هيزم گذاشت و خواست بخرد كه ديگرى جلو رفت و مقدارى بر آن مبلغ افزود تا سرانجام به يكى از آن ها فروخت .

در اين هنگام داود و سليمان جلو رفتند و بر وى سلام كردند. متى گفت : بياييد تا به خانه برويم ، و مقدارى گندم خريد و به خانه آورد و آن را آرد كرد و سپس در ظرفى كه از تنه درخت خرما ساخته شده بود خمير كرد. آن گاه آتشى روشن كرد و آن خمير را در ظرفى نهاده روى آتش گذاشت و سپس به نزد داود و سليمان آمد و به گفت و گوى با آن دو مشغول شد.

آن گاه برخاست و ديد كه خميرش پخته شد، پس آن نان را برداشته و در همان ظرف چوبى كه از تنه درخت خرما بود گذاشت و وسط آن نان را باز كرد ومقدارى نمك روى آن ريخت . سپس ظرفى از آب نيز در كنار خود گذاشت و لقمه اى از آن نان را برگرفت و چون به طرف دهان آورد بِسمِاللّه گفت و چون آن را فرو داد الحمدُللّه گفت و هر لقمه اى كه بر مى داشت ، همين كار را مى كرد. آن گاه ظرف آب را برگرفت و بسم اللّه گفت و مقدارى نوشيد و سپس ‍ الحمدللّه گفت . سپس به دنبال آن گفت : پروردگارا! كيست كه او را همانند من نعمت داده باشى و چون من مورد عنايت و رحمت خود قرارش داده باشى ؟ چشم و گوش و بدنم را سالم كردى و نيرو به من دادى تا به سراغ خارى و درختى كه آن را غرس نكرده و آبيارى اش نكرده و رنج نگهبانى آن را نكشيده بودم رفتم . آن گاه كسى را برايم فرستادى كه آن را از من خريدارى كند و من از پول آن گندمى كه خود نكاشته بودم ، خريدارى نمودم و آتش را مسخر من كردى تا آن را پختم و به من اشتهايى دادى كه آن را بخورم و نيرو بگيرم تا فرمان بردارى تو را انجام دهم . اى خدا! سپاس و حمد مخصوص توست $ اين سخنان را گفته و گريست .

داود كه آن منظره را ديد رو به سليمان كرد و گفت : اى فرزند! برخيز كه من هرگز بنده اى سپاس گزارتر براى خدا از اين مرد نديده ام . (1028)

# # #

مولوى داستانى از لقمان و داود به نظم درآورده كه معلوم نيست آيا واقعاً داستان مزبور حقيقت داشته يا اين كه منظورش همان تذكر اخلاقى و فضيلت صبر بوده است و بر فرض آن كه حقيقت داشته ، معلوم نيست آيا لقمان مزبور، همان لقمان حكيم بوده كه در قرآن كريم سوره اى به نام او آمده و قسمتى از سخنان حكيمانه او در آن سوره ذكر شده يا شخص ديگرى با اين نام كه معاصر حضرت داود بوده است . به هر صورت ، داستان مزبور از آن نظر كه مشتمل بر نكته هاى اخلاقى و نشان دادن مقام و فضيلت صبر مى باشد، داستان خوبى است .

رفت لقمان سوى داود از صفا
جمله را با هم دگر در مى فكند
صنعت زراد او كم ديده بود
كاين چه شايد بود واپرسم از او
باز با خود گفت صبر اولى تر است
چون نپرسى زودتر كشفت شود
ور بپرسى ديرتر حاصل شود
چون كه لقمان تن بزد اندر زمان
پس زره سازيد و در پوشيد او
گفت : اين نيكو لباس است اى فتى
گفت : لقمان صبر هم نيكو دمى است
صبر را با حق قرين كرد اى فلان
صد هزاران كيميا حق آفريد

  ديد كو مى كرد ز آهن حلقه ها
ز آهن و پولاد آن شاه بلند
در عجب مى ماند و وسواسش فزود
كه چه مى سازى ز حلقه توبه تو
صبر با مقصود زودتر رهبر است
مرغ صبر از جمله پران تر شود
سهل از بى صبريت مشكل شود
شد تمام از صنعت داود آن
پيش لقمان آن حكيم صبر خود
در مصاف و جنگ ، دفع زخم را
كو پناه و دافع هر جا غمى است
آخر والعصر را آكد بخوان
كيميايى هم چو صبر آدم نديد

عمر و وفات داود(ع )

صدوق از امام صادق (ع ) از پدرانش از رسول خدا روايت كرده كه فرمود: داود صد سال تمام عمر كرد كه چهل سال آن دوران سلطنت او بود. (1029)

نظير همين گفتار را ابن اثير در كامل التواريخ نقل كرده و گفته است : هنگامى كه داود از دنيا رفت ، عمر آن حضرت 100 سال و مدت سلطنتش 40 سال بود و اين مطلب در روايت صحيحى از رسول نقل شده است .

هنگامى كه مرگ آن حضرت فرا رسيد، سليمان فرزندش را به جانشينى خويش منصوب كرد و وصيت هاى خود را به وى نمود و از دنيا رفت و بنى اسرائيل جنازه آن حضرت را در بيت المقدس در قريه داود به خاك سپردند.

در خاتمه اين فصل ، تذكر اين مطلب نيز لازم است كه جمعى از مورخان بناى بيت المقدس را به داود نسبت داده اند، ولى بيشتر كه بناى مزبور به دست سليمان انجام شد، و ما ان شاءاللّه تعالى شرح آن را در احوالات حضرت سليمان خواهيم نگاشت .

حكمت داود

در قرآن كريم خداى تعالى در سوره نساء و سوره بنى اسرائيل فرموده است : ما به داود زبور را داديم . (1030) و در سوره انبياء فرموده است : ((و ما در زبور پس از ذكر (تورات ) نوشتيم كه زمين را بندگان صالح و شايسته من وارث خواهند شد. (1031)

زبورى كه اكنون در دست است ، مشتمل بر صد و پنجاه مزمور است كه اوّل آن اين گونه است : خوشا به حال كسى كه به مشورت شريران نرود و به راه گناه كاران نايستد و در مجلس استهزاء كنندگان ننشيند، بلكه رغبت او در شريعت خداوند است و روز و شب در شريعت او تفكر مى كند، پس مثل درختى نشانده نزد نهرهاى آب خواهد بود كه ميوه خود را در موسمش مى دهد. برگش پژمرده نمى گردد و هر آن چه مى كند نيك انجام خواهد داد. شريران چنين نيستند، بلكه مثل كاه هستند كه باد آن را پراكنده مى كند، پس شريران در داورى نخواهند ايستاد و نه گناه كاران در جماعت عادلان ، زيرا خداوند طريق عادلان را مى داند، ولى طريق گناه كاران خواهد شد.

اين صد و پنجاه مزمور به پنج كتاب تقسيم مى گردد و چنان كه گفته اند، هفتاد و سه مزمور آن را به داود نسبت مى دهند و بقيه به اشخاص ديگر يا به نويسندگان نامعلوم منسوب است و مزمور 72 و 127 آن به نام مزمور سليمان ناميده شده است .

به طور كلى شكى نيست كه قسمتى از زبور فعلى ، صدها سال پس از داود تنظيم شده مانند مزمور 137 كه با اين جمله آغاز مى شود «نزد شهرهاى بابل آن جا نشيتيم » و معلوم است اين قسمت پس از اسارت بنى اسرائيل و تبعيد ايشان به بابل در حمله بخت النصر نوشته شده است و نيز شكى نيست كه دست تحريف در آن راه يافته و تحريف كنندگان ، نسبت هاى ناروايى به انبياى الهى داده و در زبور وارد كرده اند.

طبق روايات ما، سخنان حكمت آميز ديگرى نيز به حضرت داود وحى شد يا از آن حضرت روايت شده است كه ما قسمتى از آن ها را از روى روايات گلچين كرده و براى شما ترجمه مى كنيم و شايد با مراجعه و تتبّع ، مضامين اين روايات را در زبور فعلى نيز بيابيد:

1 شيخ صدوق در امالى و عيون و معانى الخبار از امام صادق (ع ) روايت كرده است كه خداى عزوجل به داود وحى كرد: گاهى بنده اى از بندگان من حسنه (و عمل خيرى ) نزد من مى آورد كه به همان حسنه ، بخشت خود را بر وى مباح مى كنم . داود عرض كرد: پروردگارا! آن حسنه چيست ؟ فرمود: در دل بنده مؤ من من خوشى و سرورى وارد كند، لگر چه با دادن يك دانه خرما باشد. داود عرض كرد: براى كسى كه تو را بشناسد، شايسته و سزاوار است كه اميدش را از تو قطع نكند. (1032)

2 حميرى در قرب الاسناد به سند خود از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: حضرت داود به فرزندش ‍ سليمان گفت كه پسرم ! از خنده زياد بپرهيز، زيرا خنده بسيار بنده خدا را در روز قيامت حقير و پست مى سازد. فرزندم ! دهانت را جز از سخن خير ببند، زيرا يك بار پشيمانى از سخن نگفتن ، بهتر است از چندين بار پشيمانى براى سخنان بسيار. فرزندم ! اگر ارزش سخن گفتن نقره باشد، ارزش سكوت طلاست . (1033)

3 شيخ طوسى در مجالس از رسول خد اروايت كرده كه خداى تبارك و تعالى به داود وحى فرمود: اى داود! به راستى كه بنده من كار خير و حسنه اى د رروز قيامت پيش من آرد كه من به خاطر آن عمل او را در بهشت حكومت دهم . داود عرض كرد: پروردگارا! اين چگونه بنده اى است كه كار خيرى پيش تو آورد و به خاطر آن در بهشت حاكمش گردانى ؟ فرمود: بنده مؤ منى كه كوشش در برآوردن حاجت برادر مسلمانش كند و دوست داشته باشد (و بخواهد) كه حاجت برآورده شود، خواه حاجتش برآورده شود و خواه برآورده نشود. (1034)

4 از قصص الانبياء راوندى در حديث مرفوعى روايت شده كه خداى تعالى به داود وحى كرد: اى داود! مرا در روزگار فراخى و خوشى ياد كن تا من هم در وقت سختى و گرفتارى دعايت را مستجاب كنم . (1035)

5 كلينى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه در حكمت آل داود است كه فرمود: شخص عاقل (و خردمند) بايد آشناى به زبان خود باشد و دنبال كار خود را گيرد و حافظ و نگهدار زبانش باشد. (1036)

6 در حديث ديگرى از آن حضرت روايت كرده اند، از جمله سخنانى كه خداى تعالى به داود وحى كرد، آن بود كه بدو فرمود: اى داود هم چنان كه نزديك ترين مردم به خدا فروتنان هستند، دورترين مردم از خدانيز متكبران مى باشند. (1037)

7 ورّام بن ابى فراس در تنبيه الخواطر روايت كرده كه در حكمت آل داود نوشته شده است : بر شخص عاقل و خردمند لازم است كه از چهار ساعت غافل نباشد، ساعتى كه در آن با پروردگار خود مناجات كند و ساعتى كه در آن به حساب خود برسد و ساعتى كه به نزد برادران خود برود و آن ها از روى صدق و راستى او را به عيب هايش واقف سازند و ساعتى كه نفس خود را براى لذت هاى مشروع و پسنديده آزاد بگذارد، زيرا اين ساعت كمك آن ساعت هاى ديگر است . (1038)

8 ابن فهدحلى در عدة الداعى فرموده كه از كلماتى كه خداوند به داود وحى فرمود، اين بود: اى داود! من پنج چيز را در پنج چيز نهاده ام و مردم آن را در پنج چيز ديگر مى طلبند و نمى يابند. من علم را در گرسنگى و كوشش نهاده ام ، ولى مردم آن را در سيرى و راحتى مى طلبند و نمى يابند. من عزّت را در اطاعت و فرمان بردارى خود نهاده ام و مردم آن را در خدمت سلاطين مى يابند و بدان نمى رسند. من ثروت و غنا را در قناعت نهاده ام و آن ها در زيادى مال مى جويند و نمى يابند، و من راحتى را در بهشت نهاده ام و اينان در دنيا مى جويند و نمى يابند. (1039)

9 و نيز فرموده است : در زبور داود آمده است كه اى فرزند آدم ! از من درخواست (چيزى ) مى كنى و من طبق عملى كه درباره نفع و سود دارم ، آن را از تو باز مى دارم (و به خاطر مصلحت تو حاجتت را روا نمى كنم ) سپس تو اصرار مى كنى تا من آن را به تو مى دهم و تو در راه معصيت و نافرمانى من از آن كمك مى گيرى . (1040)

10 كلينى در كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه خداى عزوجل به داود فرمود: اى داود! گناه كاران را مژده و صديقان را بترسان و بيمشان ده . داود عرض كرد: چگونه گناه كاران را مژده دهم و صريقان را بترسانم ؟ فرمود: گناه كاران را مژره ده كه من توبه را مى پذيرم و از گناه مى گذرم و صديقان را بيم ده كه در عمل هاى خود دچار عجب و خودبينى نشوند، زيرا هيج بنده اى نيست كه من او را به پاى حساب آورم جز آن كه هلاك گردد. (1041)

19: سليمان (ع )

نام سليمان در تاريخ به عنوان پيغمبرى رئوف و سلطانى دادگستر و حكمرانى فرزانه ثبت شده است .

اكثر مورخان نوشته اند: هنگامى كه داود آن حضرت را به جانشينى خود برگزيد، از عمر سليمان بيش از سيزده سال نگذشته بود. و اين مطلب در حديثى از امام موسى بن جعفر نيز روايت شده است . (1042) در پاره اى از احاديث نقل است كه چون داود خواست سليمان را كه كودكى بود وصى خويش كند، علما و بزرگان بنى اسرائيل به مخالفت برخاستند و گفتند داود مى خواهد جوان نورسى را بر ما امير گرداند با اين كه ميان ما بزرگ تر از او نيز وجود دارد. خداى تعالى به او وحى فرمود: مجلسى ترتيب دهد و عصاهاى آنان كه مدعى جانشينى داود هستندو هم چنين چوب دستى سليمان را بگيرد و در اتاقى بنهد و روز ديگر آن عصاها را بيرون آورند و هر كدام از آن ها كه سبز شده بود، جانشين داود مى باشد. چون اين كا ررا كردند و روز ديگر بدان اتاق رفتند، ديدند كه چوب دستى سليمان سبز شده است .

در بعضى احاديث سبب اين كه حضرت داود، سليمان را به جانشينى خود برگزيد، قضاوتى بود كه سليمان در همان كودكى - درباره صاحب زمين و گوسفندان كرد و خداى تعالى در سوره انبياء بدان اشاده كرده است . گزيده داستان اين است كه دو نفر به نزد داود آمدند و يكى از آن دو گفت : من زمينى كشاورزى داشتم كه آن را كشت كرده بودم و چون سبز شد، گوسفندان اين مرد شبانه آمدند و زراعت مرا خورده اند و در روايات زيادى است كه گفت : زراعت مزبور درختان مو بوده و خوشه هاى انگور در آن ها ظاهر گرديده بود.

داود براى قضاوت در آن ماجرا سليمان را طلبيد و با او به گفت وگو و مشورت پرداخت يا به نقل بعضى از روايات ، قضاوت را در آن باره به سليمان سپرد و فرمود: نزد سليمان برويد (1043) تا وى درباره شما حكم كند. سبب مشورت يا ارجاع به سليمان همين بود كه مى خواست شايستگى او را براى جانشينى خود به بنى اسرائيل گوش زد ساخته و به آن ها بنماياند.

سليمان حكم كرد گوسفنداان را به صاحب زمين بدهند و زمين را به صاحب گوسفندان بسپارند تا وقتى كه زراعت به حالت اوّليه بازگردد و در اين مدت ، صاحب زمين از شير و پشم گوسفندان استفاده كند و صاحب گوسفندان نيز به زراعت زمين همت گمارد،بدين تدتيب زيانى متوجه هيچ يك از دو طرف نخواهد گرديد. در حديث كلينى كه از امام صادق (ع ) روايت كرده ، حضرت داود بدو فرمود كه چرا خود گوسفندان را به صاحب زمين ندادى چنان كه علماى بنى اسرائيل چنين حكم مى كنند؟

سليمان گفت : زيرا گوسفندان ريشه زراعت و درختان را كه نخورده اند و سال ديگر زراعت به حال سابق باز مى گردد.

به دنبال اين حكم ، وحى الهى نيز به داود نازل گردند و خداى تعالى بدو فرمود: حكم همان است كه سليمان كرده . بدين ترتيب استعداد و شايستگى سليمان براى جانشينى داود نزد بنى اسرائيل و فرزندان ديگر داود آشكار گرديد. (1044)

آغاز كار سليمان

مورخان نوشته اند: سليمان داراى برادران ديگرى بود كه از طرف مادر از او جدا بودند و چون عمرشان بيش از سليمان بود خود را به جانشينى پدر و پادشاهى سزاوارتر مى دانستند.

هنگمى كه داود به فرمان پروردگار متعال سليمان را به جانشينى خود برگزيد، يكى از برادران سليمان به نام آبشالوم برآشفت و در صدد مخالفت و جنگ با پدر برآمد و گروهى را به خود همراه كرده و به جنگ داود آمد. داود از ترس او به شرق اردن گريخت و آبشالوم براى چندى بر تخت سلطنت داود تكيه زد تا اين كه حضرت داود لشكرى به سركردگى شخصى به نان يوآب به جنگ آبشالوم فرستاد و آبشالوم در آن جنگ كشته شد و داود به سلطنت بازگشت .

پس از فوت داود، برادر ديگر سليمان به نام اءدوينا مخالفت آغاز كرده و به همراه هواداران آبشالوم به جنگ سليمان رفت و پس از جنگى كه شد، اءدوينا نيز كشته شد و پايه هاى سلطنت سليمان ميان بنى اسرائيل مسبقر گرديد.

نعمت هايى كه خداوند به سليمان داد

خداى تعالى به سليمن نيز مانند پدرش داود نعمت هاى بسيارى بخشيد و موهبت هاى فراوانى بدو عنايت فرمود، مانند: نبوت ، سلطنت ، علم منطق الطير، علم قضاوت ، حكمت و فرزانگى ، رام كردن باد و جنّيان و ديوان و شياطين براى او $ و نعمت هاى ديگرى كه شرحش خواهد آمد. متاءسفانه احوالات اين پيغمبر بزرگوار و تاريخ آن حضرت در بسيارى از حاها به دست افسانه پردازان و خرافه نويسان افتاده و اسرائيليات در تاريخ سليمان بسيار راه يافته است تا آن جا كه نسبت هاى ناروايى به آن حضرت داده اند كه حتى نقل آن ها نيز در اين جا مناسب نيست ، (1045) چنان كه به پدرش ‍ داود هم نظير آن نسبت ها را داده بودندو ما به هماست خداى تعالى در هر قسمت ، آن چه مطابق احاديث صحيح است براى شما ذكر نموده و از نقل احديث و رواياتى كه سندش به امثال وهب بن منبه و كعب مى رسد و بيشتر به افسانه و خرافه شباهت دارد تا حديث صحيح ، خوددارى مى كنيم .

بارى چنان كه گفتيم خداى تعالى نبوت و سلطنت را با هم به سليمان عنايت كرد واو را بر كشور حاصل خيز و پهناورى كه از خليج عقبه تا رود فرات وسعت داشت فرمان روا گردانيد و به وسيله جنيان و شياطين و نيروى باد كه در اختيار آن حضرت بود، توانست بناهاى مرتفع و شگفت انگيزى مانند بيت المقدس و هيكل معروف و تدمر و ساير آثار كه هنوز هم نمونه هاى بسيارى از آن هادر سرزمين فلسطين و شامات موجود است ، بسازد و نگارنده از نزديك تعضى از قسمت ها را ديده ام و براى بيننده جاى ترديد باقى نمى ماند كه براى ساختمان هاى مزبور و بالا بردن آن سنگ هاى بزرگ ، از نيروهاى نامرئى استفاده شده است .

بناى بيت المقدس

بعضى از مورخان بناى بيت المقدس را به داود پيغمبر نسبت داده اند و گفته اند: در زمان داود عده اى به طاعونى سخت مبتلا شدند و داود چون در مكان فعلى مسجد اقصى ديده بود كه فرشتگان از آن جا به آسمان مى روند، به همراه مردم به منظور دعا بدان جا رفت و براى برطرف شدن طاعون ، به درگاه خداى تعالى دعا كرد و خداوند هم به دعاى او، طاعون را از مردم برطرف نمود.

از آن پس داود دستور داد در آن مكان مسجدى بسازند و خود دست به كار شروع آن گرديد، اما پيش از آن كه بناى آن پايان پذيرد، داود از دنيا رفت و به سليمان وصيت كرد آن را به اتمام برساند. البته قولى هم هست كه خود داود پس از اين كه شهر بيت المقدس را بساخت ، دست به كار بناى مسجدى شد و بناى آن را نيز به اتمام رسانيد و طلا و جواهرات بسيارى براى تزيين سقف ها و ديوارهاى آن به كار برد و چون بناى آن به پايان رسيد، جشن مفصلى برپا داشت و آن روز را عيد قرار داد و قربانى ها كردند.

در مقابل اينان هم گروهى گفته اند كه داود خواست تا دست به كار بناى آن شودولى از جانب خداى تعالى بدو وحى شد كه اين كار به دست تو انجام نمى شود آن را به فرزندت سليمان واگذار كن . در نقلى هم كه به نظر نگارنده چندان اعتبارى ندارد آمده است كه داود مصالح ساختمان مسجد بيت المقدس را تهيه كرد، ولى سليمان دست به كار آن گرديد و مصالح عبارت بود از يك صد هزار وزنه طلا و يك ميليون وزنهئ نقره و مقدارى فراوان مس و آهن كه قيمت نقره اش به بهاى امروز 000/000/342 و بهاى طلايش 000/500/889 ليره انگليسى مى شود. سليمان در سال چهارم سلطنبش بناى هيكل را كه همان معبد بيت المقدس بود آغاز كرد و 600/183 نفر را در ساختانش به كار گماشت . ساهتمان اين معبد هفت سال ونيم طول كشيد و به سال 1005 قبل از ميلاد مسيح پايان يافت و نيكوترين بناى دنيا و فخر اورشليم گرديد.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان از جبايى كه جزء گروه اوّل است نقل مى كند كه خداى عزوجل طاعوت را بر بنى اسرائيل مسلط كرد و جمع بسيارى در يك روز هلاك شدند. داود به آن ها دستور داد كه غسل كنند و با زن ها بچه هاى خود به صحرا روندو به درگاه خداى تعالى زارى كنند، بلكه خداوندان ان را مورد رحمت و لطف خويش قرار دهد. صحراى مزبور كه بنى اسرائيل براى دعا به آن جا رفتند همان سرزمينى بود كه بعداً مسجد را در آن بنا كردند. خود داود نيز بالاى صخره (و سنگى كه اكنون نيز هست ) برفت و به سجده افتاد و به درگاه خدا ناليد و بنى اسرائيل نيز با او به سجده افتادند. هنوز سر از سجده برنداشته بودند كه خداوند طاعون را از ميان آن ها برداشت .

پس از اين كه سه روز از اين ماجرا گذشت ، داود آن ها را جمع كرد و به ايشان فرمود: خداى تعالى بر شما منّت گذاشت و مورد لطف خويش قرارتان داد. اكنون به شكرانه اين نعمت بياييد و در آن نقطه اى كه دعايتان بهاجابت رسيد مسجدى بنا كنيد. بنى اسرائيل به دستور داود عمل كرده و دست به كار بناى بيت المقدس شدند و داود از كسانى بود كه سنگ بر دوش خود حمل مى كرد و بزرگان و نيكان بنى اسرائيل نيز به داود تاءسّى كرده و سنگ مى آوردند تا ديوارهاى آن را به مقدار يك قامت بالا بردند و در آن روز از عمر داود 127 سال گذشته بود. (1046) خداى تعالى به داود وحى فرمود كه اتمام بناى آن به دست فرزندت سليمان انجام خواهد شد.

وقتى داود به 140 سالگى رسيد، سليمان را به جانشينى خود برگزيد و سپس از دنيا رفت . سليمان نيز جنّيان و شياطين را جمع كرد و كارهاى ساختمان را ميان ايشان تقسيم نمود و هر دسته اى را به كارى گماشت و جمعى از جنّيان و شياطين را براى تهيه سنگ هاى مرمر و بلور به كندن معادن وادار كرد و دستور داد شهر بيت المقدس را از سنگ هاى مرمر سفيد بنا كنند و براى آن دوازده قالع ساخت و هر يك از تيره هاى بنى اسرائيل را در قلعه اى اى داد.

هنگامى كه از بناى شهر فراغت يافت ، شروع به ساختن مسجد كرد و شياطين و ديوان را گروه گروه به استخراج معادن طلا و جوهرات فرستاد و دسته اى را هم براى حمل آن ها به بيت المقدس گماشت و گروهى نيز مشك ، عنبر و ساير عطرها را برايش مى آوردند و دسته اى هم ماءمور تهيه مرواريد از قعر درياها و حمل آن به بيت المقدس گرديدند. در نتيجه آن قدر سنگ هاى معدنى ، طلا، جواهر و $ تهيه شد كه اندازه آن ها را جز خدا كسى نمى دانست . سپس فرمان داد حجّاران و سنگ تراشان زبردست را حاضر كردندو دستور داد سنگ ها و جواهرات را طبق دستور معماران حجارى كنند آن گاه به وسيله آن ها، سليمان مسجد را با سنگ هاى سفيد و زرد و سبز بنا كرد و ستون هاى آن را از سنگ هاى مرمر بلورين قرار داد و سقف و ديوارهاى آن را به انواع جواهرات مزين ساخت و كف آن را با صفحه هايى از فيروزه فرش كرد و در روى زمين جايى زيبابر و درهشنده بر از آن جا نبود و چنان بود كه در شب تاريك چون ماه شب چهارده مى درخشيد.

وقتى ساختمان آن به پايان رسيد، بزرگان و نيكان بنى اسرائيل را جمع كردو به ايشان خبر داد كه من اين بنا را براى خداى تعالى ساختم و آن روز راكه بناى مسجد به اتمام رسيد، جشن گرفت و بيتالمقدس هم چنان بود تا وقتى كه بخت النصر به جنگ بنى اسرائيل آمد و شهر را ويران كرده ، دستور خرابى مسجد را داد و طلا و جواهرى كه در آن بود همه را به پايتخت كشور خود در سرزمين عراق برد. (1047)

اين بود آن چه جبائى درباره ساختمان شهر تاريخى بيت المقدس و مسجد اقصى ذكر كرده و ما ميان روايات مختلف از مورخان و جغرافى دانان به همين مقدار اكتفا مى كنيم و بد نيست اين را هم بدانيد كه شهر بيت المقدس با اين كه نه شهر تجارتى بوده و نه از نظر كشاورزى مورد توجه بوده است ، ولى در طول تاريج از هر شهرى بيشتر مورد حمله و قتل و غارت قرار گرفته و چندين بار آن جا را سوزانده اند و مردم آن راقتل عام كرده اند و چندين بار اين شهر مقدس ميان يهود و نصارى و مسلمانان دست به دست شده و هنوز هم بر سر حاكميت آن جنگ برقرار است و در آينده هم معلوم نيست چه وضعى خواهد داشت و جناياتى كه به خصوص در جنگ هاى صليبى به دست كشيشان مسيحى و طرف داران صليب - كه خود را رسولان رحمت و مبشران صلح و سلامت مى انستند در اين شهر اتفاق افتاده و كشتارهايى كه آنان از مردم بى گناه و زنان و كودكان مسلمان كردند، در تاريخ كم نظير است و قلم از نقل برخى قسمت هاى آن شرم دارد و ما براى نمونه يك قسمت از كتاب گوستاولوبون فرانسوى كه خود جزء مسيحيان بوده و او نيز قسمت مزبور را از يكى از كشيشان به نام ريموند داجيل ، كشيش شهر لوپوى كه خود شاهد رفتار وحشيانه مسيحيان در بيت المقدس بوده و مشاهدات خود را در كتاب نوشته است ، نقل مى كنيم .

هنگمى كه لشكر ما برج و باروى شهر بيت المقدس را گرفت ، حالت بهت و منظره هولناكى مردم مسلمان شهر را فرا رفت . سرها بود كه از تن جدا مى شد اين كوچك ترين كارى بود كه به سرشان مى آمد. برخى را شكم مى دريدند و به ناچار خود را از بالاى ديوار پرتاب مى كردند. برخى را در آتش مى سوزاندند؛ يعنى بعد از اين كه مدت زمانى او را شكنجه و زجر داده بودند، او را مى سوزاندند. در كوچه ها او ميدان هاى بيت المقدس جز تل هايى از سر و دست و پاى بريده مسلمانان چيزى ديده نمى شد و راه عبور تنها از روى كشته هاى ايشان بود، تازه اين ها مختصرى از مصيبتى بود كه بر سرشان مى آمد. به راستى قشون ما در هيكل سليمان ، در خون ريزى افراط كردند. از يك سو لاشه هاى كشتگان در خون خود دست و پا مى زدند، از طرف ديگر دست و بازوى قلم شده گويا با انگشتانشان تسبيح مى گفتند، و هر كدام مى خواستند به بدنى متصل گردند. ميان دست ها و بدن ها به هيچ نحو تميز داده نمى شد. لشكرى كه مباشر چنين كشتار بى رحمانه اى بودند، از بخار خون ها به زحمت افتاده بودند.

جنگ جويان صليبى به اين كشتار اكتفا نكردند، بلكه انجمنى كردند و در آن جا قرار گذاردند تمام ساكنان بيت المقدس ‍ را اعم از مسلمانان و يهود و مسيحى كه تعدادشان به شصت هزار نفر مى رسيد نابود كنند و در مدت هشت روز اين عمل را انجام دادند و حتى به زنان و كودكان و پيران هم رحم نكرده همه را بدون استثناء از دم شمشير گذراندند.

سپس براى آن كه از خستگى اين قتل عام بيرون آيند، به يك سلسله اعمال زشت و ننگينى دست زدندو انواع بدمستى ها و عربده كشى ها را انجام دادند، به طورى كه مورخان مسيحى كه عموماً جنايات صليبيان را ناديدن انگاشته از اين سلوك زشتشان به خشم آمده تا آن جا كه برنارد خازن آن ها ره به ديوانگان تشبيه كرده و بودن رئيس ‍ كشيش هاى دل آن ها را به حيواناتى تشبيه كرده كه در كثافات و نجاسات خود مى غلطيدند. (1048)