تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۵ -


17: انبياء بنى اسرائيل پس از موسى

يوشع بن نون

چنان كه پيش از اين اشاره كرديم ، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفات او، نبوت به وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.

يوشع ، بنى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تعالى پيروزى ار نصيب او فرمود و شهر اريحا را فتح كرد و بنى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد. (970)

در روايتى آمده است كه يوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سرزمين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كردند، صفورا همسر موسى بود كه جمعى از بنى اسرائيل را با خود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند، (971) نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.

داستان بلعم بن باعور

ضمن داستان جنگ هاى يوشع بن نون با دشمنان بنى اسرائيل ، نام بلعم بن باعور در تواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.

خداى تعالى در آن سوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شيطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بالا مى برديم ، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى است كه اگر بر او حمله كنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مردمى كه آيات ما را تكذيب كنند. اين داستان را بر ايشان بخوان شايد انديشه كنند. (972)

صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فتح شد، نقل مى كند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: موسى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن . بلعم كه اسم اعظم خدا را مى دانست - به ايشان گفت : پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هر ترتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.

بلعم برخاست و سوار بر الاغ خود شد تا ره كوهى كه مشرف بر بنى اسرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت ، الاغ از حركت ايستاد و روى زمين خوابيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست ، ولى هنوز چند قرمى نرفته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حيوان را به زبان آورد و به بلعم گفت : واى بر تو اى بلعم ! به كجا مى روى ؟ مگر فرشتگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چنان پيش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست . هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كامش خارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست . آن وقت بود كه به قوم خود گفت : اكنون ديگر دنيا و اخرتم تباه شد و كارى از من ساخته نيست و راهى جز مكر و حيل به آن هابه جاى نمانده . سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دست آن ها بدهيد و به عنوان فروش ‍ كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سفارش كنيد اگر مردى از لشكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.

پس زنان را آراستند و اجناسى به عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر موسى فرستادند. زمرى بن شلوم كه رئيس شمعون بن يعقوب بود يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت : به عقيده تو اين زن بر من حرام است ، ولى به خدا ما از تو اطاعت نمى كنيم . سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بود كه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت ، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد. (973)

از راوندى هم در قصص الانبياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بيشترى نقل شده ، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است ، چنان كه مسعودى نيز در اثبات الوصيه به همين گونه نقل كرده ، و اللّه اعلم . (974)

عمر يوشع بن نون را 126 سال نوشته اند (975) و قبر او را برخى از تواريخ ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند. (976)

كالب بن يوفنا

صاحب كامل التواريخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت ، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود. (977) مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيه 244 سوره بقره قولى به همين مضمون نقل مى كند. (978)

ثعلبى در عرائس الفنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يعنى شوهر مريم دختر عمران بود و ابن اثير د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است . (979)

ولى قول به پيامبرى پس از يوشع (980) با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است ، مخالفت دارد.

مسعودى گويد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نزد اوست به فرزندش فنحاس ‍ بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بدو سپرد و از دنيا رفت و پس از فنحاس نيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد. (981)

يعقوبى گويد: پس از يوشع بن نون ، دوشان كفرى زمام كار بنى اسرائيل را به دست گرفت و هشت سال ميان آن ها بود و پس از وى ، عثنايل بن قنز برادر كالب كه از سبط يهودا بود به كار بنى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود. (982)

حزقيل

پس از كالب ، چنان كه تاريخ نويسان گفته اند، حزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير (983) و طبرى (984) گفته اند كه حزقيل را ابن العجوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نمى شد تا عافبت در سّن پيرى از خدا فرزندى درخواست كرد و خداوند حزقيل را به او داد. طبرسى از حسن نقل كرده كه همان ذوالكفل است و علت موسوم شدنش به اين نام آن بود كه هفتاد پيغمبر را از قتل نجات داد و به آن ها گفت : شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم ، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.

چون يهوديان به نزد حزقيل آمده و در مورد هفتاد پيغمبر از او سوال كردند، به آن ها گفت : از اى جا رفتند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل (985) را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود. (986)

بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده : آيا نشنيدى داستان آن مردمى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت : بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است ، ولى بيشتر آن ها نمى دانند. (987)

گفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را با مقدارى اختلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقر(ع ) روايت كرده ، داستانشان اين گونه بوده است :

اينان مردم يكى از شهرهاى شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود كه در فصول مختلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران كه نيرويى داشتند به مجرد اين كه احساس مى كردند طاعون آمده از شهر خارج مى شدند و مستمندان به دليل ناتوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خارج شده بودند، كمتر به مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طاعون آمد، همگى يك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويرانى رسيدند كه طاعون مردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شدند، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.

رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه نامش حز بود بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان ها افتاد گريست و به درگاه خداى تعالى رو كرد و گفت : اگر اراده فرمايى ، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى ، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان ديگرت به پرستش تو مشغول شوند. خداى تعالى بدو وحى فرمود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حزقيل عرض كرد: آرى پروردگارا آن ها را زنده كن . خداوند كلماتى را به حزقيل تعليم فرمود تا آن ها را بخواند (امام صادق (ع ) فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر متصل شده و همگى زنده شدند و به تسبيح ، تكبير و تهليل خداوند مشغول گشتند.

حزقيل كه آن منظره را ديد گفت : گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست .

امام صادق (ع ) به دنبال نقل اين داستان فرمود: آيه مزبور درباره آن ها نازل گرديد. (988)

در داستان احتجاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كرده كه آن حضرت به جاثليق (رئيس مذهب نصارى ) فرمود: حزقيل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريم (ع ) كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هزار مرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد. (989) البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند. (990)

از كلبى ، ضحاك و مقاتل نقل كرده اند كه يكى از ملوك بنى اسرائيل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولى آن ها از ترس مرگ خود را به بيمارى زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزيدند و گفتند: در سرزمينى كه ما را به رفتن آن جا ماءمور كرده اى ، بيمارى وبا آمده و تا بيمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهيم رفت . خداى تعالى مرگ را بر آن مردم مسلط كرد و پادشاه مزبور نيز بر آن ها نفرين كرد و گفت : اى پروردگار يعقوب و موسى ! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بينى ، پس نشانه و آيتى در خودشان نشان ده كه بدانند از فرمان تو گريزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود كرد و پس از گذشتن هشت روز بدن هاشان متورم گرديد و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند، ولى نتوانستند آن ها را دفن كنند، از اين رو، ديوارى اطراف بدن هايشان كشيدند و هم چنان سال ها بودند تا اين كه گوشت بدنشان از بين رفت و استخوان هايشان پديدار گشت . در اين وقت حزقيل بر ايشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فكر فرو رفت . خداى تعالى بدو وحى كرد: اى حزقيل ! آيا مى خواهى آيتى از آيات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمايانم كه بردگان را چگونه زنده مى كنم ؟ حزقيل عرض كرد: آرى . پس خداى تعالى آن ها را زنده كرد.

در روايات ديگر آمده است كه آن قوم پس از آن كه زنده شدند، سال ها زندگى كردند و پس از آن به مرگ طبيعى از دنيا رفتند. (991)

الياس اليا

در قرآن كريم ، دو جا نام الياس ذكر شده است : يكى در سوره اعام و ديگر در سوره صافات .

در سوره انعام خداى تعالى فرموده است : و زكريا و يحيى و عيسى و الياس ، همگى از شايستگان بودند. (992)

در سوره صافات مى فرمايد:و الياس از پيغمبران بود، هنگامى كه به قوم خود گفت : چرا نمى ترسيد؟ آيا بعل (993) را (به پرستش و خدايى ) مى خوانيد و بهترين آفريدگار را وامى گذاريد، آن خدايى كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شماست . پس او را تكذيب كردند و (بايد بدانند كه ) احضار مى شوند (و كيفر تكذيب خود را خواهند ديد) مگر بندگان با اخلاص خدا و نامش را ميان آيندگان به جاى گذاشتيم . سلام بر الياس (ياالياسيان ) كه ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم ، و او از بندگان مؤ من ما بود. (994)

اما درباره اليا در قرآن كريم ذكرى نشده و بعيد نيست اليا همان الياس پيغمبر باشد، چنان كه بسيارى احتمال داده اند.

درباره الياس نيز اختلاف است . ابن مسعود گفته است كه الياس همان ادريس پيغمبر است . وهب گفته كه ذوالكفل است و ابن عباس گفته است كه الياس ، نام خضر پيغمبر است و در جاى ديگر از او نقل شده كه الياس يكى از پيغمبران بنى اسرائيل و از فرزندان هارون بن عمران ، عموزاده يَسَع است و نسب او چنين است : الياس بن ياسين بن فنحاص ‍ بن عيزار بن هارون بن عمران .

در احوالات آن حضرت گفته اند: وى پس از حزقيل مبعوث گرديد؛ يعنى در هنگامى كه پيش آمدهاى ناگوارى در بنى اسرائيل رخ مى داد. طبرسى نقل كرده كه گفته اند چون يوشع بن نون شام را فتح كرد، بنى اسرائيل را در آن جا سكونت داد و زمين هاى آن جا را ميان ايشان تقسيم كرد و سبط الياس را به نبوت ميان آن ها مبعوث فرمود و پادشاه شهر دعوتش را پذيرفت ، ولى همسرش او را وادار كرد تا از پيروى الياس سر پيچى كند و به مخالفت با او قيام نمايد. پس پادشاه از پيروى الياس دست كشيد و در صدد قتل آن حضرت برآمد. الياس به كوه ها و بيابان ها گريخت و به قولى يسع را به جاى خود براى بنى اسرائيل منصوب كرد و خداى تعالى او را از ميان آن ها برد. (995)

نظير آن چه در بالا گفته شد، از قاموس الاعلام تركى نقل شده كه در آن جا گفته است : الياس يكى از انبياى بنى اسرائيل و از اهالى بعلبك بود و 9 قرن قبل از ميلاد در زمان آخار (يا احاب ) مى زيست و بنى اسرائيل را به راه راست و ترك بت پرستى دعوت مى كرد، ولى قوم او دعوتش را نمى پذيرفتند و آزارش مى دادند و هر چه معجزه مى آوردند، انگار مى كردند، ازاين رو بيشتر زمان ها را در صحرا و غارها به سر مى برد. عاقبت يسع را در نبوت وارث خود قرار داد و در تاريخ 880 پيش از ميلاد به آسمان ها عروج كرد.

در پاره اى از روايات و تواريخ نقل است كه الياس هم چون خضر پيغمبر از آب حيات نوشيد و هميشه زنده است و او موكل بر درياهاست ، چنان كه خضر موكل بر خشكى است يا بالعكس . در حديثى كه از رسول خدا رويت شده كه فرمود: خضر و الياس هر ساله در هنگام حج يك ديگر را ديدار مى كنند. (996) و در روايت ديگرى نقل است كه الياس ‍ خدمت رسول خدا رسيد و با آن حضرت ملاقات كرد، ولى براى هيچ يك از اين سخنان سند معتبرى به دست نيامد، و العلم عند اللّه .

كلينى در اصول كافى (997) و صفار در بصائر الدرجات دعاهايى نيز از الياس و اليا نقل كرده اند كه ائمه (ع ) آن دعاها را مى خوانده اند. ثعلبى در عرائس الفنون داستانى از مردى از اهل عسقلان نقل كرده كه الياس را در بيابان اردن ديده و سؤ الاتى از او كرده و پاسخ ‌هايى شنيد كه در مجموع بعيد به نظر مى رسد.

از قصص الانبياء راوندى (998) نيز در كتاب بحارالانوار داستانى درباره الياس نقل شده كه چون سندش به وهب بن منبه مى رسد، خالى از اعتبارست ؛ لذا از نقل آن خوددارى شد.

يَسَع

نام يَسَع دوبار در قرآن شده است . يكى در سوره انعام آيه 86 و ديگرى در سوره ص آيه 48 و چنان چه در مورد احوال الياس گفته شد، عموم مورخان و مفسران او را جانشين و شاگرد الياس مى دانند و در تورات به نام يشع ضبط شده كه چون عبرى است در لغت عربى شين آن به سين تبديل مى شود.

مفسران نام پدر يسع را اخطوب ذكر كرده و از قاموس مقدس نقل شده كه او را پسر شافاط و ساكن آبل محوله دانسته اند.

در اعلام قرآن از باب نوزدهم كتاب پادشاهان نقل كرده است كه ايليا كه ظاهراً همان الياس است در سفر خويش به يسع بر خورد كه مشغول شخم زدن زمين بود و او را به ملازمت خويش دعوت كرد. يسع از پدر و مادر خويش اجازه گرفت و در زمره ملازمان ايليا در آمد. بنا به نقل تورات ، ايليا او را به خلافت نصب كرد و هنگامى كه ايليا با ارابه آتشين به آسمان صعود كرد، يسع همراه او بود.

هم چنين نقل است كه الياس چندى در خانه زنى بينوا اقامت داشت و اخطوب شوهر اين زن ، وفات كرده بود. در همين هنگام يسع پسر اخطوب دچار بيمارى سختى شد كه الياس او را شفا بخسيد و ملازم خود ساخت . سيع پس از الياس نبوت يافت و چون بنى اسرائيل دعوت او را پذيرفتند، از خدا خكواست كه وى را به الياس ملحق گرداند.

در داستان احتجاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب آمده است كه امام (ع ) به جاثليق فرمود: يسع نيز كارهايى مانند عيسى كرد: بر آب راه رفت و مردگان را رنده كرد و مبتلايان به كورى و برص را شفا داد، اما امت وى اورا خدا ندانستند.

ذوالكفل

نام ذوالكفل نيز در دو سوره از سوره هاى قرآن كريم ذكر شده است . يكى در سوره انبيا آيه 85 و ديگرى سوره ص آيه 48 درباره آن حضرت و هم چنين سبب نام گذالرى او به ذوالكفل ، اختلاف زيادى وجود دارد.

طبرسى از ابوموسى ، قتاده و مجاهد نقل كرده كه گفته اند: ذوالكفل پيغمبر نبود، بلكه مرد صالحى بود كه از طرف يكى از پيغمبران ماءمور شد كه روزها را روزه بدارد و شب ها را به بيدارى و شب زنده دارى بگذراند، خشم نكند و به حق عمل نمايد و چون به وعده خود عمل كرد، از اين رو خداى تعالى نامش را در رديف پيمبران در قرآن كريم ذكر فرمود.

ابن عباس گفته است كه او الياس پيغمبر بود، ولى جبائى گفته كه او يكى از پيغمبران الهى بود كه چون ثواب اعمال او دوچندان بود، بدين سبب ذوالكفل ناميده شد. (999) برخى گويند: وى سيع بن اخطوب بوده و اين سيع ، غير از آن يسع است كه اگر توبه كند، داخل بهشت گردد و در اين باره نامه اى هم نوشت و به او داد و همين سبب شد كه پادشاه مزبور كه نامش كنعان بود، توبه كند. (1000)

بيضاوى در تفسير خود ذوالكفل را الياس پيغمبر دانسته و از برخى نقل كرده اند كه يوشع بوده است و در روايت ديگر هم نقل شده كه ذوالكفل زكرياى پيغمبر بوده است . (1001)

دهخدا در لغت نامه خود همه اقوال را ذكر كرده و مى گويد: بعضى گويند كه او الياس است و برخى گويند كه او زكرياست . گروهى گفته اند كه يوشع است و پاره اى گويند حزقيل است . جمعى گفته اند كه يونس بن متى است و فاسى در شرح الدلائل گويد: به قول بعضى او از جانب خداى تعالى به پادشاهى كنعان نام مبعوث شد و وى را به ايمان به خداى فرا خواند و او را كفالت بهشت كرد و به خط خويش ضمانت نامه اى نوشت .

ثعالبى در مضاف و منسوب گويد كه مفسران در نام او اختلاف كرده اند. به قولى نام او بشيربن ايوب است . خداى تعالى او را پس از ايوب پيغامبرى داد و جاى گاه او در شام بود و تگور او به ديه كفل حارس از اعمال نابلس است و اين روايت ملك المؤ يد صاحب حمات است و به گفته جمعى او يكى از صلحا بود كه در شمار انبيا آرند، از آن روى كه علم او به پايه علوم آنان بود، لكن بيشتر بر آن هستند كه خود، پيغامبر بوده است . صاحب معالم التنزيل از حسن و مقاتل روايت كند كه او را از آن (جهت ) ذوالكفل نامند كه كفالت هفتاد نبى كرده است و بعضى گويند: از آن روى كه او نذر كرد به روزى صد ركعت نماز گزارد و چنان كرد.

و پس از نقل داستان ذوالكفل با پادشاهى كه نامش كنعان بود، در پايان گويد: صاحب قاموس الاعلام تركى گويد: به مناسبت بودن وى در گروه انبياى بنى اسرائيل ، نام او را در قرآن كريم آمده و با اين كه اين كلمه عربى است ، در اصل عبرانى آن اختلاف است و گمان مى رود كه او حزقيل باشد و بعد از يسع به نبوت مبعوث شده است و به روايتى قبر او در بتليس است و نيز در شام و بعضى جاهاى ديگر گفته اند. برخى از محققان جديد تاريخ بر آن هستند كه ذوالكفل از بنى اسرائيل نيست و افكار، مواعظ و معتقدات وى با بنى اسرائيل مخالف باشد و او را منسوب به يكى از قبايل عرب گمان برده و نبوت او را نيز انكار كنند. (1002)

داستان زير را هم كه داستان آموزنده اى است درباره ذوالكفل بشنويد: در كتاب بحار الانوار روايتى از رسول خدا(ص ) نقل شده كه خلاصه اش آن است چون عمر يسع به پايان رسيد، در صدد بر آمد كسى را به جانشينى خود منصوب دارد، از اين رو مردم را جمع كرد و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم . روزها را روزه بدارد، شب ها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش عويد يابن ادريم بود و در نظر مردم خوار مى آمد، برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . يسع آن جوان را باز گرداند و روز ديگر همان سخن را تكرار كرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذيرفت و يسع او را به جانشينى خود منصوب داشت تا اين كه از دنيا رفت و خداى تعالى آن جوان را كه همان ذوالكفل بود به نبوت برگزيد.

شيطان كه از ماجرا مطلع شد، در صدد بر آمد تا ذوالكفل را خشمگين سازد و او را بر خلاف تعهدى كه كرده بود به خشم وادارد، از اين رو به پيروانش گفت : كيست كه اين ماءموريت را انجام دهد؟ يكى از آن ها كه نامش ابيض بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . شيطان بدو گفت : نزدش برو، شايد خشمگينش كنى .

ذوالكفل شب ها نمى خوابيد و شب زنده دارى مى كرد و نيمه روز مقدارى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا چون ذوالكفل به خواب رفت بيامد و فرياد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از كسى كه به من ستم كرده بگير). ذوالكفل به او گفت : برو و او را نزد من آر. ابيض گفت : من از اين جا نمى روم . ذوالكفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت : اين انگشتر را بگير و به نزد آن شخصى كه به تو ستم كرده ببر و او را نزد من آر.

ابيض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بيامد و فرياد زد: من مظلوم هستم و طرف من كه به من ظلم كرده ، به انگشتر توجهى نكرد و به همراه من نيامد. دربان ذوالكفل بدو گفت : بگذار بخوابد كه او نه ديروز خوابيده و نه ديشب .

ابيض گفت : هرگز نمى گذارم بخوابد، زيرا به من ستم شده و بايد حق مرا از ظالم بگيرد.

حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالكفل گفت . ذوالكفل نامه اى براى او نوشت و تا مهر خود آن را مهر كرد و به ابيض داد. وى برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت يعنى هنگامى كه ذوالكفل تازه به خواب رفته بود، بيامد و فرياد زد كه شخص ستم كار به هيچ يك از اين ها وقعى نگذارد پيوسته فرياد زد تا ذوالكفل از بستر خود برخاست و دست ابيض را گرفت و براى دادخواهى از ستم كار به راه افتاد. گرماى آن ساعت به حدّى بود كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذاشتند، پخته مى شد. مقدارى راه رفتند ولى ابيض ديد به هيچ ترتيب نمى تواند ذوالكفل را به خشم درآورد و در ماءموريت خود شكست خورد، پس دست خود را از دست ذوالكفل بيرون كشيد و فرار كرد.

خداى تعالى نام او را در قرآ كريم ذكر كرده و داستان او را به پيغمبرش يادآورى مى كند تا در برابر آزار مردم صبر كند، چنان كه پيمبران بر بلا صبر كردند. (1003)

در حديث ديگرى از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت كرده اند كه فرمود: به امام جواد(ع ) نامه اى نوشتم و در آن نامه پرسيدم : نام ذوالكفل چه بود؟ و آيا وى از پيامبران مرسل بوده است ؟ (1004)

حضرت در جواب نوشت : خداى تعالى 124 هزار پيغمبر فرستاد كه 313 نفر آن ها مرسل بوده اند و ذوالكفل از آن هاست و پس از سليمان بن داود بوده است . او مانند داود ميان مردم قضاوت مى كرد و جز در راه خدا خشم نمى كرد و نامش عويديا بود و هم اوست كه خداى تعالى نامش را در قرآن ذكر كرده و فرموده است : وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ . (1005)

18: داود

چنان كه در خلال گفتار قبلى يادآور شديم ، بنى اسرائيل پس از يوشع بن نون دچار اختلاف و كشمكش ى به تعبير جامه تر دچار نافرمانى و معصيت الهى شدند و دشمنان آن ها كمه در كمين بودند از اين فرصت استفاده كرده و اندك اندك قسمتى از شهرها و زمين هايى را كه در دستشان بود از آن ها گرفتند و افراد بسيارى از ايشان را در جنگ كشتند.

بنى اسرائيل صندوق و تابوتى داشتد كه بنابر برخى از روايات ، طول و عرضش سه ذرع در دو زرع بود و به خاطر محتويات آن (1006) يا عوامل ديگر، خداى تعالى خاصيتى در آن نهاده بود كه هرگاه به جنگ دشمنان مى رفتند، آن ار پيش ‍ روى لشكر خود مى گذاشتند و همان موجب آرامش دل و پيروزى آنان بر دشمن مى شد و حتى طبق پاره اى از روايات ، با آن ها سخن مى گفت و راه خير و شرّ و صلاح و فساد آن ها را بديشان يادآورى مى كرد و شايد چنان كه برخى احتمال داده اند، منظور اين باشد كه همان ايمانى كه داشتند، موجب آرامش دل آن ها بود و قهراً سبب هدايت ايشان مى گرديد يا راه خير و هدايت به دلشان الهام مى شد.

بر اثر اختلاف ، ظلم ، سركشى و گناهانى كه ميان بنى اسرائيل پيدا شد، كم كم شوكت و قدرتشان از دست رفته و دشمنان بر آن ها مسلط شدند و در يكى از جنگ ها آن تابوت مقدس نيز بدست دشمنان افتاد و روح افسردگى و شكست در آنان پديدار شد و كارشان به جايى رسيد كه جالوت يكى از پادشاهان و دشمنان بنى اسرائيل آن ها را به جزيه دادن و باج و خراج مجبور كرد و زبون و خوار گردانيد.

ضمناً چنان كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت كرده و در برخى از تواريخ نيز آمده ، تا آن زمان مقام پيامبرى در بنى اسرائيل مخصوص به خاندان لاوى بود كه خداى تعالى پيغمبران بنى اسرائيل را از ميان فرزندان او انتخاب مى فرمود و مقام پادشاهى در خاندان يوسف و فرزندان او بود و خداوند نبوت و سلطنت را براى آن ها در يك خاندان گرد نياورده بود.

اشموئيل و طالوت

خداى تعالى از خاندان لاوى پيغمبرى به نام اسموئيل يا شموئيل مبعوث فرمود آن پيغمبر الهى چنان كه گفته اند، در طول چهل سال رنج و مشقت ، توانست تا حدودى به وضع سياسى بنى اسرائيل سر و سامانى بدهد و بيشتر آن ها را از بت پرستى و انحراف بازدارد.

بنى اسرائيل براى جنگ با دشمنان و باز گرفتن سرزمين هاى از دست رفته و شوكت و عظمت خود، از وى خواستند پادشاهى براى آن ها تعيين كند تا با سرپرستى و فرمان او با دشمنان بجنگند و او از طرف خداى تعالى طالوت را براى ايشان تعيين كرد.

داستان مزبور را خداى تعالى اين چنين بيان فرموده است : آيا داستان آن دسته از بزرگان بنى اسرائيل را پس از موسى نشنيدى كه به پيغمبر خود گفتند: پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم . وى گفت : شايد وقتى كارزار بر شما نوشته (و مقرر) شود كارزار نكنيد (و شانه از زير بار فرمان الهى خالى كنيد)؟ گفتند: چرا در راه خكدا كارزار نكنيم با اين كه از ديار و فرزندان خود دور شده ايم ، اما وقتى كارزار بر آها مقرر شد، جز اندكى از ايشان (از جنگ با دشمن ) روى بگردانيدند و خدا به كار ستمكاران دانا و آگاه است . پيغمبرشان به ايشان گفت : همانا خداوند طالوت را به پادشاهى شما نصب فرمود. آن ها (به صورت اعتراض ) گفتند: از كجا وى را بر ما پادشاهى باشد با اين كه ما به پادشاهى از او سزاوارتريم و او را وسعت مال نيست (و مال فراوان ندارد). پيامبرشان به آن ها گفت : نشانه حكومت او اين است كه صندوق عهد را به سوى شما خواهد آمد $. (1007)

بدين ترتيب اسموئيل نشانه پادشاهى و فرمان روايى طالوت را براى ايشان بيان فرمود و پاسخ ايرادشان را نيز داد و طالوت پادشاه بنى اسرائيل شد.

مورخان موضوع آمدن تابوت به نزد بنى اسرائيل را چنين نقل كرده اند كه وقتى دشمنان بنى اسرائيل تابوت را از آن ها گرفتند، به بت خانه خود آورده و در محلى گذاشتند. اما پس از چند روز دردى در گردن خود احساس كردند و دانستند كه اثر همان تابوت است . به ناچار جاى آن را تغيير دادند، اما هر جا تابوت را مى بردند، بلا و مرگ و وبا در آن جا ظاهر مى شد، ازاين رو در صدد برآمدند آن را به بنى اسرائيل بازگردانند و از نزد هود خارج كنند. به همين منظور آن را روى تختى گذاشتند و تخت را بر پشت دو گاو بستند و گاوها ر رها كردند تا اين كه فرشتگان الهى آمدند و گاوها را به سوى بنى اسرائيل سوق دادند و بدين ترتيب تابوت به نزد بنى اسرائيل بازگشت .

بنى اسرائيل پس از مشاهده تابوت ، اطاعت طالوت را گردن نهادند و آماده فرمان او شدند. طالوت نيز آن ها را به جنگ جالوت برد.

قرآن كريم ادامه داستان را اين گونه نقل فرموده است : و چون طالوت سپاهيانش را حركت داد به آن ها گفت : خداوند شما را به نهرى آزمايش مى كند. هر كس از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با دست خويش كفى برگيرد و (چون به نهر رسيدند) جز اندكى از ايشان (ديگران ) از نهر نوشيدند. (1008)

لشكريان طالوت كه به قولى هشتاد هزار و به نقل ديگر هفتاد هزار نفر بودند، سخت تشنه شدند. طالوت به آن ها گفت : سر راه شما نهر آبى است ، (1009) اما هر كس بيش از يك مشت از آن بخورد پيرو من نيست و اين آزمايشى است از جانب خداى تعالى تا فرمان بردارى و نافرمانى شم امعلوم شود. هنگامى كه به آب رسيدند، جز اندكى از آن ها كه مطابق روايات سيصد و سيزده نفر بودند، بقيه به دستور طالوت عمل نكرده و هر چه توانستند از آن آب خوردند و همين سبب شد كه بر تشنگى آن ها افزوده شود و سيراب نگردند و در روز كارزار نيز بى تابى و ترس خود را اظهار كنند و بگويند: ما امروز طاقت جنگ با جالوت و سپاهيانش را نداريم . ولى آن ها كه به دستور عمل كرده و آب نخورده و اگر هم خوردند به جز مشتى از آب نياشاميدند، تشنگيشا برطرف شد و در وقت جنگ نيز چابك و آماده كارزار شدند و انبوهى لشكر دشمن آن ها را مرعوب نساخت و گفتند: چه بسيار گروه هاى اندك كه به خواست خدا بر گروه هاى زياد غلبه كرده و خدا پشتيبان صابران است . (1010) و از هداى تعالى نيز كمك طلبيده و عرض كردند: پروردگارا! به ما صبر و شايدارى بده و بر گروه كافران پيروزمان گردان . (1011)

بدين ترتيب اهل اخلاص و اطاعت از نافرمانان نفاق پيشه ممتاز شده و طالوت دانست كه جز اندكى از لشكريان وى ، بقيه آن ها افرادى سست عنصر و ناپايدار هستند و در وفت آزمايش ، باطن نافرمان خود را آشكار مى سازند.

كشتن شدن جالوت به دست داود و پيروزى بنىاسرائيل

دو لشكر به هم رسيدند و در برابر يك ديگر صف كشيدند. در ميان سربازان طالوت سه برادر بودند كه پدر پيرى به نام ايشا داشتند و برادر كوچكى هم به نام داود. ايشا آن سه پسر را به همراه لشكريان طالوت به جنگ فرستاد، ولى برادر كوچكشان داود را براى چرانيدن گوسعندان و رفع احتياجات خود نگه داشت ، زبرا او كار آزموده براى جنگ نبود و ايشا فكر مى كرد كه داود داراى قدرت و نيروى كافى نيست كه بتواند با لشكريان جالوت بجنگد. بعد از مدتى كه ايشا ديد جنگ طولانى و دشوار شده و كار لشكريان طالوت سخت گرديده است ، داود را خواست و بدو گفت : قدرى خوراكى و غذا براى برادران خود ببر و در ضمن از اوضاع ميدان جنگ اطلاع تازه اى براى من بياور.

داود فلاخن خود را كه معمولاًهنگام چرانيدن گوسفندان همره برمى داشت تا جانوران را بدان دور كند و گوسفندان را به وسيله آن رام خويش گرداند، با خود برداشت و غذاى برادران را گرفته به ميدان جنگ آمد.در راه كه مى رفت ، چند سنگ نيز از زمين برداشت و با خود برد. (1012)

همين كه وارد ميدان شد، از سريازان طالوت شنيد كه از دلاورى و شجاعت جالوت سخن مى گفتند و كا راو را بزرگ مى شمردند. داود به آن ها گفت : چرا از هيبت جالوت ترسيده و كار او را بزرگ مى شماريد؟ به خدا اگر من او را ببينم ، به قتلش خواهم مى رساند. سربازان سخن او را به گوش طالوت رساندند و طالوت او را خواست و از وى پرسيد: نيروى تو چيست و چگونه خود را آزموده اى ؟ داود گفت : نيروى من چنان است كه گاهى شير درنده به گوسفندانم حمله كرده و گوسفندى را برگرفته و من به تعقيب شير رفته و سرش را گرفته ام و با دست هاى خود فك بالا و پايين او را از هم شكافته و گوسفند را از دهانش بيرون كشيده ام .

پيش از آن نيز خداى تعالى به طالوت وحى كرده بود كه قاتل جالوت كسى است كه وقتى زره تو را بر تن كند، به قامتش ‍ راست آيد. در اين وقت طالوت زره خود را خواست و بر تن داود پوشاند و ديد كه زره بر تن او راست آمد. اين جريان سبب شگفتى طالوت و حاضران گرديد و گفت : اميد است خداى تعالى به دست اين جوان جالوت را بكشد و نابود گرداند.

چون روز ديگر شد و دو لشكر برابر هم قرار گرفتند، داود گفت كه جالوت را به من نشان دهيد و چون او را به داود نشان دادند، سنگى در فلاخن گذاشت و پيشانى او را هرف گرفته و سنگ را به سمت او پرتاب كرد. آن سنگ سر جالوت را از هم بشكافت ، پس سنگ دوم و سوم را نيز رها كرد و جالوت را سرنگون ساخت و لشكريانش را درهم شكست .

اين وضوع سبب شد كه نام داود بر سر زبان ها بيفتد و اندك اندك عظمتى پيدا كند و بنى اسرائيل وى را به فرمان روايى خود انتخاب كنند و خداى تعالى نيز او را به نبوت خويش برگزيد.

در تواريخ و روايات اهل سنت آمده است كه طالوت دختر خود را بدو داد (1013) و پس از آن به داود حسد برد و در صدد قتل وى برآمد، ولى خداى تعالى او را حفظ كرد. ولى اين روايات قابل اعتماد نبوده و ساحت طالوت كه خداوند او را به علم و حكمت ستوده و فرمان روايى بنى اسرائيل را به وى عنايت فرموده ، مبراى از اين سخنان است . به همين سبب ما آن قسمت از سرگذشت طالوت را كه نجّار و ديگران نقل كرده اند، بيان نكرده و اين فصل را به همين جا خاتمه مى دهيم .

آن چه خداوند به داود داد

خداى تعالى گذشته از آن كه معم نبوت را به داود داد، سلطنت بنى اسرائيل را نيز به آ حضرت ارزانى داشت واين دو مقام را براى او جمع كرد. (1014) و نعمت هاى ديگرى نيز به ان عنايت فرمود، از آن جمله در سوره انبياء فرموده است : «و كوه ها و پرندگان را رام و مسخر داود كرديم كه با وى تسبيح مى گفتند و ساختن زره را براى شما بدو يا د داديم تا شما را از كارگر شدن سلاح ها محافظت كند».

البته در اين كه منظور از تسبيح كوه ها و پرندگان چيست وت تسبيح آن ها با داود چگونه بوده است ، د رتفاسير اختلاف است . برخى گفته اند: منظور آن است كه كوه ها و پرندگان از روى اعجاز همراه او مى رفتند و رام او بودند و معناى تسبيح آن ها همين رام بودن و رفتن آن ها همراه داود بوده است .

نقل ديگر آن است كه به همراه تسبيح داود، آن ها نيز تسبيح مى كردند.

قول سوم آن است كه خداى تعالى كوه ها را مسخر داود كرد تا به هر جا كه بخواهد چاه حفر كند و چشمه احداث كرده و معدن استخراج نمايد، درباره صنعت زره بافى داود نيز مطابق روايات وت تواريخ ، خداى تعالى آهن را د ردست او نرم كرده بود و بى آن كه به كوره و آتش احتياج داشته باشد، قطعه هاى آهن را به دست مى گرفت و چون در دست داود مى آمد، هم چون موم و خمير نرم مى شد و آن حضرت آن را به صورت مفتول هاى باريك درآورده و زره مى بافت .

قتاده يكى از مفسران گفته است : داود نخستين كسى بود كه زره بافت و از ان در جنگ ها استفاده كرد. (1015) خداى تعالى در اين باره فرموده : و به داود از جانب خود فضلى (و برترى و مزيتى ) داديم (كه گفتيم :) اى كوه ها! با وى هم آواز شويد و اى پرندگان ! و آهن را براى او نرم كرديم و (بدو گفتيم ) زره هاى كامل (يا فراخ ) بساز و حلقه هاى آن را متناسب (و يك نواخت ) كن و كار شايسته كنيد كه من بدان چه مى كنيد بينا هستم . (1016)

در سوره ص فرموده است : $ بنده ما داود را كه صاحب نيرو بود ياد كن كه به راستى وى بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. ما كوه ها را رام او كرديم كه شبان گاه و هنگام برآمدن آفتاب با وى تسبيح مى كردند و پرندگان را نيز دسته جمعى (مسخر او كرديم ) كه همگى با او تسبيح مى كردند و پادشاهى او را محكم كرديم و حكمت و فرزانگى به او داديم و سخن نافذ بدو داديم . (1017) كه به گفته بسيارى از مفسران منظور از جمله اخير، علم و داورى ميان مردم بود.

اين اثير مى گويد: از جمله نعمت هايى كه خدا به داود عنايت كرده بود، صداى روح افزا و گيرايى بود كه وى داشت و هرگاه لب به خواندن زبور مى گشود، وحوش بيابان اطراف وى اجتماع مى كردند. (1018)

به طور اجمال نعمت هايى را كه خداند به داود عنايت كرد، مى توان در جملات زير خلاصه كرد:

1 كوه ها و پرندگان را مسخر وى گردانيد كه با او تسبيح مى گفتند و تحت اختيار و اراده وى بودند؛

2 آهن در دست وى نرم شد كه مى توانست آن را بدون گرم كردن در آتش به هر شكل و صورتى كه مى خواهد درآورد؛

3 علم زره بافى بدو تعليم شد كه در جنگ با دشمنان مورد استفاده بسيار قرار مى گرفت و سبب پيروزى بنى اسرائيل مى گرديد؛

4 نيرويى فوق العاده كه خداوند از نظر جسم و علم و عبادت بدو عنايت فرمود؛

5 پايه هاى فرمانروايى و سلطنت او را محكم گردانيد و از خليج عقبه تا رود فرات را تحت فرمان و اطاعت خويش ‍ درآورد.شهرهاى فلسطين را پس از جنگ هاى بسيار گرفت و دمشق را از دست آرميين بيرون آورد و شهرهاى ساحلى فرات را فتح كرد و به طور كلى از خليج عقبه تا مرزهاى كشور ايران را تحت حكومت خود درآورد؛

6 حكمت و فرزانگى و علم داورى را بدو داد؛

7 علم منطق الطير را بدو عنايت فرمود كه سخن پرندگان را مى فهميد چنان كه جمعى از مفسران گفته اند و برخى هم از آيه 16 سوره نمل آن را استفاده كرده اند كه سليمان گفت : عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ $ و هم چنين آيات سوره ص و سباء نيز اين مطلب را ذكر كرده اند؛

8 زبور را خداوند بدو موهبت كرد كه شامل اوراد مذهبى 7 تسبيح و تمجيد پروردگار و برخى از اخبار آينده بود و در قرآن نيز آمده كه خداى تعالى فرموده است : وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَالصّالِحُونَ (1019)؛ در زبور بعد از ذكر (تورات ) نوشتيم : بندگان شايسته ام وارث (حكومت ) زمين خواهند شد.

9 لحن خوش و صداى گيرايى بدو عنايت فرمود كه تاكنون ضرب المثل قرار گرفته و از گوشه و كنار شنيده مى شود كه برخى از مؤ سسات علمى در صدد برآمدند كه آن را با وسايل گيرنده علمى در فضا پيدا كنند؛

10 خداوند به داود فرزندى هم چون سليمان عنايت كرد كه وارث دانش ، حكمت و سلطنت او گرديد و يكى از انبياى بزرگ الهى شد.

عبادت و گريه داود

حضرت داود كوشش فراوانى در عبادت حق تعالى داشت بسيار مى گريست . كلينى در حديثى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه روزه داود چنان بود كه تا پايان عمر يك روز روزه بود و يك روز افطار مى كرد. (1020)

صاحب كامل التواريخ مى نويسد: داود شب زنده دار بود و نصف عمر خود را روزه گرفت ، نعنى يك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى كرد (1021) و عبادت و گريه اش بسيار بود. در عرائس الفنون داستان هاى عجيبى درباره گرنه حضرت داود نوشته شده است ، مانند اين كه گياه از اشك وى سبز مى شد و از رسول خدا روايت كرده اند كه حضرت داود در گونه هايش مانند دو جوى آب پبديدار گشته بود، و اللّه اعلم .

هم چنين نقل است كه حضرت داود روزگار خو را به چهار روز تقسيم كرده بود: روزى براى قضاوت ميان بنى اسرائيل ، روزى براى رسيدگى به كار زنان خود، روزى براى تسبيح در كوه ها و بيابان ها و روزى براى عبادت كه در خانه خلوت مى كرد و رهبانان نزد او مى آمدند و با او در ندبه و نوحه هم صدا مى شدند.

در جاى ديگر نقل است كه داود روز خود را به چهار قسمت تقسيم نموده بود: قسمتى را براى نيازها و امور شخصى ، قسمتى را براى عبادت ، بخشى را براى حلّ و فصل مرافعات و بخش چهارم را براى تربيت جوانان خود تخصيص ‍ داده بود.