تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۵ -


تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين

خداى تعالى در اين باره چنين فرموده است :و چون بارشان را بست ، آب خورى (جام پيمانه ) را ميان بار برادرش ‍ (بنيامين ) گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اى كاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ آن ها گفتند: جام شاه را گم كرده ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و من ضمانت (پرداخت ) آن را مى كنم . برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم ! آنان گفتند: كيفرش چيست اگر دروغ بگوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه (او را به عنوان برده بگيريد و نزد خود نگاه داريد و) ما اين گونه ستم كاران را كيفر دهيم ، پس حضرت يوسف و يارانش شروع كردند به جست وجوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و ما اين چنين براى يوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند، مگر آن كه خدا بخواهد (كه اين تدبير را برايش بكند) و ما هر كه را بخواهيم به مرتبه اى بالا بريم و برتر از هر صاحب علمى دانايى است . (555)

ظاهرا اين آيات احتياج به توضيح بيش ترى ندارد و دقّت در آن ها مطلب را به خوبى آشكار مى سازد، امّا تذكر چند نكته لازم است :

1. از سياق آيات و ماجرايى كه گذشت ، چنين به دست مى آيد كه بنيامين از اين تدبير و توطئه آگاه بوده است و شايد خود يوسف و برادرش در جلسه محرمانه اى اين نقشه ار طرح كردند تا طبق يك قانون مسلّم مملكتى و اقرار خود فرزندان يعقوب ، بدون اشكال و ايرادى بنيامين را نزد خود نگه دارد و بنيامين به طور تفصيل از موضوع پنهان كردن پيمانه اش آگاه بوده لذا در تمام مدتى كه بارها را بازرسى مى كردند، وى سخنى نگفت و با كمال خون سردى تماشا مى كرد و شايد گاهى تبسمى بر لب مى زد، برعكس برادران كه با كمال تعجب واقعه را تماشا كرده و بعدا هم سخنان را در كمال ناراحتى اظهار داشتند.

2. منظور از سقايه در آيه شريفه كه آن را به جام پيمانه ترجمه كرده ايم ، ظاهرا جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى ها از آن استفاده مى كردند و در اختيار يوسف بوده است ، چنان كه برخى از مفسران نيز گفته اند و شايد در آن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى گرفت .

3. اين كه جارچى يوسف فرياد زداى كاروانيان قطعا شما دزد هستيد (556)ايرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.

زيرا اولا: خود يوسف چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، و شايد او نيز از توطئه بى خبر بوده ، فقط همين مقدار مى دانست كه پيمانه گم شده و به سرقت رفته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است . و او از ماجراهاى پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود، بى اطلاع بود.

ثانيا: شايد نسبت دزدى به برادران به ملاحظه اعمال قبلى آنان بوده ، نه رفتارشان در آن ايام . مگر همين برادران يوسف نبودند كه يوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به چاه انداختند و به قول برخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى هم به دستور يوسف اين را جار زده باشد، سخن خلاف و دروغى نبوده است ، زيرا آنان افرادى بودند كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف ، بلكه برادرشان دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در ترجمه آيه گفته اند و از ائمه دين نيز روايت شده است .

ثالثا: معلوم نيست كه اين جمله را به عنوان خبر گفته اند يا به صورت پرسش واستفهام صادر شده است ؛ يعنى اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ و نظير آن در كلام عرب بسيار است كه جمله اى را به صورت خبر ذكر مى كنند، ولى منظور پرسش و استفهام است .

بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهرانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدون چون و چرا برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براى برادرانش در اين كار نگذارد.

عكس العمل برادران

چنان كه قرآن كريم فرموده است ، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبر ندارند و يوسف را نمى شناسند و پيش بينى چنين مطلبى را هم نمى كردند) نخست كه جارچى ميان آن ها فرياد برآورد شما دزديد با كمال خون سردى و قاطعانه گفتند:ما دزد نيستيم و خود مى دانيد كه ما نيامده ايم تا فسادى در زمين بكنيم . و وقتى ازآنان پرسيدند: اگر جام پيمانه ميان بار يكى از شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ روى همان اطمينانى كه به خودشان داشتند گفتند كيفرش آن است كه خود را بازداشت كنيد و نگه داريد! و اكنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيدا شده ، در محذور عجيبى گرفتار شده اند!

از طرفى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته اند كه از بنيامين محافظت كرده و او را نزد وى بازگردانند. از سوى ديگر مى بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهر دزد معرفى شده و خود نيز اين قانون راقبول كرده و پذيرفته اند كه پاداش دزد آن است كه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه اب اين پيش آمد چه كنند؟

اگر نزد پدر بازگردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟ به خصوص كه درباره يوسف بدسابقه و متّهم اند، در ضمن يعقوب نيز اين سخن را از آنان نمى پذيرد كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شده و او را نگه داشتند.

اگر بخواهند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنان تحويل دهد، اين هم ممكن نيست ، زيرا خودشان صريحا گفته اند جرم دزد آن است كه او را بازداشت كنيد و پيشنهاد اغماض و گذشت از او، با سخن قبلى آن ها سازگار نيست . گذشته از آن مى ترسند با چنين درخواستى مورد سوءظن قرار گيرند و گمان هاى ديگرى درباره آنان برده شود!

بدين ترتيب راچاره بر آن ها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.

شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكل روحى آن ها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى داد همين اتهام دزدى و سرقتى بود كه در ظاهر به دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهرا آنان را در انظار ماءموران و مردمان ديگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيف ساخته و هدف ملامت ها و سرزنش قرار داده بود.

ناگفته پيداست در چنين وضعى ، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامين را ملامت كرده و براى خالى كردن عقده دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنى گفتند.

طبرسى (ره ) در تفسير خود نقل مى كند فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطب ساخته ، گفتند: تو ما را رسوا و روسياه كردى ! چه وقت اين پيمانه را برداشتى ؟ بنيامين در پاسخشان گفت : همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت ، اين پيمانه را نيز در بار من گذاشت . (557)

سپس براى اين كه خود را از اين اتّهام مبرّا كنند و حسابشان را از بنيامين - كه از مادر ديگرى بود - جداكرده و عذرى بتراشند تا بدين وسيله شايد بتوانند قدرى از سرافكندگى و شرم سارى خود بكاهند به عزيز مصر وحاضران گفتند:اگر بنيامين (امروز) دزدى كرده (تعجبى نيست زيرا) بردارش (يوسف ) نيز پيش از اين دزدى كرده است (558) و با بيان اين جمله خواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و به دليل آن ، برادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادر برده اند وگرنه ما دزد نيستيم .

بيچاره ها نمى دانستند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را به سرقت متهم مى كنند و با اين سخن نابجا، ضربه تازه اى بر روح پاك يوسف مى زنند و دل باصفاى او را بيش از پيش مى آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اين گفتارشان با گفتار قبلى خود كه گفته بودند ما دزد نيستيم منافات دارد، زيرا منظورشان اين بود كه ما فرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ گاه سرقتى از ما سرنزده ، اما اكنون دوتن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.

و در اين كه روى چه سابقه اى اين نسبت را به يوسف صديّق دادند، مفسرّان وجوهى ذكر كرده و گفته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جدّ مادرى خود ربوده و آن را شكسته بود، يا اين كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش ‍ چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و دسته اى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنيا برود، تحت كفالت عمه اش بود و نزد وى به سر مى برد او يوسف را بسيار دوست مى داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب مى خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد و نزد خود ببرند و آن زن بزرگ ترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ ترين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن يوسف ، فكرى به خاطرش رسيد وكمربند را مخفيانه به كم يوسف بست و مدّعى شد كه يوسف آن را دزديده است ، چون قانون آن ها نيز همين بود كه شخص دزد را به جاى مال سرقت شده به بردگى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند و اين مطلب در پاره اى از روايت ها از ائمه اطهار(ع ) نيز روايت شده است . (559)

برخى نيز گفته اند: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه اى اين نسبت را به يوسف ندادند، فقط به سبب آن كه آبرويشان را حفظ كنند به دروغ متوسل شدند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گم شده و فراموش شده مى دهند و هيچ گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.

به هرحال اين دورغ در چنان موقعيّتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديد و خاطره تلخى بر خاطره هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت . امّا آن حضرت طبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگان دامان آنها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنان را به رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده است :يوسف اين حرف را در دل خود پنهان كرد و به ايشان اظهار ننموده و (در دل ) گفت : وضع شما بدتر است و خدا به آن چه شما توصيف مى كنيد داناتر است . (560)

براى رفع مشكل انجمن كردند

فرزندان يعقوب با بيان اين سخنِ دروغ خواستند قدرى از ناراحتى درونى و سرافكندگى خود در نزد عزيز مصر و ديگران بكاهند، اما مشكل آن ها فقط اين نبود، بلكه مهمّتر از اين گرفتارى ، عهدوپيمان محكمى بود كه با پدرشان بسته بودند كه بنيامين را نزد او بازگردانند و اكنون مشاهده مى كنند با اين پيش آمدى كه هيچ انتظارش را نداشتند، به ناچار بايد او را در مصر بگذارند و برگردند.

از اين رو انجمن كردند و براى رفع اين مشكل به مشورت پرداختند و پس ازمشاوره راءيشان بر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكى ديگر از آن ها را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدر ببرند؛ به همين منظور نزد يوسف آمده ، اظهار كردند:اى عزيز، او پدرى پير و سال خورده دارد؛ پس يكى از ما را به جايش نگاه دار(و او را به ما بده ) كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم . (561)

از لحن درخواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى هاى يوس را نيز يادآورى كردند تا بلكه عاطفه او را به پدر سال خورده بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه آنان موافقت كند.

برادران نمى دانستند عزيز مصر هر چه دارد، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى و عدالت پرورى است و محبويت بى سابقه اى است كه او را مردى دادگستر و طرف دار حق و عدالت مى دانند، لذا چنين شخصيّتى هيچ گاه حاضر نمى شد، آدم بى گناهى را به جاى گناه كارى بازداشت كند و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرى را كيفر دهد. اگر چه در واقع اين ماجرا، توطئه مشروعى بيش نبود و بنيامين در حقيقت سرقتى نكرده بود و اين نقشه تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود و كسى هم جز يوسف و بنيامين از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماءموران انبارهاى غله و ديگران جز اين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براى گرفتن غله به مصر آمده اند و پس از پذيرايى گرم هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانه را برداشته و در بارش نهاده است . اما در ظاهر و برطبق قانون آن زمان عزيز مصر چاره ندارد كه شخص سارق را بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.

پسران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرمود:پنانه به خدا كه ما به جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، (ديگرى را) بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.

پسران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرموده :پناه به خدا كه مابه جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، (ديگرى را) بازداشت كنيم كه در اين صورت قطعا ستم كار خواهيم بود. (562)

دوباره انجمن كردند

عزيز بزرگوار مصر با اين صريح و قاطع ، اميدشان را از بردن بنيامين قطع كرد و به آن ها فهماند كه اين كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين رو فرزندان يعقوب دوباره به شور پرداختند.

در اين جا برادر بزرگشان (563) كه شايد سمت سرپرستى آنان را در اين سفر به عهده داشت (و ديگران از وى حرف شنوى داشتند) به سخن آمد و گفت : مگر نمى دانيد پدرتان از شما تعهد و پيمان (محكم و) خدايى گرفته (564) كه بنيامين را نزد او بازگردانيد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه بدى كه داريد و پيش از اين درباره يوسف (565) برادر ديگرتان كوتاهى و تقصير كرديد، (566) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد، اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سوء سابقه اى كه داريد، با چه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟ و چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!

به اين ترتيب من از اين سرزمين حركت نمى كنم (567) و از اين شهر بيرون نمى آيم ، تا پدرم به من اجازه دهد كه به وطن بازگردم يا خداوند درباره من حكم كند (568) تا وسيله اى به دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده راهى براى بازگشت به وطن پيدا كنم ، يا ان كه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم .

شايد منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت :يا خدا درباره من حكم كند (569) اين بود كه مرگم فرا رسد و درهمين سرزمين از دنيا بروم .

او به دنبال اين سخن چنين گفت :اما شما نزد پدرتان بازگرديد (570) و خانواده هاى خود را از انتظار بيرون آوريد و آن ها را در اين سال هاى قحطى و خشك سالى از خطر بى آذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره بنيامين هم آن چه ديده ايد و مى دانيد، به پدر بازگو كنيد و به اوبگوييد:پدرجان همانا پسرت دزدى كرده و ما به جز آن چه مى دانيم ، گواهى نمى دهيم و از غيب (وپشت پرده ) باخبر نبوديم . (571)

براى اين جمله دو معنا مى توان ذكر كرد:

يكى اين كه ، وقتى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست ، ما به جز آن چه قانون كيفرى سرقت مى دانستيم - كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد- گواهى نداديم و در جواب آن ها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانه از ميان بار او پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.

معناى ديگر آن است كه پدرجان ، اين كه ما مى گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهى مى دهيم ، چيزى است كه در ظاهر ديده ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم كه او را نگه دارند و به همين منظور پيمانه را در بارنهاده بودند!

بدين سان فرزند بزرگ يعقوب ، طبق سابقه ناگوار گذشته ، مى دانست كه پدرش با اين سخنان قانع نمى شود، لذا اين جمله را هم به دنبال سخنان خود افزود و گفت : به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما،شرح اين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده بوديم ، بپرس تا بدانى كه ما در آن چه مى گوييم ، راست گو هستيم و سخنى برخلاف حقيقت نمى گوييم .

پاسخى كه برادران به پدر دادند

پسران يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند و همان گونه كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد و اوضاع و احوال هم گواهى مى داد، آنان پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باور نكرد.

در قرآن كريم ماجرا را پس از اين كه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كه برادر بزرگ تر به آنان داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرح دادند اين گونه بيان فرموده كه يعقوب (ع ) در پاسخشان فرمود:چنين نيست ) بلكه نفس هاى شما كارى (نادرست ) را در نظرتان آراسته است . پس (صبر من ) صبرى نيكو است (و بدون بى تابى صبر كنم ) اميد است خدا همه آنان (يعنى هر سه فرزندم ) را به من (باز) گرداند كه او دانا و حكيم است . (572)

اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف به فرزندانش گفته بود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد متاع خود گذارنده بوديم و گرگ او را خورد... در پاسخشان گفت :بلكه نفس هاى شما كارى را در نظرتان آراسته و (مرا) صبرى نيكو بايد.... (573)

بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام ، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود. چنان كه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواست سخن آن ها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيز از متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است .

قول ديگر آن است كه يعقوب (ع ) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كه در اين باره كردند، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكر كرديد كه اگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيش ترى خواهيد برد و يك بار شتر بر بارهاى ديگر مى افزاييد و او را نيز به سلات نزد من بازمى گردانيد و نفس هايتان اين كار را براى شما جلوه داد و نزد من آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرا در بردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كه قضاى الهى برخلاف تدبير شما است .

قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اين گونه خيال مى كنيد كه او دزد است .

ولى - چنان كه اشاره شد - با توجه به صدر و ذيل آيات و وحدت سياق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كه بر آن وارد است ، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند. پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبيا و ائمه دين همانند خداى تعالى هميشه و در همه جا و درهر موضوعى عالم به غيب باشند، بلكه همان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را در پيش گاه پروردگار متعال دارند كه هرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه و مطلع شوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و در غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.

سعدى شيرازى در گلستان شرح اين واقعه را د راشعارى نغز چنين سروده است :

يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
زمصرش بوى پيراهن شنيدى
بگفت احوال ما برق جهانست
گهى بر طارم اعلى نشينم

  كه اى روشن پير خردمند
چرا در چاه كنعانش نديدى
دمى پيدا و ديگر دم نهانست
گهى تا پشت پاى خود نبينيم

و بهتر آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم . بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض ‍ پدر رسانده و آن پاسخ را شنيد و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.

سعدى شيرازى در گلستان شرح اين واقعه را در اشعارى نغز چنين سروده است :

يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
بگفت احوال ما برق جهانست
گهى بر طارم اعلى نشنينيم
  كه اى روشن روان پير خردمند
چرا در چاه كنعانش نديدى
دمى پيدا و ديگر دم نهانست
گهى تا پشت پاى خود نبينيم

و بهتر آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم . بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض ‍ پدر رسانده و آن پاسخ را شنيدند و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.

نكته اى جالب و درسى آموزنده

نكته جالبى كه در اين آيه شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى خورد و بايد نام آن را درس آموزنده ديگرى در اين داستان عجيب گذاشت ، آن است كه يعقوب در هر دو مورد، يعنى خبر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش نيامين براى آرامش خاطر خود به بزرگ ترين و مطمئن ترين پناهگاه ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همه مشكلات بدان پناهنده مى شد، پناه برد و با اين توكل و اعتماد به خداوند، آرامش درونى خود را به بهترين وجهى حفظ كرد و دل را تسلّا بخشيد.

در آن جا گفت : بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (574)

و در اين جا نيز چنين اظهار كرد:

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيع (575)

آن جا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اين جا رشته اميد خود را از لطف خداى مهربان قطع نكرده و به اميد روزى صبر مى كند كه خداوند همه فرزندانش حتى يوسف را به او باز گرداند.

اين بزرگ ترين امتياز مردمان باايمان و توكل كنندگان بر هدا و مردان الهى است كه در هيچ حالى خود را نمى بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت و دشوار باشد، تعارل روحى خود را از دست نمى دهند، زيرا انمها در چنين مواقعى به محكم ترين پناه گاه ها پناه مى برند و به نيرومندترين قدرت ها اعتماد مى كنند.

بايد گفت كه اين خود مهم ترين فايده ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبداء اعلاى جهان هستى است كه نوميدى و ياءس ‍ را در هر حالى از انسان دور مى كند و دل را به آينده زندگى اميدوار و مطمئن مى سازد.

شدت اندوه يعقوب

بلاهاى پى در پى و مصيبت هاى گواگون پير كنعان را احاطه كرده و هر روز غم تازه و اندوه جديدى به غم هاى گذشته اش مى افزايد. روزى به فراق يوسف عزيز گرفتار مى شود و سال ها در هجرانش اشك مى ريزد و آه مى كشد. دل خود را به بنيامين خوش مى كند، ولى پيش آمد ديگرى موجب مى شود تا وى نيز از او جدا شود و به دورى و هچرانش مبتلا گردد و خبر ناگوار ديگرى هم بر آن ها افزوده مى شود و فرزندان به او خبر مى دهند كه پسر بزرگ تو نيز در مصر مانده و پيغام داده است كه من ديگر به كنعان نمى آيم ، مگر آن كه پدرم دستور دهد يا خدا درباره ام حكمى بفرمايد.

البته اساس همه مصيبت ها و اندوه شديد يعقوب از همان فراق يوسف بود و اشك و آهش پيوسته به ياد يوسف از ديده و دل بيرون مى آمد. بازداشت بنيامين و ماندن فرزند بزرگش نيز بر شدت اندوه او مى افزود.

اشك بسيار و اندوه فراوان ، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندان خود كناره گيرد و در گوشه تنهايى به ياد يوسف گم شده اش اشك بريزد، زيرا مى ديد گريه و ناله اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى سازد و بلكه او را در اين كار سرزنش و ملامت نيز مى كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او از فرزندان بود.

قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى كند كه به وى گفتند: به خدا تو آن قدر ياد يوسف مى كنى (و به ياد او اشك مى ريزى ) تا به حال مرگ بيفتى يا (به سختى بيمار شوى و) به هلاكت برسى . (576)

اما سعقوب چه كند كه نمى تواند يوسف را فراموش كند و چهره جذاب و ملكوتى اش را از نظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده اش اين بود كه يعقوب از روى وحى غيبى و الهام الهى مى دايست يوسف زنده است ، ولى نمى دانست در چه سرزمينى است و در كدام نقطه به سر مى برد، اما چگونه مى توانست اين مطلب را به فرزندانش كه مدّعى اند يوسف را سال ها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است ، اظهار كند و چگونه ممكن بود آن ها (با اين كه خود مى دانستند دروغ گفته اند) اين سخن را در ظاهر از پدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.

يعقوب چاره اى ندارد جز اين كه اندوهش را با خدا باز گويد و شكوه دل را به درگاه او برد، ازاين رو در پاسخشان چنين گفت : من شكايت پريشانى و اندوه دل را فقط به خدا مى برم ، و از (لطف ) خداوند چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. (577)

گويا با ذكر جمله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش به مجده خواهيد افتاد و من هيچ گاه نمى توانم يوسف را فراموش كنم ، و شايد در همان حال يا پس از آن يعنى همگامى كه پسران عازم سومين سفر به مصر شدند، به فرزندانش توصيه كرد به جست وجوى يوسف و بنيامين برويد و از لطف خدا ماءيوس نشويد، امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقت حركت به سوى مصر كرده باشد.

به هر صورت مختصر آذوقه اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به اتمام گذاشت و پسران يعقوب آماده سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده و آماده حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودى به ديدار يوسف نائل شود، به آن ها گفت : اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش ‍ جست وجو كنيد و از رحمت (و لطف ) خداوند ماءيوس نباشيد كه به جز مردمان كافر كسى از رحمت خدا ماءيوس ‍ نمى شود. (578)

سومين سفر فرزندان يعقوب

پسران يعقوب بضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پير كنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.

وضع دوحى آن ها در اين سفر با سفرهاى ديگر فرق داشت . در سفرهاى قبل برادر بزرگشان همراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند،ولى اكنون او در ميان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اين مدت چه بر سر او آمده و زندگى خود را چگونه ادراه مى كند. از طرف بنيامين نيز در سفرهاى قبل خيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد يا همراهشان بود، ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشت گاه حكومت مصر چگونه زندگى مى كند.

در سفرهاى قبل كالاى بيش ترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفر دستشان از مال دنيا تهى شده و ادامه سال هاى قحطى خاندانشان را به مضيقه و فشار سختى دچار كرده است . آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرى براى خريد غلّه تهيه نكردند. ظاهراً مشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانند سفرهاى قبلى بارهاى شتران را پر كرده و دست خالى باز نگردند.

وضع آينده هم برايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اين عائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.

به هر حال كابوس ياءس و نااميدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدوار يعقوب نيز كه آنان را به حيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مى كرد، نمى توانست آثار اين ياءس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايد سخنان يعقوب نيز به ناراحتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و در برابر تقاضايش كه گفته بود به جست وجوى يوسف و برادرش برويد سخنى نگفتند وگرنه اين حرف برايشان باور نكردنى بود كه پس ‍ از گذشتن پنجاه سال و بلكه بيش تر چگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى به عزت و عظمت رسيد.

تنها فكرى كه در طول راه به ذهنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى و رنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آن ها در مصر بوده باشد. تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غلّه تهيه كنند و نياز ساليانه خاندان يعقوب را از عزيز مصر خريدارى نمايند و خيال خود را از نظر آذوقه آسوده سازند.

آنان نگران بودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران ، در برابر كالايى كه همراه دارند، به آن ها غلّه دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكر بودند بقيه خوراك عائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم و بزرگوارى عزيز مصر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و با بيان وضع دشوار و ناگوار خود غلّه بيش ترى از او دريافت نمايند. آن ها رفتار گذشته عزيز و پذيرايى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آوردند و اميدوار بودند در اين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.

اما دوباره منظره بيرون آمدن پيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسّم مى شود و مى ترسند در اين سفر آنان را به اتهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آن مختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.

اين افكار ضدّ و نقيض آنان را مضطرب و افسره كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشان در اين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه به مصر نزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيش تر و نگرانيشان زيادتر مى شد.

بارى در اين بيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى ، كالاى ناچيز خود را برداشته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند و شايد قبلاً به سراغ برادر بزرگشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربار عزيز، راه يافتند.

از برداشت سخن و گفتارى كه آغاز كردند و قرآن كريم نقل مى كند، كمال تعجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختى آن ها آشكار مى شود. آنان تقاضاى خود را اين گونه اظهار كردند: عزيزا! ما و خاندانمان به قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم ، (متاءسفانه از شدت گرفتارى و سختى زندگى تنوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و) بضاعت ناچيزى پيش تو آورده ايم ، تنه اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرم فرموده و به بضاعت ناچيز ما نگاه نكنى و پيمانه ما را كامل كنى . عزيزا! اين اميد ما را مبدّل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه مار را كامل گردان و به ما احسان فرما كه خداوند بزرگ احسان كنندگان را پاداش ‍ نيكو دهد! (579)

پسران يعقوب حدّ اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از اين نمى توانستند مخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند و از مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر از آن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتّكابى كه به نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جاى نمانده است .

فشار زندگى و حوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان را به ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است . از همه سخت تد آن كه نمى دانند اين مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اين ناتوانى و بيجارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلّت و خوارى تقاضاى كرم و بزرگوارى از وى دارند، همان يوسفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيّت كردند و با كمال قساوت ، بدون هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.

آرى خدا مى خواهد بدين وسيه كيفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسف بگذارد و پاداش مظلوميّت و صبر و تقواى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسف را به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبون سازد. شايد علت اين كه يوسف تا به آن روز از طرف خداى تعالى ماءمور نشد يا نتوانست خود را به برادران معرّفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را به آنان نشان دهد و اين صحنه را پيش ‍ بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اين خوارى و ذلّت در پيش گاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.

اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافات كنند و به فكر انتقام از كسانى باشند كه به آن ها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان را تحمل كند، ازاين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آن ها گفت : هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد؟ (580) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: در وقتى كه نادان بوديد (581) براى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهد و راه عذرى براى كارهاى گذشته شان به آن ها نشان دهد و اين هم دليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والايش است .

مرحوم طبرسى (ره ) از شيخ صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده است آن حضرت علّت معرفى كردن يوسف را به برادران اين گونه ذكر فرموده كه يعقوب نامه اى با اين مضمون به يوسف نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است به عزيز مصر دادگستر و كسى كه پيمانه را در معامله كامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمان ، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش را بر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش داد.

اى عزيز بدان ما خاندانى هستيم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ما شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختى بيازمايد و اكنون بيست سال است (582) مصيبت هاى پى درپى به من رسيده ، نخست آن كه پسرى داشتم كه نامش ‍ يوسف بود تو دل خوشى من از ميان فرزندان به او بود، وى نورديده و ميوه دلم بود، با اين كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او را همراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتند و شام گاه گريان كنان پيش من آمدند و پيراهنش را به خونى دروغين رنگين كرده و اظهار داشتند گرگ او را خورده است . فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراقش گريه ها كردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.

او برادرى داشت كه من دلم به وى خوش بود و همدمم بود و هرگاه به ياد يوسف مى افتادم او را به سينه مى گرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كه برادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصر آودند و اگر نياورند آذوقه اى به آن ها نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندم بياودند، ولى چون بازگشتند و او را با خود نياوردند و اظهار كردند پيمانه مخصوص شاه را سرقت كرده ، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشت كردى و مرا به فراقش مبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى ، به طورى كه پشتم از اين فاجعه خم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصبيت هاى پى درپى ديگرى كه بر من رسيده است ، اكنون بر ما منّت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى و فرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن .

فرزندان يعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتى به دست يوسف دادند و به دنبال آن خودشان نيز عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.

يوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدّى گريست كه پيراهنى كه به تن داشت ، از اشك چشمش تر شد و سپس رو به آنان كرد و گفت : (583) آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (584)

به هر صورت اين سخنان عزيز، فرزندان يعقوب را به حال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد.