تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۶ -


يوسف را شناختند

پسران يعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنه چيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كه روزگار آن ها را به اين خوارى در برابرش واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، با شنيدن اين جمله ناگهان يكّه خورده و مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند. با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!

مثل اين كه عزيز مصر در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جا همراه ما بوده ! و باز فكر كردند شايد بنيامين آن ها را به او گفته است .

اما دوباره با خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشته و كسى جز خود آن ها و يوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.

كم كم به يادشان افتاد عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادران ديگرشان جويا مى شد و دقيقاً به گزارش ‍ هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارى مى كرد، و در پى آن به ياد پذيرايى هاى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول از آنها كرد و كالاهايشان را در بنه و بارشان گذاشت ، افتادند و هم چنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيروار از پيش نظرشان عبور كرد و ناگهان به اين فكر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادث او را به اين مقام رسانده است .

اين فكر لحظه اى هم چون برق به مغزشان تابيد و آن ها را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در قيافه عزيز مصر بيش تر دقّت كنند، آنان با باءملى كه در سيماى يوسف كردند، اين فكر را تقويت كردند و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى ؟ اما مى ترسيدند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنين وضعى آن ها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده گفتند: آيا نو همان يوسفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه (تحت لطف و عنايت خداى تعالى قرار گرفته و) خدا بر ما منت نهاده است (585) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است .

يعنى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيز مصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و در زندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه$ .

خلاصه تا كنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودم پيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته و از نعمت هاى الهى برخوردار است .

اما بدانيد كه ...

پسران يعقوب سراپاگوش شدند و دقيقاً به سخنان عزيز مصر كه اكنون فهمنده اند همان برادر كوچكشان يوسف است گوش فرا مى دهند.از طرفى شوق بى اندازه اى به آنان دست داده بود و در پوست خود نمى گنجيدند و نمى دانستند يوسف چه مى خواهد بگويد و آن ها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت از رفتار گذشته در پيشانى شان نسشته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها و بى ادبى هاى خود عذر بياورند.

مطلب ديگرى كه براى آن ها به صورت معمّا درآمده و به آن فكر مى كنند، اين است كه مى خواهند بدانند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهمّ در مصر گماشته شده است ؟ و احتمالاً افكار ديگرى نيز به مغزشان خطور كرده و از خود مى پرسند: او كه تربيت شده دامن يعقوب و بزرگ شده خانه پيامبران الهى است ، مسلّماً از زد و بندهاى سياسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملّق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبراّ و پاك است . روحيه بلند و با عظمت او و خاندانش هيچ كه به او اجازه نمى دهد كه براى رسيدن به اين منصب ها و مقام هاى موهوم و خيالى همه چيز را فدا كند و پا روى شرف و انسانيت خود بگذارد، بديهى است كه يك نظر غيبى در كار بوده و خداى تعالى روى لياقت و شايستگى يوسف يا با پاس حسن خدمت و انجام وظيفه بندگى او خواسته تا مختصرى از پاداش بى حد او را در اين جهان به وى ارزانى دارد و دوستى و علاقه شديد او را در دل هاى مردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهراً در اختيار او بگذارد، يا خواسته تا در اين سال هاى قحطى ، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختيار و اداره مردى الهى و شخصى دادگر و دلسوز قرار دهد و ميليون ها جمعيت را از خطر نابودى و هلاكت برهاند.

اين افكار و اين هيجان ها و اضطراب ها سبب شده بود تا فرزندان يعقوب به دقت سخنان يوسف را گوش دهند و ببينند يوسف چه مى گويد و سر گذشت خود را تا رسيدن به مقام فرمانروايى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش ‍ به اين جا بكشد كه تمامى آذوقه و خوراك ميليون ها مردم در اختيار و قبضه او قرار گيرد و علاقه و محبتش در اعماق دل ها جاى گيرد و مردم تا سرحدّ پرستش او را دوست بدارند.

يوسف صديق نيز فرصتى به دست آورد تا يكى دو تا از حقايق مسلّم اين حهان را گذشته از اين كه جنبه آموزشى و تربيتى دارد، مددم را به خداى عالم و آفريننده بزرگ جهان هدايت كرده و موجب تقويت روح ايمان و معنويت آنان مى شود، گوشزد كند و رمز عظمت و سعادت حقيقى را براى برادران و مردم ديگر بيان فرمايد. او وقتى برادران را آماده شنيده ديد، سخن خود را اين گونه ادامه داد: آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد، خداوند پاداش ‍ نيكوكاران را تباه نمى كند. (586)

فرزند برومند يعقوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اين كه رمز موفقيت و عظمت خود را براى برادران بيان مى كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاداش نيكوكاران در پيش گاه پروردگار جهان ضايع نمى شود و خداى تعلى مردمان با تقوا و شكيبا را بى اجر نمى گذارد.

برادران يوسف كه مبهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود به سختى پشيمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطايشان ندارند. در ضمن اين حقيقت را نيز درك كرده اند كه با تمم كوشش و تلاشى كه در خوار كردن يوسف كردند، چون خداى بزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمام نقشه هايشان اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنيدنش هم نبودند امروز در برابر روى خود مى بينند.

آن ها كه حتى حاضر به شنيدن خواب يوسف كه حكايت از برترى آينده وى بر آن ها مى كرد نبودند و يوسف را خيلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتواند روزى از نظر نيرو و شخصيت در رديف آنان قرار گيرد، امروز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترين مقام هاى سياسى و اجتماعى را به او عنايت كرده و ميليون ها نفر هم چون پسران يعقوب و برتر وبالاتر از آنان نيز محكوم امر و نهى او هستند.

آنان كه حاضر نبودند يوسف حتى نزد پدر نيز از آنان محبوب تر باشد و اين مقدار امتياز را هم بر وى روا نمى داشتند، اكنون مى بينند پروردگار متعال محبّتش را در قلب ميليون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حدّ عشق يوسف را دوست مى دارند و گذشته از فرمانروايى ظاهرى بر دل ها نيز حكومت مى كند.

آنان كه در آن روز حاضر نشدند يك پيراهن را در تن يوسف بگذارند و در برابر درخواست او كه از آن ها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و اين پوشش مختصر را براى سرما و گرما در تنش بگذارند، مسخره اش مى كردند و در پاسخش ‍ مى گفتند از ماه و خورشيد و ستارگانى كه در خواب ديده اى درخواست كن تا به كمكت بيايند، امر.ز خود را در كمال خوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروايى يوسف مى بينند كه براى تهيه لقمه نانى خشك دست نياز به درگاهش دراز كرده و از وى مى خواهند تا از روى فضل و كرم قدرى گندم براى سدّ جوعشان دهد.

اعتراف به گناه

در چنين موقعيتى براى پسران يعقوب راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.

فرزندان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطاكار بوديم . (587)يعنى هم در اين فكر كه خيال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم خطا كرديم ، هم در رفتارمان خطاكار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم .

يوسف صديق نيز با همان بزرگوارى و جوان مردى مخصوص به خود براى رفع نگرانى و اضطرابى كه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود: امروز بر شما سرزنشى نيست (588)و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما را عفو كرده و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربان ترين مهربانان است .

پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسف داد تا از خااى تعالى نيز برايشان آمرزش بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.

اما مشكلشان تنها اين نبود كه يوسف از خطاهاى آن ها چشم پوشى كند و به دنبال آن خداى تعالى گناهانشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سبب شد يوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكى كه بدو بردند و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه بيندازد و بگويند او را گرگ خورده ، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش در فراق يوسف ، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد و در همان مسير مكرّر به پدر خود نسبت گمراهى داده و زبان جسارت و بى ادبى به ساحت مقدس آن پيامبر بزرگوار الهى گشوده بودند اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكار گرديده است ، با چه رويى نزد پدر باز گردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تا زنده اند چگونه تحمل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارى كردند پدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامده بود، پسران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبت عظيمى بود كه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى از آنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيش ترى آن ها را فرا گرفته و نمى دانند اين مشكل بزرگ را چگونه حل كنند و همچنين حوادث بعدى $.

در اين وقت ناگهان يوسف جمله اى گفت و ضمن حل كردن اين مشكل بزرگ آن ها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود. عزيز مصر در تعقيب سخنان قبلى خود اين جمله را گفت : اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود و (آن گاه ) شما با خاندانتان همگى پيش من آييد. (589)

پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورى و غير صورى موجودات اين جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند، چگونه ممكن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيش تر نيست ، بتواند ديدگان نابيناى پدر ما را بينا كند و قوه بينايى او را باز گرداند؟

از طرفى يوسف را نيز شخص اغراق گويى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گويد، مقرون به صحت و حقيقت است و همين سبب شد ابهت و عظمت بيش ترى از وى در دل ايشان به وجود آيد و با اين جمله فهميدند، همان گونه كه خداى تعالى يوسف را از نظر ظاهر بر آن ها برترى داده است ، از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وى بخشيده است و پروردگار مهربان از هر نظر وى را مشمول عنايت خويش قرار داده است .

شادى و شعف

پسران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند، زيرا اولاً با شناختن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزديك ترين افراد به عزيز مصر دانسته و غرور و عظمتى در آن ها پديد آمده و از اين جهت خيالشان آسوده شده است .ثانياً نويد بينا شدن پدر و دورنماى آينده لذت بخش زندگى و آمدن به مصر و در اختيار گرفتن پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آن ها را سرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جز اين ندارند هر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرّت بخش را به پدر بدهند و به او بگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست وجويش برويم ، در مهم ترين پست هاى مملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى ها بهره مند بود. سپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده يعقوب را به سوى مصر حركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده بزرگ به پدر بر يكديگر سبقت جستند.

مرحوم طبرسى در تفسير خود نقل كرده است يوسف به برادران فرمود: پيراهن مرا بايد آن كسى براى پدر ببرد كه بار اول برد. يهودا گفت : من بودم كه پيراهن آغشته به خون را براى او بردم و تدو گفتم گرگ يوسف را خورد.يوسف فرمود: پس تو پيراهن را برايش ببر و هم چنان كه غمگينش ساختى ، اكنون خرسندش كن و به وى مژده بده كه يوسف زنده است .

سهودا پيراهن را گرفت و با سروپاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه اى كه يهودا داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان نزد پدر رسانيد. (590)

در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرند.

پايان دوران فراق و جدايى

خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشته و به دنبال اين سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آن ها عوض شده است ، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آن ها نزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيش تر مى شد.

تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان از مصر جمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى كرد.

قرآن كريم مى گويد: و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد پدرشان (يعقوب ) گفت : من بوى يوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد. (591) از بيان جمله اخير معلوم مى شود يعقوب آن چه را از راه دور وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى درك كرده و فهميده بود، نمى توانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش ‍ اطرافيانش بيم داشت ، لذا فرمود: $ اگر مرا سبك عقل نخوانيد (592) و گفته حضرت نيز صحت داشت ، چون بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى . (593) يعنى ما اكنون در فكر آمدن سرپرستان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را از گرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از يوسف و فرزندى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بيش تد گم شده و يا نابود گشته است ، سخن مى رانى . بعيد نيست از اين جمله استفاده شود كه سخن مزبوررا براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالاً در اين سفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است چنان كه گروهى از مفسران احتمال داده اند و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از گم راهى ديرين همان افراط در محبت يوسف بوده ، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند $ و به راستى پدر ما در گم راهى آشكارى است .

بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلاكشيده خود را تسليت دهند و از ضمير روشن و دل آگاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت ، براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اين سخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر از يك تحول كلى در زندگيشان مى داد و همگى را از رنج و بلا مى رهانيد، خوشحال شوند، در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه اى بر زخم هاى دل يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده باشكوه ، آن ها را بيش تد ناراحت و ماءيوس گردانيد.

به هر صورت انتظار خيلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالاً پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيد و با چهرهلى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رساند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژده زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد. آشنايان حضرت يعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده و حقيقتى را در آن خبر داد، ولى آن ها از روى نادانى سخن او را حمل برگم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.

ناگفته پيداست اين تحوّل عجيب ، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد و همان گونه كه در وقت شناختن يوسف ، برادران در خود احساس شرمندگى كردند و زبان به عذرخواهى گشودند، در اين جا نيز گرچه با بينا شدن پدر كمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و مختى در پوست نمى گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطاكارى مى كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.

يعقوب خردمند پس از شنيدن اين خبر مسرت بخش و بينا شدن ديدگان خود، قبل از هر چيز براى تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتم كه از (لطف و عنايات ) خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. (594)

يعنى در آن روز كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است ، گفتم : من اميدوارم كه خدا بنيامين و يوسف و آن فرزند ديگرم را به من باز گرداند، ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را به شما گفتم من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد و در فرصت هاى ديگر نيز همه جا شما را به لطف پنهانى خدا اميدوار كرده و شما را به آينده درخشان زندگى دل گرم مى كردم ، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى در همين سفر آخر به شما گفتم : به جست وجوى يوسف و برادرش برويد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خداپرست بايد در سخت ترين دشوارى ها و نوميد كننده ترين اوضاع به لطف خداوند اميدوار باشد و مغلوب ياءس و نوميدى نگردد؟

پسران يعقوب اندرز پدر بزرگوارشان ر به جان و دل پذيرفتند و به حقيقتى كه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يك مشكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف و آن همه غم و اندوه يعقوب گرديده بود، از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيش گاه پروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانشان را بيامرزد.بدين منظور رو به پدر كرده ، گفتند: پدر جان (از خدا) براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى ما خطاكار بوده ايم (595) و بعيد نيست منظورشان از اين گناهان آن قسمتى بوده كه به بنيامين و خود يعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيماً با يوسف ارتباط داشته ، قبلاً حضرت وعده آمرزش خدا را به آن ها داده و بدين ترتيب براى ايشان استغفار كرده بود.

يعقوب بزرگوار نيز در سيماى فرزندانش شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتاً وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهانشان بيمناك و نگرانند، لذا وعده استغفار داده و به آن ها فرموده : در آينده نزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است .

چنان كه در روايت ها و اخبار هست دعايش را در اين باره به ساعتى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.

در حديثى است كه امام صادق (ع ) فرمود: يعقوب به آن ها وعده در سحر شب جمعه (596) (كه وقت استجابت دعاست ) براى آنان آمرزش طلب كند.

و در حديث ديگرى مى فرمايد: آمرزش آن ها را به وقت سحر موكول كرد. در بعضى از نقل ها چنين آمده است : يعقوب بيست سال تمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست و فرزندانش نير پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبه شان را پذيرفت . روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:

يا رَجاءَ المؤ مِنينَ لاتُخَيِّب رَجائى ، و يا غَوْثَ المومنينَ أَغِثْنى ، و يا عَوْنَ المؤ منينَ أَعِنى ، يا حَبيبَ التوابينَ تُبْ عَلَىَّ و استَجِبْ لَهُمْ؛ (597) اى اميد مؤ منان ، اميدم را به نوميدى مبدل مكن و اى فريادرس مؤ منان به فريادم برس و اى ياور مؤ منان كمكم ده و اى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما.

خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آن ها را آمرزيدم .

از اين قسمت داستان يعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مس آيد كه پاسخ دندان شكنى براى آن دسته مغرضاتى است كه به پيروان مكتب اهل بيت عصمت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند را شما براى رفع نيازمندهاى خود پيغمبر و امام را به درگاه خدا شفيع قرار مى دهيد و به آنان متوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيماً به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمى خواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه وهابيّه پا فراتر نهاده و نسبت هاى ناروايى در اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.

در اين جا مى بينيم خداى تعالى از قول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آن ها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرّب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيش گاه خداى تعالى داشت ، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است درخواستشان را پذيرفت و در جواب آن ها نفرمود كه شما خودتان مسبقيماً به درگاه خدا برويد و از او آمرزش بخواهيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايشان را مستجاب و گناهانشان را آمرزيد.

از اين جا معلوم مى شود براى شخص حاجت مند توسّل به پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقرّب ترند و واسطه قرار دادن آن ها براى برآورده شدن حاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالى ندارد، عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدين ديگر سابقه داشته است .

در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مى شود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آن ها استشهاد كرده اند.

مهاجرت به مصر

ورود پسران اسرائيل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلب آمرزش از خداوند متعال و وعده پدر در اين باره ، همگى به سرعت انجام شد و در پى آن پيغام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش رساندند و روح تازه اى در كالبد فرسوده پير كنعان دميده شد و نشاط تازه اى چهره اش را فرا گرفت .

يوسف پيغام داده بود پس از اين كه چشم پدرم بينا شد خاندان خود را برداشته و همگى نزد من آييد.

در حديثى از امام باقر(ع ) روايت شده كه فرموده : يعقوب به فرزندان خود دستور داد همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه خاندان خود حركت كنيد و به دنبال اين دستورفرزندان يعقوب به سرعت وسايل سفر را آماده كرده و با اشتياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله طولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند.

از گفتار قرآن كريم و هم چنين روايت ها و تاريخ استفاده مى شود يوسف براى استقبال پدر و خاندان خود از مصر خارج شد و طبيعى است بزرگان و رجال و اعيان مصر نيز به احترام يوسف در مراسم استقبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق العاده اى كه يوسف نزد مردم مصر پيدا كرده بود، گروه بسيارى از مردم ديگر نيز براى استقبال پدر و برادرانش به خارج شهر آمده بودند و به ترتيب اجتماع بزرگى در بيرون شهر به انتظار ورود كاروان فلسطين تشكيل شد.

آخرين ساعت هاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر هم ديگر را در آغوش كشيده و پس از سال ها جدايى و غم و اندوه به ديدار يك ديگر نائل شدند.

چنان كه از ظاهر آيات قرآنى به دست مى آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروان به مصر آمد و موفق به ديدار فرزند دل بندش شد. اگرچه بعضى گفته اند مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف ، خاله اش را به همسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كرده است . (598)

بارى آن لحظات روح بخش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادر يوسف و خاندان يوسف دست داد قابل توصيف و قلم فرسايى نيست و ناگفته پيداست كه چه هلهله ها و شادى ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين انداز شد و چه اشك هاى شوقى بامشاهده آن منظره بر گونه ها غلطيد، آن گاه يوسف بدون ملاحظه حشمت و مقام و عظمت و شوكتى كه داشت ، با كمال ادب پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس از انجام مراسم استقبال و آرامش مختصرى كه بازيافتند، پيش آمده و بدان ها گفت : اكنون (حركت كنيد) و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد. (599)

تعبير خواب يوسف

مراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان به سوى مصر حركت كردند و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادران يوسف ديدن مصر تازگى نداشت ، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده اش اين سرزمين تاريخى ، جالب و ديدنى بود. به خصوص وقتى كه چشمشان به كاخ باعظمت يوسف افتاد و مقر حكومت وى را از نزديك مشاهده كردند.

هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويش بالا برد و بهترين مكان را براى جلوس آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده آن مقام و شوكت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهراً سجده كردن آنان وقتى اتفاق افتاد كه يوسف در لباس سلطنتى خود درآمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.

اينجا محل اختلاف است كه آيا اين سجده آنان به منظور شكرانه نعمت بزرگى بود كه خداوند به آنان كرامت كرده بود يا به عنوان احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خود يوسف نيز با آنها سجده كرد يا او ايستاد و آنان در برابرش ‍ سجده كردند؟ آنچه مسلم است اين كه اين سجده آنان جنبه پرستش نداشت و منظورشان شكرانه نعمت هاى الهى بود و بعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يابعد از آن به سجده افتاده باشد، چنان كه اين مطلب در حديثى نيز آمده است .

به هر صورت يوسف كه آن منظره را ديد، رو به پدر كرد و گفت : پدرجان اين بود تعبير آن خوابى كه من (در كودكى ) ديدم ، و خداى تعالى آن را (در اين روز) تحقق بخشيد. (600)

شكرانه نعمت هاى الهى

يوسف سپاس گزارى كه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى داند و همه جا دست عنايت حق را بالاى سر خود ديده است ، در اين جا به چند نعمت بزرگ از نعمت هاى بى شمار الهى كه در طول اين مدت شامل حالش شده بود، اشاره مى كند و مراتب سپاس خود را به درگاهش اظهار مى دارد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى هايى كه خدا از وى دور كرده اشاره مى كند.

يوسف نخستين جمله اى را كه گفت اين بود: خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد. (601)

حضرت از اين كه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهراً روى همان جوان مردى و بزرگواريش ‍ بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهايى را كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره هاى تلخ را تجديد نمايد.

يوسف از برادران آزار و سختى هايى زندان نبود، ولى حضرت به دليل همان بزرگورارى مخصوصى كه داشت ، آن ماجراى دل خراش را پيش نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.

برخى گفته اند: علت آن ك يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيش نكشيد و با داستان نجات از زندان ، سخن خود راآغاز كرد، آن بود كه افتادن در چها، بلاهاى ديگرى را چون بردگى و گرفتارى هاى داخل كاخ به دنبال داشت ، اما بيرون آمدن از زندان مقدمه فرمانروايى و عظمت او بود، ازاين رو از چاه و گرفتارى هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.

دومين نعمتى كمه يوسف سپاس گزارى آن را مى كند و لطف خدا را يادآور مى شود، اين بود كه خداى تعالى پدر مادر و هاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصر و زندگانى متمدن شهرى درآورد، در صورتى كه شيطان مى خواست ميان و و برادرانش جدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.

مضمون گفتار آن فرشته عفت و پاك دامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آن اعمال ناشايست را انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نابجاى آن ها را مقدمه عزت و بزرگى خاندان ما قرار داد و سرانجام شما را در كنار من جاى داد. پراكندگى ما را به اجتماع در كنار يكديگر مبدّل فرمود.

بعضى از نكته سنج ها گفته اند: اين هم از بزرگوارى يوسف بو كه رفتار ظالمانه برادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى كارهايشان داشته باشند؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قدرت ندارد كه بندگان خدا را به كارى مجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدا بگيرد و انسان هر كارى را با اختيار انجام مى دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطان است .

به دنبال سخنان قبلى ، يوسف حق شناس و سپاس گزار بار ديگر نام پروردگار و احسان و لطف و دانايى و فرزانگى او را متذكّر مى شود و مى گويد: به راستى پروردگار من به هر چه بخواهد لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است .

سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا

در اين جا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظور سپاس نعمت هاى الهى چنين مى گويد: پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى را به من دادى و تعبير خواب را به من آموختى ، تويى آفريدگار آسمان ها و زمين (پروردگارا) مرا مسلمان (و به حال تسليم و فرمانبردارى خود) بميران و به شايستگان ملحق فرما. (602)

آرى مردمان با اخلاص و خداپرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند، همه را از الطاف خدا دانسته و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها و بلاها را نيز از وى دانسته و آنان را نوعى تربيت و تكامل براى خود مى دانند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاس گزار او هستند.

فرزند برومند اسرائيل در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت كه در قعر چاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه فرمانروايى مصر تكيه زده بود و از بهترين زندگى ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاس گزارى نعمت هاى الهى ، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم و اطاعت را تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت درخواست مى كند. در ضمن اين حقيقت را نيز به ديگران گوشزد مى كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده خدا تا در دنيا زنده است ، هميشه در حال تسليم و فرمان بردارى حق باشد و پس از مرگ نيز به مردمان شايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.

مدت عمر و محل دفن يوسف

در احوال يعقوب آمده است چون آن حضرت از دنيا رفت ، يوسف طبق وصيت پدر جنازه اش را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت . در اين كه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آن جا زيست ، اختلاف است . جمع كثيرى گفته اند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود كه پس از آن وفات نمود.

درباره مدت عمر يوسف نيز اختلافى در روايت ها و تاريخ ديده مى شود برخى 110 سال ذكر كرده اند و از امام صادق نيز روايتى طبق اين قول هست و جمعى نيز عمر حضرت را 120 سال نوشته اند.

طبرسى در تفسير خود نقل كرده چون يوسف از دنيا رفت ، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ميان رود نيل دفن كردند و علّتش اين بودد كه چون يوسف از دنيا رفت ، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر دسته اى مى خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و از بركت آن پيكر مطهر بهره مند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رود نيل دفن كنند با آب از دوى آن بگذرد و به همه شهر برسد تا مردم در اين بهره يكسان باشند و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد و اين قبر تا زمان حضرت موسى هم چنان در رود نيل بود تا وقتى كه آن حضرت بيامد و او را از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد. (603)

مسعودى مى گويد: سبب اين كه موسى جنازه يوسف را از مصر حمل كرد، آن بود كه باران بر بنى اسرائيل نيامد. پس ‍ خداى عزوجل به موسى وحى فرمود جنازه يوسف را بيرون آورد. موسى از محل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود تا اين كه پيرزنى نابينا و زمين گير از بنى اسرائيل را آوردند و او گفت : من جاى دفن يوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم كه بايد از خدا بخواهى آن ها را برآورد تا آن جا را به تو نشان دهم : يكى آن كه از اين بيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم ، ديگر آن كه بينا شده و جوانى ام باز گردد، سوم آن كه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.

خداوند به موسى وحى فرمود سخنش را بپذير كه ما حاجت هاى او را برآورديم . پيرزن محل دفن يوسف را نشان داد و موسى جنازه را بيرون آورد و به فلسطين منتقل ساخت . (604)