تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۴ -


تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف

پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند واين كندوكاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيش ترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند:پادشاه گفت : او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى ) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم ) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين ، هستى . (529)

شاه مصر پيش از ديدن وى ، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته از بزرگ ترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد، از نظر تقوا و عفّت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى است . در ضمن اين مطلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان برزگ ، مرد بلند همت و شريفى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد ممتلّق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله متشبّت مى شوند تا به پست و مقامى برسند يا به ديدار پادشاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و ملاقاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش ‍ همه چيز را فراموش نمى كند، خلاصه ، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پُست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.

بارى فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.

يوسف (ع ) ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده بود تا دبنى وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيش ترى در كشور مصر رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى نديد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پاسخش را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.

شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبّر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانش مند بزرگ و گمنام ، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.

شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت وگو كرد و هر جمله اى كه ميان آن دو ردّوبدل مى شد، علاقهئ شاه به او بيش تر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت وگوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانش مندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام علمى و عقل و تدبير و هم چنين شخصيت ايمانى ، تقوا، امانت و پاك دامنى اش قابل سنجش با افراد ديگر نيست ، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات اوگرديد تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كرد و گفت : تو امروز در پيش گاه ما داراى منزلت و امين هستى (530) و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى ، به تو واگذار مى كنيم . يوسف (ع ) ميان همه پست هاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت :خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخصى نگهبان و دانائى هستم (531). انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كرد مى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غلّه در خزانه هاى مملكتى مستقيما تحت نظر و دستور او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پرمحصولى است ، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيّه را بدون كم وكاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود، جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سال هاى قحطى از هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلّى قبول كردن اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بوده كه خطر بزرگى تنها در آينده آن ها را تهديد مى كرد و وسيله خوبى براى پيش برد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد. وگرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذّتى نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

و اين پاسخى است به برخى افراد كوته بين كه خواسته اند اين پيشنهاد و قبول مسئوليت را بريوسف بزرگوار خرده گرفته و زير ملامت سؤ ال ببرند.

از اين رو در روايت ها آمده است يوسف در تمام سال هاى قحطى هيچ گاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست ، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير نمى كنى ؟ در جواب فرمود:مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم .

و با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سؤ ال باقى نخواهد ماند كه چرا يوسف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كافرى را پذيرفت ؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذاركننده اين پست و مقام ، زمام دار خداشناس و موحّدى باشد يا شخص كفر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اوليا و دانشمندان بزرگ الهى .

در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا(ع ) ايراد گرفت و گفت : چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى ؟ امام در جوابش فرمود:آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ آن مرد گفت : البته پيغمبر. حضرت باز فرمود:آيا مسلمان برتبر است يا مشرك ؟ آن مرد گفت : بلكه مسلمان .

امام (ع ) در جواب آن مرد گفت :عزيز مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم . يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينه دارى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم ، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد. (532)

به هرصورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست .

درس آموزنده ديگرى از قرآن

از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستان هاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسان ها است و بيش تر جنبه تربيتى و آموزشى دارد، در هرجا به تناسب ، اين هدف عالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نتيجه بسيار را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هرگونه (و درهرجا) كه مى خواهد در كارها تصرف (و امرونهى ) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (وضايع ) نمى كنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (وزيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. (533)

قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان .

آن چه مربوط به زندگى اين جهان است ، اين كتاب بزرگ آسمانى بانشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزّت و ذلّت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهند روى حبّ و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.

البته خداى متعالى نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چيزى را از كسى نمى گيرد، بلكه عمل خود افراد و لياقت آنان زمينه اى را براى اعطاى نعمت ها و منصب ها فراهم ساخته ، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.

اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش - كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند- به اين حقيقت واقف شوند كه عزّت و ذلّت به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهان هستى است ، از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت . آن ها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند،اما خداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف رافراهم ساخت .

همه اين عزت ها و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.

اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است ، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و - چنان كه گفتيم - تمام نعمت ها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است وبى نظمى وبى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

پسرنوح با بدان بنشست
سگ اصحاب كهف روزى چند
دهنده اى كه به گُل نكهت و به گِل جان داد
  خاندان نبوتش گم شد
پى مردم گرفت و آدم شد
به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد (534)

اين راجع به زندگى ناپايدار اين جهان نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد تا افراد با ايمان و پرهيزكار (وبلكه همگان ) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان درآخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيش تر از اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال پذير و ناپايدار و محدود است ؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى وكدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها

تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست ، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هرگونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.

عظمت يوسف در مصر به آن جا رسيد كه ...

طبرسى (ره ) در تفسير خود از كتاب النبوه روايت كرده است كه امام رضا(ع ) فرمود:يوسف (پس از اين كه فرمانروا گرديد) به جمع آورى آذوقه و غلّه پرداخت و در هفت سال فراوانى انبارها را پركرد و چون سال هاى قحطى رسيد، شروع به فروش غله كرد. در سال اول مردم هر چه درهم دينار (وپول نقد) داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم ودينارى به جاى نماند، جز آن كه همگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را به نزد يوسف آورده و در مقابل آن هااز وى آذوقه گرفتند تا جايى كه ديگر زيورآلاتى به جاى نماند، جز آن كه در ملك يوسف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه وام و رمه و حيوانات چهارپا داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايى در مصر نبود، مگر آن كه ملك يوسف بود. در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند تاجايى كه ديگر در مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد؛ سال پنجم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آن جا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند، مگرآن كه همگى ملك يوسف شده بود. سال شمم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف درآمده بود و مردم گفتند:تاكنون نديده و نشينده ام كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد.

در اين وقت يوسف به پادشاه مصر گفت :در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در اين كار نظرى جز خيروصلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آن ها باشم و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد!.

شاه گفت :هرچه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام ده و راءى همان راءى توست !

يوسف فرمود:من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وامى گذارم . مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى .

شاه گفت :اين كمال افتخار و سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشته ام ، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى . (535)

برادران يوسف در مصر

سال هاى فراخى و محصول به پايان رسيد و هفت سال قحطى پيش آمد و اين قحطى و خشك سالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايت كدر و حدود شامات و سرزمين فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيه غلّه و آذوقه از اين طرف و آن طرف برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانه يعقوب طبق آنچه مى دانست ، از سال ها پيش غلّه ذخيره كرده و پيش بينى آن سال هاى سخت را كرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور كشور مصر اين پيش بينى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.

از جمله بلاد مجاورى كه در مضيقه سختى قرار گرفتند، مردم كنعان بودند و خاندان يعقوب نيز در آن قريه زندگى مى كردند. مرحوم طبرسى در مجمع البيان و صدوق (ره ) در امالى نقل كرده اند يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدان ها گفت شنيده ام در مصر آذوقه براى خريدارى هست و فروشنده آن مرد صالحى است ، شما نزد او برويد كه - ان شاء اللّه - به شما احسان خواهد كرد.

فرزندان يعقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غلّه تهيه كردند و بارها را بستند و به سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشنده غلّه همان برادرشان يوسف است كه سال ها پيش ، از حسادت او را به چاه افكندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر او آمده و به چه سرنوشتى دچار شده و امروزه فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامى انبارهاى غله در آن كشور تحت اختيار و نظر اوست .

تنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت ، بنيامين (برادر مادرى يوسف ) بود و اين نيز بدان سبب بود كه يعقوب به سنّ پيرى رسيده و از كار افتاده بود و بنيامين را كه ظاهرا كوچك تر از ديگران بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاى شخصى پيش خود نگه داشت و شايد علت ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسف عزيز، اين پدر دل سوخته و غم ديده با ديدارِ بنيامين دل خويش را در اين اندوه تسليت مى داد و حتى المقدور او را خود جدا نمى ساخت . (536)

بارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيه غلّه و آذوقه راه ها را به سرعت مى پيمودند تا هرچه زودتر به خانه و ديار خود بازگشته و خاندان خويش را از مضيقه رهايى بخشند.

به گفته بعضى ، يوسف صديق نيز براى آن كه امر خريد و فروش غلّه منظم باشد و محتكران و تاجران سود جود از اين موقعيت سوء استفاده نكنند و يا ماءموران دولتى در تقسيم و فروش ، از دايره عدالت پابيرون ننهند، دستور داده بود كه برنامه دقيقى در خريد و فروش غلّه انجام گيرد و نام تمام خريداران و دريافت كنندگان را روزانه در دفترى ثبت و ضبط كنند و در پايان هر روز آن دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژه درباره كسانى كه از خارج مصر مى آمدند، كنترل و دقّت بيش ترى مى شد تا مبادا تاجران و سرمايه داران شهرهاى مجاور و كشورهاى هم جوار روى دشمنى و عدوات يا به انگيزه سود و تجارت ، غلّه مصر را در برابر پول به شهرها و كشورهايشان منتقل سازند، از اين رو دستور داده بود روى كسانى كه از خارج كشور براى خريد غلّه به مصر مى آيند، بازپرسى و تحقيق بيش ترى شود و قبل از انجام معامله نام و مشخصات آن ها را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.

روزى ماءموران نام ده برادر را كه از كنعان آمده بودند، ثبت كرده و به نظر يوسف رساندند، به محضر آن كه چشم يوسف به نام برادرانش افتاد، تكانى خورد و دقت بيش ترى روى آن نام ها كرد و سپس دستور داد كه آنان را نزد وى آوردند.

هيچ كس سبب احضار آن ها را نمى دانست و خود آنان نيز از احضارشان به دربار عزيز مصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش خود فكرى كردند، ولى هيچ گاه نمى دانستند شخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگ ترين مقام هاى حساس ‍ اين مملكت قرار دارد، همان يوسف برادرشان است .

قرآن كريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناخت ، ولى آن ها يوسف را نشاختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصيات ايشان مطلع شده و آن ها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و به گفته ابن عباس از روزى كه او را در چاه انداختند، تا آن روز كه براى تهيه غله به مصر آمده بودند، چهل سال تمام گذشته بود، يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافه مردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلّى با زمان كودكى متفاوت بود.

يوسف به طورى كه او را نشناسند، شروع به سؤ ال كرد و از وضع پدر و خاندان و بردار ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند، پرسيد و هم چنين از آن برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكنده سؤ ال هايى كه و دستور داد آنان را در جاى گاهى نيكو منزل دهند و به خوبى از آن ها پذيرايى كنند و پيمانه هايشان را كامل دهند.

آرى شيوه مردان بزرگوار الهى چنين است كه هنگام رسيدن به قدرت ، گذشته را فراموش مى كنند و كينه كسى را به دل نگيرند ودر صدد انتقام از دشمنان برنيايند و آزارشان را به احسان و نيكى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پيشه خود سازند و اين شيوه پسنديده در احوال ساير انبياى الهى و رهبران بزرگ مذهبى نيز نمونه هاى فراوانى دارد، چنان كه پيغمبر بزرگوار اسلام روز فتح مكه ، دشمنانى كه در طول بيست سال ، سخت ترين آزارها و بدترين اهانت ها را درباره او و پيروانش انجام داده و آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه را بخشيد و با جمله اذهبوا فانتم الطلقاء همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.

بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار خود بازگردند، به آن ها چنين گفت : در اين سفر كه دوباره به مصر مى آييد، برادرِ پدرى خود را نيز همراه بياوريد تا من اورا ديدار كنم و براى آن كه بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدّى از آن ها مى خواهد، يك جمله به صورت تشويق و دنبالش جمله اى به گونه تهديد به آنان فرموده گفت :...آيا نمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم و بهتر از هر كس پذيرايى مى كنم . (537)واگر (اين بار) او را همراه خود نياوريد پيمانه و آذوقه اى نداريد و نزديك من نياييد. (538)

فرزندان يعقوب كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن مى دهد و به آسانى حاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد، تاءملى كرده و قول دادند به هر ترتيبى شده ، اين كار را انجام دهند و در پاسخ يوسف اظهار داشتند:ما كوشش ‍ مى كنيم تا رضايت پدرمان را دراين باره جلب كنيم و حتما اينكار را خواهيم كرد. (539)

گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه برادرشان را نشناخته بودند، براى تحويل گرفتن بارهاى خود به اداره كل غلّه رفتند.

يوسف نيز براى اين كه آن ها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشويق كند، به ماءموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى خريد گندم به مصر آورده بودند- و به گفته برخى مقدارى صمغ بود- دربارهايشان بگذارند تا چون به كنعان رفتند و بارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى آن ها را بازگردانده ، ترغيب شده و حتما سفر ديگرى به مصر بيابند.

برخى گفته اند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادرانش بهاى گندم گرفته باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگارى سختى كه خاندانش به غلّه نيازمندند، از آنان قيمت غله را دريافت دارد، از اين رو دستور داد كالايشان را دربارشان بگذارند.

قول سوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زيرا مى دانست ديانت و امانت آن ها سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهايشان را دربارها ديدند، براى پس دادن آن ها هم كه شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده و چنين دستورى به ماءموران داده است .

علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندان يعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، لذا دستور داد آن چه آورده بودند دربارهايشان بگذارند تا بار ديگر بتوانند به مصر بيايند. (540)

فرزندان يعقوب در حضور پدر

پسران يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطين وارد شده و خاندان يعقوب را از انتظار بيرون آوردند، ولى آن چه مسلم است اينان در طول راه از احسان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخن ها گفته و آماده شدند تا هر چه زودتر و سايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيه آذوقه بيش ترى دوباره به مصر سفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر رفته و از پذيرايى گرم و نيكى هاى پادشاه مصر برايش ‍ داستان ها گفتند.

طبرسى (ره ) نقل كرده وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جان ، ما از نزد بزرگ ترين پادشاهان مى آييم و كسى در علم و حكمت وخشوع و متانت و وقار مانند وى يافت نمى شود و اگر شبيهى براى شما در ميان مردم باشد، همانا او خواهد بود. (541)

شايد جهت ديگرى نيز در كار بوده كه آن ها را وادار كرد تا هر چه بيش تر از فضل و كرم عزيز مصر براى پدر تعريف كنند وصفت هاى پسنديده او را نزد يعقوب بازگويند، وآن جهت همان وعده اى بود كه به عزيز مصر داده بودند كه اين كار براى آن ها بسيار دشوار ومشكل بود. از طرفى يعقوب با بنيامين ماءنوس بود و به سختى حاضر مى شد او را از خود جدا كند و از سوى ديگر برادران از روزى كه با يوسف آن رفتار را كردند، به كلى پيش پدر بدسابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كرده بودند و مى دانستند كه راضى كردن يعقوب براى اين كار امرى بس مشكل و دشوار است .

وضع خشك سالى و قحطى هم چنان ادامه داشت و هر روز كه بر خاندان يعقوب مى گذشت ، احتياج بيش ترى به غله و آذوقه پيدا مى كردند و با وضعى كه اين ها در مصر ديده بودند، بايد هر چه زودتر سفر ديگرى به مصر بكنند و حتى المقدور آذوقه بيش ترى را تهيه كنند و غله فراوانى براى خانواده يعقوب بياورند.

از اين رو از همان روزهاى اول ورود، زمزمه مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفر شروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند:پدرجان (ماديگر) از پيمانه (وگرفتن آذوقه ) ممنوع شده ايم (542) و به ما گفته اند كه اگر اين سفر بنيامين را همراه خود نبريم ، به ما آذوقه ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم . با اين وضع برادرمان را همراه ما بفرست تا پيمانه (آذوقه ) بگيريم (543) و تقاضايمان را براى گرفتن غلّه قبول كنند و در اين سال هاى سخت از قحطى رهايى يابيم .

به دنبال اين درخواست چون مى دانستند كه يعقوب در اين باره اطمينانى به آن ها ندارد، اين جمله را هم اضافه كردند و گفتند:ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مى كنيم .

يعقوب در محذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مى ديد براى تهيه آذوقه ناچار است پسران خود را دوباره به مصر بفرستد و از سوى ديگر بدون فرستادن بنيامين آذوقه اى به آنان نمى دهند و نيز اطمينانى به آن ها ندارد كه وى را همراهشان بفرستد و خاطره تلخ فرستادن يوسف برادر مادرى بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. در اينجا شايد تاءملى كرد و سپس گفت :آيا همان طور كه درباره برادرش يوسف به شما اعتماد كردم ، درباره او نيز همان گونه به شما اعتماد كنم ؟ (544) آيا مى توانم با اين سخنانتان به وى مطمئن باشم ؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از من گرفتيد و تعهد داديد كه از وى محافظت مى كنيد، اما شبانه آمديد و به دروغ اظهار كرديد كه او را گرگ خورده است ؟ با اين سابقه بدى كه داريد، چگونه مى توانم درباره برادرش بنيامين به شما اعتماد كنم ؟

يعقوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و علاقه شديد به يوسف گم شده اش مى كرد اظهار داشت و به دنبال آن توكل و اعتمادش را درباره نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته ، فرمود:اما خدا بهترين نگهبان و مهربان ترين مهربانان است . (545)

يعنى به قول شما اعتمادى نيست ، اما به نگهبانى و حفاظت خداى تعالى اعتماد و اطمينان دارم و او ر هر حال مرا مورد مهر و لطف خود قرار خواهد داد.

هدف يعقوب از ذكر اين جمله يا اعتماد به خداى تعال در مورد فرستادن بنيامين با آنان بود، يا منظورشان اين بود كه در مورد يوسف گم شده ام به خدا اعتماد دارم و مى دانم كه او را روزى به من باز مى گرداند و خدا نسبت به من مهربان است .

چيزى كه در اين ميان موجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن بنيامين اصرار كنند و بهانه اى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بود كه چون بارهاى خود را گشودند، مشاهده كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذارده اند و به آنان بازگردانده اند، از اين رو نزد پدر آمده و اين گونه آغاز سخن كرده گفتند:پدر جان ما ديگر چه مى خواهيم (يا مگر ما چيزى نمى خواهيم ) زيرا اين كالاهايمان است كه به ما بازگردانده اند و (مادوباره مى رويم و) براى خانواده خود آذوقه تهيه مى كنيم و برادرمان را نيز (دركمال مراقبت ) حفظ مى كنيم و بدين وسيله بار شترى (ديگر به بارهاى خود) مى افزاييم كه اين اندك است (546) و يك بار شتر غلّه اضافى نيز براى زندگيمان در اين قحط سالى كمك خوبى است .

رضايت يعقوب را جلب كردند

يعقوب كه مى بيند خانواده اش نيازمند به آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرت فرزندانش به مصر تهيه مى شود، چاره اى ندارد جز اين كه به رفتن بينامين راضى شود؛ اما چون فرزندانش سابقه خوبى ندارند، از آن ها پيمان محكمى گرفت تا از بنيامين محافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آن كه مشكلى پيش آيد كه حلّ آن از عهده آنان خارج باشد و كار از دستشان بيرون رود.

شايد علت اين كه سابقه بدِ آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحت كننده را به رخشان كشيد، براى همين بود كه آن ها را وادار كند تا مراقبت بيش ترى در محافظت از بنيامين كنند.

به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده فرمود:من او را با شما نمى فرستم تا آن كه وثيقه اى از خدا نزد من آوريد(و تعهدى خدايى به من بسپاريد) كه او را به من بازگردانيد، مگر آن كه گرفتار (حادثه اى ) شويد. چون پسران تعهد خود را سپردند يعقوب (موافقت كرده و) گفت : خدا درباره آن چه مى گوييم شاهد(و وكيل ) است . (547)

از اين كه مشكل حلّ شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، خوشحال شده و آمادهئ سفر دوم شدند. در برخى از روايت ها فاصله سفر اول با سفر دوم را شش ما ذكر كرده اند.

دومين سفر

فرزندان يعقوب مقدمه حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيز آماده مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.

حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه زندگى از منبع وحى الهى نيز برخوردار است و با عالم غيب نيز ارتباط دارد، در اين جا سفارشى ديگر به فرزندان خود كرد و فرمود:اى فرزندان من ، از يك دروازه وارد (شهر مصر) نشويد و از دروازه هاى مختلف وارد شويد و البته به من نمى توانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم (وجلو قضاى الهى را با اين تدبير بگيرم ) كه حكم (وفرمان ) تنها براى خدا است و من بر او توكل كنم و همه توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند. (548)

هدف يعقوب در اين دستور

در اين كه يعقوب (ع ) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش داد، اختلاف است و عدّه اى گفته اند يعقوب از چشم زخم مردم نسبت به آنان ترسيد.

زيرا وقتى يازده پسر يعقوب كه همگى رشيد و نيرومند بوده و از نظر جمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش ‍ صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگر اينها به همين شكل واجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم ها متوجه آنان شوند و مورد اصابت چشم زخم قرار گيرند از اين دستور داد از دروازه هاى مختلف و به صورت پراكنده وارد مصر شوند.

به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم در زوال نعمت ها مؤ ثر است ، سخنانى گفته شده و حديث هاى نيز از رسول خدا(ص ) نقل كرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كه نقل آن ها ما را از مسير خود منحرف مى سازد. (549)

برخى گفته اند يعقوب ترسيد اگر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه ماءموران دولتى را به خود جلب كرده و مورد سوء ظن آنان قرار گيرند و احيانا براى تحقيق حال ايشان آن ها را به زندان افكنده و گرفتار شوند. (550)

خداى تعالى به دنبال اين دستور يعقوب فرموده است :و چنان نبود كه (اين دستور يعقوب ) كارى در برابر خدا (وتقدير الهى ) براى ايشان انجام دهد، جز آن كه خواسته اى در دل يعقوب بود كه آن را برآورد و به راستى او داراى عملى بود كه ما بدو آموخته بوديم ، ولى بيش تر مردم نمى دانند. (551)

شايد با توجه به سياق وذيل آيه ، منظور خداى تعالى اين است آن چه يعقوب به فرزندان خود گفت ، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى توانست جلوى قضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل و با اين برنامه ودستور مى خواست تا آن ها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته اش را عملى كرديم و حاجتش را برآورديم ، و پسرانش را از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم .

به هر صورت يازده پسر يعقوب حركت كردند و برطبق دستور پدر، هنگام ورود به مصر پراكنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اين كه بارهاى خود را فرود آورده و به مركب هاى و سرو وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه عزيز مصر به راه افتادند.

طبيعى است يوسف عزيز نيز بدون آن كه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شام انتظار ورود برادرانش به خصوص ‍ برادر پدر ومادريش بنيامين را مى كشيد و چشم به راه بود تا دربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.

در چنين وضعى دربانان - بدون اطلاع از هويّت مردانى كه بر درخانه عزيز مصر آمده اند ورود يازده مرد رشيد، زيبا و نيرومند را به عزيز مصر خبر داده و درخواست اجازه ورود آنان را به عرض رساندند.

عزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت كاران دستور داد از آن ها به گرمى پذيرايى كنند.

در حضور عزيز مصر

يوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم را به جاى آوردند و در جاى خود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجلس چه مطالبى عنوان شد و چه سخنانى ردّ وبدل گرديد. به طور معمول در ابتدا برادارن يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادر كوچك خود را - كه قول داده بودند در اين سفر با خود بياورند- معرفى كردند، يوسف نيز از وضع پدر و خاندانشان سؤ ال هايى كرده و تحقيقى به عمل آورد.

قرآن كريم اين ماجرا رابه طور اجمال چنين بيان مى كند:چون بر يوسف درآمدند، برادر خود (بنيامين ) را پيش خود برده به وى گفت : من برادر تو هستم و از آن چه اينها مى كردند غمگين مباش . (552)

بعضى از مورّخان نوشته اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق ، اكنون چشمش به بردار مادريش بنيامين افتاد. پس از گفت وگوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پس از آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد. (553)

در حديثى كه صدوق (ره ) از امام صادق (ع ) روايت كرده آمده است كه يوسف در آن مجلس از بنيامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدر را كه بر اثر دورى و فراق يوسف به آن مبتلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كه بغض گلوى يوسف ار گرفت و نتوانست خوددارى كند.از اين رو برخاسته ، به اندرون رفت و ساعتى گريست ، سپس نزد آن ها برگشته و دستور غذا داد. پس از اين كه خوان هاى غذا را آوردند، گفت : هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سريك خوان طعام بنشيند.

پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنها ماند،.

يوسف از او پرسيد:چرا نمى نشينى ؟

- دستور شما اين بود كه هر يك از برادر مادريش سر يك خوان بنشيند و من ميان ايشان برادر مادرى ندارم .

مگر تو برادرى مادرى نداشتى -؟

- چرا داشتم .

- پس چه شد؟

- اينان مى گويند گرگ او را دريده ؟

- تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى ؟

- به اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته و نام نهاده ام .

- با اين وصف اساسا تو چگونه پيش زنان رفتى و لذت فرزند بردى ؟

- من پدر صالحى دارم ، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد و زمين به تسبيح او سنگين گردد.

- اكنون بيا و در كنار من سرخوان غذا بنشين .

برادران كه اين واقعه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرش را بر ما برترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سرخوان خود مى نشاند.

در اين جا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد (554)و گفت : من برادر تو هستم و از آنچه اينها مى كردند، غمگين مباش .

بعيد نيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد، نه در حضور برادران ، چنان كه جمعى از مورّخان نيز بدان تصريح كرده اند و شايد از جمله اوى اليه اخاه كه در قرآن كريم آمده است ، نيز اين مطلب استنباط شود.

به هر صورت پس از اين كه يوسف خود را بنيامين معرفى كرد، شرح حال خود را براى برادر بازگفت و بلاها و سختى هايى كه تا به آن روز كشيده بود، به اطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا از ديدار او بهره بيش ترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندن در مصر را پيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و در صدد پيدا كردن راهى براى اين كار برآمده است ، به گونه اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با اين پيشنهاد نيز بشوند.