بخش یکم : انگیزه این تحقیق
یکی از موضوعاتی که به حق، در چند سال اخیر مورد پژوهش و تحقیق قرار گرفته است،
بررسی و تحلیل شیوه حکومتداری حضرت امیرالمؤمنین علیعلیهالسّلام میباشد که به
بهانه نامگذاری شایسته دو سال شمسی به نام مبارک ایشان، آثار فراوانی در این زمینه
به صورت کتاب یا مقاله به رشته تحریر درآمده است.
آن چه هدف اصلی ما در این نوشتار را تشکیل میدهد، صیانت از اصالت اینگونه آثار،
از طریق نقد و نقض ادّعاهایی از این قبیل میباشد:
«حضرت علی فقط یک فرمانروای اداری یا یک خلیفه (به معنایی معروف) همانند خلفای اموی
و عباسی نبود، بلکه او خلیفهای در سطح ابوبکر و عمر بود!
... محوری که سیاست سیدنا علی و نظام حکومتی وی گرد آن میچرخید... حفظ روح خلافت
انبیاء و روش خلفای راشدین بود.»![1]
«... این تعبیر صحیح نیست که بگوئیم خلافت راشده و اعضای چهارگانه آن عبارت از یک
مجموعه چهارنفری بودند که سیستم فکری مختلف و اهداف جداگانه و خط مشی متفاوت و
سیاستهای مستقل داشتند... هر یک از این چهار نفر، مظهر و آئینه تمامنما و مصداق
کامل خلافت نبوی بودند... که طبیعت و روح خلافت در همه آنان به طور کامل و مساوی!
وجود داشت.»![2]
«اما آنچه که معلوم است، برجستگی اخلاقی و ایمان صادقانه خلفا به اسلام است و
تعالیم الهی. فروتنی خلفا، یک دل و یک زبان بودنشان، مروتشان، صداقتشان... و هنگام
بررسی نحوه زندگیشان، میشود به این نتیجه رسید که ایشان کردار و گفتاری همسان!
داشتهاند.»![3]
«هنگامی که صحبت از اسلام میشد و انجام تعلیمات و قوانین اسلامی، علی آشنا و
بیگانه نمیشناخت همانگونه! که عمر نیز...»![4]
«علی در زهد زندگی فقیرانه، شبیه! عمربن خطاب بود.»![5]
«علی ... مانند! عمر سخت گیر بود و طبق احکام دین عمل مینمود.»![6]
به منظور پاسخگویی به این شبهات، سعی خود را در بررسی و نقد تمجیدهای مطرح شده
نسبت به خلفا و حکومتشان به کار گرفتیم و از طریق ارائه اسناد و مدارک تاریخی اهل
سنّت به اثبات وجود تعارض و دوگانگی در نقلهای مربوط به رفتارهای آنان پرداختیم؛
تا خواننده محترم پس از این آشنایی، خود درباره نتیجهگیریهای مطرح شده در اظهارات
فوق به قضاوت بنشیند.
یادداشت
شاید پس از اتمام مطالعه این نوشتار، این سؤال در ذهن بسیاری از شما خوانندگان
گرامی نقش ببندد که چرا ضمن بررسی دوران سیزده ساله زمامداری دو خلیفه، به غصب
خلافت حقّه الهیّه امیرالمؤمنینعلیهالسّلام که انکار امامت و ولایت منصوصه ایشان
را به دنبال آورد، هجوم به بیت وحی که به شهادت مظلومانه و خاموشانه حضرت
زهراعلیهاالسّلام و محسنبن علیعلیهماالسّلام انجامید و نیز غصب فدک، منع خمس، ارث
و سایر حقوق مالی از خاندان رسالت و سایر جنایاتی که نسبت به ایشان صورت گرفت، هیچ
اشارهای نگردیده است؟!
چرا که این امور، خود گویاترین شواهد تاریخی جهت نقد شیوه حکومتداری خلفا و نقض
تمجیدهای صورت گرفته از آن دو میباشد.
همچنین شاید برخی از شما خوانندگان محترم این پیشنهاد را در ذهن خود داشته باشید که
اگر همزمان با بررسیهای صورت گرفته، مقایسه و تطبیقی هم با شیوه حکومتداری
امیرالمؤمنینعلیهالسّلام صورت میپذیرفت، در ثمربخشی این اثر، مفید واقع میشد.
در پاسخ به شما خوانندگانِ گرامی، یادآور میشویم که آنچه مانع درج این نکات
گردید، نفوذ گسترده نگاههای روشنفکرانه به این دورانِ سیزده ساله است که مخاطب خود
را به چشمپوشی از انتقادات اصلی شیعه و عدم مقایسه این دوران با حکومت
امیرالمؤمنینعلیهالسّلام دعوت میکند(؟!) تا خواننده بتواند جدای از این فضا، به
تماشای سادگی، برابری و آزادی در آن دوران و بینظیری این حکومت در جهان، بنشیند و
بر این مجسّمه آزادی و عدالت بنگرد(؟!!) چنانچه ابراز شده:
«اگر خونهای پاک این پاکمردان آزادی و برابری و داد نمیبود و اگر این خودسوزان
راه خدا و مردم نمیبودند، امروز به عنوان مسلمان، روح قرآن و سنّت پیغمبر را در
دستگاه اشرافی عثمان و حاشیهنشینان چاپلوس و مردمفریبش و کاخ سبز معاویه و عُمّال
مردمکُش و غارتگرش و در رژیمهای خون و ستم و چپاول و فساد و نیرنگ و عصبیّت عربی
و استبداد جاهلی سلاطین آن دو قبیله عرب میشناختیم، نه در زندگی شگفت و اساطیری
علی و نه در سادگی و برابری و آزادی حکومت ابوبکر و عمر.»![7]
در ادامه همین متن ـ که به عنوان مقدّمهای بر کتاب حُجربن عدی نگاشته شده ـ در
پاورقی میخوانیم:
«در اینجا با اینکه انتقادات اصلی شیعه ـ آنچنانکه از زبان علی تجسّم عینی و کامل
روح اسلام میشنویم ـ درست و دقیق است، امّا هیچ مورّخ منصفی! که از تاریخ سیاسی
جهان آگاه است، هرگاه حکومت این دو صحابی نامی! پیغمبر را با رژیم قیصرها و خسروهای
تاریخ میسنجد، نمیتواند از اعجاب و تحسین! خودداری کند. به عقیده من تنها
بداقبالی این دو مرد در این بود که رقیبشان مردی خارقالعاده چون علی است و مورّخان
آنان را با وی میسنجند و محکوم میکنند.
اگر علی نمیبود، حکومت آن دو، حکومتی بینظیر! در جهان! جلوه میکرد.»![8]
همچنین در تحلیل این سؤال که چرا ملّت ایران در برابر ورود سپاه اسلام از خود ضعف
نشان داد، میخوانیم:
«پیداست چرا: در آنجا عمر خلیفه بود و مشاوران و فرماندهانش اصحاب بزرگ پیغمبر
[ادامه سخنرانی که در پاورقی درج گردیده:] که اگرچه در مقایسه با علی و با ارزشهای
اسلام ضعفهایی داشتند، امّا در مقایسه با حکّام ساسانی و رومی، در نظر مردم غیر
مسلمان محکوم این نظامها، مجسمه آزادی و عدالت بودند.»![9]
بنابراین لازم به نظر میرسید که جهت تقویت قوای علمی و منطقی جوانان شیعه و افزایش
توانمندی آنها در پاسخگویی مستند به اینگونه سخنان، و امکان ارائه مدارک تاریخی
هنگام مواجهه با اینگونه شبههافکنیها، با شیوه و نگاهی که در این کتاب ملاحظه
میفرمایید، به بررسی و نقد نظام حاکم بر آن دوران بپردازیم؛ تا ثابت گردد که خلفا
ـ در درون خود ـ به هیچ یک از دستورات اسلامی، پایبندی واقعی نداشته و اسلام را
تنها به عنوان ابزاری جهت تثبیت پایههای قدرت خود میخواستند؛ لذا در موارد مقتضی،
هیچ اِبایی از زیر پا نهادن اصول عدالت و آزادی نداشته و در جای خود، همانند حکّام
رومی و ساسانی عمل میکردند؛ با این تفاوت که جلوههای این نوع حکمرانی ظالمانه
آنان، از یک سو زیر شعار فریبنده اسلامخواهیشان مستور و از دیدگان پنهان مانده و
از سوی دیگر، اندک ردّ پاهای باقیمانده از نحوه حکومتداریشان در آن دورانِ سیزده
ساله، به دست خیانتگر تاریخنگاران از صفحات تاریخ محو گردیده است و درست به همین
دلیل رسیدن به نگاهی که در این نوشتار به دنبال آن هستیم، خالی از مشکلات و کمبودها
در مسیر پژوهش و تحقیق نمیباشد؛ چرا که اسناد تاریخی به حذف و تحریف مدارک مورد
نیازِ ما در طول زمان اشاره دارند.
برای مثال:
«احمدبن حنبل در کتاب العلل میگوید: ابوعوانه[10] کتابی در معایب اصحاب رسول
خداصلّیاللهعلیهوآله نوشته بود، سلّامبن أبی مطیع نزد او آمد و گفت: ابیعوانه!
آن کتاب را به من بده. ابوعوانه کتاب را به او داد و سلّام آن را گرفت و
سوزاند.[11]
احمدبن حنبل در همان کتاب از عبدالرحمانبن مهدی روایت میکند: از این که نگاهی به
کتاب ابیعوانه کردهام استغفار مینمایم.[12]
او از این که به آن کتاب نگریسته استغفار میکند و دیگری میآید و کتاب را از او
میگیرد و بدون اجازه و رضایت او آتش میزند.
در شرح حال عبدالرحمانبن خراش نوشتهاند: او معایب شیخین [ابوبکر و عمر ] را در دو
جزء نوشته بود.
در شرح حال حسینبن حسن اشقر ذکر کردهاند: احمدبن حنبل از او حدیث نقل میکرد و
میگفت کسی او را دروغگو نخوانده است.
به او گفتند: که اشقر احادیثی علیه ابوبکر و عمر روایت میکند و بابی در ذکر معایب
آنها نگاشته است.
احمدبن حنبل چون چنین شنید گفت: پس صلاحیت این را ندارد که از او حدیث نقل شود.[13]
آن دو جزء یا آن بابی که مشتمل بر معایب ابوبکر و عمر بود کجاست؟
چرا چیزی از آن برای ما روایت نشده و به دست ما نرسیده است؟
و چرا به مجرد این که احمدبن حنبل میفهمد که اشقر درباره شیخین چنان احادیثی روایت
میکند و چنان احادیثی را در کتاب خود آورده است، نظر خود را تغییر میدهد و به
ناگاه در دید او، اشقر دروغگو و غیر قابل اعتماد میشود و صلاحیت نقل و روایت حدیث
را از دست میدهد.
در شرح حال بسیاری از بزرگان حدیث که جزء راویان صحاح سِتّه هستند، گفتهاند:
آنها به ابوبکر و عمر دشنام میدادهاند، برای نمونه بنگرید به شرح حال اسماعیلبن
عبدالرحمان[14]، تلیدبن سلیمان[15]، جعفرابن سلیمان الضبعی
[16] و دیگران.»[17]
«در نیمه قرن سوم، لعن و طعن بر شیخین بسیار گزارش شده است. زائدةبن قدامه که در
نیمه قرن سوم میزیسته است میگوید:
چه زمانی شده است؟! مردم، ابوبکر و عمر را دشنام میدهند.[18]
این امر همچنان گسترش مییافت تا در قرن ششم یکی از محدّثین بزرگ اهل سنّت به نام
عبدالمغیثبن زهیربن حربِ حنبلی بغدادی، کتابی در فضیلت یزیدبن معاویه و در دفاع از
او و جلوگیری از لعن بر او نگاشت و چون از او علّت تألیف چنین کتابی را پرسیدند،
گفت: هدف من این بود که زبانها را از لعن خلفا بازدارم.[19]
در اواخر قرن هشتم هجری به تفتازانی برمیخوریم، او در شرح المقاصد چنین میگوید:
اگر گفته شود که چرا برخی از علمای مذهب با این که میدانند یزید مستحقّ لعن است،
لعن او را جایز نمیشمارند؟ در پاسخ میگوییم: به خاطر این که از لعن افراد بالاتر
از یزید جلوگیری کرده باشند[20] ...»[21]
«با توجّه به آنچه گفتیم پس از کاوش و جستجوی لازم در لابلای منابع و مصادر، نخست
به این نتیجه میرسیم که بسیاری از دانشمندان و نویسندگان اهل سنّت نیز رویدادهای
مربوط به رفتارهای ناروای برخی اصحاب پیامبر ـ حال در زمان حیات یا پس از رحلت آن
حضرت ـ را نقل کردهاند؛ لیکن در اثر عوامل گوناگونی این حکایتها از بین رفته و یا
در هالهای از ابهام و حتّی گاهی تحریف شده، نقل گردیده است.
ابنعدی ـ متوفّی 365 هـ ـ درباره ابنخراش مینویسد:
او دو جزء (کتاب) درباره حرکتهای ناروا و معایب ابوبکر و عمر تألیف کرده است.
سپس ابنعدی او را توثیق مینماید.[22]
وی در شرح حال عبدالرزاقبن همام ـ پس از ستایش او ـ میگوید:
... او درباره مثالب (عیبهای برخی اصحاب و خلفا) سخنانی دارد که من در این کتاب ذکر
نخواهم کرد!... او در فضائل اهلبیت و رفتارهای ننگآور دیگران (صحابه و خلفا)
مطالب غیر قابل قبولی آورده است.
آنگاه ابنعدی وی را نیز توثیق کرده است.[23]
ذهبی ـ متوفّی 748 هـ ـ در ترجمه ابوصلت هروی[24] و رواجنی
[25] و هم چنین ابنحجر ـ
متوفّی 852 هـ ـ در ترجمه جعفرابن سلیمان[26] و... آوردهاند که آنان عیبهای صحابه
را روایت کردهاند؛ و این خود یکی از علتهای تضعیف راویانی قرار گرفته که از خلفا و
صحابه عیبجویی میکنند.
مسلم در کتاب صحیح خود آورده است:
عبداللهبن مبارک در برابر انبوه مردم میگفت: از عمروبن ثابت سخنی نقل نکنید! زیرا
او به صحابه ناسزا میگوید.[27]
در این راستا میتوان به شرح حال برخی چون احمدبن محمّدابن سعیدبن عقده[28]،
اسماعیلبن عبدالرحمان[29]، تلیدبن سلیمان[30]، قادسی
[31]، عمروبن شمر[32]، محمّدبن
عبدالله شیبانی[33]، زیادابن
منذر[34] و برخی دیگر مراجعه نمود.»[35]
«اینان چرا به شیخین دشنام میدادند؟
آیا روایتی، بلکه روایتهایی به آنها رسیده بود که آنان را وادار به دشنام میکرد
و آنها به خود اجازه میدادند که به خلیفه اوّل و دوم لعن نثار کنند، آن روایات و
مسائل اکنون کجاست؟»[36]
«به راستی این کتب و روایتها کجاست و یا چه فرجامی یافته است؟
آیا فرجامی دیگر دارند جز آنچه احمدبن حنبل بدان اقرار کرده که آنها را سوزاندند،
تا در دسترس مردم قرار نگیرد و پرده از حقایق تلخ و ناگوار برداشته نشود و یا آنکه
در صندوقهای تعصب و لجاجت پنهان شدهاند و قفلهای گران حقستیزی، دسترسی به آنها را
ناممکن ساخته است.
ذهبی مینویسد:
گرچه کتابها و نوشتهها لبریز از مطالبی است که حکایت از مشاجرهها و درگیریهای
بین اصحاب دارد و رویدادهای جنگ و ستیزگیهای بین آنان را رقم زده است؛ لیکن بسیاری
از این روایتها ضعیف یا بدون سند و یا دروغ است (!؟) میبایست آنها را پنهان سازیم
و حتی باید آنها را نابود کنیم تا آنکه دلها درباره اصحاب صاف شود و همگان ایشان را
دوست بدارند و از آنان خشنود و راضی باشند.
و مخفی ساختن اینگونه مطالب بر عموم مردم و فرد فرد عالمان لازم است...[37]»[38]
آنچه ملاحظه فرمودید دورنمایی بود از موانعی که در مسیر پژوهش و تحقیق درباره
سیزده سال زمامداری پس از پیامبرصلّیاللهعلیهوآله با آن مواجه بودهایم؛ لذا
باید گفت:
مباحث این کتاب، تنها صحنههای محدودی از آن دوران را ترسیم مینماید و اندکی است
که حکایت از بسیار دارد. اندکی که سیاست استفاده ابزاری از اسلام توسّط خلفا و عدم
اعتقاد راستین آنها به تعالیم اسلامی را نمایان میگرداند و خواننده فرهیخته را از
سادهاندیشی و سطحینگری نسبت به اسلامی بودنِ نام حکومت خلفا، به سوی ژرفاندیشی و
کالبدشکافی آن دوران سوق میدهد و قضاوت وی را در این زمینه دقیق و سنجیده
میگرداند.
تحلیل استاد ارجمند سیّد محمّد
ضیاءآبادی از دوران زمامداری خلفا [39]
«اینجا شاید دور از تناسب نباشد اگر تذکّری تنبّهانگیز به برخی از سادهاندیشان ـ
اگر نگوییم کجاندیشان ـ داده شود.
گاهی شنیده میشود و احیاناً در برخی نوشتهها به چشم میخورد که یک قسمت از
کارهای منافقین درجه اوّل صدر اسلام را ـ که به صورت فتح بلاد و گسترش دادن به
دامنه حکومت قرآن و اجرای قوانین حقوقی و جزایی اسلام و تظاهر به سادهزیستی و
بیرغبتی به شئون دنیوی و نظایر این امور انجام دادهاند ـ به عنوان خدمت به اسلام
و مسلمین و تبلیغ دین و ترویج آیین تلقّی میکنند، و آنها را ـ حدّاقل ـ از این جهت
شایسته مدح و ثنا میپندارند؛ و به زعم خویش اعتقاد دارند که از هر کسی کار نیکش را
باید ستود و از کار بدش نیز انتقاد باید نمود.
ولی ما، در جواب این سخن میگوییم: اوّل شما بزرگی گناه غصب مقام خلافت و کنار زدن
امام معصوم و خلیفه منصوب از جانب خدا را در نظر بگیرید، و از یاد نبرید که آنان با
این عمل بسیار خائنانه خویش، مسیر امّت اسلامی را که صراط مستقیم و راه سعادت ابدی
بود، تغییر دادند و جامعه را به انحرافی عظیم و ضلالی بعید دچار نموده، رو به
دارالبوار جهنّم به حرکت درآوردند...
آری؛ شما اگر بزرگی این جنایت فوقالعاده سهمگین و ویرانگر را در نظر بگیرید و
آنگاه پیآمدهای بسیار رنجآور و دردانگیز آن را از زبان تاریخ اسلام بشنوید و برای
شما روشن شود که این عناصر مفسد خائن، زیر ماسک قُـلّابی اسلام و ایمان که بر چهره
کفر و نفاقشان زده بودند، چه بلایی بر سر اسلام و مسلمین آوردند و چه درّه هولناک
مرگباری پیش پای این امّت مسکین گشودند، آنوقت میپذیرید که حتّی کارهای بظاهر
نیکشان نیز، نه تنها نیک نیست، بلکه خود یک خیانت و جنایت دیگری است علاوه بر سایر
جنایات بشرسوزشان!
آیا اگر یک آدم شیّاد مکّاری با حیلهگریهای فراوان، شما را از خانه و کاشانهتان
بیرون کند و خود را صاحب خانه و زندگی معرّفی نموده و در تمام امور شما متصرّف گردد
و آنگاه با جدّ و اهتمام شدید به توسعه و تعمیر و تزیین آن خانه بپردازد، آیا شما
این کارهای توسعه و تعمیر و تزیین را که آن آدم جبّار و مکّار در خانه شما انجام
میدهد، به عنوان خدمت و احسان به خودتان تلقّی میکنید؟! یا خیر، تمام اینها را که
به دنبال غصب خانه انجام میشود، در واقع عملی خائنانه و تصرّفی غاصبانه علاوه بر
خیانت و ظلم اصلی وی میشناسید؟!
حال، ما هم میدانیم کسانی که بهناحق و ظالمانه، خود را در مسند خلافت رسول
اکرمصلّیاللهعلیهوآله جازَده و محراب و منبر آن حضرت را اشغال نمودند، کارهای
بظاهر خوب هم انجام دادند؛ با کفّار و قبایل طاغی از عرب و عجم جنگیدند و کشورهایی
را به زیر پرچم اسلام آوردند و بر گسترش دامنه حکومت اسلامی افزودند، و تا آنجا خود
را حامی عدل و ساعی در اجرای حدود و نشر احکام خدا نشان میدادند که احیاناً فرزند
خودشان را نیز که مرتکب گناه شده بود، حدّ میزدند!
امّا هیچکدام از این کارهای بظاهر خوب و چشمگیر آنها، نه تنها مورد رضا و خشنودی
خدا نبوده و موجب ثواب روز جزا نمیباشد، بلکه کلّاً سبب خشم خدا بوده، موجب
شدیدترین عذابهای روز جزا خواهد بود و در اِزای هر یک از این کارهای خیر، گناهی در
نامه عملشان ضبط خواهد شد!
چه آنکه این هواپرستان ریاستطلب، به دروغ ادّعای خلافت مقام نبوّت نموده،
عالیترین مقام و منصب الهی را که حیاتیترین مسئله انسانی است، غاصبانه تصرّف
کردند و گروههای عظیم از امّت اسلامی را به وادی جهل و ضلالت و بدبختی ابدی
افکندند...
کسانی که بدون داشتن صلاحیت «اذن» و فرمان الهی، خود را جانشین حضرت «داعی الی
الله» ـ علیه و علی آله صلوات الله و سلامه ـ قلمداد کردهاند، از نظر قرآن،
مُفتریان کذّاب و ستمگرترین افراد بشر به حساب میآیند و لزوماً مستحقّ سختترین
کیفرها و شدیدترین عذابها میباشند؛ اگرچه از موضع منبر و محراب غصبی، با قیافههای
زاهدنمای سالوسی، ندای ارشاد و هدایت سر داده، مردم را به خداپرستی و صدق و صفا و
امانت و تقوا دعوت کرده باشند و با جنگیدن با کفّار و سرکوب کردن آنان، دامنه حکومت
ـ به نام ـ اسلامی را گسترش داده و مملکتهایی را به زیر پرچم قرآن آورده باشند!
اینان ممکن است بر اثر همین کارها، در نظر مردم ظاهربین سطحینگر، خدمتگزار به عالم
اسلام و قرآن شناخته شده باشند؛ ولی از نظر انسانهای واقعبین ژرفاندیش، همین
پیشرفتهای ظاهری خالی از شناخت دین، که قهراً بر اثر جهل و بیتقوایی فاتحین و
نبودن رهبری معصوم در رأسشان، توأم با اجحافات و تعدیات نامرضیّ خدا و ناپسند در
نزد عقلا بوده است؛ ضربههای سنگین بر افکار مردم وارد آورده و ملّتها را نسبت به
دین حق و آیین پاک الهی، بدبین ساخته است، و اسلام را هم، مانند سایر مسلکهای
دنیایی که از لشکرکشیها جز کشورگشایی و مملکتگیری هدفی ندارند، جلوه داده
است...»[40]
پیشگفتار
خلافت راشده ادّعایی خلاف واقع
قبل از آنکه به بررسی و نقد تمجیدهای مطرحشده از حکومت و شخصیّت خلفا بپردازیم،
نخست به این مسئله اشاره میکنیم که از نظر مدافعان امروزی حکومتِ خلفا، خلافت
راشده چیست و چه رابطهای با حکومت خلفا دارد؟
آنچه از نوشته این طیف نویسندگان به دست میآید این است که:
«خلافت راشده عبارت است از نیابت کامل از طرز تفکر و خط مشی پیامبر.»![41]
«عصر خلافت خلفای راشدین نمونه کاملی از خلافت راشده بود که نمایندگی کامل طرز تفکر
و زندگی نبوی را بر عهده داشت.»![42]
صرفنظر از این که شواهد و اسناد تاریخی تا چه میزان ادّعای اخیر را مورد تأیید یا
تکذیب قرار میدهند، در این مقدّمه میخواهیم با توجّه به غفلت خوانندگانِ این قبیل
اظهارات، از عقاید انحرافی اهل سنّت درباره مقام نبوّت و شخصیّت حضرت ختمی
مرتبت[43] صلّیاللهعلیهوآله، تنها با اشارهای کوتاه به دیدگاه کلامی دانشمندان
اهل سنّت درباره مقام و منزلت خلیفه، به نقد همانند جلوه دادن شخصیّت خلفا با آنچه
به طور فطری از شخصیّت پیامبرصلّیاللهعلیهوآله، به ذهن خواننده این شبهات
میرسد، بپردازیم.
بدینمنظور با فرض نگاه صحیح خوانندگانِ این شبهات به مبحث نبوّت، به دیدگاه علمای
برجسته اهل سنّت در زمینه خلافت اشاره میکنیم تا ثابت شود که این مکتب، وجود
بسیاری از صفات نکوهیده را در شخص خلیفه میپذیرد و آنها را مانع از خلافت او
نمیشمارد و به همین دلیل نیز فروکاستن منزلت واقعی پیامبرصلّیاللهعلیهوآله را
به راحتی میپذیرد(!) لذا این طیف نویسندگان، نمیتوانند مدّعی شوند که «خلافت
راشده آینه تمامنمای نبوّت است.»[44] آن هم نبوّتی که بر اساس فطرت پاک و عقل
سلیم، در ذهن خواننده این قبیل مقالات، نقش بسته میشود(؟!) مگر این که قبل از
هرچیز، عقاید انحرافی خود در بحث نبوّت را آشکار نمایند و میان آن نبوّت و این
خلافت همانندی برقرار سازند؛ خلافتی که:
الف) قاضی ابوبکر محمّدبن طیّب باقلانی (متوفّای 403 ق)، بهگونهای درباره آن سخن
میگوید که گویی خلیفه در نگاه پیروان این مکتب، میتواند به منجلاب پستترین خصال
اخلاقی و سیاهترین کارنامه سیاسی سقوط کند و همچنان خلیفه رسول الله و نماینده
ایشان باقی بماند؛ وی در کتاب «التمهید» میگوید:
« لایَنْخَلِـعُ الإمامُ بِفِسْـقِهِ وَ ظُلْمِهِ بِغَصْبِ الأموالِ وَ ضَرْبِ
الاَبشارِ وَ تَناوُلِ النُّفُوسِ المُحَرَّمَةِ وَ تَضْیِیعِ الحُقُوقِ وَ
تَعْطِیلِ الحُدُودِ...
خلیفه هرگز با غصب اموال، زدن انسانها، کشتن نفوس محترم، محو حقوق و عدم اجرای
حدود، از موقعیّت خود برکنار نمیشود.»[45]
ب) سعدالدین، مسعودبن عمر تفتازانی (متوفّای 792 ق)، در کتاب «شرح العقائد
النسفیّه» تصریح میکند که:
« لایَنْعَزِلُ الإمامُ بالفِسْقِ وَ الجَوْرِ...
خلیفه بر اثر آلودگی به گناه و ستم از مقامش برکنار نمیشود.»[46]
وی همچنین یکی از شیوههای انعقاد خلافت را قهر و غلبه دانسته و در کتاب «شرح
المقاصد» میگوید:
« اِذا ماتَ الإمامُ وَ تَصَدّی لِلْإمامَةِ مَنْ یَسْتَجْمِـعُ شَرائِطَها مِنْ
غَیْرِ بَیْعَةٍ وَ اسْتِخْلافٍ وَ قَهَرَ الناسَ بِشَوْکَتِهِ اِنْعَـقَدَتِ
الخِلافَةُ لَهُ وَ کذا اِذا کانَ فاسقاً اَوْ جاهِلاً عَلَی الاَظْهَرِ... وَ
لایَنْعَزِلُ الإمامُ بالفِسْقِ.
هنگامی که خلیفه بمیرد و کسی که شرایط امامت را دارا است ـ بدون بیعت یا تعیین
خلیفه قبلی ـ خلافت را از طریق قهر و غلبه بر عهده گیرد، مقام جانشینی پیامبر برای
او برقرار میشود و همچنین ـ طبق نظریهای که به صواب نزدیکتر است ـ حتّی اگر چه
گنهکار یا نادان باشد... و خلیفه به دلیل فسق و گناهکاری برکنار نمیشود.»[47]
ج) علاوه بر دو نقل اخیر، مؤلّف کتاب «الوقایة فی فقه الحنفیّه»[48] مسئلهای را
مطرح کرده که نمایی روشن از مقام خلافت و شخصیّت خلیفه اسلامی نزد پیروان این مکتب
میباشد؛ وی میگوید:
« إنَّهُ لا یُحَدُّ الإمامُ حَدَّ الشُّرْبِ لِأنَّهُ نائِبٌ مِنَ الله...
اگر خلیفه شراب بنوشد، حدّ شرعی بر او جاری نمیشود، چون نماینده خدا است.»[49]
اینگونه تصریحات که در کتابهای مکتب خلافت درج گردیده، به وضوح بیانگر آن است که
از نظر اهل سنّت هیچ مانعی جهت تحقّق صفات ناپسندی که از آنها یاد شد در شخص خلیفه
وجود ندارد و باید توجّه داشت که اینگونه اظهار نظرها، خود اعتراف به بروز امثال
این آلودگیها در کسانی میباشد که در طول تاریخ بر مسند خلافت تکیه زدهاند.
براساس عقاید این مکتب، خلیفه میتواند در عین ارتکابِ انواع گناهان و گرفتاری به
جهل و نادانی و اِعمال ظلم و ستم در حقّ دیگران، همچنان خلیفه باقی بماند و همزمان
نیز از سوی مدافعان امروزی مکتب خلافت درباره او ادّعا شود که وی نمایندگی کامل طرز
تفکّر و زندگی نبوی را بر عهده دارد(؟!)
بنابر این شناخت از شخصیّت خلیفه، میتوان نتیجه گرفت که در این مکتب، هیچگونه
همانندی واقعی میان خلافت خلفا با چهره واقعی و تحریفنشده حکومت و شخصیّت
پیامبرصلّیاللهعلیهوآله برقرار نبوده و خلافت آنان به هیچ روی نمایانگر خلافت
پیامبرصلّیاللهعلیهوآله نمیباشد؛ چرا که خلیفه آنان نیز هرگز واجد صفات والای
پیامبرصلّیاللهعلیهوآله در این زمینهها نیست ـ که اگر بود، هرگز شاهد توجیه این
امور ناروا از یک سو و سعی در تخریب سیمای معنوی پیامبرصلّیاللهعلیهوآله از سوی
دیگر، نبودیم ـ ؛ بلکه ادّعای راشده بودن خلافت و تطبیق آن بر حکومت و شخصیّت برخی
افراد ـ تحت عنوان ساختگی نیابت کامل از طرز تفکّر و خطّ مشی
پیامبرصلّیاللهعلیهوآله ـ تنها، ادّعای گزافهای است که با سوءاستفاده از اندیشه
صحیح مخاطب این قبیل مقالات درباره نبوّت و شخصیّت پیامبرصلّیاللهعلیهوآله، سعی
در پاکسازی چهره خلافت ـ که پس از رحلت پیامبرصلّیاللهعلیهوآله غصب گردید و به
یغما رفت ـ دارد.[50]
٭ ٭ ٭
حال با این شناخت از مبانی فکری اهل سنّت در مبحث خلافت، چگونه میتوان به دیدگاه
«احیای دوباره نظام خلافت»، که از سوی تکاپوگران خطّ مشی سیاسی ـ اجتماعی، به عنوان
راه حلّ مناسبی جهت دستیابی به اتّحاد اسلامی در این زمان، ابراز میگردد، اعتماد
نمود، خود سؤال دیگری است؟!!
آیا میتوان پذیرفت که:
«... نظام خلافت در نزد اهل سنت، میتوانست مایه یگانگی مسلمین و همه بلاد اسلامی
بشود...»![51]
در اینجا جهت آشنایی بیشتر با دیدگاههای پیشتازان این جنبش در جهان اسلام، توجّه
شما را به چکیده اندیشههای آنان جلب مینماییم؛ چرا که
«مورّخان جدید، چه غربی و چه مسلمان، نتوانستهاند از ستایش دومین خلیفه حضرت
محمّدصلّیاللهعلیهوآله خودداری ورزند و خلافت او را کاملترین تجسم آرمان خلافت
دانستهاند؛ بویژه مسلمانان سنّی امروز غالباً اجرای اصل قرآنی شورا به دست او و
تلاشهای وی را برای نهادن بنای رهبری جامعه بر پایه شایستگی دینی و سبقت در خدمت به
آرمان اسلام، سرمشقی اساسی دانستهاند برای تجدید بنای خلافتی واقعاً دموکراتیک یا
حکومتهای اسلامی دیگر.»![52]
ـ میرزا رضای کرمانی از سیّد جمال الدین اسدآبادی (1314 ـ 1254 ق) نقل میکند که وی
میگفت:
«اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت و به طرف خلافت نظر افکند.»![53]
ـ شیخ محمّد عَبْدُه (1323 ـ 1266 ق)، که بزرگترین شاگرد سیّد جمال محسوب میشود
نیز در کلیّت، همان نظریات استادش را تکرار مینمود، منتهی در قالبی نظریتر و
منظّمتر.
هر چند اندیشههای سیاسی عبده بر خلاف اندیشههای او درباره اصلاح فکر دینی، چندان
صریح و روشن نیست، ولی میتوان گفت که به اصل خلافت و مرکزیّت قائل بود[54].
«وی درصدد برآمد اموری را که محمّدبن عبدالوهاب به آنها دعوت کرده بود، بر
پایههایی از روانشناسی و جامعهشناسی قرار دهد.
شیخ محمّد عبده را در این راه، شاگرد و دوست صدیقش سیّد محمّد رشید رضا یاری کرد که
نظرات و افکار او را در مجلّه المنار مینوشت و در جهان منتشر میکرد.»[55]
ـ محمّد رشید رضا (1382 ـ 1354 ق) شاگرد برجسته عبده، خلافت را بهترین وسیله برای
به دست آوردن و رسیدن به وحدت اسلامی میدانست و از مدافعان خلافت به شکل قدیمی آن
در صدر اسلام بود و الگوی آرمانی او از دوران خلافت خلیفه اوّل و دوم و بعضی از
خلفای بنیامیّه چون عمربن عبدالعزیز[56] تشکیل میگردید.[57]
ـ عبدالرحمان کواکبی (1320 ـ 1271 ق) شاگرد دیگر مکتب سیّد جمال نیز معتقد بود که
دوران خلفای راشدین الگو و نمونه حکومت و خلافت اسلامی میباشد که در آن اخوّت
اسلامی در کنار ارزشهای دیگر برقرار بود.[58]
ـ حسن البناء (1368 ـ ق) مؤسّس جمعیّت اخوان المسلمین نیز همانند رشید رضا خواستار
بازگشت به خلافت اسلامی صدر اسلام بود و میتوان گفت: تصوّر اخوان المسلمین از
دولت اسلامی، شکل شدّت یافتهای از تصوّر رشید رضا است.[59]
٭ ٭ ٭
در پایان این مقدّمه کوتاه، یادآور میشویم بر خلاف برخی ادّعاها درباره خلافت
راشده(!)، اسناد تاریخی گواه آن است که حتّی میان خلیفه اوّل و دوم نیز همدلی و
همراهی وجود نداشته و برخلاف تصوّر عمومی، شکافِ عمیقی میان اهداف، برنامهها، طرز
تفکّر و خطّ مشی آن دو واقع بوده است؛ لذا
«رفتارهای ظاهری آن دو جز اینکه در چهارچوب یک اراده حزبی و صنفی توجیه شود، علّت
دیگری نمیتواند داشته باشد.»[60]
اسناد تاریخی حاکی از اختلاف و شکاف عمیق میان اندیشه و عملکرد خلیفه اوّل و دوم در
میدان کسب قدرت سیاسی و نفوذ اجتماعی است؛ که نوعی دوگانگی و تعارض را میانشان به
اثبات میرساند:
الف)
«سعیدبن جریر میگوید: از ابوبکر و عمر سخنی در محضر عبداللهبن عمربن خطّاب به
میان آمد.
شخصی گفت: به خدا قسم، این دو، خورشید و نور این امّت بودند.
عبداللهبن عمر گفت: از کجا این مطلب را درک کردید؟
آن شخص گفت: مگر ندیدید آن دو در خلافت ائتلاف کردند.
فرزند عمر گفت: چنین نیست، بلکه آنها با هم اختلاف داشتند. روزی در خدمت پدرم بودم
که دستور داد ملاقات ممنوع باشد، در این حال عبدالرحمان پسر ابوبکر اجازه ورود
خواست و عمر گفت: این هم چهارپای بدی (جنبنده کوچکی) است ولی با این همه از پدرش
بهتر است.
گفته پدرم مرا به وحشت انداخت. گفتم: ای پدر، عبدالرحمان از پدرش بهتر است؟
گفت: ای بیمادر! کیست که از پدر او بهتر نباشد! اجازه بده عبدالرحمان وارد شود...
پس از بیرون رفتن عبدالرحمان، پدرم رو به من کرد و گفت: تو تا امروز در غفلت بودی
از آن چیزی که این احمق بیمقدار بنیتیم (ابوبکر) از من جلو زد و بر من ظلم کرد.
گفتم: من اطّلاعی از این موضوع نداشتم.
گفت: پسرم امید هم نداشتم که تو بدانی!
گفتم: او (ابوبکر) بر مردم از نور چشمشان محبوبتر است.
پدرم گفت: بلی همین طور است، به رغم غضب پدرت!
گفتم: ای پدر، نمیخواهید عملکرد او را برای مردم بیان کنید و سرّش را فاش نمایید
تا مردم مطّلع شوند؟
پدرم گفت: این چطور ممکن است در صورتی که خودت گفتی مردم او را از نور چشمشان بیشتر
دوست دارند. اگر من افشاگری کنم در این صورت مردم باور نمیکنند و در نتیجه سر مرا
به صَخره میکوبند. بعد پدرم شجاعت نشان داد و در روز جمعه در حضور مردم گفت: ای
مردم، بدانید بیعت ابوبکر کاری نااندیشیده و ناگهانی بود که خداوند مردم را از شرّ
آن نگه داشت. هرکس مثل ابوبکر شما را به بیعت دعوت کند او را بکشید.»[61]
ب)
«شریکبن عبدالله نخعی از ابوموسی اشعری نقل میکند که با عمر به حج رفتیم. وقتی به
مکّه رسیدیم قصد داشتم به دیدار عمر بروم؛ در راه مُغِیرَةبن شُعبه را دیدم که او
نیز قصد دیدار عمر را داشت. به راه افتادیم. در راه از تولیت عمر بر مسند خلافت
و... صحبت مینمودیم. بعد بحث از ابوبکر به میان آمد.
به مُغِیره گفتم: شک نیست که ابوبکر بر خلافت عمر تأکید داشت...
مُغِیره گفت: همین طور است، هرچند قومی کراهت داشتند که عمر تولیت را به دست بگیرد،
زیرا از عمر تنفّر داشتند و برای آنها از این خلافت بهرهای نبود.
گفتم: ای بیپدر، چه کسانی از رسیدن عمر به خلافت کراهت داشتند؟
مُغِیره گفت: ... ای ابوموسی، مثل این که تو طایفه قریش را نمیشناسی که چقدر حسود
هستند. (منظورش طایفه بنیتیم است که ابوبکر از آنها است.) به خدا قسم، اگر حسد را
شماره کنند برای قریش نه دهم است و برای بقیّه مردم یک دهم باقی میماند.
گفتم: ساکت شو ای مُغِیره، به درستی که فضل قریش بر مردم روشن است.
ما همچنان سخن میگفتیم تا به محل سکونت عمر رسیدیم.
او را در آنجا نیافتیم. کسی گفت: الآن رفت.
به سوی مسجدالحرام رفتیم و دیدیم مشغول طواف است. ما هم طواف کردیم.
وقتی که فارغ شد، بین ما ایستاد و تکیه بر مُغِیره نمود و گفت: از کجا میآیید؟
گفتم: قصد دیدار تو را داشتیم ولی تو را در جایگاهت نیافتیم، به اینجا آمدیم.
بعد مُغِیره نگاهی به من کرد و خندید.
عمر از این خنده خوشش نیامد و گفت چرا میخندید؟
مُغِیره گفت: بین من و ابوموسی در راه گفتگویی بود که بر آن میخندیم.
عمر گفت: موضوع چیست؟
ما ماجرا را گفتیم تا به حسد قریش رسیدیم و از داستان کسی که میخواست ابوبکر را از
جانشین نمودن عمر منصرف نماید، سخن گفتیم.
عمر آهی کشید و گفت: مادرت به عزایت بنشیند ای مُغِیره! چیست نه دهم، بگو نود و نه
درصد به این طایفه و به باقی مردم یک صدم حسد میرسد که در آن یک صدم نیز این طایفه
قریش با مردم شریک است.
با گفتن این جمله عمر مقداری آرام شد، در حالی که همچنان به ما تکیه داده بود.
گفت: آیا شما را باخبر نکنم از حسودترین قریش؟
گفتیم: آری. گفت: در همین حال که جامه بر تن دارید؟
گفتیم: آری. گفت: چگونه ممکن است و حال آنکه شما جامه خود را بر تن دارید!
گفتیم: ای امیر این چه ربطی به جامه دارد؟
گفت: بیم دارم که این راز از آن جامه فاش شود.
گفتیم: آیا تو از این بیم داری که جامه سخن را فاش سازد و حال آن که از پوشنده جامه
بیشتر بیم داری و مقصودت جامه نیست؛ خود ما را منظور میداری.
گفت: آری، همین گونه است.
پس به راه افتادیم و به اقامتگاه او رسیدیم.
دستش را از بین دستهای ما بیرون آورد و گفت: از اینجا نروید و خود داخل شد.
به مُغِیره گفتم: ای بیپدر! سخن ما و گزارش گفتگویمان در او اثر کرد و گمان میکنم
او ما را اینجا نگه داشته است تا دنباله سخن خود را بگوید.
گفت: ما هم خواهان همانیم.
در همین حال به ما اذن ورود داد.
ما هم داخل شدیم. دیدیم بر پشت دراز کشیده است و با بیان شعری از ما میخواهد که
راز نگهدار باشیم. گفتیم ما همچنان هستیم که تو میخواهی. بعد برخاست تا در را
ببندد. دید نگهبانی که به ما اجازه ورود داده، آنجا است.
گفت: ای بیمادر! ما را تنها بگذار و چون نگهبان رفت، در را از پشت بست و پیش ما
نشست و رو به ما کرد و گفت: بپرسید تا پاسخ دهم.
گفتیم: قرار بود امیر به ما خبر دهد از حسودترین قریش، کسی که لباس ما نیز امین
نیست از شنیدن آن حرف.
گفت: شما از مشکل بزرگی سؤال نمودید.
الآن شما را مطّلع میکنم، به شرط این که تا من زندهام آن را فاش نسازید و وقتی
مُردم خود دانید که اظهار کنید یا کتمان.
گفتیم: همان طور خواهد بود که شما میخواهید.
ابوموسی میگوید: به وی گفتم: من پیش خود فکر میکردم طلحه و زبیر و همفکران او
بودند که کراهت داشتند ابوبکر، عمر را خلیفه قرار بدهد. آنها به ابوبکر گفتند: آیا
کسی را بر ما جانشین قرار میدهی که بداخلاق و خشن است.
بعد از صحبت من، عمر چیزی گفت که فهمیدم او کسی غیر از این را اراده کرده است.
او دوباره آهی کشید و گفت: دیگر چه میاندیشید؟
گفتیم: ما هر چه میدانیم گمان است.
گفت: به چه کسی گمانِ بد دارید؟
گفتیم: به آن کسانی که به ابوبکر گفتند عمر را جانشین قرار نده.
گفت: به خدا قسم اینگونه نیست، بلکه خود ابوبکر [ناخوشدارندهتر و] حسودترین قریش
بود!
بعد مدّت طولانی سرش را پایین انداخت.
مُغِیره به من و من به او نظر میکردم و ما هم به خاطر او سرمان را پایین انداختیم
و سکوت از ما و او طولانی شد، تا این که ما احساس کردیم او از آنچه به ما اظهار
کرده پشیمان شده است.
پس از آن گفت: افسوس بر این فرد ناتوان سبکرأی بنیتیم که با ظلم بر من پیشی گرفت
و با گناه بر من چیره شد.
مُغِیره گفت: ای امیر! مقدّم شدن ظالمانه او را بر شما میدانستم، امّا چطور با
گناه بر تو چیره شد؟
عمر گفت: ابوبکر بر من چیره نشد مگر زمانی که من از خلافت ناامید شدم؛ چون او فهمید
که مردم با من همراه نیستند.
به خدا قسم اگر از برادرم یزیدبن خطّاب و اصحابش اطاعت مینمودم، هیچ وقت ابوبکر
شیرینی خلافت را نمیچشید، لکن من او را جلو انداختم و خود عقب ماندم.
او را بلند و تأیید کردم و خلافت را تصویب نمودم و مسائل خلافت را بر او گشودم و
کارهای رخنهوار را بستم.
در این هنگام ابابکر چشمانش را بست و به حکومت چسبید، بدون این که به من توجّهی
بکند.
اُف بر من! آرزو میکردم حکومت بار دیگر به سوی من بازگردد.
به خدا قسم، ابوبکر چیزی به چنگ نیاورد مگر به مقداری که گنجشک شکمش را پر میکند؛
تا آن که سرانجام با تنگنظری از آن دور شد.
مُغِیره گفت: چه چیز مانع رسیدن شما به خلافت شد، حال آن که در روز سقیفه که ابوبکر
خلافت را بر تو عرضه کرد، تو خود آن را به وی واگذار کردی و الآن نشستهای و تأسّف
میخوری؟!
عمر گفت: مادرت به عزایت بنشیند ای مُغِیره! من تو را از مردان زیرک عرب میشمردم.
مثل این که تو از چیزهایی که آنجا اتّفاق افتاد کاملاً بیاطّلاعی! این مرد بر من
خدعه نمود و من نیز بر او مکر کردم، ولی او مرا هشیارتر از مرغ سنگخواره یافت.
وقتی دید مردم به او اشتیاق دارند و با گشادهرویی از او استقبال مینمایند، یقین
کرد که مردم دیگری را به جای او برنخواهند گزید.
زمانی که دید مردم مشتاقانه میل به او نمودهاند، دوست داشت بداند در نظر من چه
میگذرد.
آیا نفس من، مرا به سوی خلافت میکشد و با من در ستیز است! نیز دوست داشت با به طمع
انداختن من در آن مورد مرا بیازماید. به همین سبب آن را بر من عرضه کرد و حال آن که
به خوبی میدانست و من هم میدانستم که اگر او نیز خلافت را به من تسلیم نماید،
مردم به من جواب دلخواه نمیدهند.
از این رو، او مرا با وجود اشتیاق به آن مقام، بسی زیرک و محتاط یافت و بر فرض که
برای پذیرفتن آن پاسخ مساعد میدادم، مردم آن را به من تسلیم نمیکردند و ابوبکر هم
کینه آن را در دل میگرفت و از فتنه او در امان نبودم.
با این همه، معلوم شد که مردم از من کراهت دارند.
آیا نشنیدید که مردم از هر طرف فریاد میکشیدند: ای ابوبکر، ما به غیر از تو دیگری
را نمیخواهیم و تویی سزاوار خلافت (مرادشان من بودم. میخواستند به من بفهمانند که
مرا نمیخواهند) در این حال خلافت را به ابوبکر برگردانیدم و دیدم صورتش از سرور
روشن شد.
از کینه ابوبکر بر من، یکی هم وقتی بود که کلامی از من به او رسیده بود و او مرا
مذمّت کرد.
کلام این بود: وقتی اشعث را اسیر پیش ابوبکر آوردند، او احسان کرد و بر اشعث منّت
گذاشت و او را آزاد کرد و خواهرش را نیز به تزویج اشعث درآورد.
من در حالی که اشعث پیش ابوبکر نشسته بود به او گفتم: ای دشمن خدا، آیا بعد از
اسلام آوردن کافر شدید و راه ارتداد پیش گرفتید و به عقب برگشتید!
اشعث نگاه تندی به من کرد. دانستم میخواهد با من صحبت کند ولی موقعیّت را مناسب
ندید.
بعد از این مرا در یکی از کوچههای مدینه دید و گفت: ای پسر خطّاب، تو گوینده آن
کلامی؟
گفتم: آری ای دشمن خدا، سزای تو از سوی من بدتر از این جمله است.
اشعث گفت: این برای من از تو بد جزایی است. گفتم: برای چه از من جزای خوب انتظار
داری؟
گفت: من به خاطر تو که ناچار به پیروی از ابوبکر شدی ناراحتم. به خدا سوگند، تنها
چیزی که مرا به مخالفت ابوبکر گستاخ کرد، جلو افتادن او از تو و عقب ماندن تو از او
بود و حال آن که اگر تو خلیفه بودی هرگز از من کار خلاف و ستیزی نسبت به خود
نمیدیدی.
گفتم: بلی، همانطور است. الآن مرا به چه چیز توصیه میکنی؟ اشعث گفت: الآن وقت
دستور و توصیه نیست، وقت صبر است. ما آن روز هر دو پی کارمان رفتیم ولی اشعث،
زبرقانبن بدر را دیده و قضیّه را به او گفته بود و او هم به ابوبکر گزارش داده
بود.
ابوبکر برایم پیامی با عِتاب و تأسّفانگیز فرستاد و من نیز پیامی به این مضمون
برای او فرستادم:
قسم به خدا، یا تو را از ادامه این کار باز میدارم یا در بین مردم سخنی که میان من
و تو است افشا میکنم که اگر سواران آن را بشنوند به هر کجا بروند، برسانند. با این
حال اگر میخواهی به عفو خود ادامه بدهیم (همچنان سرّمان فاش نشود.)
ابوبکر گفت: همان روابط گذشته را ادامه دهیم. این خلافت هم بعد از چند روزی به تو
خواهد رسید.
من خیال کردم روز جمعهای نمیگذرد که ابوبکر خلافت را به من برمیگرداند، ولی باز
هم بیتوجّهی کرد و به خدا سوگند بعد از این هم سخنی به میان نیاورد تا مُرد.
او در مدّت خلافتش بدین بیتوجّهی ادامه داد، در حالی که از شدّت بغض دندانهایش را
به هم میسایید تا مرگ فرا رسید و از خلافت مأیوس گشت.
حال هرچه گفتم، از مردم به خصوص از بنیهاشم کتمان نمایید و فاش نکنید. اکنون اگر
میخواهید برخیزید و بروید.
ما برخاستیم در حالی که از گفتار ایشان تعجّب میکردیم.
به خدا قسم، سرّ او را فاش نکردیم تا روزی که هلاک شد.»[62]