فرجام تاريخ در انديشه معاصر

بهروز رشيدى

- ۲ -


آرنولد توين بى

آرنولد جوزف توين بى مورخ شهير انگليسى به سال 1889 ميلادى در لندن چشم به جهان گشود. او در دانشگاه آکسفورد به تحصيل پرداخت. سپس به آتن رفت ودر مدرسه ى عالى باستان شناسى بريتانيايى اين شهر مشغول تحقيق شد. طى يکسال سراسر يونان را زير پا گذاشت. در سال 1912 به سمت استاد تاريخ به باليول بازگشت وتا سال 1915 به تدريس تاريخ باستان پرداخت. توين بى مشاغل دولتى را با کارشناسى امور ترکيه در اداره ى سياسى وزارت امور خارجه وسپس کنفرانس صلح پاريس آغاز کرد. از سال 1919 تا 1924 نيز استاد کرسى مطالعه ى زبان وادبيات يونان وبيزانس در کينگ کالج دانشگاه لندن بود. او در سال 1925 سرپرست بخش مطالعات امور بين الملل انيستيتو سلطنتى انگلستان شد. طى سال هاى 1939 تا 1946 نيز سرپرست تمام وقت بخش مطالعات وتحقيقات وزارت امور خارجه انگلستان بود. (ر. ک: سوروکين، پيتيريم، نظريه هاى جامعه شناسى وفلسفه هاى نوين تاريخ، (ترجمه ى اسد الله نوروزى)، حق شناس، تهران، 1377 ش، ص 139).

توين بى نويسنده ى اثر دوازده جلدى به نام (مطالعه تاريخ) است (38) که نشر آن در سال 1934 ميلادى شروع شد وتکميل آن 20 سال طول کشيد. او بيست ويک تمدن گذشته وحال را بررسى نمود. وى هر چند که در مجلدات اوليه ى کتاب خود به بررسى تطبيقى پيدايش، رشد وانحطاط تمدن ها مى پردازد، ليکن در مجلدات آخر نقشى براى خود تعيين مى کند که به نقش مبشر آينده شباهت دارد ودر واقع سرگرم تعمق درباره ى معنى تاريخ به شيوه فيلسوفان قبلى است. او مانند فيلسوفان مورد نظر اين سؤال را مطرح مى کند که آيا تاريخ به طور کلى داراى مفهوم است يا نه؟ توين بى معتقد است علت وجودى بسيارى از مصايبى را که در گذشته بر سر ملل متمدن آمده کشف کرده است. ظاهراً هدف آن فاجعه ها اين بوده است که راه براى آمدن ترکيبى از مذاهب والاتر هموار شود. توين بى سپس اضافه مى کند، اگر شيوه ى برخورد ما با امور بشر قانون مند باشد بايد بپذيريم که چيزى منظم وپايدار در تاريخ هست. او مى نويسد: (... من در مطالعه تاريخ سعى دارم به فراسوى پديده هاى انسانى رخنه کنم وآنچه را در وراى آنها پنهان است ببينم، در تلاش براى ناميدن آنچه به گمان من در وراى پديده ها نهان است، واژه خدا را به کار مى برم، چون اصطلاح ديگرى نمى يابم... به عبارت ديگر براى من تاريخ راهى به درون وتکاپويى به ادراک جهان هستى است. ما همه حس مى کنيم که زندگى مرموز است وهمه تا حدى در تلاشيم تا فهميدنى را بفهميم). (39)

توين بى نيز مثل اشپنگلر از بازگشت ادوار سخن مى گويد وبرخلاف او اين اميد را دارد که شايد از طريق دين بتوان غرب را نجات داد. در نظر توين بى وراى نقش (افراد آفرينش گر) و(اقليت هاى آفرينش گر) آن چه در سير تاريخ اثر عمده دارد مشيت والهام ربانى است. اما غرب در نزد توين بى نيز مثل اشپنگلر آينده اى يأس آميز دارد که شايد توسل به معنويت وديانت موجب نجات آن شود.

توين بى در بررسى تاريخ به اين نتيجه ى تلخ رسيد که تاريخ بشر در يک خط مستقيم حرکت نمى کند، بلکه مشتمل بر رشته اى از تمدن ها است که زاده مى شوند، تحول مى يابند، سپس رو به زوال مى روند ودست آخر از ميان مى روند. به گمان او هر تمدنى که مسير کامل تحول را مى پيمايد ناگزير از اين مراحل مى گذرد. توين بى مى گويد هدف بررسى تاريخ، درک وحدت تاريخ است. انسان به اين وسيله مى تواند معنى ومقصود تاريخ را آشکار کند. او معتقد است که معنى ومقصود تاريخ (خارج از مرزهاى تاريخ) آشکار مى شود، وتاريخ آينه ى حرکت مخلوقات خدا، وجدايى آن ها از خدا وبازگشت آن ها به منشأ خود، يعنى خداست. اين مفهوم الهى تاريخ است. قصد خدا يعنى آفريننده ى تاريخ مجهول است وفقط مى توان آن را تا حدى از طريق عرفان وکشف وشهود درک کرد، امّا خدا تاريخ را بدست مردم مى آفريند. اين نظر توين بى به ما امکان مى دهد که از طريق مطالعه ى اعمال مردم، تصورى از نقشه ى الهى کسب کنيم. در نظر او تاريخ تحقق نقشه ى الهى است وبشر در محدوده ى اين نقشه از آزادى اراده يعنى اختيار برخوردار است.

توين بى معتقد است تاريخ را افراد مى سازند واضافه مى کند همه ى افراد نمى توانند تاريخ بسازند، سازنده ى واقعى تاريخ (شخصيت خلاق) است واين برگزيدگان را (اَبرانسان)، (نابغه)، (اَبرمرد) و(انسان ممتاز) مى نامد. مردان بزرگ به صورت عارف، قدسى، پيامبر، شاعر، زمام دار، سپهسالار، مورخ، فيلسوف وانديشمند سياسى ظاهر مى شوند. اين مردان بزرگ تمدن ها را مى آفرينند وپيشرفتشان را تسريع مى کنند. او شخصيت هايى چون حضرت موسى (عليه السلام)، حضرت محمد (صلى الله عليه وآله)، مسيح (عليه السلام)، بودا، زرتشت، ماکياولى، پطر کبير، ناپلئون، کانت و... را ذکر مى کند ودر فعاليت اين (شخصيت هاى خلاق) توجه خود را به دو خصيصه ى ويژه معطوف مى کند: (گوشه گزينى) و(بازگشت). اينان عموماً نخست از جهان، گوشه مى گيرند وبا غرقه شدن در جذبه ى عرفانى، انديشه هايشان را مى پرورانند وسپس به جهان باز مى گردند. توين بى با نقل از (برگسون) مردان بزرگ را که (واقعاً) ونه (مجازاً) ابر انسانند، برخوردار از (معجزه ى آفرينش) مى داند. تمامى دست آوردهاى تمدن، حاصل کار مردان بزرگ، شخصيت هاى خلاق، رهبران وقهرمانان است. ليکن مردان بزرگ متقابلاً مسؤول گناهان واشتباه هاى جامعه هاى خود نيز هستند. ولى بيشتر افراد، يعنى توده هاى مردم ـ حتى در متمدن ترين جامعه ها ـ همگى دچار سکونى هستند که فرقى با سکون اعضاى جامعه هاى اوليه ندارد. اينان از فعاليت خلاق عاجزند ونهايت کارى که مى توانند بکنند تقليد سطحى ومکانيکى، يعنى بکار گرفتن يکى از استعدادهاى کم ارزش طبيعت بشر است.

توين بى معتقد است که تنها راه نجات، (عروج) يعنى انتقال هدف ها وارزش ها به عرش خدا است. به عبارت ديگر راه رستگارى در باز آفرينى وپى ريزى يک کليساى جديد است. بدين سان کليساى جهانى بجاى دولت جهانى پديد مى آيد. امّا اين پايان تمدن کهنه وآغاز تمدن نوين است.

توين بى معتقد است در عصر حاضر پنج تمدن وجود دارد:

تمدن مسيحى غربى، تمدن مسيحى ارتودوکسى شرقى، تمدن اسلامى، تمدن هند وتمدن خاور دور (شامل چين، کره وژاپن).

او مى گويد چهار تمدن از اين مجموعه مرحله ى شکستگى را پشت سر گذاشته ودست خوش تلاشى هستند يا در حال جذب شدن به تمدن مسيحى غربى هستند. تمدن غرب تنها تمدنى است که هنوز از پرتو الهى نيروى خلاق برخوردار است.

به نظر توين بى نشانه هاى شکستگى تمدن غرب در پايان قرن هفدهم بارزتر است. مردم غرب، فرسوده از جنگ هاى دينى، از هر چه رنگ دين دارد، روى گردان مى شدند وجهان بينى نو، اخلاق نو، وهنجارهاى رفتارى نو ـ که با نظاير مسيحى خود تفاوت کيفى داشت ـ پديد آوردند. تمدن غرب که راه فنّ آورى وجستجوى نعمت هاى مادى را در پيش گرفته بود، محتواى الهى اش را از دست مى داد وبه اين ترتيب نمى توانست نيازهاى معنوى انسان را ارضا کند. توين بى از جامعه ى کنونى غرب با صفت (سابقاً مسيحى) ويا (مردم غربى که زمانى مسيحى بودند) واز انسان غربى با عنوان (انسان بعد از مسيحيت) ياد مى کند. در نظر او انقلاب فرانسه، سر آغاز دوران آشفتگى وجنگ هاى داخلى است وبحران اين دوران بر اثر (دموکراسى) و(صنعتى شدن) تشديد شد. او در تمدن کنونى غرب، بويژه در مرحله اى که آن را (زمان مصايب) مى نامد، نشانه هاى بارز تلاش را مى بيند. توين بى اوج تمدن غرب را در تصوير آرمانى فعاليت خلاق دولت قرون وسطايى پاپ مى بيند ونسبت به نيروهاى حاکم دنياى غرب يعنى صنعت گرايى ودموکراسى بى اعتماد است. با اين همه او مکرراً از چيزهايى چون (آزادى)، (دموکراسى) و(روش زندگى غرب) تحت عنوان گنج هاى شايان حراست ياد مى کند. به زعم وى تمدن غرب، به هر حال برخى ارزش هاى ديرپا را از دنياى مسيحى خود به ارث برده است. او معتقد است اصول عدالت واعتدال اجزاى تفکيک ناپذير سياست غرب است. به اعتقاد توين بى تمدن غرب آخرين تمدنى است که هنوز پرتو الهى نيروى خلاق را در خود حفظ کرده است. بنابراين انهدام آن فاجعه اى جهانى وبه منزله ى نابودى سراپاى نقشه ى الهى تاريخ است. توين بى ميان بيم واميد سرگردان است. به اعتقاد او تمدن غرب (وهمراه با آن تاريخ جهان) با بحران عميقى روبروست، ولى او ايمان به رحمت پروردگار را از دست نمى دهد. مسأله ى مهمى که براى تمدن معاصر غرب در راه رشد به سوى تمدن جهانى مطرح است، از دست رفتن اصول اخلاقى آن است. بنابراين مى توان آن را با رنسانس دينى درمان کرد. او مى نويسد: (ما مى توانيم وبايد دعا کنيم که خداوند مهلتى را که براى اجراى حکم مرگ جامعه ما قائل شده تمديد کند وچنانچه با روحى تائب ودلى شکسته به درگاه او روى آوريم اجابت مى کند). (40)

توين بى معتقد است که تمدن غرب، علاوه بر بحران داخلى عميقى که ناشى از نابودى اصول کليسايى است، از خارج يعنى از جانب بقيه ى جهان نيز تهديد مى شود. او در کتاب (جهان وغرب) (41) که از مجموعه ى سخنرانى هاى او تدوين شده است، سعى کرد روابط ميان غرب وبقيه ى جهان را به صورت جنگى هميشگى تصوير کند. او مى گويد غرب بايد در برابر روسيه وبقيه ى جهان از خود دفاع کند. توين بى مبرم ترين وظيفه ى غرب را براى مقابله با شوروى اتحاد سياسى کشورهاى غربى مى داند. به نظر توين بى اين مهم نيست که چه کشورى جامعه ى غرب را هدايت کند. او مى گويد امريکا به تنهايى مى تواند جهان غرب را در برابر هجوم کمونيسم حمايت کند وبدون دفاع اين کشور جهان غرب محکوم به فنا است.

توين بى مى گويد در صورتى که تمدن غرب نتواند مسيحيت را زنده کند چندان در معرض هرج ومرج نيست، بلکه مسأله اى مهم تر تهديدش مى کند وآن از دست رفتن آزادى روح، پيدايش دولت توتاليتر، انحطاط عميق اخلاق، است.

با اين همه توين بى معتقد است که تمدن غرب بر تمامى موانع راه پيشرفت خويش فايق خواهد آمد وآينده ى درخشانى در پيش رو دارد. چشم اندازى که توين بى از آينده ى تمدن غرب نقش مى زند، سخت خوش بينانه است. او اظهار مى دارد هدف تمدن غرب استقرار صلح جهانى است. تمدن غرب تمام کشورهاى جهان را کم وبيش تحت سلطه ى پرتوفشانى خود قرار داده وبايد اين پوشش را کامل کند. توين بى خواهان آن است که اين تمدن به صورت دولت جهانى در آيد وتمام کره ى زمين را دربر گيرد. به نظر او رسالت بزرگ تمدن غرب در همين است. وحدت نوع انسان بايد بر شالوده ى اصول (غربى) آزادى ودموکراسى استوار باشد.

در دنياى آينده ى توين بى، حکومتى جهانى مبتنى بر همکارى جهانى پديد خواهد آمد. توين بى معتقد است که پايه واقعى جامعه ى نوين کليسا است. جامعه ى جديد جهانى بايد با سنگ خاراى ايمان بنا شود، نه با کلوخه هاى اقتصاد. بازگشت به مسيحيت معجزه اى است که مى تواند انسان وبه ويژه تمدن غرب را که از محتواى دينى خود تهى شده نجات دهد. کليسا بايد پايه (يا دست کم داربست) جامعه ى نوين جهانى باشد.

وقتى امپراطورى جهانى رسالت خود را به انجام رساند، جاى خود را به خداسالارى جهانى مسيحى يا (جمهورى مسيحى) به رهبرى پاپ مى دهد. قلمرو آينده ى خليفه ى عيسى مسيح (پاپ) اگر تمام (ملکوت آسمان) نباشد، (لا اقل ولايتى از ملکوت خدا) خواهد بود ودر اين جا، از ديدگاه توين بى، تاريخ به خداشناسى تبديل مى شود. اما بعداً اين فکر را که مسيحيت غربى تنها دين واقعى است، رها کرد ورفته رفته به اين فکر رسيد که تمام (اديان والا) چون مسيحيت، اسلام، هندوييسم وبوديسم طرق شناخت پروردگار وپيوستن به او، که هدف والاى تاريخ جهان به شمار مى رود هستند.

او مى گويد تمدن ها فقط مرحله اى از سير اعتلاى انسان وصعود از مرحله ى جامعه هاى ابتدايى به سوى (اديان والا) هستند اکنون اديان والا ويژگى اساسى تمامى نقشه ى تاريخ مى شوند.

به نظر او ويژگى عمده ى هندوييسم تفکر وويژگى عمده ى مسيحيت احساس وويژگى اسلام شور وويژگى بوديسم، اشراق است. او معتقد است که اين چهار دين والا هر يک شکلى از مضمونى واحد هستند، هماهنگى دارند ويکديگر را در راه شناخت پروردگار تکميل مى کنند. به نظر توين بى لازمه ى (معجزه)اى که باعث وحدت وآن گاه (رستگارى) بشر مى شود، اين است که مسيحا ومنجى ديگرى ظهور کند که پايه گذار دينى نو، يا درست تر بگوييم، کليسايى نو شود. در اين کليساى نو، چهار دين والاى ياد شده، پس از آن که از عناصر فانى خود، ومهم تر از همه از نابود بارى نسبت به ساير اديان، واز چنگ اين ادعا که حقيقت تنها در تصرف ايشان است، خلاص شدند با هم متحد خواهند شد.

پيتريم سوروکين

پيتريم الکساندرويچ سوروکين در نقطه اى از شمال شرقى روسيه، در يک خانواده ى فقير روسى بدنيا آمد. در ده سالگى والدين خود را از دست داد وتا سن يازده سالگى هرگز شهر را نديد واز نعمت خواندن ونوشتن محروم بود. او کارگر مزرعه، صنعت گرى دوره گرد، کارگر کارخانه، معلم مدرسه، بليط فروش دوره گرد، روزنامه نگار وبالاخره عضو کابينه ى کرنسکى (Kernesky )، وعضو (مجمع قانون اساسى روسيه) بود. او روشن گرى انقلابى، استاد دانشگاه واز دوستان لنين بود.

سوروکين پس از آن که به دانشگاه سنت پترزبورگ راه يافت در سال 1922 ميلادى به اخذ درجه ى دکترى در جامعه شناسى نائل آمد. آرا وعقايدش با مارکسيسم سازگارى نداشت وبا انتقاد از اين مکتب از تدريس در دانشگاه محروم شد.

در سال 1922 از شوروى تبعيد شد. ابتدا به (برلين) رفت وسپس به چکسلواکى پناهنده شد. در سال 1923 دعوت نامه اى از امريکا براى او ارسال شد تا درباره ى تاريخ (انقلاب شوروى) به تدريس بپردازد. از سال 1924 تا 1930 در دانشگاه منيسوتا (Minesota ) به عنوان استاد کرسى جامعه شناسى به تدريس پرداخت. در سال 1930 به دانشگاه هاروارد فراخوانده شد. او بيش از 30 جلد کتاب ارزشمند وبيش از 200 مقاله علمى نوشت وآثارش به زبان هاى گوناگون ترجمه شد.

سرانجام پيش گويى ها وهشدارهاى تند وهراس انگيز وى درباره ى بحران هاى اجتماعى وپيام پايان سير تمدن حسى عصر حاضر بسيارى از جامعه شناسان غربى را بر آن داشت تا او را هدف طعن قرار داده، طوفان خشم وانتقاد در مورد وى آن چنان بالا گرفت که به ناچار گوشه ى عزلت گزيد، ليکن تا آخرين لحظات حيات از فعاليت علمى دست نکشيد وسرانجام در فوريه ى سال 1968 در سن 79 سالگى ديده از جهان فروبست.

سوروکين با انتقاد از توين بى وديگر انديشمندان هم فکر او مى گويد اگر منظور آنان از (مرگ تمدن ها) اين باشد که کل فرهنگ هر يک از تمدن ها (مرده) يعنى زبان، ارزش هاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى، علمى، فلسفى، دينى، اخلاقى، حقوقى وساير ارزش هاى فرهنگى ديگر وجود ندارد وکاربرد خود را از دست داده است، در اين صورت اين حکم به تمامى اين تمدن ها قابل تعميم نيست. زيرا براى مثال بخش عمده ى تمدن هاى به اصطلاح (خاموش) شده ى يونان وروم هم اکنون بيش از هر وقت ديگر زنده است. اين امر به گونه اى ديگر وبا درجه ى مختلف در مورد پانزده تمدن مرده ى ديگر، از تمدن مصر گرفته تا عثمانى کاملاً صادق است. محو بخشى از کل فرهنگ يا تمدن به معنى مرگ کل آن نيست. سوروکين با نقد نظرات فيلسوفان تاريخ معاصر مى گويد بنابراين قانون مندى هاى دانيلفسکى، (42) اشپنگلر وتوين بى درباره ى مرگ تمدن ها به صورت يک کل مبالغه آميز ومغالطه آميز هستند وبايد احکام دقيق تر ومحدودترى جانشين آن ها شود. به اين معنا که تنها بخشى از جنبه هاى نامحدود هر تمدن يا فرهنگ گذشته، هم اکنون فراموش شده اند.

سوروکين بر اين باور است که تمدن ها مثل هر کالبد زنده اى دوره هاى فراز وفرودى دارند. گاه برخى از آن ها مثل بسيارى از نظام هاى فرهنگى يونان ورم در بى هوشى اجتماعى فرهنگى فرو مى روند که ممکن است سال ها، دهه ها وحتى قرن ها ادامه يابد وناگهان از خواب بيدار شوند. از اين بابت تجديد حيات يا رستاخيز نظام هاى يونان وروم در عصر رنسانس ايتاليا نمونه ى بسيار خوبى است. سوروکين به ديدگاه فيلسوفان ذکر شده در مورد تولد تمدن ها نيز انتقاد مى کند ومى گويد هيچ کس قادر به تعيين لحظه ى تولد تمدن ها نيست.

سوروکين مى گويد: اشپنگلر بر اين باور است که مرحله ى آخر (تمدن) يک فرهنگ برتر با ظهور ورشد (دومين مرحله ى مذهبى) مشخص مى شود که مرحله اى براى ظهور فرهنگ جديد برترى است که (مرحله ى بهار) آن به شمار مى رود. بنا به رأى توين بى در آخرين مرحله ى تمدن (کليساى جهانى) ودين جديدى متولد مى شود تا تمدن جديدى پديدآورد که در دوره ى کودکى يا رشدش شکل داده است. من نيز در پژوهش درباره ى توالى فرانظام ها طى 35 قرن، از تمدن هاى کرت ـ مينويى، مسنايى، يونان وروم گرفته تا فرهنگ هاى اروپاى غربى وحتى فرهنگ هاى مصر، چين وهند وبه اين نتيجه رسيدم که در تمام اين موارد، بعد از فروپاشى فرانظام حسى، (43) فرانظام شهودى(44) ومذهبى جايگزين مى شود.

نظريه ى (دومين موج مذهب گرايى) اشپنگلر و(کليساى جهانى) توين بى را مى توان همان مرحله ى مذهبى جديد از يک تمدن نوين دانست واز فرهنگ (قرون وسطايى) جديد برديايف به جاى فرهنگ منحط (انسان گراى مادى) نام برد. سوروکين مى گويد، مى بينيم همه ى اين مفاهيم شبيه يکديگر هستند. کروبر اغلب ونه هميشه ادعا مى کند (پس از اين که علم وفلسفه دوره ى خلاق خود را پشت سر گذاشتند، مذهب بار ديگر اهميت مى يابد).

سوروکين مى افزايد، به نظر مى رسد همه ى نظريه هاى ياد شده با فرانظام شهودى ـ مذهبى جديدى که جانشين نظام فرهنگى منحط حسى مى شود وبه صورت (دومين موج مذهب گرايى) يا به صورت (کليسا ودين جديد جهانى) تجلى مى يابد وجانشينى آخرين مرحله ى (تمدنى) يا (فروپاشى) تمدن در حال احتضار مى شود، موافق هستند. گرچه شخصاً ادعا ندارم اين توالى جهان شمول وبدون استثنا است، با اين وجود به نظر مى رسد از نظم موقت برخوردار باشند.

سوروکين مى گويد شوايتزر، (45) توين بى، نورتروپ، (46) اشپنگلر ومن در مورد رشد واحياى ارزش ها، رفتارها، حرکت ها ونيروهاى اخلاقى اين دوره ى انتقال ميان تمدن ها يا فرانظام هاى در حال احتضار ودر حال ظهور هم عقيده هستيم که اين احياى اخلاقى همگام با احياى مذهبى پيش مى رود. (شوايتزر) چنين رنسانس اخلاقى را مثل گردش خون براى تجديد حيات تمدن ها ضرورى مى داند. اشپنگلر آن را آخرين تلاش تمدن هاى محتضر ومقدمه ى ظهور تمدنى نو مى داند. نتيجه ى پژوهش هاى من دستيابى به تعميمى است که مى توان نشانه هاى آن را در بحران هاى بزرگ مرحله ى انتقال از فرانظام کهن سال در حال مرگ وظهور فرانظام هاى جديد به وضوح مشاهده کرد.

وى معتقد است مرحله ى گذار به فرانظام يا تمدن جديد نه تنها تصويرگر کامل رشد دينى ـ اخلاقى نيست بلکه مذهب ستيز وضد اخلاقى است. هنگامى که نظام فرهنگى جديد طلوع کرد، تظاهرات مثبت اخلاقى ظاهر مى شود واولين مرحله ى تمدن از نظر اخلاق اصيل ونيرومند مى شود.

وى مى افزايد: با توجه به تفاوت ها در جزئيات وتعابير تقريباً همه ى مؤلفان فوق به احياى نهضت هاى اخلاقى در واپسين مرحله هاى سقوط فرانظام ها يا تمدن ها اعتقاد دارند.

سوروکين در مورد توافق نظر انديشمندان اخيرى که ديدگاه تاريخى داشته اند مى گويد همه ى مؤلفان از اين که قرن ما لحظه هاى پايانى فرهنگ فاوست غرب (اشپنگلر) يا اروپايى (دانيلفسکى) يا الگوى فرهنگى حماسى پرومته اى (شوبارت) يا فرانظام حسى غرب من (سوروکين) يا مرحله ى اومانيستى دنيوى فرهنگ غرب (برديايف) يا عميق ترين بحران فرهنگ علمى غرب (نورتروپ) يا انحطاط تمدن غرب (توين بى وکروبر) است، اتفاق نظر دارند، همه ى آن ها به صراحت عصر ما را يکى از بزرگ ترين دوران هاى گذرا از يک تمدن يا فرانظام فرهنگى به تمدن يا فرانظام ديگر مى دانند.

اما اين که تمدن يا پيش نمونه فرهنگى در حال طلوع، چگونه تمدنى است، بيشتر مؤلفان: دانيلفسکى، اشپنگلر، توين بى، شوبارت، برديايف وتا حدودى خود من چنين پيش بينى مى کنيم که مذهبى ـ شهودى است يا تمدنى جامع به عنوان برآمدى از فرهنگ شهودى ـ علمى نورتروپ، شهودى ـ حسى من يا بنا به گفته ى شوايتزر خردگرا ـ اخلاقى خواهد بود. خلاصه اين که تمدن يا فرهنگ آينده چيزى کاملاً متفاوت از فرهنگ مسلط پنج يا شش قرن اخير است.

سوروکين مى گويد: همه ى اين مؤلفان اتفاق نظر دارند با پايان گرفتن فرهنگ مسلط کهن وظهور فرهنگ جديد، مرکز جغرافيايى فرهنگ در حال مرگ به مرکز جغرافيايى جديد واز منطقه ملت يا ملت هاى متعلق به فرانظام هاى کهن به مکان ملت هاى جديدى منتقل خواهد شد. از آن جا که اروپاى غربى کانون فرانظام فرهنگى در حال مرگ است، بنابراين کانون تمدن جديد بايد در جاى ديگر باشد. سوروکين مى افزايد، داينلفسکى، اشپنگلر وشوبارت معتقد هستند اين کانون اروپا ـ آسيا واتحاد جماهير شوروى وگروه هاى اسلاو خواهند بود، من حوزه ى پهناور اقيانوس آرام را به عنوان مرکز وامريکا، هند، چين، ژاپن وروسيه را بازيگران اصلى اين نمايش فرهنگ جامع با شهودى در راه مى دانم. اگر تمامى اروپا متحد شود، نقش رهبرى را به عهده خواهد گرفت، اما به هيچ وجه شباهتى با رهبرى پنج قرن اخير نخواهد داشت. اگر چنين اتحادى صورت نپذيرد در حد يکى از حوزه هاى ايالتى باقى خواهد ماند وهيچ نقش مهمى در اين نمايش نامه ى جهانى به او محول نخواهد شد.

وى مى گويد همه ى اين نظريه ها گوياى اين واقعيت هستند که تمدن ها يا فرانظام هاى فرهنگى تغيير مى کنند، طلوع مى کنند وبه انحطاط مى گرايند. هر نظام يا فرانظام فرهنگى قادر به جلوگيرى از تغيير پيوسته ى آن نيست. (سرنوشت تمدن) اشپنگلر و(خودکشى تمدن) برديايف، کروبر وهم چنين نظريه ى بسط يافته خود من با عنوان (تغيير فطرى وخود سامانى) نظام هاى فرهنگى، نمودار انديشه ى مشابهى درباره ى تغيير وخود سامانى حيات نظام هاى فرهنگى است. نيروهاى کيهانى، جغرافيايى، زيست شناختى واجتماعى ـ فرهنگى خارج از نظام، گاه آهنگ اين تغيير را تند يا کند، آسان يا سخت مى کنند. گاه هم نظام فرهنگى را درهم مى شکنند. در اين مورد مؤلفان ما نسبتاً با هم توافق نظر دارند.

سوروکين مى گويد، من نيز چون شوايتزر تجديد حيات اخلاقى يا عشق وحرمت به حيات را به عنوان ضرورى ترين نياز جامعه ى بشرى عصر پريشان حاضر، حتى ضرورى تر از پيشرفت علمى وتکنولوژى وديگر پيشرفت ها، توصيه مى کنم. به علاوه من، نورتروپ، شوبارت وبرديايف با شوايتزر هم رأى هستيم که تجديد حيات اين فلسفه ى اخلاقى نياز به (فلسفه)ى متناظر يا (جهان نگرى) اخلاقى مربوط به خود دارد. هم چنين همه ى ما با شوايتزر اتفاق نظر داريم که چنين فلسفه اى هم بايد بر فلسفه ى حسى وخردگرايى محض مبتنى باشد، هم از واقعيت هاى مستقيم، شهودى وبيواسطه ى فراعقلى وفراحسى بهره مند باشد.

وى بر اين باور است که هيچ يک از انديشمندان مورد بحث معتقد نيستند تنها فلسفه ى اخلاقى مبتنى بر عقل وتجربه ى محض مى تواند خلأ فعلى را پر کند، هم چنين هيچ يک از اين ها محاسبه هاى سودگرايانه ولذت پرستانه واستدلال هاى عقلانى وتجربى را الهام بخش پايه هاى قدرت مند ومؤثر اخلاقى عشق به زندگى يا کرامت انسانى نمى دانند. به علاوه حرمت حيات وعشق را به وعظ هاى روزهاى يکشنبه در کليساها منحصر نمى کنند. بلکه بازتاب آن را در زندگى روزانه افراد، نهادها وفرهنگ جست وجو مى کنند. تنها در پرتو چنين فلسفه ى جامع اخلاقى است که مى توان به اين هدف است يافت. سرانجام احتمالاً به استثناى اشپنگلر همه ى مؤلفان ما بحران بزرگ عصر حاضر را الزاماً آخرين عمل ويران گر نمايشنامه ى تاريخ بشر نمى دانند. به رغم ماهيت معادگرايانه ى آن مى توان از رشد بيشترش جلوگيرى کرد وعصر جديد سازنده اى را جايگزين کرد. اگر جامعه ى بشرى همه ى عقل، خرد، دانش، زيبايى وبه ويژه همه ى عشق وحرمت حيات همه جانبه ى خود را بسيج کند واگر چنين کوشش عظيمى از سوى هر يک از افراد وگروه هاى انسانى به عمل آيد ـ کوششى که به شدت از عشق وحرمت به حيات نشأت مى گيرد ـ بحران عصر ما نيز مسلماً پايان خواهد گرفت وشکوفاترين عصر تاريخ بشر جانشين آن خواهد شد. اين مهم بسته به خود انسان ها است که تصميم بگيرند با زندگى آتى خويش چه کنند.

در پايان سوروکين مى نويسد: (بحران تاريخ جامعه بشرى عصر حاضر مستلزم معرفت جامع تر وعميق تر انسان وجهان اجتماعى ـ فرهنگى پيرامون او است. البته نه به خاطر درک کامل تر پديده هاى اسرار آميز اجتماعى ـ فرهنگى، بلکه براى پايان دادن به بحران دگربار جامعه بشرى امروز که سرانجام بايد به هر شکلى پايان پذيرد وراه را براى ورود به عرصه جديد اخلاق وهماهنگ پهنه تاريخ هموار ومهيا سازد). (47)

فرانسيس فوکوياما

فرانسيس فوکوياما متفکر آمريکايى ژاپنى الاصل، پژوهش گر پيشين مرکز مطالعاتى (راند) ومعاون مدير سرويس برنامه ريزى سياسى وزارت امور خارجه آمريکاست. وى شارح نظريه ى خوش بينانه ى (پايان تاريخ) است. براى آشنايى با نظريات فوکوياما مراجعه شود به:

دکتر موسى غنى نژاد، بازگشت تاريخ، اطلاعات سياسى ـ اقتصادى، ش 50 ـ 49.

پايان تاريخ وآخرين انسان، اطلاعات سياسى ـ اقتصادى، ش 64 ـ 63.

فرانسيس فوکوياما، فرجام تاريخ وآخرين انسان، (ترجمه ى على رضا طيب)، مجله سياست خارجى، ش 2 و3، دفتر مطالعات سياسى وبين المللى، تهران، 1372 ش.

فوکوياما ودمکراسى ليبرال: پايان تاريخ، ترجمه پرويز صداقت، اطلاعات سياسى ـ اقتصادى، ش 80 ـ 79.

Hamilton Francis Fukuyama The End of History and The Last Man London : Hamish. 1992.

فوکوياما مؤلف يک مقاله ى 16 صفحه اى است که از هنگام انتشارش (تابستان 1989 ميلادى) در نشريه ى ليبرال (منافع ملى) (48) تا کنون، جدال هاى قلمى وتفسيرهاى پرشور فراوانى را در جهان برانگيخته است. او مى گويد تاريخ پايان مى يابد وبر اين باور است که فروپاشى کمونيسم، نيم سده پس از سقوط فاشيسم، نشان گر نابودى آخرين رقيب تاريخى ليبراليسم است. نتيجه آن که استقرار دموکراسى ليبرال در سرتاسر کره ى زمين اجتناب ناپذير مى شود وبنابراين تاريخ پايان مى يابد. اصطلاح (پايان تاريخ) را فوکوياما از تفسيرى که (الکساندر کژو)(49) بر انديشه ى هگل نوشته گرفته است. به اعتقاد فوکوياما حتى اگر پيروزى ليبراليسم در (جهان واقعى) هنوز به طور دربست تحقق نيافته، اما بايد در نظر داشت که اين پيروزى در زمينه ى انديشه ها وآگاهى ها صورت پذيرفته است. فوکوياما مى نويسد در پايان تاريخ لزومى ندارد، کليه ى جامعه ها به صورت جامعه هاى ليبرال موفقى در آيند، فقط کافى است که آن ها از ادعاى خود مبنى بر ارائه ى اشکال والگوهاى متفاوت وبرتر در زمينه ى سازماندهى انسانى چشم بپوشند. او مى افزايد که انديشه ى ليبرال مى رود تا در پهنه ى کره ى زمين به گونه ى يک واقعيت تحقق يافته از نظر روانى در آيد. در ميدان ايدئولوژى ونبرد انديشه ها، ليبراليسم پيروز گرديده هيچ رقيب وهم آوردى در برابر خود ندارد. در اين صورت مى توان گفت که جامعه ى نوينى در حال شکل گرفتن است. فوکوياما مى گويد که در اين جامعه ى نوين شور وشوق به خاموشى خواهد گراييد و(سده هاى ملالت بارى) چشم براه آدمى است. او مى نويسد: پايان تاريخ دوره ى بسيار اندوه بارى خواهد بود. پيکار براى اکتشاف، آمادگى براى به خطر افکندن زندگى در راه يک آرمان کاملاً انتزاعى ومجرد، نبرد ايدئولوژيکى جهانى که مستلزم بى باکى وشهامت وقدرت تخيل است، همه ى اين ارزش ها جاى خود را به حساب گرى اقتصادى، جستجوى بى پايان راه حل هاى تکنيکى، نگرانى هاى مربوط به محيط زيست وارضاى توقعات مصرفى پيچيده خواهند سپرد. در عصر (مابعد تاريخى) نه از فلسفه خبرى خواهد بود ونه از هنر، فقط مسأله ى حفظ ونگاه داشت دايمى موزه ى تاريخ بشر در ميان خواهد بود. ليبراليسم کليه ى حريفانش را از پاى درآورده است، آن چه را ما به نام (غرب) مى شناسيم پيروز مى شود. از آن جا که هيچ رژيم سياسى توانايى آن را نخواهد داشت که جايگزين دموکراسى ليبرال گردد ويا حتى خود را از آن متمايز گرداند، از اين رو ما براى ابد محکوم ليبراليسم هستيم. سخن کوتاه جهان ناظر پيروزى حکومت همگن جهانى بوده وفرض بر اين است که عصر ما از اين جهت نمايان گر ايده آليسم هگلى خواهد بود.

در پاسخ به واکنش هاى فراوان به مقاله ى فوکوياما او با توضيح وتشريح نظرهاى خود کتابى تحت عنوان (پايان تاريخ وآخرين انسان) فراهم آورد. فوکوياما مانند هگل ومارکس معتقد است که تحول جامعه هاى انسانى بى پايان نيست بلکه اين تحول بالاخره پايان مى پذيرد، پايان تاريخ زمانى است که انسان به شکلى از جامعه ى انسانى دست يابد که در آن عميق ترين واساسى ترين نيازهاى بشرى برآورده شود. براى هگل دولت ليبرال وبراى مارکس جامعه ى کمونيستى پايان تاريخ بود. (فوکوياما) به دنبال هگل وهمانند وى (دموکراسى ليبرال) را شکل نهايى جامعه هاى بشرى وپايان تاريخ تلقى مى کند فوکوياما مى گويد: برجسته ترين تحول ربع پايانى قرن بيستم، آشکار شدن ضعف ذاتى وبزرگ ديکتاتورى هاى جهانى به ظاهر قوى خواهد بود. خواه از نوع راست نظامى وآمرانه باشد يا چپ کمونيست وتوتاليتر. طى دو دهه ى اخير، بسيارى از اين نوع حکومت هاى نيرومند در سراسر جهان، از امريکاى لاتين گرفته تا اروپاى شرقى واز اتحاد شوروى گرفته تا خاورميانه وآسيا، از هم پاشيده اند، گرچه همه به دموکراسى هاى ليبرال با ثبات راه نبرده اند، امّا به هر حال دمکراسى ليبرال تنها آرمان سياسى منسجمى است که مناطق وفرهنگ هاى متفاوت در سراسر دنيا را به هم پيوند مى دهد. بعلاوه اصول اقتصادى ليبراليسم ـ (بازار آزاد) ـ گسترش يافته ونتايج بى سابقه در زمينه ى رونق مادى جامعه ها، چه در کشورهاى صنعتى توسعه يافته وچه در کشورهايى که در پايان جنگ دوم جهانى جزئى از دنياى سوم فقير بودند، به بار آورده است.

فوکوياما معتقد است: با وجود راه هاى متفاوتى که همگى به (پايان تاريخ) منتهى مى گردد، غير از مدل (سرمايه دارى دموکرات ليبرال) کمتر نسخه اى از تجدد وجود دارد که ظاهر موفقى داشته باشد. کشورهايى که در راه مدرنيزاسيون هستند، از اسپانيا وپرتغال گرفته تا تايوان وکره ى جنوبى ونيز شوروى وچين همگى در اين جهت گام برمى دارند. با اين حال، نظريه ى مدرنيزاسيون همانند تمامى نظريه هاى اقتصادى تاريخ، تئورى کاملاً رضايت بخشى نيست. او معتقد است که تغيير اقتصادى مارکس از تاريخ وتمامى علوم اجتماعى جديد که بر مبناى آن درست شده اند، توضيح کاملى از تاريخ جهانى وبخصوص گسست هاى آن بدست نمى دهد. او درک هگل از تحول تاريخ جهان را بسيار عميق تر از درک مارکس وساير متخصصين علوم اجتماعى معاصر مى داند. فوکوياما به پيروى از کانت معتقد است که دستاوردهاى انسان در گذار از وضع طبيعتى به جامعه ى مدنى با جنگ بين ملت ها در سطح جهانى، از بين مى رود. کانت ضايعات ناشى از جنگ ومهم تر از آن ضرورت احساس آمادگى هميشگى براى جنگ را مانع توسعه ى کامل طبيعت انسانى مى دانست. به گمان فوکوياما نوشته هاى کانت در مورد روابط بين الملل مبانى فکرى (انترناسيوناليسم ليبرال) معاصر را تشکيل مى دهد. او انديشه ى فيلسوف آلمانى را الهام بخش تأسيس (جامعه ى ملل) وسپس (سازمان ملل متحد) مى داند ومعتقد است که تنها از طريق (انترناسيوناليسم ليبرالى) وتحکيم قانون بين المللى است که مى توان صلح را در سطح جهانى تنظيم کرد. او تأکيد مى کند که (واقع گرايان) از جمله کسينجر نظرى کاملاً مخالف دارند واز ديد آن ها چاره ى واقعى نا امنى بين المللى در توازن قدرت هاست. کسينجر وساير طرف داران (واقع گرايى) روابط بين الملل را همانند وضع طبيعى (هابز) (جنگ همه عليه همه) ووضع جنگ لاک تصور مى کنند وتعادل قوا ومنصرف کردن دشمن از حمله را تنها راه امنيت بين الملل تلقى مى نمايند.

فوکوياما مى گويد شکست هاى (جامعه ى ملل) و(سازمان ملل متحد) در برقرار کردن صلح هميشگى بين المللى را حمل بر نادرستى انديشه ى (انترناسيوناليستى) کانت نمى توان کرد. فيلسوف آلمانى از فدراسيون بين المللى کشورهاى آزاد که داراى قوانين اساسى دمکراتيک مشابه هستند سخن مى گويد وچنين نظم بين المللى را ضامن صلح هميشگى مى دانست.

فوکوياما با آشتى دادن يا به قول خودش تکميل نظريه ى ليبرال انگليسى با انديشه ى ديالکتيکى تحول تاريخى جامعه هاى بشرى (هگل) بخش مهمى از انتقادهاى (چپ) از ليبراليسم را جذب يا خنثى مى کند. فوکوياما بر خلاف ليبرال هاى سنتى، انديشه ى مارکسيستى را از ريشه نفى نمى کند بلکه با شکافتن برخى اشتباهات تئوريک آن را از (بى راهه) به (راه) مى آورد. او تحقق آرمان مارکسيستى گسترش (قلمرو آزادى) ورهايى از (قلمرو ضرورت) را تنها در يک جامعه ى ليبرال دمکراتيک امکان پذير مى داند.

او انسانى را که در پايان تاريخ (دموکراسى ليبرال) به وجود مى آيد (آخرين انسان) مى نامد ومعتقد است که جوهر اين موجود (بنده ى پيروز شده) است. از نظر وى مسيحيت ايدئولوژى بنده هاست ودموکراسى چيزى جز مسيحيت دنيوى شده نيست. برابرى تمامى انسان ها در مقابل قانون، تحقق آرمان مسيحى براى همه ى مؤمنين در پيشگاه خدا است. اما ايمان مسيحى به برابرى انسان ها در برابر خدا در واقع پيش داورى ناشى از کينه ى انسان هاى ضعيف (بنده ها) نسبت به قوى ترها (خدايگان) است.

با وجود خوش بينى فوکوياما او نسبت به آينده ى طويل المدت جامعه ها ترديدهاى جدى دارد: افول زندگى اجتماعى اين انديشه را القا مى کند که در آينده ممکن است ما تبديل به (آخرين انسان) بشويم که تنها به آسايش خود فکر مى کند واز هر گونه ميل براى اهداف متعالى محروم شده است. چرا که سخت در جستجوى رفاه شخصى هستند. امّا خطر ديگرى نيز وجود دارد. ممکن است تبديل به (اولين انسان ها) نيز بشويم، يعنى انسان هايى که درگير جنگى خونين وبى حاصل، اما با سلاح هاى مدرن هستند. در واقع فقدان ميدان عمل منظم وسازنده براى اهداف متعالى به سادگى مى تواند به ظهور مجدد ولى دير هنگام آن به صورت افراطى يا بيمارگونه منجر شود.

فوکوياما مى گويد منظور واستدلال من از اين که دموکراسى ليبرال ممکن است نقطه ى پايان تکامل ايدئولوژيک بشر وآخرين شکل حکومت بشرى باشد اين نيست که دموکراسى هاى با ثبات امروز مانند ايالات متحده امريکا، فرانسه يا سوييس عارى از بى عدالتى يا فارغ از مسايل اجتماعى جدى هستند. در واقع اين مشکلات ناشى از نقص دو اصل آزادى وبرابرى که دموکراسى نوبر آن استوار شده نيستند، بلکه نتيجه ى اجراى ناقص آن اصول هستند. از آرمان دموکراسى ليبرال نمى توان به چيز بهترى رسيد.