فرجام تاريخ در انديشه معاصر

بهروز رشيدى

- ۳ -


ساموئل هانتينگتون

ساموئل هانتينگتون در سال 1927 ميلادى در شهر نيويورک ودر يک خانواده ى مهاجر انگليسى به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهر طى کرد ومدارک ليسانس وفوق ليسانس خود را از دانشگاه ييل وشيکاگو دريافت نمود. وى در سال 1951 نيز پس از دريافت مدرک دکتراى علوم سياسى از دانشگاه هاروارد به تدريس در اين دانشگاه پرداخت وبراى مدتى نيز به رياست دپارتمان هاى مختلف آن دانشگاه برگزيده شد. هانتينگتون از سال 1989 رياست مرکز مطالعات استراتژيک دانشگاه هاروارد را عهده دار است. هانتينگتون هيچ گاه عهده دار سمت دولتى نبوده، ولى سازمان هاى دولتى مختلف در آمريکا همواره از همکارى وى به صورت مستقيم ويا غيرمستقيم بهره مند بوده اند. وى از سال 1952 تا 1953 در سمت دستيار تحقيقات امور دفاعى با مؤسسه ى مطالعاتى بروکينگز همکارى داشته واز سال 1954 تا 1957 نيز پژوهشگر شوراى تحقيقات علوم اجتماعى آمريکا بوده است. وى در سال 1958 به مدت يک سال دستيار مؤسسه ى مطالعات امور جنگ وصلح در دانشگاه کلمبيا (نيويورک) بود واز سال 1977 تا 1978 نيز با عنوان هماهنگ کننده ى دفتر طرح وبرنامه ريزى شوراى امنيت ملى آمريکا با زبيگنيو برژينسکى در کابينه ى کارتر همکارى داشت. هانتينگتون از سال 1985 تا کنون با سمت تحليل گر امور دفاعى واستراتژيک، با آرمان هاى مختلف دولت آمريکا از جمله وزارت دفاع ووزارت امور خارجه همکارى داشته واز سال 1986 تا 1987 رياست انجمن مطالعات علوم سياسى آمريکا را عهده دار بوده است وبنيان گذار مجله ى فارين پاليسى است.

هانتينگتون در تابستان 1972، با انتشار مقاله اى در فصلنامه ى امريکايى فارين افيرز(50) نظريه ى جديد (برخورد تمدن ها) را مطرح ساخت وآن را چارچوب مفهومى يا پارادايم تحليل رخ دادهاى بين المللى دوره ى بعد از جنگ سرد، اعلام نمود.

در اين مقاله، وى از احتمال نزديکى ويا اتحاد تمدن هاى اسلامى وکنفوسيوسى وبرخورد آن ها با تمدن غرب سخن گفته وهشدار داده است.

براى شناخت وتحليل وضعيت جهان بعد از جنگ سرد ويا آن چه نظم نوين جهانى خوانده مى شود، در غرب دو نظريه ى عمده: يکى خوش بينانه وديگرى هشدار دهنده ارائه شده است. نظريه ى خوش بينانه از آن فوکوياماست که ذکر آن گذشت ونظريه ى هشدار دهنده ى (برخورد تمدن ها) را ساموئل هانتينگتون ابراز نموده است.

هانتينگتون تقريباً در تمام نوشته هاى خود به مسايل جهانى از نگاه استراتژيک وآن هم بر محور منافع آمريکايى مى نگرد ورهنمون مى دهد. او بى آن که هم چون برخى تحليل گران، پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيک تلقى کند، آن را سرآغاز دوران جديد (برخورد تمدن ها) مى انگارد. وى تمدن هاى زنده ى جهان را به هفت يا هشت تمدن بزرگ تقسيم مى کند: تمدن هاى غربى، کنفوسيوسى، ژاپنى، اسلامى، هندو، اسلاو، ارتدوکس، آمريکاى لاتين ودر حاشيه نيز تمدن آفريقايى به باور هانتينگتون، تقابل تمدن ها، سياست غالب جهانى وآخرين مرحله ى تکامل درگيرى هاى عصر نو را تشکيل مى دهد.

به باور هانتينگتون خصومت هزار وچهارصد ساله ى اسلام وغرب در حال افزايش است وروابط ميان دو تمدن اسلامى وغرب آبستن بروز حوادثى خونين مى شود. بدين ترتيب، پارادايم برخورد تمدنى ديگر مسايل جهانى را تحت شعاع قرار مى دهد ودر عصر جديد، صف آرايى هاى تازه اى بر محور تمدن ها شکل مى گيرد وسرانجام تمدن هاى اسلامى وکنفوسيوسى در کنار هم، روياروى تمدن غرب قرار مى گيرند. خلاصه اين که کانون اصلى درگيرى ها در آينده، بين تمدن غرب واتحاد جامعه هاى کنفوسيوسى شرق، آسيا وجهان اسلام خواهد بود. در واقع درگيرى هاى تمدنى آخرين مرحله ى تکامل درگيرى در جهان نو است.

وى مى گويد حرف اصلى آن است که فرهنگ وهويت هاى فرهنگى، که در سطح گسترده همان هويت هاى تمدنى هستند، الگوى همبستگى ها، واگرايى ها وجنگ را در جهان پس از جنگ سرد تعيين مى کنند. براى اولين بار در تاريخ، سياست جهانى هم چند قطبى وهم چند تمدنى است. مدرن شدن که با غربى شدن فرق دارد نتوانسته است به مفهوم واقعى تمدنى جهانى ايجاد کند ونه قادر به غربى کردن جامعه هاى غيرغربى بوده است. توازن قوا در ميان تمدن ها دستخوش تغييراتى شده است، غرب از لحاظ نفوذ سياسى، بطور نسبى افول کرده است، امّا تمدن هاى آسياسى قدرت اقتصادى، نظامى وسياسى خود را گسترش مى دهند. اسلام به لحاظ جمعيتى گسترش انفجارى دارد وهمين امر هم براى کشورهاى مسلمان وهم براى همسايگان آن ها عواقبى داشته وموجب عدم ثبات شده است. تمدن هاى غيرغربى عموماً به طرح مجدد ارزش خاص فرهنگ هاى خويش روى آورده اند. نظمى جهانى بر شالوده ى تمدن ها در حال شکل گيرى است، مدعاى جهان گرايانه ى غرب باعث درگيرى فزاينده ى تمدن هاى ديگر، به ويژه تمدن هاى اسلامى وچينى، با غرب مى شود. بقاى غرب بسته به آن است که آمريکايى ها هويت غربى خود را مورد تأکيد قرار دهند وغربى ها هم بپذيرند که تمدن ايشان تنها مال خودشان است وجهانى نيست. اجتناب از جنگ جهانى تمدن ها بستگى دارد به اين که رهبران جهان ماهيت چند تمدنى سياست جهانى را پذيرفته، براى حفظ آن با يکديگر همکارى کنند.

غرب در حال حاضر قوى ترين تمدن هاست ودر سال هاى آينده نيز قوى ترين تمدن ها خواهد ماند، اما قدرت غرب در مقايسه با تمدن هاى ديگر در حال افول است. جامعه هاى کنفوسيوسى واسلامى مى خواهند قدرت اقتصادى ونظامى خود را افزايش دهند تا در برابر غرب مقاومت کنند وبا آن به تعادل برسند. قدرت در حال جابجايى است واز غرب که ديرى است آن را در اختيار داشته، به تمدن هايى غير غربى منتقل مى شود. سياست جهانى چند قطبى وچند تمدنى شده است. امروز شکل هاى گوناگونى از استبداد، ناسيوناليسم، کوپوراتيسم وکمونيسم بازار (نمونه چين) در جهان وجود دارد که به حيات خود ادامه مى دهد. از اين ها مهم تر، راه حل هاى دينى هستند که خارج از حوزه ى ايدئولوژى هاى سکولار قرار دارند. در جهان معاصر دين نيروى مهمى وشايد مهم ترين نيرويى است که مردم را بر مى انگيزد وايشان را بسيج مى کند. اين خوش بينى محض است که تصور کنيم چون اتحاد شوروى فروپاشيده است، غرب تا ابد بر جهان مسلط خواهد بود ومسلمانان، چينى ها، هنديان وملت هاى ديگر ليبراليسم غربى را به عنوان تنها راه حل با آغوش باز خواهند پذيرفت.

مدرن شدن لزوماً به معناى غربى شدن نيست. جامعه هاى غير غربى مى توانند بدون کنار گذاشتن فرهنگ هاى خود وبدون پذيرفتن در بست ارزش ها، نهادها وآداب غربى، مدرن شوند والبته مدرن هم شده اند. جهان به شکلى اساسى، هر روز بيشتر از پيش مدرن وکمتر از پيش غربى مى شود.

هانتينگتون بر اين باور است که قدرت اقتصادى به سرعت به شرق آسيا منتقل مى شود، توان نظامى ونفوذ سياسى هم به دنبال آن خواهد بود. هند در حال اوج اقتصادى است وجهان اسلام بطور فزاينده اى با غرب دشمنى ميورزد. تمايل جامعه هاى ديگر به پذيرفتن دستورهاى غرب وپيروى از موعظه هاى آن به سرعت از ميان مى رود وهمراه با آن اعتماد به نفس غربى ها وميل ايشان به تسلط بر جهان هم کم رنگ مى شود. امّا در توازن قوا ميان تمدن ها تغييراتى تدريجى، قطعى وبنيادين در حال انجام است وقدرت غرب در مقايسه با تمدن هاى ديگر هم چنان کاهش خواهد يافت. بيشترين قدرت نصيب تمدن هاى آسيايى مى شود وچين به احتمال زياد جامعه اى است که نفوذ جهانى غرب را به چالش خواهد خواند.

غرب تا دهه هاى آغازين قرن بيست ويکم، هم چنين قدرت مندترين تمدن جهان خواهد بود واز اين زمان به بعد شايد در قلمرو قابليت هاى علمى، ظرفيت هاى تحقيق، توسعه ونوآورى هاى فنى نظامى وغير نظامى هم چنان پيشتاز بماند، اما کنترل منابع ديگر قدرت هر روز بيشتر از پيش در ميان کشورهاى کانونى تمدن هاى غير غربى توزيع خواهد شد. (اگر گروهى از رهبران جهانى وجود داشته باشند) ديگر رهبران غربى نيستند، بلکه از رهبران کشورهاى کانونى هفت يا هشت تمدن اصلى جهان شکل خواهد گرفت. جانشينان ريگان، تاچر، ميتران وکهل، رقيبانى خواهند داشت که جانشينان دنگ شيائوپينگ، ناکازونه، اينديرا گاندى، يلتسين، (امام) خمينى (رحمه الله) وسوهارتو هستند. دوران سلطه ى غرب به پايان مى رسد ودر اين حال، کم توان شدن غرب وظهور قدرت هاى جديد، فرايند جهانى بومى گرايى ونوزايى فرهنگ هاى غير غربى را به پيش خواهد برد. در دهه هاى هشتاد ونود در سراسر جهان غير غربى بومى گرايى به گرايش حاکم تبديل شده است، باززايى اسلام و(اسلامى شدن) دوباره در جامعه هاى مسلمان موضوع اصلى گفتگوهاست. در هند همه از نفى ظواهر وارزش هاى غربى واز (هندى کردنِ) سياست وجامعه سخن مى گويند. در شرق آسيا دولت ها آيين کنفوسيوس را اشاعه مى دهند ورهبران سياسى وفکرى نداى (آسيايى کردن) کشورهايشان را سر داده اند.

در نيمه ى اول قرن بيستم نخبگان فکرى عقيده داشتند که مدرنيزاسيون اقتصادى واجتماعى، دين را به عنوان عنصرى مهم در حيات آدمى از ميدان بيرون مى کند. بخش عمده ى اين نوزايى دينى به کسانى مربوط مى شد که به دينِ سنتى جامعه ى خويش دوباره روى مى آوردند، آن را تقويت مى کردند ومعنايى تازه براى آن مى يافتند. در اديان مسيحيت، اسلام، يهوديت، هندوييسم، آيين بودا ومذهب ارتودوکس جنبش هاى بنياد گرايانه اى جان گرفت که هدف آن ها خلاص گرايى فعالانه ى آموزه ها ونهادهاى دينى وشکل دادن به رفتارهاى شخصى، اجتماعى وعمومى بر شالوده ى اصول دينى بود. نوزايى دينى در سراسر جهان زمينه ى فعاليت هاى افراطيون مذهبى را فراهم ميکند ودرتمام جامعه ها درزندگى روزمره ى مردم وبرنامه ى دولت ها نمود مى يابد.

بديهى ترين، برجسته ترين وقوى ترين عامل نوزايى دينى در سطح جهان، همان عاملى است که انتظار مى رفت باعث نابودى دين شود. يعنى فرايندهاى مدرنيزاسيون اجتماعى، اقتصادى وفرهنگى که در نيمه ى دوم قرن بيستم در سراسر جهان اشاعه يافت.

هانتينگتون مى گويد: نوزايى دينى در سراسر جهان واکنشى است در برابر سکولاريسم، نسبى گرايى اخلاقى، لذت جويى وتأکيدى دوباره بر ارزش هاى نظم، انضباط، کار، هم يارى وهم بستگى انسانى است. جنبش هاى نوزايى دينى با سکولاريسم وجهان گرايى ضديت دارند وبجز نوع مسيحى آن ها، ضدغربى هستند. جنبش هاى نوزايى دينى، به طور عام شهرنشينى، صنعتى شدن، توسعه، سرمايه دارى، علم وفن آورى وآن چه را که ملازم با آن هاست نفى نمى کنند. واز اين رو نمى توان آن ها را ضد مدرن دانست. حرکت هاى ياد شده، مدرنيزاسيون واجتناب ناپذير بودن علم وفن آورى وتغيير در شيوه ى زندگى را که ملازم با آن هاست قبول دارند، امّا با اين ديدگاه که بايد غربى شد مخالفت مى کنند. در عين حال اسلام با تشکيل دولت هاى مدرن ناسازگار نيست. جنبش هاى بنياد گراى اسلامى در جامعه هاى مسلمان پيشرفته، مانند: الجزاير، ايران، مصر، لبنان وتونس قدرت زيادى پيدا کرده اند. به قول (رژى دبر) دين براى اينان افيون توده ها نيست، بلکه ويتامين ضعفاست. به بيان (ژيل کپل) فعالان گروه هاى بنيادگراى اسلامى محافظه کاران ميان سال يا کشاورزان بى سواد نيستند، نوزايى دينى اسلام هم مثل جنبش هاى مشابه در دين هاى ديگر پديده اى شهرى وبراى افراد مدرن انديش، تحصيل کرده وجويندگان مشاغل در حوزه هاى حرفه اى، دولتى وبازرگانى جذابيت دارد. در ميان مسلمانان، جوان ها مذهبى اند ووالدينشان بى دين.

در هندوييسم نيز اين موضوع صادق است. تجديد حيات يک دين غير غربى، شديدترين نمود غرب ستيزى در جامعه هاى غيرغربى است.

اين تجديد حيات به منزله ى نفى مدرنيته نيست، بلکه به معناى نفى غرب وانکار فرهنگ ملحدانه، نسبى انديشى وبى شکلى است که با غرب ملازم است; نفى آن چيزى است که در جامعه هاى غير غربى (غرب زدگى) خوانده مى شود; اعلام استقلال فرهنگى از غرب است وبيان افتخارآميز اين مطلب است که: (ما مدرن مى شويم، اما مثل شما نمى شويم).

آسيا واسلام پوياترين تمدن هاى ربع آخر قرن بيستم بوده اند. نوزايى اسلامى با نفى ارزش ها ونهادهاى غربى همراه است. چالش آسيايى در همه ى تمدن هاى شرق آسيا ـ چينى، ژاپنى، بودايى ومسلمان ـ ديده مى شود وتأکيد آن بر تفاوت ميان اين تمدن ها وتمدن غربى است. چالش آسيايى، مشترکات ميان تمدن هاى آسيايى را هم گاهى مورد توجه قرار مى دهد که بيشتر صبغه اى کنفوسيوسى دارد. هم آسيايى ها وهم مسلمانان بر برترى فرهنگى خود نسبت به فرهنگ غربى تأکيد ميورزند. آسيا واسلام، گاهى تک تک وگاهى درکنار هم، در برابر غرب هر روز اعتماد به نفس بيشترى پيدا مى کنند. اعتماد به نفس آسياييها در رشد اقتصادى آنها ريشه دارد، اما در مورد مسلمانان اين حالت تا حدود زيادى ناشى از تحرک اجتماعى ورشد جمعيت ايشان است.

هانتينگتون مى گويد در همان حال که آسيايى ها بدليل توسعه اقتصادى خود اعتماد به نفس بيشترى پيدا مى کردند، انبوه مسلمانان هم به اسلام به عنوان منبع هويت، ثبات، مشروعيت، توسعه ى قدرت واميد روى آوردند. اميدى که در شعار (اسلام تنها راه حل است) رخ نمود. بنيادگرايى شيعه وبنيادگرايى سنى دو جنبش عمده در جهان اسلام است وحتى شباهت هايى ميان جان کالوين و(امام) خمينى وانضباط پارسايانه اى که هر يک تلاش مى کردند بر جامعه ى خود تحميل کنند وجود دارد. ناديده گرفتن تأثير باززايى اسلام بر مسايل سياسى نيم کره ى شرقى در پايان قرن بيستم، درست مثل نفى تأثيرهاى جنبش اصلاح پروتستان بر اوضاع سياسى اواخر سده ى شانزدهم است.

در جهانى که پيش روى ماست روابط ميان کشورها وگروه هاى متعلق به تمدن هاى مختلف، روابط نزديکى نخواهد بود وبيشتر ماهيتى خصومت آميز خواهد داشت. با اين حال بعضى روابط ميان تمدنى گرايش خصومت آميز بيشترى دارند. در سطح خرد، خشونت بارترين خطوط گسل تمدنى ميان اسلام وهمسايگان ارتودوکس، هندو، آفريقايى ومسيحى آن واقع شده است. در سطح کلان انشقاق اصلى ميان غرب وبقيه است که شديدترين درگيرى ها ميان جامعه هاى مسلمان وآسيايى از يک سو وغرب از سوى ديگر انجام مى شود. برخوردهاى خطرناک آينده احتمالاً از داد وستد ميان نخوت غربيان، تعصب مسلمانان وگستاخى چينى ها سربر مى آوردند. غرب، به ويژه آمريکا که همواره براى خود رسالتى قائل بوده است، معتقدند که ملت هاى غير غربى بايد خود را با ارزش هاى غربى تطبيق دهند. ارزش هايى چون: دمکراسى، بازار آزاد، حکومت محدود، حقوق بشر، فردگرايى وقانون مدارى. انتظار غربى ها اين است که ملت هاى ديگر ارزش هاى ياد شده را در نهادهاى خود به کار گيرند وبه آن ها تحقق بخشند. آن چه که به نظر غرب جهان گرايى است، از ديدگاه بقيه امپرياليسم است.

غرب با تمدن هاى چالش گر، مثل تمدن هاى اسلامى وچينى، احتمالاً همواره روابطى پر تنش وغالباً بسيار خصومت آميز خواهد داشت. روابط غرب با آمريکاى لاتين وآفريقا، يعنى تمدن هاى ضعيف ترى که وابسته به غرب بوده اند، وبه خصوص با تمدن آمريکاى لاتين تنش کمترى خواهد داشت.

اسلام تنها تمدنى است که بناى غرب را با تهديد مواجه کرده ودست کم دوبار در اين امر موفق بوده است. بين سال هاى 1820 و1929 ميلادى پنجاه درصد از جنگ هايى که ميان کشورهاى متعلق به دو دين روى داده است، بين مسلمانان ومسيحيان بوده است. در جريان جنگ سرد غرب نيروهاى مقابل خود را (کمونيسم بى خدا) لقب مى داد. در جهان پس از جنگ سرد که ويژگى آن برخورد تمدن هاست، مسلمانان نيروى مقابل خود را (غرب بى خدا) مى دانند.

هانتينگتون در ادامه مى گويد: با توجه به برداشت هايى که مسلمانان وغربى ها از يکديگر دارند ونيز با توجه به رشد بنيادگرايى اسلامى، جاى تعجب نيست که انقلاب ايران در سال 1979 ميلادى، يک حالت شبه جنگ بين تمدنى ميان اسلام وغرب به وجود آمد. پيش تر آيت الله خمينى (رحمه الله) به درستى اعلام کرد که: (ايران بطور مؤثرى با آمريکا در حال جنگ است) وقذافى بارها عليه غرب اعلام جهاد کرده است. مشکل اصلى غرب بنيادگرايى اسلامى نيست، بلکه خود اسلام است. مشکل اسلام هم سازمان سيا يا وزارت دفاع آمريکا نيست بلکه خود غرب است.

وى مى گويد: آينده ى غرب ونفوذ آن بر جامعه هاى ديگر تا حدود زيادى بستگى دارد به اين که غرب در برخورد با مشکلات اخلاقى که به برترى اخلاقى مسلمانان وآسيايى ها منجر شده است تا چه حد موفق باشد. کم رنگ شدن اعتقادات دينى در بلند مدت تهديدى است که سلامت تمدن غربى با آن مواجه است.

هانتينگتون مى گويد: فيلسوف ژاپنى تاکشى اومها معتقد است شکست مطلق مارکسيسم وفروپاشى کامل اتحاد شوروى نشانه هاى اوليه ى سقوط ليبراليسم غربى است که جريان حاکم بر مدرنيت تلقى مى شود. ليبراليسم نه تنها جايگزين مارکسيسم وديگر ايدئولوژى هاى مسلط در پايان تاريخ نخواهد شد، بلکه ايدئولوژى بعدى است که سقوط خواهد کرد.

هانتينگتون براين باور است که واقعيت يک جهان چند تمدنى اين ضرورت را به وجود مى آورد که ناتو به شکلى گسترش يابد که کشورهاى غربى را هم که مايل به پيوستن به آن هستند دربر گيرد وحتى شامل کشورهايى شود که با يکديگر دشمن هستند وبا اعضاى ديگر ناتو هيچ گونه تشابهى ندارند. پيمان مربوط به موشک هاى ضدبالستيک که براى پاسخ گويى به نيازهاى دوران جنگ سرد طراحى شده بود، مى تواند آمريکا وکشورهاى ديگر را در دفاع از خود در برابر تهديدهاى اتمى غير قابل پيش بينى، حرکت هاى تروريستى وديکتاتورى غير منطقى کشورهاى ديگر محدود کند.

وى مى گويد: در جهان برخوردهاى قوى ورويارويى هاى تمدنى، اعتقاد غربى ها به جهانى بودن فرهنگ غرب سه مشکل اساسى دارد: اين ديدگاه کاذب، غير اخلاقى وخطرناک است وتصور غربى ها مبنى بر اين که تنوع فرهنگى بدليل شکل گيرى يک فرهنگ جهانى انگليسى زبان، غربى ومشترک، ارزش خود را از دست داده است، بکلى نادرست است.

اين اعتقاد که ملت هاى غير غربى بايد ارزش ها، نهادها وفرهنگ غربى را بپذيرند، اعتقادى غير اخلاقى است. چرا که پذيرش اين ديدگاه تبعات نامطلوبى را در پى دارد. جهان گرايى اروپايى ديگر وجود خارجى ندارد وپيش گامى آمريکا هم در حال افول است. جهان گرايى غربى براى جهان هم بسيار خطرناک است، چرا که مى تواند به جنگى بين تمدنى ميان کشورهاى کانونى منجر شود وبراى غرب هم خطرناک است، چرا که مى تواند به شکست غرب بيانجامد.

هانتينگتون مى گويد: آرتورام شلزينگر جونيور معتقد است که اروپا منبع ـ تنها منبع ـ آرمان هايى است چون آزادى فردى، دمکراسى سياسى، حکومت قانون، حقوق بشر، وآزادى فرهنگى... اين ها آرمان هايى اروپايى است، نه آسياسى، نه آفريقايى، نه متعلق به خاورميانه، مگر اين که آن ها هم اين آرمان ها را هدف خود قرار دهند. اين ويژگى ها به تمدن غربى موقعيتى يگانه مى بخشد وتمدن غرب نه به خاطر جهانى بودنش، بلکه به خاطر منحصر به فرد بودنش باز ارزش است. بنابراين مسؤوليت رهبران غربى اين نيست که تلاش کنند تمدن هاى ديگر را به شکل تمدن غربى در بياورند ـ که اين فراتر از قدرت ايشان است ـ بلکه بايد سعى کنند کيفيت يگانه ى تمدن غربى را حفظ، نگهبانى وبازسازى کنند. اين مسؤوليت بخصوص متوجه ايالات متحده ى آمريکاست، چرا که قدرت مندترين کشور غربى است. حفظ تمدن غربى باوجود کاهش قدرت غرب اقتضا مى کند که ايالات متحده ى آمريکا وکشورهاى اروپايى اهداف زير را مورد توجه قرار دهند:

دستيابى به هم گرايى سياسى، اقتصادى ونظامى بيشتر وهماهنگ کردن سياست ها با اين هدف که کشورهاى متعلق به تمدن هاى ديگر، اختلافات خود را با کشورهاى غربى حل کنند;

ادغام کشورهاى غربى اروپاى مرکزى در اتحاديه ى اروپايى وناتو يعنى کشورهاى گروه ويسگراد، جمهورى هاى حوزه ى بالتيک، اسلوونى وکرواسي;

کمک به غربى شدن آمريکاى لاتين تا حد امکان وايجاد پيوندهاى نزديک تر بين کشورهاى آمريکاى لاتين با غرب;

محدود کردن گسترش قدرت نظامى متعارف وغير متعارف کشورهاى مسلمان وچين;

کند کردن شتاب دورى ژاپن از غرب ونزديک شدن اين کشور به چين;

پذيرفتن جايگاه روسيه به عنوان کشور کانونى آيين ارتدوکس ويک قدرت محلى عمده با منافعى مشروع در حفظ امنيت مرزهاى جنوبى خود;

حفظ برترى تکنولوژيک ونظامى غرب بر تمدن هاى ديگر;

واز همه مهم تر تشخيص اين نکته که مداخله ى غرب در امور تمدن هاى ديگر شايد خطرناک ترين منشأ عدم ثبات وشکل گيرى برخوردهاى جهانى در يک جهان چند تمدنى باشد.

هانتينگتون مى گويد: در مقطع کنونى ايالات متحده آمريکا نه مى تواند بر جهان مسلط شود ونه از آن فرار کند. نه انترناسيوناليسم ونه انزوا، نه چند جانبه نگرى ونه يک جانبه انديشى، هيچ کدام نمى توانند منافع آمريکا را تأمين کنند. براى تأمين منافع آمريکا بهترين راه، امتناع از اين سياست هاى افراطى است، واتخاذ يک سياست آتلانتيکى در همکارى نزديک با شرکاى اروپايى با اين قصد که منافع وارزش هاى تمدن يگانه اى را که ميان اين کشورها مشترک است حفظ کنند وبه پيش ببرند.

وى مى گويد: نظم وقانون اولين پيش شرط مدنيت است، اما در بسيارى از نقاط جهان: آفريقا، آمريکاى لاتين، شوروى سابق، جنوب آسيا وخاورميانه نظم وقانونى در کار نيست ودر چين، ژاپن وکشورهاى غربى هم مورد تهديد جدى قرار گرفته است. چنين به نظر مى رسد که در سطح جهانى، مدنيت از بسيارى جنبه ها، جاى خود را به بربريت مى دهد واين مى تواند در آمدى بر وقوع يک پديده ى غير قابل پيش بينى باشد; عصرى تاريک که شايد هميشه بشر را دربر گيرد.

او مى افزايد: در دهه ى 1950 (لسترييرسون) هشدار داد که انسان ها رو به سوى دورانى در حرکت اند که تمدن هاى گوناگون بايد ياد بگيرند تا در داد وستدى صلح آميز، در کنار يکديگر زندگى کنند، از تجربه هاى يکديگر پند بگيرند، تاريخ وانديشه ها وهنر وفرهنگ يکديگر را بياموزند وبه غناى زندگى خود بيفزايند. اگر جز اين باشد در اين دنياى شلوغ وکوچک، شاهد چيزى جز سوء تفاهم، تنش، برخورد وفاجعه نخواهيم بود.

نمود صلح ومدنيت به مفاهمه وهمکارى رهبران سياسى، روحانى وفکرى تمدن هاى گوناگون بستگى دارد. در برخورد تمدن ها، اروپا وآمريکا با هم يا جداجدا قربانى خواهند شد. در يک برخورد بزرگ تر، يعنى رويارويى واقعى ميان مدنيت وبربريت، تمدن هاى عمده ى جهانى با همه ى دست آوردهايى که در دين، هنر، ادبيات، فلسفه، علم، فن آورى واخلاق داشته اند، با هم يا تک تک از ميان خواهند رفت. در دورانى که در حال شکل گيرى است، برخورد تمدن ها بزرگ ترين خطرى است که صلح جهانى را تهديد مى کند ونظم جهانى مبتنى بر تمدن ها مطمئن ترين راه مقابله با جنگ جهانى است.

نتيجه گيرى

در فلسفه ى تاريخ غرب دو ديدگاه متفاوت مطرح شده است ودر جواب اين سؤال که (آيا تاريخ داراى غايت وهدف است يا مجموعه اى از وقايع وتحولات بى ربط، بى هدف وفاقد انجام مى باشد)؟ دو پاسخ متضاد ارائه گرديده است. اين دو طرز تلقى نه تنها در مورد تاريخ بلکه در مورد هستى از ديرباز مطرح بوده است. ديدگاهى به تحولات تاريخى نظر مثبت دارد وديدگاهى ديگر به آن منفى مى نگرد: ديدگاهى وحدت گرا وديدگاهى کثرت گرا.

اولى نه تنها در تاريخ بلکه در تمام پديده هاى هستى به نوعى نظم وهماهنگى ناشى از حکمتى آگاه وبا شعور قائل است.

دومى منکر چنين نظام هماهنگى است ودر تاريخ وحتى در هستى تعارض هايى مى بيند که آن حکمت وهماهنگى را مطرود مى دارد وهدف وغايت را نفى مى کند وتاريخ وهستى را نه کلى يک پارچه، بلکه تکه پاره هايى فاقد ربط، نظم، هماهنگى، حکمت وشعور مى داند. از ديدگاه کثرت، جهان هستى وارزش هاى انسانى از پاره هاى پراکنده اى تشکيل مى شود که از يک جنس نيستند ووحدت اساسى ندارند واز يک کانون نهايى پيروى نمى کنند.

بينش مذهبى در مورد تاريخ که مبتنى بر آموزه هاى اديان آسمانى است، در زمره ى ديدگاه وحدت است. بر اساس اين طرز تلقى همان طور که خدا در خلقت وهستى هدفى والا دارد در روند وسير تاريخ نيز اين هدف نهفته است وآن پايان وانجامى نکوست که با اراده ى خدا به دست مصلحى برگزيده فعليت خواهد يافت. در مسيحيت اين منجى حضرت عيسى (عليه السلام) ودر تشيع حضرت مهدى (عجل الله فرجه) است. بينش مذهبى ونگرش فلسفى در مورد انديشه ى نجات بسيار شبيه اند واختلاف آن دو در کليت موضوع نيست، بلکه تفاوت اين طرز تلقى ها صرفاً در چگونگى وقوع وفعليت صلح جهانى است. در بينش مذهبى وتلقى بسيارى از فيلسوفان تاريخ وحدت در آن است که حکمت بالغه وشعور آگاهى روند تاريخ وآينده ى بشر را به سمت جامعه ى آرمانى سوق مى دهد، ليکن در تلقى مذهبى اين حکمت بالغه وشعور آگاه (خدا) است ودر انديشه ى فلسفى از مفاهيمى چون: (روح تاريخ)، (روح زمان)، (نيروهاى آفرينش گر) و... استفاده شده است. آن چه مهم ومورد اشتراک هر دو مى باشد، اين است که به هر حال نيرويى مرموز وجود دارد که به دنبال هدف وغايتى تاريخ را به سمتى هدايت مى کند. فيلسوفانى که انديشه ى آنان در اين مقاله مورد بررسى قرار گرفت جملگى به اين نيروى محرک اعتقاد دارند وبه استثناى اشپنگلر همگى فرجامى نيکو براى تاريخ بشر پيش بينى مى کنند واين با تلقى اديان وديدگاه ما شيعيان از تاريخ در کليت تفاوتى ندارد. بر اساس اعتقاد شيعه خدا يا به تعبيرى ديگر همان (نيروى خلاق) در مفهوم فلسفى، هدف خود را از طريق منجى اى به انجام خواهد رساند که ما شيعيان او را با عنوان حضرت مهدى (عجل الله فرجه) مى شناسيم ومعتقديم هرگاه مصلحت باشد به پيدايش هدف هاى خدا در روى زمين قيام خواهد نمود ودنيا را پر از عدل وداد مى نمايد.

اينک انديشه ى متفکرانى که توصيف آن گذشت به بوته ى نقد گذاشته خواهد شد.

اسوالد اشپنگلر از آن دسته فيلسوفانى است که بينشى منفى نسبت به تاريخ دارد، حرکت تاريخ را ادوارى مى داند. بر اين اساس سير تاريخ روند تکاملى ندارد، بلکه تاريخ مجموعه اى از تمدن هاست که هر کدام پس از طلوع وطى مراحلى غروب خواهند کرد وآن گاه تمدنى ديگر واز نقطه اى ديگر طلوع وباز هم اقبال بختش پس از طى زمانى به غروب خواهد گراييد واين دور باطل هميشه ادامه دارد. از نظر اين انديشمندان، تاريخ مجموعه اى از تمدن هاست که متولد مى شوند، رشد مى کنند ومى ميرند واين روند همواره تکرار مى شود. اشپنگلر با توسل به همين قانون است که سرنوشت محتوم تمدن غرب را مرگى مى داند که در آينده اى نزديک فرا خواهد رسيد. به اعتقاد او تمدن غرب دوران جوانى وتکاملش را گذرانده است وهم اکنون در سنين کهولت بسر مى برد وبه همين لحاظ از انحطاط تمدن غرب سخن گفته است. هر چند وى به قانون مند نمودن روند تاريخ نظر داشته است ليکن او هدف خاصى را در تاريخ جستجو نمى کند. از ديد او تاريخ جهان تصويرى درام گونه از تکوين وتطور پايان ناپذير حيات ومرگ تمدن هاست واين نوع نگرش به روند تاريخ، نگرشى بر اساس فلسفه ى کثرت است. فلسفه اى که جهان وهستى وتاريخ را مجموعه اى از پديده هاى بى ارتباط وبى هدف مى داند ومقصد، مقصود وغايتى براى آن قائل نيست. بدين سان از ديد اشپنگلر نمى توان در آينده ى تاريخى غايت ومقصود خاصى را مشاهده نمود واين طرز تلقى با نگرش اديان به تاريخ واز جمله با نظريه ى مهدويت در مذهب تشيع تباين دارد. ليکن با وجود اين تفسير غير هدفمند از روند تاريخ او با انتقاد از تمدن معاصر غرب ونويد انحطاط آتى آن معتقد است عذاب وجدان وتشنگى روحى شديد ايجاد شده، باعث مى شد که انسان درپى اسرار مرموز گيتى برآيد وسرانجام مقاصد خود را در دين ديگر جستجو نمايد.

از فلسفه ى اشپنگلر چنين برداشت مى شود که اين دين جديد طلوع تمدنى جديد است که باز هم بر تراژدى مرگ ديگر تمدن ها گرفتار خواهد آمد. کوشش وى محدود به کشف قوانين حاکم بر تطور اجتماع، تحولات تاريخى ملت ها، به نظم درآوردن اسلوب معينى براى فرايند وروند مسير تاريخى فرهنگ ها وتمدن ها وپيش بينى روند تحول بعدى تمدن غرب مى شود. او دنبال غايت ومقصود نهايى اى که مجموعه ى تاريخ بشرى ممکن است به آن سو سير داشته باشد نمى گردد ويا به چنين هدفى اعتقاد ندارد. وى به کشف قوانين حاکم برفراز ونشيب وترقى وانحطاط فرهنگ ها وتمدن ها بسنده مى کند، ولى اين که در نهايت روند کلى تاريخ چه مسيرى را طى مى کند وبه کجا مى رود در مقوله ى تفکر وى جايى ندارد. اشپنگلر جريان تطور فرهنگ ها را (سرنوشت فرهنگ) مى داند، ولى هرگز به اين پرسش پاسخ نمى دهد که: مجموعه ى فرهنگ وتمدن بشرى ويا تاريخ بشر چه سرنوشتى خواهد داشت؟ وى بر اين باور است که اين دگرگونى تمدن ها پايانى ندارد وبه عنوان يک گردش ادوارى همواره ادامه خواهد داشت. در اين صورت تاريخ وآينده ى بشر غايت متعالى نخواهد داشت واين گونه برداشت اشپنگلر از تاريخ به پوچ گرايى مى انجامد. تاريخ دورى باطل دارد وتکرارى خسته کننده است که هيچ گاه به فرجامى نکو نخواهد انجاميد وسرنوشت غم انگيز تولد ومرگ مجموعه اى از تمدن هاست که به پيروى از قانون حاکم بر خود همواره بر روند تاريخى حکم فرماست. اين برداشت از تاريخ با وعده ى دين هاى آسمانى وانديشه ى شيعه از آينده ى تاريخ ونظريه ى مهدويت تضاد دارد.

کارل ياسپرس فيلسوفى با انديشه ى عميق است. فلسفه ى او مبتنى بر اگزيستانسياليسم وهستى است. فلسفه ى ياسپرس به شدت متأثر از کانت، کى يرکه گارد ونيچه است. دو مفهوم اساسى در فلسفه ى ياسپرس مفاهيم (خدا) و(انسان)اند ومفهوم (رمز) از ديگر مفهوم هاى فلسفه ى اوست. براى ياسپرس فيلسوفانى که در راستاى تحول معنوى وروحى انسان در طول تاريخ گام نهاده اند، با وجود همه ى اختلافاتشان در يک رسته ومقام قرار دارند. از ديدگاه وى اينان انسان هاى بزرگى بودند که با افکار خود تاريخ بشر را دگرگون نمودند. ياسپرس جملگى فيلسوفانى را که در تحول معنوى بشر نقش داشته اند مى ستايد ومعتقد است فيلسوفانى مانند: سقراط، بودا، کنفوسيوس، عيسى، (51) افلاطون، آگوستين وکانت در دگرگونى تاريخ وسرنوشت بشر نقش تعيين کننده داشته اند. ياسپرس اين فيلسوفان ومردان بزرگ را اعجوبه هاى عظمت مى داند که به طينت آدم مخمر شده اند وبه صورت بشر تجسم يافته اند. او فيلسوفان را فوق زمان ومتعلق به همه ى دوره هاى تاريخ بشر مى داند وآنان را با ويژگى فوق تاريخى مى شناسد. فلسفه از ديد ياسپرس آن است که رسالت جهانى وتاريخى داشته باشد. به عقيده ى او وحدت بشر وتاريخ از طريق فلسفه وفلسفيون عملى خواهد گشت. معتقد است که ما اکنون از غروب فلسفه ى غرب به سوى طلوع فلسفه ى جهانى پيش مى رويم.

ياسپرس فيلسوفى وحدت گراست. در هستى، خلقت وآفرينش وبويژه در تاريخ وحدتى منسجم مى بيند که بى شک اين وحدت هدف وغايتى متعالى را تعقيب مى کند. او شديداً تحت تأثير انديشه ى کانت است وکانت نيز معتقد است هدف تاريخ مستفيض نمودن بشر به صورت کلى خواهد بود. معناى تاريخ از ديد ياسپرس سفر کردن به ديار کمال ودستيابى بشر به بالاترين امکانات بشرى ـ يعنى تکامل روحى ومعنوى ـ مى باشد. او از فيلسوفانى است که تفسيرى خوش بينانه از تاريخ ارائه مى دهد وتکامل را در پيشرفت مادى نمى بيند، بلکه معتقد است تاريخ هدفى والاتر دارد وآن تجلى هستى الوهيت است. نگرش فلسفى ياسپرس به تاريخ مشابه بينش مذهبى تاريخ است. تاريخ هدف دار است ومقصود وغايتى را دنبال مى کند که در معنويت قابل جستجو است. آن چه براى ياسپرس اهميت دارد، نه دولت ها وحکومت ها وپيشرفت هاى فنى ونه حتى تمدن هاى جهانى است، بلکه ظهور فيلسوفان وپيامبرانى است که تاريخ را به سوى معنويت وروحانيت سوق داده اند وظهور اين شخصيت هاى تاريخى را نقطه ى عطف تاريخ مى داند. او معتقد است که در سير تاريخ به فرجام خدا بر ابليس پيروز خواهد شد وآينده ى بشر را در وحدت ارواح انسانى پى مى گيرد. وى به وحدتى سياسى در اين دنياى مادى قائل است ووحدتى روحانى را در کشور ابدى ارواح تجسم مى کند. فلسفه ى تاريخ او با تبيين اديان آسمانى از تاريخ نزديکى بسيار دارد. مى توان وحدت سياسى تاريخ مورد نظر ياسپرس را با اعتقاد به مهدويت يکى دانست. بر اساس اعتقاد ما شيعيان حضرت مهدى (عجل الله فرجه) در عصر ظهور به جهان وحدت سياسى ومذهبى خواهد بخشيد واين امر همان تحقق پيش بينى ياسپرس در مورد نظام جهانى است. انديشه ى او در مورد کشور روحانى با اعتقاد مذهبى به سراى ديگر ودنياى آخرت بسيار شبيه است.

ياسپرس هدف از وحدت تاريخ جهان را بدست آوردن سجاياى انسانى وانسان والا وآفرينش معنوى مى داند وغايت تاريخ را تجلى هستى در آدمى وآگاه شدن بر هستى ودر يک جمله (تجلى الوهيت) مى بيند. او معتقد است وحدت هم مبدأ است وهم آغاز ودر اسلام هم اعتقاد بر آن است که (ما از خداييم وبه سوى او باز خواهيم گشت). باور او مبنى بر اين که تاريخ حرکتى ميان مبدأ وآغاز است همان تعبير مذهبى ماست که تاريخ را حرکتى از خدا مى داند که بازگشتش بسوى خدا خواهد بود. بر اساس بينش مذهبى در اسلام ومسيحيت انسان موجودى بهشتى بود وبدليل گناه ونافرمانى از بهشت جدا شد ودر سفر است تا دوباره به مقصود خود يعنى خدا باز گردد. انديشه ى فلسفى ياسپرس شباهت نزديکى به باورداشت مهدويت دارد. هر دو بينش به ايجاد نظامى جهانى مبتنى بر صلح، معنويت وسجاياى الهى وبشرى اعتقاد دارند.

آرنولد توين بى بدنبال مفهوم ومعناى تاريخ است. او هدف از تاريخ را حاکميت مذاهب والا مى داند واعتقاد دارد چيزى منظم وپايدار در تاريخ هست ودر فراسوى پديده هاى تاريخ خدا را مى بيند. توين بى برخلاف اشپنگلر معتقد است از طريق دين مى توان تمدن غرب را از انحطاط نجات بخشيد. او مشيت والهام ربانى را عامل مؤثر تاريخ مى داند، ليکن برخلاف هگل که به نوعى مفهوم خدا را در دل تاريخ قرار مى داد. اين مفهوم ربانى يا نقش خدايى را خارج از مرزهاى تاريخ مى بيند وبدين سان مفهوم خدا را از محدوديت تاريخى شدن نجات مى بخشد. تصور او از محرک تاريخ مانند تصور ارسطو از خالق جهان است. ارسطو هم معتقد است جهان هستى را (جنباننده اى ناجنبيده) (52) به حرکت درآورده است که خود خارج از اين جهان مادى به تماشا ايستاده است. برداشت توين بى با تفکر ياسپرس در مورد تاريخ نزديکى فراوان دارد ونگاه هر دو با بينش مذهبى، کلامى والهى تاريخ يکى است، با اين تفاوت که در بينش مذهبى قصد خدا در تاريخ معلوم وليکن در نگرش فلسفى توين بى مجهول است. او تاريخ را تحقق نقشه ى الهى مى داند ولى از بيان نقشه ى الهى در مورد تاريخ عاجز مى ماند وفقط مى تواند تا آن جا پيش رود که هدف تاريخ را فراهم آمدن امکان ترکيب چهار مذهب والا بداند. توين بى راه نجات بشر ومسير تکامل تاريخ را در عروج به سوى خدا مى داند که تجلى اين عروج حاکميت اراده ى خدا از طريق يک کليساى جديد وحقيقى است. اين انديشه ى توين بى انسان را به ياد برداشت سن آگوستين از تاريخ وشهر خداى او مى اندازد. انديشه ى توين بى با اعتقاد به (مهدويت) در تشيع وحکومت آرمانى حضرت حجت (عليه السلام) شباهت فراوان دارد. شيعيان هم معتقدند امام مهدى (عجل الله فرجه) با پيراستن خرافه ها وزنگارها از چهره ى اسلام، آن را به طريقى ارائه خواهد نمود که اعتراض برخى از مسلمانان را بر خواهد انگيخت. توين بى نيز راه نجات بشر را در مذهبى جديد جستجو مى کند. توين بى درمان درد تمدن غرب را فقط رنسانس دينى واخلاقى مى داند ودر ميان خوف ورجا، نهايتاً اميد را بر مى تابد وتفسيرى خوش بينانه از تاريخ بدست مى دهد. او هم معتقد است که در آينده ى تاريخ حکومتى جهانى پديد مى آيد. توين بى پيدايش حکومت جهانى را نه در يک امپراطورى دنيوى بلکه در خداسالارى مى داند ودنيا را عرصه ى ملکوت آسمانى قلمداد مى کند وبدين سان تمامى انديشه ى توين بى در مورد هدف، غايت وانجام تاريخ به خداشناسى ختم مى شود. وى بر اين باور است که معجزه اى که باعث وحدت ورستگارى بشر شود اين است که مسيحيا ومنجى ديگرى ظهور کند که پايه گذار دينى نو باشد ومن ميان اين انديشه ى توين بى واعتقاد به (مهدويت) هيچ تفاوتى نمى بينم. مسيحيان اين منجى را حضرت عيسى (عليه السلام) وشيعيان حضرت مهدى (عجل الله فرجه) تعبير مى کنند ولى نوع باور وتفکر يکى است.

سوروکين با پژوهشى در مورد توالى تمدن ها ويا به قول خودش فرانظام ها طى سى وپنج سده به اين نتيجه مى رسد که در طول تاريخ گذشته همواره تمدن هاى مبتنى بر احساس ظاهرى ودينوى پس از فروپاشى جاى خود را به تمدنى مبتنى بر مذهب وشهود داده اند. به عبارت ديگر او بر اين باور است که هنگامى که تمدنى زواياى اخلاقى ومعنوى خود را از دست داد ومنحصر بر بينشى سطحى، ظاهرى وحسى شد; از آن جا که ديگر سيراب کننده ى نيازهاى معنوى وروحى جامعه نمى باشد، به ناچار دگر بار ضرورت مذهب وشهود احساس مى شود وآن تمدن حسى محو وتمدنى مبتنى بر نياز اساسى بشر يعنى نياز شهودى ومذهبى جايگزين مى شود. از ديدگاه سوروکين نقطه ى طلوع تمدن ها مذهب، شهود وعامل هاى معنوى وزمان مرگ آن فراموشى اين ارزش هاى متعالى وانحصار به مظاهر پست حسى مبتنى بر عين، مشاهده واحساس است. سوروکين معتقد است فرهنگ وتمدن هر جامعه اى هنگامى که به مرحله ى منحط انسان گرايى مادى رسيد زمان اضمحلال آن است وپس از اين فروپاشى، مجدداً تمدن وفرهنگى مبتنى بر اصول مذهب، معنوى واخلاقى ظهور مى کند. اين قول سوروکين را مى توان چنين تعبير نمود که نيروى خلاق وحافظ ويا اساس هر تمدنى مذهب ومعنويت است وهنگامى که تمدن وفرهنگى از اساس خود جدا شد وجاى خود را به مادى گرايى داد مساوى با مرگ آن فرهنگ وتمدن است. پس بر اين اساس سازنده ونگه دارنده ى هر تمدنى مذهب است واين ناشى از نياز طبيعى بشر وجامعه به مذهب واخلاق است، به همين جهت سوروکين به نقل از شوايتزر ودر تأييد مدعاى او مى گويد رنسانس اخلاقى مانند گردش خون براى تجديد حيات تمدن ها ضرورى است. سوروکين معتقد است نتيجه ى پژوهش هاى تاريخى او نشان داده است تمدن ها به هنگام اضمحلال ومرگ مذهب ستيز وضداخلاقى بوده اند وبدين سان او فنا ونيستى تمدن ها را در تعارض آن ها با مذهب واخلاق مى داند. وى معتقد است نجات دهنده ى فرهنگ ها وتمدن هاى در حال اضمحلال که در واپسين مرحله هاى سقوط هستند احياى نهضت هاى اخلاقى، معنوى ومذهبى است. از نگاه سوروکين عامل تحرک وحيات تمدن وتاريخ، مذهب واخلاق است. سوروکين اعتقاد دارد عصر کنونى (تمدن غربى) در حال گذار از تمدن حسى موجود به تمدن يا فرهنگى مذهبى ـ شهودى است. او آينده ى تاريخ وتمدن بعدى وعصر آينده را مذهبى واخلاقى پيش بينى مى کند ومگر نه اين که بر اساس بينش مذهبى وبويژه انديشه ى مهدويت در اديان واز جمله در تشيع حکومت مصلح، حکومتى مذهبى، اخلاقى ومعنوى است. سوروکين در حرکت وفرايند تاريخى به نيروهاى کيهانى خارج از تاريخ وتمدن اعتقاد دارد واو هم به حکمت بالغه ونقش الهى در تکامل تاريخ قائل است. او براى عصر حاضر تجديد حيات اخلاقى را از پيشرفت علمى وفنّ آورى ضرورى تر مى داند. وى وديگر انديشمندان هم رأيش مانند: دانيلفسکى، توين بى، شوبارت، برديايف، کروبر، شوايتزر وياسپرس رهايى از بحران بزرگ عصر حاضر را در بازتاب مذهب در زندگى روزانه ى مردم، نهادها وفرهنگ ها جستجو مى کنند وهمه ى آنان نسبت به آينده ى تاريخ تفسيرى خوش بينانه ارائه مى کنند ونجات بشر را نويد مى دهند ومعتقدند با تکيه وتأکيد بر مذهب واخلاق مى توان شکوفاترين عصر تاريخ بشر را جايگزين نمود. در بين انديشمندانى که در بخش قبل مورد بررسى قرار گرفتند، تنها فرانسيس فوکوياما است که ارزش هاى فعلى حاکم بر فرهنگ وتمدن غرب را مى ستايد وآن را متکامل ترين وآخرين ارزش هاى انسانى مى داند. او ليبرال دمکراسى غرب را نهايت تکامل بشرى ودر نتيجه پايان تاريخ مى داند. با اين حال او هم پايان تاريخ وپيروزى ليبرال دمکراسى غربى را همراه با خاموشى شور وشوق وسده هاى ملالت بار پيش بينى مى کند. زيرا به نظر او با پيروزى ليبرال دمکراسى همه ى ارزش ها جاى خود را به حساب گرى اقتصادى وراه حل هاى تکنيکى وارضاى توقعات مصرفى مى دهند ودر اين عصر ديگر از فلسفه وهنر خبرى نخواهد بود. هر چند که از ديدگاه فوکوياما ايده آليسم هگلى در حاکميت ليبرال دمکراسى تجلى خواهد نمود، با اين حال فوکوياما هم از مذهب غافل نمى ماند ودمکراسى غربى را چيزى جز مسيحيت دنيوى شده نمى داند. او مى خواهد با ايجاد ارتباط بين دمکراسى ومذهب بر ارزشى دمکراسى تأکيد کند. از ديدگاه فوکوياما دمکراسى ارزش خود را از مذهب گرفته است. به همين خاطر است که برخى از آرمان هاى دمکراسى از جمله برابرى تمامى انسان ها در مقابل قانون را در واقع تحقق آرمان مسيحيت ومساوى با برابرى همه ى مؤمنان در پيشگاه خدا مى داند. فوکوياما هم دغدغه ى به فراموشى سپرده شدن اهداف متعالى را دارد. زيرا معتقد است عصر جديد مبتنى بر ليبرال دمکراسى موجب شده انسان ها سخت در جستجوى رفاه شخصى باشند وتا آن جا پيش مى رود که عدم وجود اهداف متعالى را برابر با احتمال بروز جنگى خونين مى داند. اگر از ديدگاه او اين جنگ خونين بخاطر احياى ارزش ها واهداف متعالى باشد باز هم تأييدى بر بينش مهدويت است. ساموئل هانتينگتون از احتمال درگيرى وجنگ تمدن ها به ويژه تمدن اسلام وتمدن غرب سخن به ميان آورده است. اين پيش بينى هانتينگتون با نظريه ى مهدويت شيعه هماهنگى فراوان دارد. زيرا بر اساس اعتقاد شيعه در عصر ظهور، حضرت مهدى (عجل الله فرجه) به عنوان پرچم دار اسلام وجبهه ى حق وبخاطر برقرارى صلح، عدالت وحکومت الهى با دنياى کفر والحاد خواهد جنگيد. مى توان بر اساس نظريه ى برخورد تمدن ها قيام حضرت مهدى (عجل الله فرجه) را پيش بينى نمود. هانتينگتون از دشمنى هزار وچهارصد ساله ى اسلام وغرب سخن مى گويد ومعتقد است روابط ميان دو تمدن اسلامى وغربى آبستن بروز روى دادهاى خونين است. او به نقش دين به عنوان مهم ترين نيرويى که در جهان معاصر مردم را برمى انگيزد اذعان دارد واز باززايى اسلام به عنوان يکى از عوامل درگيرى آينده بين تمدن ها سخن مى گويد. هانتينگتون هم چنين به نوزايى دين در سراسر جهان اشاره مى کند ومهم ترين عامل نوزايى دين را مدرنيزاسيون اجتماعى، اقتصادى وفرهنگى عصر حاضر مى داند. به باور هانتينگتون، مدرنيته که زمانى احساس مى شد موجب نابودى دين خواهد شد، بدليل عدم توان ارضاى نيازهاى اخلاقى ومعنوى بشر، نه تنها دين را از بين نبرده است، بلکه خود بدليل همان ناتوانى عاملى در جهت تجديد حيات وظهور مجدد ارزش هاى دينى واخلاقى است. او نوزايى دينى در سراسر جهان را واکنشى در برابر سکولاريسم، نسبى گرايى اخلاقى ولذت جويى عصر حاضر مى داند. هانتينگتون مى گويد تجديد حيات مذهبى وبويژه اسلامى به معناى نفى مدرنيته نيست، بلکه به معناى انکار فرهنگ ملحدانه است ومعتقد است اسلام تنها تمدنى است که بناى غرب را تهديد مى کند ومى گويد مسلمانان نيروى مقابل خود را (غرب بى خدا) مى دانند ودليل اين تعبير مسلمين از غرب را کم رنگ شدن ارزش هاى اخلاقى ومذهبى آن سامان قلمداد مى کند. هانتينگتون بين غرب واسلام تعارضى حل نشدنى احساس مى کند وبه برترى اخلاقى مسلمانان بر غربيان اعتراف مى کند. در نهايت نسخه اى اين پزشک براى دنياى پرتعارض وتشنج فعلى مى پيچد که موجب رهايى از مرض جنگ ودشمنى شود وهمکارى رهبران سياسى، روحانى وفکرى تمدن هاى گوناگون را به همراه داشته باشد. او نمود صلح ومدنيت را در اين مفاهمه عملى مى داند.

بينش مهدويت که مبتنى بر ظهور منجى است، بينشى برخاسته از مذهب ومبتنى بر برداشت وحدت از هستى وتاريخ در مقابل فلسفه ى کثرت است. در مهدويت اعتقاد بر آن است که يک منجى ظهور خواهد کرد وبه اراده ى خدا به عنوان مصلح، دنيا را غرق در صلح، آشتى، معنويت، اخلاق، مذهب وعدالت خواهد نمود. بر اساس مسيحيت اين منجى حضرت عيسى (عليه السلام) است وبر اساس بينش شيعه، امام زمان حضرت مهدى (عجل الله فرجه) است که زنده وحاضر ليکن بنابر مصالحى در پس پرده ى غيبت است وهر زمان که خدا اراده کند ظهور خواهد نمود وبشر را نجات خواهد داد وحکومت جهانى را تأسيس خواهد نمود. در انديشه ى بسيارى از فيلسوفان تاريخ نوعى نگرش موعودگرايى ليکن به اشکال ديگر مشاهده مى گردد. آن ها نيز به اين که آينده ى تاريخ به سمت تکامل وکمال حرکت مى کند وبه سوى صلح، معنويت، حاکميت مذهب وارزش هاى اخلاقى ومتعالى در سير است اعتقاد دارند.