فرجام تاريخ در انديشه معاصر

بهروز رشيدى

- ۱ -


مقدمه

آينده ى تاريخ از ديدگاه هاى مذهبى وفلسفى مورد بحث وگفتگو قرار گرفته است. دين هاى بزرگ وفراگير آسمانى مانند يهوديت، مسيحيت واسلام هر کدام به نوعى رستگارى بشر را نويد داده اند وانجامى نکو براى تاريخ پيش بينى کرده اند. فيلوسفان بزرگ نيز هر کدام به گونه اى در مورد تاريخ وسير حرکت آن انديشه هاى فلسفى ارائه نموده اند. فلسفه ى تاريخ بحثى است که ريشه ى آن را حداقل در حدود بيستوپنج سده ى پيش بايد جستجو نمود.

هيپوکرات (1)، افلاطون (2)، (3)، ارسطو (4) سن اگوستين، (5)، (6)، فردریش فون شیلینگ (7)، امانوئل کانت (8) فيخته، (9)، جیامباتیستا ویکو (10)، هردر (11)، ویلهلم هگل (12)، کارل مارکس (13)، اسوالد اسپنگلر (14)، آرنولد توین بی (15)، ويل دورانت (16)، فرانسیس فوکویاما (17)، ساموئل هانتینگتون (18)، ویلیام سوروکین (19) کارل ياسپرس (20) و... هر کدام در موضوع فلسفه ى تاريخ انديشه داشته اند. از آن جا که موضوع اين مقاله (بررسى ديدگاه برخى فلاسفه ى تاريخ اخير غرب) است، از پرداختن به بحث اديان در اين زمينه خوددارى مى شود.

همان طور که گفته شد بحث فلسفه ى تاريخ به قديم الايام باز مى گردد. ليکن آن چه چهره ى نوينى به اين مبحث بخشيد شايد از بوسوئه شروع شود.

(بوسوئه)(21) در قرن هفدهم تحت تأثير يهود وآن چه نزد کليسا مقبول بود، تاريخ را عبارت از تحقق غايت ومشيت ربانى مى ديد. او معتقد بود خدا تقدير ومشيت قاهر خويش را از طريق وسايل واسباب اجرا کرده است، ليکن اين اسباب فقط نقاب هايى است که چهره ى واقعى مشيت را از ديدگان پنهان مى دارد. امّا آن چه در واقع يگانه عامل مؤثر است همان مشيت الهى است.

(جامباتيستا ويکو) معتقد بود که تاريخ در عين آن که مسخر مشيت الهى است،

اما باز از يک سلسله قانون داخلى خود هم پيروى مى کند که تخلف از آن امکان ندارد.

کتاب ويکو به نام (اصول علم جديد) بنيان فلسفه ى تاريخ جديد محسوب مى گردد. طبق ديدگاه وى هر قومى در مدارج سير خويش مى بايست از سه مرحله ى پياپى بگذرد:

ربانى، قهرمانى وانسانى.

اين سه مرحله به ترتيب با مراحل سه گانه ى زندگى انسان: کودکى، جوانى وکهولت مطابقت دارد.(22)

نزد (ولتر) که تاريخ را وراى سرگذشت فرمان روايان واحوال اقوام وطوايف تمام عالم مى ديد، ديگر نه قوم گزيده وجود داشت نه قوم برتر. تمام اقوام عالم از کلدانى وچينى، تا يونانى ويهود اجزاء يک (کل) واحد به شمار مى آمدند که انسانيت بود ومعنى وهدف تاريخ هم عبارت از پيشرفت وترقى انسانيت بود.

بدين گونه نزد ولتر تاريخ عبارت بود از سير انسان از ظلمت خرافات واوهام به روشنايى روزافزون خرد. امّا اين ترقى انسانيت آهسته وتدريجى است وولتر مانع عمده ى آن را جنگ وتعصب مى داند. وقتى ميليون ها نفر از مردم جهان را فرمان روايان وروحانيان، قربانى جاه طلبى هاى خويش کرده اند علاج اين بدبختى ها به اعتقاد وى رهايى خلق از بلاى تعصب وتسليم خواهد بود.

در باب نقش شخصيت در تاريخ، مبالغه ى (تامس کارلايل) فيلسوف ومورخ انگليسى منتهى به انديشه ى قهرمان، قهرمان پرستى وقهرمانى در تاريخ شد. (کارلايل) که شيفته ى رمانتيک آلمان بود، چون فلسفه ى فيخته را که به موجب آن جهان مخلوق (من) است در مورد تاريخ انسانى به کار بست واز آن اين نتيجه را بدست آورد که تاريخ فقط عبارت از احوال قهرمانان است.

به تعبير (کارلايل) آن چه عرصه ى گذشته را پر کرده است وجود کسانى است که در آن گذشته ها زيسته اند، نه قراردادها، کشمکش ها و... قهرمان واقعى را که تاريخ عبارت از داستان اوست کارلايل فرستاده اى مى دانست که از قلمرو اسرار نامحدود ـ مشيت الهى ـ به دنيا گسيل شده است وعامه ى مردم بايد از وى پيروى کنند. آن چه از گفته هاى کارلايل حاصل آمد، تعبير مبالغه آميزى از قهرمان پرستى، با نتايج نامطلوب آن بود.

(آرنولد توين بى) مورخ انگليسى معاصر نيز در بين عوامل مؤثر در سير تاريخ از نقش (افراد آفرينش گر) و(اقليت هاى آفرينش گر) صحبت مى کند.(23)

در دوران روشن گرى قرن هيجدهم، فکر ترقى، در حقيقت يگانه ايمان واميد اکثر حکيمان اروپا بود. با اين همه اين انديشه هيچ جا روشن تر وجالب تر از رساله ى (کندورسه)(24) مجال بيان نيافت. نزد کندورسه اين ترقى نتيجه ى کمال جويى وکمال پذيرى انسان بود که در قلمرو فرهنگ واخلاق نيز مثل قلمرو علم تحقق مى يافت. در اين رساله کندورسه با نوعى شوق وهيجان مکاشفه آميز، انديشه ى کمال پذيرى انسان را اعلام ودنبال مى کند. در نظر وى انسانيت شباهت به فردى دارد که بطور پياپى مراحل کودکى، بلوغ ومردى را پشت سر نهاده است واکنون به دوره ى کمال وپختگى رسيده است. طى اين مراحل نيز عبارتست از ترقى مستمر در امتداد خط مستقيم که به موازات پيشرفت در علم است.(25)

در انديشه ى (کانت) مسأله ى ترقى به اين وجه بيان مى شد که روى دادهاى تاريخ از طريق تأمين ترقى، آن چه را براى نوع انسان غايت محسوب مى شود، تحقق مى بخشد. بدين گونه مردم در حالى که صرفاً مقاصد فردى خود را دنبال مى کنند به تحقق اين غايت نيز کمک مى نمايند ومثل اين است که قانون طبيعت تمام اعمال آن ها را به خلاف خواست آن ها متوجه اين غايت منظم مى کند، چنان که گويى ـ مطابق تعبير مشهورى که هگل از اين انديشه ى کانت مى کند ـ عقل يک نوع (حيله) بکار مى بندد تا انسان را به مقتضاى خواست خويش هدايت کند. افراد انسانى وحتى اقوام وملت ها نادانسته در مسير نقشه اى که طبيعت دارد راه مى پويند واين نقشه که خود آنان از آن خبر ندارند خط سير آن ها را تعيين مى کند وتمام اعمال واطوار آن ها نيز جهت تحقق آن بکار مى آيد. اين غايت در نظر کانت بوسيله ى زندگى نوع بشر تحقق مى پذيرد وبدين نحو ترقى انسانيت در مسير کمال، از طريق نسل هاى پياپى ونامتناهى حاصل مى شود نه به وسيله فرد. از نظر کانت دو وديعه ى طبيعت يعنى عقل وآزادى انسان را در جهت کمال ترقى مى دهد. کانت اين اندازه خوش بينى دارد که يقين کند آن چه افراد جامعه را وادار به تسليم در مقابل قانون وحکومت قانونى داشته است، دولت ها را نيز سرانجام بدان راه مى کشاند. در واقع بار مخارج نظامى دولت ها که هر روز گران تر مى شود، دردها ومصيبت هايى که جنگ به بار مى آورد ولطمه هايى که به صنعت وبازرگانى مى زند، سرانجام ملت هاى جهان را وادار مى کند که اين حالت وحشى گرى وبى قانونى را که در روابط آن ها حکومت دارد وجنگ خوانده مى شود ترک کنند ودر سازمان واحدى که مثل يک اتحاديه باشد وحقوق همه را محفوظ مى دارد جمع آيند وشهروند جهان باشند، نه شهروند کشورها. اين (صلح پايدار) است. در نظر کانت اين صلح ابدى يک نقشه ى دل پذير ـ امّا خيالى ـ براى مدينه ى فاضله ى فيلسوفانه نيست، ضرورتى است که ناشى از طبيعت اشيا است وبدين گونه تاريخ نوع انسان در نظر او عبارتست از تحقق تدريج يک طرح پنهانى طبيعت که با ايجاد حکومت قانونى جهان هم روابط دولت ها را تحت ضابطه مى آورد وهم روابط افراد با دولت ها را.

قول کانت که تاريخ را عبارت از ترقى وتوسعه ى (آزادى) نزد فيلسوفان ايدئاليست بعد از کانت مى دانست، منشأ افکار تازه، به ويژه نزد هگل شد.(26)

درديدگاه هگل فلسفه ى تاريخ قسمتى از فلسفه ى روح است. از نظر او تاريخ داراى روح يا عقلى است که او را به سمت هدف راهنمايى مى کند. از ديدگاه او فيلسوف تاريخ به دنبال معنايى والاتر است وآن عبارت از حدس وگمان درباره ى مفهوم وهدف جريان هاى تاريخى است. او عامل پيش برنده ى تاريخ را به پيروى از (کانت) و(هردر) ملل يا اقوام گوناگون پنداشت.

تقدير هر ملت اين است که به نوبه ى خود به جريان تاريخ کمک وخدمت خاصى بنمايد. وقتى نوبت يک ملت فرا مى رسد ـ واين نوبت فقط يک بار اتفاق مى افتد ـ همه ى ملت هاى ديگر بايد راه را برايش باز کنند، زيرا در آن دوران به خصوص آن ملت است، نه ملت هاى ديگر که وسيله وابزار برگزيده ى دنياى روح است.(27)

فلسفه ى مارکس در زمينه ى تاريخ را مى توان به عنوان متن اصلاح شده ى فلسفه ى هگل تلقى نمود. هگل تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکى به سوى تحقق آزادى مجسم کرده است. مارکس نيز سير تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکى تلقى مى کرد که مقصد نهايى آن اجتماعى غير طبقاتى يا بدون طبقه (جامعه ى کمونيستى) است که يک اجتماع واقعاً آزاد خواهد بود. ليکن به نظر مارکس بازيگران اصلى در نمايشنامه ى تاريخ نه افراد يا ملت هاى، بلکه طبقه هاى اقتصادى هستند.

با مقدمه ى ذکر شده، نگارنده به بررسى موردى ديدگاه هاى تاريخي: اسوالد اشپنگلر، کارل ياسپرس، آرنولد توين بى، پيتريم سوروکين، فرانسيس فوکوياما وساموئل هانتينگتون مى پردازد.

اسوالد اشپنگلر

اسوالد اشپنگلر فيلسوف تاريخ آلمانى الاصل در بيستم ونهم مه 1880 ميلادى در بلاکن بورگ آلمان چشم به جهان گشود ودر هشتم مه 1936 ديده از جهان فرو بست. وى عملاً سه سال يعنى از 1911 تا 1914، وقت خود را صرف تهيه وتدوين اثر مهم وجاودانه ى خويش يعنى (انحطاط تمدن غرب):

(Spengler Oswald. TheDecline of the West ) کرد. نخستين متن اين اثر در سال 1914 به پايان رسيد، اما جنگ جهانى اول وعامل هاى بازدارنده ى ديگرى مانع چاپ وانتشار آن شد. در بهار 1917 به ويرايش وبازنگرى مجدد نسخه هاى اصلى خويش پرداخت وسرانجام در ژوئيه ى سال بعد آن را منتشر کرد. با وجود سبک سنگين نگارش وگمنامى نويسنده، اثر او با استقبال کم نظيرى مواجه شد ودر عرض چند سال بيش از نود هزار نسخه از آن به فروش رفت. وى در سن پنجاه وشش سالگى در اثر حمله ى قلبى زندگانى را بدرود گفت.

اشپنگلر تاريخ را هم چون موجود زنده اى فرض مى کند واز تاريخ تفسيرى ادوارى دارد. از نظر وى هر دوره ى تاريخى حدود هزار سال زندگى مى کند وبا مرگ محتوم خويش از بين مى رود ودوره ى بعدى جاى گزين آن مى شود. او هر دوره ى تاريخى را به دو مرحله ى (فرهنگ) و(تمدن) تقسيم مى کند.

اشپنگلر اعتقاد دارد که تمدن هاى بشرى همانند موجودات زنده زايش، بالش ومرگ دارند. در فلسفه ى او واژه هاى (فرهنگ) و(تمدن) اهميت خاصى دارد. او بر اساس نظريه ى ادوارى خود تفاوت دقيقى بين اين دو مفهوم قائل شده ومعانى جديدى براى آن ها ارائه داده است. از نظر وى فرهنگ مرحله ى زايش تمدن ومقدم بر آن است وتمدن مرحله ى مرگ فرهنگ ومؤخر بر آن است. تمدن مصنوعى ترين حالت ها ومرحله هايى است که انسان رشد يافته مى تواند به آن برسد. تمدن خاتمه است. مرگ بعد از زندگى وجمود بعد از انعطاف وگسترش است. اشپنگلر بر اساس همين بينش دست به پيش بينى آينده ى بشر مى زند وتمدن معاصر غرب را در سراشيبى انحطاط ومرگ مى بيند واعتقاد دارد بجاى آن تمدن جديدى از آسيا جايگزين مى شود. اشپنگلر مى گويد فرهنگ ها چون گل مى رويند ومى بالند، ليکن هدف متعالى ومشخصى ندارند. تاريخ جهان تصويرى از تکوين وتطور پايان ناپذير ساختارى اين فرهنگ ها است.

اشپنگلر بدليل انتقاد از تمدن غرب مغضوب ومورد حملات وانتقادات تند سياست پردازان وفيلسوفان دنياى متجدد باختر زمين قرار گرفت. ويژگى وحسن اشپنگلر وتفکر او در اين است که اسير وگرفتار ظواهر فريبنده وپر زرق وبرق تمدن غربى ولوازم آن نشد. او در بررسى خود درباره ى دمکراسى در جامعه هاى غربى مى نويسد:

(همان طور که در قرن نوزدهم تاج وعصاى سلطنتى را وسيله ظاهر سازى ونمايش ساختند، اينک (حقوق ملت) را در مقابل انبوه مردم سان مى دهند وهر قدر ظاهر اين نمايش با آداب وتشريفات بيشترى به عمل آيد، از حيث معنا تهى تر وناچيزتر مى شود... ولى اينک دوره انتقال قدرت فرا رسيده وهر چه آثار اين تحول ظاهرتر شود، به همان نسبت انتخابات پارلمانى ما بيشتر دچار فساد شده ومانند دوره انحطاط امور رُم در اينجا جز ظاهر سازى وتقلب چيزى نمى ماند. پول جريان انتخابات را اداره کرده وآن را به نفع پولداران خاتمه مى دهد وجريان انتخابت به صورت يک بازى ساختگى در خواهد آمد که تحت عنوان (اخذ تصميم ملت) به معرض نمايش عمومى گذارده مى شود. خلاصه پس از آن که دمکراسى به وسيله پول، عقل وشعور را از ميان برد، همان تيشه به ريشه خود دمکراسى خورده وآن را برخواهد انداخت..)..(28)

پيش بينى هاى اشپنگلر بسيار جالب است. او مى گويد: (مدارکى مانند قرارداد اجتماعى روسو وبيانيه حزب کمونيست (اشاره به طرز تفکر ونگرش دو بلوک) وسائل بسيار نيرومند مؤثرى هستند در دست مردان مقتدرى که در جريانات حزبى مقامهاى بلندى احراز کرده واز طريق تلفيق عقايد در توده ها تسخير شده وطريقه استفاده از آن اطلاع کافى دارند ولى دوره نفوذ وتاثير اين گونه عقايد در اذهان عامه بيشتر از دو قرنى که مختص سياستهاى حزبى است، ادامه نخواهد داشت وبا سپرى شدن اين دو قرن (هيجده ونوزده) عقايد مذکور از رونق خواهد افتاد. نه اين که مردم از روى دلايل منطقى منکر آن مى شوند، بلکه اصلاً حوصله مردم سررفته واز عقايد نظرى بيزار خواهند شد. همين بيزارى مدتها است روسو را از ميان برده وقريباً مارکس را هم از ميان خواهد برد. نه اين که مردم از اين نظريه يا آن نظريه دست بکشند، بلکه اصولاً هر گونه نظريه اى را دور خواهند انداخت. مفهوم عقايد نظرى زائل شده وآن نيک بينى احساساتى مخصوص قرن هيجدهم که تصور مى رفت امور مختلفه را به وسيله آراء وافکار مصلحانه مى توان سامان داد از اذهان خارج خواهد شد).(29)

در جاى ديگر مى نويسد: (... همان طور که اعتقاد به حقوق بشر روسو از سال 1848 تاثير خود را از دست داد، اعتقاد به مارکس هم از زمان جنگ جهانى اول رو به سستى نهاده است... عذاب وجدان وتشنگى روحى شديد ايجاد نشده که هدفش تاسيس دنياى جديدى است که انسان بتواند به جاى عقايد پر آب وتاب نظريات مشعشع، در پى اسرار ورموز گيتى برآيد وسرانجام مقاصد خود را در (دين نوبت ثانى) خواهد يافت).(30)

اشپنگلر کوشش کرده تطورات اجتماع وتحولات تاريخى ملل را تحت نظم واسلوب معينى در آورد. بطورى که بتوان مسير تاريخى هر فرهنگ وتمدنى به ويژه تمدن ملت هاى مغرب زمين را که اکنون در اوج عظمت است، با فرهنگ هاى ديگر که در ازمنه ى تاريخى ظاهر شده ودر گذشته اند مقايسه کرد وهم چنين بتوان تحولات بعدى آن را که در آينده روى خواهد داد پيش بينى کرد. اشپنگلر معتقد است که هر فرهنگى در زمانه ى معينى در سرزمينى محدود پديد مى آيد. ولى همين که فرهنگى تولد يافت از آن ساعت به بعد مانند موجود زنده اى چون گياهان يا جانوران نشو، نما، بلوغ وانحطاط دارد ودوره هايى مانند دوره ى طراوت کودکى، غرور جوانى وعظمت مردى ومردانگى را سپرى مى کند، سپس رو به انحطاط مى گذارد. در همين موقع است که پا به مرحله ى تمدن نهاده ومدنيت بزرگى که از ويژگى هاى آن تأسيس شهرهاى بسيار بزرگ است، به وجود آورده ودوران پيرى وفرسودگى خود را از ميان ديوارهاى سنگى وزندگانى شهرى مى گذراند. به عقيده ى اشپنگلر هنگامى که فرهنگى در سرزمينى طلوع کرد از همان ساعت تمام اقوام ونژادهايى که در وسعت معين ومحدودى وجود دارند تحت تأثير نيروى روحى بزرگى درآمده ودر هر رشته از مظاهر زندگى، فعاليت هاى شگرفى بين آن ها ظاهر گشته وتحولات شگفت انگيزى در کليه ى امور اجتماعى آن ها پديد مى آيد. شدت نيروى اين فرهنگ بطورى که از بررسى فرهنگ هاى باستانى استنباط مى شود تا هزار سال دوام داشته ودر ظرف اين مدت جامعه ى مذکور در جميع امور مادى ومعنوى رو به ترقى وتکامل سير مى کند.

در اواخر اين مدت با تأسيس شهرهاى بزرگ تغييرهاى مهمّى در زندگانى وروحيه ى جامعه ى مذکور دست مى دهد و(فرهنگ) به (تمدن) تبديل مى گردد. ولى توسعه ى عظيم تمدن با شروع انحطاط همراه است. از اين به بعد نيروى اوليه ى فرهنگ رو به زوال نهاده ودو سه قرن بيشتر طول نمى کشد که تمام قوه ى خلاّقه ى فرهنگى از ميان رفته وتمدنى بى روح باقى مى ماند که هر دم مستعد زوال واضمحلال است.

اشپنگلر کتاب خود را (انحطاط غرب) ناميده است. زيرا به عقيده ى وى ملت هاى مغرب زمين که فرهنگ مخصوص آن ها از اول قرن دهم ميلادى شروع گشته واز قرن نوزدهم وارد مرحله ى (تمدن) شده است، هم اکنون از بعضى جهات به اوج عظمت رسيده ودر بعضى از نقاط آن سرزمين آثار فرسودگى نمايان شده، وبه زودى در ساير نقاط (اروپا وامريکا) ودر جميع رشته هاى حياتى آنان دوره ى انحطاط شروع خواهد شد وملت هاى مغرب زمين هم با همه ى عظمت وجلالى که چشم جهانيان را خيره ساخته به دنبال روميان وچينيان خواهند رفت. اين فراز ونشيب وترقى وانحطاط بسته به تصادفات واتفاقات روزگار نبوده، بلکه از جمله ويژگى هاى ذاتى فرهنگ است. مسير طبيعى مقدرات فطرى هر فرهنگ همين بوده وتمام فرهنگ هايى که تا کنون در دنيا پديد آمده همه همين راه را پيموده وسرانجامشان همين بوده است. دوران نيرومندى وجنبش درونى هيچ يک از فرهنگ ها بيش از هزار سال نبوده وهر کدام از آن ها بدون استثنا پيش از انقراض وزوال خود تمدن بزرگى برپا کرده ولحظات آخر عمر خويش را در ميان شکوه وجلال ظاهرى ولى عارى از روح واحساسات نژادى به پايان رسانده اند.

اين سرنوشت مختص يک يا دو فرهنگ نبوده بلکه تمام فرهنگ هايى که در دنيا پديد آمده، همه همين راه ارتقا وانحطاط را به همين ترتيب پيموده وسرانجامشان يکسان بوده است. بنابراين نمى توان تمام اين تحولات يک نواخت را در اثر اتفاقات روزگار يا نتيجه ى تصادف کورکورانه ى حوادث دانست. بلکه بايد اين مسير قوس مانند را از مختصات ذاتى يا مقدورات فطرى روح (فرهنگ) شمرد. اشپنگلر جريان اين تحولات را (سرنوشت فرهنگ) مى نامد. وى (سرنوشت) را متضاد با (معلوليت) دانسته، به اين معنى که حوادث وتحولات تاريخى (بلکه جريان زندگانى هر موجود زنده اى) را مسير مخصوصى است که در ذات وفطرت آن وجود (خواه وجود فرد يا وجود عالى فرهنگ) سرشته است ونبايد براى وقوع آن حوادث دنبال علت ومعلول گشت.(31)

از نقاط قوت پيش بينى اشپنگلر اين است که زمانى که او کتابش را مى نوشته است، اسمى از هيتلر وساير ديکتاتورهاى اروپايى شنيده نشده بود. ولى اشپنگلر در اين کتاب پيش بينى مى کند که اوضاع اروپا رو به ديکتاتورى مى رود، ومصداق يافتن همين پيش گويى بيشتر باعث شهرت واهميت وى شده است. چنان که در آمريکا کتاب (انحطاط غرب) را بارها تجديد چاپ نمودند.

کارل ياسپرس

کارل ياسپرس در 23 فوريه ى 1883 ميلادى در الدنبرگ (Oldenburg ) آلمان متولد شد. در سال 1901 به دانشگاه هايدلبرگ (Haidelberg ) رفت او سرانجام به دانشگاه گوتينگن راه يافت. پس از سه ترم تحصيل در رشته ى حقوق به تحصيل پزشکى پرداخت. ياسپرس پس از تحصيلات به فلسفه روى آورد ودر سال 1922 کرسى فلسفه را در دانشگاه هايدلبرگ برعهده گرفت. او پس از تاليف آثار متعددى در سال 1949 کتاب منشأ وغايت تاريخ را نوشت. سرانجام ياسپرس در 26 فوريه 1969 در هشتاد وشش سالگى بر اثر حمله ى قلبى در شهر بازل سوييس درگذشت.(ر. ک: رشيدى، بهروز، غايت تاريخ از ديدگاه کارل ياسپرس وآيزايا برلين، على ابن ابيطالب، تهران، 1378 ش).

کارل ياسپرس در سال 1949 ميلادى کتاب (آغاز وانجام تاريخ)(32) خود را نگاشت ودر اين کتاب طرح تاريخى اش را ارائه نمود. وبه جستجوى وحدت تاريخ پرداخت. او با وجود خاستگاه مسيحى اش، نه مسيحى است ونه خدا ناشناس بلکه او تعقل را عنصر ناگزير باور فلسفى مى داند. ياسپرس در آثار نخستين خود بر اين بود که بين فلسفه ودين نبرد دايمى جريان دارد وپيوسته هر يک عليه ديگرى در مبارزه است، ليکن در آخرين آثار او گرايش به دين وسير ايمان به سوى الوهيت آشکارا نمايان است، ودر آن آثار، ارزش تورات واناجيل را ستوده است، امّا معتقد است که يهوديت ومسيحيت به خطا خود را واجد حقيقت مطلق دانسته اند. چرا که او معتقد است حقيقت مطلق را يک جا نزد هيچ کس نمى توان يافت. ياسپرس به گونه اى ژرف تحت تأثير کى يرکه گارد، نيچه وکانت بود. از ديدگاه ياسپرس پر ارج ترين تحولات تاريخى تحولات معنوى وروحى بشر است که از طريق فيلسوفان بزرگ به وقوع پيوسته است. معناى تاريخ از نظر ياسپرس سفر کردن انسان به ديار کمال ودستيابى به عالى ترين امکان بشرى يعنى (وحدت بشريت) است. او مى گويد: (... هرگز نمى توان هدف نهايى تاريخ را صريحاً مشخص ساخت، اما اين يک هدف تاريخ را مى توان هدفى مشخص دانست وآن شرطى است که بايد انجام داد تا عالى ترين امکان بشرى براى انسان فراهم آيد، وآن وحدت بشريت است).(33)

بدين سان ياسپرس به تاريخ آينده ى بشر خوش بين واميدوار است. او معناى تاريخ وهدف وغايت آن را در پيشرفت مادى وفنى انسان نمى داند، بلکه چيزى فراتر از آن را مورد نظر دارد وآن تجلى هستى الوهيت است وشرط آن را ارتباط وتفاهم انسان ها با هم مى داند. ياسپرس غايت تاريخ را در وحدت بشريت جستجو مى کند. او آينده اى را در تاريخ تعقيب مى کند که مبتنى بر وحدتى ناشى از مهر ومحبت انسان ها به هم ديگر باشد. وحدتى که نه تنها از راه زور وقدرت تحميل نشده باشد، بلکه ناشى از فضايى محبت آميز ومفاهمه بشرى باشد. وى با اشاره به اين که انسان، دوست دار قدرت، تعدى ومنفعت طلبى است ودر اين راه آماده است همه چيز را فدا کند وشوق نيرومند او در جهت ارضاى هوا وهوس وشهوات ورابطه هاى انسانى مبتنى بر بى عدالتى وناروايى است، اين سؤال هميشگى را مطرح مى کند که آيا بر جهان خدا فرمان روايى مى کند يا ابليس؟ در پاسخ مى گويد: به فرجام ابليس تسليم خدا مى گردد.

به عقيده ى ياسپرس وحدت بشريت وتاريخ از طريق فلسفه وفلسفيون، فلسفه اى که امکان ارتباط وتفاهم همگانى را فراهم آورد، عملى خواهد گشت. به اعتقاد او بشر از منشأ واحد برخاسته وسرانجام در کشور ابدى ارواح وحدت حقيقى خود را که در ميانه راه آن را از دست داده است باز خواهد يافت.

از ديد ياسپرس وضع تاريخى تازه اى که در آن قرار داريم (که نخستين وضعى است که در سرنوشت آدمى تأثير قطعى دارد) عبارت از وحدت واقعى بشريت در زمين است. او مى نويسد: (تاريخ جهان به معنى تاريخ يگانه اى که همه جهان را دربر مى گيرد آغاز شده است، چنين مى نمايد که تاريخ تا امروز کوششهاى پراکنده بود، مستقل از يکديگر وبه عبارت ديگر، منابع متعدد وگوناگون امکانهاى بشرى بود. امروز تاريخ جهان در برابر چشم ماست، وبدين سان دگرگونى کاملى در تاريخ روى داده است. همه جهان به هم بسته است وتمام کره زمين به صورت واحدى درآمده است... همه مسائل انسانى، مسائل جهانى ووضع، وضع تمام بشريت است).(34)

به نظر ياسپرس دوره ى بعدى دوره ى وحدت همه ى انسان هاى روى زمين است وسبب اين وحدت امکان رفت وآمد ارتباط با همه ى نقاط جهان است واين امکان حاصل شده است.

به نظر وى، فن (تکنيک) به وسايل نقل وانتقال وارتباط آدميان سرعت فوق العاده بخشيده است وتمام کره ى زمين را به صورتى واحد درآورده است. بدين سان تاريخ انسانيت يگانه، آغاز گرديده است وتمام انسانيت در سرنوشت واحدى مشترک شده است. ياسپرس چنين استنباط مى کند که وحدت سياسى جهان دير يا زود امکان پذير خواهد بود، به اعتقاد وى دو عامل جهان را به سوى چنين وحدتى سوق مى دهند: تمايل به قدرت وحکومت که هدف کم وبيش آگاهانه اش تشکيل بزرگ ترين امپراطورى جهان است، واز سوى ديگر تمايل به صلح وآرامش در چارچوب نظامى جهانى. ياسپرس مى گويد: امروز عملاً تاريخ قاره ها جاى تاريخ محلى را گرفته است. به نظر او اين وحدت سياسى از دو طريق ممکن است:

1 ـ امپراطورى جهاني: اين امپراطورى مبتنى به زور وبرنامه ريزى عمومى وايجاد ترس ووحشت است وجهان بينى واحدى را به صورت ساده واز راه تبليغات به همه تزريق مى کند وهمه را مجبور به رعايت برنامه اى مى کند که دولت بر ايشان ريخته است.

2 ـ نظام جهاني: به عقيده ياسپرس اين نظام احتمالى بى زور، مبتنى بر گفت وشنود وتصميم مشترک است. در چنين نظامى مردمان همه با هم به تصميم هايى که توسط اکثريت گرفته مى شود تسليم مى شوند وحقوق مشترک همه را ـ که شامل حمايت از حقوق اقليت هم هست ودر حال حرکت واصلاح هميشگى خود، يگانه نظام انسانيت است ـ تضمين کرده اند. با برقرارى نظام جهانى واز ميان رفتن حاکميت مطلق، مفهوم دولت نيز جاى خود را به مفهوم انسانيت مى دهد. در اين نظام اتحاديه اى از دولت ها پديد مى آيد که در حدى که از راه قانون معين مى شود خود مختارى خويش را نگاه دارند ودر حال بحث ومذاکره ى هميشگى، اتحاد خود را روز به روز استوارتر سازند.

به عقيده ى ياسپرس در اين نظام چون تهديد بيرونى وجود ندارد، سياست خارجى هم بى موضوع خواهد شد ولزوم دفاع در برابر حمله ى بيگانه از ميان مى رود، تمام حاصل توليد، صرف زندگى مردمان خواهد شد، بجاى آن که براى جنگ وويرانى به کار رود. نظام آينده نمى تواند، هم چون نظامى تمام وکامل، يک باره پديدار شود، بلکه به صورت مراحل متعدد آزادى انسان به تدريج وگام به گام پيش خواهد رفت.

به اعتقاد وى، نظام جهانى تنها در صورتى تحقق مى يابد که تساهل حکم فرما باشد. عدم تساهل نتيجه اى جز زور ونفى وغلبه ندارد. ولى تساهل به معنى بى اعتنايى نيست، بى اعتنايى ضعيف ترين شکل تساهل است وناشى از غرور کسانى است که گمان مى برند حقيقت نهايى را در چنگ دارند. انسان متساهل آماده است هر سخنى را بشنود وبسنجد، بر نارسايى خود آگاه است ومى خواهد نارسايى خود را با نارسايى ديگران ربط دهد، بى آن که تصورها وانديشه هاى ايمانى را به صورتى يگانه که براى همه تکليف آور باشد، درآورد.

ياسپرس هدف از وحدت جهان را: تمدن، اکتساب سجاياى انسانى، آزادى وآگاهى بر آزادى، انسان والا وآفرينش معنوى وپديد آوردن فرهنگ، تجلى هستى در آدمى وآگاه شدن بر هستى، يعنى تجلى الوهيت مى داند.(35)

ياسپرس مى نويسد: (وحدت انسانيت مرز تاريخ است، يعنى اگر انسانيت به وحدت برسد، تاريخ به پايان مى رسد، تاريخ حرکتى است تحت رهبرى وحدت با تصور وانديشه ى وحدت). (... وحدت آن نقطه دور ودسترس ناپذيرى است که به آن نظر داريم، هم مبدأ است وهم غايت، وحدت علوى وماوراى تجربه است..).(36) تاريخ از يک سو صورت پذيرفتن وحدت ودر جستجوى مشتاقانه وحدت است، واز سوى ديگر شکستن وويران کردن وحدت است. بدين سان، ژرف ترين وحدت به صورت مذهبى نامرئى در مى آيد، در کشور ارواحى که به هم مى رسند وبه هم تعلق دارند، در کشور پنهانى تجلى هستى ارواح. آن چه تاريخى است حرکت است. حرکتى دايم ميان مبدأ وغايت، که هرگز به مقصد نمى رسد، يا هميشه آن مى ماند که بايد باشد.

ب بررسى انديشه ى ياسپرس نقطه ى مشترکى در طرز تفکر (ياسپرس) و(ماکس وبر) مشاهده مى گردد وآن تلقى مهم هر دو از نقش وتأثير عامل فرهنگى در تحولات تاريخى است. اين طرز تلقى از تاريخ نقطه مقابل تفکر مارکس است، چرا که دقيقاً بر خلاف تصور ياسپرس آن چه براى مارکس به عنوان مهم ترين علت تحولات تاريخى اهميت دارد، عامل اقتصادى ومالکيت ابزار توليد است. تفاوت ياسپرس با هگل ومارکس در آن است که هگل تاريخ را اسير اراده ى هشيار مى داند ومارکس آن را تابع شناخت کامل مى خواند وسير تحولات تاريخى را در همه ى جامعه هاى تابع مراحل قطعى واجتناب ناپذير که آخرين آن، مرحله ى جامعه ى بى طبقه ى کمونيستى وپايان تاريخ است، ليکن ياسپرس افق آينده ى تاريخ را در بى کرانه اى دور مى بيند که هر چند هم چنان که آغازى دارد، پايانى هم دارد، اما اين پايان آن چنان دور است که نه قابل دست يافتن است ونه قابل پيش بينى، آينده ى انسانيت را در ميان امکان هاى تاريخى به خود تاريخ واگذار مى کند. مضافاً بر خلاف مارکس وهگل ياسپرس انسان وبشر را اسير اراده وارّابه ى تاريخ نمى داند، بلکه از نظر او انسان سازنده ى تاريخ است. در مورد انديشه ى پيشرفت وتکامل تاريخ ياسپرس با انديشمندانى مانند کانت، هردر، هگل ومارکس اشتراک نظر دارد. (کانت) مى گويد: (تاريخ هنگامى مفهوم خواهد داشت که به صورت پيشرفتى مداوم، هر چند شايد نه سر راست، به سوى وضع بهتر باشد. به هر حال اين امکان وجود دارد که در زمينه تاريخ، طبيعت يا پروردگار (کانت اين دو کلمه را به يک مفهوم به کار مى برد) از يک برنامه طويل المدت پيروى کند که اثر نهايى آن مستفيض نمودن نوع بشر بطور کلى باشد).(37)

(هردر) هم سعى مى کند در تاريخ يک هدف يا مقصود کلى پيدا کند، مى گويد: (هدف تاريخ نيل به درجه ى انسانيت است، يعنى دستيابى به وضعى که بشر به واقعى ترين مفهوم انسان است). (هگل) هم تاريخ را روند پيشرفت مى داند; پيشرفت به سوى تحقق آزادى. (مارکس) سير تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکى تلقى مى کرد که مقصد نهايى آن اجتماع غير طبقاتى يا بدون طبقه ى کمونيستى است که از نظر او يک اجتماع واقعاً آزاد خواهد بود. بدين سان از نظر مارکس هم سير تاريخ حرکتى به سوى آزادى است، هر چند که مفهوم آزادى نزد آنان متفاوت است. ياسپرس با همه ى فيلسوفان فوق در انديشه ى پيشرفت تاريخى وبه ويژه پيشرفت به سوى انسانيت وآزادى اشتراک عقيده دارد. وى همه ى جهت هاى اصلى روند تاريخ کنونى وآينده را به سوى هدفى واحد در حرکت مى داند وآن هدف، تحقق آزادى است. او آزادى را در نيل به حقيقت ورسيدن به بينش ودانايى مى داند.

از ديدگاه ياسپرس بشر از خلقت واحد برخاسته است، ليکن در ميانه ى تاريخ بين اين واحد جدايى افتاده است وچون از منشأ واحد بوده، هميشه ميل وکشش به سوى تحقق مجدد وحدت دارد. اما اين وحدت فقط به صورت صورى وظاهرى عملى است. جدايى که پس از وحدت آغازين پديدار شده، ادامه دارد تا در انجام به وحدت برسد وانجام پايان تاريخ است.