كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۸ -


زبان حال ام البنين مادر قمر بنى هاشم (عليهما السلام)

قصيده

چشمه خور در فلك چارمين   سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا   برده دل از عيسى گردون نشين
دامنش از لخت جگر، لاله زار   خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چو مرغ هزار   داده ز كف چادر جوان گزين (249)
اربعه مثل نسور الربى   سدره نشين از غمشان آتشين (250)
كعبه توحيد از آن چار تن   يافت ز هر ناحيه ركنى ركين (251)
قائمه عرش از ايشان به پاى   قاعده عدل به آنان متين
نغمه داوودى بانوى دهر   كرده بسى آب، دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر   مويه كنان موى كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود   بود در آن حلقه ماتم، نگين
اشك فشان، سوخته جان، همچو شمع   با غم آن شاهد زيبا، قرين
ناله فرياد جهانسوز او   لرزه در افكند به عرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو   در چمن ناز، بسى نازنين
غره غراى تو ((الله نور))   نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سر قدم   غيب مصون در خم او چين چين
همت والاى تو بيرون ز وهم   خلوت ((ادناى)) تو در صدر زين
رفتى و از گلشن ياسين برفت   نوگلى از شاخ گل ياسمين
رفتى و رفت از افق معدلت   يك فلكى مهر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چو آسيب ديد   ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست   از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چو بال و پر آن شاهباز   سوخت ز غم شهپر روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال   داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت   سر ((انا الله)) به خون شد دفين
تيره كمان خانه بيداد زد   ديده حق بين تو را از كمين
عقل زرين تاب تصور نداشت   آنچه تو ديدى ز عمود وزين
عاقبت از مشرق زين شد نگون   مهر جهان تاب، به روى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد   ميوه من طعمه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان، سياه   روز من امروز چو روز پسين؟
چار جوان بود مرا دلفروز   و اليوم اصبحت و لا من بنين (252)
لا خير فى الحيوه من بعدهم   كلهم امسى صريعا طعين (253)
خون بشو اى كه جگر گوشگان   قد و صلوا الموت بقطع الوتين (254)
نام جوان مادر گيتى مبر   تذكرينى بليوث العرين (255)
من كه دگر نيست جوانى مرا   لا تدعونى ويك ام البنين (256)
مفتقر از ناله بانوى دهر   عالميان تا به قيامت غمين

در مدح و رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

اى طلعت زيباى تو، عكس جمال لم يزل   وى غره غراى تو، آيينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو، مصباح راه سالكان   وى لعل گوهر زاى تو، مفتاح اهل عقد و حل
اى غيب مكنون را حجاب، زان گيسوى پر پيچ و تاب   وى سر مخزون را كنار، زان خط و خالى از خلل
پيش قد دلجوى تو، طوبى گياه جوى تو   اى نخله طور يقين، وى دوحه (257) علم و عمل
روح روان عالمى، جان نبى خاتمى   طاووس آل هاشمى، ناموس حق عزوجل (258)
در صولت و دل حيدرى، زانرو على اكبرى   در صف هيجا صفدرى، درگاه جنگ اعظم بطل (259)
در خَلق و خُلق و قيل، ختم نبوت را مثيل (260)   اى مبداء بى مثل و بى مانند را نعم المثل
اى تشنه بحر وصال، سرچشمه فيض و كمال   سرشار عشق لا يزال، سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت، افكنده در تاب و تبت   تو خشك لب، ز آب و لبت عين زلال بى زَلَل
كردى چو با تيغ دو سر، در عرصه ميدان گذر   بر شد ز دشمن الحذر، وز دوست بانگ العجل
دست قضا شد كارگر، در كارفرماى قدر   حتى اذا انشق القمر، لما تجلى و اكتمل (261)
عنقاء قاف قرب حق، افتاد از هفتم طبق   در لجه خون شفق، ((نجم هوى، بدر افل)) (262)
يعقوب كنعان محن، قمرى صفت شد در سخن   كاى يوسف گل پيرهن، اى طعمه گرگ اجل
اى لاله باغ اميد، از داغ تو سروم خميد   شد ديده حق بين سفيد، ((والراءس شيبا اشتعل)) (263)
اى شاه اقليم صفا، سرباز ميدان وفا   بادا ((على الدنيا العفا)) (264) بعد از تو اى مير اجل
اى سرو آزاد پدر، اى شاخ شمشاد پدر   ناكام و ناشاد پدر، اى نونهال بى بدل
گفتم ببينم شاديت، عيش شب داماديت   روز مبارك باديت، ((خاب الرجاء و الامل)) (265)
زينب شده مفتون تو، آغشته اندر خون تو   ليلى ز غم مجنون تو، سرگشته سهل و جبل (266)

ايضا در رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

از شاهزاده اكبر، اى باد نوبهارى   گويا پيام دارى
كز بوى مشك و عنبر، هر خطه شد تتارى (267)   هر عرصه لاله زارى
زان طره پر از خون، تارى به همره توست   آرى به همره توست
ليلى ببين چو مجنون، دارد فغان و زارى   هر تار او هزارى
شاخ صنوبر او، از خاك و خون دميده   سر بر فلك كشيده
كز روى نى سر او، دارد ز خون نگارى   از زخمهاى كارى
سرو قدش لب آب، چون نخل طور سوزان   چون آتش فروزان
هرگز مباد شاداب، سروى ز جويبارى   در هيچ روزگارى
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد   در خون شناور آمد
ياقوت روح پرور، از دُرّ آبدارى   سر زد ز هر كنارى
آن ماهرو كه پروين، پروانه رخش بود   در خاك و خون بيالود
آئينه جهان بين، گويى گزيده آرى   آئين خاكسارى
از لعل نامى او، يا رشك چشمه نوش   خاموش باش، خاموش
چون خشك كامى او، زد يك جهان شرارى   در هر سخن گذارى
نوباوه نبوت، از تشنگى چنان سوخت   كز سوز او جهان سوخت
در گلشن فتوت، افتاد گلعذارى   از باد شعله بارى
مرغ خبر برآمد، از لاله زار رويش   از شاخسار مويش
كز بانوان برآمد، فرياد بى قرارى   آشوب سوگوارى
در لاله زار عصمت، داغش به جان شرر زد   كآتش به خشك و تر زد
وز جويبار رحمت، موج سرشك، جارى   چون سيل كوهسارى
ليلى به ماتم او، خاك سيه به سر كرد   هر دم پسر پسر كرد
چون قمرى از غم او، عمرى به سوگوارى   نالان، چو مرغ زارى
كى نونهال اميد، از بيخ و بن فتادى   در عين نامرادى
گردون بسى بگرديد، تا شد چو شام تارى   صبح اميدوارى
نخلى كه پروريدم، يك عمر با دو صد ناز   بودم به او سرافراز
آخر بريده ديدم، ناورده هيچ بارى   جز زهر ناگوارى
اى حسرت تو در دل، داغ درون مادر   اى غرقه خون مادر
با غُصه تو مشكل، يك روز، پايدارى   يا صبر و بردبارى
اى سرو قدّ آزاد، بنگر اسيرى من   يا دست گيرى من
گردون نمى دهد ياد، خاتون داغدارى   در زير بند خوارى
اى يوسف عزيزم، گرگ اجل چه ها كرد؟   از من و تو جدا كرد
خوناب ديده ريزم، چون ابر نوبهارى   تا وقت جان سپارى
اى رشك چشمه نور، روز سياه ما بين   حال تباه ما بين
يك دسته زار و رنجور، سرگرد هر ديارى   بى آشنا و يارى
گر مى روم به خوارى، امروز از بر تو   زين پس من و سر تو
ليكن تو شهسوارى، من از پيت به زارى   سرگشته چون غبارى
اى شاهباز حشمت، شد نيزه آشيانت   جانها فداى جانت
وز بعد مهد عصمت، ما را شتر سوارى   بى محمل و عمارى (268)

نوحه در رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سرت رفت   نوجوان اكبر رفت
خشك لب با دل تفتيده و چشم تر رفت   روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبى ز آتش بيداد بسوخت   سرو آزاد بسوخت
چمن ((فاستقم)) از باد فنا يكسر رفت   نه كه برگ و بر رفت
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد   شاخ طوبى افتاد
دود آه دل شه، تا فلك اخضر رفت   وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حُسن غروب   آه از آن طلعت خوب
تيره شد روى دو گيتى چو مه انور رفت   نخل شكّر بر رفت
درّه التاج نبوت چو عقيق گلگون   شده غلطان در خون
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت   از دم خنجر رفت
شاه را ناله شهزاده چو آمد در گوش   شد در افغان و خروش
پير كنعان به سر پور روان پرور رفت   جانش از پيكر رفت
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك   كز سَمَك تا به سِماك
ناله ((وا ولدا)) (269) زان سه گردون فر رفت   تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست   چون به خونش نگريست
گفت ما را به جگر آنچه تو را بر سر رفت   بلكه افزون تر رفت
اى گل گلشن توحيد و نهال اميد   به تو آخر چه رسيد؟
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت   نو نهال تر رفت
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح   كه شدى تشنه ذبيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت   كه بر آن حنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد   غم تو پيرم كرد
تو برفتى و به يكباره دل و دلبر رفت   جان و جان پرور رفت
بى فروغ رخت اى شمع جهان افروزم   تيره چون شب، روزم
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت   تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد   رفت اقبال به باد
وه چه زود از نظرم آن ((حسن المنظر)) رفت   آن بلند اختر رفت
اى جوان، مرگ من و حسرت دامادى تو   غم ناشادى تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت   نامراد اكبر رفت
واى بر حال دل غمزده ليلى باد   كه نديدت داماد
خبرت هست چه ها بر سر اين مادر رفت   بى پسر، آخر رفت
سر به صحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون   با دلى غرقه به خون
تا به شام غم ازين دشت بلا يكسر رفت   بى سر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد   جز جفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه به يك صرصر رفت   يك جهان اكبر رفت

ايضا نوحه مرثيه حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

چون شد به ميدان جلوه گر شهزاده اكبر   پور پيمبر
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر   الله اكبر
حُسن ازل از غره اش نيكو نمايان   چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر   مكنون و مضمر(270)
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت   شمع طريقت
موى سياهش پرده دار ذات انور   در حُسن منظر
شمع قدش در سرفرازى گيتى افروز   ليكن جهان سوز
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر   يا آه مضطر
آئينه پيغمبرى اندر شمائل   رب الفضائل (271)
در صولت و در صفدرى مانند حيدر   آن شير داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت   بهر شهادت
زد در فضاى جان، هماى همتش پر   تا بزم دلبر
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى   هر مرد كارى
شمشير تيزش مى ربودى، از سران سر   چون باد صرصر
از رعد و برق تيغ آن ابر بلا بار   روى جهان تار
چندان كه شد هوش از سر خصم بد اختر   گوش فلك كر
درياى تيغش موج زنان تا اوج گردون   چون قلزم خون
وز بحر احمر خون روان تا بحر اخضر   يا بلكه برتر
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد (272)   برخورد بلرزيد
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر   مير غضنفر
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس   گاه تنفس
وز كام خشكش چشمه چشم فلك تر   تا روز محشر
سرچشمه آب زلال زندگانى   در نوجوانى
نوشيد آب از چشمه سار تيغ و خنجر   آن خضر رهبر
تيغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد   شق القمر شد
وز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور   در خون شناور
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد   عزم پسر كرد
گرگ اجل را ديد با يوسف برادر   بى يار و ياور
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى   در زندگانى
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر   اى روح پرور
اى نونهال گلشن طاها و ياسين   اى شاخ نسرين
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر   برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد   ناكام و ناشاد
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر   بى برگ و بى بر
آن طره مشكين چرا در خون خضاب است   در پيچ و تاب است
و آن غره غرا چرا گشته مغبّر   با خاك، همسر (273)
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين   برخيز و بنشين
كن جستجويى از پدر وز حال مادر   اى نيك محضر
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور   تا نفخه صور
روز مبارك باديت پر شور و پر شر   وز شب سيه تر
آخر كفن شد خلعت دامادى تو   غم، شادى تو
ز اول تو را از خون حنا آمد مقرر   در خاك بستر
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم   تا دل بريدم
از نوجوانى در لطافت روح پيكر   وز جان نكوتر
بخت سيه، رخت عزا ما را به بر كرد   خون در جگر كرد
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر   بخت نگون سر
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت   ملك جهان رفت
لشكر نخواهد كس، پس از سالار لشكر   در هيچ كشور
چون رايت فتح و ظفر آمد نگون سار   شد كار شه، زار
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر   بى شه مظفر
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم   روح تو خرم
ما را دچار آتش بيداد بنگر   چون پور آزر (274)
ز هر فراقت در مذاقم كارگر شد   عمرم به سر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر   از آب كوثر
تنها نه كلك مفتقر آتش فشان است   آتش به جان است
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر   سر لوح دفتر

زبان حال ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) در مصيبت حضرت على اكبر (عليه السلام)

نوحه

شاه دين را بُود شور محشر   بر سر نعش شهزاده اكبر
اى شكيب دل، آرام جانم   اى روان تن ناتوانم
اى جگر گوشه مهربانم   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
تو هماى حقيقت نشانى   شاهباز بلند آشيانى
از چه در خاك و در خون تپانى   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
چهره ات يك فلك آفتاب است   طره ات يك جهان مشك ناب است
اى دريغا كه در خون خضاب است   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
اى پر از زخم كين چه حال است   اين حقيقت بُود يا خيال است
يك تن و اين جراحت محال است   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
حيف از آن طلعت ماه رخسار   حيف از آن قامت سرو رفتار
حيف از آن منطق شهد گفتار   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
حيف از آن قد با اعتدالت   حيف از آن شاخ طوبى مثالت
دست كين تيشه زد بر نهالت   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
حيف از آن مشك سا سنبل تر   حيف از آن جعد و موى معنبر (275)
دل ز داغت چو عودى به مجمر   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
حيف از آن روى موى نبوت   حيف از آن زور و بازو و قوت
داد از اين قوم دور از مروت   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
لعل خشك تو، اى لؤ لؤ تر   قوت جان ياقوت احمر
گر چه مرجان ما را زد آذر   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
اى عقيق لبت كهربايى   كى شود غنچه لب گشايى
عندليبانه گويى نوايى   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
بود اميدم اى نازنينم   بزم داماديت را بچينم
حجله شاديت را ببينم   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
اى دريغا ز ناكامى تو   جان فداى خوش اندامى تو
و آن قد و قامت نامى تو   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
حيف از آن لاله ارغوانى   شد خزان در بهار جوانى
خاك غم بر سر زندگانى   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
واى بر حال ليلاى مجنون   كه بيند تو را غرقه در خون
با دل زار او چون كنم چون؟   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
روى در دشت و هامون گذارد   يا سر نعش تو جان سپارد
طاقت اين مصيبت ندارد   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
آه اگر عمه مستمندت   بيند اين زخم بى چون و چندت
تا قيامت بود دردمندت   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم
خواهرت روز و شب مى گدازد   يا بسوزد ز غم يا بسازد
كو برادر كه او را نوازد   اى على اكبر نوجوانم
اى به خون غرقه، روح و روانم

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

بود هر گلى را بهار و خزانى   خزان گل من، بهار جوانى
بود شاخ گل، سبز در هر بهارى   گل من ز خون بدن ارغوانى
نه يك گل ز من رفته، يك بوستان گل   نه يك نوجوان، يك جهان نوجوانى
جوانا توانايى من تو بودى   بماندم من و پيرى و ناتوانى
تو را نخل شكر برى پروريدم   نپنداشتم زهر غم مى چشانى
به گرد تو پروانه وش مى دويدم   تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
تو چون شاخ مرجان، ز ياقوت خونى   من از اشك خونين، عقيق يمانى
به ميقات ديدارت احرام بستم   كه جانى كنم تازه، زان يار جانى
سروش غمت گفت، در گوش هوشت   كه اى آرزومند من ((لن ترانى)) (276)
ز سر پنجه دشمن ديو سيرت   نمى يابى از اهرمن هم نشانى
جوانا نهالى نشاندم به اميد   كه در سايه او كنم زندگانى
دريغا كه از گردش چرخ گردون   سر او كند بر سرم سايبانى
جوانا به همت، تو عنقاى قافى   به رفعت، هماى بلند آشيانى
تويى يكه تمثال عقل نخستين   تويى ثانى اثنين سبع المثانى (277)
نزيبد سرت را سر نيزه بودن   مگر جان من شمع اين كاروانى
جوانا فروغ تو از مشرق نى   بود رشك مهر و مه آسمانى
ولى روز ما را سيه كرده چندان   كه مردن به از عشرت جاودانى
فداى سر نازنين تو گردم   كه از نازنينان كند ديده بانى
نظر بستى از عمر و از ما نسبتى   كنى سرپرستى ز ما تا توانى
پس از اين من و داغ آن لاله رو   كه يك صورت است و جهانى معانى
پس از اين من و سوز آن شمع قامت   كه در بزم وحدت نبوديش ثانى
هر آن سر، كه سوداى آن سر ندارد   بُود بر سر دوش، بار گرانى
دلى گر نسوزد ز سوز غم تو   نبيند به دنيا رخ شادمانى