كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۷ -


مصائب شب يازدهم و شام غريبان

قصيده

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب   رفته گلزار نبوت، همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت   خرگه معدلت (209) از آتش ‍ بيداد امشب
سقف مرفوع، نگون باد كه گرديده نگون   خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك   در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه، كعبه توحيد خراب   وين عجب تر شده بيت الصنم (210) آباد امشب
از دل پرده نشينان حجازى و عراق   مى رود تا به فلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهى   كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او   خون دل مى چكد از شاخه شمشاد امشب
نو عروسان چمن را، زده آتش به جگر   شعله شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شيرين دهن از داغ، كباب   تيشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب
حجت حق، چه به ناحق به غل جامعه رفت   كفر مطلق، شده از بن غم آزاد امشب
بانوان اشك فشان ليك چو ياقوت روان   خاطر زاده مرجانه بو شاد امشب
ديو انگشتر و انگشت سليمان را برد   نه عجب، خون رود از چشم پريزاد(211) امشب
اى دريغا كه به همدستى جمال لعين (212)   دست بيداد فلك داد ستم، داد امشب
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر   خفته آن آينه حسن خداداد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستى، ز تنور   كه دو گيتى شده چون رعد، پر از داد امشب

ايضا در مصائب شام غريبان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

قصيده

دل خاتم ز خون لبريز، در اين ماتم است امشب   اگر گردون ببارد خون، درين ماتم كم است امشب
تو گويى فاتح اقليم عشق امشب بُود بى سر   كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب
ملك چون نى، نوا دارد، فلك خونابه مى بارد   مگر بر روى نى، چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است   نه يثرب، بلكه اوضاع دو گيتى درهم است امشب
ز سيل كفر، امشب كعبه اسلام ويران است   حرم چون لجه خون، ز اشك چشم زمزم است امشب
نمى دانم چه طوفانى است اندر عالم امكان؟   كه صد نوح از مصيبت، غرقه موج غم است امشب
ز دود خيمه گاه او، خليل آتش به جان دارد   روان خونابه دل، از دو چشم آدم است امشب
كليم الله بود مدهوش، از طور تنور او   ز خاكستر مگر آن زخم سر، را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوى بجدل جمال   دچار اهرمن گويى كه اسم اعظم است امشب
تعالى از قد و بالاى عباس، آن مه والا   كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون   كه عقل پير در زنجير اين غم، مُدغَم است امشب
عروس حجله گيتى، سيه پوش از غم قاسم   مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شيرخوارى، مادر گيتى بزن بر سر   كه با ناوك گلوى نازك او تواءم است امشب
حديث شورش انگيزى است اندر عالم بالا   مگر در حلقه زنجير، عقل اقدم است امشب
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون   به گردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب   مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب
مهين بانوى خلوتخانه حق، عصمت كبرى   اسير و دستگير و بى كس و بى محرم است امشب
ز حال بانوان بى نوا چون نى، نوا دارم   ولى از سوز اين ماتم، زبانم ابكم است امشب

زبان حال حضرت رقيه خاتون (عليهما السلام)

قصيده

صبا به پير خرابات از خرابه شام   ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام
اى پدر ز من خسته هيچ آگاهى؟   كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست   به دلنوازى ما بين ز پيش و پس دشنام
نه روز ستم دشمنان تنى راحت   نه شب داغ دلارام ها، دلى آرام
به كودكان پدر كشته، مادر گيتى   همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما، شمع آه بيوه زنان   انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود، كاين خرابه بى سقف   چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم   به روى خاك مذلت، به زير بند لئام
به پاى خار مغيلان، به دست بند ستم   ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
به روى دست تو، دستان خوشنوا بودم   كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام
به دامت تو چو طوطى شكر شكن خوشنوا بودم   بريخت زاغ و زغن ز هر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است   خداى داند و بس، تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود   براى غمزدگان، صبح عيد مردم شام
به ناله شررانگيز بانوان حجاز   به نغمه دف و نى، شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع و ما چو پروانه   به سوز و ساز، ناسازگارى ايام
شدند پردگيان تو شهره هر شهر   دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس ‍ عام
سر برهنه به پا ايستاده، سرور دين   يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است   كه راست تاب شنيدن؟ كه را مجال كلام؟

مصيبت نامه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) تضمين از غزل سعدى

مسمط، مخمس

رفت اصغر شيرينم، ز آغوش و دامانم   برگ گل نسرينم، يا شاخه ريحانم
آن غنچه خندان را، من غنچه نمى خوانم   آن دوست كه من دارم، و آن يار كه من دانم
شيرين دهنى دارد، دور از لب و دندانم
كى مهر و وفا باشد، اين چرخ بد اختر را   تا خلعت دامادى، در بر كنم اكبر ر
بينم به دل شادى، آن طلعت دلبر را   بخت آن نكند با من، كان شاخ صنوبر ر
بنشينم و بنشانم، گل بر سرش افشانم
اى جعد سمن سايت، دام دل شيدايى   در نرگس شهلايت،(213) شور سر سودايى
بى لعل شكر خايت، كو تاب و توانايى؟   اى روى دل آرايت، مجموعه زيبايى
مجموع چه غم دارد، از من كه پريشانم
اى شمع رخت شاهد، در بزم شهود من   موى تو و بوى تو، مشك من و عود من
از داغ تو داد من، وز سوز تو دود من   درياب كه نقشى ماند، از طرح وجود من
چون ياد تو مى آرم، خود هيچ نمى مانم
اى لعل لبت مى گون، وى سرو قدت موزون   عذراى جمالت را من وامق و من مفتون (214)
رفتى تو و جانا رفت، جان از تن من بيرون   اى خوب تر از ليلى، بيم است كه چون مجنون
عشق تو بگرداند، در كوه و بيابانم
اى كشت اميدوارم را، خود حاصل بى حاصل   سهل است گذشت از جان، ليكن ز جوان مشكل
تند آمدى و رفتى، اى دولت مستعجل (215)   دستى ز غمت بردل، پاپى ز پِيَت در گِل
با اين همه صبرم هست، از روى تو نتوانم
زود از نظرم رفتى، اى كوكب اقبالم   يكباره نگون كشتى، اى رايت اجلالم (216)
آسوده شدى از غم، من نيز به دنبالم   در خفيفه همى نالم، وين طرفه كه در عالم
عشاق نمى خسبند، از ناله پنهانم
سوز غمت اى مهوش (217) در سوخته مى گيرد   فرياد مصيبت كش در سوخته مى گيرد
خوناب مرارت چش در سوخته مى گيرد   بينى كه چه گرم آتش در سوخته مى گيرد
تو گرم تر از آتش، من سوخته تر زانم
اى دوست نمى گويم چون آگهى از حالم   از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پايمالم   با وصل نمى پيچم وز نمى نالم
حكم آنكه تو فرمايى من بنده فرمانم
از بيش وجود تو چون نقش به ديوارند   يك پشت زمين دشمن گر روى به من آرند
از روى تو بيزارم تن گر روى بگردانم (218)
زندان بلايت را صد باره چو ايوبم   من يوسف حسنت را همواره چو يعقوبم
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم   در دام تو مبحوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حيرانم
زد مفتقر شيدا، ز اول در اين سودا   شد بار دلش آخر، سود و بر اين سود
تا گشت سمندروار(219) در اخگر اين سودا   گويند مكن سعدى جان در سر اين سود
گر جان برود شايد من زنده با جانم

ايضا مصيبت نامه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) تضمين از غزل سعدى

مسمط - مخمس

تشنه لبا به آب مهر تو سرشته شد گِلم   چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم
گر چه بلاى دوست را از سر شوق حاملم   بار فراق دوستان بس كه تشنه بر دلم
مى روم و نمى رود ناقه به زير محملم
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى   لايق عشق و عاشقى برگ گل است و بلبلى
بار غم تو را چو من، كس نكند تحملى   بار بيفكند شتر چون برسد به منزلى
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
داس غم تو مى كند حاصل عمر را درو   اى كه مهار مى كشى صبر كن و سبك برو
كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم
شوق تو مى زند ز سر، شور و ز ناى غم نوا   تن سوى شام غم روان، دل به زمين كربل
جز من داغديده را، درد نبوده بى دوا   بار كشيده جفا پرده دريده هو
راه ز پيش و دل ز پس، واقعه اى است مشكلم
تا تو به خاطر منى، ديده، به خواب كى شود؟   راحت و عشق روى تو، آتش و آب كى شود؟
غفلتى از تو در ره، شام خراب كى شود؟   معرفت قديم را هجر، حجاب كى شود؟
گر چه به شخص غايبى، در نظرى مقابلم
ما به هواى كوى تو، در به دريم و كو به كو   وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو مو به مو   آخر قصد من تويى، غايت جهد و آرزو
تا نرسد به دامنت دست اميد نگسلم
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من   چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من
نقش تو در ضمير من، مونس لا يزال من   ذكر تو از زبان من، فكر تو از خيال من
كى برود كه رفته اى در رگ و در مفاصلم
گرچه اسير حلقه سلسله اجانبم   يا كه چو نقطه مركز، دايره مصائبم
ور چه ز حد برون بود منطقه نوائبم   مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
مفتكر توام چنان، كز همه خلق غافلم
اى به عرصه وفا، از همه برده اى سبق   جز تو كه سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟
خواهر داغديده را يك نظر اى جمال حق   گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
ور نكنى چه بر دهد كشت اميد حاصلم؟
مفتقرا به عاشقى، گشت بساط عمر طى   كى برسى به دولت وصل نگار خويش كى؟
پيرى و بند بند دل، شور و نوا كند چو نى   سنت عشق سعديا ترك نمى دهى به مى
چون ز دلم رود برون، خون سرشته در گلم؟
من كه به لاف عاشقى، همسر صد مبارزم   گر چه فنون عشق را با همه جهل حائزم
ور چه نصاب شوق را با همه فقر فائزم   داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

خطاب به امام عصر صاحب الزمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف)در مصائب جانسوز كربلا

مستزاد

يا امام العصر يابن الطاهرين الطيبين   يا ولى المؤ منين
شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين   يا ولى المؤ منين
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا   دشت پر رنج و بل
بين مقتول و ماءسور بايدى الظالمين   يا ولى المؤ منين
حرمه الرحمن اءضحت فى انتهاك و انتهاك   احسن الله عراك (220)
بس كه خون حق به ناحق ريخت در آن سرزمين   يا ولى المؤ منين
از حضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون   آسمان شد لاله گون
فاستبانت جمره من قبل ما كادت تبين   يا ولى المؤ منين (221)
امست الغبراء حمرا، لدماء سائلات   من نحور زاكيات (222)
شد پر از خون دامن و صحرا و ما را آستين   يا ولى المؤ منين
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول   روضه قدس بتول (223)
و على الاغصان للورقاء نوح و انين (224)   يا ولى المؤ منين
لهف نفسى قامت الساعة و انشق القمر   حين و افاه الحجر(225)
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين   يا ولى المؤ منين
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كرد جاى   يا كه در عرش خداى
فهوى لله شكرا و هو مقطوع الوتين (226)   يا ولى المؤ منين
لست انساه صريعا و هو مغشى عليه   اذ اتى الشمر اليه (227)
برد آن ملحد سر از سر دفتر ايمان و دين   يا ولى المؤ منين
سر ز كنج معرفت برداشت آن افعى صفت   با كمال معرفت
لم يراقب فيه جبار السما، ذاك اللعين (228)   يا ولى المؤ منين
و نعاه بعد ما ناغاه دهرا جبرئيل:   قتل البسط الاءصيل (229)
جان جانان كرد قربانى جان آفرين   يا ولى المؤ منين
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات   بر لب شط فرات
لم يذق حتى قضى من بارد الماء المعين (230)   يا ولى المؤ منين
و لقد اءمسى سليبا و هو من عليا نزار   فاكتسى ثوب الفخار(231)
كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين   يا ولى المؤ منين
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور   گشت پامال ستور
يا له صدرا حوى اسرار رب العالمين (232)   يا ولى المؤ منين
اشرف شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل   يا له رزء جليل (233)
عالم تكوين شده پر نور از آن مه جبين   يا ولى المؤ منين
كوكب درى و مصباح ازل مشكات نور   سرد از كنج تنور
فانثنى راءس العلى ذلّاله و هو حزين (234)   يا ولى المؤ منين
فى حباء لم يخب وفاده عنده الوفود(235)   احرقوا نار الحقود
شعله او زد علم بر قبه عرش برين   يا ولى المؤ منين
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست   يا گروهى بت پرست
فاستحلوا و استباحوا ثقل خير المرسلين (236)   يا ولى المؤ منين
اءبرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور   حسر اءحرى الصدور(237)
همنشين ناله و همراه آه آتشين   يا ولى المؤ منين
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم   همچو سبى ترك و روم (238)
نادبات با كليات خلف زين العابدين (239)   يا ولى المؤ منين
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد   و هو يهدى ليزيد(240)
شاهباز اوج وحدت شد به دام مشكين   يا ولى المؤ منين
اى امام منتظر اى شهسوار نشاءتين   يا لثارات الحسين (241)
سيدى قم، فمتى تشفى صدور المسلمين   يا ولى المؤ منين (242)

در مدح و رثاى مسلم بن عقيل (عليه السلام)

قصيده

اى قبله عقول و امام بنى عقيل   صلوات بر تو باد بالاشراق و الاصيل (243)
اى بدر مكه، نور حرم، ماه بى نظير   وى مالك رقاب امم، شاه بى بديل
اى درگه تو كعبه آمال هر فريق   وى خرگه (244) تو قبله آمال هر قبيل
اى در مناى عشق و وفا، اولين ذبيح   وى در مقام صبر و صفا، دومين خليل
اى طُره تو را شده ((واللَّيل)) رهنما   وى روى نازنين تو را، ((والضحى)) دليل (245)
اى سرو معتدل كه به ميزان عدل نيست   در اعتدال، شاخه سرو تو را عديل
يك نفخه اى ز بوى تو، هر هشت باغ خلد   يك رشحه اى ز كوثر لعل تو، سلسبيل (246)
در گوهر فلك نبود قدرت كمال   چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
اى تشنگان باديه را، خضر رهنما   در وادى ضلال، تويى هادى سبيل
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم   كز جان و دل معارف حق شدى كفيل
شاه خواص را به لياقت سفير خاص   افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
اى در كمند طايفه بى وفا اسير   وى در ميان فرقه دور از خدا، ذليل
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان   آوخ ز بى وفايى آن مردم رذيل
بى خانمان به كوفه فتادى غريب وار   از منزل رفيع تو ماءواى هر نزيل
شدّاد عاد و نسل خطا زاده زياد   داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
كى عاقر ثمود جفايى چنين نمود؟   از ياد رفت واقعه ناقه و فَصيل (247)
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى   ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل

در مدح و رثاى سقاى لب تشنگان حرم حضرت اباالفضل العباس (عليه السلام)

قصيده

دل شوريده نه از شور شراب آمده است   دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد   هر كه را نيستى افزود، به هستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرمان مى رفت   نه صنوبر كه دو عالم به نظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند   چمن ((فاستقم)) از سرو قدش ‍ رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد   سنبل موى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا، ماه بنى هاشم اوست   شد در او صورت و معنى به حقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف، عباس   شاهد بزم ازل، شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت   نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه كه هست
رفت در آب روان، ساقى و لب تر ننمود   جان به قربان وفادارى آن باده پرست
صدف گوهر مكنون، هدف پيكان شد   آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سروش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن   كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد   شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق   كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند   آه از آن سرو خرمان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا، غرقه به خون وا اسفا   دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

ايضا مرثيه حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام)

قصيده

برادر چه آخر تو را بر سر آمد   كه سرو بلند تو از پا درآمد؟
چه شد نخل طوبى مثال قدت را   كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد؟
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم   به شاخ گل و نونهالِتر آمد؟
دريغا كه آئينه حق نما را   بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چو خورشيد خاور به خون شد شناور   مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشمى را   چه بر سر از اين قوم بد اختر آمد؟
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت   كه تاج سر هر بلند افسر آمد
دريغا كه عنقاء قاف قدم را   خدنگ حوادث به بال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتا پرستى   كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد   كه قلزم در او كفى كمتر آمد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا   برون با درونى پر از اخگر آمد
عجب در يكدانه خشك لعلى   ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش   دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن رايت نصرت آيت   نگون سر ز بيداد يك صرصر آمد

ايضا مرثيه حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام)

مستزاد

تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل، قلم   كمر شه شده خم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا به قدم   سوخت گلزار قدم
تا كه آن شمع دل افروز، ز سر تا پا سوخت   شاهد يكتا سوخت
نخله طور شرر بار شد از آتش غم   شعله ور زين ماتم
تا كه آن سرو خرمان لب جوى افتاده   جوى خون سر داده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم   لاله زارى خرم
شاخ طوباى قدش بس كه به خون غلطان شد   شاخه مرجان شد
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم   رقمى بس محكم
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب   عالمى گشت خراب
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم   عنصر جود و كرم
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان   داد دست و سر و جان
خشك لب رفت و برون آمد از آن بحر خضم   با دو چشمى پر نم
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد   داد از اين ظلم و فساد
آه ماتم بيچاره و شيرازه لشگر پاره   بانوان آواره
تا نگونسار شد آن بيرق گردون پرچم   حامل بيرق، هم
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين   هدف ناوك كين
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم   رخنه زد گلدسته
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته به هم   همه با هم تواءم
تا كه سلطان همه شد سپر تير سه پر   با چنان شوكت و فر
حمله از چار طرف كرد به مرغان حرم   كركس ظلم و ستم
دست تقرير دو دستى ز تنش كرد جدا   كه بدى دست خد
ريخت زين حادثه بال و پر عنقاء قدم   طاير عيسى دم
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز   شد به يك باره دراز
دست كوتاه مخالف به پناگاه امم   به نواميس حرم
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد   نتوان گفت و شنيد
خاك بر فرق فريدون و سر افسر جم   پس از اين رنج و الم
شاه اخوان صفا(248) رفت ز اقليم وجود   با تن خون آلود
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم   با دلى داغ ز غم