كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۴ -


مصائب حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام) بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)

قصيده

دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار   مى رسد بس كه به گوش دل من ناله زار
ناله ((وا ابتا))(117) مى رسد از سوخته اى   كز دل مادر گيتى ببرد صبر و قرار
صد چو قمرى كند از ناله او نوحه گرى   مى چكد خون دل از ديده ز منقار، هَزار(118)
شر رى زهره زهرا زده در خرمن ماه   كه نه ثابت به فلك ماند و نه ديگر سيار
جورها ديد از پس از دور پدر در دوران   نه مساعد ز مهاجر، نه مُعين از انصار
بت پرستى به در كعبه مقصود و اميد   آشتى زد كه برافروخته تا روز شمار(119)
شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است   نور حق كرده تجلى مگر از شعله نار!؟
طور سيناى تجلى متزلزل گرديد   چون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار(120)
نه رسيدى شده نيلى رخ صديقه و بس   شده از سيل سيه، روى جهان تيره و تار
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو؟   من نگويم چه شد اينك در و اينك ديوار
دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد   گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار
بس كه خستند و شكستند ز ناموس اله   بازوى كفر قوى، پهلوى دين گشت نزار(121)
محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم   گر شنيدى كه نبودش، به سر و روى، خمار(122)
قُره باصره (123) شمس حقيقت آرا   چون كند جلوه در او خيره بماند ابصار
بند در گردن مرد افكن عالم افكند   بت پرستى كه همى داشت به گردن زنّار(124)
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد   آن كه ز اول به خداوندى (125) او كرد اقرار
رفت از كف، فدك و ناله بانو به فلك   نه كه حرفش شرقى داشت نه قدرش مقدار
هيچ كس اصل اصيلى نفروشد به نخيل   جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
نيّر برج حيا شد چو هلالى ز هزال (126)   يا چو آهى كه در آيد ز درون بيمار
روز او چون شب ديجور(127) و تن او رنجور   لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بيدار
غيرتش بس كه جفا ديد ز امت نگذاشت   كه پس از مرگ وى آيند به گردنش اغيار

ايضا در مصائب حضرت زهرا (عليهما السلام)

تركيب بند

بند اول

تا رد بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت   كعبه ويران شد، حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه   شد چنان كز دود آهش سينه كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد   تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن، كز كينه خم غدير   آتشى افروخت تا هم خم و هم خمخانه سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم   همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحيد آن دم شد تباه   كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه افعى صفت   تا كه از بيداد دو نان گوهر يكدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا   خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت (128)
كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل   عاملى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته   خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته

بند دوم

سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود   كى سزاوار فشان آن در و ديوار بود؟
طور سيناى تجلى، مشعلى از نور بود   سينه سيناى عصمت، مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر   گويى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
آن كه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى   از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بين، كز جفاى سامرى   نقطه پرگار وحدت مركز مسمار بود
صورتش نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه   روى گيتى زين مصيبت تا قيامت تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان   آن كه جبريل امينش بنده دربار بود
از قفاى، بانو با نواى جان گداز   تا توانايى به تن تا قوت رفتار بود
گرچه بازو خسته شد وز كار دستش بسته شد   ليك پاى همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد   ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد

بند سوم

گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت   كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت   يك چمن گل، صَرصَر(129) بيداد از آن گلزار ريخت
غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت   از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف   كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم   بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
بسملى در خون تپيد از جور جبار عنيد   يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره زهرا چو از آسيب پهلو درگذشت   چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيار ريخت
مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد   شورشى سر زد كه سقف گنبد دوار(130) ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال   عقل حيران، طبع سرگردان، زبان، لال است و لال

بند چهارم

شد به پا شور و نوا، تا از دل بانوى شاه   رفت از كف، صبر و طاقت، قوت از زانوى شاه
خسته شد پهلوى خاتون، رفت از او تاب و توان   آنچنان كز پيچ و تابش ‍ بسته شد بازوى شاه
تا حقيقت را به ناحق دست و گردن بسته شد   دست بيداد رعيت باز شد بر روى شاه
روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون   سيل غم يكباره از هر سو روان شد سوى شاه
سامرى گوساله اى را كرد مير كاروان   تا قيامت خلق را گمراه كرد از كوى شاه
هركه با آواز آن گوساله آمد آشنا   تا ابد بيگانه ماند، از صحبت دلجوى شاه
نغمه ((انى انا الله)) نشنود گوساله خواه   غَره دنيا نبيند غُره نيكوى شاه (131)
خاتم دين را به جادو برد دست اهر من   شرمى از يزدان نكرد و بيمى از نيروى شاه
گرچه دست بندگى داد از نخست اندر غدير   ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى شاه
خضر مى يابد كه تا نوشد ز آب زندگى   نيست آب زندگى شايان هر خوك و سگى

بند پنجم

طعمه زاغ و زغن (132) شد، ميوه باغ فدك   ناله طاووس فردوس برين شد بر فلك
زهره چرخ ولايت نغمه جانسوز داشت   تا سماك (133) آن ناله جانسوز مى رفت از سمك (134)
چشم گريان و دل بريان بانو، اى عجب   نقش هستى را نكرد از صفحه ايجاد حك
شاد بزم حقيقت شمع ايوان يقين   اشك ريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك
كى روا بودى رود سر گرد كوى اين و آن   آن كه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك؟
مستجار هر دو گيتى قبله حاجات برد   دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك به يك
بى وفا قومى دل آنان ز آهن سخت تر   وعده هاى سست آنان چون هوايى در شبك (135)
پاس حق هرگز مجو از مردم حق شناس   هر كه حق را ننگرد كورش كند حق نمك
مفتقر گر جان سپارى در ره بانو رواست   راه حق است ((ان تكن لله، كان الله لك)) (136)
همچو قمرى با غمش عمرى به سر بايد كنى   چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كنى

بند ششم

نور حق در ظلمت شب رفت در خاك، اى دريغ   با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ!
طلعت بيت الشرف را زهره تابنده بود   آه كان تابنده كوكب، رفت در خاك اى دريغ!
آفتاب چرخ عصمت، با دلى از غم كباب   با تنى بى تاب و پر تب، رفت در خاك اى دريغ!
پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان   چون قمر در برج عقرب (137) رفت در خاك اى دريغ!
كعبه كروبيان و قبله روحانيان   مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ!
ليلى حسن قدم با عقل اقدم، هم قدم   اولين محبوبه ربّ، رفت در خاك اى دريغ!
حامل انوار و اسرار رسالت آن كه بود   جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!
آن مهين بانو كه بانويى از آن بانو نبود   در بساط قرب اقرب، رفت در خاك اى دريغ!
آن كه بودى از محيط فيض و جودش كامياب   هر بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ!
شد ظهور غيب مكنون، باز غيب مستتر   تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر

بند هفتم

دبيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد   آنچه را با خانه، صد چندان به صاحب خانه كرد
شمع روى روشن زهرا چو شد آن شب خموش   زهره ساز و نغمه ماتم در آن كاشانه كرد
آه جانسوز يتيمان اندر آن ماتم سرا   كرد آشوبى كه عقل محض را ديوانه كرد
داغ بانو كرد عمرى با دل آن شهريار   آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه كرد
شاه با آن پر دلى دل از دو گيتى برگرفت   خانه را كان شب، زان گوهر يكدانه كرد
بارها كردى تمناى فراق جسم و جان   چون كه ياد از روزگار وصل آن جانانه كرد
سر به زانوى غم و با غصه بانو قرين   عزلت از هر آشنايى بود و هر بيگانه كرد
شاهد هستى چو از پيمانه غم نيست شد   باده نوشان را خراب از جلوه مستانه كرد
ساقى بزم حقيقت گوئيا از خم غم   هر چه در خمخانه بودى اندر آن پيمانه كرد
مفتقر را شورى بيرون در سر است   هر دم او را از غم بانو، نواى ديگر است

معصوم چهارم: حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

در مدح و منقبت آن حضرت (عليه السلام)

قصيده

صبا ز لطف، چو عنقا برو به قله قاف   كه آشيانه قدس است و شرفه اشرف (138)
چو خضر در ظلمات غيوب، زن قدمى   كه كوى عين حيات است و منبع الطاف
به طوف كعبه روحانيان ببند احرام   كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف (139)
به طرف قبله اهل قبول كن اقبال   بگير كام ز تقبيل (140) خاك از آن اطراف
بزن به قائمه عرش معدلت، دستى   بگو كه اى ز تو برپا قواعد انصاف
به دُرد خويش ز چه درد مرا دوا كنى   به محفلى كه بنوشند عارفان، مىِ صاف
به جام ما همه خون ريختند جام مدام   نصيب ما همه جور و جفا شد از اَجلاف (141)
منم گرفته به كف نقد جان، تويى نقاد   منم اسير صروف زمان، تويى صراف
شها به مصر حقيقت تو يوسف حسنى   من و بضاعت مُزجاه و اين كلافه لاف
رخ مبين تو آئينه تجلى ذات   مه جبين تو نور معالى او صاف
تو معنى قلمى، لوح عشق را رقمى   تو فالق عدمى، آن وجود غيب شكاف
تو عين فاتحه اى، بلكه سر بسمله اى   تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و كاف (142)
اساس ملك سعادت به ذات تو منسوب   وجود غيب و شهادت به حضرت تو مضاف
طفيل بود تو فيض وجود نامحدود   جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف
برند فيض تو لاهوتيان به حد كمال   خورند رزق تو ناسوتيان، به قدر كفاف
علوم مصطفوى را لسان تو تبيان   معارف علوى را بيان تو كشّاف
لب شكر شكنت روح بخش، گاه سخن   حُسام سرفكنت، دل شكاف گاه مصاف (143)
محيط بحر مكارم ز شعبه هاشم   مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم به استحقاق   يگانه وارث جد و پدر به استخلاف
تو را قلمرو حلم و رضا به زير قلم   به لوح نفس تو نقش صيانت است و عفاف
سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز   يكى غلام مرصِّع نشان، يكى زرباف
ز كهكشان سپهر و خط شعاعى مهر   سپهر، غايشه كش، مهر خاورى سيّاف (144)
غبار خاك درت، نور بخش مردم (145) چشم   نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف
در تو قبله حاجات و كعبه محتاج   ملاذ(146) عالميان در جوانب و اكناف
يكى به طى مراحل، براى استظهار   يكى به عرض مشاكل، براى استكشاف
به سوى روى تو چشم اميد دشمن و دوست   به گرد كوى تو اهل وفاق و اهل خلاف
بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان   ملكوت را سر ذلت بدون استنكاف
نه نعمت شاءن رفيع تو كار هر منطيق (147)   نه وصف قدر منيع تو حد هر وصّاف
شهود ذات نباشد نصيب هر عارف   نه آفتاب حقيقت مجال هر خشّاف (148)
نه در شريعت عقل است بى ادب معذور   نه در طريقت عشق است از مديحه معاف

در مصائب گرانبار حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

قصيده

هر كه آشفته دل و سوخته جان همچو من است   نكند ميل چمن ور همه عالم چمن است
مرغم از دل به تماشاى گلستان نرود   عالم اندر نظر غم زده بيت الحزن است
نه هر آشفته بود شيفته روى نگار   به پريشانيش از زلف، شكن در شكن است
گوش جان ناله قمرى صفتى مى طلبد   نه پى زمزمه بلبل شيرين سخن است
من نجويم لب كآب من آتش صفت است   سبزه روى نكو خضرت وجه حسن است
جز حسن، قطب زمن، مركز پرگار محن   كس نديدم كه به انواع محن ممتحن است
نقطه دائره و خطه تسليم و رضا   نوح طوفان بلا، يوسف مصر محن است
راستى، فلك و فلك همچو حبابى است بر آب   كشتى حلم وى آنجاى كه لنگر فكن است
به كه نالم كه سليمان جهان خانه نشين   خاتم مملكت دين به كف اهرمن است
شده از سوده الماس زمرد لعلش   سبز پوش از اثر زهر، گل ياسمن است
آن كه چون روح بسيط است، در اين جسم محيط   زهر كين در تن او همچو روان در بدن است
شاهد لم يزلى، شمع شبستان وجود   پاره هاى جگر و خون دلش در لگن است
ناوك (149) خصم بر او از اثر دست و زبان   بر دل و بر جگر بر بدن و بر كفن است
كعبه بتخانه و صاحب حرم از وى محروم   جاى سلطان هما، مسكن زاغ و زغن است

ايضا در مصائب حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

آن شاخ گل كه سبز بُود در خزان يكى است   افشاند غنچه گل سرخ از دهان يكى است
آن گوهرى كز آتش الماس ريزه شد   ياقوت خون ز لعل لب او روان يكى است
آن لعل در فشان كه زمرد نگار شد   داد از وفا به سوده الماس جان يكى است
آن نخل طور كز اثر زهر جان گداز   از فرق تا قدم شده آتش فشان، يكى است
آن خضر رهنما كه شد از آب آتشين   فرمانرواى مملكت جاودان، يكى است
آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود   حكمش مدار دايره كن فكان، يكى است
آن جوهر كرم كه چو سودا بسوده كرد   هرگز نداشت چشم به سود و زيان، يكى است
چشم فلك نديده به جز مجتبى كسى   شايان اين معامله آرى همان يكى است
طوبى مثال گلشن آل عبا بود   ريحانه رسول خدا مجتبى بود

بند دوم

هرگز كسى دچار محن حسن نشد   ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سليمان به باد رفت   اندر شكنجه ستم اهرمن نشد
نوح نجىّ گر از خطر موج رنجه شد   غرقاب لجّه (150) غم بنياد كن نشد
يوسف اگر چه از پدر پير دور ماند   ليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد
شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى   خونابه دل و جگرش در لگن نشد
پروين نثار ماهرخى كانچه شد بر او   پروانه را ز شمع دل انجمن نشد
حقّا كه هيچ طائرى از آشيان قدس   چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد
جز غم نصيب آن دل والا گهر نبود   جز زهر بهر آن لب شكر شكن نشد
دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود   از زهر بى مضايقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبود   جز صبر دردهاى دلش را دوا نبود

بند سوم

هرگز ز غم چو دل مجتبى نسوخت   ور سوخت زا جنبى، دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت   از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت   كز دشمنان زهر ده بى حيا نسوخت
از هر خسى چو آن گل گلزار معرفت   شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى   ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادرى به عزاى برادرى   در روزگار چون شه گلگون قبا نسوخت
باور مكن دلى كه چو قاسم به ناله شد   زان ناله پر از شرر ((وا ابا)) نسوخت
آن دم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر   در حيرتم كه خرمن گردون، چرا نسوخت
تا شد روان عالم امكان ز تن روان   جنبنده اى نماند كزين ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى   افروخت شعله غم جانسوز مجتبى

بند چهارم

شاهى كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت   آزرده شد چنانكه ز مردم كناره داشت
عمرى اسير محنت و از عمر خويش، سير   جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چه به ناحق گرفته شد   از سوز دل به رونق باطل نظاره داشت
گر مى شنيد كوه گران آنچه او شنيد   هم شكافت گر چه دل از سنگ خاره داشت
آن دم كه از سمند خلافت پياده شد   شوريده بر سُرادق (151) او هر سواره داشت
چون در رسيد خنجر بران به ران او   يكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره داشت
روى زمين مگر همه سيناى طور بود؟   از بس كه آه سينه شكافش شراره داشت
آن كس كه بود رابطه حادث و قديم   از زهر جانگزا جگرى پاره پاره داشت
تنها نشد ز سوده الماس، خون جگر   تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابه غم از جگر اندر پياله ريخت   يا غنچه گل از دهن شاخ لاله ريخت

بند پنجم

شاهى كه بود گوشه نشينى شعار او   محنت قرين او شد و غم بود يار او
آن كو دميد صبح ازل از جبين او   شد تيره تر ز شام ابد روزگار او
محكوم حكم ديو شد آن خسروى كه بود   روح الامين جو بنده فرمان گزار او
موسى اگر به طور غمش مى زدى قدم   بى خودى شدى ز آه دل شعله بار او
يكباره گر مسيح بديد آنچه او بديد   مى شد دوباره چرخ چهارم چو دار او
آن سرو سبز پوش، چو گل، سرخ روى شد   آرى ز بس كه خون جگر شد، نگار او
روى حسن چو سبز شد از زهر غم فزود   تا شد سرشك ديده و دل جويبار او
طوبى نثار آن قد و قامت كه بعد مرگ   از چارسو خدنگ سه پر شد در آخر كار از كنار او
آن سرورى كه صاحب بيت الحرام بود   بيت الحرام بهر چه وى حرام بود؟!

بند ششم

اى ماه چرخ پير و ميهن، پور عقل پير(152)   كز عمر سير بودى و در بند غم اسير
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات   از زهر جانگداز و ز دشنام و زخم تير
اى در سرير عشق، سليمان روزگار   از غم تو گوشه گير، ولى اهرمن امير
از پستى زمانه و بيداد دهر شد   ديوى فراز منبر و روح الامين به زير
مير حجاز پاى سرير امير شام!   اى كاش سرنگون شدى آن مير و آن سرير
الحاد گشته مركز توحيد را مدار   شد كفر محض، حلقه اسلام را مدير
دستان ز چيست بسته زبان، در سخن غراب؟!   اى لعل درفشان تو دلجوى و دلپذير
يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون   يوسف فروخته به متاعى بسى حقير
اى دستگير غمزدگان، روز عدل و داد   دست ستم ز چيست تو را كرده دستگير؟
تا شد هماى سدره نشين (153) در كمند غم   عنقاى قاف (154) شد ز الم، دردمند غم

بند هفتم

اى روح عقل اقدم و ريحانه نبى   كز خون دل ز غصه دوران، لبالبى
اى شاه دادگر، كه ز بيداد روزگار   روزى نيارميده، نياسوده اى شبى
از دوستان، ملامت بى حد شنيده اى   تنها نديده اى الم از دست اجنبى
چون عنصر لطيف تو با خصم بد منش (155)   هرگز نديد كس قمر برج عقربى
زهر جفا نمود تو را آب خوشگوار   از بس كه تلخ كامى و بى تاب و پر تبى
از ساقى ازل نگرفته است تا ابد   چون ساغر تو هيچ ولى مقربى
آرى بلا به مرتبه قرب اوليا   و اندر بساط قرب نبود از تو اقربى
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سياه   كافتاده در لحد، چو تو تابنده كوكبى
نشنيده ام نشانه تير ستم شود   جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبى
اى مفتقر بنال چو قمرى در اين عزا   كاين غصه نيست كمتر از آن زهر جانگز