كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۳ -


ايضا در مدح سيد اوصياء حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط - مخمس

صبا اگر گذار تو، فتد به كوى يار من   ز مرحمت بگو به آن، نگار گلعذار(70) من
كه اى بى وفايى، تو تيره و روزگار من   چرا نظر نمى كنى، بر اين دل فگار(71) من؟
ترحمى، ترحمى، ز دست رفته كار من
هماره سوختم، در آرزوى يك نظاره اى   نه عمر مى رسد به سر، نه درد راست چاره اى
نبينى از فتد ز آتش دلم شراره اى   نه بر زمين گياهى و، نه بر فلك ستاره اى
چرا حذر نمى كنى، ز آه شعله بار من
صبا ز شهريار من بشيروار مى رسد   چو بلبلان خوش نوا ز لاله زار مى رسد
بيا تو اى صبا كه از، تو بوى يار مى رسد   نويد وصل يار من، زهر كنار مى رسد
خوش آن دمى كه بينمش نشسته در كنار من
صبا درود بيكران به حيث يملا الفضا(72)   بكن نثار آستانه على مرتضى
ولى كارخانه قدر مهيمن قضاء   محيط معرفت مدار حلم و مركز رض
كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من (73)
صحيفه جوامع كلم، مجامع حكم   لطيفه معانى كرم، معالى همم
رقيمه محامد ادب، محاسن شيم   كتاب محكم حديث حسن ليلى قدم
كه در هواى عشق او جنون بود شعار من
به مشهد شهود او، تجليلات ذات بين   ز بود حق نمود او، حقايق صفات بين
ز نسخه وجود او، حروف عاليات بين   مفصل از حدود او، تمام مجملات بين
منزه است از حدود، اگر چه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج درج گوهرش   نفايس نفوس را مدد ز لؤ لؤ ترش
طبايع و مواد، بندگان كوى قنبرش   دميد صبح آفرينش از جبين انورش
قلمرو وجود را، گرفت شهسوار من
ببين طفيل بود او، مركب و بسيط را   رهين فيض جود او، مجرد و خَليط را
چو نقطه وجود او، مدار شد محيط را   نمود يك نمود او، كه و مه وسيط را
روا بود انا اللهى ز يار بختيار من
مؤ سس مبانى و مؤ صل اصول شد   مصور معاني و مفصل فصول شد
حقيقه المثاني و مکمل عقول شد   به رتبه حق ثانى، و خليفه رسول شد
خلافت از نخست شد به نام شهريار من
معرف معارف و محدود جهات شد   مبين لطايف و معين نكات شد
مفرق طوايف و مؤ لف شتات شد   مُفرّخ مَخاوِف و سفينه النجاة شد
اميدگاه و مقصد دل اميدوار من
به مستجار کوي او جمله مستجير   ز آفتاب روي او مه منير مستنير
ز جعد مشکبوي او حيات عالم کبير   ز شهد گفتگوى او كه شكرى است دلپذير
مذاق دهر شكّرين چو شعر آبدار من
بود غدير قطره اى، ز قلزم مناقبش   فروغ مهر ذره اى، ز نور نجم ثاقبش
نسيم خلد بهره اى، ز سفره مواهبش   اگر مرا به نظره اى، كشد دمى به جانبش
به فرق فرقدان (74) رسد، كلاه افتخار من
جمال جانفزاى او، ظهور غيب مستتر   دو زلف مشكساى او، حجاب سرّ مستسر
ز پرچم لواى او، لواى كفر منكسر   ز تيغ جانگزاى او، قواى شرك منتشر
چو از غمش قواى بى ثبات و بى قرار من
مقام او به مسند سرير قرب سرمدى   حسام (75) او مؤ سس، اساس ‍ دين احمدى
كلام او مروج، شريعت محمدى   ز جام او بنوش اگر تو راستميل بى خودى
خوشا دمى كه باده اش، ز سر برد خمار من
به جان دشمنان دين، چو دست و تيغ آخته (76)   پلنگ و شير خشمگين، به بيشه زهره باخته
چو در مصاف مشركين، بر آن صفوف تاخته   ملك هزار آفرين به نه فلك نواخته
چه جاى نغمه و نواى بلبل هزار من؟
ز تيغ شعله بار او خم فلك به جوش شد   ز برق ذوالفقار او چو رعد در خروش شد
ز بدر و كارزار او مك ز عقل و هوش شد   ز خيبر و حصار او ز ذكر حق خموش شد
چو واله از تجليلات قهر كردگار من
چه نسبت است با هما، بهايم و وحوش را؟   به بى خرد مكن قرين خداى قرين خداىعقل و هوش را
به دُرد نوش خود فروش پير مى فروش را   اگر موحدى بشور ز لوحدل نقوش را
كه ملك دل نمى سزد، مگر به راز دار من
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم   حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم (77)
كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم   مكمل شريعت آمد و متمم نعم (78)
شد اختيار دين به دست صاحب اختيار من
به امر حق امير عشق، شد وزير عقل كل   ابوالفتوح گشت جانشين خاتمرسل
رسيد راية الهدى، به دست هادى سُبُل   كه لطف طاعتش بود، نعيم دائمالاءكل (79)
جحيم شعله اى ز قهر آن بزرگوار من
به محفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل   گرفت دست ساقى شراب عشق لَميَزَل
معرّف ولايتش شد و معيّن محل   كه اوست جانشين من، ولى امر عقد وحل
به دست او بود زمام شرع پايدار من
رقيب او كه از نخست، داد دست بندگى   در آخر از غدير او نخورد، آب زندگى (80)
كسى كه خوى او بود، چو خوك و سگ درندگى   چو مار و كژدم گزنده طبع وى زنندگى
همان كند كه كرد با، امير شه شكار من

در مصائب سيد اوصياء حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام)

ترجيح بند

خم گردون دون، لبريز خون است   به كام باده نوشان واژگون است
نصيب هر كه باشد قرينش افزون   از اين ميناى غم جامى فزون است
حريف مجلس صهباى بى چون   قريب غصه بى چند و چون است
نه انجام است اين جام بلا را   كه از آغاز هستى تا كنون است
عجب رسمى است دوران فلك را   كه جور و دور او از حد برون است
مرا اين نقش گوناگون گردون   به رنگارنگ محنت رهنمون است
هر آشوبى است در ملك شهادت   ز شور عالم غيب مصون است
اگر شورى ندارد عقل رهبر   چرا سر گشته دشت جنون است؟
مگر بالا بلند رايت دين   ز تيغ اين ملجم سرنگون است؟
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
ملائك زين مصيبت اشكبارند   خلايق چهره در خون مى نگارند
خزان گلشن دين شد كه مردم   ز سيل اشك چون ابر بهارند
چه جاى گريه است و اشكبارى   به جاى اشك بايد خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد   ز سوز سوگواران يادگارند
عزيزان روى از اين غم مى خراشند   كنيزان زين مصيبت داغدارند
جوانان، پير در عهد جوانى   كه يك عالم بلا را زير بارند
نواميس امامت بى ملامت   پريشان موى و زارند و نزارند
خواتين حجارى را ز آشوب   سزد ملك عراق از بن برآرند
نواخوان، بانوان شورش انگيز   به سور قمرى شور هزارند(81)
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
زمين از چيست خوان و غصه و غم؟   ز مرگ كيست پشت آسمان خم؟
بسيط خاك تا ايوان افلاك   محيط ناله و آه است و ماتم
خدنگ كينه، زخمى زد به دلها   هرگز بِه نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشى ديوان محنت   پس از اين بر حديث ما تقدّم
ز قتل فاتح اقيم وحدت   دو تا شد قامت يكتاى خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد   حسن را با حسين بيند چو با هم
مپرس از ناله جانسوز جبريل   مگو از سيل اشك چشم آدم
خليل الله، قرين شعله آه   بود نوح نبى با نوحه همدم
به طور غم دل از كف داده موسى   به گردون صيحه زد عيسى ابن مريم
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
نه شورى شد به پا از يك جهان شور   نه از طى سجل و عرض منشور
عجب شورى در اين ظلمت سرا شد   ز شور ساكنان عالم نور
به گوش اهل دل فرياد جبريل   حكايت مى كند از نفخه صور
ز سيل اشك سوزان خطه خاك   به عين حق نمايد بحر مسجور
چرا از هم نريزد سقف مرفوع؟   چرا ويران نگردد بيت معمور؟
كلام الله ناطق گشت خاموش   چرا نبود كتاب الله مهجور؟
ظهور غيب مكنون رفت در خاك   تجلى كرد سرّ سرّ مستور
شكست از تيشه كين شاخ طوبى   ز غم آتش فشان شد نخله طور
به ماتم خانه حوراء انسى   به سر خاك مصيبت مى كند حور
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
فتاد از تيشه بى اعتدالى   ز باغ ((فاستقم)) طوبى مثالى (82)
چو سرو جويبار رحمت افتاد   نرست از گلشن حكمت نهالى
ز شمشير لعين لم يزل شد   به خون رنگين جمال لايزالى
ز تيغ ملحدى شق القمر شد   وليكن تا به ابروى هلالى
نماند از تيزى چنگال كركس   ز عنقاى حقيقت پرّ و بالى
دريغ از گردش گردون كه آمد   به بند بنده مولى الموالى
فغان از پستى دنيا كه افتاد   به دست سفله اى ربُّ المعالى (83)
نمى بردش تجلى گر به كلى   ندادى شير، روبَه را مجالى
چنين تقدير شد صبح ازل را   كه تا شام ابد، بر وى بنالى
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
چو شمشير كين شقّ القمر شد   زمين و آسمان زير و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصيبت   در الواح معانى و صور شد
خم گردون دون، نيل غم افشاند   جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطى از عزا ريخت   كز آه و ناله بنياد قدَر شد
نصيب اهل دل زين خوان ماتم   سرشك ديده و خون جگر شد
به بادى قاف تا قاف ابد رفت   چو عنقاى ازل بى بال و پر شد
به داغ نامرادى هر دلى سوخت   چو شمشير مرادى، شعله ور شد
نسيم صبحگاهى چون سموم است   از اين آتش كه در وقت سحر شد
سرى از صَرصَر بيداد بشكافت   كه خاك غم جهانى را به سر شد
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
چون سلطان هما را بال و پر سوخت   شهنشاه حقيقت را جگر سوخت
سموم كين چو زد بر گلشن دين   نه تنها شاخ گل، هر خشك وتر سوخت
ز داغ لاله زار علم و حكمت   كتاب و سنت خير البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف   همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشى ديوان تقدير   قضا را خامه و لوح قدر سوخت
سزد كز چشم زمزم خون ببارد   كه ركن كعبه و حِجر و حَجَر سوخت (84)
مگو از رونق اسلام و ايمان   كه اعظم رايت فتح و ظفر سوخت
به سر طوبى كند خاك مصيبت   كه سرو گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر شب را بود بيدار   دلش از شعله آه سحر سوخت
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
نه در عرش است و فرش اين شيون و شَين   بود در ماوراء حيطه اءين (85)
در آن گلشن كه قُمرى را بود شور   غراب البين (86) گمنام است، فِى البين (87)
ز سر تاج مصيبت بر زمين زد   خداوند سرير قاب قوسين (88)
چرا از دل ننالد صاحب شرع   ز قتل مفتِى دين قاضى دين (89)
دو تا شد تارك آن يكه تازى   كه بودى پشت زين را روى او زين
سر مسند نشين عدل و انصاف   لقد اءضحى بسيف الجور نصفَين؟(90)
چرا بحر حكم عين معارف   چنين خشكيده در يك طرفَه العين؟(91)
مگر فرمانرواى كُن فكان رفت   كه آشوب است در اقليم كونين؟
سزد قرآن كه از وحدت بنالد   برفت آن كس كه بودى ثانى اثنين (92)
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
چرا نبود رعيت را رعايت   مگر رفت از ميان شاه ولايت؟
چرا آشفته شد شَمل حقيقت   مگر حق را نگونسار است رايت؟
چرا از نو حرم بيت الصّنم شد   مگر ويران شد اركان هدايت؟
چرا اسلام مى نايد ز غربت   مگر رفتنش ز سر ظل حمايت؟
چرا قرآن قرين سوز و ساز است   مگر هر سوره شد محو و هر آيت؟
چرا سنت زند بر سينه و سر   مگر از حادثى دارد روايت؟
چرا آئينه خورشيد تيره است؟   مگر از قصه اى دارد حكايت؟
چرا خونابه مى بارد ز گردون   مگر از قصه اى دارد شكايت؟
جهان بى جان ز قتل جان جانان   فغان زين جور و داد از اين جنايت
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است
مرا دل بهر آن شاهى دو نيم است   از تيغ كجش دين مستقيم است
چه شد مسند نشين لِى مع الله؟   كه فرش راه او عرش عظيم است
حرم نالان، خداوند حرم كو؟   كه اركان هدايت زو قويم است
مطاف زمره روحانيان كو؟   كه كويش مستجار است و حطيم (93) است
چه بر سر قبله توحيد را رفت   كه در محراب طاعت سر دو نيم است
تجلى آن جنابش برد از دست   كه گفتى طور سينا و كليم است
وگرنه بر سليمان آفرينى   چه جاى حمله ديو رجيم است
شها در آستانت مفتقر چون   سگ اصحاب كهف است و رقيم (94) است
بفرما يك نظر بر حال زارش   كه لطفت عام و انعامت عميم است
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است   اميرالمؤ منين غرقاب خون است
ز خون، محراب و مسجد لاله گون است
اميرالمؤ منين غرقاب خون است

غديريه در مدح آقا اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط - مربع

باده بده ساقيا، ولى زخُمّ غدير   چنگ بزن مطربا، ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير، بيا ز بالا به زير   داد مسرّت بده، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان، قافيه پرداز شد   سرور روحانيان، هو العلىُّالكبير(95)
نسيم رحمت وزيد، دهر كهن شد جوان   نهال حكمت دميد، پر ز آفتاب منير
مسند حشمت رسيد، به خسرو خسروان   حجاب ظلمت دريد، ز آفتاب منير
وادى خم غدير، منطقه نور شد   يا ز كف عقل پير، تجلى طور شد(96)
يا كه بيانى خطير، ز سرّ مستور شد   يا شده در يك سرير، قران شاه و وزير(97)
شاهد بزم ازل، شمع دل جمع شد   تا افق لم يزل، روشن از آن شمع شد
ظلمت ديو و دغل، ز پر توش قمع شد   چو شاه كيوان محل،(98) شد به فراز سرير
چون به سر دست شاه، شير خدا شد بلند   به تارك مهر و ماه،ظل عنايت فكند
به شوكت فرّ و جاه، به طالعى ارجمند   شاه ولايت پناه، به امر حق شد امير
مژده كه شد مير عشق، وزير عقل نخست   به همت پير عشق، اساس ‍ وحدت درست
به آب شمشير عشق، نقش دوئيّت بشست   به زير زنجير عشق، شير فلك شد اسير
فاتح اقليم جود، به جاى خاتم شست   يا به سپهر وجود، نيّر اعظم نشست
يا به محيط شهود، مركز عالم نشست   روى حسود عنود، سياه شد همچو قير
صاحب ديوان عشق، عرش خلافت گرفت   نغمه دستان عشق، رفت به اوج اثير(99)
جلوه به صد ناز كرد، ليلى حسن قدم   پرده ز رخ كرد، بدر منير ظلم
نغمه گرى ساز كرد، معدن كل حكم   يا سخن آغاز كرد، عن الطيف الخبير
به هر كه مولا منم، على است مولاى او   نسخه اسما منم، على است طغراى او(100)
سرّ معما منم، على است مجلاى او   محيط انشا منم، على مدار و مدير
طور تجلى منم، سينا على است   سرّ اناالله منم، آيت كبرى على است
دره بيضا منم، لؤ لؤ لالا على است   شافع عقبى منم، على مشار و مشير
حلقه افلاك را، سلسله جنبان على است   قاعده خاك را، اساس و بنيان على است
دفتر ادراك را، طراز و عنوان على است   سپيده لولاك را، على وزير و ظهير
دايره كن فكان، مركز عزم على است   عرصه كون و مكان، خطه رزم على است
در حرم لا مكان، مركز عزم على است   روى زمين و زمان، به نور او مستنير
قبله اهلقبول، غره نيكوى اوست   كعبه اهل وصول، خاك سر كوى اوست
قوس صعود و نزول، حلقه ابروى اوست   نقد نفوس و عقول، به بارگاهش ‍ حقير
طلعت زيباى او، ظهور غيب مصون   لعل گهر زاى او، نگنجد اندر ضمير
يوسف كنعان عشق، بنده رخسار اوست   خضر بيابان عشق، تشنه گفتار اوست
موسى عمران عشق، طالب ديدار اوست   كيست سليمان عشق؟ بر در او يك فقير!
اى به فروغ جمال، آينه ذوالجلال   مفتقر خوش مقال، مانده به وصف تولال
گرچه بُراق خيال، در تو ندارد مجال   ولى ز آب زلال، تشنه بود ناگزير

در امامت و ولايت اميرالمؤ منين حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام)

قسم به خالق بى چون و صدر بَدر انام   كه بعد سيد كونين، حيدر است امام
امام اوست، به حكم خدا و قولرسول   كه مستحق امامت بُود ز نصّ كلام
امام اوست كه چون پاى در ركاب آورد   روان ز طى لسان كرد هفت سبع تمام (101)
امام اوست كه دست بريده كرد درست   نه آن كه كرد به صد حيله وصله بر اندام (102)
ميانه حق و باطل چگونه فرق نهد؟!   مقلّدى كه نداند حلال را ز حرام
اسير چاه طبيعت، كجا خبر داد؟   كه مبطلات كلام است و واجبات كدام؟!
فغانى از ازل آورده بهر چند زوال   به خود نساخته از بهر التفات عوام
سفينه دلم مدح شاه پر گوهر است   گواه حال بدان، علم عالم اسلام

معصوم سوم: حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

مدح و منقبت صديقه طاهره حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

قصيده

زد ليلى حسن قدم، در بزم حدوث قدم   يا سينه سينا زد از سر انا الله دم
يا شاهد هستى شد، در جلوه ز غيب حرم   يا از افق عصمت، رخشان شده بدر اءتمّ
يا گوهر درج شرف، تابيده ز بحر كرم   روييده گل خودرو، از آب وگِل آدم
وز لاله گلشن جان، گيتى شده باغ ارم   يا صبح ازل طالع، از ناصيه خاتم
يا كلك عنايت كرد، طغراى وجود رقم   آن صنع بديع كه شد، آرايش لوح و قلم
يا زهره زهرا زد، بر قُبّه عرش علم   بانوى فلك حشمت، خاتون ملوك خدم
ناموس جمالازل، طاووس رياض قدم   كاندر حرم لاهوت، جز او نبُود مَحرم
اُم الخلفا(103) كه بُود، پيوسته پناه امم   هم قبله اهل دعا، هم كعبهاهل همم
مشكلات نبوت را، مصباح منير ظلم   انوار ولايت را، چرخ فلك اعظم
افلاك امانت را، او محور مستحكم   اسرار حقايق را، سر چشمه و بحر خضم (104)
هم معدن صدق و صفا، هم گنج علوم و حِكَم   انسيه حورا او، نِى آسيه و مريم
صديقه كبرى او، او سيده عالم   در ستر و عفاف و حيا، با سر قدم تواءم
در عزم و مشيت او، حكم ازلى مُدغم   فرمان قضا و قدر، در محكمه اش ‍ محكم
از قلزم (105) جودش چه، اين هر دو جهان يك نم   جز دست وجودش ‍ كو، غارتگر ملك عدم؟
يك شمّه بهشت برين، زان گلشن حسن شِيَم   عقل است عقال درش، نفس از نفسش همدم
رونق به طبيعت داد، آن عنصر جود و كرم   هز ذره ز پرتو او، شد دره افسر جم (106)
هر چه نبود زان بيش، در وصف جمالش كم   در نعمت كمالاتش، هر ناطقه اى ابكم (107)
تا كى دل مفتقرت، نالان به كمند غم؟   اين سينه غمزده را لطفى كن و كن خرم

ايضا در مدح و منقبت صديقه طاهره حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

قصيده

دختر فكر بكر من، لب چو وا كند   از نمكين كلام خود، حق نمك ادا كند
طوطى طبع شوخ من، چون كه شكر شكن شود   كام زمانه را پر از، شكر جانفزا كند
بلبل نطق من ز يك، نغمه عاشقانه اى   گلشن دهر را پر از، زمزمه و نوا كند
خامه مشك ساى من، گر بنگارد اين رقم   صفحه روزگار را، مملكت خَتا كند(108)
مطرب اگر بدين نمط، ساز طرب كند گاهى   دايره وجود را، جنت دلگشا كند
منطق من هماره بندد چو نظاق نطق را   منطقه حروف را منطقه السما(109) كند
شمع فلك بسوزد از آتش غيرت و حسد   شاهد معنى من ار جلوه دلربا كند
نظم بَرد بدين نسق، از دم عيسوى سبق   خاصه دمى كه از مسيحا نفسى ثنا كند
وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد؟   فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟
ناطقه مرا مگر روح قدُس كند مدد   تا كه ثناى حضرت سيده نسا كند
فيض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه   چشم دل از نظاره در مبداء و منتهى كند
صورت شاهد ازل، معنى حسن لم يزل   وهم چگونه وصف آيينه حق نما كند؟
مطلع نور ايزدى، مبداء فيض سرمدى   جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند
بسلمه صحيفه فضل و كمال و معرفت   بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند(110)
دايره شهود را، نقطه ملتقى بُود   بلكه سزد كه دعوى ((لو كشف الغطا)) كند(111)
حامل سرّ مستسر، حافظ غيب مستتر   دانش او احاطه بر دانش ‍ ماسوى (112) كند
عين معارف و حكم، بحر مكارم و كرم   گاه سخا محيط را، قطره بى بها كند
ليله قدر اولياء، نور نهار اصفيا   صبح جمال او طلوع از افق علا كند
بضمعه (113) سيد بشر، ام ائمه غُرَر   كيست جز او كه همسرى، با سه لا فتى كند؟
وحى و نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب   قصه اى از مروتش سوره((هل اتى)) كند
دامن كبرياى او دسترس خيال نى   پايه قدر او بسى پايه به زير پا كند
لوح قدر به دست او، كلك قضا به شست او   تا كه مشيت الهيه چه اقتضا كند
در جبروت حكمران، در ملكوت قهرمان   در نشآت ((كن فكان)) حكم به ((ما تشا)) كند(114)
نفحه قدس بوى او، جذبه انس خوى او   منطق او خبر ز ((لا ينطق عن هوى)) كند(115)
قبله خلق روى او، كعبه عشق كوى او   چشم اميد سوى او، تا به كه اعتنا كند
بهر كنيزيش بود، زهره كمينه مشترى   چشمه خور شود اگر چشم سوى سُها كند(116)
مفتقرا متاب رو، از در او، به هيچ سو   زان كه مس وجود را، فضِّه او طلا كند