كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۲ -


در رثاى حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

ماتم جانسوز خاتم النبيين است   يا كه آخرين روز صادر نخستين است
روز نوحه قرآن، در مصيبت طه است   روز ناله فرقان، از فراق ياسين است
خاطرى نباشد شاد، در قلمرو ايجاد   آه و ناله و فرياد، در محيط تكوين است
كعبه را سزد امروز، رو نهد به ويرانى   زانكه چشم زمزم را، سيل اشك خونين است
صبح آفرينش را، شام تار باز آمد   تيره اهل بينش را، ديده جهان بين است
رايت شريعت را، نوبت نگونسارى است   روز غربت اسلام، روز وحشت دين است
شاهد حقيقت را، هر دو چشم حق بين خفت   آه بانوى كبرى، همچو شمع بالين است
هادى طريقت را، زندگى به سر آمد   گمراهان امت را، سينه ها پر از كين است
شاهباز وحدت را، بند غم به گردن شد   كركس طبيعت را، دست و پنجه رنگين است
شد هماى فرخ فر، بسته بال و بى شهپر   عرصه جهان يكسر، صيدگاه شاهين است
خاتم سليمان را، اهرمن به جادو برد   مسند سليمانى، مركز شياطين است
شب ز غم نگيرد خواب، چشم نرگس شاداب   ليك چشم هر خارى، شب بخواب نوشين است
پشت آسمان شد خم، زير بار اين ماتم   چشم ابر شد پر نم، در مصيبت خاتم

ذكر حديث شريف كساء

قصيده

تا عقل نخستين زد، در زير كساء قدم   در پرده تجلى كرد، ناموس جمال قدم
چون شاهد هستى را، بى پرده شهود نبود   در پرده فروزان شد، آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود، تا خلوت ((او ادنى))   كان پرده به خود باليد، از زينت آن مقدم
آن لؤ لؤ لالا شد، اندر صدف امكان   و آن دره والا شد، در بوته كان اكرم
درياى نبوت را، هنگام تلاطم شد   هم لؤ لؤ و هم مرجان، رستند ز قعر يم
آن روضه خضرا شد، از روى حسن خندان   و آن لاله حمرا شد، از بوى حسين خرم
هيهات اگر رويد، اندر چمن گيتى   چون آن دو گل خودرو، از آب و گل آدم
اكليل رسالت را، بودند دو در ثمين   مشكات نبوت را، مصباح منير ظلم
اقليم ولايت را، ميقات فتوح آمد   زان روى بپيوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه و ولايت شد، با مهر نبوت جفت   از رشك كسا برخاست، دود از فلك اعظم
در بزم حقيقت كرد تا شمع طريقت جاى   آن پرده چو سينا زد، از سر انا الله دم
آن عرش ((سَلونى)) بود، يا مسند هارونى   كاندر پى تعظيمش، پشت فلك آمد خم
چون دائره هستى، زان چهار به هم پيوست   حوراء فلك حشمت، شد محور مستحكم
هرگز نشود مركز، انوار ولايت را   جز نيره اعظم، ما اشرقها و اءتم
آن نقطه وحدت بود، شمع دل جمع آمد   يا شاهد اصلى شد، در غيب مصون مد غم
زان پنج چو شد لبريز، زان گنج جوهر خيز   از پرده برون شد زار، بر عرش ‍ كشيد غلم
در مملكت ايجاد، حق داد ستايش داد   چندان كه ز تقريرش، هر ناطقه اى ابكم
تشريف محبت شد، زيب تن آن تن ها   غايب به ظهور آمد، زان پنج، نه بيش و كم
در منطقه هستى جز برج ولايت نيست   در صفحه امكان نيز، جز آن رقم محكم
ديوان مشيت را، هر يك قلم اعلى   الواح قضا و قدر، زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است، هر شارق و هر غارب   وز گوهر آن گنج است، هر سر كه بود مبهم
از غُرّه غَرّاشان وز طره زيبا شان   الصبح اذا اسفر و الليل اذا اظلم (51)
جبريل چو ويرانه، در دور حرمخانه   تا شمع جهان سوزش، در پرده كند محرم
فرمان طهارت را، از حق به شفاعت برد   با تحفه تقديمى، شدداخل خيل خدم
از مفتقر ناچيز، اين نظم عبير آميز   نبود عجب ار باشد، از روح قدس ‍ ملهم

معصوم دوم: حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام)

ولادت حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

ترجيع بند

گوهرى را از صدف آورده طبعم در كنار   يا كه از خاك نجف تا بنده درى آبدار
برده از حد عدم تا قاب قوسين وجود   رفرف طبع مرا، يك غمزه زان دلدل سوار (52)
شاهد بزم ولايت، شاه اقليم وجود   شمع ايوان هدايت، نير گيتى مدار
صورت زيباى او يا طلعت ((الله نور))   سيرت والاى او يا سر ((لم تمسسه نار)) (53)
خط دلجويش، طرز مصحف كون و مكان   خال هندويش مدار گردش ليل و نهار
پرتوى از نور رويش، طور سيناى كليم   بنده درگاه كويش، صد سليمان اقتدار
مشرق صبح ازل، خورشيد عشق لم يزل   چرخ، تا شام ابد در زير حكمش ‍ برقرار
در برش پير خرد، چون كودكى دانش پژوه   بر درش عقل مجرد همچو پيرى خاكسار
شاهباز اوج ((او ادنى)) به هنگام عروج   يكه تاز عرصه ايجاد، گاه گير و دار
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لافتى الا سيف الا ذوالفقار(54)
باز جان مى پرورد، ساز پيام آشنا   يا كه از طور غرى (55) مى آيد آواز ((اءنا))
مى دمد صبح ازل از كوى عشق لم يزل   يا فروزان، شمع روى شاهد بزم ((دنى))
جلوه شمع طريقت چشمها را خيره كرد   يا سنابرق (56) حقيقت مى زند كوس فن
كعبه را تاج شرف تا اوج ((او اءدنى)) رسيد   يافت چون از مولد ميمون او اقصى المنى
بله اهل يقين شد خطه بيت الحرام   روضه خلد برين شد ساحت خيف و منى
بيت معمور ار شود ويران از اين حسرت رواست   يا بيفتد گنبد دوار من اءعلى البن
از پى تعليم خم شد گوئيا پشت فلك   فرش را عرش معلّى گفت تبريك و هن
يا وليد البيت! غوغاى نصارى در مسيح   گرچه مى زيبد تو را، لكن تعالى ربنا(57)
مفتقر گر مى كند با يك زبان مدحتگرى   مى كند روح الامين با صد نوا مدح و ثن
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار
كعبه چون گوى سبق از سينه سينا گرفت   پايه برتر از فراز گنبد مينا گرفت
خانه بى سالار و صاحب بود تا ميلاد شاه   سر به كيوان زد چو رب البيت در وى جا گرفت
تا ز برج كعبه خورشيد حقيقت جلوه كرد   چرخ چارم سوخت از حسرت،دل از دنيا گرفت
كعبه شد چون با مقام لى مع اللهى قرين   از شرافت همسرى تا بزم ((او ادنى)) گرفت
كعبه شد تا مركز طاووس گلزار ازل   تا ابد زاغ و زغن يكسره ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهر ديو و دد ناپاك، پاك   در پناه اسم اعظم منزل و ماءوا گرفت
خير مقدم اى همايون طالع برج شرف   ملك هستى زيب و فر، زان طلعت غرا گرفت
نغمه دستان نباشد در خور اين داستان   شور جبريل امين در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف   كرد بت الله را با آن شرف بيت الشرف
گوهرى سنگين بها، رخشان شد از بيت الحرم   كز ثريا تا را كرد كمتر از خزف
كعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدم   شاهبازان طريقت در كنارش صف به صف
سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك   يا شنيدم از راءفتش موسى نداى لا تخف
ز اشتياقش يوسف صديق در زندان غم   در فراقش پير كنعان، نغمه ساز وا اسف
خلعت خلت، شد ارزانى بر اندام خليل   كرد بنياد حرم چون بهر آن نعم الخلف
كعبه را شد همسرى با تربيت پاك غرى   مبداء اندر كعبه بود و منتهى اندر نجف
آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان   زهره، ساز نغمه تبريك زد بى چنگ و دف
هر دو گيتى را به شادى كرد فردوس برين   نغمه روح الامين با يك جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم   كرد گيتى را چو صبح روشن ار سر تا قدم
كعبه شد مشكات مصباح جمال لم يزل   بيت رب البيت را گرديد مجلاى اتم
كوكب درى، درى بگشود از فيض وجود   كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم
كلك قدرت، در درون كعبه نقشى را نگاشت   پايه اش برتر نهاد از تارك لوح و قلم
كعبه گويى كنز مخفى بود گوهر زاى شد   زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم
مكه شد ام القرى از مقدم ام الكتاب   قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم
شاه اقليم ((سلونى)) تا قدم در كعبه زد   قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانى صفا و مروه را   وز فتوت آبرويى يافت زمزم نيز هم
منطق تقرير مى گويد لقد كل السان   خامه تحرير مى نالد لقد جفت القلم
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام   تا خر امان گشت در وى تازه سروى خوش خرام
نو نهالى معتل از بوستان ((فاستقم))   شاخه طوبى برى از روضه دار السلام
قامتى در استقامت چون صراط مستقيم   سرو آزادى به قامت همچو ميزانى تمام
قد و بالاى دلارايش به غايت دلستان   علم از حسن نظامش در كمال انتظام
شمع بزم كبريايى گاه قد افراختن   نخله طور تجلاى الهى در كلام
نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف   مصحف كونين را داد افتتاح و اختتام
تا قيامت وصف آن قامت نگنجد در بيان   ليك مى دانم قيامت مى كند از وى قيام
زان ميان حاشا اگر آرم حديثى در ميان   سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم عام؟
وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا بى سر   من كجا و مدحت آن سرور والا مقام؟!
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن   ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك و ظن
چون كه بودش خلوت غيب الغيوب جايگاه   ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن
كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت   پور عمران كو كه تا باز آيدش ‍ آواز ((لن))؟
در محيط كعبه چندان موج زد درياى عشق   كز نهيبش گشت نه فلك فلك لنگر فكن
سر وحدت از جبينش آنچنان شد آشكار   كز در و ديوار بيت الله فرارى شد وثن
نقش باطل چيست، با آن صورت يزدان نما؟   با وجود اسم اعظم كى بماند اهر من؟
تا علم زد بر فراز كعبه شاه ملك عشق   عالم توحيد را يك بار روح آمد به تن
شهريار لا فتى تا زد قدم در آن سرا   حسن ايام جوانى يافت اين دهر كهن
تيشه بر سرت كوفت از ناقابلى فرهادوار   مفتقر هر چند مى گويد به شيرينى سخن
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
كعبه تا آن نقطه بائيه را در بر گرفت   در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت
در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار   عالم ايجاد را آن نقطه سر تا سر گرفت
نامه هستى شد از طغراى نامش نامور   طلعتى زيبا از آن ديباچه دفتر گرفت
تا كه زى پاى او را از دل و جان بوسه داد   آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر گرفت
از قدومش روح قدسى از شعف پرواز كرد   شاهباز سدره را در زير بال و پر گرفت
چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين   نار طور از شعله نور جمالش ‍ درگرفت
عقل فعال از دبستان كمالش بهره يافت   چون خداوند سخن، جا بر سر منبر گرفت
شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم   كز سراى عالم امكان سر و افسر گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا   چون قدم زد در مديح شهسوار لا فتى
خامه مشكين من چون مى نگارد اين رقم   خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك و خُتا (58)
گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب   چون سرايم نغمه اى از تاجدار هل اءتى؟!
در سروش غيب پيغامى ز كوى يار من   جان به لب آمد ز حسرت همتى حتى متى؟
عمر بگذشت و نديدم روى خوبى اى دريغ!   زندگانى رفت بر باد فنا ((وا حسرتا!))
روز من از شب سيه تر كو جهان افروز من؟   صبحم از شام غريبان تيره تر ((وا غربتا!))
در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت   وز ميان شهر دانش در كنار روست
عشق گفتا دست زن در دامن شير خدا   تا رهائى از نهنگ طبع چون پور مت
آن كه در اقليم وحدت فرد و بى مانند بود   وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ ت
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار   لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

ايضا ميلاديه حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

قصيده

بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار؟   زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار؟
نغمه روح القدس، مى رسد از بزم انس   يا كه نسيم صبا، مى وزد از كوى يار؟
صفحه روى زمين همچو بهشت برين   از چه چنين عنبرين؟ وز چه چنين مشكبار؟
لاله خود رو برست، ژاله به رويش نشست   بوى خوشش كرده مست، هر كه بدى هوشيار
چرخ مرصع كمر، چتر ملمع به سر   گانجم كند، بر سر مردم نثار
هم به بسيط زمين، پهن بساط نشاط   هم به محيط فلك، سور و سرور استوار
صبح ازل مى دمد از افق لم يزل   شام ابد مى رمد از دم شمس النهار
مظهر غيب مصون، مظهر ما فى البطون (59)   از افق كاف و نون سر زده خورشيدوار
مالك ملك وجود، شمع شبستان جود   شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار(60)
از افق لا مكان، عين عيان شد عيان   قطب زمين و زمان، كون و مكان را مدار
روح نفوس و عقول، اصل اصيل و اصول   نفس نفيس رسول، خسرو والا تبار
دافع هر شك و ريب، پاك زهر نقص و عيب   فالق اصباح غيب، از پس ‍ شبهاى تار
ناظم سر و علن، بت فكن و بت شكن   غره وجه الزمن، دره راءس ‍ الفخار
شاخه طوبى مثال، در چمن اعتدال   ماه فروزان جمال، در فلك اقتدار
قبه خرگاه او، قبله اهل كمال   پايه درگاه او، ملتزم و مستجار
طفل دبستان اوست، حامل وحى اله   بلبل بستان اوست، پيك خداوندگار
قاسم ارزاق كيست؟ ريزه خور خوان او   قابض ارواح كيست؟ بنده فرمان گذار
صاحب تيغ دو سر، از دم او مفتخر   روح قدس فيض بر، از در او بى شمار
مظهر و مجلاى حق، طور تجلاى حق   برد به يك جلوه از، سينه سينا قرار
نير انجم خدم، تافت ز اوج حرم   شد ز حضيض عدم، نور وجود آشكار
گوهر بحر قدم از صدف آمد برون   فلك محيط كرم، در حرم آمد كنار
كعبه پر از نور شد، جلوه گه طور شد   سر ((اناالله)) ز نور، گشت عيان نى ز نار
مكه شد از بوى او، رشك ختا و ختن   وز چمنش روى او گلشن دارالقرار

ايضا در مدح سيد اوصياء حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط - مخمس

شير پيشه ابداع، سر ز پيشه بيرون كرد   عقل پير را از بيم،دل دو نيم و مجنون كرد
بيرق ضلالت را سرنگون و وارون كرد   رايت هدايت را، برفراز گردون كرد
چهره حقيقت را همچو لاله گلگون كرد
داده گلشن دين را جويبار تيغش آب   لاله زار ياسين را كرده خرم و شاداب
شمع بزم آيين را كرده مهر عالمتاب   داده داد تمكين را روز خيبر و احزاب
در احد فداكارى از شماره افزون كرد
بازوى قوى مندش بس كه داد قوت داد   در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبيب دلبندش رتبه اخوات داد   همچونى به هر بندش نغمه نبوت داد
در حرم جهانى را مست خويش و مفتون كرد
تا به تيغ خون آشام، داد عشق و مستى داد   در سران بد فرجام، داد ضرب دستى داد
در برابر اصنام، داد حق پرستى داد   تا به پيكر اسلام، داد روح و هستى داد
تا كه دين و آيين را، چون هما همايون كرد
ساز دست شمشيرش تا ابد در آواز است   گويى از بم و زيرش، زهره نغمه پرداز است
شمع تيز سرگيرش تا فلك سرافراز است   در فضاى تدويرش دست و سر به پرواز است
كو زبان كه تا گويم، دست و تيغ او چون كرد؟
برق تيغ خون ريزش، بر سران عالم زد   شعله شرر بيزش، بر روان اعظم زد
دود آتش تيزش، طعنه بر جهنم زد   بازوى دلاويزش، عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ايمان را مستقيم و موزون كرد
آفتاب نورانى، روز بدر كرد اشرق   يا كه سيف ربانى، جلوه كرد در آفاق
آن كه در سر افشانى، روز بزم بودى طاق   با قضاى يزدانى، هم عنان و هم ميثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون كرد
ذوالفقار آتش بار قريش آتش زد   تا به گنبد دوار، شعله زان كشاكش ‍ زد
شور برق آن بتّار،(61)بر سران سركش زد   تا كه سكه اقرار، بر قلوب بى غش زد
تا كتاب هستى را، همچو لوح مكنون كرد
چون به دعوت وحدت، مظهر احد آمد   نقش رايت نصرت، يا على مدد آمد
رو به لافتي رتبت، پير بي خرد آمد   کفر محض بد فطرت، پور عبدود آمد
قطره عرض اندامى، بر محيط جيحون كرد
عزم رزم بر سر داشت، با سر سران يكسر   پا به مرگ خود برداشت، شد چو خر بهگل اندر
گرچه كوه پيكر داشت، شد ز كاه هم كمتر   دل كه آن دلاور داشت، همچو آهنين پيكر
آب شد چنان كز سر، هر چه داشت بيرون كرد
كلك تيغ جانكاهى، نقش خاك راهش كرد   از فراز خونخواهى، سرنگون به چاهش كرد
خرمنى ز گمراهى، برق زد تباهش كرد   ضربت يداللهى، كوه بود و كاهش ‍ كرد
پنجه خداوندش، غرق لجه خون كرد
پيل مست لب بر كف، عزم شير شيران كرد   يا ز ابلهى مرحب، رو به مير ميزان كرد
روز عمر خود را شب، يا كه خانه ويران كرد   تيره بخت بد كوكب، آرزوى نيران كرد
يا كه پنجه بى مغزى با قضاى بى چون كرد
تيغ حيدر صفدر، آنچنان دو نيمش كرد   كز فراز زين يكسر، وارد جحيمش (62) كرد
تيغ آهنين پيكر، آنچنان رميمش (63) كرد   چون غبار يا كمتر، در هوا عديمش كرد
همچو نقطه موهومش در محيط هامون كرد
آسمان و هفت اختر حلقه در كويش   چرخ را كند چنبر، يك اشاره ز ابرويش
چيست قلعه خيبر با كمند نيرويش؟   چيست كندن آن در، پيش زور بازويش؟
آنچه نايد اندر وهم، آن يمين ميمون (64) كرد
تا به حلقه در شد، آشنا دو انگشتش   قلعه هاى خيبر شد، همچو موم در مشتش
هر كه را برابر شد، تيغ سر زد از پشتش   ور ز پيش او در شد، صيحه قضا كشتش
قلعه راز كشتارش، همچو فلك مشحون (65) كرد
رفت كشتى ايمان در احد چو در گرداب   بود از جگر نالان، يا على مرا درياب
دست و تيغ سرافشان، كرد همتى ناياب   تا به عرصه ميدان، شددل دليران آب
روزگار دشمن را، تيره و دگر گون كرد
آستين چو بالا زد، آسمان به زير آمد   تا قدم به هيجا(66) زد، سير در نفير(67) آمد
تيغ را به هر جا زد، مرگ در صفير آمد   بر سر سران پا زد، تا سر سرير آمد
مسند نبوت را، استوار و ماءمون كرد
فاتح ولايت بود، خاتم النبيين را   مصدر عنايت بود، صادر نخستين ر
رايت هدايت بود، هادى المضلين (68) را   قلعه حمايت بود ملك دين و آئين ر
با پيغمبرش ايزد، چون كليم و هارون كرد
مفتقر به صد خجلت، مدحت و ثنا آورد   وز فريضه ذمت،(69) شعله اى به جا آورد
در بر ولى نعمت تحفه گدا آورد   بر در فلك حشمت، موردى التجا آورد
پاى را به اميدى از گليم بيرون كرد