كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۵ -


معصوم پنجم: حضرت امام حسين (عليه السلام)

ولادت با سعادت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)

قصيده

بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق   به گوش هوش نواى حجاز و شور عراق
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن   بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
به ياد مولد سبط دوم امام سوم   فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق (156)
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار   نهد لئالى منثوره را على الاطباق (157)
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق   بود معاينه جواز، غلام بسته نطاق (158)
سروده زهره به تبريك حضرت زهرا   چنان به نغمه، كه شد مشترى ز طاقت، طاق
خطيب عالم ابداع داد، داد سماع   كه لا يزال به رقص است اين بلند رواق
عطارد از پى انشاى تهنيت رمزى   نگاشت بر صفحات صحايف آفاق
ز ذوق باده وحدت به شكر اين نعمت   تمام عالميان را چو شكّر است مذاق
نمود طالع اسعد به طلعت ميمون   چو نور لم يزل از مشرق ازل، اشراق
زدند كوس بشارت ز ملك تا ملوك   به يمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
سليلعقل، نخستين دليل اهل يقين   دوم خليفه جد و پدر به استحقاق
ز وحدت احديث وجود او مشتق   جمال مبداء كل را به منتهى، مشتاق
لطيفه دل والاى معرفت زايش   صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم   نكات مصحف آيات را بود مصداق
جمال شاهد بزم ((دنى)) و ((او اءدنى))   فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
به همت نبوى، شاهباز، گاه عروج   به صولت علوى يكّه و تاز گاه سباق (159)
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم   قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملك حقيقت، مدير فُلك فَلك (160)   محيط عشق و محبت، مشوق الشواق
مليك مملكت بردبارى و تسليم   ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
به چهره، فالق صبح هدايت ازلى   به تيغ تيز، رئوس ضلال را فلّاق (161)
ز تيغ سر فكنش كُلُّ باطل زاهِق (162)   حق از بيان حقايق نشان او احقاق
ز فيض رحمت او زنده قابض الارواح   به خون نعمت او بنده، قاسم الارزاق
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار   ملوك بر در دولت، نواكس ‍ الاعناق (163)
نيافت بر در او رفرف خيال،(164) مجال   براق عقل چو ديوانه در عقال و وثاق (165)
شها به طور تو ((خر الكليم مغشيا))   به يك تجلى و از يك عنايت تو، افاق (166)
تجلى تو در آئينه وجود نمود   هزار نقش مخالف به چشم اهل وفاق
گل حديقه معنى نه وصف صورت توست   نه نعمت غره غراست قرة الاحداق (167)
ظهور غيب مصون، سر مطلق مكنون   بود ز وصف برون و البيان ليس ‍ يطاق (168)
مرا چو نيست به نيل معانى تو رهى   سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
همين بس است كه خون تو را خداست بها   از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
جمال يار تو را بود كعبه مقصود   مناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
مقام قدس تو و خيل بندگان رهت   بطون اوديه بود و ظهور خيل عتاق (169)
ز اهل بيت تو بود الوداع بانگ سماع   شب وصال تو با دوست بود روز فراق
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين   سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق

ورود اهل بيت حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) به سرزمين كربلا

قصيده

موكب شاه فلك فر، زمين نينوا   چون فرود آمد ((تجلى الله فى وادى طُوى)) (170)
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار   آسمان زد كوس ((الرحمن على العرش استوى)) (171)
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز   ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نو
كاى دريغا اين سليمان را بساط سلطنت   مى رود بر باد و كام اهرمن گردد رو
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب   قبله توحيد را ار هم فرو ريزد قو
رايت گردون دون، در اين زمين گردد نگون   چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم، لو
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر   باز خواهد شد هويدا معنى ((نجم هوى)) (172)
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم   شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نو
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك   تا كه گردد خاك پاكش ‍ دردمندان را دو
در كنار آب، مهمان جان سپارد تشنه آب   آنچنان كز دود آتش تيره گون گردد هو
خون روان گردد چو نيل از چشمه چشم فرات   از فغان كودكان تشنه كام نينو
كاروان غم رود منزل به منزل تا به شام   صبح روى شاه روى نى دليل و پيشو
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود   ماه روى شاه چون خورشيد و خط استو
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم   دستگير خصم گردد، دستگير ماسو

مصائب حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) و شهداى كربلا (عليهم السلام)

تركيب بند

استقبال از دوازده بند محتشم

بند اول

باز اين چه شورش است كه بر جان عالم است؟   باز اين چه شعله غم و اندوه و ماتم است؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست؟ باز اين چه قصه اى است كه با غصه تواءم است؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل به پاست   يا لشگر عزاست كه در كشور غم است؟
آفاق پر ز شعله برق و خروش و رعد   يا يا ناله پياپى و آه دمادم است؟
چون چشمه، چشم مادر گيتى ز طفل اشك   روى جهان چو موى پدر كشته در هم است؟
زين قصه سر به چاك گريبان، كروبيان   در زير بار غصه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر   گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق   روز بروز جذبه جانباز عالم است
مشكلات نور و كوكب درى نشاءتين   مصباح سالكان طريق وفا، حسين

بند دوم

گلگون قباى عرصه ميدان كربلا   زينت فزاى مسند ايوان كربل
لب تشنه فرات روان بخش كاينات   خضر زلال چشمه حيوان كربل
سرمست جام ذوق و جگر سوز نار شوق   غواص بحر وحدت و عطشان كربل
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست   افكنده سر چو گوى، به چوگان كربل
ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا   در سعى شد ز مكه به عنوان كربل
ليك بر زبان، به سر دست، نقد جان   روى رضا به سوى بيابان كربل
چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم   گردن نهاد بر خط فرمان كربل
بر ماسواى دوست سر آستين فشاند   آسوده سر نهاد به دامان كربل
سر بر زمين گذاشت كه تا سربلند شد   وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند شد

بند سوم

ارباب عشق را چو صلاى بلا زدند   اول به نام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا به كام بلى گو شد از ((الست))   سنگ بلا به جانب بانگ بلى زدند(173)
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت   بر فرق فرقدان شه لا فتى زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا   آتش ز كينه هاى نهان، بر ملا زدند
شد لعل درفشان حقيقت، زمردين   الماس كين چو بر جگر مجتبى زدند(174)
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلاء   كوس بلا به نام شه كربلا زدند
فرمان تو خطان ركابش كه خط محو   بر نقش ماسوى ز كمال صفا زدند
دست ولا زدند به دامان شاه عشق   بر هر دو عالم از ره تحقيق، پا زدند
در قلزم محبت آن شاه، چون حباب   افراشتند خيمه هستى به روى آب

بند چهارم

ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند   گر ماجراى كرب و بلا را رقم زدند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر   گر نغمه اى ز حال امام اءمم زنند
زان نقطه وجود، حديثى اگر كنند   خط عدم به ربط حدوث و قدم زنند
ماء معين (175) چو زهر شود در مذاق دهر   گر از لبان تشنه او لب به هم زنند
وز شعله سُرداق گردون قباب او   بر قبه سرداق گردون علم زنند(176)
سيل سرشك و اشك، دمادم روان كنند   گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود به كمند غمش اسير   گر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل   لوح قدر فرو زده رخساره به نيل

بند پنجم

سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد   در مركز محيط رضا تير كين رسيد
كرد آن سه شعبه نقطه توحيد را دو نيم   وز شش جهت فغان به سپهر برين رسيد
سر مصون ز مكمن غيب (177) آشكار شد   زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى   زان طعن نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد
آمد به قصد كعبه توحيد، پيل مست   ديو لعين به مهبط روح الامين رسيد(178)
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت   بد گوهرى به مخزن درّ ثمين رسيد
آن نفس مطمئنه حياتى ز سر گرفت   زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال   نوشيد از زلال لقا شربت وصال

بند ششم

شد نوك نى چو نقطه ايجاد را مدار   از دور مانده دائره الليل و النهار
سر زد چو ماه معرفت از مشرق سنان   از مغرب آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت   شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل، ز نقش ابد، تا ابد بماند   لوح قدر فتاد، چو كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك، ناله ملك   افكند در صوامع لاهوتيان، شرار
عقل نخست، نقش جهان را به گريه شست   وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل   آمد دوباره نوح به طوفان غم دچار
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم   وندر فلك مسيح چنان شد كه روى دار
سر حلقه عقول چو بر نى مقام   قوس صعود عشق، ظهورى تمام كرد

بند هفتم

در ناكسان چو قافله بى كسان فتاد   يك بوستان ز لاله، به دست خسان فتاد
يك رشته اى ز در يتيم گران بها   در دست ظلم سنگدلان، رايگان فتاد
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت   در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
زان پس گذار دسته دستان دلستان   در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بيدلى به ناله شد از داغ لاله اى   هر بلبلى به ياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاووس كبريا   گشت آن چنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت   ناليد آنقدر كه ز تاب و توان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى (179) بر او فشاند   يادش چو زان عقيق لب در فشان فتاد
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول   كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول

بند هشتم

اين لؤ لؤ تر و دُر گلگون، حسين توست   وين خشك لعل غرقه در خون، حسين توست
اين مركز محيط شهادت كه موج خون   افشانده تا به دامن گردون، حسين توست
اين نيّرى كه كرده به درياى خون، غروب   وز شرق نيزه سر زده بيرون، حسين توست
اين مصحف حروف مقطع، كه ريخته   اجزاى او به صفحه هامون، حسين توست
اين مظهر تجلى بى چند و چون كه هست   از چند و چون جراحتش ‍ افزون حسين توست
اين گوهر ثمين كه به خاك است و خون دفين   مانند اسم اعظم مخزون، حسين توست
اين هادى عقول كه در وادى غمش   عقل جهانيان شده مجنون، حسين توست
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش   اوضاع دهر كرده دگرگون، حسين توست
آنگاه رو به خلوت ام المصاب (180) كرد   وز سوز دل به مادر دلخون خطاب كرد

بند نهم

اى بانوى حجاز مرا بينوا ببين   چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
اى كعبه حيا به مناى وفا بيا   قربانيان خويش به كوه صفا، ببين
نورستگان خويش سراسر بريده سر   وز خون نوخطان (181) به سرا پا حنا بين
در خاك و خون تپان مه رخسارت شه، نگر   زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
بر نخل طور، سرّ انا الله را نگر   وز روى نى، تجلى رب العلى ببين
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس   برخيز و بى حجابى ما برملا ببين
زنجير جور سلسله عدل را قرين   توحيد را به حلقه شرك، آشنا ببين
پرگار كفر، نقطه اسلام را محيط   دين را مدار دايره اشقيا ببين
اى مادر از يزيد و زِ اِبن زياد، داد   وز آن كه اين اساس ستم را نهاد، داد

بند دهم

كاش آن زمان سراى طبيعت نگون شدى   وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
كاش آن زمان كه كشتى ايمان به خون نشست   فلك و فك ز موج غمش ‍ غرقه خون شدى
كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتاد   زرين لواى چرخ برين، واژگون شدى
كاش آن زمان كه عين عيان شد به خون تپان   سيلاب خون، روان ز عيون عيون شدى
كاش آن زمانه كه گشت روان كارون غم   ملك وجود را به عدم رهنمون شدى
كاش آن زمان ز سلسله خليل بى كسان   يك حلقه بند گردون دون، شدى
كاش آن زمان كه زد، مه يثرب، به شام، سر   چون شام، صبح روى جهان، تيره گون شدى
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد   دل خون شدى، ز ديده حسرت برون شدى
گر شور شام را به حكايت درآورند   آشوب بامداد قيامت درآورند

بند يازدهم

اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اى   پيوسته خانه ستم، آباد كرده اى
بنياد عدل و داد بسى داده اى به باد   زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اى
تا داده اى به دشمن دين، كام داده اى   يا خاطرى ز نسل خطا، شاد كرده اى
از دوده معاويه و زاده زياد   تا كرده اى به عيش و طرب ياد كرده اى
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات   از چشمه سار خنجر فولاد كرده اى
سر حلقه ملوك جهان را به عدل و داد   دربند ظلم و حلقه بيداد كرده اى
اى كج روش به پرورش هر خسى بسى   جور و جفا به شاخه شمشاد كرده اى
تا برق كين به گلشن ايمان و دين زدى   آفاق را چو رعد پر از داد كرده اى
چو شكوه تو را، به در داور آورند   دود از نهاد عالم امكان برآورند

بند دوازدهم

خاموش، مفتقر كه دل دهر آب شد   وز سيل اشك، عالم امكان خراب شد
خاموش، مفتقر كه از اين شعر شعله بار   آتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش مفتقر كه از اين راز دل گداز   صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق   دود فلك برآمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر كه ز بى تابى ملك   چشم فلك، سرشك فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح   خورشيد را به چرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم   آدم به تاب آمد و خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق، وفايى چنين كرد   وز دل قبول بار جفايى، چنين كرد

ايضا در مصائب حضرت سيدالشهدا حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

بسيط روى زمين، باز بساط غم است   محيط عرش برين، دايره ماتم است
باز چرا مهر و ماه، تيره چو شمع عزاست؟   باز چرا دود آه، تا فلك اعظم است؟
ماتم جانسوز كيست، گرفته آفاق را؟   كه صبح روى جهان، تيره چو شام غم است
شور حسينى است باز، كه با دو صد سوز و ساز   نه در عراض و حجاز، در همه عالم است
به حلقه ماتمش، سدره نشين نوحه گر   به زير بار غمش، قامت گردون خم است
ز شور خليل ملك، دل فلك، بى قرار   ديده انجم اگر، خون بفشاند كم است
داغ جهانسوز او، در دل ديو و پرى است   نام غم اندوز او، نقش گل آدم است
عزاى سالار دين، دليل اهل يقين   سَليل عقل نخست، سلاله عالم است
خزان گلزار دين، ماه محرم بود   در او بهار عزا، هماره خرم بود

بند دوم

چو نوبت كارزار، به نوجوانان رسيد   محنت اين كار زار، به جان جانان رسيد
قرعه جان باختن، به نوجوانى فتاد   كه ناله عقل پير، به اوج كيوان رسيد
آينه عقل كل، مثال ختم رسل   جلوه حسن ازل، در او به پايان رسيد
به جان نثارى شاه، به عزم رزم سپاه   از افق خيمه گاه، چو ماه تابان رسيد
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا   به زير تيغ جفا، دست و سرافشان رسيد
تيغ شرر بار او، صاعقه عمر خصم   ولى ز سور عطش، بر لب او جان رسيد
به حلقه اهرمن، شد اسم اعظم نگين   خدا گواه است و بس، چه بر سليمان رسيد
يوسف حسن ازل، طعمه گرگ اجل   ناله جانسوز او، به پير كنعان رسيد
رسيد پير خرد، بر سر آن نوجوان   به ناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

بند سوم

كان قد و بالاى تو، شاخه شمشاد من   وى به كمند غمت، خاطر آزاد من
اى مه سيماى تو، مهر جهانسوز من   اى رخ زيباى تو، حسن خداداد من
سوز تو اى شمع قد، داغ تو اى لاله رو   تا به فك مى برد، آه من و داد من
ملك دل آباد بود، به جويبار وجود   آه كه سيل فنا، بكند بنياد من
چو بر سليمان رسيد، صدمه ديو پليد   شد از نظر ناپديد، روى پريزاد من
جلوه پيغمبرى، به خاك و خون شد تپان   مگر در اين غم رسد، خدا به فرياد من
حسرت داماديش، بر دل زارم بماند   به حجله گور رفت، جوان ناشاد من
ليلى حسن ازل، واله و مجنون توست   چون برود تا ابد، نام تو از ياد من؟
پس از تو اى نوجوان، شدم زمين گير تو   خدا ترحم كند بر پدر پير تو

بند چهارم

چو اكبر نوجوان، به نوجوانى گذشت   به ماتمش پير، ز زندگانى گذشت
شبيه عقل نخست، زندگى دست شست   يا كه ز اقليم حسن، يوسف ثانى گذشت
روى جهان تيره شد، چو شام غم تا ابد   چو صبح نورانى، عالم فانى گذشت
اگر دگرگون شود، صورت گيتى رواست   كه يك فلك ماه و يك جهان معانى گذشت
گلشن دهر كهن، چه باك اگر تباه شد   كه يك چمن گل ز گلزار جوانى گذشت
چشم فلك هر قدر، اشك فشاند چه سود   چو تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
چو كعبه شد پايمال، گريست زمزم چنان   كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
به كام دشمن جهان، شد آن زمان كان جوان   به نامرادى برفت، ز كامرانى گذشت
كوكب اقبال شاه، شد از نظر ناپديد   روى فلك شد سياه، ديده انجم سفيد

بند پنجم

گوهر يكتاى عشق، درّ يتيم حسن   خلعت زيباى عشق، كرد به بر چون كفن
غره غراى او، بود چو يك پاره ماه   قامت رعناى او، شاخ گل نسترن
به يارى شاه عشق، خسرو جم جاه عشق   فكند در راه عشق، دست و سر و جان و تن
به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب   معنى ((حسن المآب)) (182) عيان به وجه حسن
به ياد بيداد رفت، شاخ گل ارغوان   ز تيشه كين فتاد، ز ريشه سر و چمن
تا شده رنگين به خون، جعد سمن ساى (183) او   خورده بسى خون دل، نافه مشك ختن (184)
هماى اوج ازل، به دام قوم دغل   به كام گرگ اجل، يوسف گل پيرهن
به دور او بانوان، حلقه ماتم زدند   شاهد رخسار او، شمع دل انجمن
چو شمع در سوز و سار، لاله باغ حسن   خداست داناى راز، ز سوز داغ حسن

بند ششم

چو نو خط شاه رفت، به حجله قتلگاه   ساز مصيبت رسيد، تا افق مهر و ماه
گرده نثار سرش، اهل حرم در اشك   لاله رُخان در برش، ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون، به طالعى واژگون   بساط سورى كه شد، ماتم از او عذرخواه
به خون داماد بست، به كف حنا نو عروس   رخت مصيبت به تن، كرده چو بخت سياه
عروس و داماد را، نصيب شد مسندى   يك از جهاد شتر، و آن دگر از خاك راه
دود دل بانوان، مجمره عود بود   ناله و فريادشان، نغمه آن بارگاه
پردگيان حرم، خون جگر از سوز غم   مويه كنان، موكنان، زار و نزار و تباه
سلسله بانوان، چو مو پريشان شدند   روز چو شب شد سياه، به چشم حق بين شاه
قيامتى شد به پا، به گرد آن سرو ناز   عراق شد پر ز شور، ز بانوان حجاز